از بیمه ی مسعود حقوق ناچیزی دریافت میکرد و بیشتر هزینه هاش رو پدر مسعود میداد.خرید گوشت و مرغ و مایحتاج خونه رو عباس آقا انجام میداد و اکثرا شام و ناهار دعوتش میکردن تا از هرینه هاش کم بشه اما با بزرگتر شدن اشکان، این هزینه ها کفاف زندگیش رو نمیداد.روزهای طولانی و کسل کننده رو توی خونه بود و خودش رو سرگرم اشکان میکرد و یا بین طبقات در رفت و آمد بود. دلش میخواست تکونی به زندگیش بده، تلاشی برای آینده ی پسرش بکنه.
اینطور شد که اونشب سرسفره، حرف رو کشوند به اینکه از چندماه بعد باید اشکان رو ببره پیش دبستانی و چون از صبح تا ظهر تنهاست، میتونه سرکار بره. بعد از ظهرها هم اشکان رو بزاره پیش ملیحه خانوم و تا عصر رو کار کنه.
عباس آقا گفت چرا دخترم مگه کم وکسری داری، منو ببخش که نمیتونم بیشتر از این کمک حالت باشم. اما روح مسعود راضی نمیشه که تو بری سرکار...
تلاشش برای متقاعد کردنشون بی فایده بود. عباس آقا قول داد بیشتر از این هواش رو داشته باشه ، اما مهسا نره سرکار. خیلی بد بود که یه دونه عروسشون کار کنه، مردم چی میگفتن؟!
1403/02/20 02:38