The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_300

با وحشت نالیدم
+خسرو توروخدا آروم باش یه لحظه به من نگاه کن!
با این جمله ام دست از کوبیدن سرش به دیوار برداشت به سمتم برگشت خون از سرش جاری شده بود و لباسش رو قرمز کرده بود! جیگرم خون‌شد!
_نگاه کنم؟؟ به چی؟؟؟ به زنم که با این سر و وضع اینجا وایسادع؟؟
مثل خودش فریاد کشیدم انقد بلند که حنجره ام خراش برداشت
+مگه مقصر منم؟؟ فکر می‌کنی میای از این وضعیت لعنتی راضیم؟؟
تیزی گلدون شکسته‌رو برداشتم و گفتم‌
+اینو میبینی؟؟ من داشتم خودمو میکشتم که تو‌اومدی! میفهمی؟
دستمو‌ جلوی چونم گرفتم و گفتم
+دیگه به اینجام رسیده!
بهت گفتم نزدیکم نشو توام مثل من بدبخت میشی! من باید همیشه قرنطینه باشم‌تنها باشم!
مگه ندیدی چطور نزدیکانم دونه دونه از بدبختی تلف شدن خسرو؟؟
خودت گوش نکردی اومدی تو زندگیم منو برداشتی اوردی این سر دنیا تو شهری که غریبم هیج جا رو بلد نیستم!
سر یه موضوعی که کاری هم نیست برنمیومد منو‌ تنها گذاشتی رفتی!!
صندلی رو صاف کردم و نشستم! بغض به گلوم چنگ انداخت به سختی آب دهنم رو قورت دادم سرمه ای که تو چشمم رفته بود انگار داشت کورم میکرد با گوشه لباسم چشمم رو پاک کردم و گفتم
+دیدی چه بلایی سرم اومد؟؟ چرا رفتی خسرو؟ تو به من قول داده بودی! قول دادی ازم مواظبت میکنی!
قول دادی که دلمو نشکنی! قول دادی که همیشه همراه و همرازم باشی پس چیشد؟؟
دستمو کوبیدم رو سینم و لب زدم
+دارم می‌سوزم! دارم آتیش میگیرم! از همیشه بدبخت تر شدم خسرو! تو بهم گفته بودی خوشبختت میکنم!
بهم گفته بودی که خوشبختی من زمانی شروع میشه از اون روستا خارج بشیم...
اما زدی زیر قولت!
نامردی کردی!
می‌دونی چند روز که چشمم به دره که تو بیای و نجاتم بدی؟؟
خیلی نامردی!
تو هم مثل بقیه دلمو شکستی...توهم بهم زخم‌ زدی...تو هم داغونم کردی خوردم کردی...

1401/10/21 23:01


#پارت_311

هنوز نیم ساعت از خاموشی چراغها نگذشته بود که صدای خروپف گل نسا بلند شد کلافه بودم! نه می تونستم بخوابم
و نه می تونستم بیدار بمونم
نیم خیز شدم و از جا بلند شدم پاورچین پاورچین خودمو به پنجره رسوندم و بازش کردم با خوردن نسیم خنکی به صورتم نفس عمیق کشیدم
واقعاً به این هوای تازه نیاز داشتم
همه جا در تاریکی و سکوت فرو رفته بود
به ماه نقره ای رنگ خیره شدم یعنی الان خسرو هم به همین ماه نگاه میکنه ؟؟
چه حرفها که دوست داشتم به ماه بزنم تا به خسرو برسونه!
الان برای رفتن زود بود همونجا کنار پنجره روی طاقچه نشستم من باید امشب از اینجا میرفتم مطمئنم که دیگه هیچ وقت همچین موقعیتی برای من پیش نمیاد!
خدایا کمکم کن از این خونه برم بیرون!
اصلا نمیدونستم‌ که میخوام‌ کجا برم من اصلا جایی رو بلد نبودم!
من فقط می‌خواستم از اینجا خارج بشم! بقیه اش اصلا مهم نبود برام!
حتی یه قرون پول هم نداشتم!
حاضر بودم تو خرابه بمونم ولی اینجا نباشم!
خوابیدن تو‌سوسک و عقرب و سرما رو به این خونه ترجیح میدادم!
نمی‌دونم چند بار برگشتم به تختم دراز کشیدم ولی نتونستم چشم رو هم بذارم و دوباره به لب پنجره‌ برگشتم...
تا اینکه مطمئن شدم که خواب گل نسا حسابی سنگین شده!
آب دهنم رو قورت دادم بقچه‌رو به سختی از زیر تخت بیرون کشیدم و در حالی که روی انگشت های پا حرکت میکردم خودمو بالاخره به در رسوندم!
برای آخرین بار هم به گل نسا نگاه کردم همین که خواستم قدم از قدم بردارم گل نسا غلت زد و زیر لب کلمات نا مفهومی گفت همونجا جلوی در تا مرض سکته رفتم!
گل نسا با اینکه سن کمی داشت ولی خیلی به ارسلان وفا دار بود!
وای به وقتی که ارسلان از نیت من متوجه بشه! دنیا رو روی سرم خراب می‌کنه!
چند ثانیه همونجا ایستادم گل نسا پتو رو روی سرش کشید و دوباره خوابید!
نفس راحتی کشیدم دستگیره در رو به آرومی بالا پایین کردم ولی درو که باز کردم صدای جیر جیرش تو فضای اتاق پخش شد!
با وحشت به گل نسا نگاه کردم....
با دیدن چشم های بازش که از گوشه ی پتو نگاهم میکرد خون تو مغزم یخ کرد! انگار چند ثانیه طول کشید که متوجه بشه چه اتفاقی داره می افته و یک دفعه انگار که بهش برق وصل کرده باشن سر جاش نشست و با دقت نگاهم کرد!
و من انگار که قلبم دیگه نمیزد! نه....باز هم گند زدم! نباید اینجوری میشد!

1401/10/22 02:49

#پارت_312

سر جام خشک شده بودم! اصلا نمیدونستم‌ باید چیکار کنم! صدای ضربان قلبم سر به فلک کشیده بود!
از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم!
گل نسا از نفس های تندم متوجه حالم خرابم شد!
اولش با دقت نگاهم کرد و بعد نگاهش قفل شد رو بقچه ای که تو دستم گرفته بودمش!
بالاخره سکوت سنگین بینمون شکسته شد!
_خانوم؟؟ شما جایی می‌رفتی؟!
سعی کردم لرزش صدامو پنهان کنم ولی موفق نبودم
+من...دارم میرم دستشویی!
ابرویی بالا انداخت و گفت
_با بقچه میرین؟!
+بقچه؟؟
به بقچه نگاه سرسری کردم و به مسخره ترین شکل ممکن خندیدم و گفتم
+آها...اینو‌ میگی؟؟ نه چیزی نیست! این بقچه...این... لباسامه می‌خواستم عوض کنم خیلی عرق کردم بدنم بو‌میده نمیتونستم‌ بخوابم!
نگران نباش من الان میام!
قدمی به جلو برداشتم که گفت
_خانوم؟؟
شما فکر می‌کنی گوش های من دراز و مخملیه؟!
+منظورت چیه؟!
_ داشتی فرار میکردی آره؟!
چین غلیظی بین ابرو هام دادم و گفتم
+فرار؟! کی؟؟ من؟؟
مگه من جایی رو دارم که فرار کنم؟!
_خیله خب من حرفتون رو باور میکنم همراهتون میام که لباس عوض کنید و دست‌شویی برید!
+لازم نکرده مگه من بچه ام؟؟
گل نسا هم از جا بلند شد قدمی به سمتم برداشت و دست دراز کرد بقچه رو ازم بگیره که پشتم قایمش کردم و گفتم
+هی چیکار داری می‌کنی؟؟
_بده به من اونو! اگه قصدت فرار نیست بده!
چاره ای نداشتم!, باید یه جوری خرش میکردم!
لبخند زدم و ملتمسانه گفتم
+تورو خدا بذار ‌برم! ببین به خدا هیچ مشکلی برات پیش نمیاد! بذار برم!
_بری؟؟ کجا؟؟
آقا ارسلان منو‌ مامور محافظت از شما کرده بود!من گول تورو نمی‌خورم!
باز هم جلوتر اومد و من عقب تر رفتم ‌..اینقدر این حرکت اتفاق افتاد که با برخورد کمرم با دیوار دنیا رو سرم خراب شد!
مهمترین چیز برای من شناسنامه ای بود که قرار بود اسم خسرو به عنوان شوهرم بره داخلش!
گل نسا دست انداخت که بقچه رو ازم بگیره مانع شدم خم شدم و بقچه رو نزدیکی ساق پام نگه داشتم و سعی کردم که گل نسا رو هل بدم کنار ولی نمیدونم یهو چیشد که گلدون شیشه رو برداشتم و محکم کوبیدم رو سرش...

1401/10/22 02:50

#پارت_313

با برخورد گلدون به سر گل نسا صدای خورد شدن شیشه تو اتاق پخش شد!
گل نسا جیغ کشید و دستشو رو سرش گذاشت و رو زمین ولو شد و از هوش رفت...
طولی نکشید که خون از بین موهای مشکیش روزمین جاری شد!
ناباورانه به گل نسا گلدون خورد‌شده که فقط یه تیکه ازش تو‌دستم مونده بود نگاه کردم!
من...من الان چیکار کردم؟؟
باورم نمیشد که من با گلدون زدم تو سر گل نسا و اون‌بی هوش رو زمین افتاد و در حال خون‌ریزی بود!
دنیا برام تیره و تار شد!
من...من دستم به خون آلوده شد؟؟ آره ؟؟؟
بغضم به شدت شکست دستمو‌ رو دهنم گذاشتم که صدای هق هقم‌رو خفه کنم!
فرصت زیادی نداشتم‌ باید میرفتم!
منو ببخش گل نسا....منو ببخش!
از کنارش رد شدم و از در خارج شدم! خداروشکر نگهبان ها اونشب نبودن که شاهد این اتفاق باشن!
بقچه رو محکم تو بغلم فشردم‌ روسریم رو جلوتر کشیدم و همینطور که مدام به پشت سرم نگاه میکردم در حال دویدن بودم!
به آرومی در حیاط رو باز کردم و وارد شدم!
دست و‌پام‌ میلرزید... دیگه حتی راه برگشت هم نداشتم!
مدام صحنه ی برخورد گلدون با سر گل نسا و افتادنش روی زمین از جلوی چشمم رد میشد!
دیگه شجاعت قبل رو نداشتم‌!
صدای واق واق سگ ها تو گوشم می‌پیچید!
به سختی قدم اول رو برداشتم...نترس پریچهره برو...توروخدا برو....
برو جایی که دست هیچکس بهت نرسه...
بعدا وقت زیادی داری که بخاطر گل نسا خودتو سرزنش کنی!الان وقتش نیست!
به نیمه های حیاط رسیدم دو طرف حیاط باغچه بود و درخت کاشته شده بود وسطش هم‌سنگ فرش بود!
مسیرم رو عوض کردم و وارد باغچه شدم و از لا به لای درخت ها حرکت کردم! هر چقد که به در بزرگ خروج نزدیک میشدم حالم خرابتر میشد!
دیگه نا نداشتم نفس بالا نمیومد کنار یکی از درخت ها نشستم دستمو رو قفسه سینم گذاشتم غرق پیشونیم رو با آستین لباسم پاک‌کردم نگاهی به خونه و پنجره ی اتاقی که تا همین چند دقیقه پیش پشتش ایستاده بودم کردم!
بعد هم با دقت به رو به روم زل زدم این طرف در کسی نبود ولی صدای سگ وحشی که نزدیک بود زنجیر پاره کنه موی تنم رو سیخ کرده بود!
سگ هنوز متوجه من نشده بود پس برای چی انقد پارس میکرد!
صدای خش خشی پشت سرم شنیدم...
با ترس به عقب برگشتم که ببینم چخبره که ناگهان دستی روی دهنم نشست و ....

1401/10/22 02:50

#پارت_314

احساس میکردم قلبم داره تو دهنم میزنه!
ضربانش از همیشه تند تر شده بود! نمی‌دونستم پشت سرم چخبره و دست چه کسی رو دهنم قرار گرفته!
حتی جرئت جیغ کشیدم نداشتم بعد از چند ثانیه صدایی تو‌گوشم نجوا شد
_عشقم، نترسیا منم!
با شنیدن صدای خسرو بند دلم پاره شد! انگار که خون تازه تو رگ ها تزریق شد!

خسرو آروم دستش رو از روی دهنم برداشت برگشتم سمتش و به آرومی لب زدم
+خسرو جانم؟ تویی؟ دورت بگردم!
به چشم های پاکش که تو اون تاریکی شب دو‌دو میزد و اشکی شده بود چشم دوختم!

در یک حرکت خودمو تو آغوشش جا دادم!
هیچکدوم حرف نمیزدیم! تو تاریکی وسط اون همه درخت منو خسرو در آغوش هم چه حرفی داشتیم بزنیم بعد‌از دو ماه؟!
اشکامو پاک کردم و لب زدم
+خسرو تو....

با قرار گرفتن لب های خسرو روی لب هام حرفم نفسه نیمه موند....
انگار که منو به یه منبع آرامش وصل کردن!
قلبم آروم شده بود...از فضا و مکان خارج شده بودم اصلا انگار که روی زمین نبودم!
دستمو رو ته ریشش به حرکت در آوردم! دستاشو دور کمرم حلقه کرد و خودشو بهم چسبوند! آخ که چقد دلم برای عاشقانه هامون تنگ شده بود!

آخ که چقد حسرت می‌خوردم که چرا قدر این لحظاتم رو ندونستم‌!
گاهی وقتا با خودم میگفتم کاش حداقل خسرو پیش روی میکرد و حسرت یکی شدن تنم با خسرو به دلم نمیموند!
ای کاش....
خسرو بوسه ی ریزی رویی لب هام زد پیشونیش رو بهم چسبوند و گفت
_جان من! دارم میمیرم از دوریت!
چشمامو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد!
برای بار هزارم از خدا خواستم که زمان همینجا متوقف بشه...برای سالهای سال منو‌خسرو‌کنار هم باشیم ....

1401/10/22 02:51

#پارت_315

+کی اومدی اینجا؟؟
_از سر شب گوشه حیاط منتظرت بودم!
صدای پارس سگ از قبل هم بیشتر شده بود نگاهی به ته حیاط انداختم و گفتم
+این سگ چرا ساکت نمیشه؟
_منو دیده!
با وحشت گفتم
+حتما اون نگهبان های بیرون هم متوجه شدن! باید چیکار کنیم؟؟
_نگران نباش نگهبان ها بی هوشن!
دستشو تو جیبش برد و یه پلاستیک در اورد چند قدم جلو تر رفت و گوشت رو پرت کرد سمت سگ!
+چیکار می‌کنی خسرو؟!
_داروی خواب آور ریختم رو اون گوشت!دو‌تا لیس هم ازش بزنه به خواب طولانی و عمیق فرو می‌ره!
باید منتظر باشیم!
سری تکون آدم دستمو‌تو دستش گذاشتم و گفتم
+خسرو آتش زدن انبار دارو کار تو‌بوده؟؟
چینی بین ابرو های پر پشتش داد و گفت
_چی؟ تو از کجا فهمیدی؟!
+ یکی از خدمتکار ها بهم گفت!
_اره کار من بود!
با به یاد آوردن گل نسا دوباره دلشوره گرفتم و با ناراحتی گفتم
+خسرو من یکی از خدمتکار هایی که ارسلان بهش دستور داده بود که از من مواظبت کنه رو کشتم!
خسرو با چشم هایی که داشت از حدقه بیرون میزد گفت
_چی؟؟ تو چیکار کردی؟؟
بغضم شکست! دستمو‌ رو صورتم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم! خسرو دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت
_گریه نکن! مطمئنی که کشته شد؟!
+نمی‌دونم!با گلدون زدم تو سرش!
_شاید فقط بی هوش شده باشه! نگران نباش! هر کاری هم کردی فقط برای محافظت از جون خودت بوده!
دستمو از روی صورتم برداشتم و گفتم
+یعنی برای محافظت از خودم باید آدم بکشم!
_آروم باش! وقتی وسط یه مشت وحشی هستی نباید مثل بره باشی...تو هم مثل اونا باید گرگ باشی...
خواست حرفش رو ادامه بده که توجهش به سگی که بی حال رو زمین دراز کشید افتاد و گفت
_دارو اثر کرد!

1401/10/22 02:51

#پارت_316

_دستمو محکم بگیر!
تند تند پلک زدم که گفت
_پریچهره؟!
+جانم؟
_گوش کن به من! رو به روم نشست موهامو نوازش کرد و صدای لرزون و بغضی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت
_امشب،شب مهمیه! امیدوارم که مثل سری قبل خدا کمکمون کنه که بتونیم از این خونه فرار کنیم! سر خیابون دوستم تو ماشین منتظره!
اگه ارسلان سر رسید...یا هر اتفاقی که افتاد تو نباید ‌وایسی باشه؟!
باید بری!
+خسرو من اگه الان اینجام و دارم نفس میکشم فقط و فقط بخاطر توعه! همون شب که تو اومدی تو‌این خونه من داشتم خودمو میکش_تم!
بعد تو میگی فرار کن؟!
کجا برم خسرو؟!
بدون تو کجا برم؟!
کجا رو دارم که برم؟؟
می‌دونی این پریچهره با اونی که تو روستا بود زمین تا آسمون فرق میکنه!
امشب یا باهم می‌میریم...یا با هم زنده میمونیم!
دستاشو‌دور صورتم قاب گرفت و گفت
_هیس! اینجوری نگو!تو جان منی! من حاضرم پیش مرگت بشم! حاضرم جونمو برات فدا کنم!
با صدایی که اندوه و خستگی روحمو نشون میداد گفتم
+ولی من پیش مرگ نمی‌خوام! من فدایی نمی‌خوام‌ خسرو!!
من عشق می‌خوام!
آرامش می‌خوام! من خسته ام خسرو! از رفتن و نرسیدن! از فرار کردن...از گریه کردن...
من از خانه به دوش بودن خسته شدم!
از اینکه هر جا میرم بخت بدم جلوتر از خودم می‌ره...از اینکه همیشه ترس از دست دادن دارم خسته ام!
تو تنها امید منی...من چیزی برای از دست دادن ندارم! فقط تویی... میفهمی به معنای واقعی کلمه تو‌دار و ندار منی...
پس کنارم باش!
روحمو نوازش کن...چون قلبم خیلی شکسته ممکنه دستت رو ببره!
_من تا آخرش باهات هستم! تا وقتی که نفس میکشم باهات میمونم...بهت قول میدم!
بوسه ای رو پیشونیم کاشت و گفت
_حاضری؟!
سری به نشونه تاییدتکون دادم و گفتم
+دوست دارم خسرو!
دستامو تند تند بوسید و گفت
_منم دوست دارم!
لبخند زدم و پشت سرش راه افتادم همه جا امن و امان بود سگ بیچاره رو زمین افتاده بود و از لای چشماش به سختی داشت نگاه میکرد و می‌نالید!
خسرو آروم درو باز کرد و بعد از اینکه به بیرون نگاه کرد گفت
_بیا بریم!
برگشتم و برای آخرین بار به اون خونه ی لعنتی نگاه کردم و ازش خارج شدم...

1401/10/22 02:51

#پارت_317

خسرو به آهستگی در آهنی سفید رنگ رو بست و به نگهبان های که هر کدوم به گوشه ای افتاده بودن نگاه کرد!
از استرس زیاد گلوم خشک شده بود آب دهنم رو قورت دادم که گفت
_عشقم تو حالت خوبه؟! اگه نمیتونی راه بیای بغلت کنم؟!
دستشو تو دستم‌فشردم و گفتم
+ من خوبم خسرو نگران من نباش! فقط زودتر از اینجا بریم!
قدم بلندی برداشت و گفت
_پس بدو! دیگه زیاد نمونده!سر خیابون که برسیم دیگه تمومه!
نمی‌دونم اون خیابون طولانی بود که یا نه ولی یادمه که انگار هر چقد میدویدم به مقصد نمی‌رسیدم!
_پری خوبی؟
با نفس نفس گفتم
+آره!
با دیدن ماشین خاموشی گوشه ی خیابون لبخند زدم که خسرو گفت
_رسیدیم!
نمیدونم چطور از عرض خیابون‌ رد شدیم و سوار ماشین شدیم فقط یادمه که وقتی ماشین حرکت کرد از شیشه ی عقب به اون خونه نگاه کردم!
به خسرو که داشت با نگرانی نگاهم میکرد چشم دوختم و گفتم
+خسرو تموم شد؟!
اشکی از چشماش چکید رو گونه ی منی که سرمو‌روی پاهاش گذاشته بودم!
_اره....تموم شد پری...تموم شد!
+ توروخدا منو ببر جایی که دست هیچکس بهم نرسه!
خسرو من دیگه توان ندارم! دیگه نمیتونم!
بس نیست برامون؟!
دیگه آوارگی بسه!
خم شد و گفت
_دیگه‌نمیذارم اتفاقی برات بیفته! به خداوندی خدا قسم دیگه نمیذارم!
همین امشب از این شهر لعنتی خارج میشیم!
لبمو با زبونم خیس کردم و گفتم
+ خسرو من خیلی میترسم! ببین کسی دنبالمون نیفتاده؟!
خسرو از شیشه به عقب نگاه کرد و بعد از چند ثانیه گفت
_نه عزیزم! اون انباری که من آتیش زدم حالا حالا ها خاموش نمیشه! به آژان ها هم خبر دادم همه ریختن اونجا....
هر چند که ارسلان انقد نفوذی داره که نیفته پشت میله های زندان ولی همین که براش دردسر درست بشه کافیه!

1401/10/22 02:51

#پارت_318

به راننده جوان نگاه کردم و گفتم
+خسرو این‌مرد کیه؟
_یکی از دوستامه!
یا به یاد آوردن چیزی گفتم
+خ...خسرو میگم...ارسلان گفته بود که همیشه چند نفر رو مامور می‌کنه که تا آخر عمرت تعقیبت کنن! نکنه اونا متوجه فراری دادن من بشن و به ارسلان خبر بدن!
خسرو موهامو نوازش کرد و گفت
_عشق مهربون من!
نگران نباش همه ی اون *** ها رو فرستادم دنبال نخود سیاه!
لبخندی از سر آسودگی زدم که گفت
_هنوز هم باورم نمیشه که کنارتم! باورم نمیشه!
+این مدت کجا بودی خسرو؟
_همینجا‌....همین اطراف دور و بر این خونه پرسه میزدم! بعد هم رفتم دنبال گند هایی که ارسلان زده و متوجه اون انبار دارو شدم!
نمیدونی که چه کار هایی که تا به الان نکرده! به معنای واقعی کلمه یه حیوونه در جلد آدمیزاد!
+خسرو؟
منتظر نگاهم کرد که گفتم
+کدوم شهر میریم؟!
_یکی از شهر های جنوبی دور ترین‌نقطه از تهران... یه جایی که دست هیچکس بهمون نرسه!
+یعنی میشه؟! من باشم و تو... دیگه کسی نباشه که ما رو از هم جدا کنه! یعنی میشه؟!
_معلومه که میشه!
چشامو بستم و نفس عمیق کشیدم! کم کم چشمام داشت سنگین می‌شد!
خیلی وقت بود که با خیال آسوده نخوابیده بودم...خیلی وقت بود که انقد آروم نبودم...
خدایا این آرامشو ازم نگیر!
اگه قراره باز هم بلایی سرم بیاد دوست دارم اون بلا مرگ خودم باشه!
خدا جونم برای یه بارم که شده اجازه بده بفهمم عاشق بودن و رسیدن یعنی چی!
من اونشب قبل از اینکه بخوابم برای خودم و خسرو آروزی عمر طولانی کردم...
آرزوی تندرستی و سلامتی‌..
آروزی زندگی و عشق جاویدان در کنار هم!
همین که چشمام گرم شد صدای خسرو رو شنیدم
_پریچهره؟خوابیدی؟!
از لای پلک هام نگاه‌کردم و گفتم
+نه عزیزم!
_میخواستم یه چیزی بهت بگم!
+بگو؟
_میشه بهم قول بدی که تمام اتفاقاتی که تا به اینجا متحمل شدیم رو فراموش کنی؟!
خندیدم...تلخ مثل سرگذشتی داشتم....
+ خسرو این چندمین باره به هم دیگه این قول رو میدیم؟
_نمیدونم! ولی به جرئت میتونم قسم بخورم که این آخرین باریه که همچین قولی به هم میدیم...
از این به بعد دیگه فقط قراره لحظات خوب تو ذهنمون ثبت بشه...
انگشت کوچیکش رو تو دستم گرفتم و گفتم
+ باشه خسرو قول میدم! قول میدم که شروع خاطراتم از روزی باشه که با تو عقد کردم...
_ شروعش از ازدواجمون باشه و پایانش عشق ابدی باشه برای ابد و یک روز....

1401/10/22 02:52

#پارت_319

از شنیدن این حرف ضربان قلبم رفت بالا!
چه جمله ی قشنگی!
عشق ابدی تا ابد و یک روز...
آخرین حرفی که شنیدم این بود! انقد احساس خوبی از این جمله گرفته بودم که ناخودآگاه چشمامو بستم و لبخند زدم...اما انقد خسته بودم که اصلا نمیدونم‌ کی و چطور خوابم‌ گرفته بود؛
اما یکی از شیرین ترین خواب های عمرم اونشب بود..‌
شبی که بالاخره بعد از دوماه با خیال آسوده و کنار دلبرم در حالی که در یک فضا نفس می‌کشیدیم تونستم بخوابم!
_پریچهره؟؟
با تکون های خسرو از خواب بیدارم شدم با خوردن نور آفتاب تو‌چشمم سیخ سر جام نشستم و با تعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم
+خسرو؟؟ صبح شده؟!
خندید و گفت
_ ظهر شده خانوم!
+وای دیونه آخه چرا بیدارم نکردی؟!
_چطور دلم میاد بیدارت کنم وقتی مثل یه فرشته خوابیده بودی؟؟
خواستم چیزی بگم که با صدای قار و قور وحشتناک شکمم با خجالت به خسرو نگاه کردم و ناگهان دوتایی پقی زدیم زیر خنده!
خسرو گونه ام رو نوازش کرد و گفت
_دورت بگردم! ببین برات کلی خوراکی و مواد غذایی خریدم!
چشمام برق زد با محبت نگاهش کردم که ادامه داد
_پیاده شو! اتوبوس راه بیفته جا موندیم!
تازه اونجا بود که توجهم به ترمینال جلب شد!
+خسرو؟؟ اینجا کجاست؟!ما هنوز تهرانیم؟
_نه ما‌تمام شب رو تو راه بودیم! از تهران خارج شدیم! الان با اتوبوس میریم جنوب!
+چرا از ترمینال تهران نرفتیم؟؟
_چون ممکن بود آدم های ارسلان که متوجه فرار ما شدن اونجا باشن و ما گیر بیفتیم!
داره دیر میشه پیاده شو!
بدون درنگ از ماشین پیاده شدم! من خاطره خوشی تر این ترمینالها نداشتم!
یادم افتاد سری قبل رو...وقتی که امیر بهادر رو اینجا دیدم ولی خسرو حرفمو باور نکرد...
اگه اونجا مسیر رو عوض میکردیم یا از رفتن منصرف می‌شدیم شاید هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد!

1401/10/22 02:53

#پارت_320

وقتی به اتوبوس رسیدیم با استرس به اطراف نگاه کردم! هنوز هم ترس داشتم!
من از این سفرها خاطره خوبی نداشتم!
شما جای من بودین نمی‌ترسیدین؟؟
مدت ها بود که داشتم از تقدیر فرار میکردم!
این چندین بار بود که داشتم از دست بقیه فرار میکردم؟؟!
این فرار کردن ها نتیجه ای هم داشت؟!
جز اینکه چند هفته اول آرامش قبل از طوفان رو میگذروندم و بعد از مدتی که می‌خواستم باور کنم دارم به آرامش میرسم یهو دنیا رو سرم خراب می‌شد!
و دوباره فرار کردن شروع می‌شد!
من خسته شده بودم! خسته از اینکه باید تمام عمرم رو خانه به دوش باشم!
خسته از این گره های کور زندگیم!
_عزیزم؟؟ چرا ایستادی؟
از فکر و خیال خارج شدم لبخند تصنعی زدم و گفتم
+چیزی نیست!
_میدونم که می‌ترسی! می‌دونم که حالت بده! ولی می‌خوام بهت قول مردونه بدم! میخوام به جرئت قسم بخورم که دیگه روزای بدبختی و سختی تموم شد!
از اینجا به بعد زندگیمون دیگه آسایش داریم!
آب دهنم رو قورت دادم و با شک نگاهش کردم...
میتونستم باور کنم؟! خسرو چند بار از این قول ها بهم داده بود و بعدش من بار ها و بار ها تا دم مرگ رفته و برگشته بودم؟؟
نه...نه نمیتونستم‌ باور کنم! نمی‌خواستم باز هم دل خوش باشم و بعدش داغون بشم! ذوقم کور بشه!
سوار اتوبوس شدیم و خوراکی هایی که‌ خسرو خرید بود رو خوردیم! سیل عظیمی از فکر و خیالات به مغزم هجوم آورده بود!
_پری دوست ندارم تو این حال ببینمت! به نظرم باید یه چیزی رو بهت بگم!
منتظر نگاهش کردم که گفت
_راستش من...من چند روز پیش رفتم عمارت!
با این حرفش انگار یه پارچ آب یخ رو سرم ریختن! دست و پام گز گز کرد!
+تو...تو...توچیکار کردی؟؟
تو... رفتی کجا؟؟ من درسن شنیدم؟؟؟ تو...رفتی عمارت؟؟
همون جایی که به خونت تشنه ان؟
همون جایی که قاتل مادرت نفس می‌کشه و لحظه شماری میکنه واسه ریختن خون تو؟؟ آره خسرو؟!
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت
_اره...من رفتم‌!

1401/10/22 02:53

#پارت_321

+خسرو خیلی حماقت کردی!
_اره من حماقت کردم پریچهره! تو هیچوقت...هیچوقت نتونستی منو درک کنی!!
نتونستی بفهمی کتک خوردن یه پسر بچه‌ اونم بی دلیل و تبعیض بین دو تا برادر یعنی چی!
تو نمیدونی که کتک های که از جواهر میخوردم و هر بار به خیال اینکه مادرم چیزی تو دلش نیست فراموش میکردم....
آه کشید و گفت
_اگر چه اون از من متنفر بود اما من اونو واقعاً مادر خودم میدونستم!
خیلی وقتا با خودم میگفتم مگه‌من چی از امیر بهادر کم‌ دارم؟؟
من هنوز گشنگی های کودکیم‌رو یادمه پربچهره!
من هنوز ترس از جواهر رو یادمه!
گناه من چی بود؟؟
چون بچه اش مرده بود باید منو که از همه چیز بی خبر بودم رو‌ زجر میداد؟!
من هنوز تحقیر و کتک خوردن های کلثوم رو یادمه!
من هیچوقت خودمو به خاطر روز های که احمقانه سعی میکردم دل جواهر که به خیال خودم مادرم بود روبه دست بیارم.... نمیبخشم!!
وقتی فکر میکنم که تمام این مدت جواهر به قصد خالی کردن عقده هاش کلثوم بیچاره رومیزد..دلم میخواست گلوش رو‌ پاره کنم!
حالا تو به من میگی حماقت کردم؟!
پس باید چیکار میکردم؟؟
امیر بهادر که برای بار هزارم بهم نارو زد و مادرمو کشت ‌..
تورو ازم گرفت...
جواهری که مادرم‌رو زجر کش کرد...
و خونه ی عشقی که بدون تو...خالی مونده بود!
می‌دونی من چه حالی داشتم؟! نه نمیدونی چون مرد نیستی!
مرد نیستی که بدونی غیرت یعنی چی!
دستشو مشت کرد! نگاهی به رگ گردنش کردم!
صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود!
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت
_من رفتم که انتقام بگیرم! دیگه دلیلی نداشت که تو تهران آواره بمونم وقتی که تو پیشم نیستی!
با ناراحتی بخاطر گذشته اش گفتم
+خب؟ بعدش چیشد؟! تونستی جواهر رو ببینی؟؟

1401/10/22 03:08

#پارت_322

کمی مکث کرد و گفت
_آره دیدمش!
لبمو تو‌دهنم جمع کردم و گفتم
+امیر...امیر بهاددرر چی؟؟
_من...من اونو...اونو... کشتم!
ناباورانه نگاهش کردم و لب زدم
+چی؟ متوجه نشدم! دوباره بگو!
_ من برای تقاص خون مادرم...بلایی هایی که این همه سال سرت اورد ‌و‌ بخاطر زجری که‌ بهمون‌ داد...چاقو رو توی قلبش فرو کردم!
انقد این خبر ناگهانی بود که مغزم قفل شد!
باورم نمیشد!
+خسرو ..تو..تو...
_میدونم! می‌دونم که باور کردنش برات خیلی سخته! شاید ازم دلخور باشی که ...
پریدم وسط حرفش و گفتم
+دلخور؟؟ خیلی دلم میخواست خودم اونشب کنارت بودم و اونو به درک واصل میکردم!!
می‌دونی خسرو اون فقط یه حیوان در جلد انسان بود!
فقط همین و بس...
بزرگترین آرزوم این بود که روزی تقاص تمام بدبختی هایی که کشیدیم رو ازش بگیرم!
اما تو زودتر از من اینکارو کردی!
ازت ممنونم!
_هیچوقت فکر نمی‌کردم کشتن‌ برادرم بتونه زندگی رو برام راحت تر کنه!
شاید اگه دیگه نزدیکت نمیشد و بلایی سرت نمی اورد میتونستم‌ ببخشمش...
ولی تو خط قرمز منی! کسی بهت چپ نگاه کنه دخلشو میارم!
+چطور اینکارو کردی خسرو؟!
_باهم درگیر شدیم!
نمیدونی که چقد التماستم کرد که ببخشمش!
اما دیگه برای این چیزا خیلی دیر شده بود!
+جواهر چی؟
با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت
_آتیشش زدم!
کل اون عمارت کوفتی رو بنزین ریختم و دریک حرکت جهنم‌ رو براش درست کردم!
تونست از اونجا فرار کنه اما صورتش و بدنش به شدت سوخت!
من انتقام خودمو و خودتو ازشون گرفتم پریچهره!
برای اون ارسلان هم یه دردسری درست کردم که چندین و چند سال کار و زحمتش رو به باد داد و تمام اعتبارش پیش رقبا از بین رفته!
حالا هم دارم می‌برمت اون‌سر دنیا...
فقط من باشم و تو...
دیگه کسی نیست که زندگیتو خراب کنه!
کسی نیست که تهدیدت کنه!
کسی نیست که بخواد خوشیتو خراب کنه!

1401/10/22 03:08

#پارت_323

_پریچهره تو‌فکر می‌کنی دیدن تو‌اونم تو اون وضعیت برای من آسون بود؟؟
اشکامو پاک کردم و گفتم‌
+خسرو تو خودتو به خاطر من تو خطر انداختی آخه چرا؟! اگه اتفاقی برات می افتاد چی؟
_من اگه بهت نمی‌رسیدم از عشقت میمردم! یادته بهت میگفتم تو همه اون چیزی هستی که من از این دنیا می‌خوام؟! یادته بهت میگفتم که شب و روز برای خوشبختی و دیدن خنده ی از ته دلت تلاش میکنم؟؟
من هم به اندازه تو ترس داشتم! من هم از اینکه آخرش حسرت عشقت تودلم بمونه میترسیدم!
+خسرو من باورم نمیشه! یعنی دیگه کسی نمیاد که کتکم بزنه؟!
کسی نمیاد که داغ دلمو تازه کنه؟!
یعنی دیگه قرار نیست برای اینکه خوشبخت باشم فرار کنم؟!
یعنی این آخرین مسافرت و مهاجرت ماست؟! آره خسرو؟؟
چشماش اشکی شد و گفت
_اره!این آخرین فرار ماست! این آخرین باریه که ازت می‌خوام گذشته رو فراموش کنی...
آخرین باریه که ازت می‌خوام بهم اعتماد کنی!
+من تا آخر عمرم بهت اعتماد دارم خسرو! با قلبم بهت اعتماد دارم!
دستامو گرفت و گفت
_کی میشه که عروسم بشی!؟
شیطون خندیدم و گفتم
+ هر وقت که تو بخوای!
خواستم چیزی بگم که بعض به گلوم چنگ انداخت!
این اشک چی بود؟!
تمام احساساتم باهم قاطی شده بود...
عشق و خوشحالی...رهایی...
برای اولین بار تو تمام زندگیم خالی از هر گونه استرس بودم!
+خسرو؟
_جانم؟
+از خانوادم خبری داری؟!
سرشو انداخت پایین و گفت
_گل اندام ازدواج کرد...و ... شربت...
چینی بین ابرو هام دادم و گفتم
+شربت چی؟؟
_شربت...
کلافه نگاهم کرد...بند دلم پاره شد!
درسته که خانواده ام بدترین دشمن های زندگی من بودن اما شربت...اون تنها کسی بود که هیچوقت حتی یه بار هم دلم رو نشکسته بود!
دستمو رو یقه ی خسرو گذاشتم و گفتم
+شربت چیشده؟!
_از مردم شنیدم که میگفتن اون هم عاشق شد! مثل من...مثل تو...مثل تمام آدم هایی که تو زندگیشون عاشق میشن!
یه پیر مردی که چند تا بچه داشت اومد‌ برای خاستگاری شربت که پدر مادرت قبول کردن اونجا بود که شربت از پسر رعیتی که عاشقش بود حرف میزنه و این خبر از خونه به بیرون درز پیدا می‌کنه و...

1401/10/22 03:08

#پارت_324

پریدم وسط حرفش
+یعنی چی ک به بیرون درز پیدا می‌کنه؟؟
آب دهنش رو قورت داد! مستقیم تو چشمام نگاه نمیکرد ‌و مدام نگاهش رو میچرخوند!
احساس میکردم میخواد از زیر جواب دادن به سوالم در بره!
با دستپاچگی گفت
_اصلا ولش کن! اون روستا و عمارت جز بدبختی برای ما چیزی داشت مگه؟!
اصلا چرا باید مدام در مورد اون خراب شده حرف بزنیم؟!
اگه اونجا خوب بود که ما آواره و آلاخون والاخون نمیشدیم!
قبلا هم بهت گفتم اگه میخوای از زندگی لذت ببری باید گذشته رو فراموش کنی!
سری به نشونه ی کلافگی تکون دادم و نفسم رو پر سر و صدا دادم بیرون و گفتم
+ خسرو چرا داری بحثو عوض می‌کنی؟؟دارم میگم بگو ببینم چیشده؟؟ تو‌داشتی در مورد خواهرم حرف میزدی!
کمی من من کرد و گفت
_نمیدونم دقیق از کجا درز پیدا کرده ولی اینو می‌دونم که گل اندام به این قضیه بی ربط نیست!
ابرویی بالا انداختم و گفتم
+دختره ی عقده ای! من نمی‌دونم این حسادتش رو از کی به ارث برده! حالا گل اندام با کی ازدواج کرد با همونی که...
پرید وسط حرفم و گفت
_نه! بعد از فرار ما و پخش شدن رابطه منوتو اون خانواده هم‌پا پس کشیدن! گل اندام هم سنش بالا بود یه پیرمردی که سه تا بچه داره و زنش فوت شده اومده خاستگاریش و پدر مادرت هم راضی شدن!
سکوت کردم...
همیشه گفتن بار کج‌به منزل نمی‌رسه....
گل اندام از روز اول تو زندگی و بخت من گره انداخت! گره ی کور...
همیشه سنگ جلوی پام انداخت مثل جواهر...مثل زلیخا....مثل امیر بهادر. چشم دیدن منو نداشت...
حالا هم که گیر داده به شربت!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+یعنی گل اندام همه جا پخش کرده که خواهرش خاطر خواه شده!
_آره!
البته الان از بعضیا شنیدم که خیلی پشیمونه!
اما چه فایده....پشیمونی چیو درست می‌کنه!
سیخ سر جام نشستم! چرا خسرو انقد از افعال گذشته استفاده میکرد؟؟

1401/10/22 22:10

#پارت_325

+منظورت چیه؟؟ مگه دردسر درست شد برای شربت؟؟
_پریچهره تو مثل اینکه فرهنگ و مغزهای کوچک زنگ زده ی مردم اونجا رو فراموش کردی؟؟
مگه یادت نیست که بخاطر یه هم صحبتی ساده چه قشقرقی به پا شده بود؟؟
حالا فکر می‌کنی وقتی که شربت خودش رسما جلوی پدر مادرت گفته من خاطر خواه شدم چی میشه؟؟
ناخودآگاه پوزخند. زدم و گفتم
+حتما حشمت یا مظفر رگ غیرت نداشته اشون باد می‌کنه و میرن سراغ اون پسره! حشمت می‌زنه اونو‌میکشه وشربت خونبس میشه! هه!!
خسرو با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_میدونم که حرف زدن از اون روز ها آخر عاقبت خوشی نداره! ببین فقط ناراحتت می‌کنه! بیخیال شو!
با بی تفاوتی گفتم
+میتونم حدس بزنم که سر شربت چی اومد!
چینی بین ابروهاش داد و منتظر به لب هام چشم دوخت که گفتم
+حتما آقام مجبورش کرده زن اون پیر مرد بشه!
میبینم که پول زیاد زیر زبونش مزه کرده!
اول که منو‌ فروخت...بعد گل اندامو...حالا هم شربتو!
چه پدر خوب و دلسوزی! داماد های سن بالا و پولدار!
کاش حداقل شربت رو با گاو و گوسفند معاوضه نکرده باشه!
سکوت کرد و به فکر فرو رفت! چه سناریوی تلخی! پدری که حاضره دخترش بخاطر یه لقمه نون تحقیر بشه،کتک بخوره، از صبح تا شب حمالی کنه ...اصلا دخترش بره بمیره ولی در اضای اون دختر صاحب مال و منال بشه!
یعنی ارزش یه تیکه زمین و چهار تا اشتر از پاره تنش بیشتر بود؟؟
+درست گفتم‌؟؟
_نه! شربت اصلا ازدواج نکرد!
+یعنی چی؟ مگه نمیگی خاستگار داشته؟؟
_راستش...راستش با اون پسر فرار کرد...اون پسره...اون...
+اون پسره چی؟؟
_موفق نشد فراریش بده! آقات شربت رو پیدا کرد و همون شب...همون شب...
عرق پیشونیش رو پاک کرد! چه زجری میکشید برای اینکه این حرف ها رو بهم بزنه!
+جون به لب شدم! همون شب چی خسرو؟؟
لب های خشکش رو با زبون خیس کرد و گفت
_همون شب آقات و داداشات شربت رو کشتن و تو باغچه دفنش کردن!!!

1401/10/22 22:10

#پارت_326

انگار که یه پارچ آب داغ رو سرم خالی کردن!
من چی شنیدم؟!
بدنم خیس عرق شد...حرکت قطره ی عرقو روی کمرم احساس کردم!
چندین و چند بار جمله اش رو تو ذهنم مرور کردم
«آقا و داداشات شربت رو کشتن و تو باغچه دفنش کردن»
«آقا و داداشات شربت رو کشتن و تو باغچه دفنش کردن»
نگاهمو از چهره ی رنگ‌و‌ سلام رو پریده و چشم های نگران خسرو گرفتم و رو صندلی ولو شدم!
زیر لب تکرار کردم
«آقا و داداشات شربت رو کشتن و تو باغچه دفنش کردن»
چشمامو بستم....
خاطرات کودکیم با شربت مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد..
قیافه ی مظلومش! بدن لاغر و نحیفش...
لبخند مهربونش.... خاله بازی هامون...کار کردن هامون...
نفسم به شماره افتاد!
انگار که کسی دستش رو گذاشته رو گردنم و داشت خفه ام می‌کرد!
یقه ی لباسم رو با دستم آزاد کردم شاید از این حس خفقانم کمتر بشه...اما نمیشد!
من باور نمی‌کردم! نه خدایا این امکان نداشت مگه نه؟!
مگه میشه که یه پدر بچه ی خودشو بکشه و تو‌ حیاط خونه اش دفن کنه؟؟
مامانم؟؟
مامانم اون لحظه کجا بوده ها؟
نکنه دست اونم تو خون شربت آلوده باشه!
آخخخخ شربت! آخ خواهر مهربونم!
حالم دست خودم نبود! قطره قطره اشکام چکید رو گونه هام!
خدایا ما که به دنیا اومدنمون دست خودمون نبود! چرا انقد زجرمو میدی؟
شربت حتی از من هم کوچک تر بود!
چقد عمرش کوتاه بود...مثل عمر گل رز...همون گل رز هایی که یوسف برام ...
سرمو‌ تند تند تکون دادم! نه نه من نمی‌خواستم باز هم برگردم به خاطراتی که برای فراموش کردنش جون کندم،زجه زدم، عذاب کشیدم کتک خوردم!
خسرو دست هامو گرفت و بوسه ای رو پیشونیم زد!
در بطری رو باز کرد گرفت جلوی دهنم و مجبورم کرد که چند قطره بخورم اما هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که حالت تهوع گرفتم و هر چی که خورده و نخورده بودم رو بالا اوردم...

1401/10/22 22:11

#پارت_327

ای کاش هیچوقت در مورد اون روستا از خسرو سوال نمی‌کردم...ای کاش هیچوقت ازش نمی‌پرسیدم که چه بلایی سر آدم ها اومده!
اصلا به من چه ربطی داشت؟
مگه بقیه در مورد سرگذشت من فکر میکنن؟؟
اصلا مگه براشون مهمه که چه بلایی سرم میاد؟!
اما شربت خیلی مظلوم بود! صدای «آبجی،آبجی» گفتنش تو گوشم اکو شد!
خسرو پلاستیک رو از جلوی دهنم کنار کشید و با دستمال دور لبم‌رو پاک‌کرد! و من از خجالت برای بار هزارم بلند هق زدم! توجه تمام مسافر ها به سمتم جلب شد!
خسرو برای اینکه جو رو آروم کنه گفت
_خانومم هر وقت که سوار ماشین بشه بالا میاره!
بعد هم میزنه زیر گریه! میگه از بقیه‌ خجالت می‌کشم!
هر کدوم از مسافر های صندلی عقب و جلومون یه چیزایی گفتن که من نشنیدم!
انگار که اصلا دیگه تو این دنیا نبودم!
رفتم به روزی که خالم گفت آقات میخواد سرتو‌ ببره و تو حیاط دفنت کنه!
با یادآوری اون خاطره قفسه سینم تیر کشید! اون روز ها چه حالی داشتم؟!
چقد به خاطر این دروغش عذاب کشیدم؟؟ چقد ترسیدم!
منه دختر بچه از مردن چه تصوری داشتم؟
اونم مردن به دست پدرم!
حالا شربت چی کشیده؟؟
چه حالی شده وقتی که فهمیده قراره به دست عزیزترین آدم هاش بمیره!
سرمو رو سینه ی خسرو گذاشتم که گفت
_ این چه گوهی بود که من خوردم؟؟
مگه بهت نمیگم در مورد اونجا ازم سوال نکن؟؟
مگه نمیگم بذار زندگی خودمون رو بکنیم؟؟
غلط کردم پریچهره نگام کن ببین!
سرمو از سینه اش جدا کرد و دستاشو دور صورتم قاب گرفت و شمرده شمرده گفت
_جون خسرو اینجوری نکن!
تو گریه کنی اون زنده میشه؟؟ آره؟
چه دردی دوا میشه؟
اصلا میخوای بگم اتوبوس وایسه برگردیم از پدرت انتقام بگیری؟؟اررره؟؟
آخه بگو من چه خاکی تو سرم بریزم؟؟
من طاقت دیدن اشکاتو ندارم دیونه میشم تورو خدا گریه نکن!
دستمو مشت کردم و کوبیدم رو سینش و در حالی که صدام لحظه به لحظه بالا تر می‌رفت گفتم
+چی داری میگی؟؟؟
خسرو تو چی داری میگی؟؟
عمق فاجعه رو میتونی بفهمی؟!
د اخه اگه توی لعنتی منو تنها نذاشته بودی و دیونه نشده بودی من از خونه ارسلان سر در نمی اوردم و تو از اون روستا!
اصلا رفتی اونجا فضولی کنی که ببینی چیشده؟؟ اصلا به تو چه ربطی داشت؟؟
همش مقصر تویی! میفهمی؟؟ تو!!!
حالا هم به جای اینکه آرومم کنی داری نمک رو زخمم‌ میپاشی!
آره با گریه ی من اون زنده نمیشه ولی حداقل من یکی از غصه دق نمیکنم!
نگاه از چهره خسرویی که ناباورانه داشت نگاهم میکرد گرفتم دستامو بغل کردم و تو صندلی‌ مچاله شدم و اشکامو پاک کردم!

1401/10/22 22:11

#پارت_328

روسریمو‌ جلوتر کشیدم و لبامو‌ تو دهنم جمع کردم! قفسه سینم از شدت خشم بالا پایین میشد!
زیر چشمی به خسرویی که هنوز هم داشت مات و مبهوت نگاهم میکرد کردم و سریع به جلو خیره شدم!
خسروی بیچاره! تو چه گناهی کردی که باید تقاص بدبختی های خانواده منو پس بدی اخه؟؟
واقعا چه گناهی کردی؟
من چقد بی چشم و رو بودم! پشیمون شده بودم!
از رفتار احمقانه ام ! از اینکه خوبی های خسرو به چشمم نمیومد! از اینکه انقد خوب بود و خوبی کرده بود من فکر میکردم وظیفشه!
خسرو نگاه ازم گرفت و به صندلی تکیه داد و از شیشه به بیرون زل زد!
میدونستم که اونم داره حرف های منو تو ذهنش حلاجی می‌کنه و خودشو لعنت می‌کنه که چرا واسه نجات دادن من زندگیشو به خطر انداخت که آخرش من همچین حرفی بهش بزنم!
ولی من عجیب آروم شده بودم انگار که هر چی دق و دلی داشتم سر خسرو خالی کردم! نگاهی به اطراف کردم اتوبوس کی به راه افتاده بود؟؟
دیگه گریه ام قطع شده بود و فقط فین فین میکردم؛ خسرو دیگه حتی یک بار هم بهم نگاه نکرد!حق داشت! دلشو شکسته بودم!
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشامو که بخاطر گریه زیاد می‌سوخت بستم!
هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که صدایی شنیدم
_اگه کسی میخواد نماز بخونه یا دستشویی بره پیاده بشه!
چشامو‌ باز کردم و پتویی که روم کشیده شده بود نگاه کردم! حتما خسرو انداخته رو پاهام!
بهش نگاه کرد و‌گفتم
+خسرو پیاده نمیشی؟!
بدون اینکه نگاهم کنه سری به نشونه نه تکون داد که گفتم
+من دستشویی دارم! خودم تنهایی برم؟؟
بی تفاوت نگاهم کرد و از جا بلند شد!
دلم هری ریخت! تا حالا انقد ناراحت و سرد ندیده بودمش!
من هم از جا بلند شدم قدمی به عقب برداشتم که با صدای ضعیفی گفت
_پشت سرم بیا!
خواستم دستشو بگیرم که پسم زد!
نکن خسرو! تو رو خدا درکم کن! آخه مگه یه آدم چقد توان داره؟؟
بخدا که دیگه ظرفیتم پر شده! دیگه طاقتم ندارم!
از اتوبوس که بیرون‌اومدیم رو به روی سرویس ایستاد و گفت
_اینجا منتظرم برو!
به چشماش نگاه کردم خواستم چیزی بگم که گفت
_مگه‌ با تو نیستم؟ برو!
سرمو پایین انداختم و به سمت سرویس حرکت کردم!لعنت بهت پریچهره! گند زدی!
آخه *** مگه جز خسرو کسی برات مونده؟!
مگه تو نبودی که واسه خاطر دیدنش له له می‌زدی؟؟!
همینطور میخوای گند بزنی تو رابطه تون؟!
از سرویس خارج شدم و با قدم های بلند خودمو به خسرو رسوندم! اتوبوس سریع حرکت کرد طبق گفته ی شوفر تا فردا صبح می‌رسیدیم به مقصد!
در تمام طول مسیر سعی کردم که سر حرف رو باز کنم ولی خسرو ناراحت تر از این حرف ها بود!

1401/10/22 22:12

#پارت_329

دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد و خسرو هنوز هم تو قیافه بود! حقم داشت! هضم کردن حرف های بی سر و ته من که چشمامو رو همه‌چیز بستم و دهنم رو باز کردم‌ بی فکر هر از چی از دهنم در اومد گفتم سخت بود!
نبود؟!
دیگه تحمل این رفتار خسرو رو نداشتم!
دستمو‌ رو دستش گذاشتم که بعد از چند ثانیه دستشو عقب کشید!

سیگارش رو دود کرد و گوشه ی لبش گذاشت!
آروم زمزمه کردم
+خسرو؟!
وقتی دیدم جواب نمیده گفتم‌
+ازم دلخوری؟
و باز هم سکوت کرد و پک عمیقی به سیگارش زد و گفت
_میدونی چیه؟؟ من سر تو با زندگیم قمار کردم! میفهمی؟؟
قمااااار!

تمام زندگیمو،آبروی خانوادم رو همه و همه رو کنار گذاشتم تا به برسم!
دود سیگارش رو داد بیرون و ادامه داد
_منتی نیست! چون عشق حد و مرز نداره! عاشق بزدل نیست و از هیچ چیزی باکی نداره!
من حتی اگر صد بار هم به عقب برگردم با علم به این بدبختی هایی که کشیدیم باز هم این مسیر رو انتخاب میکردم!

با چشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت
_ مگه من تا به حال نازک تر از گل بهت گفتم؟!
مگه تا حالا دلتو شکستم؟!
می‌دونم اشتباهاتی داشتم که باعث شدم درد بکشی عذاب بکشی اما به جون خودت قسم که می‌خوام دنیات نباشه و حاضرم دنیا رو بخاطرت به آتیش بکشم... من با دیدن ناراحتی و حال خراب تو صد ها بار مردم و زنده شدم! من هم پا به پات اشک ریختم...درد کشیدم!

با هر قطره اشک تو عمق وجودم آتش گرفت و درد تا عمق استخونم نفوذ کرد!
میفهمی؟؟
میتونی حرف های منه عاشق رو بفهمی؟؟
منی که خنده و گریه ام به تو بستگی داره!
منی که شب با چشمای تو به خواب میرم و صبح به شوق دیدارت بیدار میشم؟!

1401/10/22 22:14

#پارت_330

_خیلی برام سخته تحمل کردن حرفایی که بهم میزنی! خیلی سخت...انقد سخت که قلبم به درد میاد پریچهره!
قطره اشکی از چشمام چکید!
ابراز احساسات خسرو تسکین بخش تمام سختی های بود که تا الان کشیده بودم!
لب هامو با زبونم خیس کردم!
خسرو دستی رو گونم کشید و اشکامو پاک کرد و گفت
_گریه نکن! هیچوقت دیگه گریه نکن!
وقتی چشمات اینجوری پر از غم میشه و هوای دلت ابری میشه دلم میخواد زمین و زمان رو بهم بدوزم!
من فقط یه دلیل برای زندگی کردن دارم! و اون دلیل تویی!
تویی که آرامش منی! نبینم جنگل چشمات طوفانی بشه...من چتر ندارم!!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم
+خسرو منو ببخش که دلت رو شکستم!
نه تو هیچوقت نازک تر از گل بهم نگفتی اما من هر بار هر چی دق و دلی داشتم سر تو خالی کردم!
می‌دونی من همیشه از سمت همه سر کوب شدم!
انگار که خدا منو آفریده که هر *** از هر جا ناراحت بود به سیلی به من بزنه!
حالا منی که قلبم تیکه تیکه است و روحم زخمی یه دیوار از خودم کوتاه تر پیدا کردم به اسم خسروی عاشق که اون زندگیشو به خاطر من فدا می‌کنه و من ... من انقد بی چشم و رو ام که...به راحتی هر چی از دهنم در میاد میگم!
احمقم مگه نه؟!
میتونی منو ببخشی؟
_من ازت ناراحت نیستم که ببخشمت! تو جان منی! مگه میشه من از کسی که مثل یه تیکه از وجودمه ناراحت شم! من از خودم دلخور بودم که فکر میکردم با فراری دادنت از اونجا بدبختی هایی ک متحمل شدی به مرور کم و کمتر بشه....اما برعکس شد! و از اینکه تو عمیقاً از دست من ناراحتی دارم دیونه میشم!
چی باید میگفتم؟؟
هر چقد که سعی میکردم توضیح بدم بیشتر از قبل گند میزدم!
سرمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم
+خیلی خسته ام! خسته به اندازه ی تمام عمرم!
_منم همینطور! دلم میخواد یه هفته‌ استراحت کنم بدون دغدغه بدون مشکل! فقط بخورم و بخوابم!
+تو جنوب رو بلدی؟
_نه! ولی به یکی از دوستام سپردم برامون خونه خریده!‌یه خونه نزدیک دریا...

1401/10/22 22:14

#پارت_331

حرف های خسرو برام مثل لالایی بود....
لالایی بچگانه...لالایی هایی که برای شربت میخوندم که خوابش ببره...لالایی هایی که واسه عروسک پارچه ای پاره و‌پورم میخوندم و تو دنیای خودم براش مادری میکردم!
سرمو‌رو شونه گذاشتم!
خسرو دستمو تو دستش گرفت چشمامو بستم به خواب عمیق فرو رفتم....
.
.
با صدای هیاهوی جمعیت چشامو باز کردم!
با دیدن چشم های خسرو که بهم زل زده بود لبخند زدم ضربان قلبم رفت بالا! دستش رو نوازش وار رو گونم کشید و گفت
_به جنوب خوش اومدی بانو!
سرجام سیخ نشستم و به اتوبوسی که از حرکت ایستاده بود و مردمی که دونه دونه از ماشین پیاده میشدن نگاه کردم و با ذوق گفتم
+رسیدیم؟!
_آره عشقم! رسیدیم!
از جا بلند شدم و پشت سر مردم به صف شدم از اتوبوس که پیاده شدیم نفس راحتی کشیدم و گفتم
+خدایا باورم نمیشه... آخه پریچهره ی پاپتی و دهاتی روستا رو چه به جنوب؟؟!
_دیگه دست هیچکس بهمون نمی‌رسه پری! دیگه مال خودم شدی...مال خود خود خودم!
سرمو پایین انداختم و با گوشه ی روسریم بازی کردم!
حتم داشتم که گونه هام سرخ شده!
خسرو «ای جانمی» زیر لب گفت و لب زد
_بیا بریم!
دست تو دست هم سوار تاکسی شدیم! با دیدن نوع پوشش مردم اونجا که تا به حال نمونه اش رو هیچ جا ندیده بودم به وجد اومده بودم و از شیشه ی ماشین به بیرون زل زده بودم!
خسرو آدرسی به راننده داد و بعد از مدتی گفت
_رسیدیم!
خسرو کرایه رو حساب کرد و پیاده شد!
رو به روی خونه ی نقلی و جمع جوری که درش آبی رنگ بود ایستاد کلید رو از جیبش در اورد گرفت سمتم و گفت
_دوست دارم خونه ی عشقمون به دست های تو باز بشه!

1401/10/22 22:15

#پارت_332

با خوشحالی کلید رو ازش گرفتم و داخل قفل انداختم و وارد حیاط شدم!
قسم میخورم که اون لحظه قشنگ‌ترین لحظه زندگی من بود! با دیدن حیاط سرسبزی که دور تا دورش درخت کاشته شده بود و حوض بزرگ پر آبی که داخل چندین گل رز گذاشته شده بود به وجد اومدم به عقب برگشتم و گفتم
+خسرو؟؟ اینجا... اینجا خیلی قشنگه!
پیشونیم رو بوسید و گفت
_اما نه به قشنگی تو!
من تمام تلاشم رو میکنم ک خوشبختت کنم!
تمام تلاشم رو میکنم که تو همیشه خوشحال باشی! نگاهمو ازش گرفتم
وارد حیاط شدیم و درو بستیم!
یه گوشه ی حیاط یه تاب بزرگ گذاشته بود! صدای گنجشک ها و صدای آب داخل حوض فضای آرامبخشی رو به وجود اورده بود!
_به دوستم گفتم بهترین وسایل رو برای اینجا بخره!
+خسرو تو از کجا میدونستی که ما بهم میرسیم؟!
چینی بین ابروهاش داد و گفت
_اصلا منو تو به دنیا اومدیم که بهم برسیم!
خندیدم و وارد خونه شدم!
تا حالا همچین خونه ی دلبازی ندیده بودم!
فرش علی دستباف قرمز...پشتی های کوچیک که دور تا دور چیده شده بودن!
پنجره های کوچیک که دور تا دور خونه بودن...گل های سر سبز گوشه ی طاقچه‌!
+خسرو اینجا خیلی قشنگه! خیلی!
_قسم میخورم به عشقمون... عشقی که تو قلبم شکل گرفته و باعث شده که تمام این مصیبت ها رو تحمل کنم!
قسم میخورم به حس پاکم نسبت به تو!
من...من قسم میخورم که خوشبختت میکنم!
دستمو گرفت و به سمت اتاق هدایت کرد و گفت
_این لباس عروس رو برای تو خریدم! از تهران! درست زمانی که تو خونه ی ارسلان بودی!
دادمش به دوستم که بیاره تو این خونه!
می‌دونم خسته ای از سفر رسیدی اما من در عقدمون حتی یه لحظه هم نمی‌خوام درنگ کنم!
ازت می‌خوام که همین الان آماده بشی تا منو تو باهم یکی بشیم!
قلب هامون در کنار هم به آرامش برسه...من از عشق دارم دیوونهه میشم! می‌خوام در کنارتو دیونگی کنم!

1401/10/22 22:15

#پارت_333

ابرویی بالا انداختم که گفت
_چیشد که یهو این سوالو ازم پرسیدی؟!
+یه دفعه یادم افتاد!
_من اون عمارت رو فراموش کردم! دلم نمی‌خواد اصلا بهش فکر کنم!
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم
+عشقم من برم؟؟
_آره! زود بیا!
پلکی زدم و به سرعت خودمو‌به گرمابه رسوندم!
با نگاه کردن به اون لباس عروس بند دلم پاره میشد! سریع آب داغ کردم و دوش گرفتم!
باز هم مثل اون پریچهره ی بو‌ گندو شده بودم! مدت ها بود که حمام نگرفته بودم!
با برخورد قطره های آب با بدنم لذت می‌بردم! دلم میخواست از جا بلند شم و از خوشحالی فریاد بکشم!حوله ی آماده ای که به بند رخت آویز بود رو دور تنم پیچیدم ک تقه ای به در حمام خورد از جا پریدم خودمو به در چوبی رسوندم و گفتم
+خسرو تویی؟
خندید و گفت
_اره منم درو باز کن کارت دادم!
نگاهی به حوله ی تنم انداختم. با دستپاچگی گفتم
+خ...خ...خسرو ...من .. من لباس ندارم!
_میدونم! چون لباس نداری کارت دارم دیگه! با شنیدن صدای شیطونش گفتم
+خسررررووو!؛! خیلی بیشورررری! برو اونطرف ببینم؛
قهقهه زد و گفت
_بیشور چیه مثلا من قراره شوهرت بشما!چرا ازم فرار می‌کنی؟؟!
+خسرو بروکنار دیگه!من از این چیزا خوشم نمیاد!؛
_چیییی؟؟ یعنی چی که خوشت نمیاد؟!
ای بابا یه لحظه حالا درو باز کن بذار بیام تو!
با مشت کوبیدم رو در و گفتم
+باز نمیکنمممم!
_خیلیه خب ! من برات چند تا لباس خونگی آورده بودم حالا خود دانی!
نمیشه که لباس های کهنه و کثیف رو بپوشی!

1401/10/22 22:15

#پارت_334

+خب بذار پشت در خودت برو تو خونه من برش میدارم!
_نه دیگه نشد! درو باز کن خودم میدم بهت!
پاهامو کوبیدم زمین و با حرص گفتم
+خیلی خری! اصلا لباس نمی‌خوام!
قهقهه ی بلندی زد و گفت
_شوخی کردم عزیزم! درو باز کن دستتو بیار جلو تا بدمش بهت!
+عههه! می‌خوای گولم بزنی! نمی‌خوام!
_نه‌ دیونه شوخی کردم بخدا! من که گفتم فقط وقتی تنم با تنت یکی میشه که تو مال خود خود خودم باشی! شرعی و رسمی!
وگرنه قلبی که تو سینمه خیلی وقته که به نامته باااانووو!
لبخند زدم و کمی درو باز کردم پلاستیکی رو گرفت سمتم گفت بگیرش!
بدون اینکه خودم بیام جلو دستمو دراز کردم پلاستیک رو ازش گرفتم و در کسری از ثانیه درو بهم کوبیدم و قفلش کردم صدای خنده ی خسرو پیچید تو گوشم!
دو نه دونه لباس ها رو گذاشتم رو سکو!
خدای من! خسرو برای من لباس زیر خریده بود؟؟‌
آخه یه مرد چطور میتونست انقد خوب باشه؟؟
از تصور اینکه اینا ‌رو برام خریده دلم میخواست از خجالت آب شم برم تو زمین!
موهامو خشک کردم و‌شونه کشیدم و سریع لباس روپوشیدم! لباس سفید بلند که از قسمت کمر تنگ و از قسمت دامن گشاد بود و رو زمین کشیده میشد! قسمت سینه ی لباس سنگ روزی شده بود آستینش هم بلند بود!
با دست زدن به کتفم متوجه شدم که پشتش زیپ داره! چندین دقیقه با اون زیب درگیر شدم که بتونم ببندمش...نشد که نشد!
من هم میترسیدم محکم بکشم و زیپ پاره بشه!
دیگه ناچار درو باز کردم و لب زدم
+خسرو؟!
_جان خسرو؟
+کجایی؟
_سر پله ها نشستم!
+یه لحظه میشه بیای؟!
خسرو ا جا بلند شد و خودشو بهم رسوند خواست چیزی بگه که با دیدن من حرف تو دهنش ماسید! سر تا پامو برانداز کرد و‌گفت
_عروس چقد قشنگه.... ایشالله مبارکش باد!
ماشاالله...هزار ماشاالله شدی عینهو قرص قمر!

1401/10/22 22:17