لقمه رو توی دهنش نگه داشت و گفت کجا؟ خونه ی مادرت اینا؟
_نه، اونجا که همیشه میریم. یه جای دیگه...
خب عزیزم بگو کجا؟
_میخوام بریم پرورشگاه. میگن میشه از اونجا بچه آورد...
انگار که نشنیده باشه، گوشکوب رو براشت و نخود و لوبیاهای کف قابلمه رو کوبید.
نشنیدی چی گفتم؟ باید بریم پرورشگاه،من زنگ زدم و پرسیدم.گفتن بهمون بچه میدن.
فقط صدای تق تق گوشکوب بود که سکوت رو میشکست. ضربه هایی میزد که انگار میخواست زمین رو هم سوراخ کنه.صورتش قرمز شده بود.
صداش رو بلند کرد و گفت بس کن رعنا.ادامه نده.
آخه چرا، من میخوام مادر باشم.چرا نمیزاری؟
خندید و گفت هه،اینجوری مادر میشن؟ نه جونم. آدم وقتی مادر میشه که خودش بدنیا بیاره. همینم مونده بچه ی مردم رو بزرگ کنیم.شامتو بخور. کفریم نکنا...
عباس آقا توروخدا، چی میشه مگه. حالا اصلا شاید ندادن، فقط بیا بریم سوال کنیم.
اینبار عباس آقا یه جوری نگاهش کرد که ترجیح داد سکوت کنه. بقیه ی آبگوشت رو توی سکوتِ کامل خوردن. بدونِ قربون صدقه، بدونِ حرف، توی سکوتِ کامل...
بعدِ شام رفت یه گوشه و بق کرد و زد زیرِ گریه. اون شب و ده شبِ بعدی فقط گریه کرد.دیگه فرصتی نبود...
1403/02/07 00:24