The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

لقمه رو توی دهنش نگه داشت و گفت کجا؟ خونه ی مادرت اینا؟
_نه، اونجا که همیشه میریم. یه جای دیگه...
خب عزیزم بگو کجا؟
_میخوام بریم پرورشگاه. میگن میشه از اونجا بچه آورد...
انگار که نشنیده باشه، گوشکوب رو براشت و نخود و لوبیاهای کف قابلمه رو کوبید.
نشنیدی چی گفتم؟ باید بریم پرورشگاه،من زنگ زدم و پرسیدم.گفتن بهمون بچه میدن.
فقط صدای تق تق گوشکوب بود که سکوت رو میشکست. ضربه هایی میزد که انگار میخواست زمین رو هم سوراخ کنه.صورتش قرمز شده بود.
صداش رو بلند کرد و گفت بس کن رعنا.ادامه نده.
آخه چرا، من میخوام مادر باشم.چرا نمیزاری؟
خندید و گفت هه،اینجوری مادر میشن؟ نه جونم. آدم وقتی مادر میشه که خودش بدنیا بیاره. همینم مونده بچه ی مردم رو بزرگ کنیم.شامتو بخور. کفریم نکنا...
عباس آقا توروخدا، چی میشه مگه. حالا اصلا شاید ندادن، فقط بیا بریم سوال کنیم‌.
اینبار عباس آقا یه جوری نگاهش کرد که ترجیح داد سکوت کنه. بقیه ی آبگوشت رو توی سکوتِ کامل خوردن. بدونِ قربون صدقه، بدونِ حرف، توی سکوتِ کامل...
بعدِ شام رفت یه گوشه و بق کرد و زد زیرِ گریه. اون شب و ده شبِ بعدی فقط گریه کرد.دیگه فرصتی نبود...

1403/02/07 00:24

روزِ آخرِ ماه بود، دیگه امیدی نبود.عباس آقا که رفت، نشست لب پله و بق کرد.دیگه چشمام اشکی نداشت. تنها امیدش برای مادر شدن دود شده بود رفته بود هوا.قربون صدقه و التماس و اشک آهش هم توی دل عباس آقا اثر نکرد.مرغش یه پا داشت، میگفت اگر خدا بخواد خودش میده...
پا شد و لباس های شسته شده رو پهن کرد روی طناب، دستی به حیاط کشید و برگها رو جمع کرد.به درختهایی که دیگه برگی نداشتن زل زد.قلبش هم مثل این درختها خالی از امید بود.سرش رو بالا گرفت، اما دیگه حتی با خدا هم حرف نمیزد...
رفت توی آشپزخونه تا دمپختک بپزه.گوجه ها رو رنده کرد،برنج رو پاک میکرد که نگاهش به پشت پنجره خورد.صورت عباس آقا رو دید که زل زده بود بهش.جا خورد و گفت وای شما چرا اینجایی، ترسیدم.
رفت توی حیاط و کنارش وایساد گفت چیزی شده عزیزم؟ چرا زود اومدی خونه.
گفت، دلت میخواد بچه ی مردم رو بزرگ کنی؟
_آره، چی میشه مگه. اون هم بچه س، حتما که نباید خودم دنیاش بیارم.
انقدر بچه دوست داری؟
_آره بخدا.دلم میره واسه بغل کردن یه بچه، غذا دادن بهش، بزرگ کردنش.
برو چادرت رو سر کن.یه ساعت دیگه همه جا تعطیل میشه.
_پرید بغلش و یه ماچ گنده ازش کرد.

1403/02/07 00:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/07 01:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/07 01:19

گفت عموجون عروسکم خراب شده، درستش میکنی؟عباس آقا دولا شد و دستهای عروسک رو جا زد.دست کشید رو موهاش و بهش خندید.شاید اون هم دلش رفت...
ماه آخرِ زمستون بود،بعد از کلی بدو بدو و کارهای اداری قرار شد برن و بچه رو انتخاب کنن.رعنا و عباس آقا دلشون پیش روشنک بود.به خانوم کمالی گفتن تا کارهاش رو بکنه.
عید اون سال خونشون رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود.حیاط رو مرتب کردن،عباس آقا کلی گل کاشته بود توی باغچه.رعنا که از ذوق توی پوست خودش نبود، هر روز میرفت بازار و کلی لباس دخترونه میخرید.یکی از اتاقها رو رنگ صورتی زدن و تخت خواب خوشگلی گذاشتن کنار عروسکهایی که خریده بودن.
روزی که روشنک رو میاوردن خونه،انگار دنیا رو به رعنا داده بودن. نمیدونست چیکار کنه،هر لحظه صدبار بغلش میکرد و می بوسیدش. شب تا صبح کنار تختش می نشست و موهای طلایی دخترک رو نوازش میکرد.
زندگیشون قشنگ شده بود، عباس آقا هم کم کم دل به دلشون داد.هر روز باکلی خوراکی میومد خونه. روشنک هم براش زبون میریخت و از سرو کولش بالا میرفت.توی اون دو سالی که روشنک اومده بود، چراغ خونشون روشن شده بود، خنده هاشون بیشتر و لحظه هاشون قشنگتر....

1403/02/07 01:19

حالا بیشتر از همیشه قدر عباس آقا رو میدونست. چون توی این دوسال جلوی همه وایساد بخاطر رعنا و روشنک.حتی نذاشت کسی حرف اضافه بزنه. به همه میگفت روشنک عین دخترمه و خودم اختیار زندگیم رو دارم.
نور مهتاب از لای پرده میفتاد روی صورت عباس آقا که کنارش خوابیده بود.خداروشکر کرد بخاطرِ همچین شوهر خوبی.دستش رو برد و ریشهاش رو ناز کرد.عباس آقا تکونی خورد و بیدار شد گفت چرا بیداری، روشنک رو خوابوندی؟ گفت آره عزیزم.داشتم خدارو بخاطرِ وجودت شکر میکردم.تو بهترین مرد دنیایی برام....
چند شبی بود که خواب حرم امام رضا رو میدیدم، توی حرم نماز میخوندم که یه خانومی از کنارم رد شد و یه پارچه ی سبز گذاشت توی سجاده م.سرم رو میاوردم بالا که ببینمش، کسی نبود.از خواب میپریدم و تا چند روز توی فکر خوابم بودم. به خواهرم که گفتم، گفت تعبیرش اینه که بری زیارتِ آقا...
برای عباس آقا هم که گفتم، همینو گفت. چندسالی بود که مشهد نرفته بودیم.بعد از آخرین باری که رفتم و نذر کردم خدا بهم بچه بده و نداد دیگه قهر کردم با امام رضا.
اما این خواب چی بود. دوهفته بعد برای تولد چهار سالگیِ روشنک راهیِ مشهد شدیم.اولین سفر سه نفره ی ما...

1403/02/07 01:47

سه تاییمون وارد صحن شدیم. برای روشنک توضیح میدادم که اینجا کجاست و چرا اون مریضها اونجا دراز کشیدن، با اون زبونِ شیرینش کلی سوال میپرسید و منو عباس هم جوابش رو با ذوق میدادیم. دستش رو گرفتم و بردم کنار پنجره فولاد.گفتم امام رضا من اومدم، قهر بودم باهات اما طاقت نیاوردم، درسته که حاجتمو ندادی اما به جاش دختری گیرم اومد که اندازه ی بچه ی خودم دوستش دارم.دیگه از اینجا به بعدش راضی ام به رضای خودت.دیگه قهر نمیکنم.هرچی که صلاحه همون بشه.اگر قسمتم اینه که تا آخر عمر بهم انگِ نازایی بزنن قبوله.
نگاهم به عباس آقا افتاد که توی قسمت مردونه بود و زیرِ لب دعا میکرد.
ناله زدم و گفتم ولی من دلم میخواست عباسِ من هم بابا بشه.من بهش قول داده بودم.
بغضم ترکید و صدای گریه ام بلند شد.روشنک چادرم رو محکم گرفته بود.
یهو صدای همهمه زیاد شد،همه هجوم آوردن سمت پنجره فولاد.یکی از مریضهایی که روی ویلچر بود از جاش بلند شد و میگفت یاامام رضا.
صدای گریه ی جمعیت بلند شد.همه رفتن سمتِ شفایافته و دست میکشیدن به سرش.خدای من یعنی امام رضا اونجا بود؟ یعنی صدای منم شنیده بود؟
روشنک که ترسیده بود از شلوغی رو بغل کردم...

1403/02/07 03:29

ده روزی مشهد موندیم، شاندیز و طرقبه و کوه سنگی رفتیم و بعد راهیِ شمال شدیم.دریا و جنگل رو نشون روشنک دادیم و گذاشتیم کلی کیف کنه.اونقدر بهمون خوش گذشته بود که یادم رفته بود چند روزی از موعدم گذشته...
توی حیاط ویلا با روشنک دنبال بازی میکردیم که یهو عباس آقا با دوتا ماهی بزرگ اومد و گفت اینا رو لب دریا کباب کنیم و بخوریم. بوی ماهی که بهم خورد کلی جلوی خودم رو گرفتم تا اوق نزنم.
اما شب بعد از خوردنشون دیگه طاقتم تموم شد و کلی بالا آوردم.عباس ترسیده بود و همش میگفت نکنه مسموم شدی. گفتم نمیدونم اما تاحالا انقدر تهوع نداشتم.شاید سردیم کرده.روشنک دویید توی آشپزخونه و گفت بابا بیا برای مامان رعنا آبجوش و نبات درست کنیم. خندم گرفت از کاراشون.دوتایی دنبال نبات میگشتن اما توی بند و بساطمون نبود.
فرداش عباس آقا گفت اگر خانوما اجازه بدن دیگه جمع کنیم بریم خونمون. منو روشنک خندیدیم و گفتیم اجازه میدیم.
یک هفته ای بود که با حالت تهوع از خواب پا میشدم.عباس هی سر به سرم میذاشت و میگفت نکنه خبریه.منم میگفتم تو که میدونی از این خبرا نمیشه، میخوای دلمو بسوزونی؟ گفت از کجا میدونی، بیا بریم یه آزمایش بده...

1403/02/07 03:49

توی حیاطِ بزرگ و پر از درختِ آزمایشگاه منتظر جواب نشستیم.روشنک اینور و اونور میرفت و عباس هم سربه سرش میذاشت و بازی میکردن.از دیدن خنده هاشون دلم قنج میرفت.
یکساعتی گذشت صدامون کردن.عباس خودشو زودتر از من رسوند جلوی کانتر،به خانومه میگفت مثبته نه؟ بگید که مثبته.اگر بگید مثبته یه مشتلق خوب پیشم دارید.رسیدم کنارش و از حرفاش خندم گرفت.خانومه عینکش رو چندباری بالا و پایین کرد و گفت دوست دارید مثبت باشه؟ جفتمون یهو گفتیم آره.
خانومه خندید و گفت خب مثبته.‌..
یه آن له شدم بین دستای عباس و خودم از زمین بالاتر دیدم. منو توی هوا میچرخوند.هی میگفتم وای نکن توروخدا.به زور منو گذاشت زمین.
اشکهای جفتمون میریخت، با صدای بلند میخندید و میگفت یا امام رضا،خواب میبینم؟
خانومه و همکارش خندشون گرفته بود.میگفت آقا آروم، چه خبرتونه.
عباس دست کرد جیبش وهرچی پول داشت بهشون داد و برگه رو گرفت.
روشنک رو بغل کرد و گفت باباجون داری آبجی دار میشی...
سه تامون تا خونه میخندیدیم ، گریه میکردیم، جیغ میزدیم...
هفت ماهم بود که عباس آقا نذرمون رو داد.یه دیگ بزرگ توی حیاط گذاشتیم و بساط آش رو به پا کردیم....

1403/02/07 11:08

عباس حتی نمیذاشت جعبه ی رشته ها رو بردارم از زمین میگفت سنگینه.کلی هوامو داشت و هی لوسم میکرد.روشنک هم از اون بدتر بود و تا میگفتم آخ، میدویید و شکمم رو ناز میکرد‌.میگفت آبجی جون مامان رو اذیت نکن دردش گرفته.منم محکم بغلش میگرفتم و میگفتم جونم فدات روشنیِ زندگیم.فدای پاقدمت شم که زندگیم رو روشن کردی...
دوماه بعد امیررضا پا گذاشت به زندگیمون و هوای خونمون رو عاشقانه تر کرد.برخلاف تصورم که فکر میکردم عباس ذوق نکنه، اما براش کم نذاشت.همونجا توی بیمارستان گفت خدایا هرچی که تو بخوای،خواستی پسر دارشم،قربونش هم میرم.
نگاه کرد به من که روی تخت دراز کشیده بودم و گفت میدونی که اسمش رو چی بزاریم.گفتم رضا... امیررضا🌱
الان که مینویسم، 8سال از اونروزهای قشنگ گذشته.دخترکم با اون موهای بلند و طلاییش جلوم نشسته و میگه مامان توروخدا دیکته بگو بهم‌.الان سه باره که پامیشی میری دستشویی. میخوام برم بازی کنم خب. امیررضا هم توی حیاط توپ بازی میکرد و هی میگفت آبجی روشنک چرا نمیای؟
گفتم برو بازی کن، بقیه ش رو شب که بابا اومد مینویسی.با ذوق پرید توی حیاط و گفت آخ جون مامان رعنا. قربونت برم که انقدر خوبی...

1403/02/07 11:08

اونروز تا شب تمام مربای هویجی که درست کرده بودم رو خوردم.زنگ زدم تلفن مغازه و گفتم عباس جون توروخدا سرراهت برام شیرینی خامه ای بخر.گفت بچه ها هوس کردن؟ روی چشمام، الان میخرم براشون. خندیدم و گفتم آره ولی فقط زود بیار.
دلم خیلی شیرینی میخواست...نیم ساعت نشد که عباس اومد و بچه ها رو دیدم که توی حیاط پریدن بغلش. میگفتن آخ جون شیرینی... پریدم حیاط و گفتم بزارید بچینم توی ظرف، دستاتون کثیفه، اینجوری نمیشه بخورید.
جعبه رو آوردم توی آشپزخونه.آخ که داشتم میمردم،نشستم کنار سماور و نفهمیدم چجوری رولت هارو توی دهنم جا بدم.چشمامو بستم و از خوردنشون کیف میکردم.دوتا نون خامه ای هم توی دستم گرفتم که زودی بخورم. خامه ها مالیده بود دور لبام و توی عالم خودم بودم که یهو صدای خنده اومد.نگام افتاد به پشت پنجره.سه تاییشون با تعجب نگام میکردن.امیررضا گفت وای مامان همشو تنهایی خورد...سه تایی پریدن توی آشپزخونه و حمله کردن به شیرینیها.یکی از کیک خامه ای ها رو گذاشتم دهنِ عباس آقا و گفتم بخور که فکر کنم یه خبراییه...
سیبیلهای خامه ایش رو دست کشید و گفت نکنه...؟
لپهاشو بوس کردم و گفتم خدا رو چه دیدی عزیزدلم...

1403/02/07 11:24

داستان قبل رو تقدیم میکنم به تمام زنهایی که خیلی وقته منتظرن،به هر دری زدن اما خدا نخواسته که مادر بشن.اما نمیدونن که بالاخره یه روزی، یه جایی، همه چی عوض میشه و تمام زخم زبونا،متلکها تموم میشه...

تمام اونهایی که هرماه به ذوق حاملگی بیبی چک میزنن و دنبال خط دوم میگردن اما نمیشه.همونایی که همیشه دنبال علائم حاملگی ان، و کوچیکترین تهوع و دل درد و لکه بینی رو میزاری به حساب حاملگیشون اما سر موعدشون که میشه...
تقدیم میکنم به تمام عباس آقاهایی که نمیزارن نبودِ بچه، عشقشون رو کمرنگ کنه.عاشق بچه ان اما راضی میشن به رضای خدا و زنشون رو اذیت نمیکنن،به روشون نمیارن.
در آخر تقدیم میکنم به تمام روشنک هایی که هرکدومشون میتونستن روشنیِ یه خونه باشن اما از قضای روزگار توی پرورشگاه موندن و حسرتِ آغوشِ پدرومادر دارن...
آرزو میکنم امام رضا نگاهتون کنه، از همون نگاههایی که به مریضای پنجره فولادش میکنه.
به امیدِ سبزشدنِ دامن همه ی زنهای منتظر...
......
برگرفته از واقعیت
رویا🍃

1403/02/07 11:48

هربار که از دانشگاه میومد یه خواستگار جدید زنگ زده بود، قدِ بلند و اندام قشنگ و داشتن خانواده ی خوب باعث شده بود تا اینهمه توی انتخابش سخت بگیره.
باید شوهری انتخاب میکرد که از تمام دخترای فامیل سرتر باشه.شاید همین دلیل باعث شد که توی اولین نگاه دل به مسعود ببازه.
مرد خوش چهره و قد بلند و مهربونی که به خواستگاریش اومده بود.همه ی ویژگی های دلخواهش رو داشت، به جز اینکه مجبور بود بعد از ازدواج توی شهردیگه ای زندگی کنن.بعد از عقدوعروسی مفصلی که براش گرفتن، راهیِ خونه ی بخت شد.شب عروسی به سختی از میونِ بغلِ پدرو مادرش بیرون اومد.گریه امونش نمیداد.باید از خونه ای که تمام خاطراتش اونجا بود دور میشد. از خواهر و برادرش خداحافظی کرد و خودش رو برای یه زندگیِ جدید آماده کرد.
مسعود با اون چشمای رنگی و موهای پرپشت خرماییش بدجور به دلش نشسته بود و به خیالش میتونست جای همه ی نداشته هاش رو پر کنه.
بهتر از اون، خانواده مهربونش بودن که همه جوره به دل مینشستن.همین شد که تصمیم گرفت همراه با مادرشوهرو خواهرای شوهرش توی یه آپارتمان زندگیش رو شروع کنه.یه ساختمون 4طبقه که هر کدومش مال یکی از افراد خانواده بود.

1403/02/20 00:02

طبقه ی اول مادرشوهر و طبقه ی دوم و سوم مال خواهرای مسعود بود که با شوهر و بچه هاشون اونجا ساکن بودن.طبقه ی چهارم رو مسعود برای خودش برداشته بود تا شبها بتونه با زنِ آینده ش بساط کباب راه بندازه.
جمعشون کامل شده بود.بیشترِ شبها جمع میشدن بالای پشت بوم و صدای خنده شون به راه بود.هرشب یکی مسئول انجام کارها میشد اما مسئولیت پختن کباب همیشه با مسعود بود.
اونشب هم مثلِ همیشه جمع بودن.صدای خنده و بازی و بچه ها بلند بود.کنارِ مسعود که داشت کبابها رو باد میزد رفت و دست کشید توی موهاش.گفت عزیزم گرمت نشه، مسعود خندید و گفت نه، تو که کنارمی هوا خوبه، همه چی خوبه.یه دونه از بالِ کبابها رو گذاشت دهن مهسا و گفت بخور ببین چی پختم براتون.
واقعا استاد شده بود توی پختنِ هر نوع کبابی.گاز زد وگفت عالی شده...
سرِسفره همه از غذا تعریف کردن و از هرجایی حرف پیش اومد. داماد بزرگه گفت آخرِ هفته برنامه بچینیم بریم ویلای شمال؟
مادرِ مسعود گفت نه مادر من حال و حوصله ی سفر ندارم. عباس آقا، پدرِ مسعود هم گفت منم نمیام، با حاج خانوم خونه میمونیم.
دوتا باجناقها که از قبل برنامه ریخته بودن مسعود رو راضی به سفر کردن.

1403/02/20 00:15

بعد از یکی دوساعت هرکسی رفت توی واحد خودش. مهسا سعی کرد خیلی آروم و خونسرد باشه. منتظر موند که مسعود بره توی تختخواب، بعد وارد اتاق شد و لامپ رو خاموش کرد و دکمه ی آباژور کنار تخت رو زد. از کشوی کنار تخت لباس شب صورتی و شلوارکش رو تن کرد و عطر ملایمی به گردنش کشید.
آروم خودش رو روی تخت ولو کرد و دست کشید به تن شوهرش.
با لبهاش ور میرفت که مسعود بغلش کرد و گفت اومدی ماهی کوچولو... همینطور که با سرانگشتاش میکشید روی تن مسعود گفت عزیزم، میشه یه چیزی بگم...
بگو چی شده؟
میشه ما به این سفر نریم...واقعا من شرایطش رو ندارم. پرسید شرایطش رو نداری یا نمیخوای با خواهرای من همسفر بشی. من قول دادم و ما باهاشون میریم.
همیشه هر وقت چیزی مخالفِ نظرش بود اینجوری میشد، صدای نفسهاش تند شده بود و دمای بدنش بالا رفت.
مهسا واقعا نمیخواست به اون سفر بره، سفر رفتن با چهارتا بچه ی خواهرای مسعود سخت بود و همین تازگی بود که شمال رفته بودن از همه مهمتر اینکه حس میکرد یه خبراییه و منتظر بود تا دو روزِ دیگه که موعدش بشه.
سعی کرد آرومش کنه و این بار لبهاش رو بوسید و گفت حتی بخاطر من نمیشه بگی نه؟

1403/02/20 00:38

بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه ی مسعود حتی زیرِ نور کمِ آباژور دیده میشد.صورتش خیسِ عرق شد و عین ببری که زخمی شده باشه صداش رو برد بالا و گفت چیه میخوای منو جلوی دامادامون ضایع کنی؟چشمِ دیدن خواهرامو نداری.
با یه حرکت چرخید و افتاد روی سینه ی مهسا. با یه دست لباس خوابشو محکم کشید و پاره کرد. مهسا میخواست که حرفی بزنه تا آروم بشه. دلیل بیاره...
شلوارکش رو از پاش درآورد و با یه دست محکم دهنش رو گرفت. تنِ لخت و بی دفاعش زیر هیکل مردونه ی مسعود توانِ مقاومت نداشت. این بدترین نوع رابطه بود که هربار مسعود انجام میداد. کمی بعد محکم برگردوندش تا رابطه از پشت رو تجربه کنه. سرش لای بالش فرو رفت و به سختی نفس میکشید.این بار دوتا دست مسعود آزاد شده بود و راحتتر میتونست بهش تجاوز کنه...
از نظرِ مهسا این رابطه نبود، اسمش تجاوز بود.وحشی گری بود. اشکهاش از شدت درد روی بالش میریخت و مسعود انگار که که بره ای شکار کرده به کامش میرسید. بعد از چندین دقیقه کارش تموم شد و محکم موهای مهسا رو کشید و گفت ما به این سفر میریم. حرف اضافه هم نباشه، فهمیدی...
با تکونِ سر موافقتش رو اعلام کرد و گریه امونش نداد.

1403/02/20 00:45

مثل همیشه آروم و بیصدا خودش رو توی حموم انداخت و شیرآب رو باز کرد.
اینطوری صدای هق هقش شنیده نمیشد و تنش آروم میگرفت. چطور میتونست از این مشکلِ مسعود به کسی حرفی بزنه. اصلا به کی باید میگفت؟ به مادرشوهرش یا خواهراش و یا مشاور؟
چقدر تلاش کرده بود پیش مشاور برن اما مسعود راضی نمیشد و هربار که این حالت بهش دست میداد سعی میکرد با بردن به رستوران و سینما و خرید از دلش دربیاره. اما این یه مشکل خیلی جدی بود که داشت روح و تن مهسا رو میخورد.
فردای اونروز مثل همیشه مسعود شروع کرد به مهربونی، خیال میکرد با چندشاخه گل تمام زخمهاش خوب میشن و دلِ شکسته ی زنش ترمیم میشه. مشکل روحی که داشت رو باور نمیکرد و تلاشی برای بهبودش نداشت.
آخر هفته وسایل رو توی ماشین گذاشتن و درحالیکه ملیحه خانم کاسه آب رو میریخت پشت سرشون خداحافظی کردن. تا خودِ شمال حرفی بینشون رد و بدل نشد. این مهسا بود که حس میکرد دیگه چیزی بینشون وجود نداره. از خدا میخواست واقعا بچه ای در کار نباشه تا خیلی راحت درباره ی ادامه ی این زندگی تصمیم بگیره.
شاید این آخرین سفری بود که میرفتن و بعد از اون مسیر زندگیشون جدا میشد...

1403/02/20 00:52

توی این فکرها بود که رسیدن به ویلا. همیشه از هوای ابری و دلگرفتگیِ شمال بدش میومد. وارد یکی از اتاقهای ویلای علی آقا شدن و صدای بازی و خنده ی بچه ها توی حیاط پر از گل و درخت ویلا پیچید.قراربود عصر اونروز کنار دریا برن که بخاطر بارندگی نتونستن.
شب شد و هرکسی توی اتاقش استراحت میکرد.مهسا خودش رو زیر لحاف به خواب زد که دستهای مسعود رو دور تنش حس کرد. مسعود زیر گوشش میگفت ببخش خب چرا اینجور میکنی. من دست خودم نیست هرماه چندباری اون حالت بهم دست میده. تو نباید سر به سرم بزاری. هرچی من میگم بگو چشم تا منم عصبی نشم. مهسا دندونهاش رو از لجش فشار میداد تا حرفی نزنه ، میدونست که هرحرفی باعث دعوا میشه. اما مسعود ول کن نبود.میگفت از این به بعد هرچی من بگم همونه، بگو که قبول داری.
مهسا زیر بار حرف زور نمیرفت.
سرش رو تکون داد و گفت اینجوری که نمیشه، منم آدمم، نمیشه که هرچی تو بگی همون بشه.
مسعود گفت چرا نشه، من زن گرفتم که هرچی بگم قبول کنه. بی چون و چرا حرفمو قبول کنه. مثل همین الان که تو باید از من تمکین کنی و صداتم در نیاد....

1403/02/20 01:22

اما اصلا کجا رو داشت که بره، برمیگشت به خونه ی پدری؟ مادر و پدری که تا الان فکر میکردن خوشبخت ترینه؟ دخترعموهاش چی میگفتن؟ میگفتن شوهرِ خوش تیپت چه مشکلی داشت که جدا شدی؟ حتی دلش برای مادر و پدر مسعود میسوخت که خیال میکردن پسرشون سالمه و زندگی خوبی داره. واقعا مسعود چه مشکلی به جز مازوخیسم داشت.کاش این مشکل لعنتی رو میشد حل کرد.
فردا صبح با سروصدای بچه ها از خواب پرید، نفهمیده بود چطور با اون موهای خیس و پتویی که دورش پیچیده بود روی کاناپه ی وسط سالن خوابش برده بود و همین ، دردِ تنش رو بیشتر میکرد. مسعود بدونِ ناراحتی از رفتارِ دیشبش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، صداش کرد و گفت عزیزم بیا صبحونه بخور، میخواهیم بریم دریا.
خواهراش بساط جوجه رو آماده کرده بودن که کنار دریا آتیش به پاکنن و ناهار رو اونجا بخورن.
با بغض و ناراحتی سر میز صبحونه رفت در حالیکه سعی میکرد نگاهش به نگاه مسعود نیفته.
با وجود دلپیچه ای که داشت، فقط چند لقمه ای خورد و رفت تا حاضر بشه.
کنار ساحل ایستاده بود، صدای موج دریا آرامش خاصی بهش میداد، چشماش رو بست و سعی کرد تمامِ بدیهای مسعود رو از خاطر ببره.

1403/02/20 01:35

شاید مشاور میتونست مشکلاتشون رو حل کنه، شاید زود جا زده بود و باید بیشتر از این برای زندگیشون تلاش میکرد. صدای خنده ی مردها بلند شد که سر به سر هم میذاشتن و برای مسابقه ی شنا آماده میشدن.همیشه همین بود، سه تایی کل مینداختن و برای بساط شام شرط بندی میکردن. هر کسی بیشتر از بقیه شنا میکرد برنده بود و دو نفر اولی که خسته میشدن باید بقیه رو به شام دعوت میکردن. از دور نگاهش به مسعود افتاد که همه جوره از بقیه ی مردهایی که اونجا بودن قشنگتر بود. رکابی سفیدی تنش بود و یه شلوارک کوتاه پاش کرده بود تا بتونه راحت شنا کنه و مثل اکثر اوقات برنده ی شرط بندی بشه‌.
برای یه لحظه نگاهشون به هم خورد، مسعود چشمکی بهش زد و پرید توی آب. علی و حمید رو صدا میکرد که اونها هم وارد دریا بشن و مسابقه شروع شه. بچه ها لب ساحل جیغ میزدن و تشویقشون میکردن.

1403/02/20 01:53

از جا بلند شد و به کمک خواهرای مسعود رفت. با هم دیگه جوجه ها رو سیخ میزدن و مواظب بودن شعله ی آتیش کم نشه. از عمد وارد محوطه ای شده بودن که بشه آتیش روشن کرد و شنای آزاد کرد.نیم ساعتی از رفتنشون گذشته بود که باد شدیدی وزیدن گرفت و آسمون رو ابرهای تیره پوشوند.
خواهرشوهرش گفت آتیش داره خاموش میشه، مردها که بیان سردشون میشه. بریم صداشون کنیم که برگردن. سه تایی رفتن کنار ساحل و همراه با بچه ها، مردها رو صدا زدن.
دامادها نتونسته بودن زیاد جلو برن اما مسعود خیلی دورتر از ساحل شنا میکرد. کم کم نم بارون روی صورتشون ریخت، باد شدت گرفت و موجهای بلندی به پا شد.
حمید و علی آقا تند تند شنا میکردن که برسن به ساحل اما قدرت موجها زیاد بود، آسمون تیره شده بود و دیگه بارون گرفته بود‌. بچه هارو سوار ماشین کردن و منتظر اومدن مردها شدن. علی آقا نفس زنون خودش رو به ساحل رسوند و زنش حوله رو تنش کرد. حمید آقا هم کمی بعد به ساحل رسید، اما خبری از مسعود نبود.همگی داد میزدن و اسمش رو صدا میکردن.
قطره های بارون خیسشون کرده بود اما بدون توجه به سردی هوا ، کنار آب منتظر مسعود بودن، اما خبری ازش نبود....

1403/02/20 02:11

کم کم نگرانی رو میشد از چشمهاشون دید. مهسا لب ساحل میدوید مسعود رو صدا میکرد، حس میکرد صداش بلندتر از این نمیشه. به هر سمتی میرفت تا بلکه بتونه اثری از مسعود ببینه. اما نه دستهای قدرتمند و شناگر مسعود دیده میشد و نه حتی موهای خرمایی قشنگش رو آب تکون میخورد.
انقدر استرس داشت که محکم به زمین خورد و دقیقا روی کبودی های دیشب فرود اومد. درد زیادی توی زانو و ساق پاش حس کرد اما خودش رو جمع و جور کرد و به بقیه رسوند. کم کم ابرهای تیره رفتن و از شدت موجها کم شد. موهای خیسش رو کنار داد و گفت توروخدا بریم کمک بیاریم.
کمی بعد نیروهای کمکی اومدن و با قایق موتوری مشغول گشتن شدن، لب ساحل این پا و اون پا میکرد و از خدا میخواست تا مسعود سالم باشه.به قدرت بدنی شوهرش ایمان داشت و میدونست که جون سالم به در میبره...دلشوره امونش نمیداد و فقط دعا میکرد، با وجود اون اتفاقات تلخ، اما هنوز تهِ دلش دوستش داشت!
بعد از چندساعت انتظار بالاخره جسم بی جون شوهرش رو از آب بیرون آوردن و لب ساحل گذاشتن. تنها چیزی که از اون لحظه یادش موند، صدای جیغها و فریاد زن و مرد بود که توی هوا می پیچید.صدای ضجه هاش که به آسمون میرسید.

1403/02/20 02:16

چشم که باز کرد، روی تخت بیمارستان بود. به سختی تونست یادش بیاد که چی بهش گذشته‌. پوست سفید و چشمهای بی روح مسعود رو که یادش اومد، زیر گریه زد و داد کشید.
پرستار خودش رو کنار تختش رسوند و گفت آرومتر خانم، اینجا بیمارستانه.
بلند هق هق زدو گفت مسعود کجاست، شوهرم چی شد...
خواهر مسعود و شوهرش که عقبتر بودن، با چشمهای سرخ شده نگاهش کردن و گفتن که مسعود از دست رفت.
پرستار سعی داشت آرومشون کنه اما موفق نمیشد، دستهای مهسا رو که سعی داشت سرم رو بکنه و از جاش بلند شه رو گرفت و گفت خانوم شما باید استراحت کنید. خونریزی کردید ممکنه بچتون رو از دست بدید...
گریه و اشک و بغض و تعجب توی صورت هرسه جا خوش کرد. بچه؟ کدوم بچه؟
خانوم شما بارداری ولی احتمال از بین رفتنش خیلی زیاده، خونریزی دارید که دکتر سعی کرده با دارو کنترلش کنه. فشار عصبی و تحرک داشتن براتون سمه. طبق دستور پزشک باید استراحت مطلق باشید...
استراحت مطلقی که هشت ماهِ بعد هم طول کشید و هر روزش توی خونه ی بدونِ مسعود براش هزار سال گذشت. روی تختی میخوابید که روی دیوار کنارش عکس شب عروسیشون رو تخته شاسی بزرگی زده شده بود.

1403/02/20 02:21

هربار که نگاهش به صورت مسعود میفتاد خاطراتشون زنده میشد. سعی میکرد روزهای خوبشون رو به یاد بیاره، هرچی بود روزهای قشنگ هم داشتن.گریه اگر بود، خنده هم توی روزهاشون بود...
اشک و بغض و گریه هم نتونست غمی که روی قلبش بود رو آروم کنه. تنها امیدش بچه ای بود که توی بطنش نفس میکشید. مادر و خواهرای مسعود هر لحظه دورش میگشتن و به نوبت بهش سر میزدن. پدرش درب پشت بوم رو قفل زد و دیگه هیچکس حق نداشت پاش رو اون بالا بزاره. انگار که خاک مرده پاشیده بودن به همه جای اون ساختمون. دیگه خبری از خنده و شادی و بساط کباب نبود. تنها دلخوشی همه ، دنیا اومدنِ اشکان بود. اسمی که مسعود خیلی دوست داشت.
همونقدر که روز رفتن مسعود دلگیر و غمناک و پر از ضجه و گریه بود، روزِ تولدِ اشکان پر از شادی و خنده بود.
همه پشت در اتاق عمل جمع شده بودن و حتی پرستارا نتونستن قانعشون کنن که توی حیاط بمونن‌. ذوق و اشک شادی توی چشمهای پدر و مادر مسعود حلقه زده بود. پدر و مادری که انگار سالها پیرتر شده بودن و آرزویی جز دیدن تنها نوه ی پسریشون نداشتن...

1403/02/20 02:26

سرِ راهِ خودش و پسرش گوسفند کشتن و مادر مسعود یه زنجیر و پلاک قشنگ گردنش انداخت و گفت خدا ازت راضی باشه دخترم.
چقدر دلش میخواست تا مسعود این لحظات رو کنارش بود تا پسرشون رو میدید و ذوق میکرد. چشمهای رنگی اشکان و هیکل تپلی و سفیدش براشون یادآور مسعودی بود که دریا باخودش برده بود.
شیرین زبونیهاو شیطنتهاش هم به باباش رفته بود و اونقدر دوستش داشتن که نمیذاشتن یه لحظه هم پیش مادرش بمونه.
اشکان پنج سالش بود که یه روز با گریه از آقاجونش خواست تا بزاره به پشت بوم بره.از اشکان اصرار و از بقیه انکار اما فایده ای نداشت.بالاخره قفل درب بالا باز شد و بعد از چندسال اونجا دورهم جمع شدن. اشکان دلیل گریه و بغضشون رو نفهمید و کنار کباب پزی که همیشه باباش وایمیساد رفت و گفت آقاجون میشه روی اینجا کباب بپزیم؟من دلم کباب میخواد.
ملیحه خانوم اشکهاش رو با گوشه ی چادرش پاک کرد و گفت آره مادر، الان موادش رو برات حاضر میکنیم و شب کبابش میکنیم. خاطرات مسعود و جای خالیش اونشب و تمام شبهای دیگه ای که به اصرار اشکان اونجا شام میخوردن، حس میشد.امید تازه ای به زندگیشون اومده بود، گریه هاشون کمتر و داغشون سردتر شده بود

1403/02/20 02:30