525 عضو
?#قسمت_اول#رمان#معشوقه_فراری?
1401/09/01 14:37.همونطور که میدویدم به ساعت نگاه کردم
!آخ خدا، برفنا رفتم، ساعتو
من به تو چی بگم آقاجون آخه؟ االن اگه استاد مثل چی پرتم کنه بیرون من چیکار
کنم؟
فقط سه روز از دانشگاه اومدنم گذشته، این دیر اومدنم یعنی از همین اول سال
.بینظمی که ازشم به شدت متنفرم
.به در کالسم که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ضربان قلبمو آرومتر کنم
.در نیمه باز بود واسه همین یه نگاه اجمالی به داخل کالس انداختم
اولین چیز به صندلی استاد نگاه کردم که دیدم یه پسر جوون همونطور که سرش
.توی گوشیه روش نشسته
.دستمو روی قلبم گذاشتم
.آخ خدایا شکرت، انگار این دفعه شانسم خوب از آب دراومد استاد نیومده
!پسره چه راحتم روی صندلی استاد نشسته، چقدر پررو
با حس خوبی که نصیبم شده بود کولمو روی دوشم تنظیم کردم و با سر خوشی وارد
.کالس شدم که همهی نگاهها به سمتم چرخید
با دیدن اون دوتا غزمیت، ”دوستای خوشگل و انگل جامعهی خودمو عرض میکنم“ به
.سمتشون رفتم و بلند گفتم: چاکر دوستهای خل خودم
کولمو به سمت محدثه که با تعجب بهم نگاه میکرد پرت کردم و نگاهی به اطراف
.انداختم
!چرا واسم جا نگرفتید نامردا؟ –
چقدرم کالس سکوته!... انگار برای اولین بار کالسی نصیبم شده که بچههاش عین
.خودم آروم و خوبند، دمتون گرم رفقا
!عطیه با استرس چشم و ابرو واسم اومد که گفتم: چیه؟
بیخیال اونها شدم و رو به دختر کنار عطیه گفتم: میشه بری یه جای دیگه بشینی؟
.نمیدونم چرا همه نگاهشون بین منو پشت سرم میچرخید
.محدثه سری تکون داد و آروم گفتم: از همین جلسهی اول بدبخت شدی مطهره
خواستم حرفی بزنم اما صدای یه پسر پشت سرم بلند شد: احیانا اینجا در نداره؟
.به سمتش چرخیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم
.همون پسرهی خوشتیپ پررویی بود که روی صندلی استاد نشسته بود
.عجب اخمهای جذابی هم داره
.مامانت فدات شه
.مثل خودش دست به سینه گفتم: داره
اونوقت مگه کالس طویلهست که همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو؟ –
ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم مبصر داره و خبر ندارم؟ –
.یه قدم بهم نزدیک شد
...محدثه مانتومو کشید و آروم گفت: مطهره ایشون
.پسره جدی گفت: خانم موسوی لطفا برید بیرون
.ابروهام باال پریدند
شما فامیلی منو از کجا میدونید؟ –
.اخم کردم
نکنه غلدر کالسید که فکر میکنه همه کارهست؟ ببین پسر جون من تا حاال از –
پسری نترسیدم که بخوام از شما بترسم، پس لطفا مواظب کاراتون باشید وگرنه
.گزارش میدم
.ابروهاش باال پریدند و با حرص خندید
.دانشجوها انگار که یه بازی مهیجیو دارند تماشا میکنند سکوت کرده بودند
.پسره خوب بهم نزدیک شد و لبشو با زبونش تر کرد
رو به بچهها گفت: اسم من کیه؟
.همه با هم گفتند: مهرداد رادمنش
با شنیدن فامیلش گفتم: اوه، پس شاید فامیل استادید که اینقدر خودتونو باال
.میبینید
.پسره نمیدونست باید بخنده و یا اخم کنه
بازم بلند گفت: من کیم؟
.همه باهم گفتند: استاد
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
!چی؟ –
.تو صورتم خم شد
اوکی شدی خانم پررو؟ –
هل گفتم: دارند شوخی میکنند نه؟
.به عقب چرخیدم
دارید شوخی میکنید؟ –
.عطیه با حرکت دست گفت: خاک تو سرت که از همین االن افتادی
.دستمو روی قلبم که تند میزد گذاشتم و آروم به سمت استاده چرخیدم
.جدی گفت: بفرمائید بیرون وقت کالسو نگیرید
با التماس تند گفتم: غلط کردم استاد، ببخشید بخدا فکر میکردم استادم مسنه، اصال
فکرشو هم نمیکردم کسی که روی اون صندلی نشسته استاد باشه، لطفا لطفا
.اخراجم نکنید من درسم خیلی برام مهمه، به جدم قسمتون میدم
.دستی به ته ریش مشکیش کشید
.چشمهامو مظلوم کردم
.استاد، لطفا –
همیشه بابام میگه اگه تو این حالت مصومیت رو نداشتی موقع خرابکاریات
میخواستی چیکار بکنی؟
.با کمی مکث چرخید و به سمت میزش رفت
.خیلوخب برید بشینید، بار آخرتونم باشه –
.با خوشحالی گفتم: ممنونم استاد، قول میدم بار آخرمه
.بشکنی زدم و چرخیدم و کولمو از دست محدثه چنگ زدم
.هردوشون سری به عنوان تاسف برام تکون دادند که چپ چپ نگاهشون کردم
.به سمت آخرین صندلیهای طرف دخترا که خالی بود رفتم و روی یکیش نشستم
.استاد گوشیشو روی میز گذاشت و به طرفمون چرخید
.تو صورتش دقیق شدم
یه نمه آشنا میزنهها! این بشر رو کجا دیدم؟
.با صداش به خودم اومدم و مثل آدم نشستم
انگار قرار نیست اون چهار نفرم بیان، باید بگم اگه بخواین از همین اول سال –
اینطوری غیب کنید بدجور کالهمون توی هم میره، این درس تخصصیه، هم عملی داره
و هم تئوری، اگه غیب کنید قرار نیست بازم عملیه جلسهی قبل رو بهتون بگم،
فهمیدید؟
.همه با همه گفتیم: بله
.خوبه –
.از توی کیفش لپ تاپیو بیرون آورد
.این جلسه و جلسهی بعد فعال تئوری داریم –
.یکی از پسرا دستشو باال برد
.ببخشید استاد –
.استاد بهش نگاه کرد
.بفرمائید –
کارگاه کامپیوتر که تو خود دانشگاهه؟ نه؟ –
.سری تکون داد
.بله –
.وایی خدا باالخره دارم به آرزوم میرسه
.انیمیشن سازی، رشتهی مورد عالقم
یعنی خدایا روزی میرسه که بتونم یه شرکت تبلیغاتی خفن بزنم؟ این بزرگترین
.آرزومه
*****
.از بین مطالبی که گفت مهمهاشو یادداشت کردم
سر بلند کردم که به تخته نگاه کنم اما نگاهم بهش خورد که دیدم موشکافانه داره
.بهم نگاه میکنه
.مثل خودش به چشمهای مشکیش زل زدم
.بخدا من اینو یه جا دیدم
.یه پلک زد و با اخم نگاهشو ازم گرفت
.دستیبه صورتم کشیدم و نگاهمو به میز دوختم
کجا دیدمش؟
.بازم بهش نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه میکنه
.اینبار اخمی کردم
.انگار منم برای اون آشنام
ماژیکشو روی میز گذاشت و بلند شد و دستی به کت مشکیای که به لطف هیکل
.ورزیدهش خوب تو تنش نشسته بود کشید
ولی خداییش هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه استاد جوون به تورم بخوره، میگفتم
.همهی اینا واسه رمانهاست نه واقعیت
.به دخترا نگاه کردم
بعضیهاشون درست مثل اینکه چشمهاشون شبیه قلب شده باشه بهش نگاه
.میکردند که خندم گرفت
!یعنی خاک تو اون سرتون که اینقدر پسر ندیدهاید
استاد دستهاشو داخل جیب شلوارش برد و گفت: کسی سوالی داره؟
یکی از دخترا با ناز گفت: میتونم چندتا سوال شخصی ازتون بپرسم استاد؟
.برخالف اینکه فکر میکردم االن با اخم و مغروریت میگه ”نه“ گفت: بپرسید
.ابروهام باال پریدند
دختره: چند سالتونه؟
.بیست و نه
.اینبار دیگه واقعا تعجب کردم
!بیست و نه؟! اصال بهش نمیخوره
!یکی از دخترا با تعجب گفت: واقعا؟! اصال بهتون نمیخوره
.با صدای محدثه پوفی کشیدم
.االن آمار جد در جدشو بیرون میکشه
میتونم بپرسم چرا استادیو انتخاب کردید؟ –
عالقمه، از بچگی عاشق این بودم که هر چیو یاد میگیرم به یکی یاد بدم، استاد –
.بودن یه جور سرگرمیه واسم
.واو! چه پسر خوبی! خوشمان آمد
محدثه: یعنی به جز استادی شغل دیگهای هم دارید؟
.عطیه رو دیدم که آرنجشو تو پهلوش کوبید و اونم چشم غرهای بهش رفت
.بله دارم –
...میتونم –
اینبار من بلند با حرص گفتم: لطفا ساکت شو محدثه جان، آخه مگه فضولی تو؟
.یه دفعه کالس از خنده مثل بمب منفجر شد
.وایساد و با حرص گفت: به تو چه خب؟ کنجکاوم همین
...با اشارهی دست گفتم: بشین سرجات تا
.با صدای خندون استاد ساکت شدم
.دعوا نکنید خانما، خودم اگه نمیخواستم بهتون جواب نمیدادم –
.محو چهرهی خندونش شدم
.چقدر با نمکه، خدا برای مادرش نگهش داره
محدثه باز برگشت و با پررویی گفت: اون شغلتون چیه؟
.استاد خندون سری به چپ و راست تکون داد و بهمون نزدیکتر شد
!خوبه من گفتم سوال درسی بپرسید –
محدثه با ناز که از حق نگذرم صداشو به شدت جذاب میکرد گفت: استاد، لطفا بگید
.دیگه
.استاد با خنده گفت: ببخشید، اینو دیگه نمیتونم بگم
.بشکنی زدم و با خنده گفتم: دمتون گرم استاد
.رو به محدثه پیروزمندانه گفتم: دلم خنک شد، حقته تا اینقدر فضول نباشی
از جا پرید و با حرص گفت: بذار بریم خونه دارم برات، وقتی ناهار امروز رو نپختم
.خودت باید بپزی میفهمی
!پسرا کشیده گفتند: او
عطیه دستشو گرفت و نالید: محدثه جونم منکه چیزی نگفتم اون بیشعور ضایعهت
.کرد
.صدای خنده تو کالس پیچید
.محدثه: تو غصه نخور عشقم، هوای تو رو دارم
.با خنده گفتم: کسی مشتاق خوردن غذاهای بدمزهت نیست عزیزم
محدثه به سمتم جبهه گرفت که استاد دستهاشو باال برد و با خنده گفت: دیگه
.بسه، دعواهاتون باشه واسه بعد از کالس، االن دیگه ادامهی درس
محدثه چشم غرهای که به لطف اون چشمهای قهوهای خیلی روشنش ترسناک
.میشد رفت و نشست
.با حس خوبی که امروز نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم
آخیش، تالفی اون روزی که ضایعم کردیو سرت درآوردم، االن شب راحت سرمو
.روی بالشت میذارم
.آقای استاد بازم مشغول درس دادن شد
.استاد کیف به دست که به سمت در رفت زیپ کولمو بستم
.قبل از اینکه بیرون بره بازم موشکافانه بهم نگاه کرد و بعد از کالس بیرون رفت
.با ذهنی که به شدت درگیر بود کولمو روی دوشم انداختم و به سمتشون رفتم
.با هم از کالس بیرون اومدیم
.ناخونمو به لبم کشیدم
.سعی میکردم بفهمم کجا دیدمش اما این مغزم جوابی بهم نمیداد
با دستی که به شونم خورد از جا پریدم و تند گفتم: چی شده؟
!محدثه با خنده گفت: تو فکری
.عطیه شیطون گفت: فکر کنم وجودش از عشق این استادمون پر شده
تموم کنجکاویم پرید و آروم با غم گفتم: زر نزن، بهتون گفتم اسم عشقو جلوی من
.نیارید
محدثه پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره، سه سال گذشته، نمیشه که همش با یه
!تلنگر یادش بیوفتی
.نفس عمیقی کشید
.بیخیال –
!عطیه: بیخیال این حرفهای قدیمی و مزخرف... استاده آشنا بودا
!با تعجب گفتم: برای تو هم آشنا بود؟
.از سالن دانشگاه بیرون اومدیم
.عطیه: آره، خیلی ذهنمو درگیر کرده که کجا دیدمش
.محدثه: واسه منم خیلی آشناست
متفکر گفتم: پس اگه واسه سهتامون آشناست یعنی اینکه سهتامون که باهم بودیم
دیدیمش، اما کجا؟
.شونهای باال انداختند
.پوفی کشیدم
.بیخیال، آمپر مغزم زد باال کلم داغ کرد از بس فکر کردم –
.به کمر محدثه زدم
...بریم خونه، یه ناهار مشتی بخوریم که
.نالیدم: شب آقاجون گفته مهمون داره و منم باید باشم
.محدثه پشت چشمی نازک کرد
.منکه امروز نمیپزم –
.خندیدم
.مشخص میشه عزیزم، تو دلت رحم میاد –
!هه هه، عمرا –
.مطمئن گفتم: میبینیم خانم
********
.گازی از سیب زدم و بوی غذا رو با لذت، عمیق بو کشیدم
.چه بویی هم راه انداختی محدثه جون –
.کنارش رفتم و محکم گونشو بوسیدم که با خنده چشم غرهای بهم رفت
.از آشپزخونه بیرون اومدم که عطیه رو درحال ور رفتن با تلوزیون دیدم
درست نشد؟ –
.نه، فکر کنم باید برم باالی پشت بوم، آنتنش خرابه –
.گازی از سیب زدم
کنارش رفتم و لگدی به باسنش که حاال با خم بودنش واسه کرم ریختن خوب وسوم
.میکرد زدم که پشت تلوزیون فرو رفت
.شروع کردم به خندیدن
.با خنده خودمو روی کاناپه انداختم
با قیافهی برزخی بلند شد و به سمتم هجوم آورد که با خنده جیغی کشیدم و سریع
.بلند شدم و سیبو روی کاناپه پرت کردم
.با عصبانیت داد زد: بگیرمت اون موهای خوشگل بلندتو از ریشه در میکشم
.صدای خندم اوج گرفت
دور هال نقلیمون میچرخیدیم و محدثه هم با لذت دم آشپزخونه بهمون نگاه میکرد،
.انگار که داره فیلم سینمایی تعقیب و گریز میبینه
.با صدای تلفن خونه هردومون از حرکت ایستادم
.یه نگاهی به هم انداختیم که درآخر محدثه پوفی کشید و به سمتش رفت
.اصال خودم برمیدارم، شما زحمت نکشید –
.باال سر تلفن وایساد اما بهم نگاه کرد
.آقاجونته –
.پوفی کشیدم و به سمتش رفتم
.با کمی مکث برش داشتم و بیحوصله جواب دادم: سالم آقاجون
سالم نوهی خوشگلم، خوبی باباجون؟ –
.روی صندلی نشستم
خوبم شما خوبید؟ –
منم خوبم، زنگ زدم بگم مهمونی شبو یادت نرهها! تو باید به نمایندگی بابا
.مامانت باشی
به طور نمادین ناخونهامو توی صورتم کشیدم و سعی کردم حرصم رو لحنم تاثیر
.نذاره
.چشم قربونت برم، من کی حرفهای شما رو نادیده گرفتم –
با آرامش همیشگیش گفت: فداتشم، خب من برم به کارهام برسم باباجون، شب
.میبینمت
.منم میبینمتون –
.خداحافظ –
.خداحافظ –
صدای بوق که توی گوشم پیچید تلفنو سر جاش گذاشتم و به اون دوتا که مثل
.عزرائیل باالی سرم وایساده بودند نگاه کردم
عطیه: چی میگفت؟
.نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم
همون حرفهای صبحی، خوبه صبح دو ساعت داشت واسم روضه میخوند که –
!باعث شد آخرشم دیر برسم دانشگاه
محدثه با چهرهی سوالی گفت: حاال چرا اینقدر تاکید داره بری؟
میگه دوست قدیمیشو پیدا و دعوت کرده و قراره با کلهم خانوادهش بیان، منم به –
.نمایندگی مامان و بابام باید اونجا باشم
.پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم
از االن که به این فکر میکنم قراره اون پسر عمهی غزمیتمو ببینم چهار ستون –
.بدنم میلرزه
.وارد دستشویی شدم
خیر سرم واسه دانشگاه اومدم تهران که از دست غر زدنهای مامان و گیر دادنهای
بابام و خانوادهی مامانم راحت بشم اما االن درست افتادم تو چاه خانوادهی بابام!
کاش یه شهری میرفتم که هیچ فامیلی نداشتمو با خیال راحت درس میخوندم اما به
هر حال خوشحالم که آرزوی دورهی هنرستانم به حقیقت پیوست و هر سه تامون
.تونستیم یه دانشگاه خوب تو تهران قبول بشیم
یادمه چقدر تو اون دوره میشستیم و با هم در مورد این روزا بحث و گفت و گو
.میکردیم
مــهــرداد#
.کیفمو روی کاناپه انداختم و دستهامو از هم باز کردم
.بیا بغلم عشق خودم –
.با خنده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و چند بار به کمرم زد
خل من چطوره؟ –
.خندیدم
.عالی
.از بغلش بیرون اومدم و مشتی به بازوش زدم
چه خبرا؟ ترکیه خوش گذشت؟ –
.اوف عالی بود داداش، حسابی حال کردم -
.همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: پس خداروشکر
.بهش نگاه کردم
بابا کجاست؟ –
.خودشو روی کاناپه انداخت
.طبق معمول شرکت –
.به ساعت نگاه کرد
مگه مرجان قرار نبود بیاد؟ –
.صبح زنگ زد گفت نمیتونه بیاد –
!با تعجب گفت: چرا؟
.چرا دیگه؟ چون خواهرمون هیچ کارش طبق برنامه ریزی نیست –
.روی کاناپه دراز کشید
.دلم برای آوا تنگ شده، الهی دایی قربونش بره –
.با یادآوری وروجک خانواده لبخندی روی لبم نشست
.منم دلم براش تنگ شده –
.کیفمو برداشتم و به سمت پلهها رفتم و مشغول باز کردن دکمههام شدم
.تا برمیگردم یه قهوهی داداش ساز واسم درست کن –
.تو جون بخواه گوگولی من –
.خندیدم و از پلهها باال اومدم
.وارد اتاقم شدم و کیفمو سر جای همیشگیش گذاشتم
.کتو روی جالباسی گذاشتم اما با یادآوری دختره طوالنی به دیوار نگاه کردم
خیلی آشنا بود، چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟
.اون چشمهای قهوهایش بیشتر از هر چیزی آشنا بود
.پوفی کشیدم و مشتمو آروم به سرم کوبیدم
.دارم دیوونه میشم
.لباسهامو که بیرون آوردم وارد حمام شدم
!ولی عجب پررویی بودا
.خندیدم
!چجوری هم حرف میزد
...اینطور نمیشه، باید تو آرامش بشینم فکر کنم کجا دیدمش وگرنه مغزم هنگ میکنه
.روی کاناپه نشستم و نگاهی به فنجون قهوه که بخار ازش بیرون میزد انداختم
.دستت طال داداش جون –
.قابلی نداره –
.بهش نگاه کردم
چه خبر از دوست دخترت؟ –
.بیخیال شونهای باال انداخت
االن یه روزه خبری ازش ندارم، هر جا میخواد باشه باشه، فقط مهم اینه که –
.بعضی شبا کنارم باشه یه فیضی ازش ببرم
.سری به عنوان تاسف تکون داد
.تو آدم نمیشی، بابا بفهمه چه گند کارییهایی میکنی اعدامت میکنه –
.خندید و دراز کشید
.نترس، نمیفهمه –
.از خونسردیش خندیدم
چه خبر از نگار؟ –
.شونهای باال انداختم
.االن سه ماهیه که خبری ازش ندارم –
.باز نشست
اونم نتونست؟ –
.نفس عمیقی کشید
.نه –
دکتر که میری هنوز؟ –
.با کمی مکث گفتم: نه
.اخم کرد
.یعنی چی مهرداد؟ برو بلکه شاید درمان شدی –
.نفسمو با غم به بیرون فوت کردم
نمیشه برادر من نمیشه، چندین ساله که میرم دکتر اما هیچی به هیچی، ول کن –
.بذار این چند سالی هم که زندم بگذره بعدم که میمیرم
اخمش عمیقتر شد و عصبی گفت: بپا چی میگی! فقط تو نیستی که این بیماریو داره،
.خیلیا داشتند و درمان شدن، شرط اولشم امیده
.نفس عمیقی کشیدم
نمیشه ماهان، دکتر میگه اگه یه روزی دیدی نسبت به دختری یه ذره هم کشش –
.پیدا کردی این یعنی خبر خوب، احتمال درمان شدنت هست
.دستهامو از هم باز کردم
اما خبری نیست، ماهان من یه ذره هم به دختری کشش پیدا نمیکنم چه برسه به –
!تحریک
.بهم نزدیکتر شد
.خب شاید نگار و اینا کارشونو بلد نبودند –
نه برادرم، اونقدر حرفهای بودند که اگه تو جای من بودی از شهوت دیوونه –
.میشدی
.با غم نگاهم کرد
.دستی تو صورتم کشیدم و برخالف واقعیت گفتم: بیخیال، بهش عادت کردم
.نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد
.اما من دلم روشنه، میدونم روزی میرسه که تو هم طعم لذتو میچشی –
.لبخند پر غم و حرفی زدم
.مثل همیشه واسه عوض کردن حالم زود از فاز غم بیرون اومد و محکم روی رونم زد
.اینها رو بیخیال داداش، امشب بخور بخوره –
!درحالی که از درد رونمو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: یعنی چی؟
امشب دوست قدیمی بابا احمد دعوتمون کرده عمارتش، تموم خانوادهی بابا احمد –
.که ما هم جزوشونیم دعوتیم
.چشمکی زد
.میریم اونجا آتیش میسوزونیم، میگند چندتا نوهی دختر داره –
.خندم گرفت
.تو صورتم خم شد
.یه خورده اذیت کردن اون دخترا فکر نکنم بد باشه –
.خندیدم
بازم؟ –
.کشیده گفت: آره، بازم
.به بازوم زد
.یاال بگو که پایهای برادر دیوونهی من –
.خندیدم و با بدجنسی گفتم: پایتم برادر کوچیکه
.تکیهمو از صندلی گرفتم
.اما هر کار میکنیم باید جوری باشه که آبروی بابا احمدم حفظ بشه –
.خندید
خیالت تخت، وقتی من نقشه کشمون باشم فکر همه جاش هستم، امشب قراره –
.کلی بخندیم
مـطـهـره#
کیفمو توی اتاق مخصوصی که همیشه توی این عمارت مال منه گذاشتم و دستی به
.وضعم کشیدم
برخالف بابابزرگم که خیلی پولداره ما پولدار نیستیم، یعنی معمولی هستیم اما دوتا از
عمههام به لطف شوهراشون حسابی پولدارند و اون یکی عمومم دکتره و آخرین
.عمومم وضعش مثل ماست
وای خدا یعنی امشب قراره اون دختر عمهها و عموی فیس و افادهایمو ببینم؟
یادم نمیره زن عموم و عمههام چقدر به پولداریشون مینازند و همیشه به مامان و
.بابای بدبختم و همینطور اون یکی عموم تیکه میندازند
.شونهای باال انداختم
واال واسه منکه مهم نیست... پولدار نیستیم فدا سرمون، بابام هیچ چیزی واسم کم
نذاشته و هر وقت هر چیزی خواستم واسم خریده، درست مثل یه بچه پولدار بزرگم
کرده... الهی قربونش برم... خانوادم میارزه به خانوادهی عمههامو عموم که خدا
.میدونه چند وقت یک بار همو میبینند... همش درحال تفریحند یا درحال کار کردن
برخالف بقیه آقاجون عاشق منه، یعنی اونها رو هم دوست دارهها اما منو بیشتر
جوری که یه اتاق تو این عمارت داده مخصوص خودم، دیگه چه کنیم؟ از بس زبون
دارم ماشااهلل، بعد از فوت مامان بزرگم ”خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره“ من
بیشترین وقتمو واسه آقاجون گذاشتم و چند وقت تهران پیشش موندم، برخالف بقیه
.که چند روز که گذشت دیگه نگفتند بابایی داریم که تنهاست
.سری به عنوان تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم
.باالی پلهها وایسادم
عجب نمایی داره، به به! یعنی نگاهم که به این خوراکیها و شیرینیها میوفته گرسنم
.میشه
حیف نیست چیزای به این خوشمزه رو من نخورم و بره تو حلق اون کسایی که
نمیشناسمشون؟
از پلهها پایین اومدم و با صدای بلند و کشیده گفتم: خاتون جون؟
.چیزی نگذشت که با خنده بیرون اومد
باز چی میخوای که اینجور صدام میکنی؟ –
.به سمتش رفتم
یه کم از اون لواشکهای مشتیتو بده بخورم، میدونم که حاال حاالها نمیتونم به
.اون چیزای خوشمزهی توی سالن دست بزنم وگرنه آقاجون پوستمو میکنه
.با خنده توی آشپزخونه رفت
.بیا وورجک، بیا –
.با خوشحالی پشت سرش رفتم
.در یکی از کابینتها رو باز کرد و یه تیکه لواشک بهم داد که گونشو محکم بوسیدم
.آخ قربون دستت –
.نگاهم به کاهوها افتاد که دوتا از خدمتکارهای دیگه داشتند ریز میکردند
.میگما یه چاقو به منم بده کمکتون کنم –
.چپ چپ بهم نگاه کرد
بیا برو دختر، تو رو چه به اینکارا؟ –
!با تعجب گفتم: وا خب میخوام کمک کنم
.با اخم چرخوندم و به بیرون آشپزخونه بردم
نمیخواد، یهو سر و کلهی عمههات پیدا میشه، ببینند داری کار میکنی باز تحقیرت –
.میکنند
.بیخیال شونهای باال انداختم
.مهم نیست –
.با حرکت دست گفت: برو
.بعد توی آشپزخونه رفت
.یه گاز از لواشک زدم که وجودم سرشار از لذت شد
.با لذت لواشکو مزه مزه کردم
.به این میگند زندگی، قربونت لواشک
صدای در بلند شد و پس بندش صدای جیغ جیغوی نجال و مهال دختر عمههای...
.استغفراهلل! کل عمارتو پر کرد که از حس خوبم بیرون کشیده شدم و پوفی کشیدم
.لواشکو یک جا خوردم و به سمتشون رفتم
مادر و دخترا مثل همیشه به خود رسیده و بوی ادکلنهای میلیونیشون بینیمو قلقلک
.میداد
.با دیدنم عمه مریم گفت: به! سالم مطهره جان
.به زور لبخندی زدم
سالم عمه جان، خوبید؟ –
.خوبم عزیزم –
.مهال منو تو بغلش انداخت و گفت: سالم دختر دایی عزیزم
چند بار به کمرش زدم و درحالی که داشتم له میشدم گفتم: سالم، خوبی؟ خوشی؟
.حاال میشه ولم کنی؟ له شدم
.با خنده ازم جدا شد
.خیلی سر و سنگین با نجال دست دادم و سالم و احوال پرسی کردیم
.با ورود آقا علی، شوهر عمه لبخندی زدم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد