The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_275

دستمو رو سینم و گذاشتم و نالیدم
+آتیشم زدی!
دردی رو قلبم گذاشتی که تا عمر دارم بخاطرش می‌سوزم!
من ِ بخت برگشته که با این طالع نحسم کنار اومده بودم چررررا حقیقت روبهم گفتی؟؟
چرا آتیشم زدی؟؟
به چهره ی بی تفاوتش چشم دوختم و گفتم
+ای خداااا من دردمو به کیییی بگم؟؟
با عربده ای که امیر بهادر کشید خفه شدم!
_د ببر صداتو بی پدر مادرررر!
چشمتو کور کردم!
بهت گفتم چون خودتو گم کرده بودی واسه من شیر شده بودی دختره ی پاپتی فکر کردی از اون روستا در اومدی از شر پهن و گوه خلاص شدی واسه من آدم شدی؟؟
یادت رفته که بوی گوه می‌دادی آدم رغبت نمی‌کرد نگاهت کنه؟؟
حالا واسه من زرت و پرت نکن!
صداتو بشنوم علاوه بر قلبت خودتم آتیش میزنم!
دستمو رو دهنم گذاشتم و هق هقم رو خفه کردم!
خدایا دیگه بسمه!
تمومش کن دیگه!
برای امروز دیگه کشش ندارم! این درد تا آخر عمرم بسه برام!
نفس عمیقی کشید و رو به ارسلان گفت
_ به قرآن این دختره فقط بر و رو داره! هر چقدر خرجش کنی در حقش لطف کنی آخرش مثل سگ پاچه میگیره و مثل خر لگد میزنه!
بیخیالش شو بذار همینجا خاکش کنم تموم شده بره!!
من با اینکه به خسرو نارو زدم ولی صد بار با خودم میگم چرا اون موقع که زیرم بود نکشتمش که الان اینجوری واق واق نکنه برام! حالا خود دانی!
+مهم نیست که چه اتفاقاتی افتاده!
سه جلد این دختر کجاست؟؟
دست کرد تو جیبش و دوتا سه جلد گذاشت کف دست ارسلان و گفت
_یکیش مال منه یکیش هم مال این ت__خم حروم!
+خیلیه خب! عاقد اینجا نمیاد!
باید بریم داخل شهر و به عمارت من! اونجا طلاقش بده بعد از تموم شدن عده اش خودم عقدش میکنم!
سری به نشونه ی تایید تکون داد!
ارسلان گفت
_داریوش؟؟
بیا این دخترو‌ سوار ماشین کن!
مردی که صدا کرده بود وارد اتاق شد اومد سمتم دستامو گرفت که تقلا کردم وگفتم
+ولللللم کننننن! به من دست نزرزززن!!!
خودم میام! بقران خودم میام فقط دست نزن بهم!
ارسلان گفت
_ولش کن! بگو‌ بچها ماشینو بیارن داخل !

1401/10/21 21:19

#پارت_276

با این حرفش داریوش عقب گرد کرد!
ارسلان به در خروجی اشاره کرد و گفت
_دنبالم بیا!
با نفرت به امید بهادر نگاه کردم و از اونجا خارج شدم!
حدسم درست بود! اینجا یه زباله دونی بود خارج از شهر! پر از قوطی و لاستیک ماشین بود!
رو سنگ فرش ها قدم برداشتم!
آخ خسرو کجایی که ببینی دستی دستی دارم بدبخت میشم؟!
بدبخت تر از اون پریچهره ی قبل!
ای کاش همون پریچهره بودم! ای کاش هیچوقت واقعیت رو نمی‌فهمیدم!
دیگه هیچی برام مهم نبود!
مگه از این بدتر هم میشد؟؟
مگه از این بدتر هم اتفاق میتونست بیفته؟
من چه اختیاری تو این زندگی داشتم؟!
آخ مامان؟!
آخ بابا؟؟
منو چند فروختین؟؟
مامان چطور دلت اومد با چند تا گاو و گوسفند عوضم کنی؟؟
ها؟! چطور دلت اومد؟
دیگه مگه مهم بود که چی میشه؟؟
این وسط تنها چیزی که آرومم میکرد این بود خدایا توسط ارسلان از دست امیر بهادر برای همیشه خلاص میشم!
اسم نحسش برای همیشه از شناسنامه ام پاک میشه!
ارسلان در عقب ماشین مشکی رنگ رو باز کرد و گفت
_بشین!
سرد نگاهش کردم...سرد از همیشه!
بی تفاوت تر از همیشه! کوه یخ بودم!
چرا انقد آروم بودم؟؟‌
چرا برام اهمیت نداشت که دارن کجا میبرنم و باز برای من بخت برگشته چه نقشه ای دارن؟؟به درک!
تا اینجای زندگیم رو عروسک خیمه شب بازی بودم از اینجا به بعد هم برام مهم نیست!!
دیگه من توان ندارم!!
سوار ماشین شدم ارسلان درو بست!
اینجا تهران بود آره ؟!
خسرو کجایی؟؟
لعنتی من بهت اعتماد کردم! تو به من قول داده بودی!
قول دادی که همیشه کنارم باشی؟
پس چرا رفتی؟؟
چرا نمیای نجاتم بدی؟؟
چرا نمیای دستمو بگیری و باز هم منو ببری یه جایی که هیچوقت دست هیچکس بهم نرسه؟

1401/10/21 21:19

#پارت_277

ماشین به راه افتاد!
ارسلان کنارم نشسته بود ولی من انگار که تو یه دنیای دیگه بودم! نه کسی رو می‌دیدم،نه چیزی می‌شنیدم....اصلا انگار که من تو این دنیا نبودم!
انگار که روحم از این دنیا خارج شده بود!
مثل یه میت متحرک بودم به صندلی تکیه دادم و چشامو بستم ...
خدایا انصاف رو در حقم تموم کردی!! دمت گرم!
اصلا دیگه مهم نبود که منو کجا میبرن یا قراره چه بلایی سرم بیارن! هیچکدوم برام مهم نبود!
_پیاده شو رسیدیم!
با صدای ارسلان چشمامو باز کردم!
در ماشین رو برام باز کرده بود منتظر نگاهم میکرد!
بی تفاوت نگاه ازش گرفتم و پیاده شدم!
نگاهم سر خورد رو ساختمون چند طبقه و حیاط سر سبز و بزرگی که با سنگ فرش پوشیده شده بود! چند تا نگهبان و خدمتکار هم داخل حیاط مشغول انجام کار بودن! قدمی به جلو برداشتم در ماشین رو بست و گفت
_دنبالم بیا!
به اطراف نگاه کردم با دیدن امیربهادر که داشت پیپ می‌کشید با نفرت تف کردم رو زمین!
وارد حیات شدیم تمام اون خدمتکار هم کنار هم ردیف شدن و برای ارسلان ادای احترام کردن!
ارسلان همینطور که راه می‌رفت به یکی از نوچه هاش گفت
_عاقد کجاست؟؟
+بالا منتظر شماست آقا!
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت
_خوبه!
درست کنار در ورودی ایستاد و رو‌به امیر بهادر گفت
_بفرما داخل!
امیر بهادر خندید و داخل شد!
روی صندلی سفید رنگ نشستم!
عاقد کلمات عربی به زبون اورد و خطبه طلاق رو جاری کرد!
یه کاغذ گذاشت جلوم که امضا کنم منم چیزی بلد نبود خطوط نا مفهوم و بی معنی رو با قلمی که داده بود دستم رو اون کاغذ کشیدم و گفتم
+خوشحالم که بالاخره اسم نحست از زندگیم پاک شد! گورتو گم کن!
_زیاد خوشحال نباش چون بلایی بدتر قراره سرت بیاد! جوجه رو آخر پاییز میشمارن!
میبینم اون روزی رو که التماسم کنی دوباره عقدت کنم ولی من دیگه تف هم رو صورتت نمیندازم!

1401/10/21 21:19

#پارت_278

+هر بلایی به سرم بیاد مهم نیست! فقط مهم اینکه که چشمم بهت نیفته!
من حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم حیوونی مثل تو شوهر من باشه!
بغضمو‌ قورت دادم و گفتم
بالاخره منم یه خدایی دارم! خدایی که اون بالا نشسته داره همه اینا رو میبینه! وای به وقتی که صبرش لبریز بشه! اونوقت دودمانت رو به باد میده!
پوزخند زد از جا بلند شد و گفت
_اگه اون‌خدا وجود داشت الان تو‌انقد بدبخت نبودی حداقل بخاطر زجه هایی که می‌زدی دلش به رحم میومد!
اما ببین هر روز داری بیشتر تو منجلاب فرو میری!
البته که برام مهم نیست و از دیدن بدبختیات خوشحال میشم!
به در اشاره کردم و گفتم
+هرررری!!
برو به درک...برو بمیر...!
با لبخند چندشی نگاهم کرد و گفت
_خوبه این تهران اومدن تونست زبونت رو باز کنه! قبلا که همیشه لال بودی!
رو به ارسلان ادامه داد
_خب آقااا اینن از سوگولیت!
امیدوارم که پشیمون نشی! هر وقت زبون درازی کرد زبونشو از حلقومش بکش!
خیلی بی *** و کاره! همه جوره در اختیارته!
ارسلان دستی رو شونه ی امیربهادر کشید و گفت
+جان منی! نترس با من راه میاد! یعنی چاره ای نداره!
کجا میری؟؟
امشب طبقه پایین برنامه هست!
بمون یه حالی بکن بعد برو!
_خیلی دوست دارم که بمونم! ولی باید برم سراغ خسرو!
با این حرفش به منی که بند دلم پاره شده بود نگاه کرد و گفت
_تا خونشو نریزم آروم نمی‌گیرم!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم! نمیتونستم‌ رو پاهام وایسم!
یعنی توانش رو نداشتم! زانو هام نمیتونست همین یه خورده وزن رو هم تحمل کنه!
ارسلان و امیر بهادر همینطور که خوش و بش میکردن از اتاق خارج شدن! سرمو رو دستام گذاشتم و نفس عمیق کشیدم! خدایا اینجا دیگه کجا بود؟!
الان من اومدم تهران؟!
کجام؟؟
چیکار باید بکنم ؟
نمی‌دونم چرا اصلا احساس خوبی نسبت به این خونه نداشتم! میدونستم که از چاله در اومدم افتادم تو چاه اما چیکار باید میکردم؟؟ چه کاری از دستم بر میومد اصلا؟؟
+سلام!
با صدای زن جوانی سر بلند کردم و با دیدن دختر زیبایی که با لبخند. نگاهم میکرد و لباس خدمتکاری پوشیده بود پلک زدم و منتظر بقیه جمله اش شدم!
+آقا بهم گفتن که بیام دنبالتون و شما رو راهنمایی کنم که برین تو اتاقتون استراحت کنید!
از خدا خواسته از جا بلند شدم وگفتم
_باشه! بریم!

1401/10/21 21:20

#پارت_279

سلانه سلانه قدم برداشتم و دنبالش راه افتادم از راه رو های طولانی و پله های زیادی عبور کردیم!
در یکی از اتاق ها رو باز کرد و گفت
+اینجاست!
وارد اتاق شدم! حتی دلم‌ نمی‌خواست به اطراف نگاه کنم رو تخت ولو شدم و به سقف خیره شدم!
+چیزی لازم دارین بیارم؟؟
_یه کوفتی بیار که بتونم بخوابم!
سری تکون داد و درو بست!
من باید هر چی زودتر از این خونه میرفتم بیرون ولی کجا؟؟
کجا رو داشتم که برم؟؟ به معنای واقعی کلمه بی *** و کار بودم!
کس و کارم منو با گاو و گوسفند عوض کردن! هه! چه خانوادی مزخرفی!
حالا این‌ وسط ارسلان چی از جونم میخواست؟؟
چرا با داشتن این همه مال و منال افتاده بود دنبال من؟!
من دیگه به کی میتونستم اعتماد کنم؟؟
حتی خسرو هم از اعتماد به من سو استفاده کرد!
شاید اگه اونشب با رفتار مسخره و بچگانه اش تصمیم به رفتن نگرفته بود الان من اینجا وسط آدم هایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم نمیبودم!
خسرویی که من مقصر حال الانم میدونستمش هنوز هم با شنیدن اسمش بدنم داغ میکرد و ضربان قلبم می‌رفت بالا!!
هنوز هم دیوانه وار دوسش داشتم! هنوز هم دلم میخواست از عشقش بمیرم!
میترسیدم! از اینکه دیگه هیچوقت نبینمش!
حاضر بودم من بمیرم قربانی بشم ولی اون آزاد باشه! حتی اگه دیگه هیچوقت نبینمش....
«باید برم دنبال خسرو...تا خونشو نریزم آروم نمی‌گیرم»
صدای امیر بهادر تو سرم اکو شد !
نکنه پیداش کنه و....
سرمو‌ تند تند به طرفین تکون دادم نه! نمی‌خوام بهش فکر کنم!
با باز شدن در نیم خیز شدم اون‌ دختر بشقابی که داخلش قرص و یه لیوان آب بود گرفت سمتم و گفت
+بفرمایید!
قرص انداختم و آب رو یه نفس سر کشیدم پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم!
دیگه حتی نمیتونستم‌ گریه کنم! شنیدن واقعیت برام از هر خبری دردناک تر بود!دیگه نسبت به همه چیز سر شده بودم! الا خسرو... فقط اون برام مهم بود!

1401/10/21 21:20

#پارت_280

چشمامو بستم و به خواب عمیق فرو رفتم!
خوابی که بهترین خواب عمرم بود، تا قبل از اینکه بدونم این عمارت چه برزخیه!
.
.
_خانوم؟؟ خانوم؟؟
با صدای همون دختر چشامو باز کردم و گفتم
+چیه؟!
_لطفا بیدار شید! آقا ارسلان کارتون دارن!
نیم خیز شدم چشمامو بهم مالیدم و با بی حوصلگی گفتم
+ها؟ چیکار داره ؟
مگه نمی‌بینی خوابیدم؟؟
_ببخشید خانوم!
ولی...
لباس هایی که تو دستش بود رو گذاشت رو تخت و گفت
_آقا دستور دادن که برید حمام و بعد هم این لباس ها رو بپوشید و با هم بریم پایین!
به اطراف نگاه کردم همه چراغ ها روشن بودبا تعجب گفتم
+شب شده؟!
_بله خانوم!
ابرویی بالا انداختم و به لباس ها نگاه کردم!
یکیش یه تاب بندی بود تا بالای ناف!
کلا نیم متر پاره هم نبود!
اون یکی هم یه دامن توری بالای زانو!
با عصبانیت لباس ها روپرت کردم رو تخت و گفتم
+چه فکری پیش خودتون کردین؟؟
اینا دیگه چه کوفتیه؟! من بمیرمم اینا رو نمی‌پوشم!
دختر با شرمندگی گفت
_خانوم به من هم دستور داده شده! من اینجا هیچ کاره ام! معذرت می‌خوام ولی اگه دستور اجرا نشه عواقب بدی در پیش داره!
خواهش میکنم لج نکنید و این لباس ها رو بپوشید!
+برو بابا! ارسلان خر کیه!
من انقد نیش خوردم که افعی شدم! نمی‌پوشم! برو بهش بگو!
برام اهمیتی نداره فوق فوقش مرگه دیگه!
دختر با چشمهایی که داشت از حدقه میزد بیرون نگاهم کرد و عقب گرد کرد!
تازه اونجا بود که فرصت کردم به اطراف نگاه کنم!
یه در اون سمت اتاق بود! همینکه بازش کردم با دیدن شامپو و روی شور فهمیدم که حمومه!
یه طرف دیوار هم سر تا سر کمد دیواری شده بود!
یه پنجره هم پشت تخت بود که رو به حیاط بود!
خیلی اتاق قشنگی بود!
دوباره رو تخت دراز کشیدم! سردرد داشتم دلم میخواست بخوابم !
هنوز چشمام گرم نشده بود که با صدای لگد خوردن به در از جا پریدم!
ارسلان در حالی که دستشو مشت کرده بود و نفس نفس میزد و چشماش خون افتاده بود گفت
_مگه بهت نگفتم بیا پایین؟!
کر بودی؟؟
فکر کردی اینجا خونه خاله اس که بخوری و بخوابی؟! ارباب تو‌ منم!
وقتی بهت دستور میدم که بیای پایین باید تحت هر شرایطی بیای!
لب هامو با زبونم خیس کردم و گفتم
+ چی از جونم میخوای؟؟ توروخدا بذار برم!
به امیر بهادر بگو‌ من مردم! بذار برم دنبال بدبختی خودم!
_بذارم بری؟؟ می‌دونی چقد پول بابتت خرج کردم؟؟

1401/10/21 22:53

#پارت_281

+چرا پول خرجم کردی؟!
_چون خوشگلی!
چون میتونم ازت کسب درآمد کنم!
چینی بین ابرو هام دادم!
منظورش چی بود؟!
هر چی که بود نتونستم بفهمم! یا شاید هم خودمو زده بودم به اون راه!
هر چی که بود باعث شد که لال بشم!
_ننه من غریبم بازی واسه من در نمیاری! اینجا تحت امر منی!
گفتم بمیر می‌میری!
حالیت شد؟!
از ظهر تا حالا خواب بودی! استراحت دیگه بسه! سپردم بچها برات غذا بیارن! بخور و برو حموم!
دوست ندارم بوی عرق بدی یا کثیف باشی! هر روز باید حموم کنی!
اگر هم بلد نیستی گل نسا میبردت!
موهات هم بلنده! یکم حالت دارش کن سرخاب سفید آب هم بزن لباس هایی که انتخاب کردم رو بپوش و بیا پایین! غیر از این کنی بد می‌بینی!
بذار همینطور برات خوش اخلاق بمونم! وگرنه کلاهمون بدجور می‌ره تو هم!
بدون اینکه منتظر جوابم باشه از در رفت بیرون!
با مشت کوبیدم رو تخت!
من حتی حال و حوصله بیدار موندن نداشتم فقط دلم میخواست بخوابم!
حداقل تو‌خواب فکر و خیال نداشتم! استرس نداشتم!
حالا الان چطور بلند شم برم حموم و به خودم برسم؟؟
لعنت به این بختت پریچهره!
گل نسا همون دختری که شده بود مامور رسوندن دستورات ارسلان به من اومد سینی غذا رو گذاشت جلوم!
بی توجه بهش از جا بلند شدم و گفتم
+حموم اینجاست؟!
_بله خانوم!
+چطور باید آب گرم کنم؟؟
_نیاز به آب گرم کردن نیست خودش آبو گرم میکنه!
چینی به ابرو هام دادم و گفتم
+یعنی چی؟!
_یعنی اینکه آب گرم داخل لوله ها هستش!آب رو که باز کنی گرمه!
البته نباید زیاد استفاده کنی چون آب گرم تموم میشه!
شونه ای بالا انداختم و گفتم
+میشه برام بازش کنی؟ من بلد نیستم!
_چشم خانوم! شما غذاتون رو بخورید تا من ترتیبش رو بدم!
+نمی‌خورم اشتها ندارم!
_آخه آقا دستور دادن!
با عصبانیت فریاد کشیدم
+آقا غلط کرده با تو! بیا آبو باز کن! زود باش!
گل نسا رنگ و رو پریده چشمی گفت و رفت داخل!
دست خودم نبود! اعصابم خراب بود انقد بلا سرم اومده بود که دیگه حال و حوصله بله و چشم قربان گو بودن رو نداشتم‌!
انقد اطاعت از اوامر بقیه کردم چیشد؟؟
تهش فهمیدم همش بازی بوده!

1401/10/21 22:54

‌‌
#پارت_282

_اجازه بدید لباساتون رو در بیارم!
+لازم نکرده خودم در میارم!
_پس من لباس های که باید بپوشید و‌ حوله رو اینجا میذارم خودمم منتظرم تا براتون بپوشونم!
_وقتی خودم میتونم لباس هامو در بیارم طبیعتاً خودمم میتونم بپوشم!
میدونستی که خیلی خیلی رو‌مخمی؟؟ برو‌بیرون تورو خدا من بچه که نیستم!
_ولی آخه آقا...
تند نگاهش کردم! اخم‌ غلیظی بین ابروهام شکل گرفت که حرف تو دهن اون‌دختر ماسید دستاشو جلوی شکمش گذاشت و سرشو انداخت پایین که گفتم
+وقتی برگشتم اینجا نبینمت!
سری به نشونه چشم تکون داد رفتم داخل و درو بستم! دونه دونه لباسامو در اوردم و انداختم گوشه حموم!
بوی اون اتاق نمور رو‌ میداد! بوی تعفن!
آب از بالای یه چیزی مثل شلنگ که سری داشت، میپاشید پایین!
بی معطلی رفتم زیر آب و خوب خودمو شستم! اما با قلبم باید چیکار میکردم؟!
با ذهنم چی؟
با خاطراتم چی؟؟
خاطرات خسرو داشت داغونم میکرد! ذره ذره آبم میکرد!‌
قلبمو که حالا آکنده از حرص و تنفر و خشم بود رو میتونستم بشورم؟؟
قلبی که تشنه ی انتقامه با چی شسته میشه؟!
چی میتونست آرومم کنه؟؟
انتقام از پدر مادرم؟!
کی مسئول بدبختی های من بود؟!
پوفی کشیدم قطره های اشکم با قطره های آب قاطی شد!
میدونستم آخر سر این چشمام بخاطر این گریه ها کور میشد!
برای آخرین بار هم به خودم شامپو زدم و آبکشی کردم و آبو بستم! همین که لای درو باز کردم گل نسا حوله رو گرفت سمتم و گفت
_عافیت باشه خانوم!
سری پشت در قایم شدم حوله رو ازش گرفتم پیچیدم دور بدنم و گفتم
+مگه نگفتم برو بیرون‌؟!
میشه الان بری؟؟
من معذبم نمیتونم اینجوری بیام بیرون! می‌دونم دهاتی ام اما بخدا بلدم لباس بپوشم!
_خانوم به خدا من منظور بدی ندارم ولی آقا ارسلان دستور دادن ندیمه شما باشم!
با این حرفش یاد روزی افتادم که زلیخا منو برد تو خزینه و به همه گفت که من ندیمه ی شخصیش هستم و جلو همه سکه یه پولم کرد بعد هم مجبورم کرد بشورمشون!
عمیقا قلبم تیر کشید دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم و مالش دادم و گفتم
+خیلیه خب ! من فعلا مرخصت میکنم‌ نیازی بهت ندارم! ولی این اطراف باش تا صدات کنم!
با این جمله ام لبخند زد تا کمر خم شد و گفت
_چشم خانوم من بیرون در منتظرم!

1401/10/21 22:54

#پارت_283

خوشحال از اینکه بالاخره قبول کرد که شرشو کم کنه از حمام خارج شدم!
پوزخند زدم! ندیمه! هه!
آخه مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه! من بدبخت گورم کجا بود که کفنم کجا باشه؟؟
حالا فکر کن من ندیمه داشته باشم! مسخره است!
نگاهی به لباس های روی تخت انداختم!
درسته که با هنوز خسرو عقد نکردم اما خودمو متعلق به خسرو می‌دونستم!
من هیچوقت اجازه نمیدم هیچکس حتی موهای منو ببینه چه برسه به این بخوام این لباس ها رو بپوشم!
در کمد ها رو باز کردم چند تایی لباس توری و شلوارک اونجا بود که اصلا نمیدونستم‌ به چه دردی می‌خورد واقعاً!
از تصور اینکه این لباس رو بپوشم هم چندشم میشد! داخل کشو ها بالاخره شلوار پیدا کردم...یه شلوار یه لباس دکمه دار که بلندیش به زور تا باسن می‌رسید با یه شال آبی به رنگ آسمون!
نگاهی به خودم تو آینه کردم رنگ پریده تر و آشفته تر از قبل بودم! دستی به ابروهای پر پشتم کشیدم چشمام مثل کوه یخ شده‌بود!
نگاه از خودم گرفتم و از اتاق خارج شدم گل نسا خواست چیزی بگه که با دیدن من هینی کشید و گفت
_خانوم؟! اینا چیه که پوشیدین؟؟
آقا گفته بودن که....
+خودم شنیدم که ارسلان چی گفت! مهم‌ نیست دلم‌میخواست این لباس ها رو بپوشم!
_ ولی آخه آقا گفتن...
محکم پلک زدم و فریاد کشیدم
+گفتم آقا غلط کردم با تو!!!
اصلا به تو چه ربطی داره ؟؟ تو مفتشی؟!
چرا تو همه چیز دخالت می‌کنی؟!
از کجا باید بریم؟؟
ترسیده نگاهم کرد که ادامه دادم
+مگه نمیشنوی؟؟ از کجا باید بریم؟؟؟؟
به سمت راهروی دور زد و گفت
_از اینجا! لطفاً دنبالم بیاین!
دنبالش راه افتادم بعد از گذشتن از راهرو های مختلف به یه در بزرگ قهوه‌ای رنگ که انگار با بقیه در ها فرق داشت رسید تقه ای به در زد و گفت
_اقا؟ اجازه میدین بیام داخل؟؟ گل نسا هستم!
چند ثانیه سکوت و بعد در اتاق باز شد و ارسلان اومد بیرون با دیدن من اخم‌غلیظی کرد درو بست و از لای دندوناش غرید
_اینا دیگه چه کوفتیه که پوشیدی؟؟
مگه نگفتم اون لباس ها رو بپوش!
اومد نزدیک تر انگشتش اشاره رو گرفت سمتم و گفت
_داری با دم شیر بازی می‌کنی آره ؟؟ همین الان میری و لباست رو عوض می‌کنی! وگرنه ..

1401/10/21 22:54

#پارت_284

پریدم وسط حرفش
+وگرنه چی؟؟ و گرررررنه چی؟؟؟
_هیس! ببر صداتو!
اینجا واسه من داد و بیداد راه میندازی؟؟
در کسری از ثانیه یه طرف صورتم سوخت! گوشم سوت کشید ضربه اش انقد ناگهانی بود که تعادلم رو از دست دادم!
بیشتر از صورتم گوشم درد میکرد! انگار که زده بود تو گوشم!
چشمام پر از اشک شد! دلم میخواست جیغ بکشم ولی نخواستم غرورم رو بکشم! از جا بلند شدم روسریمو مرتب کردم و گفتم
+تهش همین بود؟؟ آره؟؟
قدمی به سمتش برداشتم زل زدم تو چشماش و گفتم
+نمی‌پوشم! فکر کردی من مثل این خدمتکار ها بهت بله و‌ چشم میگم؟؟
دیگه آب از سر من گذشته! منو میبینی؟؟
منو از ریسمون سیاه و سفید نترسون!
میخوای منو بندازی بیرون‌؟؟
د یالا! زود باش! منو همین الان از خونه بنداز بیرون‌!
میخوای منو بکشیی؟! خب بکش لعنتی بککککش!
میخوای کتکم بزنی؟؟ انقد بزنی که بمیرم؟
خب بزززن! بقران من از خدامه که بمیرم!
من دیگه دلیلی برای زندگی ندارم!
چی میخوای از جونم؟؟
فکر کردی من چیزی دارم برای از دست دادن؟؟
آب دهنش رو قورت داد به گل نسا که از ترس به دیدار چسبیده بود گفت
_تو‌چرا اینجا وایسادی گورتو گم کن!
گل نسا عقب عقب رفت ادای احترام کرد و دور شد!‌
_داری میری رو اعصابم! همین الان یه مشتری پشت این در نشسته! بخاطر تو!
اگه این معامله بهم بخوره اونوقت می‌دونی چی میشه؟؟
قلب خسرو رو برات میارم! اونم تو سینی!
با شنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید! دستمو‌ رو دیوار گذاشتم که زمین نخورم!
لعنتی نقطه ضعف منو فهمیده بود!
ولی امکان نداشت اون بتونه خسرو رو پیدا کنه!
امکان نداشت بتونه بلایی سرش بیاره!
از دیوار فاصله گرفتم به سمت اتاقم حرکت کردم و گفتم
+برو هر کاری که میخوای بکن! برام مهم نیست!
هنوز چند قدم برنداشته بودم که موهام به عقب کشیده شد! ارسلان موهامو تو چنگش گرفته بود
+آی!!ول کن موهامو!
_واسه من زبون درازی می‌کنی پدر سگ؟؟
الان حالیت میکنم اینجا چجور جاییه!
افتادم زمین! برای بار هزارم این زانو ها خورد زمین! ولی ارسلان بی توجه به من موهامو کشید و کشون کشون به قسمت اتاق برد...

1401/10/21 22:55

#پارت_285

اولین باری نبود که کسی اینطور موهامو میکشید مگه نه؟!
آقام و داداشم همینطور موهامو کشیده بودن و بدترین شکنجه ها رو بهم داده بودن فقط بخاطر اینکه عاشق شده بودم! جرم بود؟ گناه بود؟؟
امیر بهادر و جواهر و زلیخا هر کدوم چندین و چند بار به این موها چنگ زده بودن!
چرا؟! چون من خونبس بودم؟! کدوم خون؟! خونی که داداش من نریخته بود؟!
به در اتاق که رسید با لگد بازش و پرتم کرد داخل!
دستمو رو موهام گذاشتم اشکامو که بیصدا ریخته بودم پاک کردم پاهامو تو شکمم جمع کردم! کف سرم می‌سوخت!
خسرو تو چرا کتکم نمیزدی؟؟ خیلی وقته که عادت کتک خوردن از سرم افتاده ها!
نیستی که ببینی چطور دارم زجر میکشم ؟؟
موهای طلاییم‌ تو چنگ این مردک داره از ریشه کنده میشه!
میدونستم که قلبش خبر میده! میدونستم که می‌فهمه دارم زجر میکشم!
با لگدی که به پهلوم خورد از فکر و خیال خارج شدم!
خم شد تو صورتم و گفت
_بلایی به سرت میارم که این زبون درازت رو جمع کنی!
+گفتم که برام مهم نیست! انقد بزن که بمیرم! به خدا که در حقم لطف میکنی! با این حرفم جری تر شد کمربندش رو در اورد!
آخ پریچهره! حالا خودتو آماده کن که نوازش های این کمربند رو به باد بیاری!
صدای خوردن کمربندبا بدنم تو‌ گوشم پیچید!
مثل یه فیلم رفتم به گذشته....اونشب کنار در ضربه های آقام و داداشم....تو‌طویله... ضربه های امیر بهادر! جیغ هام التماس هام!
موی بدنم سیخ شد! به چشم‌های ارسلان نگاه کردم! کمربند رو دور دستش پیچید چند قدم اومد نزدیک چشمامو بستم! الان میزنه...یک‌..دو...سه....
اما خبری نشد یا افتادن چیزی رو زمین چشامو باز کردم! کمربند کنار پام‌رو زمین بود!
چرا نزد؟؟حتما دلش سوخت آره؟؟
سربلند کردم و نگاهش کردم! دونه دونه دکلمه های لباس سفیدش رو باز کرد و در یه حرکت پیرهنش روپرت کرد رو زمین! شصتم خبر دار شد که داره چه اتفاقاتی می افته!
زیپ شلوارش رو کشید پایین...آب دهنم رو قورت دادم وخودمو عقب کشیدم! وحشت کرده بودم...

1401/10/21 22:55

#پارت_286

با وحشت گفتم
+ت...ت...تو داری چ...چ...چیکار می‌کنی؟؟
هر چقد که اون جلوتر میومد من عقب تر میرفتم در کسری از ثانیه لباساشو در اورد هر کدومو پرت کرد به گوشه ای خم شد چنگی به گلوم زد و فشرد!
دست دیگه اش رو گذاشت رو یقه لباسم و در یک حرکت تمام دکمه هاشو پاره کرد! بالاتنه لختم رو که دید چشماش برق زد!
خدایا نه اینو دیگه نه!!
فقط همین مونده بود که بهم تج__,اوز بشه!
نگاهی به چشماش کردم و گفتم
+ن...ن... توروخدا بهم رحم کن!
بدون اینکه چشم از بدنم برداره گفت
_اون موقع که زن درازی میکردی باید فکر اینجاشو میکردی!
حالم لحظه به لحظه رو به انزجار می‌رفت!
چهره ی مظلوم خسرو حتی یه لحظه هم از جلو چشمام کنار نمی‌رفت!
خدایا حاضرم همین جا بمیرم ولی دست این حیوون بهم نخوره!
خسرو به خدا من گناه کار نیستم من بد کاره نیستم! منو ببخش!!
منو‌ ببخش اگه دست کسی جز تو داره بهم میخوره! منو ببخش اگه *** دیگه ای جز تو داره به بدنم نگاه می‌کنه!
بغض به گلوم چند انداخت!
ارسلان دستشو رو بدنم به حرکت در اورد بلند زدم زیر گریه و گفتم
+باشه...باشه ...غلط کردم! گوه خوردم!! توروخدا منو ببخش!
دیگه هیچوقت هیچوقت از این زبون درازی ها نمی‌کنم!
ه....همین الان میرم اون لباسو می‌پوشم!
فقط بذار برم! بهم دست نزن!
پوزخند زد و گفت
_خوبه! همیشه همینطور التماسم کن!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم که ادامه داد
_با اینکه واقعا دوست ندارم بدون اینکه مزه ات رو بچشم از این اتاق برم بیرون ولی نمی‌خوام که اون معامله رو از دست بدم!
از جا بلند شد لباسش رو پوشید نفس عمیقی کشیدم که گفت
_فعلا باهات کاری ندارم!,
اما....
خم شد دستشو گذاشت رو صورتم چند بار بهم سیلی های آرومی زد و گفت
_اگه یه بار دیگه جلو خدمتکار ها بیخودی واق واق کنی یا بخوای ادا اطوار واسم در بیاری و از فرمانم سر پیچی کنی اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! متوجه شدی؟!
سرمو‌ به نشونه تایید تکون دادم...

1401/10/21 22:55

#پارت_287

_نشنیدم؟؟متوجه شدی یا نه؟!
+آ...آره!
_خوبه!
کمربندش رو بست همینطور که دکمه های لباسش رو میبست گفت
_بلند شو خودتو جمع و جور کن!
من دارم میرم پایین همون‌طور که بهت دستور دادم آرایش می‌کنی لباس میپوشی و میای پایین هر کاری که گفتم رو انجام میدی!
از جا بلند شدم دستمو رو لباس پاره شده ام گذاشتم و زیر لب باشه ای گفتم!
ارسلان از اتاق خارج شد! رو تخت نشستم و خیره شدم به زمین!
اینجا داشت چه اتفاقاتی می افتاد؟!
چرا هر *** به خودش اجازه میداد که به راحتی هر بلایی که دلش میخواست سرم می اورد؟؟ گناه من چی بود؟
خدایا تو میبینی منو؟؟ چیکار داری می‌کنی باهام؟؟
منو کجا اوردی؟؟
سرمو رو دستام گذاشتم و هق زدم!
به ارسلان میشد گفت مرد؟؟
میشد گفت انسان ؟؟
اینکه از امیر بهادر هم بدتر بود!
خسرو هم مرد بود‌....حتی نشد یه بار بد نگاهم کنه.. نشد به بدنم دست بزنه...
ماه ها کنار هم خوابیدیم اما هیچوقت از حدش فرا تر نرفت...
خسرو قلبت می‌دونه که چه بلایی داره سرم میاد!
عذاب وجدان داشت داغونم میکرد!
من مال خسرو بودم...همسر خسرو بودم! دلم به نامش بود! قلبم مال اون بود... اونوقت یه مرد دیگه نزدیک بود....آب دهنم رو قورت دادم
با یادآوری تهدید های ارسلان از جا بلند شدم اشکامو پاک کردم حالا باید چیکار می‌کردم؟!
شروع کردم به هق زدن!
دلم داشت میترکید! انگار یه سنگ تو گلوم بود که راه نفس کشیدنم رو بسته بود!
لباس هامو دونه دونه در اوردم! گریه امونم نمی‌داد!
پوشیدن اون لباس های مزخرف برام از مرگ هم بدتر بود!
تاب بندی و دامن توری روپوشیدم!
به سختی اشکامو پاک کردم!
موهامو شونه کردم سعی میکردم اصلا به خودم به دقت نگاه نکنم....

1401/10/21 22:56

#پارت_288

موهایی که خسرو ازم قول گرفته بود که همیشه اجازه بدم شونه کنه رو محکم بالا سرم گره زدم!
سرخاب سفیدابی که رو میز بود رو بلد نبودم استفاده کنم!
اشکامو پاک کردم و فین فین کردم!
با صدای تو دماغی گل نسا رو صدا کردم و ازش خواستم که آرایشم کنه!
چشمامو بستم! آخرین باری که کسی آرایشم میکرد کی بود؟؟.
پروین خانوم تو آرایشگاهش...آخ که چقد ذوق داشتم اونروز...ذوق خانوم شدن...خانومِ خسرو شدن!
ولی حیف که حسرتش به دلم موند!
انگار که دوباره صحنه هایی که اونروز دیده بودم دوباره جلوی چشمم ظاهر شد! لبمو به دندون گرفتم! دستمو‌ مشت کردم....
_تموم شد خانوم!
همین که چشممو باز کردم قطره اشکی چکید پایین که گفت
_ای وای ! خانوم! آرایشتون خراب میشه گریه نکنید!
اشکامو پاک کردم از جا بلند شدم که گفت
_اجازه بدین موهاتونو باز کنم!
+لازم نکرده همین خوبه!
_آخه آقا دستور دادن!
پوفی کشیدم و موهامو باز کردم!
به آینه ی بزرگ چشم دوختم! دروغ چراا؟؟ خوشگل شده بودم!
خوشگلتر از همیشه!
اما چه فایده که‌خسرو‌ نیست که نازمو‌بکشه،قربون صدقم بره،نوازشم کنه!
+ممنونم گل نسا!
اگه باهات بد خلقی کردم معذرت می‌خوام دست خودم نبود! داغونم!
_اشکال نداره خانوم تنتون سلامت!
لبخند الکی زدم و از اتاق خارج شدم! دیگه مسیر رو شناخته بودم!
بالاخره به اون در قهوه ای رنگ رسیدم!
با ترس و لرز پشت در ایستادم! استرس داشتم تپش قلب امونم نمی‌داد!
نمی‌دونستم که قراره چه بلایی سرم بیاد!
تقه ای به در زدم! صدای ارسلان تو گوشم پیچید
_پریچهره تویی؟؟
+ب...بله آقا!
_بیا داخل!
نگاهی به لباسم انداختم! بدن سفید و‌بی نقصم بدجوری تو دید بود!
تاب تا بالای نافم بود!
و دامن تا پایین باسنم!
رسما با این لباس خودمو‌در معرض دید گذاشته بودم! مسخره بود نه؟!
آب دهنم رو قورت دادم و دستگیره در رو بالا پایین کردم ....

1401/10/21 22:56

#پارت_289

درو باز کردم و وارد اتاق شدم!
نمیتونستم‌ سر بلند کنم و ببینم که کی تو‌اتاق هست! از خجالت دلم میخواست آب شم برم تو زمین!
_خب جناب سالاری!
اینم سوگولی خودم که تازه همین امروز اوردمش اینجا!
هی دختر...پریچهره! سرتو بگیر بالا !
لبمو به دندون گرفتم! به سختی‌ سرمو‌بالا گرفتم!
با دیدن مرد پیری هوش از سرم پرید!
از شیشه های روی میز و بوی گند و چشم های سرخش به راحتی میشد فهمید که تو حال خودش نیست!
از جا بلند شد چند قدم اومد سمتم! دستشو گذاشت زیر چونم و وادارم کرد که به چشماش نگاه کنم!
کمی براندازم کرد!
اول صورتم و بعد هم تک‌تک اعضای بدنم رو از نظر گذروند!
جوری نگاهم کرد انگار داره به یه کالا نگاه می‌کنه!
به سمت ارسلان برگشت و گفت
+ لعنتی این دختره خیلی خوشگله!از کجا پیداش کردی!
_ از شوهرش خریدمش!
+عجب احمقی بوده!
آخه آدم همچین جواهری رو می‌فروشه؟؟
من همین امشب می‌خوامش! سه برابر. هم بهت پول میدم!
ارسلان قهقهه زد و گفت
_باشه! من میرم بیرون! چیزی میخوای بیارم برات ؟!
+ نه! زودتر برو!
ارسلان از کنارم رد شد و آروم گفت
+ازت ناراضی باشه پدرتو در میارم! هر چی گفت اطاعت می‌کنی!
اصلا نمی‌فهمیدم دارن چی میگن و داره چه اتفاقی می افته!
مغز کوچیک من نمیتونست این حجم از اتفاقات پیچیده رو تحلیل کنه!
ارسلان که از اتاق خارج شد کلید رو تو قفل چرخوند! پیرمرد جوونی گفت و به سمتم حرکت کرد! با وحشت به عقب برگشتم و با مشت های بی جونم به در کوبیدم و فریاد کشیدم
+کمکککک....
دستگیره رو تند تند بالا پایین کردم و هق زدم اما فایده نداشت...هیچکس اونجا نبود که به دادم برسه ...مثل همیشه!
هیچکس صدامو نشنید حتی خدا!
پیرمرد چنگی به لباسم زد و با دست های گنده اش کمرم رو سفت چسبید!
چندشم میشد! بوی گند الکل تو مشامم پر شد ...

1401/10/21 22:57

#پارت_290

دیگه مقاومت کردن بی فایده بود!
کسی اون طرف در نبود که دلش به حال منه بی نوا بسوزه! کسی نبود که زجه هام دلشو به رحم بیاره!
نه کلثومی بود که مادری کنه برام....
نه خسرویی که نجاتم بده ...
و نه طلعتی که در حقم خواهری کنه...
هیچکس نبود!
من تنهایی تنها بودم تو این ناکجا آباد وسط آدمایی که هیچ شناختی ازشون نداشتم و حالا داشتم مثل یه کالا فروش میرفتم!
به همین راحتی...این بود داستان زندگی تلخ من!
به عقل برگشتم پیرمرد که تو حال خودش نبود دستشو رو اندامم به حرکت در میومد و التماسم میکرد که اجازه بدم کارشو بکنه....
تنم رو تصاحب بکنه ازم لذت ببره و بعد کلی پول بابتش خرج کنه!
مگه من چقد توان داشتم؟؟
چقد میتونستم‌در برابرش مقاومت کنم؟؟
چقد میتونستم تحمل کنم؟؟
دستهام جون نداشت! به راحتی منو نقش زمین کرد و روم خیمه زد همون‌ د‌و تیکه لباسمو‌ هم در اورد! براش اهمیت نداشت که من دارم جون میدم زیر دستاش! براش اهمیت نداشت که من دارم هق میزنم و سرمه ام داره چشمامو کور می‌کنه!
اهمیت نداشت که التماسش میکنم که بذاره برم! در نهایت مثل همیشه تو دهنی خوردم!
مثل تو دهنی های امیر بهادر...
با دستاش دستمو بالای سرم نگه داشت!
خسرو کجایی؟؟
چرا رفتی نامرد چرا تنهام گذاشتی؟؟
چرا نیومدی دنبالم ؟؟
می‌دونی من الان دارم چی می‌کشم؟؟
من قرار بود عروست بشم! خانومت بشم!
قرار ما این نبود خسرو!
منو ببخش...منو ببخش که نتونستم از خودم و تنم محافظت کنم! منو ببخش که انقد بی عرضه و بدبختم....
من دلم میخواست وارد حجله تو بشم...
دلم میخواست عاشقانه هام با تو باشه!
صدای هقم برای بار چندم پیچید تو اتاق و پیرمردی که بی توجه به من کارشو انجام داد!
انگار که عادت کرده بود! عادت کرده بود به شنیدن زجر یه دختر وقتی که بهش وحشیانه تج___اوز می‌کنه....
نمی‌دونم چقد طول کشید...من دیگه مرده بودم ...تو این دنیا نبودم!من زدم زیر قولم!
من...من به خسرو خیانت کردم آره؟؟
کارش که تموم شد از جا بلند شد و گفت
_با اینکه خیلی رو مخم بودی ولی عالی بود! معلومه که خیلی وقته دست نخورده ای...
با نفرت نگاهش کردم انگار چندین تن وزنه رو بدنم هست...
آب دهنم رو قورت دادم خودمو جمع و جور کردم پیرمرد با کلید درو باز کرد و از اتاق خارج شد...و من موندم و زخم های تنم....

1401/10/21 22:57

#پارت_291

حالم داشت از خودم بهم میخورد! احساس نجسی میکردم!
درد تو تمام بدنم پخش شده بود! انگار که بدنم کوفته شده زیر دلم به شدت تیر میکشید! کشون کشون خودمو به کنار دیوار رسوندم دستمو‌ رو دلم گذاشتم! نور نقره ای رنگ ماه از پنجره رو زمین افتاده بود!
نگاهی به ماه کردم!کامل بود!
سرمو به دیوار تکیه دادم! نفسم بالا نمیومد!
هنوز هم نمیتونستم‌ اتفاقی که برام افتاده بود رو هضم کنم!
هنوز هم باورم نمیشد که به همین راحتی به یه دختر بی پناه تج__اوز شد!!
به در و دیوار طوسی رنگ نگاه کردم!
قبل من چند نفر تو این اتاق مردن و زنده شدن؟؟
اما من دیگه زنده نشدم!
پریچهره مرد... همون وقتی که فهمید تمام این بدبختی هاش فقط یه دروغ کثیف بوده مرد....
وقتی که مجبور شد با اون لباس ها جلوی کسی غیر از خسرو باایسته مرد....
وقتی که اون مرد از بدنش لذت میبرد مرد...
آره من مرده بودم! یه مرده متحرک!
آب دهنم رو به سختی قورت میدادم! گلوم بخاطر بغض شدیدم درد میکرد!
با صدای تقه در پاهامو تو شکمم جمع کردم و با دست های لرزونم اشکامو پاک کردم ارسلان وارد اتاق شد بدون اینکه چراغو روشن کنه گفت
_نه! آفرین.... ازت خوشم اومد!
با اینکه خیلی چموشی ولی جناب سالاری خیلی ازت راضی بود!!
مشتاق شدم که من هم امتحانت کنم!
با وحشت دستمو رو قفسه سینه ام گذاشتم!
من دیگه طاقت نداشتم‌ خدایا اینکارو باهام نکن!
آخه اگه قرار بود انقد بلا سرم بیاری چرا منو آفریدی؟؟ آخه چرا؟؟
با ترس نگاهش کردم با صدایی که گرفته بود گفتم
+توروخدا دست از سرم بردارید! آخه چی از جونم میخواید؟ بخدا که گناه داره! تقاص این روزا رو پس میدین!
لبخند کریهی زد کنارم زانو زد و پاهامو لمس کرد! بدنم مور مور شدم خودمو عقب تر کشیدم و هق زدم!
چرا دلش برام نمیسوخت؟؟
بر عکس انگار که لذت میبرد از دیدن حال خراب من!
لذت میبرد از بی کسیم...در به دریم... آوارگیم‌....
_آقاااا؟؟ آقاااا؟؟
با صدای مشت هایی که به در میخورد لبمو به دندون گرفتم و سعی کردم که صدامو خفه کنم...!

1401/10/21 22:58

#پارت_292

ارسلان بدون اینکه از جا بلند بشه اخماشو تو‌ هم کشید و گفت
_چیشده؟ بیا تو؟!
در اتاق با ضرب بار شد مردی که سر تا پا مشکی پوشیده بود وارد اتاق شد و گفت
_آقا! مشکلی پیش اومده!
ارسلان از جا بلند شد و گفت
_چه مشکلی؟؟
مرد نگاه سرسری به منی که لخت مادر زاد کنج دیوار مچاله شده بودم کرد انگار که قبلا بار ها و بار ها این صحنه‌ رو دیده بود! چقد براش عادی بود! من از این خونه که بی شباهت به جهنم نبود میترسیدم!
چیزی کنار گوش ارسلان زمزمه کرد
ارسلان در کسری از ثانیه از این رو به اون رو شد!رگ گردنش باد کرد قطره های عرق روپیشونیش نشست و رنگ و روش به وضوح پرید با نگرانی به من نگاه کرد به راحتی میشد استرس رو از تک تک حرکاتش فهمید!
ارسلان رو به مرد گفت
_بگو بچه ها برن پایین جلو در الان میام!
مرد چشمی گفت و از اتاق خارج شد!
ارسلان بدون اینکه بهم نگاه کنه از اتاق خارج شد و همینطور که تو راهرو قدم برمیداشت صداش تو گوشم پیچید
_گل نساااا...گل نسااا...پریچهره رو ببر تو اتاقش!
طولی نکشید که گل نسا وارد اتاق شد!
با دیدن من ناراحت شد! لباس هامو که هر کدوم به گوشه ای پرت شده بودن از روزی زمین جمع کرد و از داخل کمد دیوار حوله ی بزرگی رو برداشت و گفت
+خانوم اجازه بدین کمکتون کنم!
دستمو گرفت همین که خواستم بلند بشم زیر دلم تیر کشید دقیقا همون جایی که پدرم آخرین بار لگد زده بود!
آخ بلندی گفتم گل نسا ترسیده گفت
_خ...خانوم؟! چیشد؟ حالتون خوبه؟؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم
+آ...آره!
_حموم رو براتون آماده کردم! آب گرم آرومتون می‌کنه!
این دختر چند تا فلک زده مثل منو دیده بود که تمام راه و چاه ها رو بلد بود؟؟
چقد عادی با این قضیه برخورد میکردن!
داره چه بلایی سرم میاد؟؟ اینجا اگه جهنم نیست پس کجاست؟؟

1401/10/21 22:58

#پارت_293

به سختی‌ در حالی که با هر قدمم دل دردم شدید و شدید تر از قبل میشد به اتاق قبلی برگشتیم و به کمک گل نسا حمام کردم!
لیف رو بالای ده ها بار به بدنم کشیدم!
اما پاک نمیشد! رد دست های کثیف اون مرد انگار که رو بدنم جا مونده بود....
گل نسا زیر دلم رو ماساژ میداد اما دردش لحظه به لحظه بدتر و بدتر میشد!
از حمام خارج شدم لباس راحتی پوشیدم و رو‌تخت دراز کشیدم ‌...چقد بدن درد داشتم!
قلبم بیشتر از هر زمانی سنگین تر شده بود!
با شنیدن هیاهویی که به گوش می‌رسید گفتم
+گل نسا بیرون چخبره؟!
_نمیدونم خانوم مثل اینکه مشکلی پیش اومده! از بچها شنیدم که دعوا شده!
+دعوا؟! دعوای کی با کی؟؟
_نمیدونم خانوم! کار من تموم شد اجازه مرخصی میدین؟؟
+چند تا قرص مسکن و آرام‌بخش برام بیار!
چشمی گفت قرص ها رو برام آورد و رفت....
رفت و من تنها شدم...با دردی که هنوز هم عادت نکرده بودم بهش...با دردی که برام تازگی داشت... دردی که هیچ تجربه ای ازش نداشتم!
حالا چطور شبامو سحر کنم؟؟
اونشب تا نیمه بیدار بودم با اینکه قرص خورده بودم اما حتی ذره ای از درد دلم کاسته نشد! صبح با خوردن نور تو‌چشمام از خواب بیدار شدم! به خاطر گریه های دیشبم چشمام به اندازه یه کاسه باد کرده بود!
گل نسا صبحونه مختصری داخل سینی مسی برام اورد با اینکه دیشب هم چیری نخورده بودم ولی اصلا گرسنم نبود!
تو این ده روز انگار عادت کرده بودم گرسنگی! معدم کوچیک‌ شده بود!
هیچ کاری نداشتم که انجام بدم از صبح تا عصر تو‌اتاق نشسته بودم و به فرش خیره شده بودم نه دلم میخواست بیدار بمونم نه میتونستم بخوابم نه گرسنم بود نه سیر بودم....نه دلم شلوغی میخواست و نه تو تنهایی آرامش داشتم! از همیشه بیشتر دلتنگ خسرو بودم...
تقریبا هوا گرگ و میش بود که در اتاق با ضرب باز شد ارسلان با یه مرد دیگه وارد اتاق شدن با وحشت از جا بلند شدم! نکنه بار هم اومده کاری بکنه باهام ؟؟
نکنه که امشب بخواد منو در اختیار این مرد بذاره؟؟!؛
مرد نگاه خریدارانه ای بهم کرد و گفت
_خودشه؟؟
+بله! چطوره؟؟
_اندامش که خوبه! قیافش و مخصوصا چشماش خیلی خوشگله! امشب برنامه دارم میتونم ببرمش!
+آره! تازه اومده کار نا بلده! به مرور یاد میگیره!
_اشکال نداره راه میفته!

1401/10/21 22:58

#پارت_294

آب دهنم رو قورت دادم مرد به ارسلان گفت
_من میرم تو ماشین منتظرشم!
+به بچه‌ها گفتم ماشینت رو‌بردن در پشتی!
_چرا؟! مگه کسی این اطراف هست؟!
+حالا بعدا برات میگم چیزی نیست!
مرد از اتاق خارج شد ارسلان قدمی به جلو برداشت و گفت
+چرا ایستادی؟؟
تو این کمد لباس هست بردار بپوش باید زود بریم پایین!
لبمو با زبونم خیس کردم و گفتم
_ک... کجا؟؟ کجا برم؟؟
+یه جای خوب!
_خوب یعنی چی؟؟
اونی که شما بهش میگی خوب با اون چیزی که من فکر میکنم زمین تا آسمون فرق داره!
+بازم که داری زبون درازی می‌کنی؟؟
برنامه تا یکی دوساعت دیگه شروع میشه زود باش!
_تا وقتی نفهمم اونجا کجاست ‌نمیرم!
+تو گوه میخوری که نمیری! تو اصلا حق و حقوقی داری که واسه من شرط تعیین می‌کنی؟ ها؟؟؟؟
یه کاری نکن مثل سگ کتکت بزنم!
داری گند میزنی به معاملاتم!
من هر چی بهت میگم و هر کاری که دستور میدم انجام میدم و تو میگی چشم!
من هم در عوض بهت جای خواب و غذا میدم! حالا هم زرت و پرت اضافه نکن!
به سمت کمد رفت یه شلوار و مانتو انداخت رو سینم و گفت
+بپوش و بیا بیرون‌؟ و گرنه بد میبینی! دیشب رو که یادت نرفته!
سری تکون دادم ارسلان از اتاق خارج شد سریع لباسم رو عوض کردم...راست می‌گفت من توانایی مخالفت نداشتم! به همراه ارسلان از در پشتی خارج شدم و سوار ماشین مشکی شدم که مرد گفت
_ چند روزی نگهش میدارم مشکل که نداره؟؟
+نه شما پولشو بده چه مشکلی!
_این دختر راه بیفته غوغا می‌کنه! بهش آموزش میدم!
+یکم چموشه!
_رامش میکنم!
بعد هم سوار شد و ماشین راه افتاد در تمام طول مسیر من از استرس تمام ناخونامو کندم و اون‌ مرد چشم از من برنمی‌داشت...
نمی‌دونم چقد تو مسیر بودم ولی بالاخره ماشین از حرکت ایستاد و مرد پیاده شد در سمتم رو‌باز کرد من هم پیاده شدم دستشو دور گردنم انداخت و حرکت کرد...

1401/10/21 22:58

#پارت_295

با قرار گرفتن دستش روی شونم حالت تهوع بهم دست داد! لعنت بهت!
سعی کردم کمی ازش دور بشم که بیشتر از قبل خودشو بهم نزدیک کرد!
میدونستم که مخالفت کردن فایده ای نداره!
کنار گوشم زمزمه کرد
_با اینکه چموشی ولی خیلی خواستنی هستی! اگه به حرفام گوش بدی کاری میکنم که تا آخر عمرت راحت زندگی کنی! فقط باید عقل داشته باشی دختر جون!
من از نه بیزارم! هر *** بهم نه بگه اونوقت دیگه قاطی میکنم و اون چیزی که نباید اتفاق می افته!
پس نذار که قاطی کنم! من دوست دارم تا آخرش همینطوری باهات مهربون بمونم!
اسم قشنگی داری! پریچهره!
دستمو تو دستش گرفت و گفت
_چرا اینقدر بدنت سرده؟؟ استرس داری؟؟
سری به نشونه تایید تکون دادم!
_نگران نباش! اینجا از خونه ی ارسلان خیلی خیلی بهتره!
اینجا فقط باید برقصی همین!
با این حرفش سر بلند کردم و نگاهش کردم منظورش چی بود؟!
انگار که از چشمام خوند که با مکث کوتاهی لب زد
_میدونم که برات سخته! شاید بلد نباشی و اذیت بشی اما بعدیه مدت یاد میگیری!
به در ورودی که رسیدیم‌ گفت
_اینجا رو ببین!
به در کوچکی که در چند قدمیم بود چشم دوختم
_اونجا محلیه که باید بری و حاضر بشی! متوجه شدی؟!
چند نفر اونجا هستن کمکت میکنن!
+آقا بخدا من اصلا نمی‌دونم شما کی هستین بذارین من تو این خونه کلفتی کنم! ببینید من... من خیلی چیزا بلدم!
مثلاً میتونم تنهایی کلی طرف بشورم حیاط جارو کنم ...خونه رو تمیز کنم...حتی...حتی میتونم‌ تنهایی لباس های چندین نفر رو اونم‌با آب سرد بشورم!
_دختر جون اینجا به اندازه کافی خدمتکار و کلفت داریم!
+من میتونم تنهایی به اندازه همه‌ی اونا کار کنم! قول میدم بخدا قول میدم!
_د نشد دیگه! باز هم داری نه میاری!
دستشو رو بازوم فشار داد....

1401/10/21 22:59

#پارت_296

_نگرفتی چی گفتم نه؟؟! گفتم برو تو!
آخی زیر لب گفتم!
من انقد ضعیف شده بودم که حتی با کوچک ترین‌ فشار و ضربه هم دردم می‌گرفت! حتی ضعیف تر از اون پریچهره ی بو‌ گندو و کثیف اون عمارت شوم!
می‌دونی عجیب دلم برای اونجا تنگ شده بود! دلم‌میخواست باز هم برگردم به اون روز ها که از صبح تا شب کار میکردم فقط به شوق خوردن یه غذای خوب و یه چایی داغ! اما یا غذا تموم میشد یا بهم نمی رسید یا اینکه بهم غذا نمیدادن!
دلم تنگ شده بود واسه اون چشمه ای که با این دست های کوچولوم باید اون همه لباس رو میشستم...دستام یخ میکرد...قرمز میشد... پوسته پوسته میشد...گز گز میکرد...
اصلا دلم تنگ شده بود واسه شب هایی که از بدن درد و گز گز دست هام نمیتونستم‌ بخوابم!
با درد سقفه سینم از فکر و خیال بیرون اومدم اون‌مرد با دست های درشتش کوبیده بود رو سقفه سینم!
ناچار از دستورش اطلاعات کردم و وارد اون اتاق کوچیک شدم!
اونجا باز هم دو سه نفر ریختن رو سرم یکیشون موهامو شونه میکرد و اون یکی صورتمو آرایش میکرد! اون یکی هم برام لباس می‌پوشوند!
آب دهنم رو به سختی قورت دادم! اینجا دیگه جای من نبود! من نمیتونم اجازه بدم که هر شب منو یه یکی بفروشن و هر شب زیر__ خواب یه پیر مست بشم!
نه اجازه نمیدم!
خدایا یه بار برای همیشه می‌خوام باهات اتمام حجت کنم!
اگه فقط یه بار...فقط و فقط یه بار دیگه دست یه مرد جز خسرو بهم بخوره و ازم یه درخواست دیگه ای بخواد من بدون چون و چرا خودمو می‌کشم!
چه دلیلی برای این زندگی مزخرف داشتم؟؟
وقتی عشقم پیشم نبود و معلوم نبود اصلا مرده است یا زنده دیگه چه فرقی داشت من اینجا نفس بکشم یا نه؟؟
اصلا این زندگی به چه دردم میخورد وقتی حس یه ابزار رو داشتم؟؟
+خانوم جناب سالاری بیرون منتظر هستن!
از جا بلند شدم اصلا دیگه برام مهم نبود که چه شکلی شدم یا چه لباسی برام‌ پوشوندن!
از اتاق خارج شدم اون مرد نفرت انگیز با دیدنم سوتی کشید و گفت
_لعنت به تو با این خوشگلیت!! لعنت به تو!
تو فوق العاده ای ! قدر خودتو بدون!
مثل یه کوه یخ بهش زل زده بودم! حرفی نداشتم که باهاش بزنم! چی باید میگفتم؟؟ ممنون که منو می‌خری و می‌فروشی؟!
من روزی صد بار دارم تقاص این خوشگلی رو‌میدم!
_خیلی خب! راه بیفت!
مراسم خیلی وقته که شروع شده!

1401/10/21 22:59

#پارت_297

پشت سرش راه افتادم از قسمت حیاط پشتی حرکت کردیم صدای آهنگ کم‌کم به گوشم می‌رسید!
در شیشه ای رو باز کرد!
دود پیپ و سیگار همه جا رو گرفته بود و به سختی میشد تشخیص داد که اون داخل چه خبره!
دم در ایستادم دست و پام میلرزید جناب سالاری که دید تردید دارم دستمو گرفت و کشید داخل!
از راهرو گذشتیم...بوی گند الکل به مشامم خورد!
همون بویی که حشمت و مظفر هرشب وقتی از مست و پاتیل برمیگشتن خونه تو مشامم پر میشد!
همون بویی که امیر بهادر اکثر وقتها میداد!
نفس کشیدن برام سخت تر از قبل شده بود!‌ طولی نکشید که مرد های مست و پاتیل که هر کدوم تا کمر روی میز خم شده بودن متوجه حضور من شدن....و بعد هم نگاه تک تکشون رو من قفل شد....اول رو صورتم... بعد‌ رو گردنم ...بعد رو سینه هام...و...
نگاهی به بدنم کردم! یه تاب بندی بود که قفسه سینه اش توری بود و یه دامن بلند تا روی زانو!
تحمل نگاه های هیز اون مرد ها رو بدنم سخت و طاقت فرسا بود!
دیگه رسما داشتم کم می آوردم! زانو هام شل شد و حالت تهوع گرفتم!
_خب خب تحفه امشب رو فقط ببینید!
با صدای سالاری به سمتش برگشتم دستمو گرفت از پله های گوشه ی اون سالن لعنتی بالا رفتیم!
آهنگ ساز ها در حال نواختن بودن و اون صدا مثل ناقوس مرگ بود برای منی که حالم لحظه به لحظه رو به انزجار می‌رفت!
هر کدوم از اون مرد ها رو من یه قیمتی میذاشتن! انگار که من یه وسیله برای رفع نیاز جنسیشون‌بودم!
و در آخر من متعلق به مردی شدم که قیمت بیشتری روم گذاشته بود! سالاری منو به اتاقی راهنمایی کرد و دستور داد که همون جا بمونم!
همین که خواست از اتاق بیرون بره جیغ کشیدم
+دارین چه غلطی میکنین ها؟؟
فکر کردین من انقد خرم که هر چی میگین بگم چشم؟؟؟
_تو اصلا حق حرف زدن نداری بچه جون! پس گوه اضافی نخور!
خواستم چیزی بگم که گفت
_آماده شو! اون مرد پول زیادی بابتت داده! اگه خوب بهش سرویس ندی با من طرفی!
از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید!
با چشم دنبال چیزی گشتم با دیدن گلدون کوچیکی روی طاقچه پا‌تند کردم گلدون رو کوبیدم رو دیوار و نوک تیزش رو ‌ گرفتم رو رگ دستم...
دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد! نه نترس...کارو تموم کن! تو نباید تن به این خفت بدی! نباید زیر قولت بزنی!
تو نباید به خسرو خیانت کنیییی!

1401/10/21 22:59

#پارت_298

تمام صحنه های خوشم با خسرو اومد جلوی چشمم...بوسه هاش...نوازش عاشقانه اش...محبتش...بوی عطرش..چشم های مهربونش...همه و همه مثل یه طناب دار دور گردنم حلقه شد و راه نفس کشیدنم رو بست!
چشمامو بستم و لب زدم
+خسرو منو ببخش که زدم زیر قولم...منو ببخش که نتونستم عروست بشم!
خسرو منو ببخش اگه زودتر از تو می‌میرم...
من قسم خورد بودم عمرم با تو سپری بشه... قسم‌خورده بودم عمرم با تو تموم بشه...
قرار بود با تو زندگی کنم و با تو بمیرم... دیگه کاری از دستم بر نمیاد!
مرگ برام بهتره از اینکه تو‌این لحن زار زندگی کنم...
دیدار به قیامت!
قطره قطره اشک از چشمام می‌ریخت و دستم به شدت میلرزید تیزی گلدون شیشه ای رو محکم‌تر از قبل تو دستم گرفتم همین که خواستم حرکتش بدم در اتاق باز شد!
سالاری با دیدن من لبخند رو لبش خشک شد دوید سمتم و عربده کشید
_داری چه گوهی میخوری آشغال؟؟
مشت محکمی به بازوم زد که اون تیزی از دستم‌ افتاد!
قبل از اینکه بتونم بفهمم چخبره موهای لختم رو دور دستش پیچوند و شروع کرد به کتک زدنم!
مثل همیشه پخش زمین شدم و از ته دل هق زدم و خسرو رو صدا زدم بعد‌از اینکه حسابی از خجالتم در اومد عرق پیشونیش رو پاک کرد و فریاد کشید
_احمد؟؟؟احمد؟؟ کدوم گوری هستی؟؟
در اتاق باز شد مرد کچل و قد کوتاهی گفت
+ بله آقا!
_‌برو اون مردتیکه رو‌بیار!
+چشم آقا!
پاهامو تو شکمم جمع کردم و دستمو رو صورتم گذاشتم بند بند وجودم درد میکرد!
_هی من می‌خوام هیچی نگم باز تو حرکت اضافی می‌کنی!!
احمق می‌دونی چند نفر تو تهران آرزوشونه که بیان تو کاباره من؟؟
رو صندلی گوشه اتاق نشست و سیگارش رو گوشه لبش گذاشت!
به سختی خودمو جمع و جور کردم و به دیوار تکیه دادم و سرفه کردم...اتاق تو سکوت سنگینی فرو رفته بود که در اتاق باز شد
+اوردمش آقا!
قبل از اینکه سرمو‌بلند کنم بوی عطر آشنایی تو مشمامم پر شد!
چهره ی خسرو تو ذهنم نقش بست...آره این بو چقد شبیه عطر خسرو بود!
دستمو از دیوار گرفتم و از جا بلند شدم! خواستم‌ قدمی به جلو بردارم که با دیدن قد و قامتش تو‌چارچوب در دلم هری ریخت!
ضربان قلبم رفت رو هزار!
باورم نمیشد که خسرو الان رو به روم ایستاده باشه...

1401/10/21 22:59

#پارت_299

نگاهم سر خورد رو زخم‌های صورتش...
دست های با طناب بسته اش...
چشم‌های به خون نشسته اش...
لباسهای پاره و‌خونیش!
خواستم‌ چیزی بگم که با دیدن نگاه خیره‌خسرو روی سینه های لختم دلم میخواست همونجا بمیرم!
میدونست که با زور اینا رو بهم پوشوندن؟؟
میدونست که دارم میمیرم تو‌این لباس ها؟؟
نکنه فکر دیگه ای در مورد بکنه؟؟
نگاهش به خون نشست...در کسری از ثانیه دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرد که سالاری گفت
_من دارم میرم بیرون! دستاشو باز کنید!
_کثااافت بی نااااامووووس!!!
اگه مردی دستامو باز کن بییییی غیررررت! میکشمت! بخداااا میکشمت!
صدای خش دار خسرو به تنم لرزه انداخت! به معنای واقعی کلمه داغون بود!
سالاری بی توجه بهش قهقهه زد و از اتاق خارج شد! احمد دست خسرو رو باز کرد و از اتاق رفت بیرون و درو قفل کرد!
خسرو مات و مبهوت به من زل زد!
منی که جرئت نداشتم قدم از قدم بردارم!
منی که پاهام دوخته شده بود رو زمین!
خسرو دستگیره درو بالا پایین کرد یه بار...دوبار...سه بار...
مشت هاشو کوبید رو در و فریاد کشید
_حیییییوووون! بااااز کن این درووو! د یااااالا!!
نمی‌دونم چقد عربده‌کشیده و سعی کرد که در قفل شده رو باز کنه!‌
بالاخره به خودم جرئت دادم
+خسرو؟
با شنیدن صدام انگار که بهش برق وصل کردن!
به سمتم برگشت! انقد به در مشت کوبیده بود که خون از دست هاشو جاری شده‌بود!
_پریچهره؟؟
سرمو‌انداختم پایین! دستمو گذاشتم رو قفسه سینم! نمی‌خواستم که سینه هامو ببینه!
خجالت می‌کشیدم که اینطور جلوش ایستادم!
_این چه لباسیه که پوشیدی؟؟
سکوت کردم...
_با توام؟؟ گفتم این چه ....
با صدای شکستن چیزی سر بلند کردم
_لباسیه که پوشیدی؟؟؟
میز و صندلی گوشه اتاق رو محکم‌ کوبید‌رو زمین!
دیونه شده بود هر چی وسیله ی شیشه ای و گلدون و کتاب بود رو کوبید رو در و دیوار...
همه‌جا پر از شیشه خورده شد!
به جلو قدم برداشتم و هق زدم
+‌خسرو داری چیکارا می‌کنی؟؟ دیونه شدی؟؟
دست کرد تو موهاش و تا اونجایی که میتونست موهاشو کشید!
میتونستم‌ درکش کنم؟؟
عاشقشی که معشوقش رو با این سر و وضع وسط مرد های مست و پاتیل دیده بود؟!
میشد درکش کرد؟؟
_آخه چررااا؟؟ لعنت به منی که تورو به این روز انداختم!
دیگه کم مونده بود بهش برسم که ناگهان سرشو به دیوار کوبید ..نه یه بار ..نه دوبار..نه سه بار...صدای شکستن جمجه اش تو‌ گوشم پیچید..

برای خواندن ادامه رمان به کانال آوای خیس مراجعه کنید و یا از طریق سایت آوای خیس فایل کامل رمان را خریداری کنید

1401/10/21 23:00