The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

توی اتاق که رفتیم برای صحبت،حتی سرم رو بالا نیاوردم تا ببینم موهاش چه کم پشته و بعضی جاهاش خالیه، حتی یادم رفت ازش بپرسم اهل شعر و شاعری هستی؟نشد که بپرسم تاحالا چندتا رمان عاشقونه خوندی. اصلا چیزی درباره ی جنس زن میدونی؟ نگفتم و نپرسیدم چون برام مهم نبود.فقط میخواستم هرجور شده توی این شهر بمونم، زیر آسمونی که پرهام زیرش نفس می کشید.
مادرم اینا به زودی از تهران میرفتن و من توی هوای دلگیر شمال و بدون نفسهای پرهام میمردم...
خیلی زود بساط عروسیمون به پا شد.یه جشن مختصر بدون ریخت و پاش.در عوض بابای من هم جهیزیه درست و حسابی نمیداد و خیلی زود میرفتیم سر خونه و زندگیمون.
عروسی که تموم شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم.حالا باید به کجا پناه میبردم؟ به مردی که نمیشناختمش و هیچ حسی بهش نداشتم یا به خونه ای میرفتم که هیچ عشقی توش نبود.دلم میخواست توی همون تالار بمونم.اما به خودم که اومدم توی اتاق خواب خونه ای بودم که قرار بود یه عمر توش سر کنم.
نه خبری از رزهای سرخ بود و نه مردی که از قشنگیم تعریف کنه.حتی وقتی جلوی آرایشگاه تورم رو داد بالا نگفت چقدر قشنگی...
چقدر جای خالی پرهام کنارم حس می شد...

1403/07/26 23:26

اونقدر توی گوش مسعود خوند که یه روز منو برد دکتر زنان.بعد از کلی آزمایش،دکتر گفت که هردومون سالمیم و دلیل خاصی برای حامله نشدنم وجود نداره و یکسری دارو داد.شش ماه بعد دوباره پیش دکتر رفتیم.باعث تعجب دکتر بود که چرا باز هم بارداری رخ نداده.وقنی از تعداد دفعات رابطمون و کم و کیف رابطه براش گفتم تعجب کرد.برای بارداری نیاز به چندبار رابطه در هفته بود اما مسعود اصلا نمیتونست.با اینکه مادرش کلی قرص و شیرموز و معجون به خوردش میداد.
برای من مهم نیود که بچه دار بشم یا نه.من قبلا حتی اسم بچه هام رو با پرهام انتخاب کرده بود.پیمان و پرنسا اسم بچه هایی بود که قرار بود بدنیا بیاریمشون.
نزدیکهای سی سالگیم بود و هفت سال از زندگی مشترکم می گذشت، زندگی که میشد خیلی قشنگ و عاشقانه بگذره اما با وجود مردی مثل مسعود، سرد و بی حرارت گذشت.نه سالگرد ازدواجی نه تولدی نه هیجانی.تنها جایی که کنار هم بودیم تخت بود و کنار سفره.اکثر اوقات ناهار رو پیش مادرش میخورد و من با تنهایی خو‌ میگرفتم.توی خیالم سر سفره می نشستم و برای پرهام درددل می کردم و اون میگفت:
تو آخرین آرزوی من بودی،آخرین خواسته ای که حق داشتم آرزو کنم..

1403/07/27 02:03

روزهایی که شمال بودم بیشتر از تهران یاد گذشته میفتادم و بغض گلوم رو میگرفت. لب دریا می نشستم و ساعتها بهش گذشته فکر میکردم. دلم نمیخواست به خونه برگردم و حتی گاهی به طلاق فکر میکردم.
چطور میشه که یه مرد نتونه بعد از هشت سال زندگی،دل زنش رو بدست بیاره.چطور میشه که یه مرد هیچی از دنیای لطیف زنها ندونه...
مسعود توی شرکت ساختمونی کار میکرد و پاییز اون سال یه پروژه توی عراق بهشون پیشنهاد کار داده بود.مسعود نمیدونست بره یا نه. میگفت ممکنه چندماه طول بکشه اما پول خوبی بهش میدادن.با هزار زحمت راضیش کردم که بره تا با پولش یه تکونی به زندگیمون بدیم.گفت به شرطی میرم که بری شمال پیش خانواده ت.اینجا باشی ممکنه مادرم اذیتت کنه.منم از خدا خواسته قبول کردم.
دوهفته ای بود که شمال بودم.اونجا زیاد حوصله م سر میرفت و اینستاگرام روی گوشیم نصب کردم و یه عکس از خودم روی پروفایلم گذاشتم.
چند روز بعد پیامی به دایرکتم اومد.یه شعر بود.جواب ندادم.شعر جدید فرستاد.برام عجیب بود. پروفایلش یه مرد قدبلند که پشتش به دوربین بود با موهای فر یکدست سفید بود.نه فالوری داشت نه فالوینگ.نوشتم با این سن و سالتون خجالت نمیکشید؟

1403/07/27 02:40

اگر بخوام خلاصه ش کنم، بعد از چند روز چت کردن فهمیدم که کی داره پیام میده.خودش بود،پرهام...
بعد از اینکه فهمیدم خودشه شروع کردم به نوشتن هرچی فحش و نفرین که بلد بودم.به خودش و کل خاندانش لعنت فرستادم.باورم نمیشد که با چه رویی باز سرو کله ش پیدا شده.گفتم باز اومدی گولم بزنی؟فکر کردی همون دختر احساسی ام؟ نه چیزی نمونده از اون دختری که ولش کردی. نامردترین مرد دنیایی‌، از زندگیم برو بیرون.
خیلی تلاش کرد متقاعدم کنه اما من بلاکش کردم.همه ی فکر و ذکرم پیشش بود ولی نباید جوابش رو میدادم.
چند روز بعد با اکانت دیگه ای پیام‌داد.اونقدر خواهش کرد تا اجازه بدم حضوی حرف بزنیم.گفتم من تهران نیستم.آدرسم رو پرسید و من آدرس قهوه خونه ی کنار دریا رو دادم.گفت فردا ساعت یازده میبینمت.
دل توی دلم نبود.شوق‌ همون روز اولی که کنار مترو دیدمش رو داشتم.فردا صبح زود بیدار شدم و ماشین بابام رو گرفتم تا به ساحل برم.آروم‌ و قرار نداشتم تا برسه.تمام فحشها‌و نفرینهای عالم و سوالاتی که تاخالا روحم رو میخورد رو توی ذهنم مرور میکردم تا وقتی اومد بهش بگم...
اما وقتی که اومد زبونم لال شد...

1403/07/27 02:57

چیزی از پرهامی که میشناختم نمونده بود.موها و ریش سفیدش و چین و چروک صورتش اونقدر بود که نمیشد سنش رو تشخیص داد.هشت تا شاخه رز قرمز توی دستش گرفته بود و به سمتم می اومد.با هرقدمش قلب من تندتر میزد.صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
باد خنکی می وزید و صدای موج دریا سکوت رو میشکست.من بودم و پرهام بود و پیرمرد کافه چی و گلهای سرخی که روی میز بودن. کافه چی دو تا چایی برامون آورد. ما نگاهمون رو از هم بر نمیداشتیم. اون از چشمهای من فحش و نفرین و لعنت رو میخوند و منم از چشمهاش عشق و حسرت و دلتنگی!
گفتم خب که چی؟ برگشتی که چی. که بگی پشیمونی؟چرا دست از سر منو زندگیم بر نمیداری؟ بعد از کلی دادو بیداد کردن من، آروم گفت فقط یه چیز ازت میپرسم و بعدش میرم.گفتم چی، بپرس و برو.
توی چشمام نگاه کرد و گفت : از زندگیت راضی هستی؟
مات شده بودم. چه سوالی بود اخه. میگفتم نه و هر لحظه ی زندگیم با حسرت تو گذشت؟‌جونم دراومد تا تونستم بگم، آره که راضی ام.اونقدر خوشحالم که توی این مدت هرگز یادت نیفتادم.فهمیدم که مرد واقعی هم وجود داره و همه نامرد نیستن.
هروقت دروغ میگفتم دستام میلرزید.

1403/07/27 03:14

خواستم که دستامو از روی گلها بردارم و بزارم توی جیبم که یهو چشمش خورد به انگشتر توی دستم.چشماش برق زد و گفت مطمئنی؟
لعنت به من که همیشه احساسم به عقلم غلبه می کنه.این چه وقت گریه بود.اشکهام چرا میریختن.چرا من اونجا بودم، مسعود چی پس؟
از جا بلند شدم و خودمو رسوندم به ماشین و بدون توجه به خواهش های پرهام از اونجا دور شدم.
گریه امونم رو بریده بود.چرا نمیتونستم ازش دل بکنم.یاد مسعود افتادم و عذاب وجدان گرفتم.من داشتم بهش خیانت میکردم؟ یاد شبهایی افتادم که کنار سفره ی شام خوابم میبرد و اون شامش رو پیش مادرش میخورد.یاد وقتایی که با ذوق آرایش میکردم و میگفت باز عروسی کیه. شعرهای که می نوشتم و توی کیفش میذاشتم و میگفت کاش جای شعر و شاعری، بچه داری بلد بودی. یاد اذیتهای مادرش که میگفت اگر دخترخاله هاش رو گرفته بود الان دوتا بچه داشت.تمام روزهای این هشت سال از ذهنم رد میشد و بیشتر از قبل دلتنگ پرهام میشدم.
دلم میخواست برگردم و باهاش بریم به همون کلبه ی چوبی که قولش رو بهم داده بود...
هر روز و هر روز پیام داد تا دوباره حاضر شدم ببینمش.این بار آدرس یکی از جنگلهای اطراف رو دادم...

1403/07/27 03:28

توی جنگلی که پر شده بود از برگهای پاییزی راه می رفتیم و صدای خش خش برگها بلند میشد.یاد خیابون ولیعصر و کافه هاش افتادم،یاد روزهایی که توی دلم جز عشق چیزی نبود.اما حالا چی!
زیر انداز و فلاکس چای و کمی خوراکی از خونه آورده بودم و یه گوشه ای پهن کردم و نشستیم. جز صدای غار غار کلاغها و بادی که لای شاخه ها می پیچید هیچ صدایی نبود.تا اینکه پرهام شروع کرد.‌
از وقتی درسم تموم شد حرف از ازدواج منو ساناز زده میشد.دخترِ عمه م که چندسالی از من کوچیکتر بود و خواستگارای زیادی داشت.منم ازش خوشم میومد تا اینکه چندباری با هم بیرون رفتیم و تازه فهمیدم چه شخصیت لوس و از خود راضی داره.راحت بقیه آدمها رو مسخره می کرد و ملاکش برای برتری آدمها فقط میزان ثروت و داراییشون بود.وقتایی که براش شعر می خوندم یا گل میخریدم هیچ ذوقی نمی کرد.دنیای منو اون زمین تا آسمون فرق داشت اما پدر و مادرم اینها رو نمیفهمیدن. ازدواج از نظر اونها باید باعث پیشرفت آدم میشد.شوهر عمه م سِمَت مهمی داشت و اگر با دخترش ازدواج میکردم همه خانوادم از سختی در میومدن.
اصرارهاشون رو که دیدم مجبور شدم از عشقم به تو براشون حرف بزنم...

1403/07/27 12:27

تلاشهام داشت نتیجه میداد و کم کم از ازداوجم با ساناز منصرف میشدن که خبر رسید شوهر عمه م ارتقای شغلی پیدا کرده. بابام خیلی خوشحال بود و میگفت همین هفته میریم خواستگاری ساناز و مادرم میگفت اگر به اینا بچسبیم آیندمون تضمینه. ساناز هم که ازت بدش نمیاد.چندباری خودشون دوتایی رفته بودن و حرفاشون رو زده بودن اما من هیچوقت همراهشون نمیرفتم. آخه من تورو داشتم،چطور میتونستم خواستگاری کسی برم.
مریمِ من، میدونم از اینجا به بعد هرچی بگم تو فکر میکنی بهانه ست،اما قسم به مژه های بلندت که من دلم نمیخواست این ازدواج سر بگیره و تا جایی که شد مخالفت کردم. حتی یه بار خودکشی کردم ولی زود به دادم رسیدن.روزهایی که بهت میگفتم از هفت شب به بعد پیام نداده،با ساناز میرفتیم دنبال خرید وسایل عقد.خوشحالی پدر و مادرم رو که میدیدم زبونم لال میشد. همون اوایل نامزدیمون بود که شوهر عمه م پارتی انداخت و بابام رو توی دم و دستگاه خودشون برد. درآمد بابام بیشتر شده بود و مادرم اصرار کرد که خونه رو عوض کنیم.همه چی داشت خوب پیش میرفت جز اونجاییش که باید از تو دل می کندم. اون شبی که برای آخرین بار کنارت خوابیدم،حسّم می گفت این آخرین باره.

1403/07/27 12:27

بغض داشت خفم میکردودیگه نتونستم اونجا بمونم.وقتی خوابت برد،زدم بیرون و چندساعتی توی پارک گریه کردم.چطور میتونستم ازت دل بکنم از تویی که جونم بودی.چطور میتونستم بهت بگم از من دل بکنی؟ یک روز که خونه ی عمه م اینا دعوت بودیم ساناز رفته بود سراغ کتم که توی اتاق آویزون بودوسیمکارتی که باهاش با تو چت میکردم رو از جیب مخفیش پیدا کرد.هیچ شماره ای جز شماره ی تو توی اون خط ذخیره نبود و اونروز بهت زنگ زد...
اینجاش که رسید، نگام کرد،چشماش سرخ شده بود از گریه.چشمهای من هم!
یه لیوان چایی ریختم و دستش دادم.
گفت سر سفره ی عقد وقتی که بله رو می گفت دلم میخواست تو کنارم بودی،وقتی عروسی تموم شدو رفتیم توی تختِ لعنتی دلم میخواست تو جای اون بودی.از اینجای زندگیم به بعد هر جایی رفتم و هرکاری که کردم دلم میخواست تو بودی.
چه میخواستم چه نمیخواستم این زندگی به من تحمیل شده بود،باید ادامه ش میدادم.به سفارش باباش یه جای خوب استخدام شدم و توی واحدی که با کمک باباش رهن کرده بودیم زندگیمون شروع شد.تا شش غروب سرکار میرفتم و وقتی خونه می اومدم نه خبری از ناهار بود و نه حتی یه لیوان چایی گرم.ساناز هیچوقت خونه نبود.

1403/07/27 12:27

اون دختر کلا اینجوری بزرگ شده بود که دنبال خوشگذرونی باشه.صبح تا ظهر میخوابید و بعد ماشین رو برمیداشت و با دوستاش میرفتن بیرون.استخر و باشگاه و کلاس گیتار میرفت.از زندگی فقط خوشی کردن رو بلد بود. منم مخالفتی نداشتم اما از فست فود و ناگت و کالباس خسته شده بودم.دلم غذای خونگی میخواست،یه سفره که کنارش بشینم.دلم خونه ی گرم و پر از عشق میخواست.از یه جایی به بعد گفتم شاید اگر محبتم رو بیشتر کنم زندگیمون قشنگتر میشه.براش کتاب شعر میخریدم و گل.اما برعکس تو اصلا ذوق نمیکرد.فقط طلا و ادکلن و لباسهای مارک رو کادو حساب میکرد.چشم و هم چشمی میکرد با دوستاش و هر روز یه بهونه ی جدید میاورد که بره خرید.
کم کم جرو بحثامون شروع شد.تازگیا دوستاش رو دعوت میکرد به خونه.اکثر روزها مهمونی میداد و با پولهایی که از مامان و باباش میگرفت کلی کیف میکرد.چیزی از زندگی مشترک بلد نبود.وقتی هم اعتراض میکردم میگفت همینه که هست،حالا خوبه بابام تورو آدم کرد که الان وایسی از من ایراد بگیری.توام با دوستات برو بیرون و بگرد.
تحقیراش روز ب روز بیشتر میشد،موضوع رو به مادرم گفتم و گفت اگر یه بچه بیاد به زندگیت،سرش گرم میشه...

1403/07/27 12:41

یه روز که طبق همیشه خونه نبود،مرخصی گرفتم و اومدم خونه رو برق انداختم.همه جا بوی گل میداد.کوه لباساش رو جمع کردم و مرتب چیدم.ظرفهای نشسته روی جزیره رو شستم و آشپزخونه رو تمیزکردم.میوه های کپک زده توی یخچال رو خالی کردم و گاز رو از زیر لایه های چربی دراوردم.
اتاق خوابمون رو جارو زدم و میز آرایشش رو مرتب کردم.یه زرشک پلوی خوشمزه با سالاد شیرازی درست کردم. جدیدترین مدل آیفون رو که همیشه حرفش رو میزد رو از قبل براش خریده بودم کادو کردم. روی میز رو پر از شمع و‌گل کردم.رفتم حموم و حسابی به خودم رسیدم.تیشرت و شلوارکی که رنگش رو دوست داشت رو تن کردم و ادکلن زدم.میدونستم گاهی با دوستاش مشروب میخوره و توی اتاقش چندتا شیشه داره.یکی از شیشه های مشروب رو آوردم و با دوتا گیلاس گذاشتم کنار تخت.
منتظرشدم تا بیاد.حدود ساعت هفت بود که رسید.کیف و وسایلش رو زمین گذاشت و از دیدن خونه به اون قشنگی خشکش زد.رفتم جلو و بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم.باورش نمیشد این همون خونه ی درهم برهم همیشگیمونه.
گفتم کاراتو بکن تا باهم غذا بخوریم.میز رو چیدم و غذاها رو آوردم.ساناز هم اومد روبروم نشست.فضای قشنگی بود...

1403/07/27 13:03

برای جفتمون برنج و مرغ کشیدم و با عشق نگاهش میکردم و فقط صدای معین بود که سکوت رو به هم میزد.
«تو مکه ی عشقی و‌ من عاشق رو به قلبتم...`
شاممون که تموم شد، گفتم چشماتو ببند و بیا سمت اتاق خواب.وقتی اومد کنار تخت،کادوش رو گرفتم سمتش.چشماش رو باز کرد و با دیدن گوشی کلی ذوق کرد و بغلم پرید.صورتمو می بوسید و تند تند تشکر میکرد. روی لبه ی تخت نشستیم و همونجور که جعبه ی گوشی رو باز میکرد دوتا گیلاس ها رو مشروب ریختم.تعجب کرد از اینکه قصد دارم بخورم.گفت ولی تو که نماز میخونی،گفتم یه بار اشکال نداره.
یه ربعی از خوردن مشروب گذشته بود که تنم گر گرفت.عادت به خوردن این چیزا نداشتم و یه حال خاصی اومد سراغم.صورت قشنگ تو میومد توی ذهنم و میگفتم دیدی به دستت آوردم،دیدی مال من شدی.لباساش رو درآوردم و گفتم امشب نمیزارم بی من بخوابی.تلافی شبهای دیگه رو سرت درمیارم.ساناز هم که حسابی مست شده بود توی عشقبازی من شریک بود.اون شب تا صبح مست کردیم و یه جور دیگه ای از هم لذت بردیم...
به اینجاش که رسید صدای هق هقم بلند شد،گفتم شبایی که من به یادت گریه میکردم تو داشتی با زنت مست میکردی؟اصلا یاد من بودی؟؟ نامرد...

1403/07/27 13:25

پاشدم جمع کنم که برم،یهو دستم رو گرفت.گفت نمیمونی بقیش رو بشنوی.گفتم نه تا همینجاشم زیادی موندم.لیوانها رو میذاشتم توی سبد که دیدم دست کرد از توی جیبش بسته سیگار رو درآورد و یه نخ روشن کرد.گفت می بینی؟سیگاری هم شدم.یه کم بمون آخراشه.
لبه ی زیرانداز نشستم و سیگار کشیدنش رو نگاه میکردم.
گفت: یه کمی بعد جشن مفصلی توی خونمون گرفتم و خانواده هامون رو دعوت کردم و خبر بارداریش رو بهشون دادم.چند ماه اول حاملگیش یه سره با دوستاش بیرون بود.هرچقدر میگفتم بخاطر بچه بمون خونه ولی گوشش بدهکار نبود.چهارماه از حاملگیش میگذشت که یه شب خبر دادن بابام توی خواب سکته کرده و از دنیا رفته.چیز عجیبی نبود مریضی قلبی بین خانواده ی ما مسری بود.گاهی مادر و خواهرم رو میاوردم خونمون که تنها نباشن.ساناز میگفت حوصله ی مادرت و گریه هاتون رو ندارم و یه شب کلا وسایلش رو جمع کرد و رفت خونه پدریش و گفت تا زمان زایمانش نمیاد. من موندم و خونه ی خالی، تنهاییم رو با سیگار پر میکردم.شبها میرفتم توی تراس خونمون و به ساختمونها نگاه میکردم.یعنی تو توی کدومشون زندگی میکردی؟ماه آخر بود که کم‌کم سیسمونی بچه م رو اوردن.

1403/07/27 14:28

یه روز که طاقتم طاق شده بود دعوای بدی کردیم.سرش داد زدم و‌ عقده ی تمام کارهاش رو سرش خالی کردم.گفتم تو اصلا میدونی زندگی چیه، شوهر و بچه چیه.میدونی داری با زندگیمون چیکار میکنی؟صدامون تا سر کوچه میرفت.بچم میترسید و هی منو صدا میکرد.دلم نمیخواست بترسه اما دیگه واقعا کم آورده بودم.همینطور که داد میکشیدیم رفتم به سمت ساناز و دستم رو بردم بالا،اما اون فکر کرد میخوام کتکش بزنم.دستاش رو مشت کرد و محکم به قفسه ی سینه م کوبید.درد بدی توی سینه م پیچید و ناله زدم و افتادم زمین.
چشمام رو که باز کردم روی تخت آی سیو بودم.پرستار دویید سمتم و دکتر رو صدا کرد.پرستار گفت یک هفته س که بستری ام و به هوش نمیومدم.گویا یکی از رگهای قلبم گرفتگی داشته و چون افتادگی دریچه قلب هم داشتم خیلی سخت به هوش اومدم.چند روز بعد دکتر گفت به شرطی که لب به سیگار نزنم و استرس نداشته باشم، منو مرخص کرد.دلم لک زده بود برای دخترم.توی مدتی که توی بخش بودم ساناز حتی یکبار هم ملاقاتم نیومد.دست مادرم رو گرفتم و گفتم دیدی این زندگی برام زندگی نشد.دیدی آهِ مریم منو گرفت.خوش به حال بابا که رفت و بدبختیم رو ندید.هر دومون اشک میریختیم.

1403/07/27 15:08

همراه مادرم رفتیم خونه ولی کسی نبود.رفتیم دم خونه پدر ساناز.نگهبان مانعمون شد و گفت آقای راد گفتن به شما اجازه ی ورود ندم.به زور سوار اسانسور شدیم و درب واحدشون رو‌ زدیم.کسی باز نمیکرد.داد میزدم و دلوین رو صدا میکردم.کمی بعد در باز شد و باباش اومد جلوی در.وارد خونه شدیم و گفت خیلی سروصدا میکنی فکر کردی خبریه.گفتم بچم کجاست.یهو‌ دلوین از اتاق اومد بیرون و اونقدر بغلش کردم و بوسش کردم که جونم دراومد.یهو باباش گفت خجالت نکشیدی دست روی دختر من بلند کردی؟نون و ابت زیاد شده یا یابو برت داشته و فکر کردی کسی هستی؟زیاد هواتو داشتم که پررو شدی و دختر منو گرفتی زدی.صدامو بردم بالا و گفتم من کی زدمش.شما اصلا میدونی دخترت چجوری زندگی میکنه و چی به روز من آورده؟ دخترت منو انداخت توی بیمارستان،منو سیگاری کرد و کم کم داره روانیم میکنه.یهو ساناز و مادرش از اتاق اومدن بیرون و پریدن به منو مادرم.
مادرش گفت روز اول مگه ندیدید دختر من چجور ادمیه.حاج خانوم مگه خود شما هر روز نمیومدید التماس که ما رو راضی به این وصلت کنید.حالا چی شده که دخترمو کتک میزنید؟باباش در رو باز کرد و گفت لطفا برید بیرون...

1403/07/27 15:36

ده روزی بود که توی خونه بودم ولی ساناز برنگشت و همراه دلوین خونه ی باباش موند.باباش زنگ زد و گفت تنها در صورتی اجازه میدم دخترم برگرده که حق طلاق رو بهش بدی.یک هفته با خودم کلنجار رفتم تا شرطشون رو قبول کردم.وکیلشون اومد و چندتا برگه رو امضا کردم.عصر اونروز ساناز و دلوین برگشتن به خونه.
زندگی به روال قبل برگشت با این تفاوت که منو دلوین توی اتاق صورتی میخوابیدیم و ساناز روی تختمون.هیچکدوممون تلاشی برای زندگی نمیکردیم.من خسته از این همه تقلا بودم و دلم میخواست یکبار هم اون جلو بیاد.هیچ حرفی بینمون نمونده بود.تنها وجه اشتراکمون دختر قشنگم بود.یکی از شبهایی که کنارش خواب بودم، حس کردم تنش میسوزه.در طول یک ماه چندین بار تب کرد و بردمش پیش متخصص.اونجا بود که فهمیدم ریه ش عفونت کرده و بعد از کلی آزمایش به این نتیجه رسیدن که دلوین هم افتادگی دریچه قلب داره و به همین خاطر زود ب زود مریض میشه.هرچند که تنش ها و استرس هایی که توی اون سن کم کشیده بود، بی تاثیر نبود.بچم هیچوقت مهر مادری ندید.استرس براش عین سم بود و نباید جلوش دعوا میکردیم.
یه شب که بیخواب شده بودم یه صدایی به گوشم خورد...

1403/07/27 16:34

از اتاق بیرون اومدم.صدا از اتاق ساناز بود.خیلی آروم پچ پچ میکرد.با یه نفر تلفنی حرف میزد.میگفت باشه برای فردا،خودت برنامه رو بچین منم میام.اخرش هم گفت منم دوستت دارم و ریزریز خندید.سعی کردم به دلم بد راه ندم.اما تا صبح خواب به چشمم نیومد.فردا صبح اولین کاری که کردم مرخصی گرفتم و بعد دلوین رو بردم مهدکودک و سریع برگشتم سمت خونه و سر کوچمون منتظر شدم.دو سه ساعتی معطل شدم که یهو دیدم ساناز با ماشینش از ساختمون خارج شد.اطراف رو نگاه میکرد و مراقب بود.من بافاصله ازش میروندم.چندتا خیابون بالاتر ماشین رو پارک کرد و سوار تاکسی شد و منم پشت سرش میرفتم.یه مسافتی رو که رفتن از تاکسی پیاده شده و اطراف رو نگاه میکرد و خیلی با احتیاط سوار یه شاسی بلند مشکی شد.منم دنبالشون رفتم.جلوی در یه ساختمون وایسادن و ماشین رفت توی پارکینگ.قلبم از سینه م در میومد.هر چیزی درباره ی ساناز فکر میکردم جز این.چیکار باید میکردم.مغزم به جایی قد نمیداد.همونجا نشستم تا غروب.یهو در باز شد و ماشینشون خارج شد.گاز دادم و جلوشون رو گرفتم.یه پسر قد بلند که زنجیر طلا گردنش بود پرید پایین و گفت چیکار میکنی مرتیکه...

1403/07/27 16:44

گفتم ساناز اینجا چیکار میکنی؟ساناز این کیه. از ترسش چسبیده به صندلی و گریه میکرد.پسره اومد سمتم و با هم درگیر شدیم.اون میزد و من میزدم.وقتی به خودم اومدم بیحال افتاده بودم کنار خیابون.لباسام خاکی و خونی بود.دماغم شکسته بود...
یه چایی دیگه ریختم و آروم سرش رو بغل گرفتم و روی پاهام گذاشتم.چشماش خون شده بود.عین یه پسر بچه روی پاهام خوابیده بود و موهای فر و سفیدش رو ناز میکردم.تمام روزهایی که توی حسرت یه لحظه دیدنش بودم چه عذابهایی کشیده بود.دست کشیدم روی چروک کنار چشمهاش.گفت الهی فدای دستای مهربونت که غمهامو آب میکنه.مریم چقدر پشت سرم آه کشیدی که به این روز افتادم.من خیلی بهت بد کردم...خیلی.
ادامه داد: چند روز بعد وقتی از سرکار اومدم دیدم خونه خالیه.تمام وسایلش رو برده بود جز چیزای شخصی منو دلوین.برام مهم نبود که چیکار میکنه فقط دلم نمیخواست که دیگه ریختش رو ببینم.دو هفته بعد هم وکیلشون منو خواست تا امضاهای آخر رو کنم و بصورت توافقی جدا شدیم.باباش منو از کار بیکار کرد.پول رهن خونه رو گرفتم و رفتم پیش مادرم اینا زندگی کنم.اونروز توی اینستا میچرخیدم که صفحه ی دوستت رو پیدا کردم.

1403/07/27 16:58

اون روز و تمام ماه بعد،هر روز باهم میرفتیم لب دریا و توی جنگل راه می رفتیم.من هم از زندگیم براش گفتم.از وجود مرد بی احساسی که وجودم براش مهم نبود و اذیتهای مادرش.حرفاشون درباره ی نازاییم و زخم زبوناشون.کلی ناراحت شد بخاطرم و بخاطر اینکه تنهام گذاشته بود هی خودش رو لعنت میفرستاد.
از روزی که مسعود به عراق رفته بود سه ماهی میگذشت و توی این مدت کلا پنج بار هم بامن تماس نگرفته بود و میگفت حجم کار زیاده. چند روز بعد تولد مادرش بود و تماس گرفتم تا از طرف خودم و مسعود تبریک بگم که گفت پسرم خودش هر روز زنگ میزنه و قربون صدقه م میره.اتفاقا تولدم رو هم یادش بود.
باورم نمیشد از اینکه مسعود اینهمه دروغ گفته بود.
پرهام یه خونه ی کوچیک همون اطراف، اجاره ماهانه کرده بود و تا وقتی من اونجا بودم،شمال می موند.
مثل همیشه حرفام رو به مادرم میگفتم و اون فقط گوش میداد.
توی اخرین تماسم با مسعود گفت که حدود دوماه بعد کارشون تموم میشه و برمیگرده.دلم نمیخواست هیچوقت به اون زندگی برگردم.مخصوصا که با پرهام یه تصمیماتی گرفته بودیم و قرار بود از اون زندگی بیام بیرون.
اواخر دی ماه بود و چند روز تا تولدم مونده بود...

1403/07/27 19:01

پرهام گفته بود میخوام جایی بریم که ممکنه دور باشه.به مادرت بگو که شب نمیاییم.‌حدود ساعت یک ظهر بود که راه افتادیم.برف کمی باریده بود و درختها و زمین سفید شده بود.یه پالتوی کرمی و آرایش ملایم کردم و دنبال پرهام رفتم.از روی آدرسی که میداد میرفتیم و موزیک حمید هیراد رو پلی کرده بودم که میخوند:
دیر کردی مرا عاشقی پیرم کرد
دیر کردی مرا عشقت زمین گیرم کرد...
یک ریز قربون صدقه ی خودم و مدل رانندگیم میرفت.هرچقدر اصرار کردم که بگه کجا میریم،‌گوش نمیداد‌.کمی بعد رسیدیم یه جاده ی جنگلی و قشنگ.میترسیدم ماشین لیز بخوره ولی با هر سختی بود میروندم.جلوتر که رفتیم یه کلبه ی چوبی مثلثی از دور پیدا شد.باید عقبتر ماشین رو پارک میکردم و پیاد میشدیم.
خندیدم و گفتم فهمیدم کجا میریم.برام کلبه رزرو کردی؟
در کلبه رو باز کردیم و از دیدن چیزی که روبروم بود خیره موندم.

1403/07/27 19:44

یه عالمه بادکنکهای رنگی فضای پذیرایی رو پر کرده بود و کف زمین رو با یه عالم گل های سرخ پرپر شده، تزیین کرده بود.
روی میز یه کیک یاسی رنگ بود که روش نوشته بود عشقم تولدت مبارک.
اونقدر ذوق زده شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم.هم دیگه رو بغل کردیم و کلی روی شونه هاش گریه کردم.گفتم ای کاش هیچوقت از پیشم نری.با فندکش شمع روی کیک رو روشن کرد و چاقو رو دستم داد و کیک رو بریدم.یه تیکه ازش کند و گذاشت توی دهنم.
لبهاش رو گذاشت روی لبام و گفت خوردنی تر از هر کیکی.دلم نمیخواست بیشتر از این پیش بریم.از بغلش خودم رو کنار کشیدم و گفتم سردمه، شومینه رو روشن کنیم.توی این فاصله چایی دم کردم و کنار شعله های آتیش نشستیم و با چایی خوردیم.
کمی بعد دستم رو گرفت و سمت اتاق برد.یه تخت سفید بود که با گلهای مریم و رز تزیین شده بود و وسطش یه جعبه کادویی بود.گفت کادوت رو باز نمیکنی؟نزدیک رفتم و جعبه رو باز کردم.یه ادکلن خیلی خوشبو بود که وقتی زدم بوش همه جا رو پر کرد.آروم کنارم نشست و پالتوم رو از تنم درآورد.گفت خودم گرمت میکنم.زیر لب از خوشگلیام تعریف میکرد و دستش رو برد زیر تیشرتم.بند سوتینم رو از پشت باز کرد و سینه هام رو توی دستش گرفت.نقطه ضعف منو خوب بلد بود.به چشمام خیره میشد و فرصت هر نوع اعتراضی رو ازم میگرفت.هولم داد روی تخت و افتاد روم.تن لختم رو بغل گرفته بود و تنفسش تندتر از همیشه شد.

1403/07/27 20:06

چندبار خواستم مانعش بشم اما برای من که تمام این صحنه ها برام آرزو بود خیلی سخت بود.همیشه دلم تجربه ی این کارها رو میخواست و برام آرزو شده بود حتی یکی از اینها رو مسعود انجام بده.
یکیش همین کاری که پرهام برام میکرد و سرش رو از بین پاهام درنمیاورد. لذت زیادی بهم میداد که هرگز مسعود انجامش نداد و هربار ازش میخواستم میگفت چندشم میشه.
منم تن پرهام رو با لبهام می بوسیدم و وقتی که نوبتم شد براش سنگ تموم گذاشتم.صدای ناله و آهمون فضا رو پرکرده بود و تمام شیشه رو بخار گرفته بود...
هردومون لذتی رو‌ تجربه میکردیم که تا بحال مزه ش رو نچشیده بودیم.

1403/07/27 20:20

فردا ظهر ویلا رو‌تحویل دادیم و به سختی از هم خداحافظی کردیم.اونقدر خسته م کرده بود که تا دو روز از تختخواب بیرون نیومدم.حس کسی رو داشتم که شب اول عروسیش بوده و کمی هم درد داشتم.
مادرم فکر کرد سرما خوردم و سوپ درست میکرد.دو روز بعد با یه صدای آشنا از خواب پریدم.رفتم توی پذیرایی و از دیدن مسعود تعجب کردم.باورم نمیشد که اومده بود.برای اولین بار از خودش ذوق نشون داد و بغلم کرد.انگار واقعا دلتنگم شده بود. ناهار رو که خوردیم گفت جمع کن بریم خونه.توی مسیر ازش پرسیدم چرا برگشتی گفت دلیلش رو میفهمی. هزار جور فکر و خیال به ذهنم رسید. نکنه ماجرا رو فهمیده بود، چرا دقیقا بعد از اون اتفاق برگشته بود؟ توی مسیر کل تماسها و پیامهامون رو پاک کردم و شماره ی پرهام رو بلاک کردم.
شب بود که به تهران رسیدیم و منو برد طبقه ی مادرش اینا. همه جا تاریک بود و کسی نبود.گفتم انگار مادرت اینا نیستن بیا بریم واحد خودمون. یهو لامپها روشن شد و خواهراش و مادرش اینا با فشفشه وایساده بودن.
این کارا از مسعود بعید بود،دوری و دلتنگی کار خودش رو کرده بود و برای مدتی اخلاق رو رفتار مسعود بهتر شده بود.

1403/07/27 20:32

خدا نکنه این حالی رو که داشتم هیچ زنی تجربه کنه.از طرفی بعد از سالها حس قشنگ مادری رو تجربه کرده بود،از طرفی آماده بودم برای دل کندن از زندگی قبلیم و دوباره دل بسته بودم به عشق قدیمم.بچه ای توی شکمم بود که نمیدونستم پدرش کیه.
لعنت به من و سرنوشتم.چرا حالا که قرار بود برم،بچه دار شدم؟اگر بنا بود پرهام برگرده چرا مسعود اخلاقش بهتر شده بود.بین هزاران چرا گیر کرده بودم.
سه ماه اول حاملگیم با گریه گذشت.مسعود که دید حامله شدم از فروش خونه منصرف شد و گفت لاقل مادرم اینا مواظبت باشن.کسی دلیل گریه هام رو نمیدونست و میذاشتن به حساب افسردگی حاملگی.مادرشوهرم میگف ما چندتا شکم زاییدیم ولی این سوسول بازیا رو درنیاوردیم.
شبها کابوس میدیدم،اگر بچه برای پرهام بود چیکار میکردم؟چطور باید موضوع رو به پرهام میگفتم.هربار ازم میپرسید که شوهرت بهت دست نزد و میگفتم نه. منتظر بود دادخواست طلاق بدم و با وکیل صحبت کرده بود کارامو کنه‌.
آرامش و خوشی به من نیمده بود.انگار قرار بود همیشه روحم عذاب بکشه.جز با آزمایش دی ان ای نمیشد پدر بچه رو تشخیص داد و چون هماتوم داشتم ممکن بود برام خطر داشته باشه‌.

1403/07/27 22:02

ماه پنجم بارداریم بود که یه روز خسته شدم از سوال و جوابای پرهام و ازش خواستم هم دیگه رو ببینیم.به بهونه ی دکتر رفتن از خونه بیرون زدم.یاد کارای ساناز افتادم که چندبار ماشین عوض کرده بود اما باز پرهام مچش رو گرفته بود.حس میکردم یکی داره تعقیبم میکنه.
با ترس و لرز دو سه بار تاکسی عوض کردم تا رسیدم به پارکی که قرارمون بود.شکمم کاملا جلو اومده بود و از دور میشد تشخیص داد که حامله ام.پرهام خیره خیره نگاهم میکرد و کنارش که رسیدم گفت خدای من...داد کشید.قیامت کرد.فحشم می داد.میگفت حامله ای؟رفتی و باهاش خوابیدی؟خجالت نکشیدی؟تو قرار بود برگردی به من.فحش داد و هوار کشید. همه نگاهمون میکردن.اجازه دادم اروم شه،بهش گفتم پدر این بچه تویی.
چشماش از حدقه بیرون زده بود و لبهاش میلرزید.گفت چی؟میفهمی چی میگی؟بچه ی من؟یعنی تو از من بارداری؟
هر دومون گریه میکردیم.گفتم مطمئن نیستم.گفت یعنی چی.توروخدا درست حرف بزن.مجبور شدم ماجرای شب تولدم رو بگم.گفتم که سه شب بعد از تو با مسعود خوابیدم و الان راهی برای تشخیصش نیست.
اونقدر گریه کرده بودیم که هرکسی رد میشد با تاسف نگاهمون میکرد.انگار اشکهای ما دوتا تمومی نداشت

1403/07/27 22:14