525 عضو
امیدوارم امروز بتونیم برگردیم ... تا بر نگردیم دلم آروم نمیشه ... یهو یاد تایگا های اطراف خونه افتادم ....
یاد تایگا های اطراف خونه افتادم ....
موبایلمو در آوردم اما شارژ خالی کرده بودو خاموش بود .
از اتاق زدم بیرون .
تو راهرو حسابی شلوغ بود .
مکس و سامی انتهای راهرو مشغول صحبت بودن .
خودمو رسوندم بهشون و بدون توجه به بحث اونا گفتم
" باید زنگ بزنیم الویج ... تایگا های اونجارو یادمون رفته بود."
مکس گفت " موبایل من خاموش شده ... اینجام که برق و این چیزا پیدا نمیشه "
سامی موبایلشو در آوردو گفت " شاید من بتونم ... آخرشارژمه "
مها ::::::::::::
خیلی سردم شده بود.
چشمامو به سختی باز کردم .
تمام تنم درد میکرد اما با یاد آوری رابطه چند ساعت پیشمون ناخداگاه رو لبم لبخند نشست .
هنوز باورم نمیشد تو همین اتاق با البرز خوابیدم .
سریع یه دست لباس تمیز از تو کمد برداشتمو پوشیدم .
از اتاق رفتم بیرون و اما نمیدونستم کدوم سمت باید برم .
تو راهرو رفت و آمد بود اما چهره ها آشنا نبود .
رفتم سمت پله ها که بوی رویارو حس کردمو و در اتاقی که نزدیکم بودو باز کردم.
رویا رو تخت خواب بود .
روی گردنش خون مردگی بود هنوز.
رفتم باالی سرشو زخمشو نگاه کردم.
متوجه حضورم شدو چشماشو باز کرد .
نگاهمون گره خورد هر دو لبخند زدیم .
رویا در حالی که سعی میکرد با پتو بدنشو بپوشونه نشست رو تختو دستشو به سمتم دراز کرد .
" بیا بغلم من وضعم خوب نیست بلند شم "
بلند خندیدمو بغلش کردم .
" دیوونه من تو یی"
محکم بغلم کرد و زیر لب گفت " خل و چل منم تویی ... مها داشتم دیوونه میشدم ... خدارو شکر که سالمی
"
ازش جدا شدم و به گردنش اشاره کردم .
"بذار زخمتو خوب کنم "
" نه ... خودش خوب میشه ... فکر کنم خیلیا االن بیشتر به کمکت احتیاج داشته باشن .
در اتاق باز شدو سامی اومد تو .
با چشمای گرد نگامون کرد.
بعد سریع برگشت بیرونو داد زد
" البرز... مها اینجاست ..."
تو یه چشم بهم زدن البرز اومد تو اتاقو رویا جیغ کشید .
منو سامی که هاج و واج منده بودیم
البرز هم با چشمای گرد به منو رویا نگاه کرد که رویا بلند گفت
" برو بیرون البرز من لختم "
البرز بیخیال جواب داد " نمیگفتی هم کسی غیر این فکر نمیکرد "
رفتم پیش البرز که بغلم کرد و تو گوشم گفت " کجا رفتی تو دختر ..."
" هیچ جا داشتم میومدم پیش شما "
سامی سرفه ای کردو گفت " اگه ممکنه برین بیرون عیال ما آماده شه "
خندیدیمو رفتیم بیرون .
البرز گفت " بیا اول یه چیزی بخور ... چند نفر هستن به کمکت احتیاج دارن "
" از آوا چه خبر؟"
" هنوز پیداشون نکردیم ... "
همینطور که از پله ها میرفتیم پایین پرسیدم " کجا ممکنه باشن ؟"
" نمیدونیم ... همه جارو گشتیم ... مکس با یه عده دارن خارج از پایگاهو میگردن "
اینو گفتو بازم منو کشید تو بغلش ...
البرز ::::::::::::
یه لحظه حس کردم مها دوباره گم شده و نفسم رفت .
مها رو کشیدم تو بغلمو محکم به خودم فشردمش .
دیگه رسیده بودیم به سالن صبحانه
تقریبا نصف میز پر بودو همه سر گرم خوردن بودن.
مها آروم گفت " اینا همه اومدن کمک تو ؟"
" آره ... همه برای اتحاد اومدن ... "
" باورم نمیشه ..." صداش بغض داشت .
نشستم سر میز و مها رو نشوندم رو پای خودم
" نکن البرز زشته "
" هیس... میدونی چند روز ازم دور بودی ... "
" آخه وسط اینهمه آدم غریبه ؟"
یه لقمه درست کردمو دادم بهش " کسی حواسش به ما نیست ... تازه حتی اگه باشه ... جرم که نیست ...
جفتمی "
پوفی کردو لقمه رو ازم گرفت
آروم گفت " یادم رفته بود تو یه آلفا پر رویی "
مشکوک نگاش کردمو گفتم " خب... دیگه چی یادت رفته بود ؟"
با این حرفم پهلوشو تو دستم فشار دادم که چشماش گرد شد.
شاکی گفت " البرز ... نکن ... دارم غذا میخورما ..."
" بخور ... من چکار دارم بهت "
اینو گفتمو رون پاشو تو دستم فشار دادم که تو بغلم محو شد .
مها::::::::::::
البرز حسابی داشت اذیتم میکرد .
هرچند از این کاراش لذت می بردم اما میخواستم منم اذیتش کنم .
وقتی محو شدم یه لحظه قیافه اش دیدنی شده بود.
ریز خندیدمو گفتم " مثل اینکه تو هم یادت رفته بود اذیتم کنی میتونم محو شم "
خندیدو گفت " آره ... تا حدودی ... حاال برگرد سر جات خانم کوچولو "
" قول بده شیطونی نکنی زیر میز "
دستاشو برد باال و گفت " تسلیمم ... برگرد "
ظاهر شدم که دستشو دور بازوم حلقه کردو سرشو برد تو گودی گردنمو بوسید
" البرز قول دادی شیطونی نکی "
" آره ... زیر میز قول دادم شیطونی نکنم ... روی میز که عیبی نداره
با حرص گفتم " گرگ پیر نامرد "
با هر زحمتی بود وسط شیطنت های ریز و درش البرز یه صبحانه کامل خوردم.
بعد البرز منو برد اتاق مصدومایی که حالشون مساعد نبود.
آروم تو گوشم گفت
" مها تعداد مصدوما زیاده . نمیخوام کامل خوبشون کنی . فقط در حدی که بتونیم برگردیم ازت میخوام "
سر تکون دادمو شروع کردم
البرز:::::::::::
به مها که آروم آروم هر کسیو درمان میکرد و میرفت سراغ نفر بهد خیره بودم .
نگران بودم بهش فشار بیاد .
از طرفی تا همه سر پا نمیشدن نمی تونستیم تو این برف برگردیم پیش الفین ها .
از آرتور هم خبری نبود .
فقط با تماس سامی تو خونه فهمیدیم همون دیروز تایگا ها برگشته بودن اینجا و االن خطری اونارو تهدید
نمیکرد.
جنگل الویج حاال دیگه فقط برا ما بود.
نه پری های مزاحم بودن .
نه حتی خوناشام های معمولی .
در سالن باز شدو مکس اومد تو.
آروم اومد کنارمو گفت " آرتور رو پیدا کردیم ... اما به کمک مها احتیاج داریم "
"کجاست ؟"
" باالی همین پایگاهه ... باید خودتون بیاین "
نمیدونستم منظور مکس چیه و چه اتفاقی افتاده . اما سر تکون دادمو رفتم کنار مها .
میخواست دستشو بذاره رو زخم یکی از اعضای گروه خودمون که دستشو گرفتم تو دستم .
دستاش سرد سرد بود .
معلوم بود دیگه داشت زیاده روی میکرد .
با تعجب نگام کرد که دستاشو تو مشتم گرفتمو گفتم
چقدر سرده دستات ... بسه دیگه "
" زیاد نمونده " اینو گفتو به افراد باقی مونده تو سالن نگاه کرد .
کمتر از نصف مونده بودن .
دستشو نوازش کرد و آروم گفتم " آرتور و آوارو پیدا کردن اما میکن به کمکت احتیاج دارن "
سریع برگشت سمتم
" چی شده ؟ کجان ؟"
" بیا با مکس بریم ببینیم چی شده . درست توضیح نداد "
مها ::::::::::
دستای گرم البرز بهم آرامش و انرژی میداد.
دستمو حلقه بازوش کردمو رفتیم سمت مکس .
اولین دیدار رو در رومون بعد دزدیده شدنم بود .
آروم با لبخند گفتم " سالم "
لبخند مغروری زد و گفت " خوب برا همه سرگرمی درست کردیا "
چشم چرخوندمو گفتم " تو هم عاشق این چیزا "
چشماشو ریز کرد و گفت " کی از هیجان بدش میاد "
البرز گفت " خب دیگه ... بریم "
منو مکس هردو از حرف البرز خندمون گرفت اما خندمونو خوردیم .
البرز کال حساسه ... رو همه چی ...مخصوصا اگه اون چیز یه ربطی به من داشته باشه .
سعی میکنه خودشو کنترل کنه .
اما وسطش کم میاره .
همین حالت های البرزه که شخصیتش برام جذاب تر و دوست داشتنی تر میشه .
دستمو دور بازو البرز محکم تر کردمو گفتم " چشم "
از سالن خارج شدیمو از پله های اصلی رفتیم باال .
از طبقه ای که من بودم هم رد شدیم .
سه طبقه دیگه رفتیم باال که رسیدم " از انسان هایی که اینجا بودن خبری دارین ؟ خیلی زیاد بودن "
البرز و *** جواب ندادن .
با جوااب ندادن اونا حدس بدی زدم اما سعی کردم بهش فکر نکنم.
شاید هنوز اونارو پیدا نکرده باشن
اصال فکرشم نمیکردم اینجا انقدر بلند باشه .
وارد یه راه پله مارپیچ شدیم و چند طبقه باال رفتیم که رسیدیم به یه فضای نسبتا کوچیک .
یکی از اعضا گروه مکس اونجا بود .
هیچ در و پنجره ای هم نداشت .
البرز با تعجب گفت " خب؟"
مکس جواب داد " اینجان ... پشت این دیوار ... بوی گرگینه حس میشه ... اما هیچ راه ورودی نداره "
منو هر البرز هر دو نفس عمیق کشیدیم .
حق با مکس بود . بوی آوا حس می شد . اما راه ورودی نبود .
مکس گفت " مها میتونی از دیوار رد شی ؟"
" نمیدونم ... امتحان میکنم ..."
البرز بازومو گرفتو گفت " منم همراهت میام "
" چی ؟ "
" منم با خودت محو کن ... نمیدونیم اون پشت چه خبره . نمیشه تنها بری "
واقعا نمیدونستیم اون پشت چه خبره .
اما چی مگه ممکنه باشه ؟ تو ذهنم آرتور و آوا رو تخت نقش بست و سریع سرمو تکون دادم تا از زهنم بره
بیرون .
باشه ای به البرز گفتمو محو شدیم .
نزدیک دیوار شدم و دستمو بردم سمتش .
از بعد اون روز که طلسم آدامو شکستم آرامش و اعتمادی درونم شکل گرفته بود.
انگار به توازن رسیده بودم .
خیلی راحت دستم از دیوار رد شدو با البرز از دروار رد شدیم .
قطر دیوار زیاد بودو با قدم دوم بالخره فضای خارج از دیوارو دیدیم .
یه راهرو جدید ... اما کوتاه .
بوی آوا از اتاق انتهای راهرو قشنگ حس میشد .
ظاهر شده بودیم که یهو صدای آوا پیچید .
جیغ بود اما... جیغ عجیبی بود ...هر دو ایستادیم .
دوباره صدای آوا بود ...
زیر لب با شوک گفتم " این االن چی بود ... ؟"
البرز با چشمای ریز شده نگام کردو گفت " منو یاد جیغای تو تو حمام انداخت
اول نفهمیدم چی گفت اما بعد تازه منظورشو فهمیدمو محکم چنتا مشت به سینه و بازوش زدم که خندید و
گفت
" فکر کنم بیخود نگران آوا بودم ... داره بهش خوش میگذره ..."
" حاال چکار کنیم ؟"
" تالفی ... "
اینو گفتو سریع رفت سمت در اتاق . چنتا ضربه محکم به در زد که صدا آوا ساکت شد.
زیر لب گفتم " گناه دارن خب "
" ما گناه نداشتیم اینهمه بسیج شدیم دنبال آوا ؟"
" اون که نمیدونست "
" اما االن میدونه "
البرز دوباره در زدو بلند گفت " آرتور این درو باز کن تا نشکستم "
بعد چند لحظه در باز شد و آرتور فقط با یه شلوار جلومون ظاهر شد .
آوا تو اتاق پیدا بود . داشت دکمه های تونیکشو می بست.
آرتور با قیافه حق به جانب گفت " چیه ؟ اینجا چطوری اومدین ؟"
اما البرز نگاش نکرد و رو به آوا گفت " پاشو میخوایم برگردیم "
آوا نگاهش بین البرز و آرتور چرخیدو آروم بلند شد که آرتور دستشو گذاشت رو چهارچوب در و گفت " آوا
مال منه... اینجا میمونه "
البرز به آرتور نگاه کردو گفت
" آوا عضو گله منه. با من اومد. با منم برمیگرده . میتونی بیای الویج از پدرش خواستگاریش کنی . اما با من
برمیگرده "
با این حرف البرز آوا جلو اومدو دستشو گذاشت رو بازو آرتور.
آروم گفت " البرز آلفا منه ... باید برگردم "
آرتور دستشو برداشت و آوا اومد بیرون.
البرز گفت " کل گله نگرانت بودنو دنبالت بودن اونوقت تو ..."
دیگه چیزی نگفت و برگشت سمت دیواری که اومده بودیم
" بهتره برگردیم دیگه "
دست آوا و البرزو گرفتمو هر دو رو محو کردم...
البرز::::::::::
آرتور همه اون خوناشام هارو از بین برد ... "
" دیگه نیستن ؟"
صدای آرتور از پشت سرم اومد که از مها جدا شدیو هر دو برگشتیم سمتش.
" اگه بازم باشن از بین میبرم ... "
خیره به هم نگاه کردیم که مها گفت
" خون من در نهایت تورو از بین میبره"
آرتور زیر لب در حالی که خیره به مها نگاه میکرد گفت " من نه ... اما بقیه خوناشام هارو چرا ... من تقدیر
این دنیام ... "
سوالی پرسیدم " بخاطر پیشگویی میگی ؟"
سر تکون دادو به من نگاه کرد .
"آره ... همیشه از ماست که بر ماست ... خوناشام ها به دست یه خوناشام از بین میرن قبل اینکه کل دنیارو
نابود کنن "
به حرفش سر تکون دادم که گفت " منم باهاتون میام ... نمیتونم آوا رو تنها بذارم "
تا خواستم جواب بدم مها گفت " البرز .... "
دهنم باز و بسته شد و ساکت موندم .
به مها نگاه کردم که گفت " فقط بخاطر آوا ... نه بخاطر هیچ *** دیگه "
نفس عمیق کشیدم ... بعد این چند روز دوری ... مگه میشد به مها بگم نه .
آروم گفتم " فقط بخاطر تو ... نه آوا ... نه هیچ *** دیگه "
لبخندی زد که دلمو دوباره برد . رو نوک پا بلند شد صورتمو بوسید .
دستمو دور کمرش حلقه کردمو نذاشتم ازم جدا شه.
رو به آرتور سر تکون دادم.
مها ::::::::::
بالخره همه تبدیل شدیمو به سمت غاری که البرز گفت ورودی مخفی سرزمین الفین هاست حرکت کردیم
.
برگشتم سمت پایگاه آدام .
حتی االن که آدام وجود نداره هم ترسناکه .
کوالک و برف بدی بود .
اما به سختی مسیرو تمام کردیمو وارد غار شدیم
تا انتهای غار مسیر نسبتا طوالنی بود .
اما وقتی رسیدیم اون سمت هوا بهتر بود .
البرز گفته بود از دهکده الفین ها مستقیم میریم رامسر .
تو همون خونه ای که حلقه ازدواجمون رو گرفتیم.
برای همین با دوقلوها هاهنگ کرده بودن بیان اونجا دنبال ما .
همه وارد دهکده الفین ها شدیم که نگهبان اونا جلو آرتور رو گرفت .
نگهبان گفت " خوناشام ها اجازه ورود ندارن "
البرز گفت " حیف نیست ؟ نسل جدید خوناشام ها بدون تب خونو از دست بدین ؟"با این حرفش تمام
نگهبانا دور آرتور جمع شدنو یکی از اونا گفت " واقعا بدون تب خون ؟"
البرز آروم خندید و تو گوشم گفت " امیدوارم با این سوژه جدید بیخیال ما بشن "
" بیخیال ما ؟ مگه با ما چکار داشت ؟"
با هم و همراه بقیه رفتیم سمت دهکده
" هیچی ... بازم فضولی ... میخوان یه ساعت باهات حرف بزنن"
پوفی کردمو گفتم " گرگم االن اعصاب نداره میاد بیرون همشونو گاز میگیره "
شونمو بغل کرد و موهامو بوسید .
با خنده تو گلو گفت " به به گرگ کوچولو منو دیگه تهدید هم میکنه "
اخم کردم بهشو گفتم " بزار برسیم خونه یه گرگ کوچولویی بهت نشون بدم که ..."
فشار دستش رو بازوم بیشتر شدو گفت " همممم من منتظرم ..."
نمیدونم چرا با این حرفش تو دلم خالی شد ...
میدونم برسیم خونه یه گرگ وحشی منتظرمه ...
البرز ::::::::::::
از غار رسیدیم به دهکده الفین ها و از دهکده وارد ساختمون مرکزی شدیم .
بعد تشکر از همه آلفا ها و گله ها که تو این مسیر کمکمون کردن دسته دسته گله ها به سمت پورتال الفین
ها میرفتن تا برگردن منطقه خودشون.
گله مکس قرار شد خودشون برگردن تا ماشین هایی که پارک کرده بودیمو برگردونن.
اما خود مکس با ما میومد تا با آرام برگرده .
نگهبان الفین ها اومد سمتمو گفت.
" رئیس بزرگ میخواد شمارو ببینه
پی بیخیال ما نشده بودن .
دست مها رو گرفتمو باهم رفتیم سمتی که راهنمایی شدیم.
وارد اتاقی که نگهبان نشون داد شدیم.
الفین اصلی اونجا تنها کنار شومینه نشسته بود و با دیدن ما گفت " بشینین"
رو کاناپه های کنار شومینه نشستیم .
مها سمت شومینه بود و بعد این همه مدت موندن توسرما، میدونستم گرمای آتیش براش لذت بخشه .
الفین گلوشو صاف کرد و گفت " خب از نیروهات برام بگو "
مها :::::::::::
با وجود خستگی و کالفگیم سعی کردم با احترام جواب اون الفین رو بدم .
فقط دلم میخواست سوال های عجیب و غریبش زودتر تموم شه و بذاره بریم .
از مرگ گلبرگ ، آزاد شدن گرگم ، محو شدن و نیروی زمینم ، از پیوند منو البرز ...
از هرچی ممکن بود سوال کرده بودو هنوز سوال داشت که البرز گفت
" یه ساعت شد ... سوال آخرو بپرس "
الفین پیر چشمی برای البرز چرخوندو رو به من گفت
" تو واقعا جفت این گرگ بد اخالقی "
با این حرفش ناخداگاه خندیدمو بازو البرزو تو دستم گرفتم .
البرز که به وضوح اخم کرده بود نگام کرد که گفتم " عاشقتم "
با این حرفم خندید و گفت " من بیشتر "
رو کرد به الفینو گفت " تموم شد . ما میریم "
با هم بلند شدیم که الفین گفت " هنوز سوال آخرو نپرسیدم "
در حالی که با البرز میرفتیم سمت در جواب داد
" چرا دیگه پرسیدی واقعا جفت منه ... اونم جواب داد "
بدون توجه به غر غر های الفین از اتاق زدیم بیرونو برگشتیم سمت جایی که بقیه بودن.
فقط گروه ما مونده بودن .
البته آرتور هم بین گروه بود و مشغول صحبت با آوا بود .
با دیدن ما رویا بلند گفت " اومدن بالخره ... بریم خونه مردم از گشنگی "
البرز تو گوشم خمار گفت " منم ..."
سرمو ازش دور کردمو زیر لب گفتم " برا غذا دیگه " و تو گلو خندیدم
آروم گفت " بزار برسیم خونه ... خودت مفهمی ... "
براش زبون در آوردمو همراه بقیه رفتیم سمت پورتال .
پورتال یه در خیلی عادی بود که داخلش کامال سیاه بود
اما وقتی ازش خوارج شدیم تو حیاط خونه الفین ها بودیم . پشت سرمون هیچ دری نبود .
با رسیدنمون موج گرمای هوا پوستمو نوازش داد.
رو به البرز گفتم " کامال یادم رفته بود هنوز اینجا تابستونه "
البرز خندید و گفت " تازه هنوز یه ماه از تابستون مونده "
" این یه ماهو میخوام تو آرامش فقط لذت ببرم "
چشماشو ریز کردو نگام کرد " مگه بقیه اشو میخوای چکار کنی ؟"
" باید برگردم دانشگاه دیگه"
تو سکوت به هم نگاه کردیم.
اگه البرز میگفت نمیشه برگردم تمام اون شخصیت و درکی که ازش شناختم زیر سوال میرفت .
هوارو با فشار از ریه هاش بیرون داد و گفت
" باید انتقالی بگیریم برات ... نمیشه شبا پیشم نباشی که . . ."
با این حرفش نفس راحتی کشیدمو گفتم
" اگه بشه خیلی خوبه "
چشمکی زد وگفت
" کار نشد نداره "
بیرون خونه الفین ها رامین ، آرمین و دخترا با ماشینا منتظرمون بودن .
با دیدن ما همه اومدن جلو بغلم کردن .
چقدر حس شیرینیه داشتن خانواده.
رویا با جیغ و داد گفت " من گشنمه ها اول بریم یه چیزی بخوریم ."
آرمین جعبه پیتزارو از تو ماشین بیرون آوردو گرفت سمت رویا .
به سارا چشمکی زد و گفت
" نگفتم رویا بیاد گرسنه است ... بیا بخور گشنه تا مارو نخوردی "
رویا با ذوق پیتزارو گرفتو گفت " ایش ... مگه تو هم خوردن داری "
البرز:::::::::::::
بالخره رسیدم . باورم نمیشد تموم شد و تهدید آدام از بین رفته
هرچند هنوز عکس العمل بقیه خوناشام ها رو نمیدونیم .
هرچند هنوز از آرتور مطمئن نیستم .
اما هرچی هست بهتر از شرایط قبله .
همه سوار شدیم جز آرتور که تا رسیدیم آوا رو بغل کرد و غیب شد .
نمیدونم باید چه عکس العملی نسبت به آرتور نشون بدم .
اما از اینکه دست از سر مهای من برداشته بود راضی بودم.
نجات جون آوا نجات عشق ما بود ...
چقدر سر اون اتفاق حرص خوردمو حاال همون اتفاق مهارو به من برگردوند.
جلو پیش آرمین نشسته بودم اما از آینه بغل حواسم به مها بود.
سرشو به شیشه تکیه داده بودو چشماش خمار خواب بود.
اصال به فکر دانشگاه مها نبودم
هر چند با تمام وجود دلم میخواست دانشگاهی در کار نبودو مها تمام وقت مال من بود .
اما نمیتونستم اینو ازش بخوام .
اون دوتا گرگ کوچولو دوباره تو سرم اینورو اونور میرفتن .
اما با وجود دانشگاه مها نمیتونستم چنین چیزی ازش بخوام .
آرمین گفت " این چند وقت خیلی کارا عقب افتاد ... حاال که اومدین ایدوارم مشکالت حل شه "
" چرا عقب افتاد ؟ نکنه همش خونه بودین ؟"
با حرف من آرمین سریع گفت " نه به خدا ... صبح تا غروب میرفتیم شرکت ... اما کارا سنگین شده "
امیر که با رعنا پشت نشسته بودن گفت
" حاال که همه چی حل شده ... ما باید برگردیم جلفا ..."
اصال تو ذهنمم نبود قضیه جلفا
باید با پدر رعنا صحبت میکردم .
شاید بتونم راضیش کنم امیر و رعنا اینجا بمونن.
سر تکون دادمو گفتم
" رسیدیم با پدر رعنا صحبت میکنم "
برگشتم سمت مها که ساکت بود و گفتم
" خوبی ؟"
لبخند مهربونی زد و گفت
" خوبم ... فقط خستم ... آوا چی میشه؟"
سوالی بود که تو ذهن همه ما بود .
نفس عمیق کشیدمو گفتم
" فعال نمیدونم ... اول باید ببینیم آرتور چی میشه "
" االنم آرتور نمیمیره ؟ یعنی هزار سال عمر میکنه ؟"
خندیدمو گفتم " اینم نمیدونم مها ... باید بفهمیم اما "
امیر گفت " باید با کیومرث هم صحبت کنی ... "
" چرا ؟"
" باید ببینی چه قولی به الفینا داده که اونا همکاری کردن ... راستش حس خوبی به این قضیه ندارم ... "
حق با امیر بود ...
امیدوارم کیومرث کار احمقانه ای نکرده باشه .
مها :::::::::::::
مسیر جنگلی تا خونه از هر بار دیگه لذت بخش تر بود.
پر از آرامش .
پر از انتظار شیرین رسیدن به خونه.
واژه ای که هرچند جدید اما عمیق بهم آرامش میداد.
نمی دونم چرا تو دلم هنوز یه ترسی بود .
یه ترسی از اتفاقی که ممکنه بیافته و همه این آرامش و شادی که دارمو ازم بگیره .
بالخره رسیدیمو پیاده شدیم .
چقدر اتفاقات تو این دو ماه اینجا برام افتاده
حس میکنم یه سال گذشته .
البرز پساده شدو بغلم کرد .
با خنده تو گوشم گفت " اصال سیر نمیشم از بغل کردنت "
" خندیدمو گفتم " چه خوب... چون منم دلم همش میخواد "
امیر و رعنام پیاده شدنو ما از هم جدا شدیم.
بقیه زودتر رسیده بودن .
رفتیم سمت خونه که با ورودمون البرز به رویا که داشت جیغ جیغ می کرد گفت
" تو باز اینجایی ؟ خونه زندگی نداری؟"
رویا چشمی چرخوند و دست به سینه گفت
نرسیده رئیس بازی شروع شد . چرا آرمین اتاق منو گرفته ؟"
از حرکتش خنده ام گرفت که البرز گفت
" اتاق من اتاق من نداریم . همتون کم کم باید اینجارو تخلیه کنین "
با این حرفش همه خندیدن
رویا که تازه متوجه منظور البرز شده بود یه خنده بزرگ رو صورتش نشست و به من چشمک زد
بعد رو به البرز گفت
" کور خوندی ... من پایگاهمو هیچوقت ترک نمیکنم "
البرز رو کرد به سامی و گفت
" از پسش بر نمیای ؟ "
سامی خندید و تو یه حرکت رویارو رو دوشش انداخت .صدای جیغ و داد رویا تو خونه پیچیده بود که سامی
به البرز گفت
" منتظر دستور بودم رئیس "
خونه پر از صدای خنده بود .
سامی و رویا رفتنو
رویا در حالی که جیغ میزد میگفت زود برمیگره
اتاقشو خالی کنن
البرز رو به آرمین کرد و گفت " حاال واقعا اتاقشو گرفتین ؟"
آرمین با تعجب به سارا نگاه کردو گفت
" قضیه چیه ؟ من در جریان نیستم "
رامین بلند خندید و گفت " هیچی رویا گفت حال نداره بره تا خونشون ... من گفتم اتاقتو آرمین گرفته "
همه باز خندیدیمو سارا گفت
" باید میدیدی قیافه رویارو ... خیلی با نمک شده بود "
دلم برا رویا با این داداشای شیطون سوخت و گفتم " دوست منو خیلی اذیت میکنینا "
رعنا گفت " دوستت بود االن خواهر شوهرته ... باید تو هم اذیتش کنی "
خندیدمو گفتم " نخیر من مدافع منافع رویام ... اگه بهش نگفتم اذیتش کردین ."
امیر رو مبل ولو شدو گفت " من که دارم میمیرم از خستگی "
البرز تو گوشم گفت " برو تو اتاقمون تا منم مثل سامی ننداختمت رو دوشم "
" تو نمیای مگه ؟"
" یه چنتا تماس بگیرم زود میام ... وانو بذار پر شه
هممم... چه فکر خوبی "
رفتم سمت پله ها که رعنا هم باهام اومد.
بهش گفتم " واقعا ممنونم بخاطر همه چی "
چشمک شیطونی زد و گفت " خوش گذشت "
هر دو خندیدیم که گفت " این خانواده خیلی باحالن ... یه حس خوبی اینجا به آدم میده "
" باهات موافقم ... انگار سالهاست خانواده منن ... انگار نه انگار دو ماهه اومدم ... حس میکنم از اول بودم"
رعنا خندید . باالی پله ها رسیده بودیم . رفت سمت اتاقشونو گفت
" دقیقا ... حس منم همینه ... اصال فکر نمیکردم اینجور وابسته بشم "
بهش چشمکی زدمو هر دو وارد اتاقمون شدیم .
منم اصال فکر نمیکردم اینجوری بشه .
با چه فکری اومدم و االن چی شد .
تو اتاقمون عطر تن البرز حس میشد.
هنوز از تخت خبری نبود و خوشخوابی که جای تخت گذاشته بودیم سر جاش بود.
دقیقا اتاقمون مثل قبل بود .
یه حس دلتنگی تو وجودم نشست .
به پنجره اتاق خیره شدم .
دیگه اون بیرون نه پری منتظر منه نه خوناشامی .
پس این حس چیه ...
حس دلتنگیو ترس ...
لباسامو در آوردمو رفتم سمت حمام .
یه وان داغ دو نفره ...
واقعا بهش احتیاج داشتم .
البرز:::::::::::
با رفتن مها رفتم سمت اتاق کارم که مکس گفت " من میرم پیش آرام "
برگشتم سمتشو گفتم " می خوای با پدر آرام صحبت کنم ؟"
چشمکی زد و گفت " فکر کنم بتونم حلش کنم "
میدونستم میخواد از نیرو آلفا استفاده کنه.
کار درستی نبود .
اما نمیخواستم تو کار مکس دخالت کنم.
سر تکون دادمو گفتم " با ماشین من برو "
به سوئیچ رو جا کلیدی اشاره کردم .
مرسی گفتو رفت .
امیر داشت برا دو قلوها از نبرد میگفت و یکمی هم دست میبرد تو ماجرا .
بخاطر استفاده از پورتال الفین ها زود رسیدیم الویج اما ...
اما فشار این انتقال همه رو خسته کرده بود .
بقیه متحد هامون هم همه از پورتال برای برگشت اسفاده کردن و االن همه تو گله خودشون بودن.
پس واجب بود زودتر پیام تشکرمون رو ارسال کنم.
باید به انجمن گرگینه هام اطالع میدادم.
هرچند دقیقا زمانی که به کمک احتیاج داشتیم تنهامون گذاشتن .
اما طبق قوانین وظیفه اطالع رسانی داشتم .
لپ تاپممو روشن کردم تا متن نامه تشکرو تنظیم کنم .
امیدوارم تا این کارام تموم میشه مها تو وان خوابش نبره .
ته ذهنم درگیر قول کیومرث به الفین ها بود .
بعد این مکاتبات باید از اون هم مطمئن شم
مها ::::::::::::::
گرمای آب و تن خسته من حسابی با هم جور شده بودن .
منتظر البرز بودم که چشمام گرم شد.
نفهمیدم کی خوابم برد .
البرز::::::::::::
بالخره تمام تماس ها و مکاتبات انجام شد .
مها حتما تا االن خوابش برده .
فکر نمیکردم انقدر طول بکشه .
حاال که انقدر طوالنی شده بود بهتر بود با کیومرث هم صحبت میکردم.
با اولین بوق کوشی جواب داد.
البرز ...."
" سالم ..."
" می خواستم بهت زنگ بزنم ... خوبین؟"
" فکر کنم بدونی "
" آره ... این چند روز همش گوی رو بررسی میکردم "
" خب ... "
" دیگه خطری نیست ..."
" تو چه قولی به الفین ها دادی ؟"
" چیز مهمی نبود "
" میخوام بدونم چی بود "
" یه سری اطالعات تز قدیم میخواستن اونارو گفتم بهشون میدم "
" چه اطالعاتی ؟ راجب چی ؟ یعنی با یه مشت اطالعات قدیمی راضی شدم پورتال و راه مخفیشون رو در
اختیار ما بذارن ؟ انتظار نداری که باور کنم ؟"
کیومرث سکوت کرد .
میدونستم با چنین اطالعاتی کسی راضی نمیشه .
بالخره گفت " بهشون قول دادم اگه شما زنده بمونین از بچه هاتون به الفینا اطالعات بدم "
زبون قفل شده بود .
کیومرث چکار کرد .
از بچه های من ... اطالعات بده به الفینا ...
با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم گفتم
" تو چه قولی دادی ؟ ها ؟ "
" چیز مهمی نیست البرز ... من تو گوی دیدم ... بچه های شما هر سه تا کامال عادی هستن و هیچ تهدیدی
دنبالشون نمیافته "
هر سه ...
هیچ تهدیدی ...
تمرکزم تو حرفای کیومرث از بین رفته بود که با صداش با خودم اومدم.
" البرز من اول مطمئن شدم این قول تهدیدی برای شما نیست ... میدونی چقدر فضولن ... خواستم از این
فضولی به نفع خودمون استفاده کنم "
حالم دست خودم نبود . رو صندلی ولو شدمو گفتم
اوکی ... فعال کاری نداری ؟"
" خوبی البرز ؟ "
" آره ... مرسی ... فعال " اینو گفتمو قطع کردم .
حاال به جای اون دوتا توله گرگ سه تا بودن ... سه تا ؟! جدی سه تا ؟!
خدای من ... باورم نمی شد... بلند شدمو از اتاقم زدم بیرون .
پسرا تو نشیمن بودن و بی توجه به اونا رفتم طبقه باال .
اتاقمون خالی بود و یعنی مها هنوز تو حمام بود .
در حمامو باز کردم و دیدم آروم تو وان خوابیده .
لبخند از صوتم پاک نمیشد .
مها :::::::::::::
دستی دور شونه ام حلقه شدو منو به سمت جلو هل داد
بوی تن البرزو حس می کردم .
چشمامو سریع باز کردم که پشت سرم تو وان نشست.
دستش دور کمرم حلقه شدو منو کشید تو بغلش
" خوب خوابیدی خوابالو "
" اممم ... خیلی دیر کردی خب ... "
" خب حاال یکم تو بغلم بخواب "
با حرکت دستش گفتم " آخه مگه تو میذاری "
البرز :::::::::::
موهای نمدار مها رو بوسیدمو از رو تخت بلند شدم .
دلم میخواست برگردم و تا وقتی مها بیدار میشه نگاش کنم . اما حیف که کلی کار عقب مونده داشتیم .
هنوز راجب سه قلو ها چیزی به مها نگفته بودم .
اما لبخند همچنان از لبم پاک نمیشد .
به مها که موهاش رو بالشت پریشون بود و انگار منو میخوند تا دستامو تو موهاش فرو کنم خیره بودم .
کاش میشد بمونم ...
نفس عمیق کشیدمو رفتم سمت حمام
حسابی منو زیر و رو کرده این دختر .
هیچی برام از کار مهم تر نبود و حاال ...
یه دوش سریع گرفتمو اومدم بیرون.
مها خمار از خواب رو تخت نشسته بود.
منو نگاه کرد و با اخم گفت
" وقتی میخوای تنهام بذاری بهم بگو "
با تعجب نگاش کردمو گفتم " خواب بودی "
" حس بدیه بیدار میشم میبینم نیستی "
رفتم جلو خم شدمو لبشو آرمو بوسیدم
" چشم خانم .... امر دیگه ؟"
" بریم تو جنگل بدوئیم "
خیلی وقت بود ندوئیده بودیم با هم .
واقعا خودمم دلم میخواست .
اما این کوه کار عقب افتاده رو چیکار می کردم .
چشمای منتظر مها نذاشت بگم نه .
" باشه ... پاشو لباس بپوش بریم "
" تو چرا از دیروز همش میخندی ؟ "
با تعجب نگاش کردمو گفتم " عیبی داره ؟"
" خب مشکوکه ... تو اینهمه لبخند "
خم شدم دوبارو روش و خودشو عقب کشید.
دستامو دو طرفش رو تخت گذاشتمو صورتمی یه میلیمتری صورتش نگه داشتم
" چون یه خبر خوب شنیدم "
" چی ؟"
" حدس بزن "
مها :::::::::::
وقتی بیدار شدم تنها بودم .
حس غم و دلتنگی همه وجودمو پر کرد .
بالشت البرز سرد بود
باز رفتو منو تنها گذاشت .
انگار صدامو شنید در حمام باز شد و با یه حوله دور کمرش اومد بیرون .
با یه حوله کوچیکم داشت موهاشو خشک میکرد .
باز همون لبخند عجیب رو صورتش بود .
یه لبخند که تازه بود .
هیچوقت اینجوری ندیده بودمش .
با اخم گفتم
" وقتی میخوای تنهام بذاری بهم بگو "
ابروهاشو انداخت باال و مشکوک اومد سمتم " خواب بودی "
دستامو به سینه زدمو گفتم
" حس بدیه بیدار میشم میبینم نیستی "
لبخند شیطونی زد و خم شد ب هوا و نرم لبمو بوسید.
سرشو برد کنار گوشمو گفت
" چشم خانم .... امر دیگه ؟"
رو به روم ایستادو با همن لبخند مشکوک نگام می کرد .
خیلی دلم برا دوئیدن تو جنگل دوتایی تنگ شده بود .
آروم گفتم " بریم تو جنگل بدوئیم "
تو سکوت نگام کرد . انگار داشت سبک سنگین میکرد چیزی تو ذهنشو
بالخره گفت
" باشه ... پاشو لباس بپوش بریم "
کش و قوسی به خودم دادم که البرز همچنان خیره بهم بود.
دلو زدم به دریا و پرسیدم
" تو چرا از دیروز همش میخندی ؟ "
باز ابروهاشو برام باال انداخت و گفت " عیبی داره ؟"
" خب مشکوکه ... تو اینهمه لبخند "
بلند خندیدو خم شدم روم دوباره.
خودمو عقب کشیدم که باهام اومد .
دستاشو دو طرفم گذاشت و نفس به نفس صورتم ایستاد.
شیطون گفت " چون یه خبر خوب شنیدم
چی ؟"
" حدس بزن "
" امممم ... واقعا نمیدونم چه خبری اینجور تو رو عجیب کرده "
نوک بینیمو بوسیدو گفت " عجیب ؟"
" آره ... یه جوری شدی "
تو گلو خندید و گفت " همممم... خوبه ... "
لبمو نرم بوسید و خواست بلند شه که دست بردم تو موهاشو گفتم
" نگفتی چی شده "
" میگم ... بذار بریم بدوئیم ..." از روم بلند شدو رفت سمت کمد لباسا .
" زود آماده شو تنبل خانم باید بعدش برم شرکت "
پوفی کردمو رفتم سمت سرویس .
البرز یه چیزیش شده ...میدونم یه چیزی تو سرشه ...
فصل ششم
البرز ::::::::::
نمیدونستم به مها چطوری بگم .
یه نگرانی تو دلم بود که مها استقبال نکنه.
لباس پوشیدمو رفتم پایین یه صبحانه مختصر آماده کردم.
بالخره خانم آماده شد و اومد پایین.
کسی پایین نبود و دو تایی سر میز نشستیم .
مها گفت " البرز بگو چی شده ... "
" بخور زود بریم "
خودمم سریع صبحانمو خوردمو بلند شدم .
مهام فقط آبمیوشو خوردو پشت سرم اومد .
از خونه زدیم بیرونو تبدیل شدیم .
هنوز ساعت 8 نشده بودو هوای مرطوب و خنک جنگل حس خوبی بهم میداد.
مها پشت سرم بود که سرعتشو زیاد کردو ازم جلو زد .
گرگ کوچولو و شیطون من
موازی باهاش می دوئیدم که رفتم جلوشو مسیر حرکتمونو تغییر دادم .
میخواستم بریم جایی که اولین بار دوتایی تو حالت گرگ با هم طلوع خورشیدو دیدیم .
وقتی رسیدیم به باالی سخره هر دو ایستادیم .
مها زودتر تبدیل شدو تو نسیم مالیم صبح دستاشو باز کرد و گفت
" عالیه ... حس آزادی دارم "
تبدیل شدمو از پشت بغلش کردمو چیزی نگفتم
عطر تنش آرومم میکرد و هم زمان گرگمو بی تاب میکرد .
دستاشو گذاشت رو دستمو گفت
" میدونی چقدر میترسیدم دیگه این ثانیه هارو با هم تجربه نکنیم ؟"
" هیچوقت نترس "
اینو گفتمو دستام دور کمرش محکم تر شد
حرکت ابرا و آسمون صبح رو به رومون هر دوتامونو محو این زیبایی کرده بود .
مها آروم گفت " درست وقتی که نترسیدم ... طلسمو شکستم ..."
موهاشو نفس عمیق کشیدمو گردنشو بوسیدم .
تو گوشش گفتم
" سه قلو ..."
دستش رو دستام محکم شد و بعد چند لحظه سکوت گفت " چی البرز ؟"
" بازم نمیتونی حدس بزنی ؟"
زیر لب گفت " اوه... البرز... نکنه..."
تو گلو خندیدمو گفتم " بچه هامون ... سه تا هستن ... کیومرت تو گوی دیده ..."
تو بغلم چرخیدو متعجب و شوکه نگاهم کرد
دهنش مثل ماهی باز و بسته شد.
قیافه اش خنده دار بود اما نگرانمم میکرد .
فقط نگاش کردم که یهو بغلم کرد و گفت " پس اون خنده مرموزت واسه این بود...."
تا خواستم بغلش کنم ازم جدا شد و بلند خندید
چند بار باال پایین پرید تا بغلش کردم .
"آروم ... چته ؟"
" وای البرز ... خیلی باحال بود از دیشب برای این تو اون قیافه بودی ؟"
سوالی نگاش کردمو گفتم " االن از چی خوشحالی ؟ از قیافه من؟"
دوباره بغلم کرد .
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت
" از همه چی ... وای ... از همه چی ... "
یهو مکث کرد و با تعجب نگام کرد
" وای ... کی البرز ؟! ... االن که نیستم ؟ ها ؟"
حاال من بودم که بلند می خندیدم .
" نه االن که تابستونه ... اما خب پاییز ... اگه بخوای ..."
به هم خیره شدیم .
چشماش بین چشمام و لبم در حرکت بود
هر دو ساکت بودیم .
آروم اومد جلو و لبمو نرم بوسید و ازم فاصله گرفت
زیر لب گفتم " این یعنی بله ؟"
لبخند مهربونی زد و سرشو گذاشت رو شونه ام
" نمیدونم ... "
منم نمیدونستم ...موهاشو بوسیدم که پرسید
" البرز چند ماهه به دنیا میان ؟"
" مثل بچه انسان "
" کی میتونن تبدیل شن ؟"
" وقتی بتونن بدوئن "
تو گلو خندید و گفت " وای سه تا خیلی سخته ..."
لبخند از صورتم پاک نمیشد ...
سه تا ...
میدونستم واقعا سخت میشه اما خب ...
یه سختی لذت بخش...
خیلی وقته منتظر این سختی بودم ...
مها گفت " دو سال از درسم مونده "
ته دلم میدونستم اینو میگه .
چون مطمئن بودم نمیخواد دانشگاهش رو از دست بده.
میدونستم خیلی برا قبولی تو دانشگاه زحمت کشیده و حاال نمیخواد نیمه کاره رهاش کنه
تو گوشش گفتم " عجله ای نیست ... هر وقت تو بخوای ..."
" مرسی "
محکم تر تو بغلم فشردمش.
مها:::::::::::::
پس اون قیافه پر از ذوق و سرخوشی البرز برا این بود .
چشماش که از خوشحالی برق میزد از تو ذهنم محو نمی شد .
یعنی انقدر دوست داره ؟
فکر نمیکردم اصال . باورش سخت بود .
البرز همیشه طوری رفتار میکرد که آدم حس نمیکرد حوصله و عشقی به بچه داشته باشه .
اونم سه تا یعنی سه قلو ؟!
خدای من با یه دونه تموم کردن دانشگام معضل میشد .
حاال اگه بخوام و سه قلو بشن کال مجبور میشم دانشگاهو بذارم کنار.
نمیتونم ...
حداقل امسال نه ...
یهو تنم لرزید از فکری که تو سرم گذشت ...
گوی سرنوشت هر لحظه مارو نشون میده ...
حاال که من میدونم تصمیمم تغییرش میده ...
اگه راجب سه قلو نمیدونستم و حامله میشدم... اصال تصمیمم چی بود برای بچه اگه این خبرو نمیگرفتم ...
حتما اگه البرز ازم میخواست قبول میکردم بچه دار شیم ...
اما حاال ...
از بغل البرز جدا شدمو گفتم " حاال که ما پیشگویی گوی رو میدونیم ... یعنی االن دیگه تغییر کرده ؟ حتما
سه قلو میشن ؟"
" شاید آره... شاید نه ... ما که نمیدونیم اصال مربوط به چه سالی هست... شاید اصال سه قلو نباشه و فقط سه
تا باشن... "
چشماش برق میزد وقتی راجب بچه هامون حرف میزد.
چطور من نفهمیده بودم البرز انقدر بچه دوست داره .
انقدر تو داره که سخت میشه عالیقش رو فهمید.
پرسیدم " چی شد که کیومرث راجب بچه های ما گفت
البرز::::::::::
با تعریف ماجرای کیومرث مها تو فکر رفته بود .
بهش گفتم دیگه برگردیم .
باید میرفتم شرکت .
هر دو تبدیل شدیمو برگشتیم خونه .
جلو در خونه هر دو تبدیل شدیم . مها رو بوسیدمو خودم با ماشین رامین رفتم سمت شرکت .
از مکس و آرتورخبری نداشتم .
اول به مکس زنگ زدم که جواب نداد.
بعد شماره آوارو پیدا کردمو تماس گرفتم.
" سالم البرز"
" سالم . خوبی ؟ چه خبر ؟"
" ام ... خب ... آرتور با پدرم صحبت کرد ... پدر میگه بریم چشمه مقدس تا از وجود واقعی آرتور مطمئن شه
"
حرفش منو به فکر فرو برد .
خوناشام ها نمیتونن وارد چشمه مقدس بشن .
اگه آرتور بتونه ...
یعنی واقعا همون چیزیه که ادعا میکنه ...
پاک کننده زمین از خوناشام های سیاه .
صدای آوا منو از افکارم کشید بیرون و گفت
" میخوایم امروز بریم چشمه مقدس "
" خوبه پس بی خبرم نذار "
" چشم ... مرسی "
مها :::::::::::::
هنوز گیج حرفای البرز و تصمیمی که باید می گرفتم بودم .
وارد خونه که شدم دیدم همه بیدارن و دور میز دارن صبحانه میخورن .
رویا و سامی هم بودن .
البرز راست میگفت رویا تمام وقت اینجا بود.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد