رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

خواستم بچرخم اما بازوهامو از پشت گرفت که قلبم از کار افتاد و سریع لباسو
.محکمتر گرفتم
...ای –
.از پشت گونمو بوسید که وجودم لرزید
.از ترس به نفس نفس افتاده بودم
.نفس بریده گفتم: ولم کن
.نترس، باهات کاری ندارم؛ تا چند روز بهت مهلت میدم که با خودت کنار بیای –
دستشو دور شکمم حلقه کرد که با چشمهای پر از اشک گفتم: خب... خب پس االن
.ولم کن
بدون توجه به حالم ادامه داد: ببین مطهره، تو زن منی؛ من یه مردم و یه سری غریزه
دارم، سخت میتونم خودمو کنترل کنم و اصال هم دوست ندارم به زور باهات
رابطهای داشته باشم، من دوستت دارم و اگه دارم اینها رو میگم فکر نکن بخاطر
نیازم باهات ازدواج کردم، نه اما مرد یه سری نیاز داره که دوست داره زنش اینا رو
.برطرف کنه
حرفهاش هم بخاطر اینکه میدونستم تا من نخوام باهام کاری نداره آرومترم
میکرد اما بازم بخاطر اینکه باید روزی بهش اجازه بدم بازم استرس و ترس تو
.وجودم مینداخت
با مالیمت گفت: بیشتر توضیح بدم یا متوجه شدی؟

1401/09/07 14:42

.سعی کردم صدام نلرزه
.گرفتم چی میگی –
.خوبه –
.همین که ولم کرد انگار دنیا رو بهم دادند
.سریع لباسمو باال گرفتم و تند به سمت حموم رفتم
.واردش شدم و در رو بستم و قفل کردم
.به در تکیه دادم و چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
*****
.در رو کمی باز کردم و به بیرون سرک کشیدم
با نبودش توی اتاق سریع با حوله لباسی از حموم بیرون اومدم و به سمت کمد خودم
.رفتم
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و یه سری چیزهای دیگه برداشتم و وارد حموم
.شدم
.همشو که پوشیدم لباس عروس به دست بیرون اومدم
.آخیش! اصال سبک شدما
.صدای تلوزیون از توی هال میومد
لباس عروسو روی تخت انداختم و از توی کشوی میز آرایش، شونه و سشوار رو
.برداشتم و مشغول خشک و شونه کردن موهام شدم

1401/09/07 14:43

کارم که تموم شد لباس عروسو کنار کت ایمان وصل کردم و بدون توجه به حضور
.ایمان چراغو خاموش کردم و روی تخت خوابیدم
.پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم
.طبق عادتم دستمو زیر بالشت بردم
چیزی نگذشت که صدای تلوزیون قطع شد و چند ثانیه بعد تخت باال و پایین شد که
.ازش فاصله گرفتم
.پتوی روی منو روی خودشم کشید
داشت خوابم میبرد که با حلقه شدن دست ایمان دور شکمم و بهم نزدیک شدنش
سریع چشمهامو باز کردم و خواستم بلند بشم اما با پاش پاهامو حبس کردم که
.ترسیده گفتم: برو اونورتر بخواب
.آروم گفت: حتی یه بغلم از زنم سهم ندارم؟ اذیتم نکن، بخواب
.از لحنش تسلیمش شدم و به اجبار سرمو روی بالشت گذاشتم
چقدر بده که تو بغل شوهرت باشی اما فکرت پیش یکی دیگه باشه، پیش یه دیوونه،
!پیش یه نامرد
.چشمهامو بستم
.از اینکه ایمان بغلم کرده بود حس راحتی نداشتم
...چیزی نگذشت که از شدت خستگی چشمهام گرم شدند و خوابم برد
.آروم چشمهامو باز کردم و چند بار پلک زدم

1401/09/07 14:43

.همه جا غرق در تاریکی بود
.از اینکه نصفه شب بیدار شدم کالفه نفسمو به بیرون فوت کرد
.با نفسهای منظم ایمان معلوم بود که خوابه
.دستشو آروم از دورم برداشتم و پاشو روی تخت گذاشتم
.بلند شدم و به سمتش چرخیدم
.تیکهای از موهاش توی صورتش ریخته بودند و بامزهش میکردند
پتو رو کامال روش کشیدم و یه بالشت و پتو از توی کمد دیواری برداشتم و از اتاق
.بیرون اومدم
.بالشتو روی کاناپه گذاشتم
.روی کاناپه خوابیدم و پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم
********
چشم بسته غلطی زدم اما با حس دستی روی قفسهی سینم سریع چشمهامو باز
.کردم
.با دیدن ایمان باالی سرم تعجب کردم
.دستش روی قفسهی سینم گذاشته بود و بین بالشت و دستهی کاناپه خواب بود
.با دیدن روشنی هوا نفسمو به بیرون فوت کردم
.نماز صبحم قضا شد
.با دستم نیم خیز شدم و به چشمهای بستهش نگاه کردم

1401/09/07 14:44

.بازم اومده بود تا کنارم بخوابه
.دستمو روی گونهش گذاشتم
آروم زمزمه کردم: معذرت میخوام، امیدوارم بتونم فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم و
.باور کنم دیگه تو شوهرمی
.خم شدم و آروم و کوتاه گونشو بوسیدم که تکون خفیفی خورد
.از جام بلند شدم
بعد از اینکه دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم وضو گرفتم و
.بیرون اومدم
نماز صبحمو خوندم و موهامو شونه کردم و وارد آشپزخونهی نسبتا بزرگ و شیک
.خونه شدم
.خونه هیچ چیز از خوشگلی کم نداره
کال معماریش به روز و مدرنه، خونه جنوبیه و حیاطش که اون طرف خونهست حسابی
.بزرگ و پر از گل و بوته و نهالهایی که هنوز رشد نکردنه
.باورم نمیشه یه روز تو همچین خونهای زندگی کنم
.چای رو دم گذاشتم و سه تا تخم مرغ از توی یخچال بیرون آوردم
.مشغول صبحونه آماده کردن شدم
.دیشب تصمیم گرفتیم که امروز دانشگاه نریم
.پدر شوهر محترم هم زحمت میکشه تو دفتر استادمون واسمون حاضری رد میکنه

1401/09/07 14:45

.درحال چایی ریختن بودم که با ورود ایمان به سمتش چرخیدم
.صبح بخیر –
درحالی که موهاشو با حولهی کوچیک خشک میکرد گفت: صبح تو هم بخیر، بیام
کمک؟
.لبخندی زدم
.نه، بشین –
.روی صندلی نشست
.سبد نونو روی میز گذاشتم
چای و قند هم توی سینی گذاشتم و به همراه دو بشقابی که داخلش تخم مرغ بود رو
.روی میز گذاشتم و خودمم نشستم
.اگه یه چیزی کمه ببخشید، هنوز عادتات واسه صبحونه رو نمیدونم –
.لبخندی زد
.همه چیز تکمیله –
.لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم
.کمی نگاهم کرد و بعد نونیو برداشت
صبحونه خوردنمون که تموم شد خواستم بلند بشم و ظرفها رو بردارم اما این سریع
.بلند شد و گفت: بشین خودم جمع میکنم
...با ابروهای باال رفته گفتم: آخه

1401/09/07 14:45

.آخه نداره، معلومه بخاطر دیروز هنوز خستهای –
.لبخندی به این توجهش زدم
.ممنونم –
.تموم ظرف ها رو جمع کرد و مثل کدبانوی خونه شست
.منم تموم مدت نگاهش کردم
چرا بیشتر پولدارا همچین هیکالی توپی دارند و بدنسازی میرند؟ پسرای عادی خیلی
.کم به فکر ساختن بدنشونند
از دبیرستان از پسرایی که هیکل ورزیده داشتند خوشم میومد... یه عالقهی خاصی به
.بازوی ورزیده و سینهی ستبر مردا داشتم، االنم همینه
!به طرفم چرخید و درحالی که سعی میکرد نخنده گفت: منو خوردی تموم شدم
.اخم ریزی کردم
.نترس تموم نمیشی –
.خندید و بعد از شستن دستهاش شیر آبو بست
.به سمتم اومد
.به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد که کمی عقب رفتم
.اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
...با اینکه میدونم جوابی بهم نمیدی اما بازم باید بگم که –
.به چشمهام نگاه کرد

1401/09/07 14:46

.خیلی دوست دارم –
.دلم هری ریخت و طبق حرفش فقط سکوت کردم
.دستشو کنار صورتم گذاشت و گونمو نوازش کرد
.خوشحالم که اینجا پیشمی، خوشحالم که محرممی، تو بزرگترین آرزوی منی –
.خیره نگاهش کردم
.از اینکه نمیتونستم منم با حرفهام بهش دل گرمی بدم ناراحت بودم
.سرش که نزدیکتر شد زود عقب کشیدم
با التماس توی چشمهاش گفت: لطفا بذار ببوسمت، دیشب تا حاال تو حسرت
.بوسیدن زنم دارم میسوزم
.از لحنش دلم کباب شد و سکوت کردم
.به لبم چشم دوخت
اون گناهی نداره، اون بخاطر کاری که مهرداد باهام کرد تقصیری نداره که باید
.بسوزه
سرش آروم جلو اومد و درآخر لبش روی لبم نشست که چشمهامو بستم و سعی
.کردم پسش نزنم
.چند ثانیه لبش بیحرکت بود که باالخره نرم و مالیم لبمو به بازی گرفت و بوسید
.عجیب این بود که نمیدونستم چه حسی دارم
.بد؟ خوب؟ نمیتونستم تشخیص بدم

1401/09/07 14:46

ایمان مثل مهرداد نیست، اون خوبه، بهم اعتراف کرد که دوستم داره اما مهرداد اینکار
.رو نکرد و سعی کرد با زور و تهدید منو کنار خودش نگه داره
خدایا، کمکم کن زن خوبی برای ایمان بشم، فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم؛
میترسم هیچوقت نتونم اینکار رو بکنم چون اون اولین کسی بود که بعد از ناامیدی
.مرگ محمد دوباره به قلبم امید داد
.شاید بخاطر لج بازی با خودم با ایمان ازدواج کردم
.میترسیدم بیشتر عاشق مهرداد بشم و اونم مثل محمد تنهام بذاره
.آروم ازم جدا شد که چشمهامو باز کردم اما اون هنوز چشمهاش بسته بودند
.بهترین حسی بود که توی زندگیم تجربهش کردم –
مــحــدثــه#
.منتظر ماهان سرکوچه وایساده بودم و گوشیمو به کف دستم میکوبیدم
.با ترمز گرفتن ماشین خفن و خوشگلش جلوی پام در رو باز کردم و نشستم
به سمتش چرخیدم اما با چیزی که دیدم هینی کشیدم و دو دستمو روی دهنم
.گذاشتم
.نفسشو به بیرون فوت کرد
افتضاح شدم نه؟ –
.گونهش باد کرده بود و قرمز شده بود
.کنار صورتشم خراش برداشته بود و کنار لبش پاره شده بود

1401/09/07 14:47

دستهامو پایین بردم و با ترس و بهت گفتم: صورتت چی شده؟! چرا داغونی؟! کی
!اینجور زدتت؟
.به راه افتاد
.بگم باور نمیکنی –
بهش نزدیکتر شدم و نگران گفتم: چی شده؟ نکنه سحر آدم فرستاده؟
.خندید
!کی؟ اون بچه ننه؟ نه بابا –
.اخم کم رنگی کردم
پس کی؟ –
.دندونهاشو روی هم فشار دادم و با حرص گفت: مهرداد
!چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و داد زدم: چی؟
.نفسشو به بیرون فوت کرد
تند گفتم: یعنی چی؟ چرا اینجوری ازش کتک خوردی؟ چیکار کردی مگه؟
.دستشو روی فرمون جا به جا کرد و کوتاه بهم چشم دوخت
.حرص از نگاهش میبارید
دیشب که بیهوشش کردم فهمید کار من بوده، صبح که بیدار شدم اولش با کلی –
تهدید میخواست بدونه خونهی اون دوتا کجاست منم گفتم نمیدونم، فکر کرد دروغ
میگم، تازه صیغه نامه رو هم پنهان کردم دستش بهش نرسه، بهش ندادم که شروع

1401/09/07 14:48

.کردم به داد و بیداد کردن آخرشم زد به سیم آخر و تا میخوردم زدم
!با ناباوری گفتم: این داداشت روانیه
اصال دیوونه شده محدثه! من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی، زده به سرش، –
همشم یه چیز رو تکرار میکنه و اونم اینه که وای به حالت اگه دستم بهت برسه
.مطهره
.با ترس نگاهش کردم
.هیچوقت نباید بفهمه کجا زندگی میکنند –
.نفسشو به بیرون فوت کرد
.تو دانشگاه که همو میبینند –
.لبمو گزیدم
!وای خدا، چه گرفتاریای درست شدهها
.نگاهش لبریز از نگرانی شد
.میترسم محدثه –
واسهی چی؟ –
.کوتاه بهم نگاه کرد
.میترسم بازم مثل پنج سال پیش بشه –
.اخمی کردم
مگه چجوری بوده؟

1401/09/07 14:48

.کالفه دستی به ته ریشش کشید
.اونم شبیه قبال من بود، اهل خوش گذرونی، مشروب، پارتی –
.ابروهام باال پریدند
اما بیست و پنج سالش که شد با تصادفی که کرد و کمرش آسیب دید افسردگی –
گرفت، بابام از حالش استفاده کرد و براش توضیح داد که کاراش غلطه و شایدم
چوب همین کارای غلطشو داره میخوره، اونقدر گفت تا اینکه مهرداد تحت تاثیر
.حرفهاش قرار گرفت
.لبخند کم رنگی زد
از اون موقع همهی رفتارهاش درست شد و جالبش اینجا بود که زود کمرش خوب –
.خوب شد و تونست راه بره
.هنگ کرده بودم
!فکر نمیکردم گذشتهش اینجوری بوده باشه
.دستمو روی بازوش گذاشتم و با آرامش گفتم: نترس، داداشت از پسش برمیاد
.با نگرانی سرشو به چپ و راست تکون داد
.نه، برنمیاد، من میدونم مطهره رو چقدر دوست داره –
.غم وجودمو پر کرد
***
مطـهره#

1401/09/07 14:49

.با استرس وارد دانشگاه شدم
.از چشم تو چشم شدم با مهرداد میترسیدم
با قفل شدن دستم تو دست ایمان بهش نگاه کردم و خواستم دستمو بیرون بکشم اما
.نذاشت و اخمی کرد
.معترضانه گفتم: اینجا دانشگاهه
.بهم نگاه کرد
.خب باشه، زنمی، کار اشتباهی نمیکنم –
.نالیدم: توروخدا ول کن ایمان، مهرداد اینجوری ما رو ببینه بیشتر عصبی میشه
.اخمش عمیقتر شد
.به درک! ببینه، دیگه باید قبول کنه که تو زن منی –
.با حالت زار نگاهمو ازش گرفتم
.به در کالس که رسیدیم نفس آسودهای کشیدم
.وارد که شدیم دستمو ول کرد
.نگاه بچهها بهمون خورد که به طرفمون اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن
.منم به اجبار لبخند میزدم و جوابشونو میدادم
.آخرش که ولمون کردند کنار هم روی صندلی نشستیم
.اون دوتا هم هنوز نیومده بودند
مطهره؟

1401/09/07 14:50

.بهش نگاه کردم
بله؟ –
امروز ناهار رو رستوران بخوریم؟ –
.متفکر انگشت شستمو به لبم کشیدم
...خب –
.نگاهش به سمت لبم رفت که سریع دستمو روی چشمهاش گذاشتم
.به لب من نگاه نکن –
.خندید و دستهامو گرفت و پایین آورد
بوسهای به دستم زد و با لبخند نگاهم کرد که از طرز نگاهش لبخندی روی لبم
.نشست و سرمو پایین انداختم
دستشو کنار صورتم گذاشت و گونمو با انگشت شستش نوازش کرد که سرمو باال
.آوردم
با دیدن محدثه و عطیه که وارد کالس شدند لبخندی زدم و خواستم سالم کنم اما با
.کسی که وارد کالس شد نفسم بند اومد و با ترس سریع از سرجام بلند شدم
!یا خدا! امروز که با مهرداد کالس نداشتیم
.ایمان با اخم بلند شد
.همهی بچهها تعجب کرده بودند
یکی از پسرا گفت: استاد، امروز که با شما کالس نداریم! احیانا اشتباه نیومدید؟

1401/09/07 14:50

.ضربان قلبم روی هزار رفته بود
مهرداد کیفشو روی میز گذاشت و با اخم و جدیت گفت: استادتون امروز نتونست بیاد
.به جاش گفت من بیام بهتون درس بدم
!عرفان یکی از دوستهای ایمان معترضانه گفت: خب کالسو کنسل می کردن دیگه
.با همون حالت گفت: گفتند حسابی عقبید نمیشه کنسل کرد
ایمان بهم نگاه کرد و انگار متوجه حالم شد که با اخم آروم گفت: ببین چجوری
.صورتت مثل گچ سفید شده! چی داره که ازش میترسی؟ ناسالمتی شوهرت پیشته
.با ترس نگاهش کردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای مهرداد مانعم شد
.آقای قاسمی و خانم موسوی بهتون تبریک میگم –
.این نگاهشو خوب میشناختم
.توش کلی تهدید موج میزد
.ایمان خیلی جدی گفت: ممنونم استاد
مهرداد پوزخند محوی زد و ایمان بدون توجه به اینکه بیشتر عصبیش میکنه گفت:
.دعوتتون کرده بودیم خیلی ناراحت شدیم که نیومدید
.دیدم که دست مهرداد مشت شد
.همه نشسته بودند و به ما نگاه میکردند
.از شدت ترس و استرس نزدیک بود پس بیوفتم
.به عطیه و محدثه نگاه کردم که دیدم با استرس نگاهشون بینمون میچرخه

1401/09/07 14:51

...مهرداد: متاسفانه بخاطر برادرم اتفاقی افتاد که نتونستم بیام وگرنه
.به من نگاه کرد
.خوشحال میشدم بیام و حسابی تبریک بگم –
.تو این جملهش تهدید موج میزد
.دستشو دراز کرد
.میتونید بشینید –
.نشستیم و چشمهامو بستم
.دستهام میلرزیدند و یخ کرده بودند
.با گرفته شدن دستم توسط ایمان سریع چشمهامو باز کردم
حالت خوبه؟ دستت یخ کرده، میخوای بریم؟ –
.سرمو به چپ و راست تکون دادم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم
.مهرداد ماژیکشو برداشت و کتاب مربوط به درس امروزمونو از کیفش بیرون آورد
.یه کم که درس داد گذاشت نوت برداری و استراحت کنیم
تو تموم مدت یه نیم نگاهم بهم ننداخت، منم تموم مدت سعی میکردم خودمو با فکر
.به اینکه ایمان کنارمه نمیذاره آسیبی بهم بزنه آروم کنم
روی صندلی نشست و بهم نگاه کرد که سریع سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن
.شدم
.چیزی نگذشت که با صداش نفس تو سینم حبس شد

1401/09/07 14:52

خانم موسوی؟ –
.با استرس بهش نگاه کردم
.بله استاد –
یادم رفت لیست استاد شیرزاد رو بیارم، لطف کنید برید دفتر و از آقای معینی –
.بگیرید
...خواستم بلند بشم که ایمان مچمو گرفت و با اخم گفت: من میرم استاد، نیاز
مهرداد با اخم و تحکم گفت: من گفتم خانم موسوی، نه شما، الزم نکرده زحمت
.بکشید
.بهم نگاه کرد
.برید –
.به ایمان نگاه کردم و آروم گفتم: نگران نباش، اینجا دانشگاهه
.مچمو ول کرد و عصبی چشمهاشو بست
.مقنعهمو مرتب کردم و به سمت در رفتم
.مهردادم به میز چشم دوخت و خودکارشو روی میز کوبید
.از کالس بیرون اومدم و بخاطر خالصی از اون جو سنگین نفس آسودهای کشیدم
.به سمت دفتر رفتم
.بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تقهای به در زدم
.با ”بفرمائید داخل“ آقای معینی وارد شدم

1401/09/07 14:52

.سالم –
.عینکشو از روی چشمهاش برداشت
سالم دخترم، کاری داری؟ –
...بله، استاد رادمنش گفتند –
.با صدای مهرداد اونم پشت سرم مثل برق گرفتهها به سمتش چرخیدم
خانم موسوی؟ –
ب... بله استاد؟ –
.لیستو برداشتم، حواسم نبود که توی کیفم گذاشته بودمش، بیاین سرکالس –
.اگه بگم استرسم نگرفته بود دروغ گفتم
.از اتاق بیرون رفت که با یه ببخشید بیرون اومدم
.سرمو پایین انداختم و پشت سرش رفتم
.با وایسادن و چرخیدنش سریع سرمو باال آوردم
.جدی به چشمهام نگاه کرد
هر جا رفتم پشت سرم میای، فهمیدی؟ –
.قلبم از کار افتاد
.باید... باید برم سر کالس استاد –
تند از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازومو گرفت و این دفعه عصبی گفت: همینطوری
هم منو دیوونه کردی، بهت پیشنهاد میکنم بیشتر از این روانیم نکنی وگرنه دیگه

1401/09/07 14:53

.واسم مهم نیست و از همینجا دستتو میگیرم و دنبال خودم میکشونمت
.با ترس نگاهش کردم
.بازومو ول کرد و دستی به کتش کشید و به سمت در رفت
.قلبم انگار میخواست قفسهی سینهمو بشکافه و بیرون بزنه
.پاهام یاریم نمیکردند که دنبالش برم
.میترسیدم یه بالیی سرم بیاره یا بدزدتم، از این مهرداد روانی همه چیز برمیاد
.انگار متوجه شد که دنبالش نمیام و وایساد و چرخید
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که بیاراده از ترس یه قدم به
.عقب رفتم
چشمهاشو باز کرد و به طرفم اومد که از ترس اینکه بیاد دستمو بگیره تموم انرژیمو
توی پاهام جمع کردم و به سمتش رفتم که وایساد و بعد از انداختن نگاه خشنی بهم
.چرخید و راهشو ادامه داد
.دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم
.کاش گوشیمو توی کیفم نمیذاشتم
.از سالن بیرون اومدیم
با وارد شدن به پارکینگ سریع وایسادم و با صدای لرزون گفتم: هر حرفی داری
.همینجا بگو
.وایساد و دستهاشو توی جیبهاش برد

1401/09/07 14:53

.با کمی مکث به طرفم چرخید
.باشه اما اینجا نه چون ممکنه یکی بیاد –
.از خونسردی ظاهریش میترسیدم
.به طرفی اشاره کرد
.بریم اونجا کنار ماشین که کسی شک نکنه –
.بعدم به اون سمت رفت که نفس پر ترسی کشیدم و همراهش رفتم
.بین ماشین اون و یه شاسی بلند وایسادیم
.رو به روم وایساد و به چشمهام زل زد؛ منم با ترس نگاهش کردم
.چند ثانیه فقط خیره بود و چیزی نمیگفت
.پاهای کم جونم به سختی وزنمو تحمل میکردند
خواستم سکوتو بشکنم اما با سیلیای که توی صورتم فرود اومد به شدت به سمت
ماشنش پرت شدم و از درد و شدتش چشمهام سیاهی رفت؛ کنار لبم پاره شد و
.اشک زیادی توی چشمهام حلقه زد
موهامو از روی مقنعه تو مشتش گرفت و نزدیک گوشم غرید: حاال با اون ایمان روهم
ریختی آره؟
.با بغض نگاهش کردم
.گلومو گرفت و به ماشین چسبوندم
...با بغض گفتم: من

1401/09/07 14:54

.گلومو بیشتر فشار داد که از نفس تنگی مشتهامو به دستش زدم
.تو صورتم خشن لب زد: کاری به سرت میارم که از کردت پشیمون بشی
فشار دستشو بیشتر کرد که اشکهام روونه شدند و با تقال سعی کردم از دستش
.آزاد بشم اما بهم چسبید و اجازهی هیچ تقالییو نداد
.به سختی با گریه گفتم: ولم... کن
اما با بیرحمی به چشمهام زل زد و زجر کشیدنمو دید
هم تو رو میکشم و هم اون شوهر لندهورتو، اما قبلش باید تقاص شکستنمو –
.پس بدی، خود تو هم باید پس بدی
.شدت گریم بیشتر شد
...مهرداد... من –
یه دفعه روی زمین پرتم کرد که از شدت درد چشمهامو بستم و صدای هق هقم بلند
.شد
.یه پاشو کنارم گذاشت و موهامو از پشت گرفت و کمی بلندم کرد
نزدیک گوشم گفت: با خودت فکر کردی ازدواج میکنم و از شرش راحت میشم؟
.عصبی خندید
.نه، قبال هم بهت گفتم، من از زندگیت بیرون نمیرم –
.لبشو روی گوشم گذاشت که هرم نفسهاش آتیشم زد
.زندگیتو برات جهنم میکنم (شکر میخوری )

1401/09/07 14:54

.با هق هق گفتم: با اون کاری که باهام کردی دیگه نمیتونستم کنارت باشم
.به دروغ گفتم: دیگه ازت بدم میاد، ازت بیزارم
یه دفعه به زمین چسبوندم و جنونوار گفت: تو گه میخوری، تو غلط میکنی دخترهی
.احمق، حاال از من بدت میاد؟ میکشمت
.دستشو بیشتر مشت کرد که از سوزش موهام با گریه اوفی گفتم
.انگار جنون بهش دست داده بود و چیزی نمیفهمید
!با گریه گفتم: ولم کن، تو روانی شدی
با موهام بلندم کرد که از سوزش جیغی کشیدم اما با تو دهنی که بهم زد جیغم نصفه
.موند و از درد چشمهامو با گریه روی هم فشار دادم
.کنار لبم شدید میسوخت و جوشش دوبارهی خونو خوب حس میکردم
همونطور که گرفته بودم در ماشینشو باز کرد و روی صندلی خوابوندم که شروع
کردم به تقال کردن و با داد کمک خواستن اما سریع دستشو روی دهنم گذاشت و با
چشمهای به خون نشسته گفت: خفه شو تا همین جا بالیی به سرت نیاوردم دخترهی
.خراب
(عمته بیشعور ? البته حقه مطهره خانوم )
.ماتم برد و با بهت نگاهش کردم
!به من گفت خراب؟
.اون از خشم به نفس نفس افتاده بود و من از ترس و گریه
.بیاراده اشکهام میریختند

1401/09/07 14:55

!من خرابم؟
همونطور که دستش روی دهنم بود و صدای هق هقمو خفه کرده بود یه چیزیو از
.روی صندلی جلو برداشت که با دیدن یه پارچهی سفید با ترس نگاهش کردم
دستشو برداشت که با داد و گریه گفتم: ولم کن کثافت، به میگی خراب؟ هان؟ پس
...توی چی هستی عوضی؟ تویی که
.با بسته شدن اون پارچه دور دهنم الل شدم
.محکم گره زدش که با ترس نگاهش کردم
نزدیک صورتم آروم لب زد: تازه عروسی که توسط شوهر سابقش دزدیده میشه، تیتر
خبری جالبیه، نه؟
شدت اشکهام بیشتر شدند و شروع کردم به تقال کردن اما از توی ماشین بیرون
.آوردم و روی دوشش انداختم که با تقال مشتهامو بهش کوبیدم
تو این پارکینگ خراب شده چرا کسی نیست؟
در صندوق عقبو باز کرد و داخلش انداختم که قلبم از کار افتاد و صدای هق هق
.بخاطر پارچه خفه شد
بدون اثرگذاری تقالهام پارچههایی که توی صندوق بود رو برداشت و باهاشون پاهام
.و دستهامو بست
.با عجز و گریه نگاهش کردم
!انگار با نقشهی قبلی امروز اومده بود دانشگاه

1401/09/07 14:56

.در صندق عقب رو گرفت و خم شد
نیشخندی زد و گفت: زیاد تقال نکن عسلم چون فقط انرژی خودت هدر میره، من به
.انرژیت نیاز دارم
با گریه و التماس به چشمهاش زل زدم اما اون با بیرحمی نگاهم کرد و در رو بست
.که همه جا تیره و تار شد
.با هق هق چشمهامو بستم
.ایمان توروخدا پیدام کن
ایــمــان#
مهرداد به بهونهی تلفن جواب دادن بیرون رفته بود و تا االن برنگشتن اون و مطهره
.میترسوندم
.فقط وای به حالت اگه مطهره رو اذیت کرده باشی جناب رادمنش
.با ورود آقای معینی اخمهام به هم گره خوردند و همگی بلند شدیم
.وقتی نشستیم گفت: استاد رادمنش گفتند کاری واسشون پیش اومده کالس کنسله
.نفسم بند اومد و ترس وجودمو پر کرد
!یا خدا
.سریع وسایلهای هردومونو جمع کردم
عطیه و محدثه به طرفم دویدند و محدثه با ترس گفت: میگی مطهره رو جایی برده؟
.نفس بریده گفتم: امیدوارم اینطور نباشه

1401/09/07 14:56

کولهی خودمو خودشو برداشتم و به سمت در دویدم که اون دوتا هم پشت سرم
.اومدند
.قلبم روی هزار میزد
وارد سالن که شدم بلند داد زدم: مطهره؟
.نگاه همه به طرفم چرخید
.از سالن بیرون اومدم
.همینطور که هراسون اینور و اونور میرفتم اسمشو صدا میزدم
.با فکری که به ذهنم رسید به سمت پارکینگ اساتید دویدم
.اگه ماشین مهرداد نباشه یعنی اینکه مطهره رو برده
.وارد پارکینگ شدم و دقیق ماشینها رو نگاه کردم
.رو به محدثه و عطیه که پشت سرم بودند گفتم: ببینید ماشین مهرداد هست یا نه
.باشهای گفتند و پراکنده شدند
.اونقدر گشتیم و گشتیم اما خبری ازش نبود
.عصبی و کالفه دستهامو توی موهام فرو کردم
.بالیی سر مطهره بیاد میکشمش –
عطیه: آقا ایمان؟
.بهش نگاه کردم
بله؟

1401/09/07 14:56