#پارت_250
کل بدنم عرق کرده بود و لباسم به تنم چسبیده بود حالم خراب بود!
خسرو سعی میکرد آرومم کنه اما من گوشم به حرف بدهکار نبود که نبود!
چشمم ترسیده بود!
هر لحظه منتظر بودم که اونمرد وارد اتوبوس بشه!
با کلافگی گفتم
+چرا راه نمی افته!! من میترسم!
_عزیزم بهت که گفتم!
تو توهم زدی!
حتی اگه واقعیت هم باشه مهم اینه که تو الان پیش منی و جفتمون حالمون خوبه!
هیچ گوهی نمیتونه بخوره! تو فقط صبر کن و ببین؛ بلایی به سرش میارم که مرغان هوا به حالش گریه کنن!
فقط یه جایی پناه بگیریم!
+الان کجا میریم!
_مشهد!
+مشهد؟؟؟
همونجا که حرم امام رضا هست؟
خندید و گفت
_اره همونجا! دارم میبرمت زیارت حاج خانوم!
لبخند زدم و گفتم
+شاید هم داری میبری ماه عسل ؟؟
لپمو کشید و ادامه داد
_ای به چشم! ماه عسل هم میبرمت تو فقط دعا کن که از شر این شیطان صفت راحت بشیم کن خودم نوکرتم هستم! تو جان منی!
+نه بابا الان داری اینجوری میگی دو صباح دیگه که از ازدواجمون گذشت همه این حرفات یادت میره!!!
_من؟؟
نه خیر من با همه فرق میکنم!
+چه فرقی؟؟
_منیه الماس دارم پیشم که هیچکس به جز من ندارتش!
من یه فرشته دارم پیشم!
تو تمام اون چیزی هستی که من از دنیا میخوام!
مگه میشه رو حرفت حرف بزنم باااانووو!
خندیدم و گفتم
+ببینم فردا با دو تا بچه هم همین حرفارو میزنی؟؟؟
چشماشو ریز کرد و گفت
_فرررداااا؟؟
عشقم هر جور حساب کنی فردا نمیشه! تا ب خودمون بیایم و ازدواج کنیم و وارد عملیات بشیم و باردار بشی و به دنیا بیاد کلی طول میکشه مگه زودپزی آخه؟؟
پقی زدم زیر خنده و گفتم
+خدا لعنتت نکنه آخه من منظورم یه چیز دیگه بود!
با شیطنت نگاه کرد که با مشت کوبیدم رو سینه اش وگفتم
+خب حالا! پرو نشو....
برای سالم و سلامت رسیدن هممون به مقصد یه صلواتی محمدی پسند بفرست!
1401/10/21 21:04