The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

از بیمه ی مسعود حقوق ناچیزی دریافت میکرد و بیشتر هزینه هاش رو پدر مسعود میداد.خرید گوشت و مرغ و مایحتاج خونه رو عباس آقا انجام میداد و اکثرا شام و ناهار دعوتش میکردن تا از هرینه هاش کم بشه اما با بزرگتر شدن اشکان، این هزینه ها کفاف زندگیش رو نمیداد.روزهای طولانی و کسل کننده رو توی خونه بود و خودش رو سرگرم اشکان میکرد و یا بین طبقات در رفت و آمد بود. دلش میخواست تکونی به زندگیش بده، تلاشی برای آینده ی پسرش بکنه.
اینطور شد که اونشب سرسفره، حرف رو کشوند به اینکه از چندماه بعد باید اشکان رو ببره پیش دبستانی و چون از صبح تا ظهر تنهاست، میتونه سرکار بره. بعد از ظهرها هم اشکان رو بزاره پیش ملیحه خانوم و تا عصر رو کار کنه.
عباس آقا گفت چرا دخترم مگه کم وکسری داری، منو ببخش که نمیتونم بیشتر از این کمک حالت باشم. اما روح مسعود راضی نمیشه که تو بری سرکار...
تلاشش برای متقاعد کردنشون بی فایده بود. عباس آقا قول داد بیشتر از این هواش رو داشته باشه ، اما مهسا نره سرکار. خیلی بد بود که یه دونه عروسشون کار کنه، مردم چی میگفتن؟!

1403/02/20 02:38

این بود که قید کارِ بیرون رو زد. باید یه فکر دیگه ای میکرد. خسته بود از بیکاری و محتاجِ بقیه بودن.
دو ماهی بود که هر روز صبح اشکان رو میبرد پیش دبستانی.با اکثر مادرا دوست شده بود و توی حیاط باهاشون صحبت میکرد.
توی ذهنش دنبالِ یه کاری بود که بشه توی خونه هم انجامش داد.اونروز از کنارِ سرای محله ی محلشون رد میشد که بنر دوره های آموزشی رو دید.ناخودآگاه به سمت اونجا کشیده شد، داخل رفت و از مسئولش درباره ی دوره ها پرسید،گفت یه دوره ای که بشه توی خونه ازش پول دربیارم.خانم صارمی بهش دوره ی تریکو بافی رو معرفی کرد و گفت دوره ی جدیدیه و خیلیها هنوز باهاش آشنا نیستن.
کیف هایی که شاگردهای دوره ی قبل بافته بودن رو بهش نشون داد و گفت اگر زرنگ باشی درآمد خوبی میتونی ازش کسب کنی‌.اونروز با پول کمی که همراهش بود ثبت نام کرد و قرار شد بقیه رو در طول ترم پرداخت کنه. هفته ی بعد اولین جلسه ی تریکو بافی بود.قبلا که مجرد بود گاهی کارای بافتنی انجام داده بود،مادرش هم همیشه یه میل بافتنی دستش بود و اینجور کارها توی خونشون یه جور سرگرمی بود.اما تریکو بافی با اون نخهای رنگی و ضخیم یه جور دیگه ای بهش آرامش میداد.

1403/02/20 02:42

اونشب از ذوق زیاد خوابش نمیبرد، میتونست خودش کلی کلی ببافه و به عنوان تولیدی معرفی کنه اما اگر سفارشاتشون زیاد بود چی؟ اگر نمیرسید اونهمه کارِ جدید ببافه چی. فردا صبح اشکان رو گذاشت پیش ملیحه خانوم و به زهرا زنگ زد و همراه هم رفتن پیش مربیشون. توی حیاطِ سرای محله نشستن و راجع به موضوع صحبت کرد. مربی گفت اگر یه کارگاه یا فضای مناسب داشتیم میتونستیم چندتا از بچه ها رو استخدام کنیم تا کمکمون کنن. اما متاسفانه خودم نمیرسم چون سرم شلوغه و کلی کلاس دارم. جشنواره های این ماه هم هست و باید کارهای جدید رو برسونیم. شماره ی چندتا از شاگردهای خوب و فعال کلاس رو گرفت و به خونه برگشت.
باید دنبال یه فضای خوب برای کارگاه بود. کلی فکر کرد تا اینکه به ذهنش رسید از پارکینگ خونه به جای تولیدی استفاده کنه و با عباس آقا دربارش صحبت کرد. قرار شد یه قسمت از فضای پارکینگ رو مرتب کنن و میز و صندلی و بقیه وسایل رو بزارن. تا هفته ی بعد با زهرا کلی کار جدید بافتن و طرحهای قشنگ و بروز رو از روی عکسهای اینترنتی بافتن. سه شنبه ی هفته ی بعد با دست پر و کلی نمونه کار و طرحهای جدید وارد حجره ی آقای کریمی شد.

1403/02/22 21:54

بعد از خوردن چای منتظر آقا صالح، پسرِ آقای کریمی شدن. حدودا سی و هشت ساله به نظر میرسید صورت استخوانی و پوستی سبزه و کمی ته ریش داشت و با لهجه ی غلیظتری نسبت به پدرش شروع به صحبت کرد. در بازاری نزدیک حرم امام حسین(ع) مغازه ای داشت و میخواست کیف و کفش و زیر بشقابی و سایر نمونه های تریکو را توی مغازه ش بفروشه. میگفت که این کارها در عراق بازار خوبی دارد و هنوز کسی نتوانسته کارهای خوب و تمیز و در تعداد بالا براشون ببافه. مهسا نمونه کارهاش رو نشان و داد و طرح و نقشهایی که میتوانست در کارهای جدید اضافه کند را برایشان توضیح داد. آقای کریمی و پسرش از دیدن آنهمه نمونه کار شیک و بروز تعجب کرده بودند.زنجیرهای طلایی که از بین دسته های کیف رد شده بود و چوبهای کارشده در بعضی نمونه ها نشان از خلاقیت بالای بافنده داشت. داشت از خوشحالی بال در می آورد، برای اولین بار قرار بود کارهاش به خارج از کشور ارسال شه و این یعنی یه موفقیت بزرگ! برای مرحله اول حدود ششصدتا کیف و جای لوازم آرایش سفارش گرفته بود که برای بافتن آنها حدود یکماه فرصت داشت. شب ها و روزهاش پر شده بود از فکر پیشرفت و تلاش برای آینده...

1403/02/22 21:58

نمیخواست پسرش با حسرت و نداری بزرگ شود، باید تمام تلاشش را میکرد. هر روز صبح بعد از راهی کردن اشکان به مدرسه، به همراه زهرا و پنج تا از خانومهای بافنده وارد کارگاه میشدند و از روی طرح های خواسته شده می بافتند. نخ های لازم رو به صورت چکی از آقای کریمی گرفته بود تا بعد از فروختن اونها تسویه کنه. شب ها با گوشی به دنبال بسته بندی و لیبل قشنگ برای کارهایش میگشت. همه ی سایتهای طراحی رو زیر و رو کرد و درنهایت طرح دلخواهش رو یافت. از کارگاه بسته بندی، نمونه جدید کاور های ژلاتینی و بی رنگ سفارش داد تا متناسب با اندازه ی هر طرح برایش بسازند. در نهایت نام پسرش رو به عنوان برند کارهاش در نظر گرفت. تولیدی اشکان رو تموم کارها حک میشد و در یک پک خیلی قشنگ بسته بندی میشد. روز موعد فرارسیده بود و کارتن ها رو به باربری برد و به آدرس مغازه ی آقا صالح ارسال کرد.
این کار رو در پایان هرماه انجام داد و در این مدت به صورت تلفنی با آقا صالح درارتباط بود‌. صالح از کیفیت بالا و فروش خوب کارهای تولید شده صحبت میکرد و درباره ی نمونه های جدید و رنگهای متنوع حرف میزدند.

1403/02/22 22:01

📑قطارِ خاطرات

خسته از یک روزِ کاری وارد سالن مترو شدم.
این ساعت شب فقط من و چندنفر دیگر منتظر بودیم تا با آخرین قطارهایی که میرفت خودمان را به خانه برسانیم.
صندلی های انتظار خالی بود و فقط پنج شش نفری روی سکوها راه میرفتند، انگار عجله داشتند برای رفتن.
اما من روی صندلی نشستم تا درد کف پاهایم ساکت شود‌.
بی توجه به اطراف سرم را توی کیفم کردم و دنبال تکه بیسکوییتی گشتم تا با خوردنش گذر زمان را نفهمم.
سرم را تکیه دادم به عقب و همانطور که گازی به بیسکوییت میزدم، نگاهم خورد به روبرو.
آنجا آن طرفِ ریل ها، کسی نشسته بود. او هم مثل من روی صندلی نشسته و سرش را به عقب داده بود و به سقف خیره بود.
تیپ و هیکلش مرا یاد کسی می انداخت، صورتش نیز همینطور‌...
کمی که دقت کردم، حتی از لابلای آن ریش و موهای جو گندمی هم میشد بفهمم کیست.
موهای شقیقه اش کاملا سفید بود و از این فاصله هم چروکهای پیشانی اش دیده میشد.
تپش قلبم به ناگهان تندتر شد و مغزم مرا به گذشته ی دور کشاند.
مرا برد به هجده سال قبل که دختر جوانی بودم و عشق او به دلم افتاد.
خاطراتِ کافه هایی که باهم رفته بودیم و صندلی پارکهایی که وعده ی قرارهایمان بود. خنده ها و گریه هامان...
مرا برد به پنج سال از بهترین روزهای زندگی ام که عشق او به جانم افتاده بود.
دست در دست هم تمام کافه ها و خیابانهای ولیعصر را قدم زدیم.
خش خش برگهای پاییزی زیر قدمهایمان یادم آمد. عصر آنروز که ناگهان رگبار زد و خیس شدیم و او کتش را درآورد و روی شانه هایم انداخت.
سینماهایی که باهم رفتیم و تک درخت بید مجنونی که رویش اول اسمهایمان را کندیم.
تمام اینها مثل فیلمی از جلوی چشمهایم رد شد و انقدر غرقم کرد که نفهمیدم صورتم کی خیس اشک شد.
شاید خیره شدن و ریختن اشکهایم باعث شده بود نگاهِ آن غریبه هم به من بیفتد.
دیگر نگاهش محوِ جایی نبود، او هم خیره به من بود.

حتی پلک هم نمیزد، آرام دستش را بالا آورد، او هم شک داشت به آنچه که میدید، شاید از خودش میپرسید من همانم؟ شاید من هم از نگاه او خیلی پیر شده بودم. عینکم را از کیف درآوردم که بزنم تا نفهمد منم، شکش بیشتر شد. باز دستش را تکان داد. حرکت لبهایش اسم مرا صدا میکرد، نباید واکنش نشان میدادم. نگاهم را به آن سمت انداختم اما از گوشه ی چشم، دیدم که دوید سمت پله ها...
نکند میخواست بیاید این سمت...
اگر می آمد چه، اگر اسمم را با همان صدای دیوانه کننده ش صدا می کرد چه.
اصلا میخواست بیاید و چه بگوید؟ مگر حرفی مانده بود؟ حرف که زیاد بود اما نه برای او، برای من!
باید از او میپرسیدم که چرا با آنهمه عشق و علاقه مرا به ناگهان پس

1403/03/13 15:14

زد، چرا یک شب بی خبر رفت. چرا در اوج جوانی با رفتنش کار مرا به دکتر و روانشناس کشاند. مگر گناه من چه بود جز عاشقی. از صمیم قلبم دوستش داشتم و دوستم داشت، قول داده بودیم تا آخر کنارهم بمانیم، حتی دو جلسه به خواستگاریم آمد تا پدرم قبولش کرد. قرارمان جلسه ی بعد بود که ناگهان خطش را خاموش کرد. من ماندم و یک دنیای خالی و سرد از عشق. من ماندم و تمام خیابانهایی که یکبار با او رفته بودم، پاییز همان سال دلم طاقت نیاورد و کارم کشید به قرص و داروی اعصاب.
همه، همه کاری کردند تا فراموشش کنم، گریه و خواب هم دیگر جوابگو نبود، شیشه ی خالی عطرش را بو میکردم و جانم درمیامد. گلبرگهای خشکی که داده بود و روسری سبزی که روز تولدم داده بود یا حتی عروسکی که به کیفم آویزان کرده بود، فراموش کردنش را سخت میکرد.
سه سال گذشت تا خاطراتش در ذهنم کمرنگ شد، سه سال گذشت تا کمی قلبم آرام گرفت و باور کردم که او واقعا رفته و عشق فقط در کتابهاست.
حالا بعد از آنهمه سال دست تقدیر او را جلوی پایم سبز کرده بود، دقیقا در روزهایی که هیچ خاطره ای از او در ذهنم نبود و به کل از یادم برده بودمش.
صدای سوت ریلهای قطار در فضا بلند شد.به لب سکو رفتم. صدای برخورد کفشهایش روی پله های سالن بلند شد، تند تند می دوید. اگر می ماندم تمام عقده های دلم خالی میشد، تمام حرفایی که سالها بر قلبم سنگینی میکرد را میگفتم و روحم آرام می شد. سوالهایی که در ذهن داشتم را می پرسیدم و دلیل رفتنش را می فهمیدم. کمی جلوتر رفتم و وارد قطار شدم، درب شیشه ای بسته شد. حالا فقط یک شیشه با صورتش فاصله داشتم. صورت خیسش را به شیشه نزدیک کرده و بود و التماس میکرد نروم. صورت من هم خیس اشک بود، آنقدر که حتی نتونستم جزییات صورتش را برای آخرین بار در زندگی ببینم‌. قطار حرکت کرد و او هم کنارش می دوید، این بار او بود که می دوید و من بودم که می رفتم...
پایان🌱

1403/03/13 15:14

📑 بی خواب✨

نور ماه از لای پرده ی حریر به داخل سرک می کشید. هیچ صدایی سکوت شب را در هم نمی شکست گویا تمام مردم روستا خواب بودند جز او و جیرجیرک های بی خواب. مدتها بود که خواب از چشمهایش فراری شده بود.
دلش از تمام دنیا پر بود، دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای هق هقش بلند نشود.
اما گریه هم حالش را خوب نمی‌کرد. از تهِ دل آرزو داشت که صبح نشود و ماه تا ابد همانجا بماند. فکرِ  فردا قلبش را به درد می آورد. فردا که می شد باید از اینجا می رفت، دل می کند و سرنوشت دیگری برایش رقم میخورد.
نگاهش به آقا مهدی افتاد که آن سوتر به خواب عمیقی رفته بود. دلش یک خواب آسوده و عمیق مثل این میخواست. با چشمهای اشکی به صورت شوهرش زل زد، شاید این آخرین باری بود که شب را کنار او صبح می کرد. باید تا میتوانست چهره اش را به خاطر می سپرد، برای سالهای بعد و روزهایی که قرار بود تنهایی به سر کند.

هرچند که ازدواجشان از سرِ عشق نبود اما بعدها چنان مهر شوهرش به دلش افتاده بود که دوری از او برایش ممکن نبود.
دلش قنج می رفت برای قربان صدقه های آقا مهدی، کنارش از تهِ دل خوشحال بود.
اما سرنوشت نمیخواست که این عشق برایش بماند. همیشه یک چیزی هست که مانع شود و نگذارد تهِ تهِ دل آدم، همانجایی که هیچ کسی کلید قفلش را ندارد، خوشحالی ماندگار شود.
نبود بچه هم تنها غصه ی دلش بود. خدا نمیخواست که او مادر شود و شاید اگر اینقدر محبت بینشان نبود، همان سالهای اول که مادرشوهرش زیر پای پسرش نشسته بود و حرف از نازایی عروسش می زد، کار این زندگی تمام شده بود. یا همون روزها که حرف از زنِ دوم به میان آمده بود، این زندگی تمام می شد. مریم نمیتوانست این عشق را با غریبه ای قسمت کند، حسود بود و تمام جانش به عشقِ مهدی گرفتار شده بود.
اما از آنجا که هر بهاری را خزانی هست، عمر این عشق نیز به پایان رسیده بود. بحث های طولانی و بهانه گیری های الکی شوهرش و پچ پچ جارچی های محل که می گفتند آقای مهدی با زنِ تنهایی که چند کوچه بالاتر می نشیند، سرو سرّی دارد، کار را به اینجا کشانده بود. کار به اینجا رسیده بود که خودش با پای خودش از این زندگی برود. جایی که احترام نباشد، نباید ماند‌. جنگ بر سر حسّی که مرده چه سودی داشت. دیگر عصرها که می شد کنار پنجره نمی نشست تا آمدن شوهرش را از دور ببیند و دامن گلدارش را نمی پوشید تا دلبری کند. چون آقا مهدی هیچ ذوقی برای آمدن به خانه نداشت و انگار تمام قربان صدقه هایش همان روزی که دکتر گفت مادرشدن برای مریم غیر ممکن است، ته کشیده بود.
تازگی ها به خودش میرسید و صبح ها که از خانه می رفت، خوشحال تر از وقتی بود که

1403/03/25 16:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#پنکیک

مواد لازم برای 4 نفر
آرد 1 پیمانه
تخم مرغ 1 عدد
شیر 1 پیمانه
شکر 2 قاشق غذا خوری
نمک 1/8 قاشق چای خوری
بیکینگ پودر 1.5 قاشق چای خوری
کره به دمای محیط رسیده 2 قاشق غذا خوری

طرز تهیه
1- همه مواد را از یخچال خارج کنید تا به دمای محیط برسند.
آرد+بیکینگ پودر+نمک را مخلوط و 3بار الک کنید.
2- تخم مرغ+شکر+وانیل را 7 دقیقه با دور تند همزن بزنید تا سبک و روشن شود.
3- در این مرحله به جای وانیل از نصف قاشق چایخوری اسانس دلخواه میتونید استفاده کنید.
سپس کره مذاب به دمای محیط رسیده را هم افزوده و 1 دقیقه دیگر هم بزنید.
4- شیر را هم اضافه ومخلوط کنید. سپس مخلوط شیر و تخم مرغ را به تدریج به مواد خشک اضافه و به آرامی با لیسک مخلوط کنید.
5- به دلیل رقیق بودن نسبی مایع پنکیک بهتره مواد تخم مرغی به مخلوط آرد اضافه بشه تا آرد کمتر گلوله بشه ولی میتونید به روش معمولا آرد رو به تدریج با الک به مواد تخم مرغی اضافه کنید.
6- زیاد هم نزنید چون بیکینگ پودر خاصیتش رو از دست میه و پنکیک خوب پف نمیکنه.
7- برای اطمینان از یکدست شدم مایه پنکیک میتوانید در حد 20 ثانیه با کند ترین درجه همزن مواد را به ارامی در یک جهت هم بزنید.
8- کف تابه نچسب را با دستمال روغنی کمی چرب کنید.
فقط برای اولین پنکیک نیاز به چرب کردن هست و برای دفعات بعد تابه را چرب نکنید.
9- هر بار با ملاقه کوچک مقداری از مایه پنکیک را در تابه بریزید....حرارت متوسط باشد و صبر کنید تا تمام سطح پنکیک حباب بزنید و بعد برگردانید تا سمت دیگر هم پخته و طلایی شود.

سایر نکات
میتونید به جای کره روغن رو جایگزین کنید اما کره طعم بهتر و لطافت بیش تری به پنکیک میده
پنکیک کاملا کم شیرین است و با خامه،نوتلا،عسل،مربا و ... سرو میشود.
◀با این میزان بین 8 تا 10 عدد بسته به سایز مورد نظر پنکیک خواهید داشت

1403/04/05 10:05

روبرویم نشسته ای و من محو اجزای صورتت شده ام. هر چه بیشتر نگاه میکنم کمتر دلیلی برای دوست داشتنت پیدا می کنم. اصلا چطور شد که در نگاه اول عاشقت شدم، چرا برای داشتنت روبروی همه ایستادم.
خنده ات قشنگ بود یا طرز نگاه مردانه ات؟ مدل اخم کردنت دلم را برد یا نیمرخ زاویه دارت؟
هر چه بود که کار خودش را کرد و الان مرا روبرویت کشاند. همه منتظرند تا شناسنامه ام را بدهم به پیرمردی که آن سو تر نشسته است و خیره نگاهم می کند. او چه می داند بین ما چه حسی است و تهِ قلبمان چقدر خدا خدا می کنیم زودتر این لحظات بگذرند.
چه شد که کارمان به اینجا کشید، از آنهمه عشق و علاقه چه باقی ماند جز تلی از نفرت و کینه. این تو بودی که مرا با این واژه ها آشنا کردی و غرق در سیاهیِ کینه کردی. قبل از تو تمامِ من عشق و بود و امید، قلبم مثل شاپرکی روی هر شاخه ای که بوی محبت می داد می نشست و از شوق دیوانه می شد. اما بعد از آشنایی با تو به هر سو سرک می کشید تا زخم بزند و تخم کینه را پراکنده کند.
و چه قدرتی دارد این عشق که هم میسوزاند هم از ریشه تغییرت میدهد و دوباره تو را می زاید.
من چطور به این که هستم تبدیل شدم، چقدر طول کشید تا به این حد از تنفر برسم.
نگاهم می کنی، حالم به هم می ریزد و در ذهنم هزاران نقشه برای زجر کشیدنت می ریزم‌.
چه شبها که از خدا می خواستمت تا مال من شوی و برایت زنانگی کنم. دلت را ببرم و نگذارم کوچکترین غمی به دلت بنشیند. لباسهایت را می شستم و غذایت را می پختم و ساعت ها منتظرت می نشستم تا بیای و از خانه ی گرمی که داشتیم لذت ببری. من حتی به همین هم راضی نبودم و دلم خواست از تو چندتا داشته باشم و برای بچه هایم مادری کردم. هجده سال از لحظه های قشنگ عمرم را در خانه ی تو کنار تو گذراندم به این امید که تو هم ذره ای بخاطر من عوض شوی، گذشت کنی و مردِ واقعی شوی!
چه فایده از عمری که رفت و تمام آرزوهایم را با خود برد. تو اشک های شبانه ام را می دیدی و خودت را به خواب می زدی. دلواپسی هایم را می شنیدی و به حساب غر زدن های زنانه می گذاشتی. تو برایم همه چیز بودی جز مردِ زندگی.
دیر از خواب بیدار شدم، خوابی چندساله که خودم میخواستم در آن بمانم و کتک ها و تحقیر شدن ها را نبینم. اما آن روزی که مرا به دخترک رنگ شده ی کوچه گرد ترجیح دادی انگار کسی مرا بیدار کرد، هولم داد یا سیلی ام زد.نمی دانم چطور شد که پریدم، اطراف را نگاه کردم جز و من و من کسی نبود.
دستم را به زانوهایم زدم و از جا بلند شدم. باید کاری می کردم، از تماشا کردن خسته شده بودم. دلم را به دریا زدم و کاری که سالها به تعویق انداخته بودم را عملی کردم.
حالا من

1403/04/23 19:10

اینجا نشسته ام، درست روبرویت. جایی که سالها قبل با هزار ذوق و شوق به آن پا گذاشته بودم و با گفتنِ بله، عروسِ خانه ات شدم. تو هم هستی، همان موجودِ مردنما که با گرفتن تمام حق و حقوقم راضی به جدایی شده ای. شناسنامه ام را می دهم و برای همیشه از این منجلابِ مشترک خارج می شوم...🍃

1403/04/23 19:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#دونات بدون تخم مرغ
موادلازم:
آرد 2.5 لیوان
آب ولرم 1لیوان
روغن 1/4لیوان
شکر 3 قاشق غذاخوری
خمیرمایه 1قاشق غذاخوری
نمک 1 پنس

طرزتهیه:
اگه ازسالم بودن خمیر مایه اطمینان دارین همه مواد باهم قاطی کنین باقاشق هم بزنیم یکم خمیر ور اومد بادست ب مدت 30 ثانیه چنگ بزنین اگه خمیر چسبناک بود چندقاشق آرد اضافه کنین ولی زیاد نزنین آرد بعد که خمیر لطیف ونرم شد ب مدت 1 ساعت تاحجم 2 یا3 برابر بشه استراحت بدین ....بعد استراحت پف خمیربگیرین دوتا چونه درست کنین یکی اش بزارین زیر دستمال اون یکی هم شکل بدین ب طور دلخواه😊😊😊دستور دونات بدون تخم مرغ استاد نوشین سراجی عالی این دستور دونات نرم وپوک

1403/07/24 17:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/07/25 20:16

داستان زندگی. اسامی مستعار هستند. داستان واقعی.
قسمت یک.
هجده سالم بود که با معدل نوزده رشته ی ریاضی درسمو تموم کردم.چشم‌ امید خانواده بودم،همه خانوم مهندس صدام میکردن.یه درسخون واقعی که میخواستم به همه جا برسم و باعث افتخار پدر و مادرم بشم. پدر و‌مادری که با سختی منو بقیه خواهرام و داداشم رو به اینجا رسونده بودن.پول خرید کتاب تست نداشتم ولی کل کتابهامو از اول تا اخر از حفظ بودم.همه میگفتن قبول میشی اما نشدم.افسرده شده بودم اما گفتم سال بعد قبول میشم حتما.از طرف شرکت بابام بهشون یه کامپیوتر قسطی دادن و منم خیلی زود کارکردن باهاش رو یادگرفتم.و شبها که همه خواب بودن با کارت اینترنت شبانه به نت وصل میشدم تا تست کنکور پیدا کنم.اون وقتها کارت اینترنت ها حجم شبانه داشتن و با کلی صدای خش خش مودم وصل میشدم.روی کیس کلی پتو مینداختم تا صداش مامان بابا و داداشمو بیدار نکنه.بعد از یک ماه یاهو مسنجر نصب کردم و وارد چت روم ها شدم.کلی پیام شخصی میومد و من همه رو می بستم.حوصله ی چت نداشتم و فقط محض سرگرمی رفته بودم.
یه شب که خسته بودم از تست زدن یهو یه پیام شخصی داخل یاهو مسنجر اومد.

1403/07/25 20:16

پروفایل سیاه و سفید و نیمرخ یه مرد بود به اسم پرهام.یه قطعه شعر فرستاده بود.خوندم و جواب ندادم، شعر بعدی رو فرستاد. انگار میدونست من عاشق شاملو و سپهری ام.هی نوشت و من خوندم.نزدیکهای ساعت چهارصبح یود که به خودم اومدم و دیدم نشستم پای شعراش.نوشتم مزاحم نشید لطفا. برام یه گل سرخ فرستاد و دیگه چیزی نداد. منم خاموش کردم و خوابیدم.
فردا شب با اینکه تست حل میکردم اما انگار منتظر پیامش بودم.یهو یه گل سرخ فرستاد با یه شعر قشنگ.منم با یه شعر جوابش رو دادم.بدون اینکه حتی بدونیم کی هستیم برای هم شعر میفرستادیم.چند شب بعد یهو بی مقدمه نوشت من پرهامم ،بیست و پنج سالمه و کارمند شرکت فلانم.تنهام و علاقمند به شعر و متن ادبی.منم نوشتم مریم هستم و عاشق شعر و یه پشت کنکوری.
اون شب و شبهای بعد دیگه کمتر تست میزدم و بیشتر چت میکردم.سه ماه هر شب تا صبح می نوشتیم.از آرزوهامون و هدفهامون و رازهامون...
یه غریبه ای بودیم که همه چیز هم رو می دونستیم اما هنوز عکس هم رو ندیده بودیم.هر شب صورتش رو تصور میکردم و توی ذهنم ربطش می دادم به شخصیت اول داستانهای مریم رحیمی و مودب پور و....

1403/07/25 20:32

یه جور خاصی وابسته ش شده بودم.انگار حس و روح‌ من رو درک میکرد و با حرفاش آرامش عجیبی بهم می داد.یه مدت که گذشت دلم رو به دریا زدم و گفتم نمیشه ببینمت؟گفت عکس نمیدم اگر بخوای قرار میزاریم.گفتم نه همون عکس اما قبول نمی کرد.برای نرفتن سر قرار حضوری هزارتا دلیل داشتم اما دلم میخواست هرجور شده ببینم کیه.با اینکه شخصیتش خیلی موجه بود اما باز هم میترسیدم از اینکه نقشه باشه و بلایی سرم بیاره.یه مدت گذشت تا با ترسم کنار اومدم. یه روز سرد پاییز ساعت یازده صبح قرار گذاشتیم.
کنار ایستگاه مترو منتظرم بود.از گل سرخی که دستش بود شناختمش.پشتش به من بود و من با پاهایی که لرزشش حس میشد سمتش می رفتم. حس میکردم صدای تپش قلبم رو همه میشنون،اولین باری بود که سرهمچین قراری می رفتم.مانتوی خواهرم رو تنم کرده بودم و یه شال زرشکی و کیف مشکی.صورت قشنگی نداشتم اما زشت هم نبودم.اصلا نمیدونستم چرا اونجام اما جلو رفتم و صداش زدم.گفتم آقا پرهام؟برگشت و روبروم ایستاد.هر دومون به هم خیره شدیم.برای مدتی منگ بودیم.انگار سالها بود که می شناختمش.صورتش و حالت نگاهش رو انگار قبلا دیده بودم.دستش رو دراز کرد و گفت مریم جان...

1403/07/25 20:42

بهش دست ندادم و گفتم ببخشید.گفت ایرادی نداره و کنار هم راه افتادیم.سر از خیابون ولیعصر دراوردیم که پر بود از کافه های قشنگ و دختر و پسرهایی که روی برگها راه می رفتن.اولین بار بود اونجا میرفتم و چشمم به ویترین مغازه ها بود.قدش بلند و شونه هاش مردونه بود.استخون بینی کشیده و لبهای خوش فرمی داشت.تنها چیزی که ازش خوشم نیومد موهای موج دار و فر خورده ش بود.همیشه از این نوع مو بدم میومد.
یهو نم بارون گرفت و نسیم خنکی اومد.لباسم کم بود و سردم شد.کت نازکی که تنش بود رو درآورد و روی شونه هام انداخت.از گوشه ی چشم میدیدم که چشم ازم برنمیداره.از اون مردهایی بود که وقتی کنارشون راه میری همه بهت حسودی میکنن.خوش تیپ بود و بوی ادکلنش همه جا رو پرکرده بود.مطمئن بودم که از من خوشش نیمده با اون تیپی که داشتم و قدم که به زور تا شونه هاش میرسید.
رسیدیم به یه کافه و درب رو برام باز کرد،عین فیلمها شونه هام رو دادم عقب و با کلی عشوه وارد شدم.صندلی یکی از میزها رو کشید بیرون و کتش رو از شونه هام برداشت تا بشینم.ته دلم ذوق داشتم که بالاخره منم یه جای باکلاس اومدم.دخترای میزهای دیگه با حسودی نگام میکردن...

1403/07/25 20:51

بهم گفت چی میل داری و من گفتم فرقی نداره.به انتخاب خودش هات چاکلت و کیک شکلاتی سفارش داد.تا سفارشمون رو بیاره خیره شده بود بهم.یه جورِ قشنگی نگام میکرد که دلم میخواست بغلش کنم، شروع کرد یه قطعه شعر رو برام خوندن.
[من برای آنکه چیزی از خود
‏به تو بفهمانم
‏جز چشمهایم ‏چیزی ندارم…]
از صداش نگم که فوق العاده جذاب بود.وقتی حرف می زد نمیدونستم به لبهاش نگاه کنم یا صداش رو گوش بدم یا معمی شعرهاش رو بفهمم.یه حس عجیبی کنارش داشتم،اونقدر دوست داشتنی بود که آروم دستش رو گرفتم. اولین باری بود که دست مرد غریبه ای رو لمس می کردم.سفارشمون رو آوردن و خوردیم.از در کافه که بیرون اومدیم یه جور دیگه عاشق هم شده بودیم.دل کندن ازش سخت بود ولی باید می رفتم.دلم میخواست حسش رو نسبت به خودم بدونم.پیاده به سمت مترو رفتیم و کمی بعد رسیدم خونه.
رسیدم خونه اما روحم توی همون کافه موند.سریع نشستم پای کامپیوتر و برخلاف انتظارم دیدم چراغش روشنه.نوشتم مگه شبها نمیومدی.گفت بعد از دیدن تو روز و شب معناش رو از دست داد.گفتم شاعر شدی؟گفت چشمهای تو مرا عاشق کرد، شاعر کرد...
باورم نمیشد که با این سروشکل معمولی تونستم دلش ببرم.

1403/07/25 21:12

اون سال هم نشد که قبول باشم با اینکه مادرم شاهد بود من شب تا صبح تست می زدم.بنده خداها خیال میکردن واقعا درس میخونم اما نمیدونستن دل و دین دخترشون رفته بود.
از راه درس خوندن که نشد باعث افتخارشون بشم،به یکی از دوستام که وصل بودن به بالاها خواستم منو جایی استخدام کنن.یک ماه بعد دوستم گفت یه جای دولتی نیاز به کارمند دارن.از ساعت هشت صبح تا یک بعداز ظهر با حقوق دوبرابر حقوق بابام. یه چیزی مثل معجزه بود برام،کمی از پول رو برمیداشتم و بقیه ش رو میدادم بابام و مامان بابام هم به وجودم افتخار میکردن.زندگی برامون قشنگ تر شده بود. پارتی کلفتی داشتم که اصلا کسی نمیتونست بهم حرفی بزنه.از صبح تا ظهر بیکار توی اتاق می نشستم یا چرت میزدم.بعد از کار میرفتم خونه و تا عصر استراحت میکردم و از ساعت پنج و شیش تا هشت شب با پرهام بیرون می رفتیم.الان که نگاه می کنم،بهترین روزهای عمرم همین غروبهای عاشقونه ای بود که کنارش داشتم.
یکسال و نیم از دوستیمون می گذشت و تا به حال جز لمس دستاش گناهی نکرده بودم.تا اینکه یه روز گفت مادرم اینا میخوان برن مشهد و خونمون خالی میشه.فردا میشه بیای خونمون؟!

1403/07/25 21:27

تمام یکسال گذشته آرزوی همچین فرصتی رو داشتم که یه جایی باشه بتونم بغلش کنم و تنش رو لمش کنم.اصلا کدوم عاشق و معشوقی هستن که آرزوی وصال ندارن.اما باید میگفتم نه،آدم معتقدی نبودم اما دلم نمیخواست باعث سرافکندگی خانوادم بشم.مادرم کم و بیش از حضور یه مرد توی زندگیم مطلع بود. راحت میتونستم به یه بهونه ای راضیش کنم که تا دیروقت خونه نیام اما اصلا من کجا و این کارا کجا.تمام اون یک هفته ای که مادرش اینا مشهد بودن از اون اصرار و از من انکار.اما آخرین روز نمیدونم چرا گفتم باشه و حاضر شدم که برم خونشون.به خودم که اومدم دیدم توی آژانس نشستم و به سمت آدرسی که داده بود میرم.
کمی بعد پشت در واحدشون بودم.کلی به خودم رسیده بودم و به مادرم گفتم بودم میرم تولد دوستم.
در رو باز کرد و وارد شدم.اونقدر عرق کردم که ارایشم داشت شسته میشد.بهم گفت آروم باش، کاریت ندارم و روی مبل سه نفره شون نشستم.یه خونه ی معمولی با فرشهای لاکی و مبل استیل داشتن.معلوم بود خیلی پولدار نیستن اما وضعشون بهتر از ما بود.ما حتی مبل هم نداشتیم.با یه لیوان شربت اومد کنارم نشست.یه پیرهن مردونه ی سفید و شلوار مشکی تنش بود...

1403/07/25 22:09

کمی از شربت خوردم و خنک شدم.اونطرف مبل نشسته بود و نگران حالم بود.گفتم بهترم اما استرس داشت منو میکشت.آروم خودش رو کشید سمت من و دست انداخت دور گردنم.بوی ادکلن لعنتیش پیچید توی دماغم و از خود بیخودم کرد.روسریم رو از سرم کشید و کلیپسمو باز کرد.موهای مشکی و لختم ریخت روی شونه هام.سرش رو برد لای موهام و بو می کشید.چشمهاش رو بسته بود و با دستش موهامو کنار میزد و گردنم رو بوسید.تمام تنم گر گرفت و با برخورد لبهای داغش با لبهام از این عالم جدا شدم.یه جوری از حال رفته بودیم که به خودم اومدم دیدم بدون لباس توی بغلش خوابیدم.با دستهای مردونه ش میکشید روی پوست تنم و از خود بیخودم می کرد.بلند شد و لباسش رو دراورد و بالا تنه ی لختش رو گذاشت روی تنم.حس قشنگی بود که آرزو داشتم تموم نشه.دست کشید بین پاهام و به خودم لرزیدم.سرش رو برد پایین و با فشار لبهاش منو از هوش برد.دیگه هیچ فاصله ای بینمون نبود.بعد از اینکه حسابی بیحالم کرد، دستم رو برد سمت شلوارش.از روی شلوار لمسش میکردم و داغی تنش رو حس میکردم. چشماش رو بسته بود و منتظر بود من کاری کنم....

1403/07/25 22:24

هرکاری کردم روم نشد و از صورتم فهمید.آروم کنارم خوابید و موهام رو نوازش کرد.توی بغلش امنیت و گرما و عشق رو تجربه کردم.با اینکه هیچوقت اهل ازدواج نبودم و حتی بهش فکر هم نمیکردم اما اون لحظه آرزو کردم هرشب بتونم توی بغلش بخوابم.چشمهاش توی اون حالت قشنگتر از قبل شده بود.یه جور عجیبی نگاهم میکرد و با اینکه من کاملا رامش بودم اما اونقدر مرد بود که بهم دست نزد و راهیم کرد که برم.وقتی برگشتم همه خواب بودن جز مادرم.رفتم دوش گرفتم و زیر آب حموم گریه کردم.حس عاشقی و عذاب وجدان و گناه و ترس به وجودم افتاده بود.تمام وجودم عاشقش شده بود و اونشب از خدا خواستم که مال من بشه.
دو ماه بعد، زمستون بود و کنار هم توی پیاده رو راه میرفتیم.کنار جدول باقیمونده ی برف دو روز قبل مونده بود.دستام توی جیب کاپشنش بود و گاهی برام ها میکرد تا گرم بشم.
رسیدیم به یه قنادی توی خیابون ولیعصر،رفت داخل و من بیرون موندم. کمی بعد با یه کیک کوچیک اومد بیرون و گفت تولدت مبارک... و دست کرد از جیب کاپشنش یه انگشتر طلا دراورد و دستم کرد.
اون قشنگترین کادوی عمرم بود.کادوی تولد و نشون برای ازدواج با مردی که می پرستیدمش...

1403/07/25 22:45

شش ماهی بود که ارتباطمون از طریق موبایل شده بود.یه گوشی نوکیا بهم هدیه داد تا راحت تر پیام بدیم و خیلی کم میرفتیم یاهو. تازگیا خیلی حرف ازدواج رو پیش می کشیدم تا ببینم چی میگه و اون میگفت منتظره تا یه کم دست و بالش بازتر بشه و بیاد جلو.برام از آرزوهاش میگفت،اینکه ماه عسل بریم شمال و یک هفته توی کلبه چوبی عشقبازی کنیم.زیر نم بارون جنگل های شمال هم دیگه رو بغل کنیم و لب دریا کلی عکس قشنگ بگیریم.می گفت شب عروسی خونه رو برات پر از گل سرخ می کنم و روی تختخواب سفیدمون کلی بلا سرت میارم.منم ریز ریز میخندیم و توی دلم قربون صدقه ش میرفتم.بهش میگفتم انگار توی زندگی قبلیت زن بودی، از کجا انقدر خوب منو بلدی.آخه اینا آرزوی همه ی دختراس. میخندید و می گفت:
من پناهنده ام
به مرزهای تنت
و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم.
چه بی تابانه میخواهمت!
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند...
کنارش که بودم وجودم لبریز از حس خوب میشد و دلم نمی خواست یه لحظه ازش دور باشم.به اصرار پرهام یکسالی بود که دانشگاه پیام نور ثبت نام کرده بودم و رشته ی کامپیوتر میخوندم...

پنجمین سالی بود که باهم بودیم و کم کم همه از راز من باخبر بودن.بابام چندباری ما رو باهم دیده بود.انقدر بهم اعتماد داشت که راحتم گذاشته بود.اون سال بابام بازنشست میشدو میخواست به آرزوی همیشگیش برسه.یه خونه توی شمال خرید و تا چندماه بعد برای زندگی میرفتیم اونجا.اما من دلم راضی نبود.چطور میشد توی شهری زندگی کنم که پرهام نبود.هرچند که این اواخر اخلاقاش کمی عوض شده بود. بیشتر اوقات توی خودش بود و انگار چیزی ناراحتش میکرد و هرچی ازش می پرسیدم حرفی نمیزد.‌
مادرم میگفت تحت فشار بزارش تا بیاد خواستگاری چون اگر بریم شمال، سخت میشه رفت و امدتون.هرچی به پرهام میگفتم قبول نمیکرد.تازگی بهم گفته بود از ساعت هفت شب تا هفت فردا بهم پیام نده و برام خیلی عجیب بود چون همیشه اخر شبا کلی اس ام اس بازی میکردیم.
یه روز مادرم اینا برای انجام دادن کارای خونه ی شمال رفتن سفر و من به هوای دانشگاه و کار موندم خونه.
دومین شبی که تنها بودم ازش خواستم بیاد پیشم.ساعت هشت بود که با یه جعبه پیتزا اومد خونمون.منم یه تاپ قرمز و دامن مشکی تنم بود و کلی قشنگ کرده بودم.تا اومد هم رو بغل کردیم و صورتش رو بوسیدم...
تیکه های پیتزا رو دهنم میذاشت و یه ریز قربون صدقه م میرفت.میگفت آدم نمیدونه چی رو بخوره، لبات رو یا پیتزا رو یا...
بعد شام رفتیم روی تخت یه نفره ی من و لای تن هم غرق شدیم.اونقدر هم رو بوسیدیم که ذخیره شد برای

1403/07/26 22:25

سالهای بعدی که قرار نبود دیگه هم رو ببینیم.کاش آدم ها میدونستن که کِی اخرین باره...
اون شب هم کاری نکرد که برام پشیمونی به بار بیاره.هر چند که خودم از روی بی عقلی اصرار کردم.میخواستم حتی به این ترفند هم که شده مال خودم بشه و مجبورش کنم ازدواج کنیم.تا خودِ صبح لای دستهای مردونه ش موندم و کیف کردم.زیر گوشم یه بند شعر میخوند و ازم تعریف میکرد. منم دست میبردم لای موهای فِرِش. تا بحال اینقدر عاشق موی فر نبودم. عین خواب بود برام. دم دمای صبح که چشمام سنگین شده بود حس کردم اشکهاش داره میریزه، آروم و بی صدا اشک می ریخت. دلم میخواست دلیلش رو بدونم اما نفهمیدم کی خوابم برد.صبح که از خواب پریدم،نبود... جاش خالی بود و بوی عطرش تمام تخت و اتاقم رو گرفته بود.
هر روز که می گذشت رفتارش عجیب تر میشد.پیامهاش کمتر شده بود و حواسش پرت بود.تا اینکه یه روز که سر درسهام بودم گوشیم زنگ خورد...

1403/07/26 22:25

گفتم بله،صداهایی از اون طرف خط میومد.یه زن جوون داشت جیغ و داد میکرد و صدای گریه یه مرد میومد که میگفت من این شماره رو نمیشناسم.صدای پرهامِ من بود.داشت التماس زنه رو میکرد.زنه گوشی رو گرفت و گفت تو کی هستی و با شوهر من چیکار داری.شماره ت توی گوشی شوهر منه چرا. گفت ما ماه دیگه عروسیمونه تو چی میخوای از جون شوهرم.با جیغ و فحش میگفت دست از سرمون بردار. پرهام هم التماس میکرد که کاریم نداشته باشه.میگفت تماس رو قطع کن برات توضیح میدم...نفهمیدم چی شد که از حال رفتم...
نمیخواستم چیزایی که شنیده بودم رو باور کنم.پنج سال از عمرم رو از دست داده بودم.گریه شده بود کارم و شب و روز اشک میریختم.هیچی برام نمونده بود جز خط خاموشش.افسردگی شدید گرفتم اما بخاطر دل پدرو مادرم ظاهرم رو حفظ می کردم.
توی سخت ترین روزهای زندگیم بودم که سر وکله ی مسعود پیدا شد.خواستگاری که یکی از همکارام پیدا کرده بود.این بهترین فرصت بود برای انتقام.نمیدونستم از کی و چی ولی میخواستم هر جور شده منم ازدواج کنم. بعد از اولین جلسه ی خواستگاری جواب مثبتم رو دادم.نه قیافه ش برام مهم بود نه شرایطش نه هیچ چیز دیگه ای.
من مُرده بودم...

1403/07/26 22:51