The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان یک معجزه

356 عضو

9. عید نوروز شد خواهرشوهرم مرضیه که تازه عقدش بود و قرار بود سال بعد عروسی کنه ظرف مدت دو هفته جهیزیه ش رو خرید و عروسی گرفت. اینهمه سرعت برام عجیب بود.
عیدنوروز شدو دید و بازدیدا شروع شد.یه روز یکی از جاریهام اومد خونمون.گفت شما ماه عسل نرفتید گفتم نه.گفت منو شوهرم داریم میریم شیراز ماشینمون هم خالیه با ما بیایید.فکرخوبی بود اما شوهرم گفت این زن داداشم اصلا آدم خوبی نیست و کاراش از روی منظوره، باهاشون نریم.گفتم تو چرا دلت روصاف نمیکنی، دارن به ما لطف میکنن.هرجوری بود راضیش کردم و رفتیم.توی مسیر جاریم اومد عقب و کنارم نشست.از همه جا حرف زد.گفت میدونی مرضیه چرا زود عروسی گرفت،گفتم نه.گفت چون بارداره و شب عروسیش دو ماهش بود.چشام گرد شد.گفتم نمیدونستم.گفت چون حامله بود زود عروسی کرد و حتی پول تالار رو هم خودش داد تا آبروشون نره.گفت و گفت و منم محل نمیدادم.خیلی سعی کرد زیرزبونم رو بکشه اما من واقعا توی زندگیشون دخالت نمیکردم.گفت وقتی برگشتیم هرخبری که طبقه پایین شد بهم بگو و شماره ش رو داد.3روز شیراز بودیم و بعدش جاریم اینا برگشتن و منو شوهرم موندیم تا بگردیم.یه شب که توی هتل خوابیده بودیم که🍃

1403/02/05 09:59

10.توی هتل شیراز خواب بودیم که صدای ویبره ی گوشیم اومد، نه یه بار بلکه چندبار.پاشدم و گوشیمو نگاه کردم.کلی پیامک اومده بود،ترسیدم که این وقت شب کیه‌. شماره خواهرشوهرم مرضیه بود.نوشته بود پات نرسه تهران که میکشمت‌. حالا پشت سر من حرف میزنی،آبروی منو میبری؟ من شب عروسی حامله بودم؟ خودت چی که دستمال شب عروسیت رو نشون ندادی.همیشه پشت سرت میگیم که دختر نبودی.چون دختر نبودی حاضر شدی با کمترین امکانات عروس ما بشی وگرنه کدوم دختری میاد توی یه اتاق کوچیک زندگی کنه.و... چشمام سیاهی رفت. کلی فحش داده بود که نمیشد حتی خوند.گریه م گرفت.چیکار باید میکردم.اونجا بود که فهمیدم نقشه ی جاریم چی بوده.نگاه کردم به صورت شوهرم، یاد حرفاش افتادم، چقدر گفت با اینا سفرنریم.گفتم دلتو صاف کن،به آدما اعتماد کن.حالا چجوری براش تعریف میکردم که باورم کنه!
نتونستم به شوهرم حرفی بزنم.فرداش که رفت برای خریدزنگ زدم به بابام.همیشه هرجا کم میاوردم ازش کمک میخواستم.گفتم بابا به من تهمت زدن چیکار کنم.گفت اگر میتونی ببخش و از خدا بخواه خودش حقیقت رو روشن کنه.بابام آدم باخدایی بود و هیچوقت بد کسی رو نمیخواست.منم حرفشو گوش دادم.

1403/02/05 09:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 10:00

12.یه روز رفتم پایین و به مادرشوهرم گفتم که ماجرا چیه. برام مهم نبود که باور میکنه یا نه اما بالاخره موفق شدم یکبار بدون گریه و بغض حرفامو بگم.پیر بود و زبونش تند بود اما حرفامو که شنید گفت دیگه با جاریات جایی نرو و صمیمی نشو.اونا خوبیِ تورو نمیخوان. تازگیا انگار دلش باهام یکی شده بود.منم براش کم نمیذاشتم،ظرفاش رو میشستم،براش سبزی خوردن پاک میکردم.حیاط رو جارو میزدم.میخواستم دوستم داشته باشه چون پسرش رو دوست داشتم و شوهرم هم عاشق مادرش بود.هرچقدر به مادرش محبت میکردم پیش چشم شوهرم عزیزتر میشدم.
روزها گذشت و مرضیه که تا اونروز حاملگیش رو انکار میکرد،ویارش شروع شد.اکثرا میومد اونجا و شب میموند و میگفت شوهرم ماموریته.بعد از خوردن ناهار بالا میاورد و الکی میگفت که معده ش به هم ریخته.من براش عرق نعنا میبردم، دمنوش میدادم تا کدورتمون از بین بره.
یه روز که نشسته بودیم پایین،یهو در زدن.مادرشوهر و خواهرشوهرای مرضیه بودن.میگفتن ما فهمیدیم که مرضیه حامله س.اما پسرم میگه نمیدونه این بچه مال کیه. چون اینا 3 ماه عروسی کردن اما مرضیه 4ماهش رو رد کرده.اونا میگفتن که پسرشون گفته توی عقد کاری نکرده.

1403/02/05 10:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 10:03

پایان🍀🍀

1403/02/05 10:03

زن و زنانگی...

1403/02/05 22:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1403/02/05 22:45

زهره خانوم صبح که پا میشد، میرفت توی آشپزخونه. میز صبحونه رو آماده میکرد، کره و عسل رو میریخت توی ظرفهای خوشگلی که از شوش خریده بود. نون هایی که بسته بندی کرده بود رو از یخچال بیرون می آورد و گرم میکرد.
آخه آقا سعید نون گرم دوست داشت.مربا هایی که خودش درست کرده بود رو میریخت توی کاسه های لب طلایی. شیر گرم میکرد.بعد میرفت کنار تخت سعید و آروم صداش میکرد تا بره سرکار.
همونجور که آقا سعید صبحونه ش رو میخورد، زهره خانوم میرفت سراغ بچه ها،صداشون میکرد تا بیان سرمیز. برای همه چای میریخت و برای بچه ها لقمه حاضر میکرد که ببرن مدرسه.

لباس فرم بچه ها رو تنشون میکرد.کت آقا سعید رو میاورد.هر سه رو بغل میگرفت و راهی کار و مدرسه میکرد.
بعدش میرفت سراغ کارهای خونه.میز رو جمع میکرد،آشپزخونه رو برق مینداخت. به گلدون هاش رسیدگی میکرد.اونقدر تمیزکاری میکرد که اثری از گرد و خاک و لکه روی هیچ جا نمی موند.
لباس کثیف ها رو میریخت توی لباسشویی و میرفت سراغ ناهار.دستپختش حرف نداشت.با دقت و حوصله پای گاز میموند و ادویه ها رو باعشق قاطی غذاش میکرد. چندباری زن های همسایه گفته بودن چی میریزی توی غذات که عطرش همه جا رو میگیره.
همیشه سبزی تازه توی خونه ش به راه بود. ترشیهای مختلف درست میکرد چون آقا سعید عاشق ترشی بود.
یه کدبانوی همه چی تموم که تمام عشق رو پای زندگیش ریخته بود.

1403/02/05 22:46

هربار که کارش تموم میشد یه کمی از خصوصیات زهره برام میگفت.با اینکه زهره رو ندیده بودم اما راحت میتونستم تصورش کنم، از این زهره ها زیاد دیده بودم. همینایی که خودشون وقف یه مرد میکنن، خودشون رو فراموش میکنن و یادشون میره که چه رویاهایی داشتند.
موهای فر دار و خوش حالتم رو از روی مژه های بلندم کنار زدم و خیره شدم بهش. توی تخت خواب دونفره ی من خوابیده بودیم. توی بغلم لش کرده بود. یه مرد حدودا چهل و هشت ساله با موهای پرپشت و لبهای برجسته و کمی ته ریش. موهای سینه س فرفری بود و عضلات شکمش سفت و محکم بود، انگار که قبلا ورزش میکرده. هیکل مردونه ی جذابش میتونست برای هر زنی جذاب باشه. اما نه برای منی که از این بهترش رو هم دیده بودم. برای من فقط هدفم مهم بود. آروم و بیصدا گوشیم رو درآوردم و همونجور که توی بغل هم بودیم، چندتا عکس گرفتم. تجربه نشون داده بود که اینجوری بهتره برام‌.
چونه ش رو گرفتم و صورتش رو آوردم بالا، نگاهش کردم. گفتم با این همه تعریفی که ازش میکنی چرا دوستش نداری؟

1403/02/05 22:49

بعد از اون همه نفس نفس هایی که روم زده بود دیگه نایی نداشت که چشماش رو باز کنه. همه ی انرژیش رو گرفته بودم. یه تکونی خورد و گفت کی گفته دوستش ندارم.زهره زنمه، مادر بچه هامه، دوستش دارم.اما...
همیشه به اینجاش که میرسید، همشون میگفتن آخه زن ما بوی قرمه سبزی میده، پوست دستش زبره، ما برای هم عادی شدیم. یا اصلا ما به زور مادرم رفتیم خواستگاریش...
منتظر بودم که اینا رو بگه اما گفت، آخه زهره مثل تو نیست.
گفتم یعنی چی. گفت آخه تو عین ملکه هایی، پرنسسی، زیبایی، اما زهره انگار از اولش برای خدمتکاری ساخته شده. فقط داره تمیز میکنه، آشپزی میکنه، راستشو بخوای وقتی میبینمش که چقدر کار میکنه، یه جوری میشم.
انگار نه انگار که زنه، آخه چرا اون مثل تو ظریف نیست؟ کلی ظرف رو با دست میشوره،با اینکه بهترین مدل ظرفشویی رو براش خریدم.
هر چند روز یه بار مبلها رو جابجا میکنه،عین مردا زور بازوش زیاده.

1403/02/05 23:03

اما تورو ببین، ناخنهای خوشرنگت رو ببین.هر لحظه میترسم که بشکنی. دستشو انداخت دور کمر باریکم که با کلی عمل و قرص و دارو لاغرش کرده بودم. گفت نگاه کن چقدر قشنگی،آدم دلش میره برای این بدن.
چشمامو خمار کردم و گفتم عوضش من دستپختم خوب نیستا. بلد نیستم لباساتو اتو کنم. نگاهم خورد به لباسهاش که کنار تخت بود، با وجود اون همه شیطونی هنوزم خط اتوشون معلوم بود.

1403/02/05 23:04

لم داد کنارم و یه لب محکم ازم گرفت و گفت تو مال من شو، من خودم برات آشپزی میکنم،اصلا نوکریتو میکنم.
جمله های تکراری که هزاربار شنیده بودمشون. صدام رو بچه گونه کردم و گفتم نه من زنت نمیشم، اصلا قهرم باهات.
میخواستم یه جوری بندازمش تو دام.
همشون بعد چندتا قرار، ول میکردن و میرفتن، اما این یکی خیلی پیله بود. گیر داده بود زنش شم یا صیغه م کنه. باید بعد از اینکه حسابی تیغش میزدم، پروندش رو می بستم.
گفتم تو زن به اون خوبی داری، هر ماه هم که دو سه بار میای پیشم.دیگه چی میخوای. من اهل ازدواج نیستم.
دستش رو میکشید روی پایین تنه م و همونجور که گردنم رو با لبهاش لمس میکرد گفت، من عاشق بوی گردنتم. این چه عطر دیوونه کننده ایه که میزنی.
یاد عطر ادویه های زهره افتادم، شاید الان که شوهرش داشت منو بو میکرد، اون داشت ادویه ی غذاش رو میزون میکرد.
یاد غذاهای مادرم افتادم.با اینکه هیچوقت گوشت و مرغ توی خونه نداشتیم اما همیشه بوی غذا راه مینداخت، میگفت نباید بزاریم همسایه ها بفهمن دست و بالمون خالیه، آخه بابات خجالت میکشه. اونهم مثل زهره همیشه فکر بابام بود. تا اینکه یه روز فهمیدیم بابام زن دوم گرفته و همه ی پولاشو به اون میداده.
مادرم میگفت یه زن خراب اومده توی زندگی باباتون. اون موقع تصورم از زنِ خراب، زنی بود که خونه ی بقیه رو خراب میکنه. فکرشم نمیکردم که یه روز، خودم....
خندیدم و گفتم سعید جووون، گفت جانِ سعید.
عشوه هامو غلیظ تر کردم و همونجور که خودمو میمالیدم به پایین تنه ش، گفتم پول میخوام ازت...
چشماش گرد شد، گفت عشقم من تازه کلی پول دادم که دندونات رو لمینت کنی، پول مژه و ناخنت رو هم که میدم. خرجیِ این ماهت رو هم دادم. پول برای چی...
حالم بد میشد از این مردهایی که واسه چندرغاز جون میدادن.
گفتم همونطور که به زهره میرسی باید به منم برسی. آخه حال خوبت رو از من میگیری.
گفت نصف این پولی که بهت میدم رو هم به زهره نمیدم. تازه اون باهمین پول شهریه باشگاه و استخرش رو هم میده. تازه کلی هم پس انداز میکنه و طلا میخره، میگه طلاها پشتوانه ی بچه ها میشه.
میخوای برای تو هم طلا بخرم؟ با یه انگشتر چطوری؟
مردک *** حرفِ منو نمیفهمید و عین کنه چسبیده بود به تنم. کمی خودمو عقب کشیدم و گفتم منظورم این پولها نیست. راستش رو بخوای میخوام ماشین بخرم و پول کم دارم...
کمی سکوت کرد. شاید داشت فکر میکرد، به حسابهای بانکیش یا اینکه ارزشش رو دارم یا نه!
حالا باید تمام زورم رو میزدم تا رامش کنم. از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه، یه کم مشروب که براش ریختم. اومدم روی تخت و سرش رو توی بغلم کشیدم. همونجور که

1403/02/05 23:38

با موهاش ور میرفتم گفتم اصلا ولش کن. خودت رو عشقه. بزنیم به سلامتی خودمون!
خوشش اومد و با هم خوردیم.
تکیه داد به تخت و یه وری نگاهم میکرد.
پاشدم و رفتم سراغ کمدم. یه ست قرمز خوشگل درآوردم و تن کردم.
موهای بلند و کمرم رو جلوش پیچ و تاب میدادم و یه جوری راه میرفتم که هوش از سرش بره. جلوی میز توالتم وایسادم و رژ سرخ خوشرنگم رو زدم.
الان دیگه وقتش بود که ببرمش حمام.
مردها همشون توی حموم حرف شنوتر میشن.
همونجور که عشوه می اومدم ، رفتم توی چارچوب در حموم وایسادم و اشاره کردم که بیا...
عین یه پسر بچه ی آروم، از جاش بلند شد و اومد.

1403/02/05 23:38

مردها همشون توی حموم حرف شنوتر میشن.
همونجور که عشوه می اومدم ، رفتم توی چارچوب در حموم وایسادم و اشاره کردم که بیا...
عین یه پسر بچه ی آروم، از جاش بلند شد و اومد.
وان رو براش پر کردم. لوسیون بدن خوش عطری که داشتم رو ریختم توی آب. چندتا شمع هم اگر بود بد نمیشد.
آب گرم رو ریختم رو تنش، نشوندمش توی وان.
دست کشیدم به گردنش، از پشت سر شونه هاش رو ماساژ میدادم.شراب هم کارِ خودشو کرده بود، الان دیگه آماده بود تا ازش قول بگیرم.
زیر بخار آب گرم بود و تنش رو مالش میدادم. سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم میشه کمکم کنی ماشین موردعلاقم رو بخرم؟
همونجور که چشماشو بسته بود و کیف میکرد گفت آره عشقم. تو جونمو بخواه. چقدر میخوای.
گفتم اندازه ی چهارماه حقوقتو بهم بدی مشکلم حل میشه. سیصد تومن لازم دارم.
میدونستم بیشتر از این نمیشه ازش کَند مردک گداصفت.
گفت قرار بود این ماه یه وام بگیرم تا بدم زهره بره دماغش رو عمل کنه. با بقیه ش هم میخواست مبل و دکوریهای جدید بخره.
اما همش رو میدم به تو. بیخیالِ زهره... دویست تومن بدم، خوبه؟
یه مو از خرس کندن غنیمت بود، گفتم باشه سعید جونم، مرسییی...

1403/02/05 23:54

تا دوش بگیره و بیاد بیرون، رفتم و یه شیرموز خوشمزه براش درست کردم.
گذاشتم رو میز و حوله رو بردم براش. موهاش رو ماسک مو زدم و سشوار کشیدم. عاشق اینکارا بود، اینکه بهش توجه کنی، نازش کنی، گرمش کنی.
مادرم همیشه میگفت مردها عین بچه ان، تا آخر عمرشون نیاز دارن به بغلِ گرم یه زن. اگر بلد باشی میتونی با ناز و نوازش رامشون کنی. مادرم همه ی این کارها رو میکرد اما باز هم بابام بهش نارو زد. سعید هم مثل بابا بود، نامرد بود.
دست بردم و از کشو، ست سورمه ای قشنگی که از قبل خریده بودم رو دادم بهش. باورش نمیشد انقدر به فکرش بودم. زیرپوش رو آروم تنش کردم و از لب تا سینه ش رو بوسیدم. واقعا این رنگ بهش می اومد.
چشماش پر اشک شد و گفت تاحالا کسی به فکر لباس زیر من نبوده. همیشه خودم میخریدم. چقدر هم خوش سلیقه ای. بازم خودمو لوس کردم و گفتم اگر خوش سلیقه نبودم که تورو انتخاب نمیکردم...
اون روز و چندبار بعدی که اومد پیشم،همه جوره دلبری کردم براش. اون وام باید مال من میشد. قرار بود هشتم ماه، پول رو بریزه به کارتم.
هفتم بود و من همه کارهامو کرده بودم. واحد مبله ای رو که ماهانه اجاره کرده بودم رو باید پس میدادم و از اونجا میرفتم. حوصله ی دردسرای بعدش رو نداشتم.اینجور مردها بعدا کلی اذیت میکردن، انتظار داشتن واسه انقدر پول خودتو بدبخت کنی و زنشون بشی.
همه چی آماده بود. فردا که پول رو میریخت، برای همیشه از زندگیش میرفتم.
فردا شد،صبح شد، ظهر شد... پولی نریخت برام.
زنگ زدم بهش، گفتم عشقم من منتظر پول بودم.
خندید گفت حالا چه عجله ایه. امروز میام باهم صحبت میکنیم...
گفتم ولی تو قول داده بودی.
گفت شیما جون الان کار دارم، اگر میشه مزاحم نشو و قطع کرد.
عصبی شده بودم ، با ناخنهام که این دفعه بلند کاشته بودم ور میرفتم. روی کاناپه لم داده بودم و حرص میخوردم.
فقط یه سیگار آرومم میکرد. روشن کردم و یه پُکِ عمیق کشیدم‌.
باید یه فکری میکردم.نباید میذاشتم مفتی ازم استفاده بشه.یاد روزی افتادم که به خودم قول داده بودم از این زندگی دوزاری خودم رو نجات بدم.
خونمون توی روستا بود و وقتی بابام اونجوری ولمون کرد و رفت، یه روز به سرم زد که فرار کنم و بیام تهران. خسته شده بودیم از نداری و بی پولی. تمام درامد بابام صرف اون زن خونه خراب کن میشد و منو مادر و خواهرم چیزی برای خوردن نداشتیم. باید کمکشون میکردم.
یه روز به بهونه ی رفتن دنبال کار،برای همیشه جمع کردم و اومدم تهران.

1403/02/06 00:33

برای همیشه جمع کردم و اومدم تهران.
خیلی گشتم دنبال کار. شبها میرفتم خونه ی یه پیرزن تا ازش مراقبت کنم. روزها دختراش بودن اما شبها من میموندم پیشش. ماهی سه تومن میدادن که فقط خرج خودم میشد. باید روزها هم کار میکردم. چندجا رفتم برای مصاحبه اما نه تحصیلاتی داشتم و نه کاری بلد بودم.
اونروز آرایش مختصری کردم و رفتم به دفتر شرکتی که توی دیوار آگهی داده بودن. این بار نمیدونم چی شد که رییس شرکت حتی بدون اینکه مشخصات فرمم رو نگاه کنه گفت استخدام شدی.
کارم زیاد سخت نبود. روزی چندتا تلفن و چندتا نامه داشتن.مااه اول رو بهم 6 تومن دادن که همه رو فرستادم برای مادرم.تلفنی بهش گفتم که اینجا جام خوبه و خونه ی یه پیرزن میخوابم. خوشحال بود از اینکه سرو سامون گرفتم. با پولهایی که دادم تونسته بود گوشت و مرغ بخره.
ماه دوم بود که اونجا کار میکردم. همه ی کارمندا رفته بودن.
منم داشتم جمع میکردم تا برم. یهو صدای پا از پله های طبقه پایین اومد. رییس شرکت بود. یه مرد همسن و سال بابام که مثل همیشه کت و شلوار تنش بود. خیلی جدی و خشک بود اما اونروز تا من رو دید یه لبخند قشنگ زد. سرم رو انداختم پایین و گفتم با اجازتون من میرم.
گفت کجا با این عجله. حالا یه کم بمون باهات کار دارم.
دست و پام رو گم کردم. نمیدونستم باید چیکار کنم که یهو دستمو گرفت و برد سمت اتاقش.
جز اون روز اول که برای مصاحبه رفته بودم، هیچوقت پامو توی اتاقش نذاشته بودم.
داخل اتاقش که شدیم، اشاره کرد که بیا این طرف.
اون طرف یه درب چوبی بود که روش نوشته بود وی آی پی.
نمیتونستم راه برم، قفل شده بودم. دستم رو کشید گفت بیا، درمورد کار صحبت کنیم.
رفتم جلوتر و درب اتاق رو باز کرد و گفت بفرمایید.
داخل که شدم چشمام باز موند.
یه اتاق بزرگ بود با رنگ بندیِ سبز و طوسی.
مبلمان خوشرنگ و پرده های طوسی کمرنگ. محو قشنگیِ اتاق بودم که دستاش رو گذاشت روی شونه هام.
گفت خانم ملکی یه کم راحت باش. اینجا فقط ماییم.
شالم رو که از سرم کشید، گیره ی موهام باز شد. موهای بلندم ریخت دورم. گفت به به چه موهایی.
خودم رو عقب کشیدم. رفتم به سمت در.
تازه فهمیدم مردک عوضی چه نقشه ای داره.
هولش دادم عقب و گفتم خیال میکنی کی هستی. خنده به لب به سمت من حرکت کرد. گفت خوشم اومد ازت، جسوری.
گفتم قدم دیگه ای بیای سمتم جیغ میکشم، آبروت رو میبرم.
صدای خنده ش بلندتر شد. گفت توی این ساختمون کسی نیست.از همه مهمتر اینکه اگر کسی هم باشه نمیتونه بیاد داخل.
پس بهتره آروم باشی.
با کنترلی که روی میزش بود دکمه ای رو زد و صدای موزیک بلند شد. دیگه صدای جیغ و داد من، شنیده نمیشد. در گوشم گفت تو به این

1403/02/06 00:47

پول نیاز داری. از این ماه بیشتر هم میدم. فقط گاهی هوای منو داشته باش.
یاد مادرم افتادم، یاد خوشحالیش وقتی که گفت پول اومده به کارتش. یاد خنده هاش وقتی گفت بعد مدتها آبگوشت بار گذاشته. یاد کاری که بابام باهاش کرده بود. یاد پوشکهای پیرزن که مجبور بودم نصف شبها عوض کنم و آخرش به زور بهم پول میدادن.
در گوشم از حقوق ماهی 20 تومن گفت، از رستورانهایی که قرار بود ببرتم.
کم کم دستش رو از لای لباسم برد روی سینه هام و کمربند شلوارش رو شل کرد.
با دیدن هیکلش چندشم شد.
گفت نظرت چیه.
همینطور نگاهش میکردم.بین عقل و احساسم گیر کرده بودم.
منتظر بود. گفت میتونی بری و قید پول رو بزنی یا بمونی و پادشاهی کنی برای خودت.
همینطور که با آلتش ور میرفت، جعبه ی دستمال کاغذی رو آورد کنار کاناپه. گفت چرا نمیای عزیزم. سرجام میخکوب شده بودم. اگر میرفتم مادرم چی میشد، دوباره گرسنگی و بی پولی، دوباره بدبختی. اگر می موندم چی...
چند قدم رفتم جلو. چاره چی بود.
همونجور که چشم از هیکلم برنمیداشت، دستش رو آورد جلو، لبه ی شلوارم رو گرفت و کشید پایین.
دستش رو برد لای شورتم، اولین بار بود که یه مرد لمسم میکرد.
دستاش رو که از ذوق میلرزید، میکشید روی خط وسط پام. توی مغزم جنگ بود. باید چیکار میکردم.
........
انگشتاش رو برد که شورتم رو بکشه پایین، یهو داد زدم. دستشو هول دادم.
شلوارمو کشیدم بالا و زدم توی سینه ش. گفتم من نمیتونم. پولاتم مال خودت فقط بزار برم. نمیخوام اینجا باشم. چشمم خورد به تلفن. شماره ی پلیس رو گرفتم، گفتم یا در رو باز میکنی میزاری برم یا آبروت رو میبرم.
هول شد و گفت خیلی وحشی هستی.چرا اینجوری میکنی بدبخت. من برای خودت گفتم. باشه برو ولی فردا نیای بگی غلط کردم.
پاشد و شلوارش رو پوشید رو در رو باز کرد. گفت منو بگو که دلم برای امثال تو میسوزه. اصلا برو به درک. دختره ی بی خانواده.
.....
به خودم اومدم، چاره ای نداشتم. باید تن میدادم بهش. اگر میرفتم مشکلاتم از اول شروع میشد.سرنوشت خودم و خانواده م چی میشد؟
چشمام رو بستم و گذاشتم کارش رو بکنه‌. لختم کنه، بهم دست درازی کنه ...
از فرداش شده بودم سوگلی رییس. دیر میومدم و زود میرفتم. پول میریخت توی دستم و بالم. هر از گاهی منو میبرد اتاق مخفیش. بعضی روزها که زنش نبود میرفتیم خونه ش که شبیه قصر بود. روی تختش میخوابیدم و مثل پروانه دورم میگشت.
اما از اونجا که بختم از اولش هم سیاه بود، خیلی زود زنش فهمید.شک کرد و آبروریزی کرد.

1403/02/06 00:47

دوباره بدبختی هام شروع شده بود با این تفاوت که دیگه راه پول درآوردن رو بلد بودم، حالا که وضع مادرم خوب شده بود و از سختی نجاتشون داده بودم، محال بود از کارام دست بکشم.
مادرم فکر میکرد از راه منشی گری و کار کردن انقدر درآمد دارم.
کارم شده بود دوست شدن با مردهای مختلف، پول خوبی میدادن و زندگیم به راحتی میگذشت.
مردهایی که دلشون تنوع میخواست، ناز و عشوه میخواست. خسته بودن از زنهایی که بوی پیار سرخ کرده میدادن. زنهایی که توی تختخواب عین مجسمه بودن و هیچکدوم از لوندی های منو بلد نبودن. زنهایی که تنشون بو میداد، زبونشون نیش داشت.
دیگه رگ خوابشونو بلد شده بودم،عشوه میریختم و بابت دلبریهام پول میگرفتم.
ساعت حدود 4 شده بود اما سعید هنوز نیومده بود، چندبار زنگ زدم اما جوابمو نمیداد.کلافه شدم.
یهو پیامش افتاد روی صفحه، نوشته بود:خیلی دوستت داشتم و مدتی که باهات بودم بهم آرامش خاصی میدادی. اما هرجور فکر میکنم تو کجا و زهره کجا.
این پول حق زن و بچمه.اگر بخوای میتونم بهت قرض بدم. اما اینکه کل پول رو به تو بدم،ممکن نیست. شرمنده...
عصبی شدم،لیوان شراب توی دستم رو شکوندم.
فکر کرده زرنگه.روزگارش رو سیاه میکنم.نوشتم باشه،،،
بچرخ تا بچرخیم.
لباسامو پوشیدم، خونه رو جمع و جور کردم.رفتم توی پارکینگ و سوار کویبک مشکی خودم شدم.اگر این پول رو میگرفتم میشد یه 207 خوشگل بخرم‌.رفتم سمت بنگاه تاکلیدها رو تحویل بدم‌.
با سرعت زیادی میروندم.فکر انتقام توی سرم اومد.عکسهایی که توی حالتهای مختلف از سعید گرفته بودم رو فرستادم دایرکت زهره.از توی فالورای سعید پیداش کرده بودم.همونجور که میروندم براش نوشتم،کاش یه کم هم فکر خودت بودی.
سرعتم زیاد بودوچشمام پر اشک.نتونستم کنترل کنم‌ و یهو خوردم به گاردیل.صورتم غرق خون شدو دیگه هیچی نفهمیدم.
پایان!

1403/02/06 02:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

روشنیِ زندگی؛
این ماه همه چی فرق داشت.حتی صبح که برای عباس آقا صبحانه حاضر میکرد تا بوی نیمرو بلند شد،حالت تهوع گرفت.برای اولین زیرِدلش درد عجیبی میپیچید.درِ یخچال رو چندباری باز کردوهربار چیزی بو کرد.به نظرش حتی یخچال هم بو میداد.به طرز عجیبی هوس چیز ترش کرده بود.پیش خودش گفت حتما امروز قرمه سبزی میپزم با کلی لیموعمانی ترش و خوش عطر. آب دهنش رو قورت داد و سفره صبحانه رو جمع کرد.بعد از کلی بغل و بوس عباس آقا رو راهیِ بقالی کرد.یازده سالی بود که ازدواج کرده بودن و توی یه شهرکوچیک و یه خونه ی حیاط دار زندگی میکردن.عباس آقا یه بقالی کوچیک داشت که خرج زندگی رو با همون میچرخوند. عاشقانه هم رو دوست داشتن و تنها چیزی که آزارشون میداد، سکوتِ خونه و نداشتن بچه بود.رفت سمت آشپزخونه ای که خودش پرده هاش رو دوخته بود، چندتا گلدون شمعدونی روی لبه های طاقچه ش گذاشته بود تا هروقت آشپزی میکنه نگاهشون کنه و دلش باز شه.یه فرش لاکیِ کف آشپزخونه پهن کرده بود و کنارش سماور و بساط چاییش را علم کرده بود.یه پنجره ی کوچیک رو به حیاط داشت که یه وقتایی عباس آقا میومد و از پشتش آشپزی کردن رعنا خانوم رو نگاه میکرد.

1403/02/06 22:35

پرید توی آشپزخونه. باید زودتر دست بکار میشد،بساط قرمه سبزی رو راه انداخت و پنج تا لیموعمانی انداخت توش‌.آخ که دلش ضعف میرفت برای ترشییش.
چشمش خورد به لواشکهایی که تابستون درست کرده بود.نفهمید چجوری بخوره،،،
همینکه بوی قرمه بلند شد پرید توی دستشویی و چندبار عق زد. قلبش از خوشحالی محکم میزد.
خودش هم باورش نمیشد که بالاخره حامله شده.چند روز بود که عقب انداخته بود، تمام حالت های حاملگی رو داشت و این حالت تهوع شدید و معده درد هم اونو بیشتر به باور میرسوند.
انگار که روی ابرها بود،رفت توی حیاط تا هوایی بخوره.یادِ روزهای اول ازدواجشون افتاد که برای اولین بار رفته بودن بستنی بخورن. روی صندلی های پلاستیکی بستنی فروشی نشسته بودن و با ذوق به هم نگاه میکردن.
عباس آقا دستش رو گرفت و گفت آرزوم بود که داشته باشمت.خدا رو شکر که مال من شدی.
دلش قنج رفت و سرش انداخت پایین.
عباس آقا گفت عاشق همین شرم و حیاتم رعنا.کاش میشد از تو چندتا داشته باشم.اصلا میشه یه قول بهم بدی؟
سرش رو تکون داد و گفت چه قولی؟

1403/02/06 22:39

گفت توروخدا بهم قول بده دوتا دختر بیاری برام.هردوشون شکل خودت. ابروهای کمونی و چشمهای آهویی و با موهای خرمایی داشته باشن. اصلا اگر پسر نیاوردی فدای سرت.اما توروخدا دوتا دختر بیار... یه کمی فکر کرد و گفت آخ اگر پسر هم بیاری بد نیست،میاد کمک دستم میشه توی مغازه.یه پسر قد بلند و چهارشونه عین خودم. رعنا که قند تو دلش آب میشد خندید و گفت اسماشون چی باشه؟عباس آقا گفت اگر به خوشگلی تو باشن، صداشون میکنم حوری، صداشون میکنم پری. اصلا هرچی تو بگی. گفت آخه به اسم من نمیاد، حداقل بزاریم پریا و حوریا. خوشش اومد و گفت راست میگی، اینجوری قشنگتره و به اسم خودتم میاد رعنا جونم.دولا شد که حیاط رو آب و جارو کنه،توی دلش پیچ خورد.پیش خودش گفت باید مراقب باشم، جارو رو کنار گذاشت و رفت سراغ درست کردن سالاد شیرازی با آبغوره ی فراوون و آب نارنج... آخ که چقدر آب دهنش راه میفتاد.حالا که ویار ترشی داشت حتما بچشون پسربود.یادش افتاد که اونروز اسم پسر انتخاب نکرده بودن.پیش خودش گفت میزارم بردیا...

1403/02/06 22:42

اونروز و تمامِ هفته ی بعد رو توی آسمونا بود از خوشحالی.چشماش یه جور خاصی برق میزد.حتی عباس آقا هم بهش میگفت چیزی شده که به ما نمیگی؟تازگیا چقدر خوشحالی. میخندید و میگفت نه بابا چه خبری باشه.از عشق زیاد به تو خوشحالم.نمیخواست تا قبل از اینکه مطمئن بشه به کسی حرفی بزنه. تازه هفته ی بعد سالگرد ازدواجشون بود و دلش میخواست یه کادوی اساسی بهش بده.
برای بار هجدهم رفت و نشست کنار بیبی چکی که زده بود. روش نوشته بود درصورت حاملگی تا سه دقیقه بعد خط دوم ظاهر میشه.اما الان نیم ساعت بود که منتظر نشسته بود. رفت توی نور حیاط نگاه کرد، زیر نور مهتابی، زیر نور چراغ قوه...به زور یه خط صورتی کمرنگ میدید.یعنی حامله بود؟فردا صبح که عباس آقا رفت، باز هم پرید توی دستشویی و دومین بیبی چک رو زد.این بار منتظر خط دوم نموند، چون خونی که توی لباسش ریخته بود،جوابش رو داده بود.
سرش سنگین شد،بغض کرد، حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه.حس خفگی داشت.گریه میکرد، میخندید،میمرد.
نشست لب پله ی حیاط و تا میشد به حال خودش گریه کرد.یاد حرفای مادرشوهر پیرش افتاد که میگفت، جمیله خانم بعد سه ماه که عروسی کردن برای مادرشوهرش نوه آورده.

1403/02/06 23:42

میگفت من آفتاب لب بومم میخوام عروسی آخرین پسرم رو ببینم.چندباری از گوشه و کنار حرف از زن دوم شنیده بود.نازاییش شده بود نقل دهن جاریهاش و مادرشوهرش‌. خسته شده بود از اینهمه حرف و حدیث. کلی نذر و نیاز کرده بود که بچه دار بشه.چقدر خدا رو سر نمازاش صدا کرده بود.سرش رو برد رو به آسمون و خدارو صدا زد، گفت تو اصلا اونجا هستی؟ منو میبینی؟ صدامو میشنوی؟؟؟
اشکهاش امونش نمی داد. اونروز نفهمید چطور نهار رو سرهم کرد. موقع آبکش کردن برنج بود که دستش با بخار سوخت،قابلمه رو انداخت توی سینک و نشست کف زمین و تا میشد زار زد. اصلا گور پدر حرفِ مرد. خودش هم دلش بچه میخواست، یه بچه که صداش کنه مامان و اون هم بگه جانِ مامان‌. بچه ای که مال خودش باشه و بتونه بغلش کنه و شیرش بده، بوش کنه...
آخ که چه بویی داره گردنِ نوزاد. یاد خواهرش افتاد که سومین بچه ش رو ناخواسته باردار شده بود و دلش میخواست سقط کنه. به خواهرش گفت به دنیاش بیار و بده به من تا بزرگش کنم.خواهرش هم قبول کرده بود اما توی بیمارستان طاقت نیاورد و وقتی صورت قشنگ بچه ش رو دید زیر حرفش زد.حق هم داشت،بوی خوبی که میداد و نرمی پوستش و چشمای معصومش که زل زده بود به مادرش، دل هرکسی رو میبرد.وقتی خواهرش به بچه ش شیر میداد دلش رفت و آرزو کرد خدا به خودش هم یه نگاهی بندازه...
خدا، همون خدایی که هیچوقت صداش رو نشنید و نعمتش رو مساوی پخش نکرد.چرا یکی باید آرزوی سقط بچه ش رو داشته باشه ولی یکی مثل اون حسرت مادر شدن رو داشته باشه.
حتی خدا اونقدر دوستش نداشت که بزاره از پرورشگاه یه بچه بیارن. پنج سالی بود که دزدکی عباس آقا رفته بود پرورشگاه شهرشون و فرم پرکرده بود اما حتی یه زنگ هم نزده بود‌ن.

1403/02/07 00:03

روزها میگذشت و باد پاییزی می وزید. همین چندساعت قبل کل حیاط رو جارو زده بود اما باز پر از برگ شده بود.جارو رو برداشت تا برگها رو جمع کنه‌. صدای زنگ تلفن بلند شد. یعنی کی بود؟ همین چند دقیقه قبل با خواهرش حرف زده بودن و صدای آغو آغو گفتنای بچه ش رو شنیده بود.تلفن رو برداشت، یه خانومی بود که میگفت از پرورشگاه مزاحمتون میشم.پرونده ی شما رو بررسی کردیم و متوجه شدیم صلاحیت اولیه برای ادامه ی مراحل رو دارید. اگر هنوز بچه ندارید میتونید برای ادامه ی کارها ، تا آخر این ماه تشریف بیارید مرکز. درغیر اینصورت پروندتون رو میبندیم. با خوشحالی گفت باشه خانوم. ممنون که خبر دادید حتما میاییم.
امروز هجدهم بود و فقط دوازده روز فرصت داشت تا عباس رو راضی کنه.
اون شب غذای مورد علاقه ش روبار گذاشت، یه آبگوشت چرب و چیلی با پیاز و ترشی و سبزی خوردن تازه. یه سفره ی قشنگ انداخت و وقتی صدای در رو شنید پرید دم در و با دیدن عباس آقا که نون سنگک کنجدی دستش بود کلی تعجب کرد. گفت از کجا میدونستی امشب چی داریم. خندید و دماغش رو چلوند و گفت عشقم من حس شیشمم قویه ها. عباس آقا نون ها رو خورد کرد و ریخت توی کاسه ی آبگوشت و یه تیلیت حسابی درست کرد. اونقدر چرب و خوشمزه بود که صدای ملچ ملوچش راه افتاده بود. یه مشت گنده از سبزی برداشت و گفت دمت گرم رعنا جونم. اونقدر هوس کرده بودم که حد نداشت.
خودش رو کمی لوس کرد و گفت فدات شم که انقدر شکمویی. اگر انقدر خوشت میاد خب هرشب درست میکنم. خب منم هرشب دورت میگردم... صداش رو کمی نازک کرد و با کمی عشوه گفت، عباس جون؟ با دهن پر گفت جونم...
گفت یه چیزی بخوام ازت قبول میکنی؟ با تکونِ سرش گفت آره. گفت یعنی هرچی باشه؟ گفت اوهوم هرچی باشه...
گفت میشه فردا بریم یه جایی؟
لقمه رو توی دهنش نگه داشت و گفت کجا؟ خونه ی مادرت اینا؟ نه، اونجا که همیشه میریم. یه جای دیگه...
خب عزیزم بگو کجا؟
میخوام بریم پرورشگاه. میگن میشه از اونجا بچه آورد...

1403/02/07 00:18