رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

اما من واقعا از بودنش استقبال می کردم.
مخصوصا امروز که میخواستم باهاش مشورت کنم ...
با دیدن من همه با تعجب نگام کردنو رویا گفت " وای تو بیداری ... چقدر پشت سرت اینا حرف زدن که
تنبلی و همش خوابی "
خندیدمو گفتم " تو هم ازم دفاع کردی دیگه ؟"
قیافه حق به جانبی گرفتو گفت " مثل یه کوه پشتت بودم "
همه خندیدنو آرمین گفت " آره من بودم تا االن نق میزدم مها چرا همش خوابه "
نشستم سر میزو با بچه ها صبحانه خوردیم .
بعد صبحانه پسرا رفتن کمک البرز.
سامی رفت سراغ کارای گله و ما دخترا نشستیم تو نشیمن.
سارا گفت " ما دیگه باید برگردیم خونه ... دیروز بابام زنگ زد ازم میپرسید سفرتون به کجا رسیده ... برا ترم
جدید دانشگاه برمیگردین"
سحر پاهاشو تو دلش جمع کردو گفت
" دلم نمیخواد برم "
رویا گفت " مام باید بریم دانشگاه مها ...بهش فکر کردی؟"
رعنا ورلو شد رو کاناپه دو نفره و گفت
" دانشگاهتون یه ماه دیگه است ... الکی لوس نکنین خودتونو ... فقط این وسط منم که باید امروز فردا
برگردم جلفا "
پوفی کردو کوسن مبلو بغل کرد .
رو به بچه ها گفتم
" ما میتونیم انتقالی بگیریم دانشگاهو... رعنا تو هم میتونی بمونی اینجا خب ..."
همه به من نگاه کردن که رعنا گفت
" بابام نمیذاره مها ... البته خودمم دلم براشون تنگ شده ... "
رویا گفت " چطوره یه ماه اونجا باشین یه ماه اینجا "
رعنا متفکر به حرف رویا سر تکون داد که سارا گفت
" من که به بابام می گم حامله شدم زودتر عروسی بگیریم . اصال نمیتونم به دوری از رامین فکر کنم "
همه هم زمان کوسن های مبلو پرت کردیم سمت سحر و هر کدوم بهش شوهر زلیل و چنین چیزی گفت .
هرچند تو دل همه شاید همین بود اما خب اذیت کردن سحر حس خوبی داشت.
سحر دوبار گفت " ای بابا ... خب راست میگم ... دلم بچه میخواد . رامینم بهم گفته بچه دوست داره

1401/08/27 14:42

همه نگاهش کردیم که رویا گفت
" رامین گفته ؟ یه آشی برات بپزم داداشی "
بعد بلند خندید و بحث راجب رفتن و برنامه آیندمون ادامه پیدا کرد .
نزدیک ظهر بود .
داشتیم دور هم فیلم میدیدیم.
به رویا اشاره کردم بریم آشپزخونه .
میخواستم باهاش مشورت کنم .
به بهونه درست کردن نهار دوتایی خلوت کردیم .
در حالی که مواد نهارو آماده می کردیم رویا گفت
" چیزی شده ؟"
" میخوام باهات مشورت کنم "
" راجب چی ؟"
" اصال نمیدونم چطوری بگم رویا . "
نشستم پشت میز و سرمو بین دستم گرفتم .
رویا کنارم نست و دستشو گذاشت رو شونه ام .
" مها اتفاق بدی افتاده ؟"
" نه ... راستش ... سر دوراهیم ... چطوری بگم ... البرز ..."
" البرز چکار کرده ؟ مها به خدا اگه اذیتت کرده باشه شالم نم..."
" آروم دیووونه ... البرز دلش بچه میخواد ... اما من میخوام درسم تموم شه ... البته البرز نمیگه میخوام ... اما
من حس کردم خیلی دلش میخواد ... یعنی چطوری بگم ؟ وای رویا نمیدونی چشماش چقدر برق میزد
وقتی راجب بچه حرف میزد . وقتی گفتم بخاطر دانشگام نمیتونم اصال همه برق نگاهش محو شد ... "
" من درست نگرفتم چی شد ! االن مشکل کجاست ؟"
پوفی کردمو به صندلیم تکیه دادم
" مشکل جایی نیست ... من موندمو یه البرز مغرور که دلش یه چیزی میخواد اما بخاطر من نمیگه "
رویا ابروهاشو باال انداختو گفت
" همممم فکر نمیکردم البرز بچه دوست داشته باشه "
" منم "
" خب مها نگرانی نداره ... البرز براش به اندازه کافی دیر شده دوسالم روش "
بعد خندیدو تکیه داد به صندلی

1401/08/27 14:43

با اخم نگاش کردمو گفتم
" باز به شوهر من گفتی پیر "
اخم توام با خنده ای تحویلم داد و گفت
" اول داداش من بودا ... فکر کن البرز پوشک بچه عوض کنه ... وای اصال فکر کن مثل نوه های گلی سه قلو
بشن "
اوه ... سه قلو ... اگه واقعا سه قلو باشن چی ... باید به رویا قضیه کیومرثو میگفتم .
البرز:::::::::::::::
از لحظه ورودم به شرکت یه کوه کار ریخت رو سرم .
دو قلو ها و امیر هم رفته بودن بازدید از سایت ها .
حدود ساعت 4 بود اومدن شرکت .
نهار سفارش داده بودمو بعد نهار از کار ها گزارش دادن.
دیگه ساعت 2 شده بودو میخواستیم برگردیم که امیر گفت
" با پدر رعنا صحبت کردی؟"
" آره ... "
صبح وقتی رسیدم شرکت به پدر رعنا زنگ زدم .
درسته اوضاع اونجور میخواستم پیش نرفته بود .
اما خب جواب پدرش خیلی هم بد نبود .
رو به امیر گفتم
" پدر رعنا گفت بهتره برین اونجا حضوری صحبت کنید و ... اینکه ... من راجب نشون کردن رعنا به پدرش
گفتم "امیر رنگ وروش پرید و گفت
" اوه ... چی گفت ؟"
" هیچی ... راجب چشمه مقدس هم گفتم ... جای نگرانی نیست ... خیالت راحت "
" اوه ... خداروشکر ... خیلی نگران بودن "
خندیدمو گفتم
" آره از سر و صدای هر شبتون معلوم بود چقدر نگرانی ... شبا خواب نداشتی "
چشماش گرد شد و گفت
" ای بابا ... باید حتما خونه مستقل بگیریم "
اسم خونه مستقل اومدو و دو قلو ها گوششون تیز شد

1401/08/27 14:44

رامین گفت " مام تو فکر خونه مستقلیم ..."
تکیه دادم به صندلیمو گفتم
" چشمم روشن ... کجا اونوقت "
من واقعا از خلوت شدن خونه و داشتن مها فقط برای خودم استقبال میکردم .
اما نمیخواستم بپه ها اینو حس کنن .
آرمین اومد کنارم رو میز به نقشه باز کرد و گفت
" خب این طرح پیشنهادی ما برای خونمونه "
با دیدن دو واحد دوبلکس به هم چسبیده خنده ام گرفت.
واحدا کامال قرینه بودن
اما خوب طراحی شده بودن
" خب این خونه رویایی دو قلو کجا قراره ساخته شه ؟"
رامین گفت " اگه اجازه بدی زمین نزدیک دریاچه "
امیر گفت " به به خوش سلیقه هم هستین ... ویو دریاچه میخواین "
خندیدمو رو به امیر گفتم
" دقیقا اما ساختن خونه اون وسط دردسره . یه سال بیشتر طول میکشه "
آرمین گفت " آره ... اما می ارزه "
نقشه رو ازشون گرفتمو گفتم " باید بررسی کنم ... بهتون تا فردا میگم "
مها ::::::::::::::
بالخره بعد مدت ها بدون نگرانی رو تراس با دخترا نشسته بودیم و میوه می خوردیم
با آرامش و بدون نگرانی .
نه پری در کار بود و نه خوناشامی ...
دم غروب بودو هوا داشت تاریک می شد.
صحبتم با رویا بهم برا تصمیم گیری کمک نکرده بود .
صدای ماشینا زود تر از خودشون سکون جنگلو شکستو همه چشم دوختیم به جاده .
از بین درختا ماشین ها پیدا شدن .
از مکس خبری نبود . از آرتور هم همینطور .
البرز پیاده شدو با بقیه اومدن سمت خونه .
تازه اینجا بود فهمیدم چقدر دلم میخواد هر روز این صحنه رو ببینم ...

1401/08/27 14:44

چقدر این زندگی میتونه پر از آرامش و لذت بخش باشه هرچند تکراری.
اما یه تکرار دوست داشتنی . البرز از دور بهم چشمکی زد که لبخند رو لبمو پر رنگ تر کرد.
دو ماه بعد ::::::::::::
مها ::::::::::::::
" خانمم ..." این جمله البرز مثل همیشه با بوسه روی گردنم همراه شد .
" پاشو خانمم ... کالست دیر میشه "
" همممم ... بذار بخوابم البرز... میخوام انصراف بدم ..."
بلند خندید و گفت " هر روز صبح همینو میگی "
" چون هر شب تو منو تا صبح بیدار نگه میداری "
منو چرخوند سمت خودشو اومد روم
شیطون نگام کرد و گفت " اعتراض داری؟"
" بله "
" اعتراض وارد نیست "
" اما البرز...."
نذاشت ادامه بدمو با لباش ساکتم کرد .
دستش داشت آروم آروم پیشروی می کرد که صدای موبایلم بلند شد .
ازم جدا شد و نفس عمیق کشید
هر دو می دونستیم رویاست .
البرز موبایلمو از رو پاتختی برداشت و در حالی که می نشست رو تخت جواب داد.
" اومدیم ... یه روز نمیشه زنگ نزنی؟"
صدای جیغ رویا از اون سمت شنیده میشد
" یه روز نمیشه منتظرم نذارین "
" نوچ "
البرز اینو گفتو منتظر جواب رویا نمون.
قطع کرد و به من که پشت سرش نشسته بودم نگاه کرد .
نگاهش از صورتم رو تنم چرخید و برگشت رو چشمام
با شیطنت و جدیت خاص خودش گفت " منم باهات موافقم انصراف بدی ها "
ابروهامو انداختم باال و قبل اینکه بتونه منو بگیره دوئیدم سمت سرویس .
هر روز که کالس دارم برنامه ما اینه.

1401/08/27 14:46

روزا دانشگاه تمام انرژیمو میگیره و شبا البرز.
روزای تعطیلم که البرز .
تو دلم خندیدم ... گرگ من خیلی پر انرژی شده.
شاید مال این فصل باشه...
البرز :::::::::
به مها که دوئید سمت سرویس خیره بودم .
چطوری میشه ازت سیر شد وقتی انقدر وجودت خواستنیه ...
این دو ماه مثل برق و باد گذشت .
آرتور تونست وارد چشمه مقدس بشه و این یعنی واقعا طرف ماست .
پدر آوا اجازه داد با هم باشن ...
حاال آرتور دنبال بقیه خوناشام های سیاهه ...
مکس بالخره با آرام ازدواج کرد و رفتن روسیه ...
هرچند هنوز جشن عروسی نگرفتن .
اما فکر کنم اونام مثل ما آخر بیخیال جشن عروسی میشن .
هرچند من خیلی اصرار کردم برای این جشن اما مها فقط دوست داشت ا لباس عروس عکس بگیره و
میگفت حوصله این مراسمو نداره.
میدونستم دلیل اصلی مها چی بود.
مها جز ما کسیو نداشت .
پس یه جشن با کلی مهمون غریبه براش جذابیت نداشت .
برای همین اصرار نکردمو به گرفتن عکس رضایت دادم.
من هر کاری میکردم برای شادی مها بود.
اگه اون اینجوری شاد تر بود برای من کافی بود.
بعد مراسم ساده و کوچیک ما امیر و رعنا برگشتن جلفا.
قرار شد فصل گرم جلفا باشن و فصل سرد بیان اینجا .
آرمین و رامین برا نزدیک بودن به دخترا تصمیم گرفتن فعال ویال بمونن تا خونه ای که کنار دریاچه میسازن
تموم شه .
انتقالی رویا و مها رو به هر سختی بود گرفتیم .
روزا کم کم داشت روال عادی میگرفت.

1401/08/27 14:47

حاال من مونده بودمو مها .
اوایل روزای طالیی ما بود .
دوتایی ... در آرامش .
اما از وقتی دانشگاه مها شروع شده بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم.
زمانی هم که خونه بود با رویا مشغول انجام پروژه بودن.
بلند شدمو رفتم سرویس اتاق قدیمی مها تا زودتر آماده شیم .
نمیخواستم دوباره رویا تا خود دانشگاه نق بزنه .
مها::::::::::::
سعی کردم با آخرین سرعت ممکن لباس بپوشم .
وقتی رفتم پایین البرز و سامی و رویا دور میز صبحانه بودن .
رویا با اشتها در حال خوردن صبحانه بودو با دهن پر به من سالم کرد.
ادا قیافه اش رو در آوردم که البرز و سامی خندیدن .
البرز رو به سامی گفت " خونه خودتون بهش غذا نمیدی؟ "
" می گه دست پخت داداشمو دوست دارم "
دوباره خندیدیمو البرز ساندویچی که برام درست کرده بودو بهم داد
" چایتو بخور لقمتو تو راه بخور که این دختره مخ مارو خورد "
رویا لقمشو بالخره قورت داد و گفت " ای بابا راست میگم خب "
سریع صبحانمو خوردمو همه زدیم بیرون .
سامی و رویا دوباره مراسم خداحافظی اجرا کردن .
یه جوری همدیگرو بغل میکردن و می بوسیدن انگار قرار بود دیگه همدیگرو نبینن
اینبار دیگه البرز گفت " بسه دیگه هر روز هر روز "
رویا برای البرز زبون در آوردو گفت " یاد بگیر "
البرز شونمو بغل کرد و گفت " بیا اینا بد آموزی داره "
با هم رفتیم سمت ماشینو و تو گوشم گفت
" جلو رویا پر رو میشه ... اما شب تالفی میکنم "
خندیدمو گونشو بوسیدم
" اما من االن بوستو میدم "
اونم خندیدو بازومو تو دستش فشار داد

1401/08/27 14:48

البرز::::::::::
دخترا رو جلو در دانشگاه پیاده کردم .
مها قبل پیاده شدن دوباره خم شد صورتمو ببوسه که سریع برگشتم سمتش و لبامو نرم بوسید.
بهش چشمکی زدم که گفت " از دست تو البرز... حراست اخراجم نکنه آخر"
با رفتن دخترا خودمم راه افتادم سمت شرکت .
همیشه از خودم میپرسم اگه این روزا اسمش زندگیه ... پس قبل از اومدن مها به زندگیم چی بود ...
واقعا چطور بدون این دختر این روزهامو گذروندم .
چقدر زندگیم بی معنا بود .
رسیدم شرکت . دو قلوها زودتر رسیده بودنو حسابی مشغول بودن .
ساعت نزدیک دوازده بود که موبایلم زنگ خورد .
رویا بود . سریع جواب دادم
" جانم "
" البرز میشه بیای دبالمون "
" مگه تا 2 کالس ندارین ؟"
" چرا ... حال مها خوب نیست ... "
صدای مها از اون سمت شنیده میشد که داشت به رویا میگفت خوبه ... خوب شده ... چرا به البرز زنگ زدی
با نگرانی گفتم " چی شده رویا؟ من دارم میام "
کتمو از رو چوب لباسی برداشتمو رفتم سمت آسانسور .
رویا با خنده شیطونی گفت " رفتیم سلف بوی نهار بهش خورد حالت تهوع شد .
جلو در آسانسور هاج و واج ایستادم .
رویا دوباره خندید
اوه خدای من ... یعنی ... ممکنه ؟!
رویا با خنده گفت " فکر کنم خبریه "
همچنان شوکه ایستاده بودم که با صدای منشیم به خودم اومدم
" آقای آزاد ... حالتون خوبه ؟"
دکمه آسانسور رو زدم و گفتم
" به پسرا اطالع بدین من رفتم

1401/08/27 14:49

مها::::::::::::
از صبح یه حال عجیبی داشتم و ظهر با ورودمون به سلف حالم بدتر شد.
با حالت تهوع اومدم بیرون اما هوای آزاد که بهم خورد بهتر شدم .
دوباره برگشتم داخل که اینبار شدید تر از دفعه قبل دلم پیچید.
اومدم بیرون و نشستم رو چمن های کنار سلف .
رویا نگران اومد بیرونو حالمو دید سریع زنگ زد به البرز.
هرچی بهش گفتم خوب شدم قبول نکرد.
هرچند واقعا خوب نبودم.
سرم سنگین بود و بدنم بی حال.
رویا با شیطنت به البرز گفت " فکر کنم خبریه "
سوالی نگاهش کردم
چشمکی به من زد و دوباره به البرز گفت " کنار سلفیم اما میتونیم بیایم ..."
حرفش نیمه کاره موند و کالفه گفت
" چشم... میشینیم همینجا تا تو بیای "
پوفی کردو قطع کرد
" باز البرز رئیس بازیش گرفت "
" نباید بهش زنگ میزدی. خوبم . کالس داریم 4"
" چند روزه رنگ و روت پریده ، بالخره یه دکتر بری بعد نیست "
بهم چشمکی زد و نشست کنارم
" چی شده مشکوکی "
" من مشکوکم یا تو که گفتی فعال بچه نمیخوای اما شبیه حامله هایی "
یهو خشکم زد.
یخ شدمو با ترس نگاهش کردم.
چی میگفت رویا
زیر لب گفتم " مگه االن میشه ؟"
با تعجب نگام کردو گفت " مها ... االن آبانه ها ... یه ماهی میشه که فصلش شده "
با حرف رویا چشمام سیاه شد .
نفس کشیدن از استرس برام سخت شده بود.
دستمو گذاشتم رو شکممو گفتم " وای... یه ماه ؟"

1401/08/27 14:49

رویا حاال واقعا نگران شده بود.
بازومو گرفتو گفت " خوبی؟ یعنی نمیدونستی از اوله پاییزه ؟"
" می دونستم ... اصال حواسم نبود ... البرز... یعنی اون نمیدونست ؟! وای خدا رویا ... "
چشمامو بستمو سرمو بین دستم گرفتم .
البرز::::::::::
نفهمیدم چطوری دارم رسیدم دانشگاه دخترا.
حدودا یه ماه پیش بود که برای مها از سینا قرص مخصوص ضد بارداری خودمونو گرفتم.
وقتی بهم گفت تا درسش تموم شه صبر کنیم درسته یکم ناراحت شدم.
اما بهش حق دادم.
برا همین رفتم از سینا قرص مخصوص این سه ماه رو گرفتم.
بهش گفتم باید با وعده غذا اصلی مثل نهار بخوره .
اونم چیزی نگفت .
اما چون روزا با هم نبودیم اکثرا نمیدونستم میخوره یا نه.
یعنی از قصد نخورده ؟!
یا یادش رفته ؟!
یعنی واقعا مها حامله شده .
باورم نمیشد .
انتظامات دانگاه جلومو گرفت .
دوست ندارم از نیروم رو بقیه استفاده کنم .
اما االن وضعیتی نبود که بخوام مکث کنم .
مها:::::::::
نمیدونم چرا اشکام راه افتاده بود .
حس خودمو درک نمیکردم .
یه دل تنگی عجیبی تو وجودم حس میکردم .
نکنه واقعا دارم مادر میشم ...
مادر ...
چه واژه عجیبی ...

1401/08/27 14:50

اشکام شدید تر شد.
صدای ترمز ماشین باعث شد سرمو بلند کنم
البرز نگران پیاده شد و اومد سمت ما .
خواستم خودم بلند شدم اما رویا کمکم کرد .
" چی شده مها... چرا داری گریه میکنی ؟"
بدون توجه به محیط دانشگاه بغلم کرد .
سریع از بغلش خواستم بیام بیرون که ذاشت .
" چرا گریه میکنی مها "
زیر لب گفتم " نمیدونم ... نمیدونم واقعا ..."
رویا گفت " بریم تو ماشین تا اخراج نشدیم "
البرز سر تکون دادو سوار ماشین شدیم .
اشکامو پاک کردمو تو چشمای البرز نگاه کردم .
نگران و غمگین بود .
آروم گفت " خوبی االن ؟ "
سر تکون دادم که ماشینو روشن کرد و گفت " قرصارو نخوردی ؟"
لبامو بهم فشار دادمو سرمو تکیه دادم به صندلی
البرز دوباره پرسید " مها ؟ "
" کال یادم رفت ... نخوردم ..."
رویا از پشت سوتی کشید و چیزی نگفت
البرز گفت " االن میریم مطمئن شیم "
البرز::::::::::::
انتظار نداشتم مها رو تو این حال ببینم .
رسیدیم آزمایشگاه سینا .
تمام کارای مربوط به خودمونو تا میشد پیش سینا انجام میدادیم .
مخصوصا تست بارداری.
تو راه تماس گرفتم و مطمئن شدم سینا هست .
رویا وارد شد و بازوی مها رو گرفتم.
باید باهاش خصوصی صحبت میکردم

1401/08/27 14:51

نگران نگام کرد
" مها ... اگه باردار بودی... " سخت بود ادامه جمله ام ... اما با تمام سختیش گفتم " اگه بخوای ... میتونیم
نگه نداریم..."
نمیتونستم طور دیگه بگم .
برام بیانش تا همینجام سخت بود
اما اشکای مها وادارم کرد بگم .
نمی خواستم ناراحتیشو ببینم.
سرشو مبهوت تکون دادو گفت " چرا این حرفو میزنی؟"
" چون نمیتونم اشکاتو ببینم "
دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و گفت
" درسته شوکه شدم .... اما اشکام بخاطر مادر شدنه ... حس عجیبیه ... پر از دلتنگی برا کسی که نداشتم ..."
دوباره تو چشماش اشک جمع شد .
خواستم بغلش کنم که صدای سرفه ای باعث شد دستاشو برداره و ازم جدا شد .
سینا جلو در ایستاده بود.
بهش سر تکون دادمو با مها رفتیم داخل .
از حرف مها دلم گرم شد.
مها ::::::::::
به خون سرخم تو سرنگ نگاه میکردم .
سینا گفت " یه ساعتی طول میکشه . منتظر میمونین یا تلفنی جوابو بگم "
البرز گفت " میریم ... مها استراحت کنه بهتره "
" اما من خوبم ... ساعت 4 کالس دارم ..."
ساعت یک و نیم بودو میشد برسیم کالس .
البرز با اخم گفت " باید اول نهار بخوری . به کالس نمیرسی "
رویا که بیرون اتاق بود سرک کشیدو گفت " من برمیگردم دانشگاه پس . یکی به کالس برسه "
البرز سر تکون دادو کمکم کرد بلند شد
سریع گفتم " خوبم البرز "
" میدونم " اینو گفتو باز کمکم کرد .
رویا چشمکی زد و سینا آروم خندید.

1401/08/27 14:52

هنوز جواب آزمایش مثبت نشده و البرز اینجوری رفتار میکنه .
وای به حال وقتی که جواب مثبت باشه ...
وای به حال وقتی که بخوان به دنیا بیان ...
البرز:::::::::
رویارو جلو در دانشگاه پیاده کردم و با مها رفتیم سمت خونه.
تو مسیر نهار گرفتم که تو خونه بخوریم .
با وجود اینکه از مها پرسیدم چی بگیرم اما باز وقتی نهارو گذاشتم تو ماشین شیشه رو داد پایین و گفت
" نمیدونم بوی غذا چرا حالمو بد میکنه "
تو گلو خندیدمو چیزی نگفتم.
سوالی نگام کردو گفت " چرا میخندی ؟"
نشستمو ماشینو روشن کردم .
" بهش میگن ویار مها ..."
" نخیر ویار اونه که هوس چیزیو میکنی "
برگشتم سمتش که حق به جانب داشت نگام میکرد .
چشمکی زدمو گفتم " من 84 سالم بود وقتی امیر به دنیا اومد . 87 سالم بود دو قلوها به دنیا اومدن . 44
سالم بود رویا ..."
" خب؟ اینا یعنی تو پیری؟ "
" من پیرم ؟ جواب اینو خونه بهت میدم . اینارو گفتم بدونی من خیلی تجربه دارم . "
خندیدو سرشو تکیه داد به صندلی
" اصال شاید خبری نباشه البرز. یه تهوع عادیه "
بازم از حرفش خندیدم.
" باز چرا میخندی البرز "
" دوتا گرگینه تو فصل جفتگیری گرگا ! بدون جلوگیری! خبری هم نباشه ... خوب خنده داره "
پوفی کردو چشماشو بست .
" میترسم البرز"
دستشو گرفتمو بوسیدم

1401/08/27 14:53

"از چی عزیزم ؟"
" کال تغییر تو زندگی سخته . ما تازه داشتیم به دوتایی بودن عادت میکردیم "
" یادته راجب ترس بهت چی گفتم "
سر تکون داد
" خب پس هیچوقت نترس . تغییر هم یه حرکت مثبته تو زندگی "
" همممم ... چرا شبیه بابا ها شدی از االن "
اینبار بلند خندیدمو گفتم " پس شبیه بابا ها شدم ... باشه مها خانم ..."
مها :::::::::::
اینکه البرز انقدر خوشحاله برام لذت بخش بود
شاید بروز نده
اما از لحظه ای که جلو آزمایشگاه صحبت کردیم چشماش مدام می خندید.
رسیدیم خونه و با هم پیاده شدیم.
هرچند میل به غذا نداشتم اما البرز مجبورم کرد بخورم .
نهارمون که تموم شد گفت " من زنگ بزنم به سینا ببینم آماده شد جواب یا نه "
سر تکون دادمو گفتم " اگه باشم ... معلوم میشه چند وقته ؟"
البرز دوباره تو گلو خندید و گفت " آره ... مامان کوچولو"
مامان کوچولو ...
دوستش داشتم ...
با لبخند من البرز موبایلشو در آوردو زنگ زد به سینا .
با دستام صورتمو پوشوندمو منتظر موندم .
صدای سینا از اون سمت شنیده نمیشد.
البرز گفت " سالم سینا ... آماده شد ... آها... خب ... مرسی ... باشه ... حتما ... خب ... آره میدونم ... مشکلی
نیست ... مرسی "
قطع کرد .
دستام یخ بود.
نه از صداش . نه از حالت حرف زدنش ... هیچ کدوم چیزی حس نمیشد.
آروم یه انگشتمو گرفتو کنار داد
" چرا رفتی اون پشت... خوبی ؟"

1401/08/27 14:53

سر تکون دادم " نه ... سینا چی گفت البرز ؟"
" گفت حامله نیستی ... احتماال مسمومیته "
آروم دستامو از جلو صورتم برداشتم
" جدی ؟"
سر تکون داد و گفت " میگه بهتره استراحت کنی "
" ئه ... جدی ؟"
حالم گرفته شده بود .
تازه االن میفهمم چقدر دلم میخواست حامله بودم .
مشکوک به البرز نگاه کردمو گفتم
" پس چرا چشمات هنوز اونجوریه؟"
با تعجب نگام کردو گفت " چطوری؟"
" برق میزنه ... شاده ..."
گوشه لبش یه کوچولو فت باال و خواست نخنده .
دستمو گرفتو منو کشید تو بغلش تا رو پاش بشینم .
آروم شکممو نوازش کرد
تو گوشم گفت " میخواستم مطمئن شم از ته دل راضی هستی "
چونمو بوسید " داری مامان میشی "
البرز ::::::::::::::
لبخند مها وجودمو روشن کرد .
دستشو دور گردنم حلقه کردو گفت " وای باورم نمیشه ... دوستت دارم البرز ..."
منم بغلش کردمو گردنشو بوسیدم.
موهاشو نفس عمیق کشیدمو زمزمه کردم.
"منم دوستت دارم ..."
دو ماه بعد ::::::::::::::
مها :::::::::::::
فقط یه طبقه بود اما همینم منو به نفس نفس مینداخت ...
تازه االن که فقط سه ماهم شده

1401/08/27 14:54

هنوز گرد و سنگین نشدم.
کمر شلوارمو باز کردمو رو تختمون دراز کشیدم.
آخرین امتحانم دادم.
حاال دو ترم بعدو باید مرخصی بگیرم .
هرچند خودم فکر می کنم ترم بعدو میتونم برم اما نتونستم البرزو راضی کنم .
در اتاق باز شدو البرز اومد تو .
" چرا عصرونه نخوردی ؟"
" وای البرز من 4 تازه نهار خوردم میل نداشتم "
" 4 نهار خوردی؟ مگه سینا نگفت وعده هات دیر نشه "
" قبل امتحان میل نداشتم "
سری تکون دادو رفت بیرون . میدونستم رفت عصرونه ام رو بیاره و تا به خورد من نده ول کن نیست .
با سینی پر عصرونه اومد تو.
سری تکون دادمو گفتم " آخر تو منو گرد میکنی "
" گرد نمیشی نترس اینا سهم پسرامه "
نشست کنارم سینی رو گذاشت رو پاتختیو رو شکمم دست کشید.
" پسرای بابا چطورن؟"
خندیدمو گفتم " هیچوقت قیافه ات یادم نمیره "
" چی ؟"
" وقتی سینا داشت سونوگرافی میکرد "
" آها وقتی گفت سه قلو هستن ؟ " خندید و ادامه داد " خودتم قیافه ات خنده دار بود "
خندیدمو گفتم " نه ... وقتی گفت کامال مشخصه هر سه تا پسرن "
اینو گفتمو دوباره خندیدم .
قیافه البرز تو اون لحظه ترکیبی از شوک ، خوشحالی ، خجالت و البته حسرت شده بود .
سرش خم کرد رو شکممو تاپمو داد باال.
یه بوسه ریز رو شکمم زدو گفت " همممم دلم برا هر چهارتاتون تنگ شده بود "
" مام دلمون برات تنگ شده بود "
چرخید رو تختو اومد روم .
" دلم یه دختر میخواست فتوکپی خودت "
نرم لبمو بوسیدو گاز گرفت

1401/08/27 14:56

دوباره تو چشمام خیره شد که گفتم " وای چند ماه دیگه وقت بوسیدن منم نداری البرز"
سرشو بورد تو گودی گردنم .
جای نشونمو بوسیدو گفت " مگه ممکنه ... من همیشه برای تو وقت دارم "
دستمو تو موهاش فرو کردمو زیر گوششو بوسیدم
" اسمشونو چی بذاریم ؟"
دستمو تو موهاش فرو کردمو زیر گوششو بوسیدم
" اسمشونو چی بذاریم ؟"
" هرچی مامان کوچولو بگه "
اینو گفتو دوباره همون گرگ وحشی شد که بیتابش بودم ...
شش ماه بعد:::::::::
البرز :::::::::::::
دیگه هفته های آخر بود و همه حسابی نگران بودن .
یه تخت آبی توی اتاق کارم گذاشته بودیم .
مها دیگه حتی نمیتونست ده قدم پشت سر هم راه بره چه برسه به اینکه بتونه تا طبقه باال و اتاق خودمون
برسه .
سینی غذایی که رویا برامون آورده بود رو بردم سمت اتاق کارم .
مها رو تخت دراز کشیده بودو باز یکی از اون کتاب هایی که رویا براش گرفته بودو میخوند.
" چند دور اینارو میخونی "
" باید بلد باشم بچه داری کنم دیگه "
" من بلدم نگران نباش "
" تو هم هی تجربیاتتو به رخ من بکش "
" بیا شام بخور "
" به خدا این سه تا جایی برا مهده من نذاشتن که بخوام غذا بخورم ... اونم اینهمه "
کنارش نشستم . سینی رو رو پا تختی گذاشتمو شکمش که حاال حسابی بزرگ شده بودو دست کشیدم .
" چند روز دیگه سبک میشی "
" البرز میترسم ... "
" آ ...آ... ترس نداریم ها ... بیا شام بخور پسرام گرسنه ان "
" تو هم که همش نگ... آییییی..."

1401/08/27 14:58

لبخند رو لبای مها محو شد و لبش بی رنگ شد
سریع بازوشو گرفتم " مها ؟"
بازومو گرفتو دوباره از درد جیغ کشید
مها :::::::::::
درد تو دلم پیچیدو نفسم رفت .
بازو البرزو گرفتم تا بگم فکر کنم وقتشه اما درد امونمو برید .
البرز وحشت زده رفت بیرونو داد زد
" رامین ... ماشینو حاضر کن ... مها درد داره "
صدای سراسیمه پایین اومدن از پله های دو قلو ها رو شنیدمو البرز برگشت سمتم
از درد ملحفه رو تودستم مشت کردمو جیغ کشیدم .
البرز سریع ساک بچه ها ، شال و مانتویی که آماده کرده بودمو برداشت و اومد کنارم
" آروم عشقم ... "بازومو گرفت که آرمین اومد تو و با البرز کمکم کردن بلند شم .
رامین ماشینو تا پای پله ها آورد و با البرز پشت ماشین نشستیم .
یه لحظه دردم آروم شد و نفس گرفتم
اما تا خواستم حرف بزنم دوباره درد تو دلم پیچیدو بی اختبار جیغ کشیدم.
البرز :::::::::::
نمی دونم چطوری رسیدیم تا بیمارستان .
تمام طول مسیر جیغ های مها قطع نمیشدو انقدر دستمو تو دستش فشار داده بود جای انگشتاش رو دستم
بود.
قرار بود برای روزای آخر بریم ویال که نزدیک تر باشیم .
چون قرار بود سزارین باشه تاریخ دقیق رو سینا تعیین کرده بود .
اما با این درد مها همه چی بهم خورده بود.
فکر نمیکردم االن بشه.
تو راه با سینا وبقیه هماهنگ کردیم.
جلو کلینیک سینا با ویلچر آماده بودو تا رسیدیم مها رو بردن داخل .
دستش تو دستم بودو با جیغ اسممو میگفت
عصبی بودم که کاری ازم بر نمیومد .

1401/08/27 14:58

کالفه به سینا گفتم " چرا انقدر زود "
" سه قلو اینجوری میشه "
حاال واقعا معنی نگرانیو حس میکردم .
سینا بازومو گرفتو گفت " اگه میخوای بیای تو اتاق عمل با من بیا "
سر تکون دادمو همراهش رفتم .
لباس استریل بهم داد و گفت " روی لباست بپوش . روی کفشت هم اینارو بپوش . بعد از این در بیا داخل
"
اصال برای این مرحله آمادگی نداشتم .
سریع لباس استریل رو پوشیدمو از دری که گفت وارد شدم .
مها رو تخت اتاق عمل بود و با یه پارچه سبز جلوی دیدش رو شکمشو گرفته بودن .
پرستارا دورش بودنو داشتن آماده اش میکردن.
با دیدنم با جیغ صدام کرد . چشماش از اشک خیس بود
سریع رفتم کنارش و دستشو گرفتم .
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم . کنار گوشش گفتم " آروم عزیزم ... االن تموم میشه "
" نمیتونم ... نمیتونم ... " دوباره جیغ کشید ...
مها ::::::::::
تو راهرو یهو البرز کنارم نبودو ترس تو وجودم نشست .نفهمیدم یهو کجا رفت .اشکام از نبود البرز و درد
سرازیر شد .اما وقتی با اون لباس استریل اومد تو اتاق عمل انگار دنیارو بهم دادن .روم خم شده بودو مدام
صورتمو میبوسیدو کنار گوشم نجوا میکرد .کم کم اثر بی حسی باعث شد دردم کم شه و هق هقم آروم شد
. البرز تو گوشم گفت " دوستت دارم عزیزم "
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای گریه تو اتاق پیچید .
البرز سرشو بلند کرد و با ذوق به اون سمت پارچه سبز نگاه کرد
چند لحظه بعد صدای گریه دوم و صدای گریه سوم . فقط اشک میریختم .
البرز یه کوچولو که تو پارچه سبز پیچیده بودن بغل کرد و با لبخند نگاش کرد .
نگام کردو گفت " نفر اول ... "
دومی رو هم پرستار آورد و البرز هر دو تا رو کنار صورتم نگه داشت .
حس بی نظیری بود که صدای سینا بلند شد
" چه سوپرایزی ... سومی دختره

1401/08/27 15:00

باورم نمیشد ...
البرز ::::::::::::::::
خیلی حس خوبیه نگاه کردن به این سه تا موجود کوچولو و دوست داشتی
سوپرایز جالبی بود . دوتا پسر و یه دختر .
حتی سینا هم انتظار نداشت .
وقتی اومدیم بیرونو به بچه ها خبر دادم رویا داشت از خوشحالی بال در میاورد .
دو قلو ها که دیگه سر از پا نمیشناختن .
باراد ، بارمان ، باران... من واقعا پدر شدم ...
ماه اول با همه سختیاش مثل برق و باد گذشت .
برای مها از همه سخت تر بود چون تمام مدت مشغول شیر دادن به بچه ها بود و تا میخواست استراحت کنه
تایم شیر از اول شروع میشد.
حاال آروم خوابیده بود . مثل این سه تا کوچولو .
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم که چشماش با ناز باز شد .
" تایم شیر باراد شده ؟"
" نه هنوز ... میتونی بخوابی " سرشو بلند کردو نرم لبمو بوسید .
" همممم ... اگه نخوام بخوابم چی "
کنارش دراز کشیدمو گفتم " اونوقت با بابای بچه ها میتونی شیطونی کنی "
" همممم ... شیطونی خوبه " بعد آروم تو گلو خندید .
نرم رفتم روشو گردنشو بوسیدم
" چه مامان شیطونی "
پاشو نوازش کردم که خندیدو گفت " چه بابای شیطون تری "
چونشو بوسیدم که صدای گریه باران بلند شد
مها آروم خندید و گفت " چه دختر حسودی "
خندیدمو آروم از روش بلند شدم " طرفدارام زیاد شدن دیگه "
بارانو بغل کردمو آوردم پیش مها " میشه این دور به بچه ها شیر خشک بدی یکی بیشتر بخوابن "
بهم چشمکی زد و گفت " چه فکر خوبی "
سه سال بعد ::::::::::

1401/08/27 15:01

مها :::::::::::
با یکسال و نیم تاخیر بالخره آخرین امتحان دوره لیسانسمو دادم .
رویا یه سال زودتر درسش تموم شد و االن باردار بود.
امیر و رعنا قرار بود برا تعطیالت با هانا دخترشون بیان پیش ما.
دو قلوها یه سال میشد عروسی کردن و اومدن نزدیک ما .
آوا و آرتور همچنان در سفر و تعقیب هستن و مکس و آرام هم با دو قلوهاشون سرگرمن .
همه حسابی درگیر زندگی بودن.
همه چی تو آرامش و آسایش بود.
البته این راجب البرز در حال حاضر صدق نمی کرد.
البرز خونه بود با بچه ها .
میدونستم برسم حسابی بچه ها کچلش کردن.
ماشینو پارک کردمو پیاده شدم .
هوای جنگلو نفس عمیق کشیدم .
بالخره بدون نگرانی از درس میتونم از جنگل و بچه ها لذت ببرم .
رفتم سمت خونه
با باز شدن در لبخند رو لبم عمیق تر شد .
باران بغل البرز بودو باراد و بارمان هرکدوم یه پای البرزو گرفته بودنو سه تایی با هم داشتن صداش می
کردن
عادت بچه ها بود یهو هر سه تا صدات می کنن و هرچقدرم بگی جان و بله چیزی نمی گن .
پشت سر هم می گفتن بابا و البرز هی می گفت . بله . جان . چی میخواین که متوجه من شدن .
تا منو دیدن باراد و بارمان دوئیدن سمتمو مامان مامان گفتنشون شروع شد .
بارانم از تو بغل باباش خودشو کج کرده بود سمت من و مامان مامان می گفت .
البرز بارانو گذاشت رو زمین.
اومد سمتمو گفت " نجات پیدا کردم "
بدون توجه به بچه های پایین پامون دست برد تو موهامو لبمو بوسید .
وقتی بالخره از هم جدا شدیم گفت " آخیش ... "
بعد به بچه ها که مثل همیشه وقتی همدیگه رو می بوسیدیم ساکت میشدن نگاه کرد و گفت
" مامان مال منم هستا "
اونام برگشتن سمتشو بابا بابا بغل... گفتنو شروع کردن .

1401/08/27 15:10

خسته نگام کردو گفت " میدونم خسته ای اما نجاتم بده "
خندیدمو همینطور که لباسای بیرونمو در میاوردم از تو کابینت بسته بیسکوئیت هارو در آوردمو گفتم " کی
بیسکوئیت میخواد ؟"
هر سه تا دوئیدن سمتمو گفتن من
" هر کی بیسکوئیت میخواد باید بشینه جلو تلویزیون تا مامان براش بیسکوئیت بیاره "
به البرز اشاره کردم تلویزیونو روشن کنه.
اونم سریع سی دی کارتون بچه ها رو گذاشت و بچه هام به زور رفتن از کاناپه باال و هر سه نشستن .
نفری یه بیسکوئین بهشون دادمو گفتم
" ببینم کی دیر تر بیسکوئیتش رو تموم میکنه بهش جایزه بدم "
" البرز تو گلو خندید "
بهش چشمک زدمو آروم کنار گوشش گفتم " بالخره منم دلم برا بابا بچه ها تنگ میشه "
اینو گفتمو لبشو دوباره بوسیدم . با هم رفتی سمت اتاقمون.
البرز گفت " این روش های تورو من هم بلد بودیم خوب بود... فقط تو می تونی یه ساعت یه جا سرگرمشون
کنی "
" یادمه یکی می گفت من متخصص بچه داریم "
" اون یه نفر شکر خورد ... هیچی با این سه تا وروجک قابل مقایسه نیست "
خندیدم و گفتم " دفعه آخر بارمان بعد 37 دقیقه بیسکوئیتش تموم شد و اومد دنبالم "
البرز هومی کرد و گفت " پس کمتر ازنیم ساعت وقت داریم "
اینو گفتو از رو زمین بلندم کرد
" میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود "
" فقط سه ساعت نبودما "
" تو یه لحظه نباشی هم من دلم تنگی می شه برات "
دستمو دور گردنش حلقه کردمو گفتم " البرز... خیلی دوستت دارم ... "
گذاشتم رو تختو تو گوشم گفت " منم ... میدونی که بیشتر از جونم ..."

1401/08/27 15:11

و پایان ???

1401/08/27 15:11

برای رمان جدید اگر پیشنهادی دارین تو گروه بگین ?

1401/08/27 15:24

nini.plus/romantanz2

1401/08/27 15:25