The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_250

کل بدنم‌ عرق کرده بود و لباسم به تنم چسبیده بود حالم خراب بود!
خسرو سعی میکرد آرومم کنه اما من گوشم به حرف بدهکار نبود که نبود!
چشمم ترسیده بود!
هر لحظه منتظر بودم که اون‌مرد وارد اتوبوس بشه!
با کلافگی گفتم
+چرا راه نمی افته!! من می‌ترسم!
_عزیزم بهت که گفتم!
تو توهم زدی!
حتی اگه واقعیت هم باشه مهم اینه که تو الان پیش منی و جفتمون‌ حالمون خوبه!
هیچ گوهی نمیتونه بخوره! تو‌ فقط صبر کن و ببین؛ بلایی به سرش میارم که مرغان هوا به حالش گریه کنن!
فقط یه جایی پناه بگیریم!
+‌الان کجا میریم!
_مشهد!
+مشهد؟؟؟
همونجا که حرم امام رضا هست؟
خندید و گفت
_اره همونجا! دارم می‌برمت زیارت حاج خانوم!
لبخند زدم و گفتم
+شاید هم داری می‌بری ماه عسل ؟؟
لپمو کشید و ادامه داد
_ای به چشم! ماه عسل هم می‌برمت تو‌ فقط دعا کن که از شر این شیطان صفت راحت بشیم کن خودم نوکرتم هستم! تو جان منی!
+نه بابا الان داری اینجوری میگی دو‌ صباح دیگه که از ازدواجمون گذشت همه این حرفات یادت می‌ره!!!
_من؟؟
نه خیر من با همه فرق می‌کنم!
+چه فرقی؟؟
_من‌یه الماس دارم پیشم که هیچکس به جز من ندارتش!
من یه فرشته دارم پیشم!
تو تمام اون چیزی هستی که من از دنیا می‌خوام!
مگه میشه رو حرفت حرف بزنم باااانووو!
خندیدم و گفتم
+ببینم فردا با دو تا بچه هم همین حرفارو میزنی؟؟؟
چشماشو ریز کرد و گفت
_فرررداااا؟؟
عشقم هر جور حساب کنی فردا نمیشه! تا ب خودمون بیایم و ازدواج کنیم و وارد عملیات بشیم و باردار بشی و به دنیا بیاد کلی طول می‌کشه مگه زودپزی آخه؟؟
پقی زدم زیر خنده و گفتم
+خدا لعنتت نکنه آخه من منظورم یه چیز دیگه بود!
با شیطنت نگاه کرد که با مشت کوبیدم رو سینه اش و‌گفتم
+خب حالا! پرو نشو....
برای سالم و سلامت رسیدن هممون به مقصد یه صلواتی محمدی پسند بفرست!

1401/10/21 21:04

#پارت_251

بعد از شنیدن این حرف همه صلوات فرستادن و همه جا سکوت شد!
مردی که بلیط ها تو‌دستش بود یکی یکی اسامی رو خوند
که حضور غیاب کنه وقتی که دید همه اومدن بالاخره به راه افتادیم!
سرمو به شیشه تکیه دادم!
کی فکرشو میکرد دختری که جز خونه مادرش و اون چشمه جایی رو بلد نبود
حالا اول راهی تهران و بعد هم راهی مشهد بشه.....
و دست سرنوشت اونو‌تا کجا ها که نکشونه!
کی فکرشو میکرد کسی که وقتی همه باهات بد بودن بهت خوبی میکرد.‌‌..
برات لقمه می اورد ...
همه جوره هواتو داشت ...
آخرش هم بخاطر تو قربانی بشه!
و از همه مهمتر اینکه خسرو پسرش باشه!
و تو با پسر کسی هم مسیر باشی که همیشه می‌گفت کاش تو عروسم بودی!
کی باورش میشه من کنار مردی نشستم
که اولین بار اونو کنار عروسش و تو لباس محلی دامادی دیدم!
همون مردی که مستخدم ها رو فرستاد به کمکم!
دیگه تلاش برای مقابله با بخت شوم بی فایده بود!
من تصمیم گرفته بودم که از این به بعدش رو بدم دست خدا!
خدایا تو برام بساز!
تو بسازی قشنگ تره!
من سوار یه اتوبوسی شدم که داره به بی نهایت سفر می‌کنه!
یه همسفر هم‌داره که خودش یه پا لشکره!
مثل کوه پشتمه!
نمی‌دونم پشت این پیج و خم جاده و پس این راه ها چی در انتظارمه....
میتونه یه بهشتی باشه که توسط منو خسرو و خدا ساخته میشه....
ممکنم هست که تهش برسم به قعر جهنم!
جایی که آرزو کنم ای کاش سوار این اتوبوس نمی‌شدم!
و هر چی که بود من میخواستم به فال نیک بگیرمش!
ای کاش میشد تا ابد داستان اتوبوس بودیم! اصلا گور بابای دنیا و تمام قانوناش!
آخرش روزی بهار خنده هامان می رسد
پس بیا با عشق فصل بغضمان را رد کنیم....

1401/10/21 21:05

#پارت_252

اصلا گور بابای جواهر!
گور بابای اون‌عمارت و اون روستای لعنتی!
اصلا به درک که من هنوز هم زن شرعی اون دیو صفت محسوب میشم!
مگه تو این دنیا چند تا پریچهره الان سوار اتوبوس شدن؟؟
مگه به کجای دنیا بر میخوره که ما رو از یاد ببره! و‌منو خسرو تو این اتوبوس‌ تا ابد و یک روز کنار هم فارغ از تمام مشکلاتمون باهم زندگی کنیم و تا آخرش باهم باشیم!
جوری اگه صفحه آخر داستان زندگیم بنویسن و آن دو به خوبی و خوشی در کنار هم تا ابد زندگی کردند!؛ چی میشه؟؟
_به چی فکر می‌کنی؟؟
+اینکه چی میشد منو تو تا ابد تو این اوتوبوس بودیم!
_یعنی داری میگی برم اوتوبوس بخرم و تا ابد تو جاده باشیم؟
خندیدم و گفتم
+ نه دیونه راننده اش تو‌ نباشی!
_پس کی باشه؟!
+چه سوالاتی میکنیا!
بالاخره یه نفر پیدا میشه که راننده اتوبوس عشق ما باشه یا نه!
_اونوقت ما چطور بغل هم بخوابیم؟
+وای خسرو تورو خدا یه ذره آدم باش! من هر چی میگم تو ربطش میدی به این چیزا!
قیافه اش شیطون شد
_کدوم چیزا؟؟
نگاهی به اطراف کردم هر *** یه جوری مشغول بود! یکی کتاب میخوند،یکی خواب بود،یکی داشت حرف میزد و...
+عه همون چیزا دیگه!
_همون کدوم چیزا؟
+خسررررو بخدا جیغ میکشم
_باااااااید اسمشو بگی!
+من چه می‌دونم! اه!
از شیشه به بیرون نگاه کردم و ادامه دادم
+وای اصلا به قیافه ات ‌نمیخوره که اینجوری باشی!
_چجوری؟؟
برگشتم طرفش خم شدم جلو آروم گفتم
+عشقممم فکر نمیکنی این‌چشم ها زیادن برات سنگینی میکنن؟؟
_چطور مگه؟!
+ خب با یه دونه اش میبینی دیگه!!
دستامو بردم و جلو و گفتم
+ یکیشو‌من در میارم که انقد اذیت نکنی منو!
خندید دستشو رو صورتش گذاشت و گفتم
_غلط کردم!
آقا اصن من خود ِ چیزم خوبه؟؟؟

1401/10/21 21:06

#پارت_253

_من زن ذلیله عالمم! خوب شد!
+دیگه اذیت نکنیا!
_چشممم!
خندیدم و عقب کشیدم!‌
همین چند لحظه خوشی می ارزید به تمام روز های تلخی که داشتیم!
_پریچهره؟!
+جانم؟!
_یادمه چند ماه پیش وقتی که اومدیم تهران و خواستم موهاتو شونه کنم بهم گفتی بیا همه چیز اون روستا رو فراموش کنیم! بیا دیگه درموردش حرف نزنیم!
و چقد برام دلنشین بود این رفتارت! خداروشکر میکنم که همچین همسرم با فهم و شعور و همچین خانومی دارم! افتخار میکنم بهت!
حالا این بار من ازت می‌خوام که همه چیزو فراموش کنی!
دیدار امیر بهادر، اتفاقی که واسه منو کلثوم افتاد!
می‌دونم داغ از دست دادن مظلومانه‌ کلثوم هیچوقت سرد نمیشه ولی ازت می‌خوام حتی اتفاقات تهران رو هم فراموش کنی!
+اگه تا آخر عمرم درگیر فراموش کردن باشم چی خسرو؟! من تمام عمرم رو در حال فراموش کردنم! من میترسم نکنه تو مشهد هم بگی خاطرات اینجا رو فراموش کنم؟!
_چاره ای هم داریم مگه؟؟
جز فراموش کردن! هر اتفاقی یه درس مهم بهمون داده پریچهره!
ناراحت نباش ولی پدر مادر های ما یه بارنشد راه و رسم زندگی رو بهمون یاد بدن!
بهمون یاد ندادن که اول از هر چیزی انسان باشیم!
این اتفاقات هستن که به ما یاد میدن! بهتره اون اتاق تلخ فراموش بشه اما اون درسی که ازش گرفتیی تا همیشه آویزه گوشمون باشه!
+خوشحالم که تورو دارم!
_منم همینطور!
انگشت کوچیکش رو گرفت سمتم و گفت
_قول میدی که دیگه به هیچی فکر نکنی و استرس نداشته باشی؟!
لبخند زدم دستشو گرفتم و گفتم
+قول،قول،قول...
_قول الکی ندیا! من از چشمات میفهمم که تو قلبت چخبره!
+چشم!
گونم رو بوسید! سرمو رو شونه اش تکیه دادم و گفتم
+کی میرسیم؟!
_اووووه حالا خیلی راه داریم!
کم‌کم پلک هام سنگین شد دیگه نشنیدم چی گفت همونجا خوابم برده بود!

1401/10/21 21:06

#پارت_254

تقریبا یه روز و نصفی تو راه بودیم!
هر چند ساعت یه بار یه جا توقف می‌کردیم و پیاده میشدیم!
خسرو کلی خوراکی برام‌ می‌خرید که من تو خوابم هم اونا رو نمی‌دیدم!
من بچه روستا بودم تو پهن و گوسفند بزرگ شدم این خوراکی‌ها واسه شهر نشینا و عیون ها بود!
با صدای«برجمال محمد صلوات» به خودم اومدم!
+رسیدیم؟؟
_آره؛ بالاخره رسیدیم به شهر امام رضا!
+حالا کجا میریم؟؟
_نظرت چیه اول بریم حرم عرض ادب کنیم بعدش باهم میریم‌ دنبال یه خونه!
راستی من تو فکرش بودم که تنهایی بیام اینجا خونه بگیرم بعد تورو بیارم ولی با اتفاقاتی که افتاد ترجیح دادم تورو تنها ندارم!
+کدوم اتفاقات؟؟
_همون....
با به یاد آوردن چیزی کوبید رو پیشونیش رو گفت
+عجببب! حالا خودم انقد تاکید کردم که یادت نره اونوقت خودم یادم رفت! زررررشک!
زدم زیر خنده!
اوتوبوس توقف کرد و مردم دونه دونه پیاده شدم!
با اینکه هنوز بیرون رو ندیده بودم ولی اینجا احساس راحتی بیش از حدی می‌کردم! میدونستم که امیر بهادر اینجا نیست! میدونستم که تو شهری که من نفس می‌کشم اون حیوون ازش کیلومتر ها فاصله داره ....
اما زهی خیال باطل!
زیاد خوشحال نشو پریچهره خانوم!
این رشته سر دراز دارد!
سوار یکی از تاکسی های خطی شدیم
خسرو به راننده گفت
_«حرم لطفاً!»
با دقت به آدم های اطرافم نگاه میکردم! اینجا بهتر از تهران بود!
اکثریت پوشش مناسب داشتن!
_چیه تا ولت میکنم خیره میشی به یه نقطه؟!
+خسرو یعنی میشه؟؟
یعنی میشه از دست امیربهادر خلاص بشیم! یعنی میشه اسمت بره تو شناسنامه ی قلبم؟!
میشه که دیگه نگرانی از دست دادنت رو نداشته باشم؟!
_معلومه که میشه!!
من دارم می‌برمت پیش ضریح!
اونجا می‌خوام امام رضا رو واسطه کنم! می‌خوام که تموم بشه این تعقیب و گریز!
هر چند که دیگه تو این شهر دست امیر بهادر بهمون نمی‌رسه!

1401/10/21 21:06

#پارت_255

اینجا مثل تهران نیست که هر طرف هزار تا آدم داشته باشه که براش جاسوسی کنن!
رو به روی قسمت ورودی حرم پیاده شدیم!
از یه خانومی چادر گل گلی گرفتم انداختم رو سرم خسرو هم از سمت آقایون وارد شد!
وقتی هم دیگه رو دیدیم خندیدیم دستامو گرفت و گفت
_خب اینم از ماه عسل!
با تعجب به اطراف نگاه انداختم!
+خ...خسرو اینجا چرا انقد بزرگه؟؟
چرا اینقدر آدم اینجا هست؟
این دیوار ها چرا روش سنگ چسپوندن چطور کنده نمیشه مگه آجر ندارن؟؟
خسرو هم می‌خندید و دونه دونه بهم توضیح میداد و من انگار که معمای قرن رو حل کرده باشم با دونستن جواب هر کدوم از سوالات به وجد میومدم!
قسمت های مختلف رو بهش نشون میدادم و میگفتم
+خسرو ...خسرو...اینجا حرم؟؟
_نه عشقم حرم طلاییه بزرگه باشکوهه!
+چرا اینجا انقد حیاط داره!
_اره صحن های مختلفی اینجا هست که هر کدوم به هم دیگه راه داره!
تا اینکه بالاخره به صحن اصلی رسیدم!
با دیدن ایوان طلا و گل دسته ها... شلوغی حیاط...نماز جماعت و کبوترها به وجد اومدم! دستمو گذاشتم رو دهنم و گفتم
+خسرو؟؟
اینجاست؟؟
_آره اینه!
دستشو گذاشت رو سینه اش یه سری کلمات عربی گفت
«السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا»
رو به روی ایوان طلا نشستیم که گفت
_امام رضا مشکل گشاست پریچهره!
هر کی مریض داره میاره اینجا تا وقتی حاجت نگیره نمیره! قربونش برم هم‌ خیلی کریمه خیلی بزرگه! دست هیچکسو رد نمیکنه!
وقتی عاشقت شدم اومدم اینجا گفتم امام رضا خاطره خواه شدم!
خاطر خواه یه دختر موطلایی و چشم سبز! امروز می‌خوام برگردم ولایت!
می‌خوام برم خاستگاریش!
می‌خوام بعد از عقد بیارمش اینجا! همینجا نشسته بودم پریچهره! میخواستم همینجا و در محضر آقا بهت قول بدم که خوشبختت می‌کنم!
سرشو پایین انداخت و با اندوهی که ازش سراغ نداشتم گفت
_اومدم و دیدم که تو عروس خونبس شدی!
با آقا قهر کردم!
قسم خوردم که دیگه پامو اینجا نمیذارم!

1401/10/21 21:07

#پارت_256

قسم خوردم که این آخرین باری بود که ازش چیزی خواستم! از امام رضا پیش خدا گله کردم...
تا اینکه اونشب اونشبی که به تنه درخت تکیه داده بودی! آخ که چقد از امام رضا کمک خواستم که عشقمو قبول کنی!
باز هم تو اون تاریکی قسم خوردم که باهات بیام مشهد!
دستامو گرفت و گفت
_آقا نوکرتم! بالاخره خاک زیر پاتم دیدی دمت گرم! من اومدم‌‌..‌این بار با اونی که این همه سال خاطرخواش بودم اومدم!
اونجا آرامش عجیبی برام داشت! تعریفش رو زیاد شنیدم؛ اینکه حاجت میده،مریض شفا میده،سرو سامون میده،جوون ها رو بهم میرسونه!
راهمون از هم جدا شد رفتیم داخل و هر کدوم زیارت کردیم! و من اونجا بود که از ته دل سوختم اشک ریختم! به خاطر بزرگی امام رضا همه رو بخشیدم!
پدرم ... مادرم....حتی برادرام! برادری که بخاطر زندگی من زیر و رو شد ولی حاضر نشد منو یه شب پیش خودش نگه داره!
مگه من با قربانی کردن خودم زندگی اونو‌ نجات نداده بودم؟؟
ولی من اونجا اونو هم بخشیدم!
ولی جواهرو نه!
نتونستم ببخشم!
دلیل زخمی شدن خسرو بعدش هم اون عمل وحشیانه و مرگ کلثوم همه و همه بخاطر نفت هایی بود که زلیخا تو‌ آتیش امیر بهادر می‌ریخت!
و من میبینم اون روزی رو که دستش برای همه رو بشه! و به راحتی رسوا بشه!
میبینم اون روزی که خدا بدجوری بزنتش زمین!

از حرم خارج شدیم‌ سوار یکی از تاکسی ها شدیم و به چند تا خونه سر زدیم چون اسممون تو سجل هم نبود نمیتونستیم بریم مسافر خونه و من به خسرو پیشنهاد دادم تا یه خونه رو اجاره کنیم!
فعلا تو این موقعیت خرید خونه اصلا صلاح نیست! شاید دوباره امیر بهادر پیدامون کنه! و ما مجبور میشم مثل اون خونه قبلی همون‌طور رهاش کنیم!
+راستی خسرو اون خونه تو تهران چیشد؟!
من که نتونستم برم داخلش!
به حبیب سپردم تر تمیزش کنه مدارکم رو در اختیارش گذاشتم که خونه رو بده دست مستاجر! با پولش هم بتونن یه گوشه ای از بدبختیشون‌رو بگیرن!
لبخند زدم!
به داشتن خسرو افتخار میکردم!
نزدیک حرم یه خونه حیاط دار اجاره کردیم! این خونه هم گرمابه داشت و این بهترین چیزش بود! از خونه قبلی کوچیکتر بود!

1401/10/21 21:07

#پارت_257

اما با وجود کهنگیش خیلی دلنشین بود!
_پریچهره چرا نذاشتی دنبال خونه های بهتر بگردیم آخه این خونه اصلا خوب نیست !
کنارش نشستم و گفتم
+خسرو چرا باید برای خونه ی خودمون عجله کنیم!
هر دو مسافت طولانی رو تو ماشین بودیم خسته ایم! با این شهر غریب هم آشنایی نداریم! یکم صبر ببینیم خدا چی میخواد بعد از ازدواج میریم دنبال یه خونه قشنگ و جمع و جور خوبه؟!
_آره! این فکر خوبیه!
مهم ترین خصلت خسرو این بود که به زن ارزش قائل بود! برخلاف اون‌ فرهنگی که درش رشد کرده بود خسرو همه چیز رو فقط و فقط به خودش اختصاص نمی‌داد بلکه در مورد همه چیز با من مشورت میکرد! و من روز به روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم!
اوایل که اومده بودیم مشهد خسرو از خونه تکون نمی‌خورد! می‌گفت چشمم ترسیده!
نکنه من برم و یکی بیاد تو خونه! ولی من عجیب آرامش داشتم! از هیچی نمی‌ترسیدم! بعد از مدتی که مواد غذایی تموم شد مجبور شد که کم کم پاشو از خونه بذاره بیرون و به خودش جرئت بده!
همه چیز معمولی می‌گذشت! خسرو سعی میکرد با کل کل و شوخی خنده هر طور که شده دل منو شاد نگه داره که مبادا اینجا دلم بگیره!
آخر هفته ها با هم می‌رفتیم حرم! انقد اومده بودم اینجا که اکثر صحن ها رو یاد گرفته بودم!
.
.
دوماه از اومدنمون به مشهد گذشت!
خسرو تو‌ نجاری سر خیابون کار میکرد روزی پنج شش بار میومد‌ و به من سر می‌زد!
هر چقد ‌بهش می‌گفتم دست از این اخلاقت بردار گوشش بدهکار نبود که نبود!
یه روز عصر یه چای خوشرنگ ریختم میوه ها رو داخل حوض حیاط شستم! فرش رنگ و رو رفته رو روی ایون انداختم یه پشتی هم اوردم! چراغ خوراک پزی رو گذاشتم رو ایون و مشغول آشپزی شدم!
خسرو خیلی کوکو‌ دوست داشت! براش درست کردم! بوی غذام همه جا پیچیده بود!
خسرو وقتی برگشت خونه و این صحنه رو دید گل از گلش شکفت!
_به به خانوم خااانوماااا...تو زحمت افتادی!
عمیقا بو کشید و گفت
_پس این بویی که کل محله رو گرفته بوی غذای توعه؟!
به استقبالش رفتم و در حالی که کتش رو در می اوردم گفتم
_سلام مرد خونه ی عشقِ من! خسته نباشی!
در برابر زحمت های تو من که کاری نکردم!

1401/10/21 21:07

#پارت_258

خسرو با عشق نگاهم کرد و گفت
_خیلی خوشحالم که این آرامش و عشق رو تو چشمات میبینم! اصلا می‌دونی چیه! من جونمو میدم واسه خوشحالی و برق تو چشمای نازت!
+این چشم ها با تو میخنده! تو که خوب باشی حال دل من خوبه! تو که باشی من پریچهره ام! تو نباشی من....
دستشو گذاشت رو لبم
_هیس! بقیه اشو نگو!
بذار همین جا ختم بشه دیگه ولی و اما نیار!
تا من خسرو هستم تو هم پریچهره ی منی!
لبخند زدم و به سفره ی عشقی که چیده بودم دعوتش کردم! دیگه چی از این بهتر که تو خونه ی خودم من باشم و عشقم ؟!
یه سفره از جنس ترمه...با ظرف هایی قدیمی کمی سبزی و نان تازه...کمی ماست و کوکو...با ادویه ای از عشق!!
کنار هم نشستیم انقد گفتیم و خندیدیم که کوکو سرد شد دوباره گرمش کردم!
خسرو هر لقمه ای که میخورد دستم رو می‌بوسید! بعد از خوردن شام هم نذاشت که من دست به سیاه و سفید بزنم! خودش سفره رو جمع کرد و برد کنار چاه!
+خسرو چیکا می‌کنی؟؟
خودم میام میشورم!
_نه خیر! غذا رو تو درست کردی! شستن ظرف ها با من!
دیگه من از خدا چی میخواستم!
_پریچهره؟!
+جانم؟!
_فردا برم دنبال عاقد!؟
با شنیدن این حرفش ضربان قلبم شدت گرفت؛ از جا بلند شدم اومدم نزدیکش و گفتم
+چی؟؟ تو چی گفتی؟؟
_گفتم برم دنبال عاقد؟!
الان دو ماهه که اینجایم! خیلی زودتر از اینها باید عقد میکردیم!
+اسم عقد ک میاد چهار ستون بدنم میلرزه خسرو! باورت میشه؟؟
نفسم بالا نمیاد!
سر بلند کرد و گفت
_دورت بگردم! میدونم! تنها دلیل اینکه تواین دوماه درمورد عقد چیری نگفتم همین بود! خواستم که بهت زمان بدم بتونی فراموش کنی! ولی این بار بهت قول میدم اتفاقی نیفته!

1401/10/21 21:07

#پارت_259

+به نظرت این عقد درسته خسرو؟!
من هنوز زن قانونی امیر بهادرم!
یعنی شرعا به تو حرامم! مگه میشه حرام خدا رو حلال کرد؟؟
با این حرفم شوکه شد!
ظرف رو گذاشت زمین دستشو آب گرفت همون‌طور که با گوشه شلوارش خشک میکرد گفت
_چی؟؟ تو الان چی گفتی؟؟؟
یه بار دیگه بگو؟
+من...من‌...منظوری نداشتم!
من یعنی....
خسرو اخم هاشو در هم کشید روی ایون نشست و گفت
_تو....تو هنوز هم به اون حیوون میگی شوهرم؟؟؟
آره پریچهره؟؟
+نه نه به خدا....اشتباه متوجه شدی من اصلا منظورم این نبود! منظورم این بود که ما...یعنی منو تو...
دستشو به نشونه ی سکوت اورد بالا و گفت
_خیلیه خب!
نمی‌خواد گندی که زدی رو جمع کنی! هم من هم خودت خوب فهمیدیم که تو چی گفتی!
+خسرو چیزی هست که باید بهت بگم!
بدون اینکه سر بلند کنه با گوشه ی پیژامش بازی کرد و به حرفم توجه نکرد!
+من هر طور که شده باید اول از امیر بهادر جدا بشم!
سر بلند خواست چیزی بگه که گفتم
+من به خواست و اراده خودم به سفره عقد اون مرد نیومدم! به خواست و اراده خودم پا تو عمارت نداشتم! همش زوری بود! متوجهی؟!!
ولی با اختیار خودم و دلمه که الان اینجام!
تو جان منی...همه چیزمی!
قبلا فکر میکردم که مامانت نقطه اشتراک تو و امیر. بهادره! و تو بخاطر مادرت باید سکوت کنی! فرار کنی اما صدمه ای به امیر بهادر و مادرت نزنی!
اما الان اوضاع فرق می‌کنه!
_چه فرقی؟؟
آب دهنم رو قورت دادم! استرس داشتم! ای پریچهره *** امشب قرار بود شب خوبی باشه و تو با ندونم کاریت همه چیزو خراب کردی!
_با توام؟! چرا ساکت شدی؟؟
رشته افکارم پاره شد سر بلند کردم صدامو صاف کردم و گفتم
+تو میدونستی که کلثوم صیغه‌ ی بابات بود؟؟
ابرویی بالا انداخت و با چشم هایی که داشت از حدقه میزد بیرون گفت
_چرا چرت و پرت میگی؟؟
یعنی چی؟؟

1401/10/21 21:07

#پارت_260

نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+کلثوم از دیار خودش فرار کرد و آقات اونو پشت چشمه پیدا کرد! بهش جا و مکان داد! کلثوم تو اون روستا غریب و تنها بود! هیچکسو نمی‌شناخت و هیچ جا رو نداشت که بره!
_خب؟!
+آقات به شرط تمیکن و صیغه اجازه موندن به کلثوم میده! اون بنده خدا هم که جایی رو نداشته که بره! پس به ناچار قبول میکنه!
و صیغه ی آقات میشه! و اونجا بوده که به عنوان مستخدم وارد عمارت میشه!
هنوز چند ماه نگذشته بوده که کلثوم...کلثوم باردار میشه!
همون موقع هم جواهر باردار بوده....
موقع زایمان کلثوم بچه رو صحیح و سالم میبینه و از هوش می‌ره وقتی به هوش میاد آقات بهش میگه که‌ بچه مرده!
سکوت کردم!
دیگه ‌نمیتونستم بقیه اش رو بگم!
خسرو از جا بلند شد اومد سمتم دستشو‌ گذاشت رو بازو هام تکونم داد و حالی خراب گفت
_بگو‌ بقیشو...
پریچهره نگو که اون بچه من بودم؟!
سری به نشونه تأکید تکون دادم قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و با لب های لرزون گفتم
+آره! اون بچه تو بودی خسرو....!
تو بودی که پدرت تورو میده به جواهر...چون بچه ی جواهر مرده به دنیا اومده بود!!
در کسری از ثانیه حالش از این رو به اون رو شد!
دور خودش چرخید با شونه های افتاده قدم برمیداشت!
_یعنی...کلثوم ...کلثوم مادر من بود؟؟؟
+آره خسرو مادرت بود!!!
_یعنی این همه مادر من میدونست که من پسرشم ولی بهم نگفت!؟؟
هق زدم
+نه...نه به خدا! کلثوم نمیدونست!
یعنی عمرش به این دنیا کفاف نداد که بدونه چخبره!
این همه سال تو روز به روز جلوش قد کشیدی و کلثوم در حسرت پسرش سوخت!
_تو از کی فهمیدی؟؟
چرا الان به من میگی؟؟؟
+من شب مرگ کلثوم فهمیدم! امیربهادر بهم گفت!
_لعنتتتتتتی!!! حررررومی!
صدای عربده اش پیچید تو گوشم
_از سگ کمتررررررم اگه تقاص خون مادرم رو ازش نگیرم!
آخ مادرم...مادرررررم!
کلثوم به خاطر من مرد...
رو‌ایون نشست و مثل بچها زد زیر گریه! ای خاک برسرت پریچهره که حال خوش امشب رو زهرمار کردی حالا میمردی دندون رو جیگر بذاررری؟؟!
از دست خودم خیلی عصبی بودم!
جرئت نداشتم حرف بزنم!
رگ گردن خسرو باد کرد بود دستشو مشت کرده بود و عرق می‌ریخت!

1401/10/21 21:08

#پارت_261

به خودم جرئت دادم قدمی به جلو برداشتم و گفتم
+خسرو خان دورت بگردم!
توروخدا یه کاری نکن که پشیمون بشم از این کارم!
می‌دونم باید زودتر از اینا بهت میگفتم‌!
اما کی؟؟
نکنه توقع داشتی وقتی که تو بیمارستان به هوش اومده بودی بهت میگفتم؟؟
یا اونشب خونه طلعت که حالت داغون بود؟؟
با توقع داشتی همینجا تو مشهد بهت میگفتم درست وقتی ک تو جرات نمی‌کردی از خونه در بیای بیرون؟؟
مگه ما فرصت کردیم یه نفس راحت بکشیم؟؟ مگه فرصت کردم یه کلمه باهات حرف بزنم خسرو؟؟
_تو باید به من میگفتی!
من بلند شدم این همهمه راهو تا مشهد کوبیدم اومدم که دیگه دست هیچکس به ما نرسه اونوقت تو همچین مسئله ای رو الان باید به من بگی آخه؟؟
الان که انقد ازش دورم؟؟
+چه فرقی می‌کنه که دور باشی یا نزدیک؟؟
_چه فرقی می‌کنه؟!
باز اونجا طلعت بود که تورو بسپرم بهش با خیال راحت برم! اینجا تو این شهر درندشت تو‌رو کجا بذارم برم؟؟
+بری؟؟؟
کجا بری؟
سرشو انداخت پایین که گفتم
+با توام خسرو گفتم کجا بری؟؟
_اون نامرد می‌دونی تا به این سن که رسیدم چقد اذیتم کرده؟؟
اون میدونسته که من پسر کلثومم!
دستشو مشت کرد و غرید
_اون...اون صد بار جلو چشم من کلثوم رو گرفت زیر باد کتک!
میفهمی؟؟؟
اون میخواست هم منو هم مادرمو باهم بکشه!
لعنت بهتتتت! بی انصااااااف!
از جا بلند شد کاسه ی گل گلی رو برداشت و کوبید رو دیوار!
_تف تو ذااااتت!
مرد نیستم اگه تیکه تیکه ات نکنم! مرررد نیستم!
دستشو به نشونه ی تهدید بالا اورد و گفت
_قسم می‌خورم قسمممم میخورم که آقامو هم اینا کشتن!
امیر بهادر و اون جواهر عفریته!
آقام سالم بود! مثل پلنگ بود! پهلوان بود!
دیدی چیکارش کردن؟؟؟

1401/10/21 21:10

#پارت_262

زدم زیر گریه
+خسرو گناه من چیه؟؟
من تازه دارم میفهمم که زندگی یعنی چی؟؟ حالا میخوای بازم همه چیزو خراب کنی؟؟
بی توجه به منی که از شدت پشیمونی گفتن این حرف دلم میخواست خودمو بکشم،گفت
_من میرم!
من میرم و تا وقتی که جواهر و امیر بهادر رو نکشم بیخیال نمی‌شم!!!
کتش رو از روی درخت گوشه حیاط برداشت انداخت رو شونه هاش!
بهت زده از حرفش گفتم
+کجا داری میری؟؟
_میرم اون ولایت!
+ی...ی... یعنی چی؟؟؟
این بچه بازیا چیه؟؟ خسرو توروخدا یه کاری نکن به گوه خوردن بیفتم!!
با چشم های به خون نشسته شمرده شمرده گفت
_من ...دارم‌...میرم!! چند ...روز... دیگه ... برمی‌گردم!
از خونه بیرون نمیری و درو برای کسی باز نمیکنی!
با چشمهای از حدقه بیرون زده به رفتنش نگاه کردم! در حیاط رو باز کرد و به راحتی منو تنها گذاشت و رفت....
با صدای کوبیدن در حیاط به خودم اومدم از شوک خارج شدم و دویدم سمت در بازش کردم و جیغ کشیدم
+تو که رفیق نیمه راه نبودی! تو که بد قول نبودی!
به همین راحتی منو میذاری و میری؟؟؟
سرجاش ایستاد!
پا برهنه پا‌ گذاشتم رو سنگ های سرد و همونطور که می‌رفتم نزدیکش گفتم
+می‌دونم به خاطر مادرت ناراحتی!
بخدا کلثوم‌ از مادر برای من نزدیکتر بود!من اونو مادر خودم میدونستم!
با مرگش داغون شدم! میفهمی؟
با دیدن جنازه اش....
صدای هق های مردونه اش پیچید تو کوچه ی سکوت و کور و تنگ و باریک!
+مردم و زنده شدم! اما الان وقتش نیست خسرو!
الان امیر بهادر سایه به سایه دنبالته! به خونت تشنه اس!
برگشت طرفم
_اخه چرا؟؟
چرا به خونم تشنه اس؟؟

1401/10/21 21:11

#پارت_263

چون دختر مظلوم و پناهی که از قضا خاطر خواهش بودم از زیر دستشون نجات دادم؟؟؟
قبل اون چی؟ چند سال پیش که تو نبودی!
اون از من و مادرم متنفر بود چون خون رعیت تو رگهامونه!
میفهمی؟؟‌
اونی که به خونش تشنه اس منم!
خسرو نیستم اگه چاقو تو قلبش نزنم! خسرو نیستم!!!
من نمیتونم اینجا بشینم و ببینم که اون حروم لقمه داره به من می‌خنده! من نمیذارم!
+باشه برو! برو ولی بدون اگه چیزیت بشه هیچوقت حلالت نمیکنم!
حق من اینه که منو بیاری تو این شهر درندشت بعد هم منو تنها بذاری و بری؟؟
خیلیییی بی معرفتی! باشه برو!
دستشو رو صورتم گذاشت که پسش زدم!
_زود میام!
رو ازش گرفتم! میدونستم که طاقت قهرمو نداره! اما این خسرو با اونی که تو این چند ماه دیده و شناخته بودم زمین تا آسمون فرق میکرد! و در کمال ناباوری منو تنها گذاشت و سلانه سلانه در حالی که کفش هاش روی زمین کشیده میشد از جلوی چشمام هام دور و دور تر شد اینکه رسید سر خیابون! نیم نگاهی بهم کرد و رفت!
شوکه شدم! حالا باید چیکار میکردم!
با وحشت برگشتم خونه! درو بستم!
همونجا نشستم و به سفره ی باز،ظرف های نیمه شسته شده،کاسه ی گل گلی خوردشده نگاه کردم!
چقد جای خالیش برام اذیت کننده بود!
یعنی رفتی خسرو؟؟
درو باز کردم به ته کوچه نگاه کردم نبود!
دنیا رو سرم خراب شد! برگشتم داخل! انگار کل این خونه شده‌بود یه قفس تنگ! نفسم بالا نمیومد! دویدم سمت ظرف ها و دونه دونه همه رو کوبیدم رو دیوار صدای شکستتش از صدای شکستن قلبم بیشتر که نبود ...بود؟؟
دیگه خسرو رفت!!
لعنت بهت امیر بهادر که نحسی اسمت مثل سایه افتاده رو زندگیم!!
انقد ظرف شکستم و همه‌جا رو بهم ریختم که گلوم خراش برداشت و خسته شدم! به دیوار تکیه دادم و در حالی که نفس نفس میزدم سرمو‌رو زانوم گذاشتم! هنوز هم بوی عطر خسرو تو مشامم بود!

1401/10/21 21:11

#پارت_264

باز هم دلم شکست! تحمل اینکه خسرو ناراحتم کنه رو نداشتم!
چرا ؟؟
چون مدام ازش محبت دیده بودم؟!
چون به غیر از حال خوب و آرامش تا به حال چیزی بهم نداده بود ولی من حتی نتونستم فقط یه شب آرام بخش حال خرابش باشم!
حتی اون شبی که از بیمارستان مرخص شد تو خونه طلعت با اون حال خرابش ازش توقع داشتم که کنارم باشه و منو در آغوش بگیره!
اما خودم براش چیکار کردم؟؟ هیچی!
واقعا هیچی!
همیشه توقع داشتم اون حالمو خوب کنه حتی اگه خودش تو بدترین حال باشه!
باورم نمیشد که خسرو رفته باشه! یه دفعه انگار که مغزم از خواب بیدار شد حالا فهمیدم که چه گندی زدم!
اگه پای خسرو به اون عمارت برسه زنده نمیذارنش!
خسرو داری میری تو دل شیر!
از جا بلند شدم!
من ....من نباید بذارم خسرو بره!
الان وقت قهر نبود!
انگار تازه داشتم می‌فهمیدم که چه بلایی داره سرمون میاد! در حیاط رو باز کردم بی توجه به سرما،تاریکی و سوت و‌ کوری کوچه پا تند کردم سمت خیابون!
برام مهم نبود که ممکنه اتفاقی برام بیفته؛ مهم نبود که سرما بخورم ‌..زمین بخورم...فقط خسرو مهم بود!
وقتی رسیدم سر خیابون دستمو‌ رو کلیه ام گذاشتم و خم شدن پایین و نفس های عمیق کشیدم! دور و اطرافم و اون خیابون جدید رو نگاه کردم هیچکس نبود! انکار خاک مرده تو شهر پاشیدن!
تا چشم کار میکرد سیاهی بود و چراغ های تیر برقی که یکی درمون روشن بود!
با شونه های افتاده دست از پا دراز تر برگشتم! دیر کردی!
باز هم ندونم کاری کردی پریچهره!
چرا حرفایی که باید بگی رو نمیگی؟!
اونوقت حرفایی که باید مخفی کنی و تو دلت دفن کنی رو مثل طوطی از بر می‌کنی؟!
چند نفر باید به خاطر تو قربانی بشن تا تو آدم بشی؟؟
نشستم تو حیاط بین هزاران تیکه چینی سفیدِ گل سرخ!
دیدی در چند دقیقه چطور گند زدی به همه چیز؟!
اونشب بدترین شب زندگی من بود!
من دیگه اینجا و تو این خونه نمیمونم!

1401/10/21 21:11

#پارت_265

دلیلی نداره تو این شهر بمونم!
خسرو که رفت...منم نه کسی رو میشناسم نه جایی رو دارم که برم! پس برای چی اینجا بمونم؟
نیم خیز شدم....الان نه پریچهره! میخوای یه بلایی سر خودتم بیاری اره؟؟
وارد اتاق کوچیک شدم! خدایا تحمل این خونه بدون خسرو چقد برام سخته!
به هر طرف که نگاه میکردم حتی خالیش به قلبم چنگ مینداخت!
صدای قهقهه هاش و فنچ کوچولو گفتنش تو مغزم اکو می‌شد!
انگار ‌که گیر افتادم وسط یه قفس مثل یه پرنده!
پرنده ای که دلش میخواد آزاد باشه!
اما همین که از قفس پرواز می‌کنه و به آرزوش میرسه شکار میشه...یا از گشنگی میمیره...یا تیر میخوره ....همیشه آرزوی آزادی داره‌..و آزادی واسه پرنده ای که خونش قفسه مرگه...
پس محکومه به زندانی بودن... قشنگه نه؟؟ زنده بودن به شرط زندانی بودن!
و حالا این خونه از قفس هم برام تنگ تر و دلگیر تر بود!
صدای خسرو...عطر تن خسرو....همه و همه داشت دیونم میکرد!
خیلی نامردی!
چطور تونستی بری؟!
چطور تونستی تنهام بذاری!
بهت نگفته بودم قلب من تیکه تیکه شده!؟
چرا اومدی تیکه هاشو بهم چسبوندی؟؟
برای اینکه خاکسترش کنی؟!
می‌دونی اونشب دلم میخواست دست بندازم تو سینم و این دل لامصب رو در بیارم بگیرم جلوم و بگم ای دل بیچاره...
گناهت چی بود که نصیب من شدی و باید بار تمام این غصه ها رو تحمل کنی؟!
اونشب به جای خسرو بالشتش رو بغل کردم!
بوی موهاشو میداد! موهای لختش...
بغض کردم! با خودم عهد بستم! اگه امشب خسرو برنگرده هیچوقت نمیبخشمش! هیچوقت!
نمی‌دونم چقد اونشب گریه کردم و باز هم از خدا گلایه کردم! قرار نبود این زندگی اندازه تنم باشه!!
چشمام گرم شد و بالاخره تونستم بخوابم ....
‌.
.
با قرار گرفتن دستی روی دهنم تکونی به چشمام دادم!
حتما داشتم خواب می‌دیدم...اما نه صدا ها واضح و واضح تر میشد!
چینی بین ابرو هام دادم! انگار که کسی داشت دستمو میبست!
با وحشت چشمامو باز کردم! نه خواب نبود...با دیدن دو جفت چشم نا آشنا روح از تنم پرواز کرد خواستم جیغ بکشم که دستش رو محکم تر رو دهنم فشار داد تیزی چاقو رو گذاشت روی شاهرگ گردنم و گفت
_هییییس! صداتو ببر! جیکت تر بیاد رگتو میزنم!
و من از ترس لال شدم...

1401/10/21 21:11

#پارت_266

اصلا نمیدونستم‌ داره چه اتفاقی می افته! دو نفر تو اتاق بودن! ماسک رو صورتشون زده بودن و من فقط میتونستم برق نگاهشون‌رو ببینم!
یکیشون دستشو رو دهنم گذاشته بود و تیزیو روی گردنم و اون یکی در حال بستن پاهام با طناب بود!
جرئت پلک زدن هم نداشتم...حتی نمیتونستم‌ گریه کنم!
هر آن ممکن بود ک سکته‌کنم! قلبم طاقت این همه تپش شدید رو نداشت مگه نه؟؟
نفس کشیدن برام سخت شده بود!
_دستمو از رو دهنت برمی‌دارم!
صداتو بشنوم میکشمت حالیت شد؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم دستشو که برداشت چشمامو بستم از ته دل جیغ کشیدم
+خسرو؟؟؟؟ به داددددم بررررس!
هنوز چشممو باز نکرده بودم که با خوردن دست سنگینش رو دهنم لال شدم...
ضربه اش انقد سنگین و ناگهانی بود که برق از سرم پرید!
چنگی به موهام زد چشمامو باز کردم که گفت
_مگه نگفتم خفه شو حیوون؟؟
هار شدی واسه من اره؟!
چی باید میگفتم؟؟
از ترس زبونم بند اومده بود!
حتی دیگه نمیتونستم گریه کنم! فقط به چشم هاش زل زده بودم!
چسب پهن رو دور سرمو و رو دهنم چرخوند! دیگه ‌نمیتونستم لام تا کام لبمو تکون بدم...
هر چقد که سعی میکرد چیزی بگم یا حرفی بزنم صدام به صورت اصوات نامفهوم پخش میشد و باعث میشد که اون مرد برای ساکت کردنم با مشت رو سرم بکوبه!
و من از درد کف سرم بدتر از قبل ناله می‌کردم!
اون مرد دست انداخت زیر کمرم و در یک حرکت منو از جا بلند کرد! با دست و پای بسته شروع کردم به دست و پا زدن!
من خودمو متعلق به خسرو می‌دونستم...
خسرویی که تو‌این چند ماه حتی یه بار هم دستش به بدنم نخورده بود!
حالم داشت از خودم بهم میخورد!
از خونه خارجم کردن سوار ماشین شدن و حرکت کردن و من همچنان در حال تکون خوردن بودم و منتظر معجزه! منتظر بودم که یکی بیاد و نجاتم بده!
مرد یه دستمال سفید رنگ جلوی ببینیم گرفت همین که نفس کشیدم یهو چشمام سیاهی رفت...پلک هام سنگین شد و صدا ها برام نامفهوم و نامفهوم تر شد.....
.
.

1401/10/21 21:11

#پارت_267

با سردرد بدی چشمامو باز کردم!
دستمو رو شقیقه هام گذاشتم! با خوردن نور تو چشمام دوباره چشامو بستم!
صورتم‌رو جمع کردم هیچی یادم نمیومد من کجا بودم؟!
به سختی چشامو باز کردم...
با دیدن اتاق نا آشنا نیم خیز شدم و به اطراف نگاه کردم! مچ دستم درد میکرد!
نگاهش کردم...رد طناب رو دست های سفیدم خون مرده شده بود!
اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد!
شام خوردن با خسرو ... پیشنهاد عقد.... گفتن حقیقت بهش....رفتن خسرو...و دیدن د‌و تا مرد غریبه بالا ی سرم...کتک خوردنم ازش و.....
وحشت زده از جا بلند شدم به سمت در آهنی که شبیه در طویله بود دویدم مشت های بی جونم رو روی در فرود اوردم و گفتم
+آهااااایییییی! کسی اینجا هست؟؟؟
باز کنید....تورووووخداااا بااااااز کنید اییییین درررررو!
آهاااااای! باز کنید نااامردااا! خسرو همتون رو می‌کشه! بازززز کنید!
.دوبار...سه بار...چهار بار....هر چقد که میتونستم در زدم اما خبری از کسی نبود!
با دیدن پنجره کوچیک پشت سرم پا‌تند کردم! پنجره ‌رو باز کردم! اه لعنتی محافظ داشت!
سعی کردم از لای میله های زنگ زده بیرون رو‌ ببینم!
یه جایی شبیه باغ...با درختان لخت و دیوار های کوتاه...و پر از آشغال! دوباره جیغ کشیدم
+آهاااااای...منو از اینجا بیارید بیییییرون!
شما ها کی هستید؟؟ از جون من چی می‌خوایید!؟؟
نه فایده نداشت! یا کسی نبود یا اینکه برای کسی مهم نبود که دارم فریاد میزنم!
خسته شدم پنجره رو بستم و به بالشت کهنه و سوراخ تکیه دادم و و پاهامو تو شکمم جمع کردم!
من از اون اتاق نمور که شبیه قبر بود میترسیدم!
دیوار ها به زردی میزد و روش یه سری نوشته ها بود که من سر در نمیوردم!
یه قالیچه‌ نازک که از چند جا سوخته و سوراخ شده بود کف اتاق پهن بود با چند تا بالشت و یه پتوی نازک! و سرمای بیش از حدش که باعث شده بود موی تنم سیخ بشه!
اتاق تاریک بود! به هر طرف که نگاه میکردم رو زمین سوسک و رو سقف تار عنکبوت می‌دیدم!
خسرو دیدی چکار کردی؟؟
نکنه اونو هم گرفته باشن؟؟
نکنه بلایی سرش بیارن!

1401/10/21 21:12

#پارت_268

از ته دل جیغ کشیدم
+لعنت به همممتون!
فهمیدن اینکه چه کسانی پشت این ماجرا بود سخت نبود،بود؟؟
معلوم بود که دوباره سر و کله امیر بهادر پیدا شده!
شایدم از اول بود و من نمی‌دونستم!.
آره!اونروز تو ترمینال تهران اون‌مرد کلاه پوش امی بهادر بود مگه نه؟؟
آخ خسرو چرا جدی نگرفتی؟!
من که گفتم دیدمش!
+لعنت بهت امیرررر بهادررررر نامرد! لعنت بهت!
نمی‌دونم چقد جیغ زدم از خدا گلایه کردم!
مثل دیونه ها با خسرو حرف زدم!
چند بار خوابیدم و بیدار شدم...با تاریک شدن هوا و واق واق سگ ها ترسم چندین برابر شد! اون اتاق حتی یه شمع کوچیک هم نداشت! حتی نمیتونستم‌ چند سانتی متری خودمو ببینم....
راستشو بخوای اون اتاق بوی مرگ میداد...بوی زجه...ناله....بوی دلتنگی و ترس....بوی هق هق دختری تنها،گرسنه،بی پناه و درمونده...دختری که از ترس تو خودش مچاله شده و از سرما دندون هاش بهم میخوره!
چند روز اونجا بودم؟!
نمیدونم....شاید چهار روز...شاید یه هفته...شاید ده روز!
شمارش همه چیز از دستم در رفته بود!
اون اتاق همیشه تاریک بود یه در آهنی یه طرف دیوار و یه پنجره آهنی یه طرف!
در طول روز از روزنه های قفل و سوراخ های ریز و اون پنجره کمی نور میومد داخل و میتونستم‌ بفهمم که الان روزه...اما...امان از شب‌ها!
.
.
به سختی چشامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم...تصویر اون اتاق برام تار تر از همیشه بود!
نیم خیز شدم اتاق دور سرم چرخید!
دوباره دراز کشیدم! صدای قار وفور شکمم بلند شد! دهنم انقد. خشک بود که حتی نمیتونستم‌ آب دهنمو قورت بدم...چند روز بود که حتی یه جرعه آب هم نخورده‌ بودم؟!
این درو دیوار ها عادت کرده بودن به زجر کشیدن یه دختر و از گشنگی مردنش؟!
عادت کرده بودن به اشک ریختن به خاطر یه لیوان آب؟؟
مگه نامرد تر از امیر بهادر هم پیدا میشد؟!
منو تک و تنها یه جایی خارج از شهر تو زباله دونی رها کرده بودن به حال خودم که از گشنگی بمیرم و جسدم خوراک سگ هایی بشه که شب تا صبح به خاطر واق واقشون نمیتونستم‌ بخوابم؟!

1401/10/21 21:16

#پارت_269

دیگه نمیتونستم انگار نفس بکشم! رو پلک هام چندین تن وزنه گذاشته بودن! تحمل بار نگه داشتنش از توان من خارج بود!
صدا ها برام مبهم شده بود! و اونجا بود که برای بار هزارم از اینکه ازاون روستا خارج شدم پشیمون شدم‌!
من با خسرویی که
تصمیم های ناگهانی می‌گرفت و نمیتونست احساساتش رو کنترل کنه فرار کردم و از اون موقع تا الان هزاران هزار بدبختی و مصیبت سرم اومده!
ای کاش هیچوقت اینکارو نمی‌کردم! حداقل بین آدمایی که میشناختمشون میمردم نه اینجا تو این اتاق نمور تک و تنها و بر اثر گرسنگی!
چشامو بستم...صدایی به گوشم رسید!
هنوز هشیار بودم! اما نمیتونستم‌ چشامو باز کنم!
و من پریچهره ای که تمام زورش رو میکرد که بتونه لای چشماشو باز کنه...
در آهنی انگار باز شده بود روشنایی زیاد وارد اتاق شده بود و سایه ی مردی که لحظه به لحظه نزدیک تر میشد!
چشامو بستم و در دنیای بی خبری فرو رفتم....
.
.

با خیس شدن صورت و بدنم انگار روح بار دیگه به بدنم برگشت!
با وحشت چشمامو باز کردم!
هنوز سرم گیج می‌رفت!
صورت رو با دستمو پاک کردم در حالی که نفس نفس میزدم به لباس های خیسم و دو تا مردی که با سطل آبرو بالا سرم ایستاده بودن آب دهنم رو قورت دادم!
_آهای!بلند شو بشین! یالا!
دستمو رو زمین زمین گذاشتم و به آرومی سر جام نشستم!
نوری که از اون در باز آهنی به داخل می‌تابید چشمامو اذیت میکرد!
_برو به آقا بگو‌ به هوش اومد!
اون مرد با دو از اتاق خارج شد!
چند دقیقه نگذشته بود که با صدای قدم گذاشتن کسی داخل اتاق سر بلند کردم و با دیدن امیر بهادر با نفرت بهش زل زدم!
رو صندلی ای که روبه روی من گذاشته بودن نشست و گفت
_به به! ببین کی اینجاس!
چطوری موش کوچولو!!
رو ازش گرفتم و گفتم
+بدبخت عقده ای! دلم برات میسوزه!

1401/10/21 21:16

#پارت_270

+فکر کردی با دستگیر کردن من میتونی خسرو رو گیر بندازی؟؟
تو چقد حقیری که کل زندگیت رو فراموش کردی افتادی دنبال من؟؟
خیلی احمقی!
مدتی نگاهم کرد و بعد زد زیر خنده!
صدای قهقهه ی نکره اش پیچید تو گوشم!
وقتی بعد از چند دقیقه بالاخره دهنشو بست و دندون های زردش رو مخفی کرد گفت
_میدونی من تا حالا با خیلیا بودم!
با خیلیا هم رابطه داشتم ولی هیچکدوم به گستاخی تو نبودن!
البته که این گستاخی رو از خسرو یاد گرفتی!
عیب نداره من آدمت میکنم!
+خسته شدم از این تهدید های تو خالیت؛
خسته شدم!
مگه منو اینجا نیورده بودی که از گشنگی بمیرم؟؟
من داشتم میمردم! برای چی اومدی؟!
د آخه چی از جونم میخوای؟؟؟
بدبختم کردی زندگیمو سیاه کردی کلثومو کشتی! چرا ولم نمیکنی؟؟
چرا گورتو از زندگیم گم نمی‌کنی؟؟
_میدونی چیه خیلی الان دلم‌ میخواست یه گوله تو اون گردنت خالی کنم که دهنتو باز نکنی و گوه اضافی نخوری!
پاشو رو پاش انداخت پیپ رو از داخل کتش در اورد گذاشت گوشه لبش!
مردی که پا دوییش رو میکرد پیپ رو براش روشن کرد!
خیلی دلم میخواد کاری که سری پیش نا تموم موند رو همین الان تموم کنم ولی نمیتونم!
+چی داری میگی؟؟
تو...تو‌...منو گروگان گرفتی؟؟
خندید و گفت
_باهوش شدیا! زیر__ خواب خسرو شدن برات فایده داشته انگار!
اخم‌کردم و تفی روی زمین انداختم و گفتم
+تف! تف تو غیرتت حیوون!
خم شد سمتم و گفت
_زیاد حرص نخور! من سر تو قول دادم وگرنه الان زبونت رو از حلقومت می‌کشیدم بیرون!
از لحن صداش و تهدیدش و چشم های به خون نشسته اش ترسیدم! دهنم رو بستم!
به صندلی تکیه. داد و گفت
_برو غذاشو بیار!رنگ به رو نداره!
مردی که کنارش بود چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت!
چند پک از پیپ گرفت و گفت
_بخوای لج کنی یا رم کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
حواست باشه !‌ رفتار تو به سلامتی خسرو ربط داره!!

1401/10/21 21:16

#پارت_271

خواستم چیری بگم که با پیچیدن بوی غذا ساکت شدم!
مرد داخل اتاق شد سینی رو گذاشت زمین و هل داد سمتم!
یه بشقاب پر از برنج و مرغ کنارش هم ماست و یه لیوان بزرگ دوغ!
دست و پام شروع کرد به لرزیدن!
داشتم له له میزدم!
بی توجه به اون سه تا نره غول که مثل میر غضب بالا سرم وایساده بودن سینی رو کشیدم سمت خودم و تا کمر خم شدم پایین!
دست هامو پر از برنج میکردم و می‌گرفتم جلوی دهنم!در کنارش ماست و دوغ رو سر می‌کشیدم!
انقد تند تند غذا می‌خوردم که بدون اینکه کامل بجوم قورت میدادم که چند بار غذا پرید تو گلوم!
تا آخرین دونه برنج و مرغ رو خوردم استخون ها رو جوری به دندونم کشیدم که هر *** ندیده باشه فکر می‌کنه یه سگ این مرغ ها رو خورده!
بعد از اینکه کامل سیر شدم سر بلند کردم و به امیر بهادر نگاه کردم که گفت
_سیر شدی؟؟
یه سهم هم واسه این سگ نگهبان اوردیم!
تازه گذاشته جلوش!
تقریبا دست نخورده است! میخوای بگم اونم بیارن؟؟
به دستیارش نگاه کرد و گفت
_فکر نکنم براش اهمیت داشته باشه که غذا دهنی سگ باشه! برو اونم بیار!
مردی چشم گفت و قدمی به عقب برداشت!
حرفی که بهم زد تا مغز استخونم رو سوزوند!
مرد هنوز از اتاق کامل خارج نشده بود که با دیدن چیزی اون بیرون برگشت داخل و گفت
_آ...آقا ارسلان تشریف آوردن!
با این حرفش انگار که به امیر بهادر برق وصل کرد از جا بلند شد دستی به کت و شلوار قهوه ای رنگش کشید همون کلاه مشکی رو روس سرش گذاشت و پیپ رو خاموش کرد و گفت
_بفرمایید داخل آقا!
چه بی خبر اومدین!
دستور میدادین گاوی گوسفندی چیزی براتون قربونی میکردیم!
مرد هیکل و چهار شونه ای که کت و شلوار سفید رنگ پوشیده بود وارد اتاق شد و گفت
_واسه قربونی کردن وقت زیاده آقا امیر بهادر اسدی!

1401/10/21 21:17

#پارت_272

به گرمی به هم دست دادن که امیر بهادر گفت
_به به! آقا من‌ نوکرتم! مشتاق دیدار!
ارسلان گفت
+آقایی! کی برگشتی تهران؟!
چه بی خبر اومدی؟!
_رفته بودم پیش کشی رو برات بیارم!
ارسلان به من نگاه کرد و گفت
+خودشه؟؟
امیر بهادر سری به نشونه تایید تکون داد که ارسلان دستشو از دست های امیر بهادر خارج کرد!
مو های تقریبا جو گندمیش رو صورتش ریخته بود! چهره ی تقریبا جا افتاده ای داشت میشه گفت 45 ساله بود!
پیرهن و کفش و عینک مشکی رنگش با کت و شلوار سفیدش تناقض قشنگی ایجاد کرده بود!
به سمتم حرکت کرد کنارم روی پاش نشست دستشو روچونم گذاشت و به بالا فشار داد! عینکشو از رو چشماش برداشت ...
سعی کردم صورتم‌رو عقب بکشم اما ابهت خاصی تو نگاهش بود که نتونستم ممانعت کنم!
به چشم های طوسی نافذش زل زدم!
با منظور خاصی نگاهم میکرد! هر چی که بود ازش خوشم نمیومد!
وقتی که خوب براندازم کرد از جا بلند شد رو صندلی نشست امیر بهادر گفت
_چطوره؟؟
البته اینم بگم که این دختر یه هفته اینجا بی آب و غذا بوده کلی وزن کم کرده؛
یکم که بهش برسی و سرخاب سفیداب بزنه خیلی خوب میشه!
+با اینکه خیلی آشفته و رنگ پریده اس ولی من محو زیباییش شدم!
به جرئت میتونم بگم تا حالا همچین دختری ندیدم!
چشم های سبز ...پوست سفید ...موهای طلایی! فوق العاده است!
دقیقا همون چیزیه که می‌خواستم!
امیر بهادر با رضایت لبخند زد و گفت
_شک نکن که این معامله سوده برات!
جوری اسم در می‌کنی که از همه رقبا پیشی می‌گیری!
ارسلان همون‌طور که بهم خیره شد بود خم شد و گفت
+ فعلا که این پدر سوخته دل خودمو برده!
امیر بهادر بهادر قهقهه زد و گفت
_پس خیرش رو ببینی!
اینا....اینا داشتن در مورد من حرف میزدن یا در مورد یه وسیله؟؟
من...من مگه کالا بودم که...
اینجا داشت چه اتفاقی می افتاد؟؟!
+اسمش چیه؟؟
_پریچهره!
+خواهری به زیبایی خودش نداره؟!
_خواهر هم داره ولی....
پرید وسط حرفش
+هر چند تا که هستن برام بیارشون!
پولش رو ده برابر بهت میدم!

1401/10/21 21:17

#پارت_273

+این سوگولی خودمه!
خواهرشو بیار برام!
_این دختر بین همشون مثل ستاره می‌درخشه!
اون یکی ها به درد لای جرز هم نمی‌خورن!
سگ هم نگاهشون نمیکنه!
+دست خورده اس؟
_بله آقا! فکر کردی همچنین دختری تا الان پاک میمونه؟!
+از کجا می‌شناسیش؟؟
_عقد کرده ی خودمه!
ارسلان با تعجب به امیر. بهادر نگاه کرد و گفت
+این...این زن توعه؟!
_اره! این دختر عروس خونبس بود!
با دادن چند راس گاو و گوسفند و چند تا خونه تو شهر از پدرش خریدمش!
+پس چرا میخوای بدیش به من؟!
_ چون برای به دست اوردنش رازش رو تو روستا پخش کردم داداش این دختر با عموی من دعواش شد و با چاقو زخمیش کرد!
البته که طبیب به موقع رسید و نجاتش داد!
که من شبونه کار عموم رو تموم کردم و قلبشو با چاقو سوراخ کردم! و این دختر رو به عنوان عروس خون وارد خونم کردم!
حتما می‌پرسی چرا؟؟
چون داداشم عاشقش بود!
داداشی که مادرش رعیت بود!
توام که منو میشناسی...رعیت جماعت رو از دم ریشه اش رو نابود میکنم!
مادرش رو فرستادم به جهنم! حالا نوبت خودشه! در به در دنبالشم!
بچها آمارش رو دادن! یکم دیگه اونم میفرستم به درک!
+چند خریدیش؟؟
_باباش چیزی نمی‌گفت ولی ننش خیلی دندون گرد بود!
با بدبختی راضیش کردم!
هوش از سرم پرید...این چیزی که امیر بهادر داشت می‌گفت چی بود؟؟
زندگی من بود؟؟؟
به سختی از جا بلند شدم موهای خیسم رو زدم پشت گوشم و گفتم
+تو...تو....تو الان چی گفتی؟؟؟
این چیزایی که گفتی دروغ بود دیگه مگه نه؟؟! زاده ذهن مریضت بود؟؟؟ هااااا؟؟
مگه کری؟؟
_هی! اگه چیزی بهت نمیگم فقط بخاطر آقا ارسلانه!
همه اینایی که گفتم حقیقت بود! حالیته؟؟

1401/10/21 21:17

#پارت_274

_من کسی بودم که عموم رو کشتم! من کسی بودم که تورو از اون ننه بابای به درد نخور وپولکیت گرفتم!! فهمیدی؟
من بودم!!!
حالا میخوای چه گوهی بخوری؟؟
از الان به بعد هم برده ی این مردی ازش تمکین می‌کنی! وگرنه جنازه خسرو رو میندازم جلوت!
آب دهنم رو قورت دادم اشکامو پاک کرد و فریاد کشیدم
+هیچ می‌دونی تو‌با من چیکار کردی آشغال؟؟
کثافت تو منو داغون کردی! تو زندگی منو نابود کردی!!
به خاطر عقده و کمبودت منو بدبخت کردی!! تو با من بااااازی کردی!آخه به کدداااامین گناه؟؟؟
می‌دونی چند تا مصیبت سرم اوردی؟؟
تو شدی مامور کشتن مردم؟!
تو شدی ملکه عذاب مردم؟؟
چی میخوای از جونم؟؟؟
سیلی محکمی به صورتم زدم و نالیدم
+آخهههه چرا من؟؟؟
من که کاری به کار شماها نداشتم! داشتم زندگیمو میکردم! چرا به خاطر هدف شومت تمام آرزو های منو خاکستر کردی؟؟ها؟؟
به سمتش قدم برداشتم و گفتم
+خدا لعنتت کنه! هم تورو....هم اون مادر فتنه تو!
می‌دونی چیه اصلا لیاقتت اینه که برات دعای زبان بند و بچه دار نشدن بنویسه و در قبالش از اون دعا نویس تمکین کنه!
پوزخند صدا داری زدم! دستشو برد بالا و محکم کوبید تو دهنم!
رو پنچه پا‌ ایستادم و با دهن خونیم تف کردم تو صورتش...یه بار...دوبار....سه بار....
خواست قدمی به سمتم برداره که ارسلان مانع شد و گفت
_هی! امیر بهادر تمومش کن! دیگه کافیه!
+تو از سگ کمتری! نفست نجسه! قدمت نجسه!
تو اگه راست میگی برو مادرتو جمع کن!
دستشو مشت کرد خواست چیزی بگه که ارسلان بهش توپید
_نشنیدی چی گفتم؟؟!
گفتم بس کن!
قدمی به عقب برداشتم! دستمو گذاشتم رو صورتم و هق زدم! من عروسک خیمه شب بازی این کینه ما معلوم بین خسرو و امیر بهادر بودم؟؟ آره؟؟
+خدااااایااااا؟؟ چطور تونستی طاقت بیاری این بنده هات با من این کارو بکنن؟؟؟
چطور توووونستی؟؟ دیدی چطور زندگیم مرگ خاکستر شد؟؟

1401/10/21 21:19