525 عضو
.سالم –
.مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد
.به سمت مبلها راهنماییشون کردم
.عمه روی مبل نشست
آقاجون کجاست؟ –
.یه کم بیرون کار داشتند، االناست که دیگه برگرده –
.عقب عقب رفتم
.با اجازتون من برم یه کم سر و وضعمو مرتب کنم برمیگردم –
.بعد به سمت پلهها رفتم و ازشون باال اومدم
.خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم
.نفس آسودهای کشیدم
.جو خیلی سنگین بود
.صبر میکنم وقتی همه اومدند میرم پایین
.از توی آینه نگاهی به خودم انداختم
.مانتوی آبی سفید بلندی که پوشیده بودم خوب به تنم نشسته بود
شالمو از سرم کندم و به جاش روسری سفیدمو از توی کمد برداشتم و مدل شیکی
.بستمش
عطرمو از توی کیفم بیرون آوردم و بوش کردم که از بوی گرم و شیرینش لبخندی
.روی لبم نشست
هیچوقت حسرت اون ادکلنهای افتضاح میلیونی که عمههام و دختر عمههام و زن
.داییم میزنند نمیخورم
به نظر من حس زندگیو تو همین عطرهای پونزده هزار تومنی میشه حس کرد، اون
.ادکلنها بیشتر بوی طمع و مغروریت میدند
.عطرمو به مچم زدم و توی کیفم گذاشتمش
.هیچ وقت چادر سر نمیکنم اما به هر حال حجاب و خط قرمزهایی واسه خودم دارم
.از صداها میشد فهمید اون یکی عمم و هردوی عموهامم اومدند
.به عشق عموهامم که شده باالخره از اتاق بیرون اومدم
.همین که از پلهها پایین اومدم نگاهها به سمتم چرخید
.لبخند کم رنگی زدم
.سالم به همگی –
.تک به تک بغلشون کردم
.ارشیا: سالم
.بهش نگاه کردم و خیلی سر و سنگین گفتم: سالم
.لبخندی زد
.خیلی وقته ندیدمت –
.آره، خیلی وقته
خواست حرفی بزنه که برای اینکه خفه بشه رو به عموی کوچیکم حسین مثل همیشه
.با سر خوشی توی بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم
.سالم عشق خودم –
.خندید و بغلم کرد
.سالم دیوونهی من –
.زن عموم ریز ریزکی خندید
عموی کوچیکیم سی سالشه و همین باعث میشه خیلی باهاش راحت باشم، همین
.عموییه که وضعش مثل ماست
.گونشو بوسیدم و از بغلش پایین پریدم که خندید و به بازوم زد
چه خبرا؟ –
.به قفسهی سینهش زدم
.سالمتی –
.نگاههای حسادتبار اون سه تا دخترا رو حس میکردم
با زن عمو راضیه که سالم و احوال پرسی کردم رو به روی عمو بزرگم علی وایسادم و
.خیلی مودبانه دستمو دراز کردم
.سالم عمو جان –
.با لبخند پر ابهت همیشگیش باهام دست داد
سالم، خوبی؟
.لبخندی روی لبم نشست
.خوبم –
دوسش داشتم اما بخاطر سن و بیشتر چهرهش جرئت نمیکردم مثل اون عموم توی
.بغلش بپرم
خیلی سر و سنگین با زن عمو نرگس سالم و احوال پرسی کردم اما بازم نگاههای
تحقیر کنندهشو روی لباسهام حس میکردم که باعث میشد پوزخند محوی روی
.لبم بشینه
.همه روی مبلها نشستند
.خواستم بشینم اما با صدای آقاجون به سمتش چرخیدم
.سالم عزیزای دلم –
.مثل همیشه زودتر از بقیه به سمتش رفتم و بغلش کردم
.سالم آقاجون خودم –
.بغلم کرد
.سالم عزیزدلم –
سپیده دختر عموم با لحن پر حرصی گفت: تایمت تموم شد مطهره جون، نوبت
.ماست
بدون توجه بهش دست چروکیدهی آقاجونو گرفتم اما تا خواستم ببوسم دستشو
.روی شونم گذاشت و سریع اون دستشو بیرونش کشید
.عه عه دختر، از اینکارا نکن –
.با لبخند گفتم: چشم
.با لبخند مهربونی نگاهم کرد
.باالخره عقب رفتم تا بقیه هم سالم و احوال پرسی کنند
.روی یکی از مبلها نشستم
لبخندها و حرفهای خرکی اون سه تا رو میشنیدم؛ مثال میخوان رو دست من بزنند،
.ولی کور خوندند نمیتونند
.پا روی پا انداختم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم
توی تلگرام رفتم و واسه محدثه فرستادم: چه خبر چنگیز خان مغول؟
.مثل همیشه به دقیقه نکشیده جوابمو داد
سالمتی گودزیالی آفریقایی، چه خبره اونجا؟ –
.چیکار کنیم دیگه؟ اینم روش ابراز محبت ما به هم دیگهست
.فرستادم: خبر خاصی نیست، فعال که اون طایفه نیومده
نگاه خیرهی یکیو حس کردم که سرمو باال آوردم و اولین نفر با ارشیا چشم تو چشم
.شدم
.سوالی بهش نگاه کردم
کمی دست دست کرد اما آخرش به سمتم اومد که به طور نامحسوس نفسمو به
.بیرون فوت کردم
.کنارم نشست
چه خبرا؟ دانشگاه خوبه؟ –
.سرمو توی گوشی بردم
.خوبه –
.دستشو روی مبل گذاشت و به سمتم خم شد
.امشب میخوام باهات حرف بزنم، تنها، دوتایی –
.اخم کردم و بهش نگاه کردم که صورتم تو نزدیکی صورتش قرار گرفت
واسه چی؟ چی میخوای بگی؟ –
نگاهش گستاخانه واسه لحظهای لبمو شکار کرد که اخمهام بیشتر به هم گره
.خوردند
.زود نگاهشو به چشمهام دوخت
.االن نمیتونم بگم –
.با صدای زن عمو نرگس بهش نگاه کردیم
ارشیا جان؟ –
ارشیا: جانم؟
.چشم غرهای که زن عمو بهش رفت از نگاهم دور نموند
بچه ننه حساب کار دستش اومد و بلند شد و کنار باباش که حاال همگی نشسته بودند
.نشست
.پوزخندی زدم
!بچه ننه
.سرمو توی گوشی بردم که دیدم محدثه کلی پیام داده که خوندمو جوابشو ندادم
آخرین پیامشم این بود: هی یابو مرض داری سین میکنی جواب نمیدی؟
.خندم گرفت
.واسش فرستادم: ببخشید این پسر عمهی مامانیم داشت زر زر میکرد
یه دفعه در باز شد و یه خدمتکار عدهایو به داخل راهنمایی کرد که همگی بلند شدند
.و به تبعیت ازشون بلند شدم
.واسه محی فرستادم: فعال تا بعدا خر من
.صدای خوش و بش اوج گرفت که پشت سرشون رفتم
.تک به تک بزرگا باهم دست میدادند
چند تا دختر جوون و پسرای گوگولی هم بودند و دست یکیشونم دست گل بزرگی بود
.که قیافهشو نشون نمیداد
.کنارش یه پسر بود که به چشم برادری خیلی جذاب بود
بیخیال اونها شدم و منم با زنهاشون با خوشرویی دست دادم و سالم کردم که
.همشون با مهربونی جوابمو دادند
با دیدن یه دختر خوشگل و کوچولوی حدود چهار سالهای که تو بغل یه زن بود که
.اسمشو مرجان معرفی کرده بود لبخندی زدم و لپشو کشیدم
اسمت چیه خانم خوشگل؟ –
از خجالت سرشو تو سینهی مامانش پنهان کرد که مرجان خندید و گفت: اسمش
.آواست
.خندیدم
.خدا براتون نگهش داره –
.لبخندی زد
.ممنونم –
.آقاجون: همگی بشینید رو پا واینسید
.سرمو چرخوندم اما با کسی که دیدم چشمهام کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
!این اینجا چیکار میکنه؟
.نگاهش بهم خورد که شدید جا خورد
همه داشتند به سمت مبلها میرفتند اما من و اون میخکوب و یه پسر کنارش کنجکاو
.وایساده بودیم
.پسره کنارش تو پهلوش زد و آروم یه چیزی گفت
نگاه استاد رادمنش گستاخانه از سر تا پامو برانداز کرد که اخمی کردم و زود چرخیدم
.و به سمت بقیه که حاال داشتند مینشستند رفتم
.همه روی مبلهایی که تو یه دایرهی بزرگ دور هم چیده شده بود نشستند
.کنار زن عمو راضیه خالی بود که به سمتش رفتم
.اون دوتا هم اومدند و درست رو به روی من نشستند
.نمیتونستم بهش نگاه کردم چون همش خیال میکردم همه قراره بفهمند استادمه
.لبمو گزیدم
!اگه سوژه بیوفته دستشون که استاد جوون دارم چه شود
به به! عجب شانس خوب و گندی دارم، میبینی خدا؟ از بین این همه آدم توی تهران
!درست این استاده باید نوهی دوست آقاجون باشه
اون کسی که کنار آقاجون نشسته بود و از همه پیرتر بودنش نشون میداد دوست
.آقاجونه گفت: رضاجان میبینم نوهها ماشااهلل بزرگ بزرگ شدند
.آقاجون خندید
.آره دیگه، چند ساله گذشته، ماشاهلل خودتم حسابی نوه داریا –
.نگاهم رو جوونا چرخید و شمارششون کردم که ببینم چندتا نوه داره
تا چهار رسیدم، همین که نگاهم تو نگاه استاد گره خورد اصال یادم رفت تا چند
.رسیدم
.هل کرده کمی جا به جا شدم و سرمو پایین انداختم
.با شنیدن اسمم سریع سرمو باال آوردم که گردنم بدجور گرفت و صورتم جمع شد
.دستمو روش گذاشتم و ماساژش دادم
آقاجون: خوبی باباجان؟
.از خجالت گر گرفتم
آدم خجالتیای نبودم اما االن که استادم درست جلوم نشسته باعث میشه که خجالت
!بکشم، تازشم استادی که اول با دانشجو اشتباهش گرفتم و باهاش بحث کردم
.خوبم آقاجون –
.به من اشاره کرد
.مطهرهست، دختر مهدی –
.آقا احمد ابروهاشو باال داد
!واقعا؟ چه بزرگ و خانم شدی –
لبخند خجالتزدهای زدم و سرمو پایین انداختم، دستی به روسریم کشیدم و گفتم:
.لطف دارید شما
یه خانم دیگه که نزدیک آقا احمد نشسته بود گفت: انشاهلل دیگه وقتشه همهی
.نوههاتون سروسامون بگیرند، دیگه مرد و خانمی شدند واسه خودشون
مهال و سپیده رو دیدم که مثل خر ذوق کردند که با تاسف بهشون نگاه کردم و زیر لب
.نوچ نوچی گفتم
.آقاجون: انشاهلل زن و شوهر خوب براشون پیدا کنم همشونو میفرستم میره
.اخم کردم
!وا آقاجون؟! انگار از دستمون خسته شدین که میخواین بفرستینمون بریم –
.همگی خندیدند
آقاجون: تو که حاال حاالها عروست نمیکنم، تو بری کی به من سر میزنه؟
.لبخند حرص دراری زدم و مانتومو مرتب کردم
.نگاههای پر حرص عمههام و زن عموم و اون سه تا رو خوب میدیدم
مرجان: اما به نظرم مطهره جانو زودتر باید عروس کنید چون فکر کنم از بس خانمه
.خواستگارا صف کشیدند براش
.با خجالت لبخندی زدم
جون مادرتون از بحث عروس کردن من بیاین بیرون، اینجور پیش بره سر سفرهی
.عقدم میذارینم و یه بچه هم میندازین تو بغلم
زن عمو با حرص پنهانی گفت: آقاجون دختر منم کم از مطهره نداره، کلی خواستگار
دکتر و مهندس داره ولی خب، االن میگه میخواد ادامهی تحصیل بده، فکر نکنم واسه
.مطهره جان بخاطر سطح خانوادش دکتر و مهندسی بیاد
.لباسمو تو مشتم گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم
واسه کم کردن روشو هم که شده گفتم: مطمئنی زن عمو جان؟ پس نفهمیدید
هفتهی پیش یه خواستگار برام اومد که دکتر بود و قرار بود بره خارج زندگی کنه؟
.با شنیدن صدای استاد نفس تو سینم حبس شد
بزرگان عزیز، بیاین از بحث خواستگاریو عروسی بیرون بیاین، یه کم از دوران –
.قدیمتون واسمون تعریف کنید حسابی کنجکاویم
...سپیده هم واسه جلب توجه با ناز گفت: درست میگند آقای
.بهش نگاه کرد که استاد گفت: مهرداد هستم
.آهان، آقا مهرداد درست میگند –
.با تاسف بهش نگاه کردم
.آقا احمد دستهاشو توی هم قفل کرد
.پس خوب گوش بدید که حسابی جالبه –
.شروع کرد به تعریف کردن
.خدمتکارها اومدند و واسه همه بشقاب گذاشتند و میوه تعارف کردند
.به استاد نگاه کردم
.دست به سینه با ژست خاصی گوش میداد
.پسرهی کناریش کمی شبیه خودش بود، فکر کنم برادرشه
.از حق نگذرم حسابی جذابه، مخصوصا با این تیپش
.موهای خوش حالت مشکیش آدمو مجبور میکنه که دست توش بکشه
.لبمو گزیدم
.دختر حیا کن
.صدای زن عمو راضیه رو کنار گوشم شنیدم
چشمتو گرفته؟ –
!با اخم گفتم: چه حرفا
.شیطون بهم نگاه کرد
پس چرا اینجور بهش نگاه میکنی؟ –
.نزدیکتر شدم و آروم گفتم: یه چیز میگم ولی هیچ کسی نفهمه
.کنجکاو گفت: بگو نمیگم
نیم نگاهی به استاد انداختم و گفتم: اگه بگم استادمه باور میکنی؟
.تعجب کرد
!این استادته؟ –
.سری تکون داد
.لبخند بدجنسی زد
.جون بابا عجب استادی داریا! منکه شانس استاد جوونم نداشتم –
.نیم نگاهی بهش انداخت
!چقدرم جذابه لعنتی –
.تک خندهای کردم
.از دست تو زن عمو! عمو بفهمه کلتو میکنه –
.خندید و درست نشست
.بهش نگاه کردم که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و بهم چشم دوخت
.دست به سینه نگاه دقیقی بهم انداخت
.دقیق تو صورتش نگاه کردم تا بلکه این مغزم بتونه بفهمه کجا دیدمش
.رشتهی نگاهم با لرزش گوشیم قطع شد
برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم اما با شمارهای که دیدم نفسم بند اومد و
.ضربان قلبم باال رفت
.یه نگاه پر استرسی به اطراف انداختم
.رد دادم که بازم زنگ زد
.بازم رد دادم اما بازم زنگ زد
.خدا لعنتت کنه که دست از سرم برنمیداری
.به اجبار بلند شدم که نگاهها به سمتم چرخید
.با استرس لبخندی زدم
.با اجازه واسه تلفن جواب دادن از حضورتون مرخص میشم –
.اینو گفتم و تند به سمت در رفتم
.بیرون اومدم که سوز سرد مثل شالق به صورتم خورد
.به جلو قدم برداشتم
با دست کمی عرق کرده تماسو وصل کردم و تند گفتم: باز چی از جونم میخوای؟
هان؟
اول اینکه سالم مطهره جان دوم اینکه آروم باش، تو چرا اینقدر استرس میگیری؟ –
.اخم کردم
تو چرا دست از سرم برنمیداری؟ هان؟ مگه جواب رد بهت ندادم؟ –
.پوفی کشید
مطهره منکه حرفی بدی بهت نزدم، نگفتم دوست دخترم شو، کار نامعقولی هم
.ازت نخواستم، فقط بهت گفتم که اجازه بده بیام خواستگاریت
.عصبانیت و بغض باهم ترکیب شدند
لعنتی تو دوست محمد بودی، من چجوری میتونم با دوستش ازدواج کنم؟ هان؟ –
فکر اینو بکن که هر وقت کنار تو باشم یاد اون میوفتم، وقتی بغلم میکنی یاد اون
.میوفتم
.با بغض گفتم: تو حتی وقتی هم بهم زنگ میزنی یاد اون میفتم
با غم گفت: فکر میکنی داغش واسه منم سرد شده؟ نه، مطهره میخوام باهات
ازدواج کنم تا مثل محمد برات باشم، تا از امانتی داداشم خوب محافظت کنم، تو چرا
نمیفهمی؟
.چشمهامو بستم و بغض به سکوت وادارم کرد
مهـرداد#
.وقتی با استرس ازمون دور شد مشکوک بهش نگاه کردم
.یه حسی وادارم میکرد که از کاراش سردربیارم
نکنه دوست پسرش بوده؟ اما فکر نمیکنم داشته باشه اما شایدم داشته باشه، ولی
چرا اینقدر رنگش پرید؟
.دستی به ته ریشم کشیدم
.درآخر از جام بلند شدم که همه بهم نگاه کردند
بابا احمد: چیزی شده پسرم؟
.نه باباجان، گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم میرم که برش دارم –
!ماهان آروم گفت: گوشیتو که برداشتی
.چپ چپ بهش نگاه کردم که چشمهاش و ریز کرد
میخوای بری دنبال دختره؟ –
.جوابشو ندارم و با گفتن ”با اجازه“ به سمت در رفتم
.از خونه بیرون اومدم و کتمو مرتب کردم
.به دنبالش نگاهمو چرخوندم که کنار آالچیق دیدمش
.آروم به پشت سرش رفتم
از حرفهاش سردرنمیاوردم اما تنها چیزی که ازشون فهمیدم این بود که فرد پشت
.گوشی یه مزاحم همیشگیه
.اخمهام شدید به هم گره خوردند و غیرتم حسابی زد باال
تو یه حرکت غیر ارادی و بدون فکر کردن گوشیو از دستش چنگ زدم که با یه هین
.بلند به سمتم چرخید و با چشمهای گرد شده شکه بهم نگاه کرد
.با اخم گوشیو به گوشم چسبوندم
ببین پسر جون دیگه نبینم بهش زنگ بزنی، شیرفهم شدی؟ –
جدی گفت: شما؟
مـطـهـره#
.با بهت و ناباوری بهش نگاه میکردم و شدید قفل کرده بودم
هر کسی هستم بهت ربط نداره فقط اینو بدون اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی –
.بد میبینی
.اینو گفت و قطع کرد
با نگاه تیزی گفت: کی بود؟
.به خودم اومدم و عصبانیت وجودمو پر کرد
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه کاری بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید
که چی بشه؟ به شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو هم خوشت میاد که بهت زنگ
بزنه، نه؟
.خونم به جوش اومد
.محکم به عقب هلش دادم و بلند گفتم: به شما چه؟ هان؟ بذارید حرمتتونو نگه دارم
.پوزخندی زد
.بیچاره مامان و بابات که نمیدونند دخترشونو چیکارهست –
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیای به صورتش زدم که سرش به طرفی چرخید
.و چشمهاشو بست
.نفس زنان و با عصبانیت بهش نگاه کردم
...با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم: مواظب حرفاتون باشید
.کشیده گفتم: استاد
.دندونهاشو روی هم فشار داد
شما از هیچی خبر ندارید پس ناحق هرزگیو به یکی نچسبونید، حیفه این مملکت –
...که همچین آدم بیفرهنگی اس
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که مثل ببر زخمی به سمتم هجوم آورد و محکم به
.ستون آالچیق کوبیدم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
یقهمو بیشتر تو مشتش گرفت و عصبی گفت: تو هم مواظب حرفهات و کارات باش
.دانشجو کوچولو
.چشمهامو باز کردم که چشمهاشو تو میلی متری صورتم دیدم
.حد خودتو بدون وگرنه خوب سر کالس حالتو میگیرم –
.از عصبانیت رو به انفجار بودم اما بخاطر درسم سکوت کردم
نگاهش با گستاخی به سمت لب ظریف و خوش فرمم کشیده شد که استرس به
.خشمم اضافه شد
.باشه قبول، حاال هم برید عقب ممکنه یکی ببینتمون استاد –
.لبشو با زبونش تر کرد
با کمی مکث به چشمهام نگاه کرد و بعد از کمی خیرگی ولم کرد و با قدمهای بلند ازم
دور شد و دستی توی موهاش کشید که چشمهامو بستم و نفس حبس شدمو به
.بیرون فرستادم
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن شمارهی حسام زیر لب ”خدا لعنتت
کنهای“ گفتم و بدون فکر به کسایی که شاید نگرانم بشند گوشیمو به کل خاموش
.کردم
.آرومتر که شدم به سمت عمارت قدم برداشتم
.استادهی پررو و بیشخصیت، فکر میکنه کیه که واسه من غیرتش گل میکنه
.وارد سالن شدم که هوای گرم صورتمو نوازش کرد
.با دیدن اینکه همه بلند شدند تعجب کردم
!بهشون که نزدیک شدم با تعجب گفتم: چرا بلند شدید؟
.آقاجون: داریم میریم تو هوای آزاد
!با تعجب گفتم: سرده که
.آقا احمد: زیاد که سرد نیست دخترم، من و رضا کال به فضاهای بسته عادت نداریم
.آهانی گفتم
.با دیدن اینکه بعضی از نوهها نشستند بیخیال بیرون رفتن شدم و منم نشستم
.استاده اینورا نبود که فهمیدم اونم داره میره
بیتفاوت و بیتوجه به بقیه موز و سیبیو توی بشقاب گذاشتم و مشغول پوست
.کندنشون شدم
!تو که داشتی میرفتی –
با صدای متعجب یکی سرمو بلند کردم که با دیدن اینکه استادم نشست اخمهامو
.توی هم کشیدم و به کارم ادامه دادم
.استاد: بیخیال اونها و حرفهاشون، حسش نیست گوش بدم
.زیر چشمی به! نگاه کردم
.خداروشکر جای سیلیم قرمز نشده بود
.عجب سیلیه مشتی هم بهش زدم
.لبمو گزیدم
!مشتی؟! وقتی انداختت میفهمی مشتی یعنی چی
.صدای سپیده بلند شد
.بیاین همگی صمیمی باهم برخورد کنیم –
.یکی از دخترای اون طایفه گفت: آره موافقم، من اسمم ترالنه
.سپیده: منم سپیده
.مهال: منم مهال
.نجال: منم نجال
.ارشیا: منم ارشیا
.پسرهی کنار استاد: منم ماهان
.یه دختر دیگه: منم سحر
.و در آخر استاد پررو: منم مهرداد
بی تفاوت سیبیو توی دهنم گذاشتم و همونطور که به اطراف نگاه میکردم
.میجویدم
ماهان: شما نمیخوان خودتونو معرفی کنید؟
.بهش نگاه کردم و خیلی رک گفتم: الزم نمیبینم
.نجال: بیخیال اون، اون همیشه ضدحاله، اصال دختر باحال و پایهای نیست
.پوزخندی زدم
من هر جا که لیاقتشو داشته باشند با اون جو صمیمی میشیم و چون تو االن توی –
.این جوی لیاقتی نمیبینم
.عصبی گفت: مواظب حرفهات باش مطهره
.سیب دیگهای خوردم
.هستم تو نگران نباش –
.نفس عصبی کشید و فنجونیو از روی میز برداشت
.استاد کتشو از تنش بیرون آورد و به صندلی آویزون کرد
!عجب هیکلی المصب! بازوها رو
.نگاه خیرهی اون سه تا و البته ترالنو روی استاد حس کردم
استاد با ابروهای باال رفته گفت: چیزی میخواین بهم بگید؟
سه تاشون نگاهشونو زود ازش گرفتند اما سپیده با پررویی گفت: معلومه بدنسازی
کار میکنید، چه باشگاهی میرید که منم داداشمو اونجا بفرستم؟
.به جاش ماهان گفت: اون تو خونه ورزش میکنه
.ابروهام باال پریدند
.سپیده: آهان
.دیگه سکوت تو هال حکم فرما شد
.چیزی نگذشت که صدای استاد بلند شد
نجال خانم ساعت چنده؟ –
.ناخودآگاه اخمی کردم
حتما هم باید به اون میگفتی؟ مگه خودت ساعت نداری؟
نجال از اینکه به اون گفته خر ذوق شده دستشو چرخوند و به ساعت مچیش نگاه
کرد اما حواسش نبود لیوان چایی توی دستشه و همهی دار و ندارش خیس شد که
.جیغی کشید و سریع بلند شد
.صدای خندهها اوج گرفت که از خنده دلمو گرفتم و خم شدم
.با جیغ به سمت آشپزخونه دوید و داد زد: خاتون سیب زمینی واسم رنده کن سوختم
.مهال با نگرانی پشت سرش دوید
اونقدر خندیدم که با ته موندهی خندم اشکهامو پاک کردم و با حس خوبی که نصیبم
.شده بود به مبل تکیه دادم
.وای خدا
نگاهم به استاد و ماهان خورد که پنهانی مشتهاشونو به هم کوبیدند و آروم خندیدند
.که با چشمهای گرد شده نگاهشون کردم
!انگار نقششون بوده و از عمد استاد به نجال گفته
.نگاه استاد بهم خورد که خودشو جمع کرد و چاییشو برداشت
!عجب آدمایی! خیر سرش مثال استاد این مملکته
*****
.آروم پشت سرشون رفتم
.پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرفهاشون گوش دادم
.ماهان: یکیشون حذف شد، سه تا دیگه موندند
.تعجب کردم
استاد: ببین، دور مطهره رو خط بکش، شاگردمه نمیخوام شخصیت استادیم بره زیر
.سوال
.بیشتر تعجب کردم
.این دوتا رسما دیوونند! خدایا چقدر شرند
.ماهان: اون که نمیفهمه کار ماست
.استاد محکم گفت: همین که گفتم
.ماهان: باشه بابا، حاال اخم نکن برادرم
.لبمو گزیدم
!این مثال بیست و نه سالشه؟
ماهان: این سوسکه رو روی کی امتحان کنیم؟
.خندم گرفت
.آخ خدا سپیده از سوسک وحشت داره
با فکری که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما
.از جا پریدند
.با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم
!به به، شما مثال استادمید؟ خجالت بکشید بیست و نه سالتونه –
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
.نگاهم به جعبهی چوبی کوچیک تو مشت ماهان افتاد
.با زیرکی بهشون نزدیک شدم
.سعی داشتند خودشونو به اون راه بزنند
.به جعبه اشاره کردم
سوسکه اون توعه نه؟ –
.آب دهنشو با صدا قورت داد
.با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا احمد گزارش بدم که چه نوههایی داره
.بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی بازومو گرفت که دیدم استاده
.با اخم گفت: کاری نکن که بعدا تو کالس پشیمونت کنم
.بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار میخواین بکنید... استاد
.به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم
.خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط نمیگم
ماهان تند گفت: چه شرطی؟
.دیگه نتونستم خندمو نگه دارم و با خنده گفتم: بذارید منم شریکتون باشم
.بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب بهم نگاه کردند
.دست به جیب نگاهمو بین هردوشون چرخوندم
.منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد –
.کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست
!برخالف ظاهرت تو هم شری دانشجو کوچولو –
.نه شرتر از شما استاد –
***
.همونطور که داشتم با سپیده حرف میزدم به ماهان اشاره کردم
رشتهت سخت نیست؟ –
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه
.مطبم بزنم
!اوه چه عالی –
.ماهان پشت سپیده رفت و سوسکه رو روی شونش ول کرد که لبمو گزیدم تا نخندم
.آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود وایساد
.سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد