525 عضو
.نترس، تا من نخوام نمیرسه –
دست از تقال برداشتم و با ترس گفتم: چیکار کردی؟
.چرخوندم و روی مبل انداختم که با ترس نگاهش کردم
.به مبل دست گذاشت و خم شد
یه کم باهاش حرف زدم اما قبول نکرد که طالقت بده، منم گفتم باشه و یه دفعه –
.همه جا براش تیره و تار شد
.دلم هری ریخت
یع... یعنی چی؟ –
.از خونسردی توی نگاهش میترسیدم
.یکی از آدمام بیهوشش کرد، راستش کلی هم کتک خورده –
.سعی کردم ضعف نشون ندم
.داری جفنگ میگی، تو اینکاره نیستی –
.خندید
.کجای کاری عسلم؟ من بخاطر تو قاتلم میشم –
.نفس تو سینم حبس شد
میخوای بهت نشون بدم؟ –
.با لرزش دستهام سری تکون دادم که کنارم نشست
!چادرمو برداشتم اما از دستم کشیدش و عصبی گفت: ول کن اینو
.بعدم به طرفی پرتش کرد
.اونقدر ترس داشتم که نخواستم عصبیترش کنم
.گوشیشو از جیب کت چرمش درآورد
دستشو دور شونم حلقه کرد که سریع بلند شدم اما دستمو کشید و بین پاش پرتم
.کرد
.با تحکم گفت: مثل دختر خوب بشین و منو عصبی نکن
.دست لرزونمو مشت کردم
موهامو پشت گوشم برد و گوشیشو باال آورد که با چیزی که دیدم واسه یه لحظه
.نفسم باال نیومد و دستمو روی دهنم گذاشتم
!یا خدا
.ایمان روی یه صندلی بسته شده بود و صورتش حسابی خونی بود
.عکس بعدیو زد
.بازم همین بود
.اشک توی چشمهام حلقه زد و بالفاصله روی گونم سر خورد
با گریه گفتم: تو... تو چیکار کردی؟
.کنار گوشم گفت: شانس آورد دلم رحم اومد گفتم زیاد نزننش
با هق هق گفتم: چرا باهاش اینکار رو کردی؟ هان؟ چرا؟ اون گناهی نداره من بهش
.جواب مثبت دادم
.گوشیشو روی مبل انداخت
.آره، تو جواب مثبت دادی، تو هم مجازات خودتو داری عزیزم –
.با گریه و ترس چشمهامو بستم
.هر کار میخوای با من بکن ولی اونو ول کن –
.فقط به یه شرط ولش میکنم –
سریع چشمهامو باز کردم و گفتم: چه شرطی؟
شرطش چندان مورد پسندت نیست بازم میخوای بدونی؟ –
.با اینکه ترس داشتم اما بازم با قاطعیت گفتم: آره
دستشو روی رونم گذاشت و به گوشم نزدیکتر شد که هرم نفسهام گوشمو به
.آتیش کشید
.ازش طالق میگیری و پای صفته ها رو امضا میکنی –
.با شتاب بلند شدم و با بهت به سمتش چرخیدم
!چی داری میگی؟ –
.دست به سینه به مبل تکیه داد
.فکر کنم حرفهام واضحه –
.عصبانیت وجودمو پر کرد
تو زده به سرت؟ نه؟ عروس چهار روزه رو چه به طالق؟ هان؟ دیگه اون صفتهی –
کوفتی واسه چیه؟
خونسرد گفت: خیلیها بودن که هفتهی اول نشده طالق گرفتند، بگو باهم نمیسازیم،
اختالف داریم، تو که بلدی یه چیز ببافیو بگی، اون صفتهها هم واسه اطمینان اینکه
.وقتی طالق گرفتی نتونی بازم در بری و بعد از عدهت با من ازدواج کنی
.نفس تو سینم حبس شد و یه قدم به عقب رفتم
.با بغض سرمو به چپ و راست تکون دادم و عقب عقب رفتم
.تو نمیتونی منو مجبور به اینکار کنی –
.بلند شد و آروم به سمتم اومد
.میتونم خوشگلم، تو که دوست نداری جوون مردم اونقدر کتک بخوره تا بمیره –
.خیلی پست شدی مهرداد –
خونسردی توی نگاهش از بین رفت و نگاهش یخ زد، جوری که از سرماش تنم
.لرزید
.تو باعث تموم اتفاقاتی –
.با چشمهای لبریز از اشک گفتم: نه، من نیستم، اولشو تو شروع کردی
با برخوردن به در و فرو رفتن کمرم تو دستگیره از درد آخ آرومی گفتم و چشمهامو
.روی هم فشار دادم
.حس کردم دستشو کنار سرم روی در گذاشت
.گرمای نزدیک بودنشو خوب حس میکردم
.با همون چشمهای بسته گفتم: ایمانو ول کن
چونمو گرفت که چشمهامو باز کردم و دستشو پس زدم اما مچمو گرفت و دستمو
.به در چسبوند
ضربان قلبم تند شده بود، هم از ترس، هم از نگرانی و هم از اینقدر نزدیک بودنش
.بعد از یه هفته
سرشو کمی کج کرد و چشمهای ملتهبشو به لبم دوخت که نفس بریده گفتم: برو
.عقب
با همون حالت گفت: تا طالق نگیری ولش نمیکنم، میدونی که چقدر ازش بدم میاد،
پس هر چی بگم بزننش کمشه، تو که دوست نداری ایمان بخاطر تو درد بکشه؟
هوم؟
.چونم از بغض میلرزید
.نه میتونم بگم باشه چون ایمان داغون میشه و نه میتونم بگم نه چون ممکنه بمیره
.قطرهای اشک روی گونم چکید
.خدایا چیکار کنم
.نگاهش همراه اشکم پایین اومد تا اینکه پایین صورتم با انگشت اشارش پاکش کرد
.انگشتشو کشید و با کشیده شدنش روی لبم مو به تنم سیخ شد
سرش اونقدر نزدیک شد که پوست لبشو حس کردم اما تا بیاد کامال روی لبم بشینه
سریع نشستم و بغضم شکست که چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای
.هق هقم بلند نشه
.حس کردم که کنارم نشست
پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم که از گریه شونههام
.لرزیدند
با غم و عصبانیت توی صداش گفت: اینقدر *** بودی که نفهمیدی میخوامت؟
.اما حرفش آرومترم نکرد
.چیزی نگذشت که دستش دور شونم حلقه شد و تو بغلش کشیدم
لبشو روی موهام حس کردم و بعد از اون بوسهای زد که سرمو باال آوردم و با تموم
دلخوریای که ازش داشتم به عقب پرتش کردم که سریع دستشو تکیه گاه بدنش
.کرد
.با صورت خیس از اشک گفتم: از خونه برو بیرون، نیاز به فکر کردن دارم
...میدونی که هر چی دیرتر جواب بدی بیشتر کتک –
.چشمهامو بستم و بلند گفتم: میدونم
.چشمهامو باز کردم و آرومتر گفتم: میدونم، تا شب بهت خبر میدم
.بعدم نگاه ازش گرفتم و از سرجام بلند شدم
نزدیک آشپزخونه پشت بهش وایسادم و لبمو به دندون گرفتم تا نفهمه دارم گریه
.میکنم
.در هال باز شد
.باشه، شب ساعت نه میام دنبالت –
چرخیدم و تا اومدم مخالفت کنم سریع بیرون رفت و در رو بست که صداش مثل پتک
.تو سرم کوبید و بعد از اون خونه غرق در سکوت تلخی شد
*****
.به ساعت نگاه کردم
.هفت و نیم بود
.دستمو توی موهام کشیدم و سرمو به مبل تکیه دادم
.مرغ نیم پز روی گاز مونده بود و ظهر تا حاال لب به هیچ چیزی نزدم
.از اون وقتی که رفته اونقدر فکر کردم که دیگه مغزم داره منفجر میشه
.واقعا دوراهی سختیه
طالق بگیرم میترسم مردم تو سر مامان و بابام بزنند که دخترت زندگی کن نبود اما
.این مهم نیست چون بعدش مهرداد عقدم میکنه، من بخاطر ایمان تردید دارم
...قبول کردنم مساوی میشه با ول کردنش و قبول نکردنم هم
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.حتی نمیخوام درموردش فکر کنم
.به مبل دست گذاشتم و بلند شدم
.اونقدر ضعف داشتم که حتی حوصلهی راه رفتنم نداشتم
.وارد اتاق شدم
باالخره بعد از کلی بیحوصلگی و گرسنگی حاضر شدم، بماند که چندین بار روی (الان عاقلانه ترین کار گفتن به نیماس به هرحال نمیزاره فامیلش بمیره)
.تخت نشستم و بازم بلند شدم
.گوشیمو توی جیبم گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم
.یه مسکن قوی برداشتم و با آب خوردم
خداکنه خوابم نگیره، همیشه این مسکن سردردمو زود خوب میکنه اما بدجور خوابم
.میگیره
.منتظر اومدنش روی مبل نشستم و با پام روی زمین ضرب گرفتم
.بازم توی تردید غرق شدم
مهرداد آدم کش نیست حتما ولش میکنه اما دیگه شناختمش، تا طالقش نگیرم ول
.کن این ماجرا نیست
.با استرس پوست لبمو با بازی گرفتم
چیکار کنم خدا؟
.با صدای آیفون نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم
.کت چرم مشکیمو پوشیدم و از هال بیرون اومدم
.چکمهمو پام کردم و از پلهها پایین رفتم
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که سریعا نگاهم به جای ماشینش به خودش
.افتاد
.شیشه رو پایین کشید
.بپر باال موش کوچولو
.پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم
.در رو باز کردم و نشستم که بوی ادکلن همیشگیش توی بینیم پیچید
.در رو بستم که بالفاصله دور زد و به راه افتاد
.صدای آهنگو باال برد که سرمو به دستم تکیه دادم و پوفی کشیدم
سالم کردن یادت ندادند؟ –
.زیرلب گفتم: ببند
.صدای آهنگو کم کرد
چی گفتی؟ –
.گفتم ببند –
.تا خواست چونمو بگیره دستشو پس زدم
.من محرمت نیستم –
.با اخم کوتاه بهم نگاه کرد و یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز
.بهم نگاه کن –
.بهش نگاه کردم که تو صورتم دقیق شد
چرا رنگت زرده؟ –
.دستی به صورتم کشیدم
واقعا؟ –
.آره
.نفس عمیقی کشیدم
.ناهار نخوردم –
.اخمش عمیقتر شد
چرا؟ –
.چون میل نداشتم –
.ترمز دستیو پایین کشید
.پس اول میریم شام میخوریم –
.مخالفت نکردم چون حتی حوصلهی حرف زدنم نداشتم
.باز به راه افتاد
********
.سیر که شدم عقب کشیدم
.نگاه خیرهشو تموم مدت حس میکردم
مطهره؟ –
.بهش نگاه کردم
بله؟ –
.کمی به سمتم خم شد
.بازم شیطنت توی نگاهتو میخوام ببینم –
.تلخ خندیدم
.خودم باز درستت میکنم –
.خیره نگاهش کردم
یعنی میتونست؟
.با یه پلک زدن خیرگیمو از روش برداشتم
حال ایمان خوبه؟ –
.اخمی بین دو ابروش افتاد
.تا قبول نکنی وضعیتش چندان مناسب نیست –
چرا دست به همچین کاری زدی؟ –
.کمی سکوت کرد و درآخر گفت: برای به دست آوردن تو
.پوزخند تلخی زدم
...تو منو واسه شبات میخوای؟ نه؟ دیدی با هیچ کسی نمیتونی –
آروم روی میز زد و عصبی گفت: نه، چرا همیشه فکرت میره سمت اون لعنتی؟
حق به جانب گفتم: مگه غیر از اینه؟
.سعی کرد صداش باال نره
.آره –
.ابروهام باال پریدند
پس واسه چیه؟ هان؟ –
!سکوت کرد که گفتم: میبینی؟ جوابی نداری
.دارم –
با اخم گفتم: پس چرا نمیگی؟
.چون االن وقتش نیست –
.پوفی کشیدم و سرمو روی دستهام گذاشتم
.همینطور که حدس زدم بدجور خوابم گرفته
.دستشو روی بازوم گذاشت
اعتراف کن که نمیتونی کنار ایمان باشی، با هر لمسی که بکنه منو به یاد میاری، –
.کنارش که هستی تو فکر منی
.سرمو باال آوردم
!زیادی به حرفهات مطمئنی –
.لبخند محوی زد
مگه غیر از اینه؟ –
ببین مهرداد، من االن از خواب چشمهام باز نمیشند، مغزم کار نمیکنه که چی –
.باید بگم، پس امشبو بیخیال و فردا دنبال جوابت بیا
.آره، چشمهات داد میزنند که خوابت میاد –
.درست نشستم
.پس ببرم خونهم و درضمن، ازت خواهش میکنم به ایمان غذا بده –
.با بیرحمی گفت: تا قبول نکنی هیچ کدوم از خواهشاتو قبول نمیکنم
.به چشمهاش زل زدم
.خیلی بیرحم شدی –
تو چی؟ نیستی؟ –
.نگاه ازش گرفتم و آروم لب زدم: مصوبش خودتی
.خواست حرفی بزنه که بلند شدم و کتمو برداشتم
.از جاش بلند شد و بیحرف از کنارم رد شد و به سمت صندوق رفت
.حرف حق جواب نداره
...نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم
.ماشینو روشن کرد و بعد از اینکه ضبطو خاموش کرد بیحرف به راه افتاد
چشمهای سنگین شدمو بستم و سعی کردم از سکوت توی ماشین نهایت استفاده رو
.ببرم
*********
مـهـرداد#
.از نفسهای منظمش معلوم بود که خوابه
من بیرحم نیستم مطهره، اما مجبورم خودمو اینطوری نشون بدم تا راه دیگهای
نداشته باشی وگرنه هر سه وعده به ایمان غذا میدم، بیشتر اون زخمهای روی
صورتش توی عکس هم فتوشاپه، واقعی نیست، ایمانو هم با تو ترسوندمش،
.مطمئنم بخاطر نجات جونت راضی به طالقت میشه
فکر میکنه توسط یه باند دزدیده شدی و فقط من میتونم نجاتت بدم، بهش مهلت
دادم فکر کنه، اگه پای برگهی طالقو امضا کنه یعنی اینکه قبول کرده تو رو نجات
.بدم
.کالفه دستی توی موهام کشیدم
.پشت چراغ قرمز وایسادم
.به راهی که واسه رسوندنش به خونهی ایمان باید میرفتم نگاه کردم
چرا باید ببرمت خونهی اون؟ میبرمت خونهی خودم و تالفی این چند روزی که نبودی
.یه دل سیر نگات میکنم
********
.روسریشو روی شونش انداختم و کنارش روی تخت خوابیدم
.دستمو زیر سرم بردم و بهش خیره شدم
.موهاشو پشت گوشش بردم
.لعنت بهت که منو اینطوری اسیر خودت کردی
.گونهشو نوازش کردم و شستمو روی لبش کشیدم
.منتظر روزیم که بدون دغدغه تو بغلم بخوابی
.سرمو جلو بردم و آروم لبشو بوسیدم که وجودم غرق لذت و آرامش شد
.سرمو نزدیک سرش گذاشتم و دستمو دور بدنش حلقه کردم
.حتی صدای نفسهاشم دوست دارم
.سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و بوی مو و تنشو با لذت بو کشیدم
.نزدیک گوشش آروم لب زدم: کاش بدونی خیلی دوست دارم لعنتی
مـطـهره#
با حس خوبی که بخاطر اینکه بعد از چند شب خواب راحتی داشتم و با سردرد بیدار
.نشدم دستمو زیر بالشت بردم
.صدای مهردادو نزدیک گوشم شنیدم
.صبح بخیر خواب آلوی من –
لبخندی روی لبم نشست و با چشمهای بسته و صدای گرفتهای گفتم: صبح تو هم
...ب
یه دفعه تازه ویندوزم باال اومد که سریع از جا پریدم و با چشمهای گرد شده به
.چهرهی سرحالش نگاه کردم
.کم کم زبون باز کردم و با حرص بالشتو برداشتم و به سمتش هجوم بردم
تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟ کنار من چیکار میکنی؟ –
همونطور که سعی میکردم از برخورد بالشت به صورتش جلوگیری کنه با خنده گفت:
من تو خونهی خودم چه غلطی میکنم؟
.با شنیدن این حرف دستم رو هوا موند و سریع به اطراف نگاه کردم
!یا خدا! اینکه اتاق اونه
.یه دفعه گرفتم و روی تخت خوابوندم و خندون بهم نگاه کرد
.خونم به جوش اومد
چرا منو آوردی اینجا؟ هان؟ –
.به صورتم نزدیک شد
.دلم می خواست خانمم –
.شروع کردم به تقال کردن و مشتهامو بهش کوبیدم
.داد زدم: تو غلط میکنی دلت میخواست، از روم گمشو اونور، زود باش
.شروع کرد به خندیدن
.یه دفعه مچهامو گرفت و باالی سرم برد
.با ته موندهی خندهش گفت: خیلی وقت بود نخندیده بودم
خواستم حرفی بزنم اما با فهمیدن اینکه چیزی سرم نیست با فکی قفل شده گفتم:
چرا روسریمو درآوردی؟
.با پررویی گفت: دوست داشتم
.اخم کردم
غلط کردی، چرا نماز صبح بیدارم نکردی، هان؟ –
.اونم دوست نداشتم بیدارت کنم –
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.یعنی گمشو که نبینمت مهرداد –
.حرص نگاهشو پر کرد
گم شم؟ –
.آره –
.تهدیدوار سرشو تکون داد
.باشه –
از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم اما یه دفعه پتو رو روی سرم کشیدم که
.شروع کردم به تقال کردن
.با حرص گفت: بگو ببخشید
.با تقال داد زدم: روانی خفه شدم، ول کن
.اول معذرت خواهی کن –
.با همون حالت گفتم: اینو از رو سرم بردار آشغال
یه دفعه فشارش از روم برداشته شد که نفس آسودهای کشیدم اما یه دفعه زیر پتو
.خزید که جیغی کشیدم
.یه دستشو کنار سرم گذاشت و با یه دستش پهلومو گرفت
چی گفتی؟ آشغال؟ –
.آب دهنمو با استرس قورت دادم و هل خندیدم
.چیزه... میخواستم بگم برو آشغاال رو ببر تو کوچه ماشین آشغالی بیاد ببرتش –
.به صورتم نزدیکتر شد
.با نفس تنگی گفتم: کل تنت روی تنمه، بلند شو
.لبخند شیطونی زد
!جون! خوبه که –
.خودشو بهم کشید که جیغ زدم: نکن اینکار رو
.پررو فقط خندید
.زیر پتو شیطونی حال میده –
.نفس عصبی کشیدم و با تشر گفتم: اگه یادت نرفته باشه من شوهر دارم
تموم شیطنت توی نگاهش از بین رفت و پتو رو کنار زد و بلند شد که عمیق نفس
.کشیدم
.همونطور که به سمت در میرفت گفت: بعد صبحونه منتظر شنیدن تصمیمتم
.بعدم از اتاق بیرون رفت
حاال واجب بود اینو بگی که استرس اشتهامو کور کنه؟
.نفسمو به بیرون فوت کردم و با بدن کوفتگی روی تخت نشستم
نــیمـا#
.چرخ کوتاهی به صندلیم دادم
دو شب پیش مهرداد تو رو واسه تولد خواهرزادهش دعوت کرد؟ –
.با سرخوشی گفت: آره، کلی هم اصرار کرد که حتما بیام
عالیه، تونستی بهش نزدیک بشی؟ –
دیشب بهش زنگ زدم گفت که شب خونه نیستم، ولی امشب میرم و مطمئن
.میشم درمان شده یا نه
.دستی توی موهام کشیدم
.خوبه، هر خبری شد بهم زنگ بزن –
باشه، راستی، سحر چیکار میکنه؟ کنار کشیده؟ –
میگه بیخیال من، میگه نه حوصلهی ماهانو داره و نه اون دختره، به زور ادای –
.عاشقا رو درمیاورده
.پوفی کشید
.خودم باهاش حرف میزنم –
.بیتفاوت گفتم: هرکار می خوای بکن، فعال خداحافظ
.خداحافظ –
.تماسو قطع کردم
.لبمو با زبونم تر کردم و گوشیو به کف دستم کوبیدم
.اگه مهرداد تا یه هفتهای دیگه کاری نکنه خودم وارد عمل میشم
.با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن اسم سارا پوفی کشیدم
.اگه بخاطر رادمان نبود هرگز جواب این زنه رو نمیدادم
(تو دیگه چه عوضی هستی ??)
.با کمی مکث جواب دادم
.سالم عزیزم –
با همون لحجهای که هنوز به خوبی فارسی حرف نمیزد گفت: سالم عشق خودم، چه
!خبرا؟ زنگ نمیزنی
.با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم
.ببخشید، گرفتار بودم –
.اشکال نداره عشقم، ببخشید که وسط کارت زنگ زدم، رادمان داره منو میکشه –
.لبخند محوی زدم
.گوشیو بده بهش –
.باشه، پس از طرف من خداحافظ –
.خداحافظ –
.چند ثانیه بعد صدای لذت بخشش تو گوشم پیچید
.سالم بابایی –
سالم پسر بابا، خوبی؟ –
با همون لحن بچگونهی چهار سالهش گفت: حاال که با تو حرف میزنم عالیم، باباجون؟
.به صندلی تکیه دادم
.جونم –
.کی میای اینجا؟ دلم برات تنگ شده –
.یه کم دیگه صبر کن، به جای اینکه بیام اونجا تو رو میارم اینجا –
!جیغی کشید و با خوشحالی گفت: عالیه عالیه
.خندیدم
با مامان دیگه؟ –
.لبخندم جمع شد و به دروغ گفتم: آره، با مامان
.با ذوق گفت: دمت گرم بابایی
خب پسرم، میذاری بابات بره به کارش برسه؟ –
.آره قبول میکنم –
.کوتاه خندیدم
.خب پس، کلی دوست دارم، خداحافظ –
.منم دوست دارم، از این دور دورا هم میبوسمت، خداحافظ –
مـطـهره#
.از عمد آروم آروم میخوردم تا حرصش دربیاد
.اونم مدام پوف میکشید
.چاییمو آروم هم زدم
.به نگاه پر حرصش نگاه کردم و لبخند مسخرهای زدم
.دست به سینه به صندلی تکیه داد و پوفی کشید
.چاییمو خوردم و درآخر انگشتهامو توی هم قفل کردم
با حرص گفت: تموم شد؟
.خونسرد گفتم: کامال، بفرمائید
.بهم اشاره کرد
.تو اول بفرما –
.نه، تعارف نفرما، خودت بفرما –
.دندونهاشو روی هم فشار داد
.خیلی سعی میکردم نخندم
.خوشم میومد که حرصش بدم
.بگو –
نالیدم: من آخه چی به مامان و بابام بگم؟
.شونهای باال انداخت
.این دیگه دست خودته –
.اول باید با ایمان صحبت کنم –
.با اخم گفت: امکان پذیر نیست
.اخم کردم
اونوقت چرا؟ –
.چون من میگم –
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.بازم نگاهش یخ زد
ببین مطهره، من زیاد صبر ندارم، یا االن قبول کن یا ایمان مثل سگ کتک –
.میخوره و تن بیجونشو میندازم جلوی مامانش
.از حرف و لحنش نفسم بند اومد
.نالیدم: نکن اینکارا رو مهرداد
.با تحکم گفت: زود باش مطهره
.مطمئن گفتم: تو ایمانو نمیکشی
.لبخند مرموزی رو لبش نشست
.میخوای امتحانم کنی دانشجو کوچولو؟ باشه –
.آب دهنمو با استرس قورت دادم
.گوشیشو از روی میز برداشت
با ترس گفتم: میخوای چیکار بکنی؟
.با کمی مکث گوشیو روی گوشش گذاشت
.میخوام بهت ثابت کنم که بخاطر تو حاضرم قاتل بشم –
.قلبم از کار افتاد و تنم لرزید
.نه نه مهرداد، غلط کردم زنگ نزن –
سعید اونجاست؟ –
.با شتاب بلند شدم و کنارش رفتم
.با بغض گفتم: مهرداد توروخدا
.سعی کردم گوشیشو بگیرم
...کار ایمانو تموم
.با بغض داد زدم: مهرداد، غلط کردم
.اشکهام روونه شدند که کنارش روی زمین افتادم و صدای هق هقم بلند شد
.توروخدا نگو –
.یه لحظه صبر کن –
.بعد گوشیشو پایین آورد
.میشنوم –
.با گریه بهش نگاه کردم
.این نگاهش واسم غریبه بود
.انگار دیگه نمیشناختمش
.با هق هق گفتم: باشه... باشه هر چی تو بگی قبوله فقط کار باهاش نداشته باش
.گوشیو روی میز گذاشت
.االن شدی دختر خوب –
.با گریه چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم
.حاال هم بدون گریه کردن جوابمو بده –
.سعی کردم اشکهامو پس بزنم
اگه االن ایمان داره زجر میکشه تقصیر منه، همه چیز تقصیر منه، کاش اون عصبانیت
و دلخوری لعنتی باعث نمیشد که تصمیم عجوالنهای بگیرم، کاش سعی میکردم با
.مهرداد وضعیتو درست کنم نه اینکه از لج بازی برم با ایمان ازدواج کنم(چه خوب که میدونی همش تقصیر توعه ?)
.همونطور که گفتم، تو لیاقتت زنی بهتر از منه ایمان
.اشکهامو پاک و چشمهامو باز کردم
با صدای گرفته گفتم: قسم میخوری که دیگه کار بهش نداشته باشی؟
.به روح مامانم قسم میخورم که باور کنی –
.خواستم حرف بزنم که زودتر گفت: اول بلند شو
.به صندلی دست گذاشتم و بلند شدم
.سعی کردم جدی باشم
.قبول میکنم –
.چشمهاش برقی زدند
یه چیزی هم فکرش میکنم به خانوادم میگم، اما ایمان چی؟ اون نباید امضا کنه؟ –
با لبخند پیروزمندانهای گفت: اونش پای من، خودم کاراتونو راست و ریست میکنم،
.فقط امضای تو رو الزم داره، صفتهها هم توی اتاقمه میارمشون که امضاشون کنی
.روی مبل نشسته بودم
.پوزخندی زدم
.عمرا اگه بتونه ایمانو راضی به طالق کنه
.با پوست لبم بازی کردم و به شمارهی مامان چشم دوختم
آخه چی بهش بگم؟
.به ساعت نگاه کردم
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد