توی اتاق که رفتیم برای صحبت،حتی سرم رو بالا نیاوردم تا ببینم موهاش چه کم پشته و بعضی جاهاش خالیه، حتی یادم رفت ازش بپرسم اهل شعر و شاعری هستی؟نشد که بپرسم تاحالا چندتا رمان عاشقونه خوندی. اصلا چیزی درباره ی جنس زن میدونی؟ نگفتم و نپرسیدم چون برام مهم نبود.فقط میخواستم هرجور شده توی این شهر بمونم، زیر آسمونی که پرهام زیرش نفس می کشید.
مادرم اینا به زودی از تهران میرفتن و من توی هوای دلگیر شمال و بدون نفسهای پرهام میمردم...
خیلی زود بساط عروسیمون به پا شد.یه جشن مختصر بدون ریخت و پاش.در عوض بابای من هم جهیزیه درست و حسابی نمیداد و خیلی زود میرفتیم سر خونه و زندگیمون.
عروسی که تموم شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم.حالا باید به کجا پناه میبردم؟ به مردی که نمیشناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم یا به خونه ای میرفتم که هیچ عشقی توش نبود.دلم میخواست توی همون تالار بمونم.اما به خودم که اومدم توی اتاق خواب خونه ای بودم که قرار بود یه عمر توش سر کنم.
نه خبری از رزهای سرخ بود و نه مردی که از قشنگیم تعریف کنه.حتی وقتی جلوی آرایشگاه تورم رو داد بالا نگفت چقدر قشنگی...
چقدر جای خالی پرهام کنارم حس می شد...
1403/07/26 23:26