رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

?#قسمت_هشتم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/08 14:06

.به نظرم بریم خونش –
.با فکری که به ذهنم رسید گفتم: آره فکر خوبیه اما نه خودمون تنها
اینو گفتم و بدون توجه به چهرههای سوالیشون با عصبانیت به بیرون از پارکینگ
.دویدم
مطـهره#
.از روی کولش روی تخت انداختم
.اونقدر گریه کرده بودم که چشمهام میسوختند
.چمدون مشکیو برداشت و در کمد رو باز کرد
با همون حالت نامفهوم گفتم: چیکار میخوای بکنی؟
انگار حرفمو فهمید که همون طور که وسایل و لباس توی چمدون میریخت گفت:
.میبرمت جایی که هیچ کسی دستش بهت نرسه
.دستهامو از ترس مشت کردم
سوزش کنار لبم و بغض توی گلوم و تپش قلبم انگار منو تا مرگ میبردنو
.برمیگردوندند
.لباسهای منم رو توی چمدون گذاشت و زیپ چمدونو بست
.تموم مدت با گریه نگاهش میکردم
.چمدونو برداشت و بهم نگاه کرد و چند ثانیه روی چشمهام ثابت موند
درآخر چمدونو کنار تخت گذاشتم و خودشم کنارم نشست که از ترس کمی کنار

1401/09/08 14:08

.رفتم
.دستشو که به سمت صورتم آورد سرمو چرخوندم و با گریه چشمهامو بستم
پارچهی دور دهنمو باز کرد و چونمو گرفت و صورتمو به طرف خودش چرخوند که
.چشمهای پر از اشکمو باز کردم
.نگاهش به زخم کنار لبم افتاد
چندبار بوسیدتت؟ –
.فقط سکوت کردم
.به چشمهام نگاه کرد
.منو سگ نکن حرف بزن –
با گریه درحالی که زخم لبم میسوخت گفتم: بهت ربطی نداره، تو دیگه هیچ ربطی به
.من نداری
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
.خفه شو اصال نمیخوام حرف بزنی –
با دلی شکسته گفتم: ازت بدم میاد، از تویی که خودتو حق به جانب میبینی بدم
میاد، تو خودت به این فکر کردی که وقتی اونشب اون بال رو سرم آوردی چجوری
...شکستم؟ نه فکر نکردی پس منم فکر نکردم که میشکنی و رفتم با ایمان از
با تو دهنی که ازش خوردم از سوزش و درد چشمهامو بستم و سعی کردم صدای هق
.هقمو خفه کنم

1401/09/08 14:08

همونطور که عصبی پارچه رو میبست گفت: بذار برسیم اونجایی که میخوام برم،
.کاری به سرت میارم که به التماسم بیوفتی
.گره محکمی زد و بلند شد
.بازومو گرفت تا بتونه روی کولش بندازتم اما با تموم توانم تقال کردم
دلم نمیخواست همراهش برم چون میدونستم تا زهرشو نریزه و یه بالیی سرم
.نیاره آروم نمیشه
.یه دفعه موهامو از روی مقنعه گرفت و داد زد: بسه
.نفس زنان و با گریه نگاهش کردم
غرید: با تقال نه میتونی نظر منو عوض کنی و نه از دستم فرار کنی، پس منو از اینی
.که هستم دیوونهتر نکن
از تکون نخوردنم زود استفاده کرد و راحت روی کولش انداختم که با ترس و گریه
.چشمهامو بستم
.خدایا کمکم کن، نجاتم بده
.چمدونو با اون دستش گرفت و از اتاق بیرون اومد
.هنوز به پله نرسیده بودیم که یه دفعه صدای آیفون بلند شد
.گریم بند اومد و امید وجودمو پر کرد
!از حرکت ایستاد و زیر لب گفت: لعنتی
.انگار هر کی بود قصد دست برداشتن روی زنگ رو نداشت

1401/09/08 14:09

.باز توی اتاق اومد و روی تخت نشوندم
.با تهدید توی نگاهش گفت: صدات درنیاد
.به اجبار سرمو باال و پایین کردم
.بیرون رفت و در رو بست
.چشمهامو بستم
.تو نجات پیدا میکنی، تو از دست این روانی نجات پیدا میکنه
.باز بغضم گرفت
!من با اون مهرداد شر و شیطون چیکار کردم خدا؟
.فقط میتونم بگم خدا لعنتم کنه
االن که آتیش عصبانیتم خوابیده تازه دارم میفهمم چه غلطی کردم اما االن دیگه راه
برگشتی ندارم، درسته طالق هست اما عروس دو سه روزه رو چه به طالق؟ یا ایمان
بدبخت چه گناهی کرده که باید بشکنه؟
.چشمهامو که باز کردم چند قطره اشک از دریای چشمهای روی گونم سر خورد
.خیلی احمقی مطهره، خیلی نادونی، خیلی بیرحمی
.لبمو به دندون گرفتم تا بیشتر از این بغضم نشکنه
.دلم خیلی براش تنگ شده بود
.یه دفعه صدای ایمان توی خونه پیچید که سریع به در نگاه کردم
مطهره؟

1401/09/08 14:09

.سعی کردم با همون دهن بسته صداش بزنم اما اونقدرا صدایی ازم بلند نشد
با دیدن لیوانی که روی میز کنار تخت گذاشته بود خودمو به سمتش کشوندم و با
.دستهای بسته شدم به پایین پرتش کردم که صدای شکستن همه جا رو پر کرد
.چیزی نگذشت که صداشو توی راهرو شنیدم
مطهره؟ –
.و چند ثانیه بعد در به شدت باز شد
.خواست حرفی بزنه اما یه دفعه قفل کرد و بهت زده بهم نگاه کرد
.اشکهامو پاک کردم
.سریع به سمتم اومد و کنارم نشست
پارچه رو باز کرد که سعی کردم با نفسهای عمیق نفسهایی که کم آوردمو جبران
.کنم
نگاهش به زخم کنار لبم افتاد که خشم نگاهشو پر کرد و دندونهاشو روی هم فشار
.داد
نگران گفتم: مهرداد کجاست؟
همونطور که عصبی دست و پاهامو باز میکرد گفت: جایی که دیگه نتونه هیچ غلطی
.بکنه، زن منو میزنه؟ بیچارش میکنم
.ترس وجودمو پر کرد
چیکارش کردی؟ کجاست؟

1401/09/08 14:09

.حرفی نزد
پارچه رو کنار انداخت و زیر بازومو گرفت اما دستشو پس زدم و عصبی و نگران
گفتم: میگم چیکارش کردی؟
.همانطور که به زخم لبم خیره بود گفت: فرستادمش بازداشتگاه، ازش شکایت کردم
.نفسم بند اومد
با ترس به قفسهی سینهش زدم و بلند گفتم: تو دیوونهای؟! مهرداد مدلینگه! ممکنه
.همه جا بپیچه که تو زندونه
.به چشمهام نگاه کرد و غرید: به درک! غلط کرده که زن منو دزدیده
.نفس عصبی کشیدم و از روی تخت پایین رفتم
!از اتاق بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره
.با اینکه حسابی ازش کتک خوردم اما راضی به ریختن آبروش نیستم
.از پلهها پایین اومدم و به سمت در رفتم
.همین که وارد حیاط شدم بازوم کشیده شد که به عقب چرخیدم
با اخم گفت: چیکار میخوای بکنی؟
.میریم شکایتمونو پس میگیریم –
خواستم بچرخم اما باز بازومو گرفت و نزدیک صورتم شمرده شمرده گفت: من...
.شکایتمو... پس... نمیگیرم
.دندونهامو روی هم فشار دادم و خواستم حرفی بزنم اما صدای محدثه مانعم شد

1401/09/08 14:09

خوبی؟ –
.به طرفش چرخیدم که هردوشونو دیدم
.با دیدن وضعیتم سریع به سمتم اومدند
عطیه به زخمم نگاه کرد و با ترس گفت: چیکار باهات کرده؟
.پوفی کشیدم
.بیخیال –
.به ایمان نگاه کردم
.میری پس میگیری –
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد
فهمیدی ایمان؟ –
.نفس عصبی کشید و چشمهاشو باز کرد
.بهم اشاره کرد
!ببین خودتو –
.با کمی مکث گفتم: مهم نیست
.عصبی خندید و به اطراف نگاه کرد
!که اینطور –
.از کنارم رد شد و به سمت در رفت
.به زخمم دست کشیدم که با سوزشش صورتم جمع شد

1401/09/08 14:10

.محدثه با غم نگاهم کرد و سری به چپ و راست تکون داد، بعدم به سمت در رفت
.عطیه بهم نزدیکتر شد
.تو هنوزم مهرداد رو دوست داری –
.خیره نگاهش کردم
کی گفته که ندارم؟ –
.ابروهاش باال پریدند
...پس چرا –
.از کنارش رد شدم
.درموردش حرفی نزن –
****
مـهـرداد#
!سوار ماشین ماهان شدم و در رو محکم بستم که معترضانه گفت: اوی! درهها
.عصبی گفتم: حرف نزن راه بیوفت
.پوفی کشید و به راه افتاد
.دعا کن تو مجازی نپیچه –
.نمیپیچه –
.بهش نگاه کردم که با دیدن چهرهش خشمم فروکش شد و اشک چشمهامو پر کرد
.کوتاه بهم نگاه کرد

1401/09/08 14:10

چیه؟ پشیمون شدی؟ یا میخوای دوباره بزنیم؟ –
.با غم توی صدام گفتم: معذرت میخوام ماهان، نفهمیدم
.با حرص نگاهم کرد
!دست تلخی هم داری المصب –
.نفس عمیقی کشیدم و به خیابون چشم دوختم
تو این یه ساعتی که تو بازداشتگاه بودم به همه چیز فکر کردم و تنها راه حلی که به
.ذهنم رسید هرچند که زیاد خوب نیست اما چارهای دیگهای ندارم، باید انجامش بدم
.من مطهره رو راحت به دست نیاوردم که راحت از دستش بدم
همونطور که به خیابون نگاه میکردم گفتم: میخوای به داداشت کمک کنی؟
.کوتاه بهم نگاه کرد
در رابطه با چی؟ –
.برگردوندن مطهره پیشم –
.سری تکون داد
.آره میخوام اما نه به قیمت ریختن آبروش –
.بهش نگاه کردم
.نگران نباش، اون *** بازی تو فکرم نیست؛ یه فکر دیگهای دارم –
.اخم ریزی کرد
.بگو

1401/09/08 14:10

میدونی کریم سیاه کجاست؟ –
.اخمهاش بیشتر به هم گره خوردند و بهم نگاه کرد
آره، چرا؟ –
.منو ببر پیشش –
.سریع بهم نگاه کرد
!چی داری میگی تو؟ میدونی که آدم خطرناکیه –
.جدی بهش نگاه کردم
.همین که گفتم، برو –
.کالفه دستشو به ته ریشش کشید
.باز معلوم نیست چی تو اون مغزته! خدا رحم کنه –
مطـهره#
.موهامو باز کردم و روی تخت خوابیدم
.در حموم باز شد و ایمان با یه حوله لباس بیرون اومد
.چشمهامو بستم و گفتم: زود بخواب چراغو خاموش کن
.نفسشو به بیرون فوت کرد
این لباسها چیه که میپوشی مطهره؟ –
.با حرص چشمهامو باز کردم و نشستم
مگه چشونه؟

1401/09/08 14:10

با اخم گفت: واسه شوهر اینقدر پوشیده لباس میپوشند؟
.چشم غرهای بهش رفتم و بازم خوابیدم
.آره، پوشیده بهتره، امنیت داره –
چیزی نگفت و در کمد رو باز کرد؛ منم چشمهامو بستم اما برخوردن یه چیز توی
.صورتم از چا پریدم و با ترس نگاهی به اطراف انداختم
.با دیدن یه تاپ قرمز دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم
.بپوشش –
.با غدی گفتم: نمیخوام
.بعدم زود پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم
.سعی کرد پتو رو برداره که با تموم توانم نگهش داشتم
.میگم نمیخوام بپوشمش –
.با حرص گفت: ولی من دلم میخواد تو رو اینطور ببینم
پتو رو محکمتر گرفتم و با حرص گفتم: برو
مامانتو اینطوری ببین، به من چه؟
.صداش رگهی خنده پیدا کرد
!مطهره –
.کوفت –
یه دفعه پتو رو ول کرد که نفس آسودهای کشیدم اما با سنگینیای روی بدنم سریع

1401/09/08 14:11

.پتو رو از سرم کنار زدم که با دیدنش اونم دقیقا روم استرس مثل خوره به جونم افتاد
.دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
.از روم بلند شو –
.نگاهش به سمت لبم کشیده شد که سریع دستمو روش گذاشتم
.نگاه نکن اجازه نمیدم، تازه زخم کنار لبمم میسوزه –
.به گردنم نگاهی انداختم
.نفسهام از ترس و اضطراب تند شده بودند
.ای... ایمان، میپوشمش فقط... فقط از روم بلند شو –
.اما انگار نمیشنید
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که سعی کردم سرشو عقب ببرم
.لبشو روی گردنم گذاشت که نفسم بند اومد
.پاهامو تکون دادم و با عجز گفتم: نکن ایمان، برو عقب
بوسهای زد و لبشو روی پوستم کشید که بغضم گرفت و مشتهامو به بازوش
.کوبیدم
.ولم کن، نمیخوام –
دستشو زیر لباسم برد و بوسهای به قفسهی سینهم زد که با تقال داد زدم: ولم کن،
.نمیخوام باهات رابطهای داشته باشم

1401/09/08 14:12

یه دفعه سرشو باال آورد و با عصبانیت گفت: چرا نمیخوای؟ هان؟
به پهلوم چنگ زد و عصبی غرید: من شوهرتم، حق شرعی و قانونی منه، غیر از اینه؟
هان؟
.با بغض گفتم: فعال نمیتونم بهت اجازه بدم
داد زد: چیه؟ باز مهرداد رو دیدی هوایی شدی؟
.فقط با بغض نگاهش کردم
تو صورتم خم شد و با فکی قفل شده گفت: تو دیگه زن منی، پس فکر اون کثافتو از
.ذهنت بیرون کن
با چشمهای پر از اشک و عصبانیت به قفسهی سینهش زدم و با داد گفتم: بهش نگو
.کثافت، اون کثافت نیست
داد زد: بهت تجاوز کرد، کثافت نیست؟ زد زیر قولش، کثافت نیست؟ هان؟
.بغضم شکست و سکوت کردم
.از روم بلند شد و لگدی به تخت زد
!چنگی به موهاش زد و داد کشید: لعنت بهت
.بهم نگاه کرد
.گریه نکن –
.با گریه نگاهمو ازش گرفتم
.لحنش مالیمتر شد

1401/09/08 14:12

...مطهره –
.خواست کنارم بشینه که سریع بلند شدم و به سمت در دویدم
!بلند گفتم: مطهره
.با هق هق به سمت اون اتاق دویدم اما یه دفعه بازوم کشیده شد و به دیوار چسبیدم
.با گریه گفتم: ولم کن
.اشک توی چشمهاش حلقه زده بود
.دستشو کنار صورتم گذاشت که دستشو پس زدم
.مچهامو گرفت و بهم چسبید
تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟ هان؟ –
.سرمو چرخوندم و با گریه چشمهامو بستم
.نمیدونم، اصال نمیدونم میشه بهتر بشه یا نه –
نالید: پس من چی مطهره؟ چرا فکر کردن به مهرداد رو تموم نمیکنی؟ چرا عاشق
شوهرت نمیشی؟
.آروم زمزمه کردم: نمیتونم
بیشتر بهم چسبید و با بغض بلند گفت: پس چرا قبول کردی زنم بشی؟
آروم گفتم: تو که میدونستی فکرم پی مهرداده چرا پیشنهاد ازدواج دادی؟
چون دوست داشتم تو چرا قبول کردی؟ –
.با اشک بهش نگاه کردم

1401/09/08 14:12

فکر میکردم اینطوری تالفی کار مهرداد رو سرش درمیارم، فکر میکردم با دوری –
.ازش عشقش از سرم میپره ولی اینطور نشد
.چشمهاشو بست که قطرهای اشک روی گونهش چکید
.مچهامو آزاد کردم و دو طرف صورتشو گرفتم
با غم لب زدم: معذرت میخوام، هم تو رو دارم عذاب میدم، هم مهرداد رو و هم
.خودمو
.دستهامو پایین آورد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به سمت اتاق رفت
.قطرهای اشک روی گونم چکید و به زمین خیره شدم
.خدایا، من *** بازی درآوردم اما تو کمکم کن
.اشکهامو پاک کردم و با کمی مکث به سمت اتاق رفتم
.توی چارچوب وایسادم که دیدم روی تخت خوابیده و پتو رو روش کشیده
.واقعا دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط
.چراغو خاموش کردم و با فاصله ازش روی تخت بدون پتو خوابیدم
*******
.با نوری که به صورتم میخورد چشمهامو باز کردم
.دستمو جلوی نور گرفتم و چند بار پلک زدم
!لعنتی! بازم نماز صبحم قضا شد
.با دیدن پتوی روم چرخیدم که دیدم خبری از ایمان نیست

1401/09/08 14:13

.پتو رو کنار زدمو بلند شدم
.خمیازهای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و وارد شدم
.بعد از انجام کارهای مربوطه دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم
.دستی توی موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم
بلند گفتم: ایمان؟
.از صدایی نشنیدم
.دم آشپزخونه وایسادم که با نبودش اخمی کردم و چرخیدم
.بازم صداش کردم اما جوابی بهم نداد
.گوشیمو از روی اپن برداشتم و روشنش کردم که دیدم پیامی ازش دارم
.سریع بازش کردم و متنشو خوندم
.کاری برام پیش اومده، معلوم نیست کی برگردم –
اخمهام به هم گره خوردند و بهش زنگ زدم اما با خاموش بودن گوشیش دلم هری
.ریخت
کجا رفته؟
.واسش فرستادم: پیاممو دیدی بهم زنگ بزن
.گوشیو روی اپن گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم
.آروم باش، هر جا رفته آخرش برمیگرده، اونوقت سوال پیچش میکنی
وارد آشپزخونه شدم و کرهی بادوم زمینیو از توی یخچال برداشتم و به همراه نون

1401/09/08 14:13

.روی میز گذاشتم
.کتری کمی داغ بود و این یعنی اینکه صبحونه خورده رفته
.چای رو دم گذاشتم و روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم
*******
.در قابلمه رو گذاشتم و وارد هال شدم
.روی مبل نشستم و تلوزیونو روشن کردم
چرا مهرداد امروز کالسشو کنسل کرد؟
.ناخون شستمو توی دهنم بردم و گازش گرفتم
.بیطاقت گوشیمو برداشتم و روشنش کردم
.وارد اینستا شدم و آیدی پیجشو زدم
.با پیدا کردنش با کمی مکث روش لمس کردم که صفحهشو باز کرد
.با دیدن آخرین پستش نفسم بند اومد و حس حسادت وجودمو پر کرد
!الدن کنارش چه غلطی میکنه؟
.زیرشو خوندم
” Best night”
.همون دیشبم آپلود شده بود
.دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو مشت کردم
.ماهانم همراهشون بود

1401/09/08 14:14

.به اطرافشون که دقت کردم دیدم همون ساختمونیه که مدلینگا پنهونی دارنش
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.اولین بار اونجا واسم گیتار زدی
چند روز پیش واسه خودم گفتم وقتی من از پیشت برم میری سراغ یکی دیگه، انگار
.داره حرفم درست از آب درمیاد
.دیشب من غرق بغض بودم و تو غرق خوشی
.وارد پیج الدن شدم که دیدم همین عکسو گذاشته
.یه عکس دیگه هم بود که با مهرداد و چندتا از مدلینگهای دیگه بود
.عدهای بخاطر خوب شدن رابطهش با مهرداد بهش تبریک گفته بودند
.به معنای واقعی گریم گرفته بود
.ذهنم سمت یه ماه پیش کشیده شد
وقتی درمان شدید میرید با الدن ازدواج میکنید؟ –
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
.با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم اینکه دوستون داره
.با قاطعیت توی صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم
.لبخند محوی زدم
منو چیکار میکنید؟ –
.خیره نگاهم کرد

1401/09/08 14:14

.فعال بهت جوابی نمیدم –
.گوشیمو کنارم انداختم و پاهامو توی شکمم جمع کردم
.بغض بدی به گلوم چنگ میزد
.نزدیک بود بزنم زیر گریه اما یه دفعه صدای آیفون توی خونه پیچید
.با فکر به اینکه ایمانه چندتا نفس عمیق کشیدم تا شاید بغضم از بین بره
.بلند شدم و به سمت آیفون رفتم
وقتی کسیو توی مانیتور ندیدم گوشیو برداشتم و با اخم درحالی که صدام کمی
گرفته شده بود گفتم: کیه؟
.نه جوابی داد و نه جلوی دوربین اومد
.بازم زنگ زد
.شاید آیفون خراب شده صدام بلند نمیشه
.پوفی کشیدم و گوشیو سر جاش گذاشتم
.یه چادر روی سرم انداختم و از هال بیرون اومدم
.کفشی پام کردم و از پلهها پایین رفتم
کیه؟ –
.اما باز جوابی نداد و فقط در زد
اخمهام به هم گره خوردند و با حرص در رو باز کردم اما با کسی که دیدم اخمهام از
.هم باز شدند و نفس تو سینم حبس شد

1401/09/08 14:15

.دستشو به کنار در تکیه داد
.سالم صابخونه –
به خودم اومدم و سریع در رو گرفتم تا ببندمش اما پاشو بین در و چارچوب گذاشت
.و به عقب هلش داد که به عقب پرت شدم
...وارد شد که با تته پته گفتم: تو... تو چطوری اینجا رو
.در رو بست که از ترس الل شدم
.کار خیلی راحتی بود خوشگلم –
.ضربان قلبم روی هزار رفته بود
.سعی کردم صدام نلرزه
.برو بیرون –
.به سمتم اومد که عقب عقب رفتم
با ابروهای باال رفته گفت: اینطوری از مهمونت استقبال میکنی؟
حواسم به پله نبود که پام بهش خورد و به عقب پرت شدم که هینی کشیدم و چادر از
دستم در رفت اما مهرداد سریع عکس العمل نشون داد و دستشو دور کمرم حلقه
.کرد و گرفتم
.قفل کرده و نفس زنان به چشمهاش نگاه کردم
نگاهش که به سمت لبم رفت به خودم اومدم و محکم به عقب پرتش کردم اما تا
.خواستم چادرمو روی سرم بندازم به دیوار کوبیدم و بهم چسبید که قلبم از کار افتاد

1401/09/08 14:15

.با ترس گفتم: برو... برو عقب، من دیگه محرمت نیستم
.نیشخندی زد و موهامو پشت گوشم برد
.سعی کردم خودمو عصبی نشون بدم
.میگم برو عقب، اصال از خونه برو بیرون نمیخوام ببینمت –
.دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و به دیوار چسبوندم
.به لبم نزدیک شد و آروم خندید
تو ایمانو مجبور کردی شکایتشو پس بگیره، نه؟ –
.با استرس به سیاهی شب توی چشمهاش نگاه کردم
.به لبم نگاه کرد
چرا؟ هنوز دوستم داری خانمم؟ هوم؟ –
(الدنگ شوهر داره ?)
اشک توی چشمهام حلقه زد و عصبی گفتم: فقط بخاطر اینکه مدلینگی و زیر ذره
.بینی، وگرنه خودمم میرفتم ازت شکایت میکردم
.به لبم نزدیکتر شد
.صدای ضربان قلبم اونقدر باال بود که مطمئن بودم اونم میشنوه
.دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم به عقب ببرمش
با دلخوری و عصبانیت گفتم: حق نداری بهم نزدیک بشی، من دیگه شوهر دارم، تو
.برو بچسب به همون الدنت
.ابروهاش باال پریدند و به چشمهام نگاه کردند

1401/09/08 14:16

.خندید
پس پیج منو هم دید میزنی موش کوچولو؟ نه؟ –
.چقدر دلم واسه موش کوچولو گفتنش تنگ شده بود
.اشک بیشتری چشمهامو پر کرد
فقط ولم کن مهرداد، اصال از این شهر برو، یه جوری از زندگیم پاتو بکش بیرون –
.که حتی رد پاتم نمونه
.خیره نگاهم کرد
تو چرا پاتو از زندگیم بیرون نمیکشی؟ –
.بیحرف به چشمهاش زل زدم
.کاش میشد بگم بخوامم نمیتونم
.دلم برات تنگ شده لعنتی خودخواه –
.نفسم بند اومد
.کاش میشد بغلت کنم و منم بگم که چقدر دلتنگتم
.چشمهاشو بست و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که با بغض چشمهامو بستم
.میدونستم کارش گناهه اما چیکار کنم که نمیتونستم ازش بگذرم
عزممو جمع کردم و برخالف عمیقترین خواستهی قلبیم محکم به عقب هلش دادم
.که به اون دیوار خورد و آروم چشمهاشو باز کردم
.سریع چادر رو روی سرم انداختم

1401/09/08 14:17

| P a g e 523
رمان خون را به خاطر بسپارید ir.Romankhon://https
اشک توی چشمهامو با یه دست پاک کردم و گفتم: اگه حرفی داری بمون، نداری
.برو
.بدون مقدمه گفت: ازش طالق بگیر
.اخمهام به هم گره خوردند
.برو بیرون مهرداد، من همچین کاری نمیکنم –
.دستهاشو توی جیبهاش برد و خونسرد گفت: باشه
برخالف اینکه فکر میکردم االن در رو باز میکنه و میره از پلهها باال رفت که با
چشمهای گرد شده گفتم: کجا؟
.کفشهاشو درآورد
.خونه پسر شجاع –
.بعدم وارد هال شد
.دندونهامو روی هم فشار دادم و تند از پلهها باال اومدم
.کفشمو درآوردم و وارد شدم که دیدم روی مبل لم داده و گوشیم توی دستشه
.جیغی کشیدم و به سمتش هجوم آوردم که سریع گوشیمو پشت سرش برد
.با حرص گفتم: گوشیمو بده
.ابرویی باال انداخت
.نمیخوام –
.مرموز خندید

1401/09/08 14:17

دلت برام تنگ شده بود که پیجمو نگاه میکردی؟ –
.من کار به پیج تو نداشتم خودش اومد –
.سرشو باال و پایین کرد
!که خودش اومد –
از روی مبل بلند شد و گوشیو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتمش اما حواسم به
.چادرم نبود که از دستم در میره و... مثل چی سر تا پام تو دیدش قرار گرفت
هینی کشیدم و سریع گوشیمو روی زمین انداختم و خم شدم اما تا خواستم برش
.دارم زودتر برش داشت و روی مبل پرت کرد
!معترضانه با عصبانیت گفتم: مهرداد
.فقط خندید
به سمت چادرم رفتم و برش داشتم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد که خون تو رگم یخ
.بست و نفسم بند اومد
به خودش فشردم و کنار گوشم گفت: فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم توله؟
.هان؟ پس هنوز کامال منو نشناختی
.حلقهی دستهاشو تنگتر کرد که بدنم شدید درد گرفت
.مشتهامو به دستش زدم
.ولم کن، از خونه برو بیرون ممکنه ایمان برسه –
.خندید

1401/09/08 14:18