The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمانستان

229 عضو

#پارت_26

احساسات نگاهش به حدي بود که تاب نیاوردم، سرم
رو پایین انداختم و گوشیم رو بین انگشت هام فشار
دادم.
مهیار همراه سیاوش جلوي این مرد غریبه سر خم
کردن و با تعارف و احترام خیلی زیاد سمت بالاي سالن،
جایی که کارن با نگاهش غافلگیرم میکرد، هدایتش کردن.
وقتی مهیار بهش خوش آمد گفت، نگاهش روي من
میچرخید و آخرسر با اخم هاي غلیظی چشم گرفت و
به میزبان نگاه کرد.
میزبانی که از این فاصله میتونستم خشم و حرص رو تو
نگاه طوسی وحشیش ببینم. جوري دسته صندلی رو
فشار میداد که پوست دستش به سفیدي میرفت.
با کنجکاوي حرکات کارن رو دنبال کردم. برام عجیب
بود، به پاي این مرد غریبه با اکراه بلند شد!
تا جایی که به خاطر داشتم به حدي مغرور بود که با
ورود هیچ *** تکون نمیخورد و این اولین بار بود
شاهد همچین چیزي بودم!
نگاهم رو ازشون گرفتم، خوابم میاومد و برام مهم نبود
اونا چیکار میکنند. بین تعداد زیاد بازي هایی که براي
فرار از حوصله سر رفتگی و پرتی حواسم وصل کردم،
به پیامک سارا چشم دوختم. پیامی که هرچی فکر
میکردم نمیدونستم چی جوابش رو بدم.
《ثبت نام ترم جدید یونی شروع شده. میاي؟》
با گوشه ناخن به میز کوبیدم و ریتم هماهنگی با صداي
ملایم موسیقی بی کلامِ درحال پخش گرفتم. یاد تهدید
کارن افتادم، روزي که به خاطر عادت شدنم، نتونستم
بهش سر بزنم و پشت گوشی سرم داد زد و با حرص
گفت: 《واسه من وقت نداري ولی واسه اون خرابشده وقت
داري؟ دیگه حقی نداري بري دانشگاه!》
کلافه از یاداوري اون روز و جروبحثی که نتیجهاي جز
حرص خوردم در پی نداشت، به ضربه هام شدت دادم.
کل زندگی من بازیچه دست مردي شده که هیچ نسبتی
باهام نداره. به صفحه تاریک شده گوشیم زل زدم. به
چشم هاي غمگین و دلخورم که پشت سایه چشم
کمرنگم و خط چشمم، پنهان شده بود.
با حس هاي سردرگم و کلافه از جام بلند شدم که یکی
از مردانش با احترام جلوم رو گرفت. نگاه چپی به چشم
هاي هیزش انداختم. لبخندي زد و با ادبیگنجه که من رو
متحیر میکرد گفت: -خانم کجا تشریف میبرید؟ اگه چیزي میخواین امر
کنید واستون بیارم.
به موهاي بیرون اومده از روسري سفید مشکیم، دست
کشیدم و داخل فرستادمش، نفسی پر حرص بیرون
فرستادم و درحالی که کیفم رو بین انگشت هام فشار
میدادم گفتم:
-باید برم سرویس بهداشتی! برو کنار...
دستش رو عقب کشید. با نگاهی که به سه مرد دیگه
انداخت کنارم و پشت سرم ایستادن. بین حصار
مردانش گیر بود و خود منحوسش از بالاي مجلس
براندازم میکرد.
-بفرمایید خانم، از این سمت...

1401/06/06 22:33

کلافه سمت درب قهوه اي انتهاي سالن رفتم. هر
چهارتاشون دنبالم راه افتادن. جلوي در سرویس
سمتشون چرخیدم و گفتم:
-میخواین تو خود سرویسم دنبالم بیاین؟ تعارف نکنیدا
فکر کنم هر چهارتاتون بتونید بالاي سرم وایسید و به
کارن شرح حالمو بدید!
سر خم کردن، یکیشون از لحن متلکبارم خندش گرفت
ولی به سختی خودش رو کنترل کرد.
-همینجا صبر میکنیم، چیزي نیاز داشتید بگید.
دوست داشتم بگم از زندگیم گم شید بیرون ولی
متاسفانه اگرم میگفتم در حد خر نمیفهمیدن. پشت بهشون کردم و وارد راهرو باریک شدم. انتهاي
راه رو دوتا سرویش بهداشتی وجود داشت. کلافه بودم
و دلم میخواست براي چند دقیقه از نگاه کارن فرار
کنم.
نگاه اون، بوي جنون میداد. اون طوسی هاي دیوانه، اون
گرگ وحشی که تو نگاهش درحال تیز کردن دندون و
پنجه هاش بود، اون مردي که خودش رو مالک من و
زندگیم میدونست! فقط میخواستم چند دقیقه از دست
نگاهش پنهان بشم.
شیر آب رو باز کردم، بی دلیل دست هام رو شستم.
کیفم رو باز کردم تا دستمال کاغذي بردارم که چشمم
به هدیهاش افتاد.
-روانی گردنمو زده ترکونده بعد واسم کادو میخره.
چقدر خوب از دلم درمیاري کارن!
کیفم رو کنار روشویی گذاشتم و در جعبه رو باز کردم.
از دیدن دستبند کارتیه پلاك دار که اسمم روش هک
شده بود ماتم برد. با ابروهاي بالا پریده به نگین هاي
اتمی کنار اسمم دست کشیدم. زنجیرش کلفت بود و تو
سلیقم نیست! باورم نمیشه مردي که این قدر ادعا میکنه
عاشقمه هنوز نمیدونه من از چیزاي ظریف خوشم میاد!
خندم گرفت، چقدر من بدبختم!
دستبند رو روي مچ دستم گذاشتم و بهش نگاه کردم،
خوشگل بود!
-زنجیر کلفت به دست نمیاد!
زهرم ترکید. دستبند از دستم، روي سرامیک ها افتاد.
درحالی که دستم رو روي قلبم میذاشتم با چشم هاي
گرد شده چرخیدم و با دیدن یک جفت چشم عسلی
خشکم زد.
-ترسوندمت!؟ متاسفم، فکر کردم متوجه شدي من
اینجام!
قلبم درست تو حلقم میزد. با چشم هاي گشاد شده به
هیکل درشتش نگاه کردم. انقدرام کوچولو نبود که بگم
متوجه حضورش نشدم.
- م..من شمارو اصلا ندیدم. تو دستشویی بودید؟
تکیه اش رو از دیوار گرفت، یک قدم جلو اومد. همون
طوري نگاه میکرد.
همون طوري که تو سالن بهم زل زده بود!
نگاهش پر از حس ناشناختهست!

1401/06/06 22:33

#پارت_27

اصلا چه طوري اومده؟ مگه پیش کارن نبود؟ پر از
علامت سوال با احساس استرس بهش نگاه کردم. روبه
روم ایستاد. نگاه خیرش روي چشم هام میچرخید و
چنان وجب به وجب صورتم رو نگاه میکرد که انگار
صدساله من رو میشناسه و دلتنگه!
عجیب ترین چشم هارو داشت که عجیب ترین
احساسات ممکن رو داخلش خالی کرده و انگار با آبپاچ
به سروشکل من، این احساسات عجیب رو میپاچه!
-دستبندتو نمیخوایش!؟
با شنیدن صداي بم و مردونش نگاهم رو از قاب
صورتش گرفتم. ثانیه اي نگاهش رو به زیر کشید. قبل
اینکه نیم خیز بشه، خودم خم شدم، از روي زمین
دستبند کارن رو برداشتم که صداش دوباره تو گوشم
پیچید
-هیچ وقت جلوي هیچ مردي خم نشو خانم جوان!
ابروهام بالاپرید. لبخند بی معنی بهم زد و سمت
روشویی خم شد. لب هاش تکون خورد ولی صدایی
ازش به گوشم نمیرسید.
بوي عطر تلخش چنان تو بینیم پیچ میخورد و شامهام
رو پر کرده بود که احساس اون تلخیِ عطرش خوابم رو
پروند. انگار که قهوه ترك به خوردم دادن!
چرخیدم و سمت در رفتم، احساس خوبی نداشتم. این
مهمونی کذایی برام عذاب آوره. این مرد مهمون کارن
بود و هرچیزي که به کارن مربوط بشه، براي من خوب
نیست!
به خصوص که نگاهش مثل آدم هاي عادي نیست،
جوري طغیانگر نگاه میکرد که وجودم شل میشد.
دستم رو به دستگیره در چسبوندم و چند بار بالا و
پایینش کردم. در کمال ناباوري باز نشد. اخم درهم
کشیدم. کیفم رو زیر بغلم گذاشتم و زور زدم.
-درش گیر داره، یه لحظه صبر کن.
دستمال کاغذي هایی که باهاش، دستش رو خشک کرد
رو داخل سطل طلایی کنار روشویی انداخت. هیکل
بزرگش رو کنارم کشید. آستین هاي پیراهن سفیدش
رو تا زده بود و من ناخواسته نگاهم به ساعت رولکس
طلایی نقره اي دستش افتاد که روي ده تیک تیک
میکرد و همزمان تاریخ امروز رو به لاتین نشون میداد.
دستش رو به دستگیره چسبوند و با دست دیگه بالاي
در رو فشار داد. یکم ازش فاصله گرفتم. درحالی که از
نیم رخ به ته ریش اصلاح شدش خیره مونده بودم به در
فشاري اورد که باز شد.
چرخید، مستقیم بهم زل زد. بازم حس هاي مختلف،
بازم بوي عطر تلخش! آب گلوم رو قورت دادم.
دربرابر نگاهش سرم رو خم کردم و زیر لب گفتم:
-ممنونم.
دستم رو جلو اوردم و لبه در رو گرفتم که ثانیه اي
دستش رو روي دستم گذاشت و مانع از باز کردن در
شد.
از برخورد گرمی دستش به پوست مرطوبم فوري عقب
کشیدم. نفس هاي سنگینش رو بیرون فرستاد، کمی
سمتم مایل شد و با لحن دورگه اي زمزمه وار گفت:
-اسمت چیه؟

1401/06/06 22:33

ابروهام بالا پرید. دربرابر لحن گرم محکمش نفسی
تازه کردم. به لبم زبون کشیدم و باهمون اخم هاي
درهم گفتم:
-ببخشید، متوجه نمیشم.
-اسمتو پرسیدم. اسمت چیه؟
ساکت شدم. از بیرون سروصداهایی به گوش میرسید.
میترسیدم کارن اومده باشه دنبالم و هیچ دلم
نمیخواست من رو با شریکش یا مهمونش یا هرچیزي
که این مرد براش هست، ببینه!
-دلیلی نمیبینم اسممو بهتون بگم.
دستگیره درو گرفتم و بدون نگاه کردن به اون چشم
هاي عجیب و براق ادامه دادم.
-لطفا برید کنار، باید برم. ممکنه بیان دنبالم.
لب هاش رو بهم فشار داد. به انگشت هاي مشت
شدهاش نگاه ریزي انداختم که عقب کشید.
به محض اینکه در، از بند انگشت هاي بزرگش جدا شد،
سریع از دستشویی خارج شدم.
یکی از محافظ ها با خروجم فوري سمتم اومد. نفس
عمیقی کشیدم و سعی کردم حواسم رو از اون عسلی
هاي خاص جمع کنم.
-خانم باید سریع بریم. اقا تو ماشین منتظرشمان.
گوشیم تو کیفم لرزید. فقط سري تکون دادم و
همراهش قدم برداشتم. سرم پایین بود و بین شلوغی کیفم و دستبندي که زنجیرش به بند ساعتم گیر کرده،
دنبال گوشی بدبختم میگشتم.
-بخوابید رو زمین!
با فریاد یک مرد و صداي شکسته شدن شیشه ها و
همزمان صداي تیر اندازي سرجام ماتم برد. محافظی که
جلوم بود. چرخید تا خواست دستم رو بگیر جلوي
چشم هاي من کسی از پشت به کمرش و پاش شلیک
کرد و بعد صداي خشن مردي از در ورودي به من
اشاره کرد و داد زد.
-دختره بکشید!
نفهمیدم چیشد، نفهمیدم چرا سرم گیج رفت و صداي
ناله آخر محافظ کارن و خونی که از کمرش جاري میشه جلوي چشم هام قفلی زده! بوي باروت و خون توي
بینیم پیچید.
صداي جیغ و داد میاومد، چند نفر با چهره اي پوشیده
سمتم میاومدن، با تیري که سمتم نشانه گرفتن فوري
خودم رو پشت ستون کشیدم.
تیرهاشون دقیقا به گچبري هاي ستون برخورد کرد.
قلبم تو حلقم میکوبید. زهرم آب شد! هول کرده و بی
دفاع دو دستی سرم رو گرفتم و چشم بستم.
دستی از پشت کمرم چنگم زد. چرخوندتم. انقدر
سریع بالاتنم رو به سینهگرمش چسبوند و با دست
آزادش میز ناهار خوري کنار ستون رو مثل سنگر چپه
کرد که حتی فرصت نکردم ببینم کی بود وچی شد!
-مردشورتو ببرن با این مهمونی گرفتنت. بشین اینجا
ببینم!
منرو کنار خودش نشوند. نگاه آب گرفته و وحشت زدم
رو به عسلی نگاهش انداختم.

1401/06/06 22:33

#پارت_28

بدون توجه به نگاه وحشت زده من، با اخم هاي درهم و
شاکی روي زانوش کمی بلند شد. دست پشت
کمربندش برد و با درآوردن یک کلت مشکی رنگ،
احساس کردم چیزي درون قلبم فرو ریخت.خشاب هاش رو چک کرد، صداي قدم هاي چند نفر رو
که با احتیاط سمت ما میاومدن تو گوشم میپیچید. آب
گلوم رو قورت دادم، یک ثانیه سرش رو بلند کرد که
تیر اندازي شروع شد.
با وجود میز سرم رو بین دست هام گرفتم. از صداي
بلندِ فرو رفتن گلوله ها به میزي که حکم یک سنگر
موقت رو برامون داشت مخم داشت متلاشی میشد.
-چه غلطی کردي میخوان ابکشت کنن؟ مامانت درکنار
اینکه بهت گفته اسمتو به غریبه نگی، بهت یاد نداده
انگشت تو سوراخِ ملت نکنی؟
درحالی که دست هام روي گوشم بود، به چهره
خونسردش گیج نگاه کردم، لبخند کجی تحویلم داد و
جملش رو اصلاح کرد.
-منظورم لونه زنبود بود. نزدیک من باش!
خیلی سریع بلند شد، با بلند شدنش فاتحه خودم رو
خوندم. مثل جنین تو خودم جمع شدم. صداي تیر و
درکنار ناله افرادي که میتونستم حدس بزنم راحت در
معرض گلوله هاي این چشم عسلی مرموز قرار
میگیرن!
به هرکس یک گلوله ام میزد، کارش تموم بود.
بین تمام سروصداها و نور سالنی که هی قطع وصل
میشد، بوي باروت بینیم رو آزار میداد.
گلوم میسوخت. احساس میکردم الانهاست که از ترس
قبض روح بشم!
-من وسط این بدبختی چیکار میکنم!
تمام وسایل روي میز پخش زمین شده بود و ناخواسته
دستم تو ظرف ژله آلبالو فرو رفت.
دوباره کنارم زانو زد، از پشت کمرش خشاب تازه اي
دراورد.
از ترس به سکسکه افتادم.
-ب..با..زم..هستن؟
دربرابر لحن تحلیل رفته ام، بدون واکنش فقط نگاهم
کرد. از اون نگاه هاي خاص، به مردمک هاي لرزونم که آب دورش رو گرفته و هر ازگاهی چند قطره ازش
به صورت نامتعادل سر ریز میشد.
نگاهش ثانیه اي به بالاي سرم افتاد. بازوم رو چنگ زد و
سمت مخالفش من رو کشید و همزمان خودش بلند
شد. لگدي تو شکم مردي که نقاب داشت کوبید.
با اون قد بلند و هیکل درشتش یکی میزد، طرف
میخوابید. طرف از پشت سر با مغز رفت تو صندلی، پایه
صندلی چپه شد و طرفم افتاد.
به دیوار تکیه دادم.
قلبم داشت نم نم تیر میکشید از حجم زیاد ترس و
استرس و هیجان کاذب نفس هام به هین هین افتاده بود.
چشم هام سیاهی رفت، کف دستم رو روي قفسه سینم
گذاشتم.
سعی کردم بین تمام این شلوغی و ازدهام نفس بکشم.
-حالت خوبه؟
کنارم زانو زد. نمیتونستم سرم رو بالا بیارم، تازه درد
فجیحی تو گردنم، کمرم و باسنم درحال اعلام حضور
کردن بودن.
دو طرف شونم رو گرفت، بدنم رو صاف به دیوار تکیه
داد.
با این حرکتش مجبورم کرد سرم رو بلند کنم و به

1401/06/06 22:33

نگاه
زرد رنگش که برق میزد توجه کنم.
دونه هاي درشت عرق از پیشونیش پایین میریخت.

1401/06/06 22:33

-اخرش اسمتو بهم نگفتی.
-
تواین...شرا..رایط..ا..اسم..م..م..می..خ..خواي...چ..چی..
کار؟
به لحن صدام که شبیه آدم هاي لکنت دار، شده
خندید.
دهن باز کرد حرفی بزنه که فریاد کارن از انتهاي سالن
هوش و حواسم رو سرجاش اورد.
-مرتیکه خر، تو گوه خوردي تنهاش گذاشتی. تو گوه
خوردي اومدي دنبال من! به خدا همتونو باهم زنده به
گور میکنم! پیداش کنید، خار تو دستش رفته باشه خشتکتونو درمیارم.
نعره هاش هر ثانیه بلند تر میشد و انگار هنوز من رو
ندیده.
تمام سلول هاي سرم از صداي گلوله ها تیر میکشید.
انگار اون تیرها تو مخم من فرو رفته و مدام از یک
جهت به جهت دیگه میره و مثل میخ مخم رو سوراخ
میکنه.
- واقعا درمیاره!؟
نگاه بی حالم رو به فیس مردونهاش انداختم. لب هاي
گوشتی خشک شدش رو بهم فشرد. موهاش بهم ریخته و خاکی بود.
آب گلوم رو به سختی قورت دادم و با لحن بی حسی
گفتم:
-درمیاره!
با این حرفم چشم هاش گرد شد و خنده هاش کش
اومد.
بابدبختی دستم رو زیر تنم کشیدم. نگاهش روي ریز
حرکات بدنم میچرخید.
صدام میلرزید بی انرژي نفسی چاق کردم و قبل اینکه محافظش رو بکشه داد زدم.
-کارن!
چند ثانیه سکوت شد. صداي قدم هاي تندش تو سالن
پیچید. این مرد مرموز، این چشم عسلی براق بلند شد و
دست به سینه به کارن و افرادش خیره شد.
نگاه خستم رو بالا اوردم، به سختی سعی کردم بلند شم.
دیدن چشم هاي طوسی کارن من رو بیشتر از ادم هایی
که میخواستن من رو بکشن، میترسوند.
درحالی که کلتی مشابه این مرد غریبه دستش بود
سمتم اومد، نیم خیز بودم که دستش زیر کمرم نشست.
بدنم رو صاف کرد.
به چشم هاي بی رمق و بی حالم نگاه دقیقی انداخت.
-تیر خوردي؟
دربرابر لحن خشن و عصبیش، سعی کردم ازش فاصله
بگیرم و صاف وایسم ولی پاهام میلرزید.
نگاه شاکی به اون مرد انداخت. قبل اینکه عربده بکشه
با حرص به سینش کوبیدم و به سختی لب زدم.
-جونمو..نجات..داد...ا..ازش..ت..تش...تشکر کن!
با فکی منقبض شده نگاهش رو ازم گرفت. میدونستم
قدر نشناسه!
جوري که شاکی طرفو نگاه میکرد ترسیدم الان،
پاچهاش رو بگیره.

1401/06/06 22:34

#پارت_29
با رسیدن مهیار، مچ دستم رو گرفت و سمتش هولم
داد.
مهیاري که وحشت زده و نگران سرتاپام رو برانداز
میکرد.
وقتی دست کارن از بدنم جدا شد، دست هاي مهیار دور
کمرم رو گرفت و کمک کرد با وجود لرزش پاهام
سروپا بمونم.
-به خاطر کمکت ممنون! اگه تو نبودي حتما یه بلایی
سرش میاوردن.
-شاید باید بهتر مراقب دارایی هات باشی! آدم چیزي
که دوست داره رو ول نمیکنه بره.
به دیوار تکیه دادم، دست مهیار رو با حرص پس زدم
که با اخم نیشگونی از پهلوم گرفت و کنار گوشم زمزمه
کرد.
-آروم بگیر دیگه، خوبه همین الان داشتن میکشتنش!
نگاه عصبیم رو به چشم هاي کارن انداختم. اون مرد
هنوزم نگاهش روي من بود.
نمیدونم با چه جسارتی جلوي کارن، بهم زل زده.
وقتی کارن با اخم هاي درهم و حالت جدي، بدون
جواب به متلکش، دستش رو جلو برد تا باهاش دست
بده، بالاخره نگاهش رو ازم گرفت.
-داداش کرونا اومده من دست نمیدم، میترسم ویروسی
باشی، منم بدنم حساسه مریض میشم!
ابروهاي کارن بالا پرید. بدنش حساس بود؟ با این
هیکل و ابعاد؟
نمیدونم چرا خندم گرفت.
دستش رو مشت کرد و همزمان گفت:
-میتونم بهت مشت بدم!
کارن متقابلا دستش رو مشت کرد و به مشت
مردونهاش کوبید.
-بابت مهمونیت و گانگستربازي که شد ممنون، روحم
شاد شد. فعلا خدافظ!
پشت به ما کرد و قبل اینکه بره، کارن یک قدم سمتش
برداشت و گفت: -آخر هفته بیا ویلاي من! میتونیم بقیه صحبت هامونو
اونجا بکنیم.
نگاهم رو تنگ کردم. درحالی که دست هاش رو تو
جیب شلوارش فرو میبرد، کمی گردنش رو به راست
متمایل کرد.
به سرتاپاي کارن نگاهی انداخت و بعد مکث طولانی
گفت:
-صحبتهامونو کردیم. فکر نکنم زر دیگه اي مونده باشه
واسه زدن.
اینبار مهیار دخالت کرد. من رو ول کرد و کنار کارن
ایستاد و با چاپلوس ترین حالت ممکن گفت: -آرشام جان یکم راه بیا سرجدت، شما نصف بیشتر
حرفاتونو نزدید. تازه بحث سهام ونوس مونده. سرجمع
شما نیم ساعت باهم صحبت کردید. من، دو روزه دهن
گوشی خودم و اون منشی بدبختو سرویس کردم واسه
یه قرار ملاقات کامل! حالا آخر هفته تو یه جاي بهتر
قرار بزاریم. امروز که نشد، خدایی این طوري نمیشه
که!
دربرابر حرف هاش نیشخندي زد طوري که دهن مهیار
بسته شد و آب گلوش رو قورت داد.
از در ورودي سه مرد تقریبا هم هیکل خودش داخل
اومدن و با دیدن آرشام به سرعت قدم هاشون اضافه
کردن.

1401/06/13 02:15

نگاه آرشام چرخید از مهیار به کارنی نگاه کرد که به
سختی جلوي خودش رو نگه داشته بود و سعی میکرد
بی واکنش باشه.
کارن اهل التماس کردن نبود!
اهل خواهش کردن نبود!
نمیفهمم این مرد غریبه، که هم اسم پسر آریامنه و مثل
معنی اسمش محکم و استوار و زورمنده، چی داره که
کارن حاضر شده جلوش کوتاه بیاد؟
-همه چی مرتبه رئیس؟
چرخید به افرادش که نگران بودن سري تکون داد.
کت مشکی رنگش رو از دست طرف، گرفت و همون طور که لوتی وار روي دوشش میانداخت سمت در رفت
و بلند گفت:
-ساعت و آدرسو بفرست به گوشیم!
مثل برق و باد رفت و من حیران روي زمین سر خوردم
و به چهره برزخی کارن، که رفتن آرشام رو نگاه میکرد
خیره شدم.
چشم هام از فطر خستگی و بی حالی روي هم افتاد،
صداي کارن بالا سرم پیچید.
-یه جمع بندي کنید ببینم کدوم حرومزاده اي این
المشنگه رو به پا کرده.
بی توجه به بقیه خم شد، دست زیر پا و کمرم انداخت و بلندم کرد.
از اینکه تو بغلش بودم، حالم بد شد. دوست داشتم فرار
کنم ولی انقدر بی حال و شوکه بودم که تقلا نکردم و
همین سکوتم باعث شد کارن، حلقه دست هاش رو دور
بدنم سفت تر کنه. سرم رو به سینش چسبوند و زیر
گوشم گفت:
-طوري نیست، خودم مراقبتم.
*
جلوي خونه دستم رو ول کرد، درحالی که زودتر
میخواستم از دستش فرار کنم، لبخند زورکی بهش زدم
و گفتم:
-لازم نبود تا خونه منو برسونی، درحال ممنون. شبت بخیر!
خواستم درو ببندم که پاش رو بین در گذاشت و
همزمان درو با یک دست گرفت و اجازه نداد درو
ببندم.
-میخوام شب پیشت بمونم.
نگاهم رو تنگ کردم، با اخم و جدیت بهم اشاره کرد
کنار برم تا داخل بیاد.
-من حالم خوبه، نیازي نیست شب کسی پیشم بمونه.
درو هول داد، سینه به سینم ایستاد. مجبور شدم سرم
رو بالا بیارم و به صورتش نگاه کنم.
-ولی میخوام شب اینجا بمونم تا خیالم راحت بشه
خوبی. پس برو کنار یاس!
چشم بستم و به در تکیه دادم.
-اینجا خونه منه کارن، مثل اون قصرت نیست که اجازه
ورود و خروجم دست خودم نباشه.
دربرابر لحن پر حرصم روي لبم خم شد، از این حرکت
ترسیده عقب رفتم که داخل اومد و ریلکس درو بست.
-یعنی پسرعموت حق نداره بیاد خونهات و شب
بمونه!؟
با حرص به سینش کوبیدم که مچ دستم رو محکم
گرفت.
تقلا کردم و زیر لب غریدم:
- برو طبقه پایین بخواب. ولی اینجا نه!
-میترسی با من تنها باشی؟ میترسی بخوام کار اون
شبمو باهات تموم کنم؟

1401/06/13 02:15

#پارت_30

چشم هاي خستم از شنیدن وقاحت حرفش گرد شد.
مردمک هام از به یاداوردن اون شب، به لرز افتادن و
نفس هام سنگین از سینم بیرون اومدن.
خودش رو جلوکشید. به حدي که مجبورشدم یک قدم
عقب برم، پام به مبل چسبید و کارن یکی از پاهاش رو
بین پاهام قرار داد. صورتش رو جلو اورد. ثانیه اي از
براق شدن چشم هاش وحشت وجودم رو گرفت. با حرص لب هاش رو نزدیک صورتم اورد و غرید.
-من اگه بخوام کار نیمه تمومم رو تموم کنم، مکان
واسم مهم نیست. تو خونه خودم، تو خونه تو، شده تو
خیابون و تو ماشین یه جوري ترتیبتو میدم که اصلا
نفهمی چیشد. پس انقدر منو پس نزن یاس! واقعا امشب
گوه زده شده تو اعصاب و روانم و اگه فقط یکم، رو
اعصابم راه بري بلایی به روزگارت میارم که آرامش
خوابیدنم از دست بدي!
کیش و مات!
همیشه دربرابر لحن خشن و نگاه وحشیش و تهدید
هایی که میدونستم برعکس مهیار و سیاوش پوچ و
توخالی نیست، خودم رو میباختم.
وقتی سکوتم رو دید بی هوا به عقب هولم داد، تعادلم
رو از دست دادم و با پهلو روي زمین افتادم و دردي تو
پام و کمرم نشست.
کلافه بالاسرم ایستاد، عصبانیت و خشم درونش هر
ثانیه بیشتر زبانه میکشید و من حتی یک صدم ثانیه
نمیدونستم چرا انقدر عصبیه!
به موهاش کلافه چنگ زد. نگاهی به هیکل پخش زمین
شدم انداخت. از حالت نگاهش که مثل یک موجود بی
ارزش بودم، بدم میاد.
نگاهم رو ازش دزدیدم، دستم رو زیر تنم کشیدم. به
این حرکاتش عادت داشتم، وقتی عصبی میشد به هیچ
کس رحم نمیکرد. حتی اگر اون طرف من بودم!
-پاشو یه لیوان اب به من بده، در اتاق پدربزرگتم قفل
کن، نمیخوام صداي نفس هاشو بشنوم.
چیزي نگفتم، ناراحت بودم ولی انقدر از جونم سیر
نشدهام که باهاش دهن به دهن بشم.
آدم از یک جایی به بعد خسته میشه!
از جام بلند شدم، درحالی که پهلوم کمی درد می کرد،
کیفم رو روي مبل انداختم و زیر نگاه غوغاکنندش در
اتاق بابا فرهاد رو قفل کردم.
وارد اشپزخونه شدم، لیوان کریستالی بلندي از داخل
کابینت ها برداشتم و از شیر آب پرش کردم.
کارن از آب یخ بدش میاومد!
از چیزاي خنک کلا بیزاره، بچه تر که بودیم بابام برام
بستنی میخرید. یادمه به کارن هم میداد ولی اون هیچ
وقت نمیخورد. میگفت از چیزاي خنک بیزاره!
لیوان رو جلوش گرفتم، درحالی که به مردمک هاي
گریزونم خیره بود لیوان رو از دستم گرفت.
-شب تو اتاق خودت بخواب، من تو هال میخوابم.
پشت بهش کردم و خواستم برم که صداي دو رگش
وادارم کرد چند ثانیه صبر کنم.
-متاسفم یاسمن، نمیخواستم هولت بدم.

1401/06/13 02:15

لبم رو بهم فشار دادم، بغض کردم. تو لحن صداش حتی
پشیمونی موج نمیزد. فقط میخواست یک چیزي گفته
باشه.
-یه چیزي ازم بخواه یاس! یه چیزي که بهت بدم.
چرخیدم.
بغضم رو قورت دادم. روي مبل تک نفره لم داده بود و
درحالی که لیوانش رو بین انگشت هاش فشار میداد
مستقیم نگاهم میکرد.
دلم میخواست بگم از زندگیم برو بیرون!
-میخوام برم دانشگاه. ترم قبلی به خاطر تو مرخصی گرفتم.
نگاهش رو تنگ کرد.
-یه ترم به خاطر تو مرخصی رد کردم ولی الان میخوام
برم، خونه حوصلم سر میره. میذاري؟
دستی دور دهنش کشید. سفیدي چشمش پر از رگه
هاي قرمز بود.
-دلم ویسکی میخواد.
اخم کردم.
-تو خونه من، حق نداري مشروب بخوري!
خندید.
-چرا!؟ خونت نجس میشه؟ یا به توصیه ننهات عمل
میکنی!؟ یا شاید یه وقتایی سجاده مامان بزرگتو
برمیداري و توش نماز میخونی؟ کدومش دقیقا؟
دست به سینه جلوش قد راست کردم. با لحن ملایمی،
طوري که تحریک نشه گفتم:
-هرچی که هست، همون طور که من به قوانین خونهات
اهمیت میدم، توام به خونه من و حریم شخصیم اهمیت
بده.
بلند تر خندید.
از صداي قهقهاش لبم رو گاز گرفتم. تمسخر تو
نگاهش موج میزد.
-اوکی یاس، نمیخورم! درمورد دانشگاهم فکر میکنم
بهت میگم. حالا برو بخواب! چون اگه همین طوري
تخس نگاهم کنی رو همین مبل چپهات میکنم.
ابروهام بالا پرید، پایین مانتوم رو چنگ زدم.
-برو یاس، نمیخوام با تن و بدنت خودمو اروم کنم. پس
بکپ!
یکی نیست بهش بگه چرا پس میخواي شب اینجا
بمونی؟
مجبوري مگه؟ مرتیکه کثافط!
پشت بهش وارد اتاق شدم و درو پشت سرم قفل کردم.
نگاهم رو به تراس انداختم. خرگوش و همستري که
سارا برام فرستاده، جلوي شیشه تراس کز کرده نگاهم
میکردن.
با یاداوري اینکه فراموش کردم در قفسشون رو باز
بزارم تا برگردن تو خونه یکی کوبیدم به پیشونیم.
-هوش و حواس واسه من نمیذاره.
جفتشون رو تو قفس برگردوندم. به کبوترم سر زدم.
خسته بودم و دلم میخواست بخوابم ولی حضور کارن تو
خونه یک جورایی مانع از خواب راحت میشه!
شقیقه ام تیر میکشید. سوالات متعددي تو ذهنم جولان
میداد و هر ثانیه یک جفت چشم عسلی مثل لنز دوربین
تو صورتم میخورد.
نگاه اون مرد، خاص بود. یک رنگ خاص، چشم هاي
خاص! شاید هم یک دیدار خاص...
-چرا یادم رفت ازش تشکر کنم!

1401/06/13 02:15

#پارت_31

"آرشام"
با یک دست فرمون رو نگه داشتم و با دست دیگه
گوشیم رو تو حالت اسپیکر قرار دادم. قبل اینکه چیزي
بگم صداي فریاد مردونش تو گوشم اکو شد.
-سگ تو روح اجدات بیاد. بزن بغل نمیتونم بهت
برسم.
از آینه جلو، ماشینش رو دیدم. بیشتر پام رو روي گاز
فشار دادم و از شنیدن صداي موتور ماشینم، لبخند
تلخم رو بیشتر کش آوردم.
-سگ تو روح خودت که با دویستو شیش دنبال فِراري
افتادي. بیا برو آبروم رفت. میخواي بیاي با یه چیز با
کلاس بیا. اون لگن چیه زیر پات؟
بی توجه به لحن ملایمم فریاد کشید.
-آرشام نگه دار صحبت کنیم. دِ چته نوکرتم؟ رفتی
دیدن سروندي چیشد؟ افسار پاره کردي تو جاده ساوه
داري ویراژ میدي؟ کم کن سرعتتو! به خدا نگه نداري
از پشت میکوبم به نازي جونت.
آرنجم رو لبه پنجره چسبوندم. چشم هاي اون دختر
جلوي صورتم راه میرفت.
-میتونی بکوب!
پام رو تا آخر روي گاز فشار دادم. یک جوري خیابان
رو دور زدم و انداختم تو جاده فرعی که صداي نعره
هاي ماشینم تو کل شهر پیچید.
-آرشام، سعید گفت حالت خوب نیست، افرادتو ول
کردي کجا رفتی؟ نگه دار جون اون عمت میترسم
تصادف کنی بی پدر!
به چشم هاي قرمزم از داخل آینه نگاه کردم. صورتم
ملتهب بود و هنوزم بوي عطر تن اون دخترك توي
بینیم پیچیده.
-خفه شو میلاد. برو ور دل زنت بکپ، دنبال من نیا. خبر
مرگت شب جمعهاست مرتیکه بی بخار. یکم زنداري
یاد بگیر. اون دختر به چی تو دلتو خوش کنه اسکول!
-آرشام!
گوشی رو قطع کردم.
فرمون رو چرخوندم. با عوض کردن مسیر و چندتا لایی
کشیدن گمم کرد.
خودمم گم شدم. درون خودم، درون شهر، درون
تاریکی...
من گم شدم. خیلی وقته گم شدم. تو یک تاریکی بدون
پایان قرار گرفتم. تو یک دنیاي تاریکِ بدون ستاره!
بدون ماه، بدون منظومه شمسی!
من نابود شده ایم که امشب با دیدن قهوه چشم هاي
یک نفر تا مرز جنون دارم پیش میرم.
جلوي خونهام نگه داشتم. پاهام توان حرکت کردن
نداشت. ماشینم رو به حال خودش ول کردم و سوئیچم
رو به نگهبان دادم.
نگهبانی که از دیدن سیاهی ماشین، عاشق تمام سیاهی
هاي دنیا میشد و هرشب منتظر بود یک گوشه پارکینگ
رو به این سیاهه خواستنی اختصاص بده.
-شبتون بخیر جناب سلحشور!
از حرفش خندم گرفت، بخیر؟ روزگار من به خیر
نیست. پله هارو با کمري خم شده و چشم سوزناك بالا
رفتم.
در واحدِ موقتم رو باز کردم و وارد خونه اي شدم که
هیچ *** منتظرم نیست و غرق تاریکیه!
-واسه چی انقدر شبهیش بودي!؟

1401/06/13 02:15

بدون روشن کردن چراغ ها صاف سمت پنجره رفتم.
سمت آسمون تاریک، سمت خدا! همون خدایی که باهام
قهره، همون خدایی که من رو به هیچیش حساب
نمیکنه.
همون خدایی که هرچی خواستم نداد، همون خدایی که
هرچی داشتم گرفت!
سرم رو بلند کردم. قلبم سنگین بود، نفس هام سنگین
بود. داشتم خفه میشدم.
-دنیات جاي من نیست؟ دنیات واسه من خار داره؟
واسه همه آره، واسه منم آره؟
چیزي به سنگینی سال ها غم تو گلوم چمبره زده.
به آسمون نگاه کردم، انگار با بی رحمی بهم دهن کجی
میکرد.
-خوشت میاد آزارم بدي؟ هوم؟ یکی آفریدي،
ندادیش، گفتم دیر کردم. گفتم نشد، گفتم صلاح
نیست. این یکی دیگه چی میگه لامصب؟
تو فراق، کمر امیدم شکست، جفا دست آمال رو بست.
حالا بعد این همه مشقت خدا داشت بازیم میداد.
بازیم میداد که چی بشه؟
-به خدا خستم...نگو بازم خواب جدید دیدي. خودت
شاهدي دهن بنده هاتو چه طور سرویس کردم که الان
اینجام. الان میخواي باور کنم دعاي عشق نافرجامم گرفته؟
وا رفته روي زمین زیر پنجره، زیر آسمون خدا نشستم.
بدنم سست شد و دلم داشت پر پر میشد، پس کلم رو
به دیوار چسبوندم.
صداش توي گوشم بود، صداي دخترونه و مهربونش،
صداي خجالت زدش وقتی بهم زل زد و گفت《تو
لیاقت یکی بهتر از منو داري》
خندم گرفت، بطري زهرماریم دم دستم بود. من
نخورده ام با یاد چهرش مست میشدم. بین دست هام
گرفتمش و کمی از تلخی درونش رو چشیدم. صداش،
اون صداي ناروك و خجالتیش، اون حالت نگاهش!
لعنت بهت که روز عروسیت انقدر خوشگل شدي. لعنت
به من که وقتی فهمیدم عاشق رفیقمی بازم حسم رو
سرکوب نکردم. لعنت به تو!
بازم سرکشیدم، گلوم میسوخت، معدم میسوخت. بوي
تندش بینیم رو آزار میداد. انقدر خوردم که احساس
حالت تهوع بهم دست داد. گرمم شد، داغ کردم.
وجودم لابه لاي اون جمله هاش سوخت!
《یکی بهتر از من نمیخواي؟》
-نه لعنتی، نمیخوام!
بطري شکست، آخرین محتواش روي زمین ریخت.
سرم تیر میکشید.
《دعا میکنم یکی شبیه من گیرت بیاد.》
-چقدر شبیه لامصب؟
خندم گرفت. زانوم رو بالا اوردم و دستم رو بهش تکیه
زدم.
-قرار بود یکم شبیه باشه! یکم...
زمزمه می کردم، با خودم. با خداي خودم، با خدایی که
انگار یک بار به دعاي یک نفر عمل کرده.
-دمت گرم اوسکریم. دعا و حرف هاي منو به پراي
جبرئیل میگیري بعد حرف هاي اون دخترو اجابت
کردي؟ کرمتو شکر!

1401/06/13 02:16

#پارت_32

پس کلم رو به دیوار چسبوندم و چشم بستم، معدم
جوري به سوزش افتاد که انگار اسید خوردم. با اومدن
مایه اي گرم تا نزدیکی حلقم از جام بلند شدم و سمت
سرویس بهداشتی دویدم.
**
روي صندلی لم دادم، چشم هام بسته بود. حتی توان باز
کردن پلک هام رو نداشتم. انقدر خسته بودم که دلم
میخواست یک عمر بخوابم. بخوابم و خواب اون رو
ببینم. خواب داشتنش!
یک خوابی که توش خیالم راحت باشه که عشقم فقط
مال منه، نه مزاحمی هست، نه نگرانی از آینده و نه حتی
ترس از مرگ و رها شدن.
آب گلوم رو قورت دادم دست هام رو درهم قلاب
کردم و روي شکمم نگه داشتم.
-نمیخواي صحبت کنیم؟ یه چیزي بگو پسرم، از دیروز
یک کلمه ام حرف نزدي.
بدون باز کردن چشم هام آهسته گفتم:
-کی بهت خبر داد بیاي اینجا رحمت جان؟
-میلاد زنگ زد!
خندیدم.
صداي قدم هاش تو گوشم پیچید. به نشانه احترام و
ارزشی که براش قائل بودم به بدن سست و کرختم
تکون دادم. صاف نشستم. دست هام رو روي میز کارم
به صورت تکیه گاه قرار دادم و بهش زل زدم.
-تو حالت خوب خوب نیست، آرشام چند ساله
میشناسمت؟ چند ساله زیر دستم بزرگ شدي؟ از وقتی
برگشتی یه مرگت هست. میگم بیا بیمارستان خودم
کاراتو ردیف میکنم مریض ویزیت کنی میگی نه!
چیکارت کنم اخه؟
دستی دور دهنم کشیدم. از دیشب که اون زهرماري رو
کوفت کردم مدام حالت تهوع داشتم و نتونستم چیزي
بخورم.
لب هام خشک شده بود و حالت این بیابون گرد هارو
داشتم.
-فکر نکنم بیمارهات دلشون بخواد زیر دست یه گرگ
ویزیت بشن استاد! میخواي بیام بخش حراست؟ هرکی سروصدا کرد یه تلفن بزن واست پارش کنم!
اخم، ابروهاي سفید و پرپشتش رو درهم تنید. نگاه
تندي بهم انداخت و روي میزم خم شد.
-من با تو چی کار کنم؟ هان؟ خودت بگو!
چنگی به موهام زدم، هنوزم چشم هاي قهوه اي اون
دختر جلوي چشم هام جولان میداد و دلم میخواست تا
خود صبح به یاد تلخی نگاهش مشروب کوفت کنم.
-یه کار ازت بخوام برام میکنی؟
از شنیدن حرفم سري به معنی آره تکون داد و با
اشتیاق نگاهم کرد.
دستم رو زیر چونم گذاشتم، نامحسوس منگنه رو از
زیر دستش کنار کشیدم و پوشه هام رو نزدیک دستش
قرار دادم و با لحن ریلکسی گفتم:
-یه عمه دارم، میگیریش؟ دنبال شوهرم براش!
چشم هاش گرد شد، با حرص نگاهم کرد که تک خنده
اي کردم و گفتم:
- میخواي من در عوضش عمتو بگیرم بی حساب بشیم.
به خدا انقدر دست پختش خوبه! فقط مشکل شنوایی و
بینایی داره که فکر کنم به کارت بیاد، میتونی
بپیچونیش!
-زهرمار!
پوشه هارو چنگ زد و یک جوري کوبید تو سرم که
موهام، از حالت قبلش هم بهم ریخته تر شد.

1401/06/13 02:16

-پسره لندهور، من چی میگم تو چی میگی! منو باش
نگران کیم، به خاطر تو بیمارستانو ول کردم اومدم. بعد
تو عمتو بهم میندازي؟
گردنم تیر کشید. حتی صداي بلندش روي مغزم راه
میرفت. دگمه هاي اول پیراهنم رو باز کردم که نگاهش
روي پوست قرمز شده سینم موند.
نفسم درنمیاومد. نگران نگاهم کرد که به صندلی تکیه
دادم و گفتم:
-نه بیمارستانو به خاطرم ول کن، نه نگرانم باش. حالم
خوبه برو به زندگیت برس.
خواست چیزي بگه که با باز شدن در و ورود سر زده
سعید، پوشه هارو صاف پرت کردم سمتش که جاخالی
داد و داد زد.
-بزار بیام تو بعد بزن!
-مثل یابو نیا تو، نمیبینی استاد دانشگاهم تو اتاقه؟ شاید
من شلوار پام نبود.
سعید جلوي در ایستاد، رحمت جدي نگاهم می کرد و
سعی می کرد نخنده.
-استادت تو اتاقه، بعد چرا شلوار پات نباشه؟ مگه چی
کار میکنید؟
به بسته آمپول هایی که برام اورده بود اشاره کردم و پس سرم رو به پشتی صندلی چسبوندم.
-امپول اورده، شاید خواستم همین کف بخوابم بزنه
واسم!
خندش رو قورت داد.
سرش رو پایین انداخت، موهاي پرکلاغیش روي
پیشونیش شلخته وار ریخت.
-شرمنده رئیس ولی کارم واجب بود، سري بعد حتما
در میزنم.
بی حال نگاهش کردم. رحمت دست به کمر عقب رفت
و روي صندلی نشست.
-بنال عزیزم.
جلو اومد، فلشی رو سمتم گرفت و ضمن اینکه یک
پاکت سفید رنگ رو از جیب کتش درمیاورد گفت:
-اموال سروندي بیشتر از چیزیه که بشه فکرشو کرد.
تمامش ارث و میراث پدربزرگشه. بزرگترین مجتمع
تفریحی تو تهران جزو اموالشونه. مجتمع ونوس!
برگه رو سمتم گرفت. بی حوصله نگاهی به اطلاعات و
امار دقیقش انداختم.
-فقط مشکل اینه یارو دخل و خرجش باهم نمیخونه.
سرم رو بالا اوردم و به چشم هاي مشکیش خیره شدم.
-بیشتر توضیح بده.
روي صندلی نزدیک رحمت نشست. خستگی از چهرش
میریخت ولی با این حال با لحن هیجان زده اي گفت:
-مثلا هفته پیش دوتا کامیون مواد غذایی کنسروي به
قیمت عمده خرید. یا دو روز پیش ست کامل لوازم آرایشی سفارش داد به مقدار زیاد! درحالی که اینا اصلا
به دردش نمیخوره.
آخر ماه هم چندتا کامیون جنس میفرسته دبی! معلومم
نیست بار کامیون ها چیه.
برگه هارو روي میز گذاشتم و جدي نگاهش کردم.
- یعنی قاچاقه؟

1401/06/13 02:16

#پارت_33

دستی دور دهنش کشید. یک جوري نگاهم کرد که
خودم صدتا کلمه آره رو از حالت نگاهش استخراج
کردم.
- امشبم دعوتت کرده. مهیار زنگ زد و با کلی خواهش
و التماس خواست امشب بري خونه اش! نظر منو بخواي
میگم نرو، طرف خیلی مشکوکه میترسم واست دردسر
درست کنه.
به گلدون گل هاي رز قرمزِ روي میز خیره شدم. قطعا
عقل حکم میکنه که نرو ولی چیزي از اعماق وجودم
فریاد میزد و من رو به رفتن تشویق میکرد. رفتن به
خاطر دوباره دیدن اون چشم هاي قهوه اي، دوباره نگاه کردن به اون فیس عروسکی و اندام ظریف، دوباره به مرز جنون رسیدن و بعد چند سال تا سرحد مرگ مست
کردن و من، روانیم! روانیم که دلم میخواست برم خونه
کسی که یک روده راست تو شکمش نیست، به قصد
دوباره دیدن دختري که احتمالا تو تملک گرگ
دیگریه...
من قطعا یک روانی تمام عیارم!
-نمایشگاهو بسپر به بچه ها، رحمتم یکی برشگردنه
بیمارستان.
از جام بلند شدم، سعید هاج و واج نگاهم کرد.
-میخواي بري؟ واقعا از چیه اون یارو خوشت اومده؟
پشت بهش سمت آینه رفتم، به چهره خودم که خالی از
آرامش و بی قراري بود خیره شدم.
-از خودش نه، ولی از چیزایی که داره چرا! یه سر
میزنیم برمیگردیم.
-آرشام؛ خبریه؟
پیراهنم رو آروم دراوردم و در جواب لحن پر از نگرانی
رحمت لبخند بی حسی زدم، و گفتم:
-امیدوارم بشه!
***
-چیز دیگه اي لازم ندارید قربان؟
سري به معنی نه تکون دادم. دستم رو زیر چونم
کشیدم و به سالن بزرگ و لوکس ویلا که به طرز خیلی
شیکی چیده شده بود، نگاه کردم. مهیار و سعید یک
کله داشتن زر میزدن و گوشم از حرف هاي چرتشون داشت منفجر میشد.
نگاهم رو به اطراف انداختم، هیچ *** شبیه کسی که به
خاطرش اومدم نیست. انگار اصلا اینجا زندگی نمیکنه!
با کلافگی به صندلیم لم دادم که دستی روي رون پاهام
ویراژ رفت.
به دختر روبه روم زل زدم.
چشم هاش آبی بود! خط چشم گربه اي که به طرز
ماهرانه اي چشم هاش رو خمار نشون میداد.
موهاي لخت مشکی که روي سرش یک تل مشکی با
دوتا گوش پشمالو قرار داشت.
این کارن احتمالا روانیه!
من چشم قهوه اي میخواستم که با خجالت و سربه
زیري از کنارم بی تفاوت رد بشه و جواب سوالام رو با
تخسیت تمام نده!
-شما مهمون ویژه کارن نیستید؟
خودش رو جلو کشید به اندام تو پرش که تو لباس هاي
تنگ مشکی بدجور تو چشم میاومد نگاه خنثی و بی
حسی انداختم. پوست سفیدش بوي شیرین عطر
کارولینا هررا212 رو میداد.
جلوتر اومد، نگاه کارن از بالاي پله ها روي هیکلم و
واکنشم میچرخید و منتظر بود تا از هر حرکتم یک
برداشت جدا بکنه.
- شمام احتمالا گربه مجلسی؟

1401/06/13 02:17

با ناز خندید، زیر نگاه کارن اخم کردم و اجازه دادم
جلوتر بیاد. پاهام رو کمی از هم فاصله داد و صاف روي
رونم نشست و زیپ شلوارم دست کشید.
- لب ترکن واست دم تکون میدم.
حرارت تنش بالا بود، برعکس من که چشم و قلب پر
نیازم در عطش دوباره دیدن اون صورت دخترونه
درحال سوختن هستن.
-اسمت چیه؟
-کتی!
روي هیکلم خم شد، به قفسه سینم دست کشید و
کرواتم رو بین انگشت هاي کشیدش گرفت.
-چیزي لازم دارید واستون بیارم آقا؟
دربرابر لحن پر از ناز و عشوه اش که نزدیک صورتم
نجوا میکرد و خودش رو روي پام تکون میداد،
نیشخندي به روش زدم.
صددرصد اومدن من به این خراب شده اشتباه محض
بود.
-لبات چه طعمیه؟
درحالی که چشم هاش برق میزد، لب هاش رو غنچه
کرد. نگاه کارن تنگ شد، جام مشروبش رو محکم تر
بین دست هاش فشار داد.
با هر نگاهش میتونستم برنامه ریزي جدیدش رو ببینم.
-اوم، میخواي امتحانم کنی؟
پس کلم رو به تاجی مبل چسبوندم، با نفرت دستم رو
پشت گودي کمرش بردم. از خدا خواسته صورتش رو
جلو آورد و به لب هام خیره شد و با لحن هاتی زمزمه
کرد.
-خیلی دلم میخواد زیر تن یک آلفاي جذاب مثل شما
باشم.
ابروهام بالا پرید.
چه بی ریا و بدون سیاست و ظرافت! چه سریع رفت سر
اصل مطلب!
صورتش رو جلو کشید، لب هاش در تمناي بوسه اي
کوتاه با زبونش تر شد، قبل اینکه به میل درونیش برسه از پشت گردنش رو محکم گرفتم که سرجاش ثابت
موند.
-از لوندي چیزي کم نداري ولی بدون، آلفا با یه گربه
خیابونی نمیخوابه عزیزم.
متعجب و گیج نگاهم کرد که به عقب هولش دادم،
تعادلش رو با اون کفش هاي بلند از دست داد و صاف
جلوي پاهام زمین افتاد.
-یه جا دیگه میو میو کن، من اشغال گوشت ندارم بهت بدم.
صداي خنده کارن بلند شد. دخترك پخش زمین شده، با بهت و تعجب نگاهم می کرد.
با نزدیک شدن کارن، فوري بلند شد. مثل گربه هاي
ملوس خودش رو به پاي کارن مالید و سمت پله ها
رفت.
-هرکسی کتی رو رد نمیکنه، تو کارش یهدونه است.
واسه یه شب امتحانش نمیکنی؟
روبه روم نشست. برخلاف من تیپ اسپرت میزد و
همین جون تر نشونش میداد.
دستی دور دهنم کشیدم و با لحن محکمی گفتم:
-واسه ارضاي جسمم دنبال هرزه نمیگردم.
خندید، سري تکون داد.
-حتما باید باکره باشه؟

1401/06/13 02:17

#پارت_34

به چشم هاي مرموزش خیره شدم که چه طور موذیانه
جلو میاومد. لبخندي به پهناي صورتم زدم. صاف
نشستم و درحالی که زیر چشمی به دختراي اطرافم
نگاه میکردم تا شاید بازم صاحب اون چشم هارو ببینم،
با لحن مغرورانه اي گفتم:
-جنس دست دوم به کار من نمیاد. اگه ناب نباشه توفم
بهش نمیاندازم. ولی انگار واسه تو مهم نیست! بهت
پیشنهاد میکنم اگه میخواي رئیس خوبی باشی دنبال
چیزاي ناب بگرد، لاشی بودنو همه بلدن.
اخم هاش کم کم درهم رفت. دستش مشت شد. قانون
بازي رو بلد بود ولی احساس میکردم اهدافش بیشتر از
یک سردسته خوب بودنه!
-تو دنیاي ما همخوابی با دخترا جزو روند زندگیمونه.
خونسرد جامم رو بین انگشت هام گرفتم، سعید و مهیار
با کنجکاوي نگاهمون میکردن. تو نگاه سعید نگرانی
موج میزد ولی همچنان پابه پاي من اومده بود و صداشم
درنمیاومد.
-دیگه هرشب با یکی خوابیدن که جزو روند زندگیمون نیست.
متلک کلامم رو به وضوح روش اثر گذاشت. دستش
مدام بازو بسته میشد ولی عمیقا سعی میکرد خونسرد
باشه.
خیلی ریلکس کمی از نوشیدنی جامم رو مزمزه کردم و
ادامه دادم.
-اگه جفت نداري یکیو پیدا کن، اگه داري که باید بگم
درس اول ماهیت چیزي که هستیو فراموش کردي. اگه
به جفتت وفادار نباشی، افرادت بهت وفادار نخواهند
بود.
از جام بلند شدم، سعید هم به پام بلند شد و دستی به
کتش کشید. مهیار کم مونده بود دو دستی بکوبه تو سر خودش!
اشتباه کردم اومدم.
دیدن کارن چیزي که دلم میخواست نبود!
-خودت چی؟ جفت داري؟
دربرابر سوال آروم و پر از حرصش نگاه ریز شده اي
بهش انداختم و زیر لب گفتم:
-داشتم ولی مرد!
ابروهاش بالا پرید، بی توجه به چهره گیجش سمت در
قدم برداشتم و همزمان که دستم رو تو جیب شلوارم فرو میبردم گفتم:
-شب بخیر جناب سروندي، احتمالا دیگه همدیگه رو
نمیبینیم. گروه خونی شما و دارو دستهات به من
نمیخوره!
سالن تو سکوت فرو رفت، کسی حرفی نمیزد ولی
میتونستم نگاه عصبی و پر حرص کارن رو کاملا از
پشت سرم حس کنم.
واسه خروج از این خونه قدم هاي سریع تري برداشتم
و عجله اي به کار بردم که انگار بچم رو گاز مونده.
سعید تقریبا پشت سرم دوید تا شونه به شونم قرار
گرفت. به نیم رخ عصبی و کلافهام نگاه کرد و قبل اینکه
حرف بزنه، زیر لب غریدم.
-از دختره چی دراوردي؟

1401/06/13 02:17

دستی به ته ریشش کشید. سمت فراري مشکی رنگم
که گوشه دیوار پارك شده بود رفتم.
-اگه بگم هیچی فحشم نمیدي؟ انگار اینجا اصلا زندگی
نمیکنه، افراد این خونه راجبش چیزي نمیدونن! مطمئنی
مهمونی، چیزي نبوده؟
جلوي ماشینم ایستادم، گره کرواتم اذیتم می کرد، به
چهره نگرانش نگاهی انداختم و گفتم:
-حتی اسم و فامیلشم نتونستی بفهمی؟
سري به معنی نه تکون داد و همزمان خودش رو عقب
کشید تا چند مرد دیگه از کنارش رد بشن، براي ثانیه
اي بوي اشنایی توي بینیم پیچید.
تو تاریکی شب و صداي تکون خوردن درخت ها تو
مسیر بادي که درست به صورتم میخورد، بوي
فلولمینات جیوه خیلی کمرنگ به سیستم بویاییم
برخورد کرد.
نگاهم رو تنگ کردم و به رفتن اون دو مرد خیره شد.
نگاه مشکوکشون بهم و پچ پچ کوتاهشون شاخک هام
رو تکون داد.
-بعدا حرف میزنیم، سوار شو بریم.
دهن نیمه بازش رو بست. انگار فهمید یک چیزي
هست. سوار ماشین شد، خودمم سریع پشت فرمون
نشستم و از ویلاي بزرگ سروندي خارج شدیم.
پام رو تا آخرین جاي ممکن رو گاز فشار دادم، سرعت
ماشین هرثانیه بیشتر میشد و سعید نگران مدام پشت
سرمون رو نگاه میکرد.
-دارن دنبالمون میان. زنگ بزنم بچه ها؟
سري به معنی نه تکون دادم، فرمونو چرخوندم و سمت
خارج تهران روندم.
-به کسی زنگ نزن، اسلحه آوردي با خودت؟
سري به معنی آره تکون داد. از آینه متوجه عقب
افتادنشون بودم. درحالی که هرثانیه به سرعتم اضافه
میکردم، با لحن آروم ولی عصبی گفتم:
-یه کیف زیر صندلی هست. توش سیم چین باید باشه.
چشم هاش گرد شد. ماشین رو از جاده خارج کردم.
-زودباش سعید، مثل ببعی نگاه نکن.
هول کرده خم شد و کیف دستی کوچیکم رو بیرون
کشید. ماشین رو تو خاکی نگه داشتم. کرواتم رو
دراوردم و حینی که از ماشین پیاده میشدم گفتم:
-پیاده شو...
در ماشین رو ول کردم، کتم رو دراوردم و جلوي ماشین
زانو زدم.
-آرشام چی کار میکنی؟ ممکنه برسن باید بریم.
جلوي ماشین چیزي نبود، بلند شدم و حینی که به جاده
خلوت نگاه میکردم پشت ماشین زانو زدم.
-ده دقیقه با ما فاصله دارن، اگه الان بریم مرگمون حتمیه.
گیج کنارم ایستاد.
دستم رو پشت چرخ هاي عقبش کشیدم که با لمس
چاشنی زیر لب به جدواباد کارن فحش دادم.
- اي من رید*م به اون قبر نداشتت!
-چیشده؟
کتم رو دراوردم انداختم بغلش، و تا جایی که میشد زیر
ماشین خم شدم.
-بمب کار گذاشته.
-یا امام زمان! باید بریم، بلند شو!
دربرابر داد پر از ترسش با اخم نگاهش کردم و گفتم:
-من نازیمو ول نمیکنم.

1401/06/13 02:17

#پارت_35

دربرابر صراحت حرفم چشم هاش در حد گردو گرد
شد. با دهن باز بهم نگاه کرد. فرصت نداشتم به
قیافهاش که هر لحظه شبیه آدم هاي تشنجی میشد نگاه
کنم. کیف رو ازش گرفتم، به خاطر جاده نمیتونستم
زیر ماشین خم بشم. از تو کیفم آینه اي دراوردم.
یقه سعید رو گرفتم، جوري که کنارم زانو زد. آینه رو
دادم دستش و زیر چاشنی، طوري بتونم ببینم چیه
نگهش داشتم.
-صاف بمون تکونم نخور.
-آرشام جان من، سرجدت بیخیال شو. من بمیرم واست
یه ماشین میخرم بیا بریم.
سیم چین رو برداشتم. تایمرش روي هفتاد ثانیه
شمارش گرفته. سعید از دیدن زمان باقی مونده با
وحشت سمتم خم شد.
-یا امام هشتم، مرگ من بیا بریم الان منفجر میشه. بیا
به خدا برات دوتا فراري میخرم.
خونسرد، دربرابر حال پر از تنش و اضطرابش، باتري
پشت چاشنی رو لمس کردم.
-تو پول چرخ اینو نمیتونی بدي، میخواي لنگشو بخري؟
بعدشم من نازیمو ول نمیکنم.
دهنش خشک شد.
با ترس نگاهم کرد، دستش رو کج کردم تا راحت تر
ببینم.
-اي توف به این نازي جونت بیاد، لعنتی تو که متخصص
خنثی کردن بمب نیستی!
نفسش داشت قطع میشد.
نفس عمیقی کشیدم، با قلبی که آروم میتپید و از مردن
نمیترسید.
-نه نیستم.
شمارش روي چهل ثانیه رسید. عرق از سرو صورت
سعید شره میکرد. بی هوا داد زد.
-دِ اگه بلد نیستی چیکار میکنی؟
سرم رو دولا کردم و ریلکس جواب دادم.
-دارم مخلوط کن درست میکنم، کوري مگه نمیبینی چه
غلطی میکنم؟
-ما الان میمیریم. اون بترکه پودر میشیم هم من، هم
نازي جونت. من نمیخوام دلیل مرگم نجات فراري
نارنین تو باشه!
شمارش روي بیست ثانیه، آب گلوش رو پرصدا قورت
داد. سیمی که میخواستم رو پیدا کردم. تا جایی که
میشد دولا شدم.
-سعید پاشو برو، اگه ترکید حوصله ندارم تو جهنم
تحملت کنم.
-آرشام...
سیم رو دیدم، با دست گرفتمش، شمارش روي پنج...
چشماي اون دختر، لبخندش، تنفر نگاهش روي کارن...
کارنی که میخواد من رو بدون دلیل بکشه.
-لامصب بجنب!
سیم رو قطع کردم. عدد دو ثانیه ثابت موند. سرم رو
عقب بردم. عرق از گردنم شره میکرد. با قلبی که
سنگین بود، نفسی که از قلبمم سنگین تره! نشستم و
بدنم رو عقب کشیدم. سعید مثل آدم هاي خنگ تا کمر
زیر ماشین خزید، با دیدن عدد ثابت چاشنی همون زیر
غش کرد.
- الهی این عمت برات حلوا بار بزاره! بی نازي بشی که
به خاطر این لگن داشتی جفتمون رو به دیار باقی هول میدادي!

1401/06/13 02:17

روي خاك خودش رو کشید.
به چشم هاي قرمز و خون افتادم نگاه پر حرصی
انداخت و داد زد.
-بی شرف تو که گفتی بلد نیستم!
به فیس سفید شدش لبخند کجی تحویل دادم.
-خب بلد نیستم، دروغ نگفتم.
با دست به زیر ماشین اشاره کرد و با حرص ادامه داد.
-پس چه طوري غیرفعالش کردي؟ هان؟ توف مالیدي
بهش؟ فوتش کردي؟ آرشام این بمبه! بمب میدونی چیه؟
بینیم رو بالا کشیدم. پس کلم رو به در ماشینم
چسبوندم. به جاي جواب دادن به سوال هاش که از
روي ترس و هیجان زیاد بیان میکرد خونسرد گفتم:
-کارن میخواد باهام بازي کنه...
ساکت شد. آرنجش رو زیر تنش کشید. کت خاکی و
کثیفم رو تو بغلش گرفت. به هیکل نسبتا درشتش نگاه
کردم.
-به نظرت جوابشو بدم یا زوده؟
-دنبال شر میگردي؟
اخم هام رو درهم کشیدم.
شر؟
تو این سال هاي زندگیم و مصیبت هایی که سرم اومده،
یک جوري خارمادر شر جلوي چشمم بندري زده که
اینا برام، حکم پفک نمکی رو داشت.
از جام بلند شدم. از دور میتونستم چراغ هاي ماشین
هارو ببینم.
- یه اطلاعات دقیق از این حرومزاده میخوام. جز به جز
گوه هایی که خورده. یه آمارم از اون دختره دربیار ببین
چیکارشه!
سرش رو بلند کرد. با حرص لب هاش رو بهم فشرد.
چهره نمکی داشت، وقتی از دستم حرص میخورد یک
وقتایی دلم میخواست بهش بخندم.
-کارنو میتونم درك کنم، فازت چیه دنبال اون دختره
اي؟ تو دختر میخواي بیا خودم واست خوبشو جور کنم.
چند وقته رابطه نداشتی؟ قدرت بدنیت کم نمیاد؟ من
همین الان چهارکیلو وزن کم کردم.
دست به سینه بالاسرش ایستادم. به شلوارش اشاره
کردم و گفتم:
-بپا وزن اضافه نکنی، اگه خودتو خراب کردي نشین تو
ماشین، صندلی هاش کثیف میشه!
یکی کوبید به پیشونیش، با عاجز نگاهم کرد.
-چیه؟ بد نگاه میکنی! ماشینمه پول علف خرس نیست
که، میدونی چقدر خرج کردم تا تونستم اینو از خارج
بیارم ایران؟ اصلا میدونی چقدر خرج روکشش کردم؟
لب هاش کش اومد، با وجود حرص و عصبانیتش
خندید. دستی به گردنش کشید و با لحن لرزیده اي که
هنوز آثار ترس داخلش بود لب زد.
-تو هیچ شرایطی دست از دري وري گفتن برنمیداري،
نه؟
جوابی ندادم، در صندلی رو باز کردم، خودشم با قدم
هاي لرزون درحالی که کتم رو مچاله تو بغلش فشار
میداد، سوار شد.
-یه پدري ازش دربیارم که دیگه هوس نکنه منو
ماشینمو باهم پودر کنه.
- باید تلافی کنی؟
ابرو بالا انداختم.
-فقط میخوام باهاش بازي کنم!

1401/06/13 02:17

#پارت_36
با زنگ خوردن گوشیش فحشی که میخواست بهم بده
رو قورت داد. شیشه ماشین رو یکم پایین فرستادم و
نفس خفه شده درون ریه ام رو بیرون فرستادم.
احساس گرما تمام وجودم رو میسوزوند و فکرم درحال
انفجار بود. با برخورد باد خنک بیرون امیدوار بودم یکم
از گرما و کوره وجودم رو به خنکی بره.
-ما تو جاده ایم، خارج تهران!
از گوشه چشم، متوجه نگاه گرد و کلافهاش شدم.
-آتش نشانی رسیده؟ خب الان میایم. نه با منه خودم
میگم؛ باشه!
گوشی رو قطع کرد، نگاه تندي بهش انداختم و با لحن
جدي و عصبی گفتم:
-چیشده؟
لبش رو بهم فشار داد. دستش رو به پیشونیش کشید و
نگاه ترسیده اي بهم انداخت.
-نمایشگاه آتیش گرفته. بچه ها ماشین هارو آوردن
بیرون ولی بنز صفایی لاستیکش ترکیده نتونستن
خارجش کنن. آتش نشانیم یه روب پیش رسیده.
انگار آب یخ ریختن رو کل هیکلم. گرماي تنم تبدیل به
یخبندانی شد که خون درون رگ هام رو به حالت انجماد در میاورد. فرمون رو سفت تر از قبل فشار دادم.
قلبم شتاب گرفت و فقط یک مبلغ میلیاردي از خسارت
احتمالی تو ذهنم نقش بست و یک حرص و عصبانیت
نجومی توي دلم به حرکت دراومد.
شیشه ماشین رو بالا فرستادم، فکم منقبض شده بود و
هر ثانیه سرعت ماشین بیشتر میشد.
-میشه حرف بزنی؟ حقیقتا از سکوت و آرامشت آدم
بیشتر میترسه!
از بین فکی که ماهیچه هاش قصد نداشتن کوتاه بیان،
غریدم.
-کسی که طوریش نشده؟
از شنیدن لحن دو رگه و خشدارم که با مکافات سعی
میکردم بلند تر از این نشه، کمی رو صندلی جابه جا شد
و ملایم جواب داد.
-نگهبانت دستش سوخته. ولی بچه ها به موقع رسیدن و
کشیدنش بیرون. هی من گفتم نریم، گوش ندادي که...
نفس سختی کشیدم، گاهی زندگی مجبورت میکنه
کاري کنی که دوست نداري، براي منی که قلبم فقط
واسه زنده موندن میتپه نه براي زندگی کردن، براي
منی که از مردن نمیترسم، براي منی که هیچ چیزي
واسه از دست دادن ندارم این یک تهدید بود که حاضر
بودم تا سَر در جهنمم به خاطرش برم.
-میخواي بازي کنیم جناب سروندي؟
نگاه نگران سعید تنگ شد. زیر لب زمزمه وار گفتم:
-دارم برات.
***
"یاسمن"
-چرا همچین میخوري؟ مگه ناهار نخوردي؟
درحالی که دهنم تا خِرخره پر بود و از حجم زیاد گازي
که از ساندویچم زده بودم و داشتم خفه میشد، دستم رو
جلوي دهنم گرفتم. روبه سارایی که با چشم هاي گشاد
نگاهم میکرد سري به معنی نه تکون دادم.
-وا، چرا نخوردي؟
انگاري لقمه تو دهنم زیادي بزرگ بود، نمیدونم چرا
وقتی گرسنهام حالیم نیست باید چقدري گاز بزنم!
نوشابه مشکی رنگم رو برداشتم و چند قلوپ ازش

1401/06/13 02:17

خوردم. وقتی دهنم خالی شد نفسی چاق کردم و کمی
صاف نشستم.
-کارن میخواست باهاش ناهار برم بیرون، منم
نمیخواستم برم. نذاشت ناهار بخورم. ولی امروز قراره
بره مسافرت دقیقا دو هفته از دستش راحتم!
چشم هاي سارا گرد شد. مقنعه مشکی رنگش تا
نزدیکی گوش هاش پایین اومده بود، موهاي طلایی و
فرق بازش بیشتر در معرض دیدم قرار میگرفت.
-هنوزم باهاش لج میکنی؟
اینبار گاز کوچیک تري از ساندویچم رو زدم و آروم
گفتم:
-به خدا نمیخوام باهاش لج کنم، فقط وقتی زور میگه
قاطی میکنم. بهش گفتم کلاس ها خیلی وقته شروع
شده، بخوام ناهار باهات بخورم، کلاسمو از دست میدم.
اونم سگ شد.
فویل نقره اي دور ساندویچم رو بالا اوردم و روي
قسمتی که گاز زدم رو پوشوندم. کیفم رو برداشتم و
بلند شدم.
-البته اون همیشه سگ میشه! کلا دنبال بهونهست.
سارا نگاه ناراحتی بهم انداخت و چیزي نگفت. صاف
ایستادم و مانتو خاکیم رو با دست پاك کردم.
دوست هاي خوب معمولا همه چیز هم دیگه رو
میدونن ولی متاسفانه، خیلی از جزئیات زندگیم رو براش نگفتم. از بدبختی هام، آزار و اذیت هاي کارن که
اصلا شبیه یک آدم عاشق نیست، بی خبره بود.
بند کوله مشکی رنگم رو محکم تر بین انگشت هام
فشار دادم. تو این یک هفته خیلی سعی کردم باهاش
مدارا کنم تا اجازه بده بیام دانشگاه!
همراه سارا وارد دانشکده فنی مهندسی شدیم و جلوي
درکلاس ایستادیم.
-فکر کنم استاد اومده، خدا کنه راهمون بده!
خندیدم. کیفم رو به دست گرفتم. براي گوشیم چندتا
پیام اومده بود. حینی که صفحه رو بالا میاوردم تا پیام
هارو چک کنم گفتم:
-نه بابا فجاري خیلی مهربونه، راهمون میده، جون تو
اگه این ترم *** دیگه اي این واحدو ارائه میداد
برنمیداشتم!
-اگه مهربونه چرا ترم قبلی پاس نکردت؟
شونه بالا انداختم. درو باز کردم و با لحن آرومی گفتم:
-برگه رو خالی دادم دستش، میخواستی چند بهم بده
بدبخت؟
خندید، زودتر از من وارد شد. با سر افتاده سعی کردم
از پیام هاي مهیار سر دربیارم.
-احساس نمیکنید دیر تشریف آوردید خانمها؟
از شنیدن صدایی آشنا، جلوي در کلاس ایستادم. سرم
رو بالا آوردم و از دیدن دو جفت چشم عسلی متعجب،
به حدي شوکه شدم که یادم رفت نزدیک چهل تا دختر
و پسر بهمون زل زدن!

1401/06/13 02:18

#پارت_37
-ببخشید، ما با استاد فجاري کلاس داشتیم. فکر کنم
کلاسو اشتباه اومدیم!
بدون اینکه حتی نگاهش رو از چهره مات شده من
بگیره، درجواب لحن گیج سارا گفت:
-استادتون پاش شکسته من جاشون اومدم. میتونید بشینید!
دهنم هر ثانیه به خاطر تنفس بیشتر باز و بسته میشد
ولی هنوز کوبش قلبِ شوکه شدم، آروم نشده بود.
هواي کلاس برام خفهست! انگار من جاي این چشم
عسلی تیشرت جذب پوشیدم و از تنگی لباس، عضلاتِ
بازوم و هیکلم ریخته بیرون!
این چیه این پوشیده!؟
-چرا ماتت برده؟
وقتی سارا دستم رو کشید، نگاه گردم رو به سختی
ازش گرفتم. تو ردیف صندلی هاي آخر دوتا جاي خالی
بود. تا زمانی که بشینم نگاهش روي هیکلم میچرخید.
-خب خانم هاي تاخیري اسمتونو بگید.
پشت میزش رفت، بدون اینکه بشینه خم شد. لیستش
رو برداشت.
-سارا شهروندي!
تیکی انتهاي لیستش زد، سرش رو بلند کرد. نگاه
موذیانه اي بهم انداخت.
-و شما اسمتون چیه؟
لبم رو گاز گرفتم. یک جوري پرسید اسمت چیه که
مشخص بود از سوالش داره لذت میبره!
سرم رو پایین انداختم،جوري نگاه می کرد که دوست
داشتم دربرابرش آب بشم!
-سروندي!
-اسم کوچیکت؟
چشم بستم، مگه تو لیست نزده اسمم چیه؟
-یاسمن...
لبخندش پهناور ترشد. کنار اسم منم یک تیک زد و
خودکار آبی رنگش رو روي میز گذاشت.
-خب چی میگفتیم؟
-بحث سر این بود که اگه کسی گوشی دستش باشه، از
پنجره پرتش میکنید بیرون!
با این حرفش نگاه چند نفر به گوشی دستم افتاد، هول
زده گوشی رو تو کیفم چپوندم که صداي خنده پسراي
کنارم بلند شد.
-خوبه حواست به کلاس هست، امیدوارم درمورد درسم
از این حواس جمعی ها داشته باشید.
دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد. جلوي تخته
هاي هوشمندمون که مانیتورش کمی کج شده بود
ایستاد.
نگاه خنثی به تک تکمون انداخت و خیلی شیک و
ریلکس گفت:
-خلاصه ماجرا اینکه عزیزاي دلم...
مکث کرد، شیطانی نیشخند زد و روي پنجه پاش کمی
بلند شد و سینه صاف کرد.
- گیر یه استاد گوه افتادید. من هر جلسه امتحان
میگیریم. هر جلسه پرسش و پاسخ دارم. هر هفته ام
بهتون پروژه میدم ترجمه کنید. کسیم سر کلاسم تقلب
کنه، مزه الکی بپرونه، سرش تو حلق دوست دخترش
باشه میفرستمش حراست، اصلا هم اعصاب ندارم!
ابروهام بالا پرید.
یک جوري حرف میزد که کلک و پراي همه ریخت.
سارا سمتم متمایل شد و نامحسوس گرفت:
-چقدر جیگره!
-جیگره میخواد دهنمونو سرویس کنه؟
با نیش شل دستش رو زیر چونش گذاشت، اصلا این
بشر چرا اینجاست؟
چرا کارن، باید استاد دانشگاه رو تو خونش دعوت کنه؟
انواع فکر هاي مختلف مثل رشته هاي کنف درهم
پیچیده شدن. هرچی میخواستم گره هارو

1401/06/13 02:18

باز کنم سفت
تر میشدن!

1401/06/13 02:18