The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

مهرداد#
.از کاراش داشتم دیوونه میشدم
.کل تنم کورهی آتیش شده بود و هر لحظه ممکن بود خودمو واسش آزاد بذارم
.با صدای بسته شدن در خونه نفسم بند اومد و با ترس چشمهامو باز کردم
!فقط مطهره کلید داره
.تموم قدرتمو جمع کردم و الدنو روی مبل انداختم
به شالش چنگ زدم و با عصبانیت و ترس شالو دور دهنش پیچوندم که با چشمهای
.گرد شده نگاهم کرد
.با خشم غریدم: صدات در بیاد میکشمت الدن، همینجوریشم حسابی ازت عصبانیم
صدای مطهره بلند شد: روانیه دیوونه کجایی در رو باز نمیکنی؟
.نگاه الدن پر از حسادتو شرارت شد
تا خواستم روی کولش بندازم پاشو محکم به شکمم زد که بازوش از دستم ول شد و
.با یه آخ چشمهامو روی هم فشار دادم
تا به خودم بیام روی مبل پرتم کرد و سریع روم نشست و لبشو محکم روی لبم
.گذاشت
.سعی کردم پرتش کنم ولی یقهمو گرفته بود
وحشیانه میبوسیدم و من از ترس اینکه مطهره بیاد و ما رو تو این وضع ببینه داشتم
.جون میکندم

1401/09/08 14:46

تموم قدرتمو جمع کردم و به پایین مبل پرتش کردم اما سرش محکم به لبهی میز
.خورد و روی زمین افتاد
با ترس گفتم: الدن؟ خوبی؟
.جوابی نداد که با وحشت کنارش نشستم و سرشو باال گرفتم
.چندبار به گونهش زدم ولی به هوش نیومد
با حس گرمیه یه چیز روی دستم سریع بهش نگاه کردم که با دیدن خون نفسم دیگه
.باال نیومد
!یه دفعه صدای بهت زدهی مطهره بلند شد: مهرداد
مـطـهـره#
ماتم برده بود و نگاهم بین مهرداد و الدنی که تاپ تنش بود و روی دست مهرداد بود
.نگاه میکردم
.کل اجزای بدنم انگار قفل کرده بودند و پاهام باریم نمیکردند که راه برم
.مهرداد با نگاه ترسیده و پر از اشک بهم نگاه میکرد
نگاهم سمت دستش رفت که با دیدن خونی بودنش قلبم از کار افتاد و نزدیک بود
.بیوفتم که سریع به دیوار دست گذاشتم
مهرداد با صدای لرزون گفت: م... مطهره؟
.بعد به دستش که کمی میلرزید نگاه کرد
تموم ذهنم قفل کرده بود رو خون دستش و نمیفهمیدم چرا این اتفاق افتاده و چرا

1401/09/08 14:47

.الدن تاپ تنشه
.پاهامو تکون دادم و آروم به سمتشون رفتم
.کنار الدن دو زانو فرود اومدم و اینبار لب باز کردم
چرا... چرا سرش داره خون میاد؟ –
اشک دریایی توی چشمهاش راه انداخته بود که نمیذاشت درست و حسابی تیلههای
.مشکیشو ببینم
اومد... اومد اینجا، من نمیدونستم واسه چی اومده اما وقتی اومد میخواست –
...کاری بکنه که... کاری بکنه که
با ترس گفتم: حرف نزن باید... باید به اورژانس زنگ بزنیم، تو هم یه چیزی بذار رو
.محل خونریزیش
مغزم مثل ماشینی شده بود که کلی راه رفته و داغ کرده و دیگه کشش راه رفتنی
.نداره
.گوشیمو با دستهای لرزونم از کیفم بیرون آوردم اما از دستم در رفت
.خواست بلندش کنه که سریع گفتم: نه، ممکنه سرش خونریزی داخلی یه چیزی بکنه
نفسهام به زور باال میومدند و از رنگ رو به کبود خودشم معلوم بود که حسابی
.ترسیده
.گوشیمو از روی زمین برداشتم و شمارهی اورژانسو گرفتم

1401/09/08 14:47

.روی صندلی نشسته بود و دستشو توی موهاش فرو کرده بود
.قلبم از استرس و ترس انگار میخواست بیرون بزنه
هی میخواستم ازش بپرسم الدن چرا اون طوری شد و اونجا چیکار میکرد اما با
.دیدن حالش سکوت میکردم
زیر لب زمزمهوار گفت: اگه بمیره چی؟
.حتی حرفشم چهار ستون بدنمو میلرزونه
!مهرداد قاتل بشه؟ نه امکان نداره
.اینقدر منفی بازی نکن، چیزیش نمیشه –
.تندتر با پاش ضرب گرفت
.با بیرون اومدن دکتر از اتاق زودتر از من بلند شد
چی شد دکتر؟ –
.از جام بلند شدم
نگران نباشید، خونریزی داخلی نداشت، فقط شکستگی سره که اینم چند وقت –
.دیگه خوب میشه
.به وضوح راحتی خیال مهرداد رو به چشم دیدم
.نفس آسودهای کشیدم
.مهرداد: ممنون دکتر
.دکتر سری تکون داد و رفت

1401/09/08 14:48

.باز روی صندلی نشست و با دو دستش صورتشو پوشوند
.قلبم کم کم داشت آروم میشد و یخ زدگی تنم هم کمتر
قاتل؟ اما مگه اون نبود که میخواست به اون راحتی ایمانو بکشه حاال چرا اینقدر
ترسیده؟
.جدی بهش نگاه کردم
مهرداد؟ –
.سرشو باال آورد
تو میترسی قاتل بشی؟ –
.ابروهاش باال پریدند
!نه پس دوست دارم، حرفا میزنیا –
.پوزخندی زدم
پس چطور میخواستی ایمانو بکشی؟ هان؟ –
.نگاهش جدیتر شد
.همه چیز برای تو فرق میکنه، گفتم که حاضرم بخاطر تو قاتلم بشم –
.دستهامو داخل جیبهام بردم
الدن اونجا چیکار میکرد؟ –
.به صندلی تکیه دادم
.بشین

1401/09/08 14:48

.راحتم –
کمی بهم خیره شد و بعد گفت: اومد خونه، خواست تحر*یکم کنه تا باهام رابطه
.داشته باشه
.اخمهام شدید درهم رفت و تموم تنم از عصبانیت گر گرفت
خب؟ –
ازش دوری میکردم اما اون حسابی زده بود به سرش، اومدم به عقب هلش بدم –
.که سرش محکم به میز خورد و اینطوری شد
.عمیق به چشمهاش نگاه کردم
.از جاش بلند شد و رو به روم وایساد
.اینطور نگام نکن، به روح مامانم دارم راست میگم –
.اخمهام از هم باز شدند
.نگاهش رنگ احساس گرفت
.من فقط تو رو میبینم مطهره، فقط تو رو میخوام –
.فقط سکوت کردم
.لبخند محوی زد
مطهره؟ –
با کمی مکث گفتم: بله؟
.خوب بهم نزدیک شد

1401/09/08 14:49

فردا میخوام یه چیز مهمیو بهت بگم، یه چیزی که خیلی وقته توی دلم مثل یه –
.راز مونده
.کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاد
.خب االن بگو –
.ابروهاش کوتاه باال انداخت
.فعال نه، فردا –
.با نارضایتی باشهای گفتم
درس خوندی؟ –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.به لطف کارای تو نه –
.لبخندی زد
.اشکال نداره، فردا امتحان نمیگیرم –
.سعی کردم لبخند نزنم
.خوبه میدونی که وظیفته امتحان نگیری چون من بخاطر تو درس نخوندم –
!معترضانه بهم نگاه کرد که حق به جانب گفتم: واال
****
.همین که از محوطه بیرون اومدم ماشینش جلوی آپارتمان ترمز گرفت
.در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم با تیپ رسمیش نفسم بند اومد

1401/09/08 14:49

.لبخند مهربونی زد
نمیشینی؟ –
.سریع خودمو جمع کردم و نشستم که بوی عطر همیشگیش توی بینیم پیچید
.به راه افتاد
.زوم کرده بهش نگاه کردم
.تیپش جوری بود که نمیشد ازش چشم برداری
.وارد خیابون شد
.کوتاه بهم نگاه کرد
!منو خوردیا –
با سردرگمی گفتم: چرا این تیپ زدی؟ مگه داریم میریم عروسی؟
.لبخندی زد
.رسمی پوشیدم چون قراره حرفهامو رسمی کنم –
.بازم گیج بهش نگاه کردم
.بهم نگاه کرد و خندید
.اینطور نگام نکن میخورمتا –
.اخم ریزی کردم
میخوای چیکار کنی؟ –
.میفهی خانمم

1401/09/08 14:49

.اخمم عمیقتر شد و نگاه ازش گرفتم
الدن هنوزم توی بیمارستانه؛ خانوادشم خبردار شدند اما به هیچ کسی نگفته که
.بخاطر ه*رزهگری خودش این بال سرش اومده
دلم میخواست اونقدر بزنمش تا بمیره، دخترهی عوضی اگه یه بار دیگه به مهرداد
.نزدیک بشی دارم برات
شاید هنوزم دلم از مهرداد صاف نشده باشه اما دلمم نمیخواد کسی جز من بهش
.نزدیک بشه
.راستی –
.بهش نگاه کردم
.فردا به مامانت زنگ میزنم –
با اخم گفتم: چرا؟
.کوتاه بهم نگاه کرد
.میگم که میخوام بیام خواستگاریت –
با تمسخر گفتم: اونوقت مامانم میگه بزرگترت کجاست بچه؟
.کوتاه خندید
.به بابامم میگم –
.بابات قبول نمیکنه –
.ابروهاش باال پریدند

1401/09/08 14:50

اونوقت چرا؟-
.چون من به لطف تو مطلقم –
.تو نگران ایناش نباش، خودم بلدم حلش کنم –
.سکوت کردم و چیزی نگفتم
یعنی میتونم دلمو باهاش صاف کنم تا خودم راحتتر بتونم زندگی کنم؟
*****
.تقریبا نزدیک شب بود
.با استرس به جنگل اطرافم نگاه کردم
اینجا کجاست؟ ما داریم کجا میریم؟ –
.خونسرد گفت: راهو گم کردم
با ترس داد زدم: چی؟
.کمی خم شد و چشمهاشو ریز کرد
مهرداد ما کجاییم؟ هان؟ تو این جنگل چه غلطی میکنیم؟ –
.تا اومد حرفی بزنه یه دفعه چرخ ماشین تو یه چیز فرو رفت که جیغ خفهای کشیدم
حاال هی گاز بده مگه بیرون میومد؟
با حالت گریه گفتم: بخدا میمیریم، تو این جنگل حیوونا میریزن رو سرمون
.میخورنمون
.پوفی کشید

1401/09/08 14:50

.اه مطهره! یه دقیقه حرف نزن –
.جیغ زدم: همش تقصیر توعه
.گاز رو ول کرد و ماشینو خاموش کرد
.بیرون نمیاد، بیخیال –
.بعد چشمهاشو بست و گفت: میخوابیم تا فردا صبح
.پاهامو به زمین کوبیدم و بهش مشت زدم
داد زدم: عوضی بلند شو ببینم، من از ترس دارم سکته میکنم تو میگی بخوابیم؟
.زیر لب نوچی گفتم و یه دفعه مچهامو گرفت
.بگیر بخواب –
...داد زدم: چی
.زود دستشو روی دهنم گذاشت
.اینقدر داد نزن سرم درد میگیره –
.دستشو پس زدم و عصبی گفتم: اصال تو نیا، خودم میرم
.خونسرد دستشو به فرمون تکیه داد
.دندونهامو روی هم فشار دادم و به کیفم چنگ زدم
.در رو باز کردم و پیاده شدم
.در رو محکم بستم و حتی نگاهی هم بهش ننداختم و به جلو رفتم
.با ترس و اضطراب به درختای سر به فلک کشیدهی دورم نگاه کردم

1401/09/08 14:50

.جوری بودند که انگار میخوان بین شاخه هاشون بگیرنم
.از سردی هوا خودمو بغل کردم
.کاش یه کلبه اینجا پیدا بشه
.نور آفتاب درحال غروب بین شاخههای درختها روم تابیده میشد
.کاش میشد زمان وایسه و شب نشه
.با اینکه کت تنم بود اما کمی سردم بود
.صدای بسته شدن در ماشینو شنیدم و چند ثانیه بعد قامت مهرداد کنارم پیدا شد
.خدا لعنتت نکنه مهرداد –
.حرص نخور خانم خوشگلم، با مشکالت راحت برخورد کن –
.با غضب بهش نگاه کردم که پررو خندید
با حلقه شدن دستش دور کمرم سریع خودمو کنار کشیدم که اخم ریزی رو پیشونیش
.نشست اما چیزی نگفت و دستهاشو داخل جیبهای کتش برد
.نفسمو به بیرون فوت کردم و به جلو چشم دوختم
با دیدن یه کلبه از خوشحالی جیغی کشیدم و به سمتش دویدم که مهرداد با خنده
.گفت: بپا نیوفتی
.بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم
.چراغی روشن نبود
.بازم در زدم

1401/09/08 14:51

مهرداد کنارم اومد و خیلی راحت و با پررویی در رو باز کرد که با تعجب نگاهش
.کردم
!خیلی پررویی –
.سعی کرد نخنده
.برو تو –
.اخم کردم
!خونهی مردمهها –
.خندید
.برو تو –
.با شک نگاهش کردم و بعد وارد شدم
اومدم حرفی بزنم اما با دیدن صحنهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد و لبام انگار
.به هم دوخته شدند
.با بهت به اطراف نگاه کردم
.تموم کلبه شمع گذاشته شده بود و گلبرگها ترکیب خوبی با شمعها میشدند
از پشت بازوهامو گرفت و کنار گوشم لب زد: خوشت میاد؟
.بازوهامو آزاد کردم و با بهت به سمتش چرخیدم
.اصال نمیدونستم چی باید بگم، انگار تموم کلمات از ذهنم پریده بودند
.لبخند و چشمهای مهربونشو تو این فضای نیمه تاریک هم میدیدم

1401/09/08 14:51

.با همون حالت گفتم: اینجا چرا این شکلیه؟ این یعنی چی آخه؟ من... من نمیفهمم
.کوتاه خندید
.اون فاصلهای هم که بینمون بود رو پر کرد
.بازوهام بین دستهای مردونش محصور شد
.واسه تو درستش کردم –
.ماتم برد
دوست دارم امشب خوب تو خاطر دوتامون بمونه، تو زمانی که فکر میکردم از –
.دستت دادم دوباره به دستت آوردم
.اشک چشمهامو پر کرد
...خانمم، عسلم، عشقم –
.نفس تو سینم حبس شد و با بهت نگاهش کردم
...میخوام بهت بگم که –
.اما سکوت کرد که منتظر بهش نگاه کردم
.قلبم از هیجان، از بهت، نمیدونم از چی تند میزد
میدونم بهت بد کردم، با اون کارم تو رو نابود کردم، از خودم روندمت، اما االن –
.مثل سگ پشیمونم مطهره
.قطرهای اشک روی گونم چکید

1401/09/08 14:51

.تو نگاهش شرمندگی موج میزد
.ازت معذرت میخوام، ازت میخوام که ببخشیم، دیگه اینطور ازم فرار نکنی –
.دستشو کنار صورتم گذاشت
.مست شدهی نگاه و حرفهاش فقط بهش خیره شدم
.خانم من، قربونت برم، تو ببخشم، بازم باهام خوب شو، ببین چیکارا برات میکنم –
.اون دستشو هم کنار صورتم گذاشت
.بغضم از خوشحالی بود، از حرفهاش بود نمیدونم از چی بود
.کمی به چشمهام زل زد و درآخر گفت: خیلی خیلی دوست دارم مطهره
چنان شکی بهم وارد شد که بهت زده با چشمهای پر از اشک فقط بهش خیره شدم
.و نفسم بند اومد
.اشک توی چشمهاشو خوب میدیدم
.خیلی عاشقتم –
.اشکهام بیاراده روی گونههام سر خوردند
.تموم تنم گر گرفته بود
.اینبار دلم از ریشه لرزید جوری که خوب حسش کردم
با بغض توی صداش گفت: شاید با کارم دیگه دوستم نداشته باشی اما ازم دوری
.نکن، باهام سرد نباش
باور نمیشه که دارم این حرفها رو میشنوم واسه همین زبونم نمیچرخید که حرفی

1401/09/08 14:51

.بزنم و جواب این همه کلماتی که دلمو شدید میلرزوندند رو بدند
...یه حرفی بزن مطهره، اگه ازم متنفری –
حرفشو با انداختن خودم تو بغلش قطع کردم که صدای گریم بلند شد و چشمهامو
.بستم
.به ثانیه نکشیده بین بازوهای مردونش گم شدم
.محکم بغلم کرده بود
یعنی هیچ حرفی نداری که بزنی؟ –
با گریه آروم گفتم: چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا با تعرضت سعی کردی اینو بهم
بفهمونی؟ میدونی چقدر داغون شدم؟ فکر میکنی از اینکه با ایمان ازدواج کردم
خوشحال بودم؟
صداش از گریه لرزید: غلط کردم مطهره، پشیمونم اما میخوام جبران کنم، توروخدا
.بهم فرصت بده
.حلقهی دست هامو تنگتر کردم
.اگه االن تو بغلتم یعنی بهت اجازه دادم –
.با گریه خندید و عمیق بوسهای به سرم زد
.خیلی دوست دارم معشوقهی فراری من –
.با گریه خندیدم
.سعی کردم اشکهامو پس بزنم

1401/09/08 14:52

با کمی مکث گفتم: ناراحت نشو اگه جوابی بهت نمیدم باید صبر کنی اول با خودم کنار
.بیام
.اشکال نداره قربونت برم، تو جون بخواه –
.با آرامش وجودش سکوت کردم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم
یـک_مـاه_بعد#
با تعجب گفتم: چرا میخوای بری یزد؟
.داریم میریم دیدن یکی از آشناهام –
.آهانی گفتم
این چند روز تعطیلیه، میخوای باهام بیای؟ –
.لبخند عمیقی روی لبم نشست
.آره میخوام، دیگه نباید پول اتوبوس بدم –
.خندید
.باشه پس، فردا ساعت پنج صبح حاضر باش –
با ذوق گفتم: باشه، مهرداد؟
.جونم –
.عطیه هم میاد همراما –
.اشکال نداره –
.رو به عطیه که منتظر بهم نگاه میکرد آروم گفتم: حله

1401/09/08 14:52

.لبخند عمیقی روی لبش نشست
.باشه پس خداحافظ –
.خداحافظ فداتشم –
.تماسو قطع کردم و با نیش باز گفتم: ماهم داریم میریم یزد
.با سرخوشی گفت: اینقدر دلم واسه یزد تنگ شدهها
.خندید و ادامه داد: محدثه ضرر کرد که اینقدر زود رفت
با خنده گفتم: اگه ماهان بفهمه واسه محدثه خواستگار داره میاد و بخاطر این رفته
یزد چیکار میکنه؟
.دستشو به چپ و راست تکون داد
.نگو نگو –
.کنارش روی مبل نشستم
.ولی خب، قرار نیست که جواب مثبت بده –
روز_بعد#
محدثه#
.با حرص اتاقمو جمع و جور میکردم
آخه مادرمن چرا بهشون گفتی بیان؟ –
.صداش از توی آشپزخونه بلند شد
.بازم که غر زدی! دارم میگم پسره پولداره –

1401/09/08 14:53

.داد زدم: خب به درک من نمیخوامش
با حرص گفت: ببر صداتو محدثه وگرنه دمپایی پامو درمیارم میکوبم وسط فرق
.سرتا
.نفس پر حرصی کشیدم
.بخاطر این خواستگار الدنگ مجبور شدم به ماهان دروغ بگم
********
.مامان و بابا از هال بیرون رفتند و شروع کردند به خوش آمد گفتن
.مامان هر چه قدر گفت برم توی اتاق نرفتم و لج کردم
داداش بیجنبهی بیشعور منم بدون اینکه ازم پشتیبانی کنه همراه اونها شده میگه
.خوشبختت میکنه
.بره گمشه، معلوم نیست پسره از کدوم آشغال دونیه تهران بلند شده اومده
.اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشد
.بابا به داخل راهنماییشون کرد
نگاه از گل فرش گرفتم و سرمو باال آوردم اما با کسی که چشم تو چشم شدم
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی
!این اینجا چه غلطی میکنه؟
.با همون نگاه شیطون لعنتیش نگاهم کرد
با پیکی که مامان ازم گرفت سریع به خودم اومدم و خودمو جمع کردم اما از تعجب

1401/09/08 14:53

.نزدیک بود شاخ دربیارم
.باهاشون احوال پرسی کردم
.اگه مطهره بود قطعا از تیپ شوهرش پس میوفتاد
این ماهان لعنتی اینجا چیکار میکنه؟
.اونها روی مبل نشستند
.منم پایین مبلها روی فرش نشستم
.نگاه متعجبم فقط روی ماهان بود و مهردادم سعی میکرد نخنده
.کم کم اخمهامو توی هم کشیدم و با یه چشم غره نگاه ازش گرفتم
...اونوقت نباید بهم بگه؟
...همین که وارد اتاق شدم به سمتش چرخیدم و با توپ پر گفتم: تو چرا
سریع دست هاشو باال گرفت و تند گفت: آروم باش آروم باش، بخدا فحش
.نمیخوام
با اخم گفتم: چرا بهم نگفتی؟
.لبخند شیطونی زد
.میخواستم سوپرایزت کنم عشقم –
با تهدید توی لحنم گفتم: یه بار دیگه بهم بگی عشقم اون دندونای خوشگلتو پایین
!میارما

1401/09/08 14:54

.بهم نزدیکتر شد
یعنی االن خوشحال نشدی؟ میخوای برم بگم من زن نمیخوام؟ –
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.غلط میکنی که زن نمیخوای، باید منو بخوای –
.خندید و دو طرف صورتمو گرفت
آخ من قربونت برم، مگه میشه تو رو نخوام؟ –
.سعی کردم لبخند پررنگی نزنم
یعنی قراره زنت بشم؟ –
.به صورتم نزدیکتر شد
.قراره زنم بشی، خانم خونم بشی، قراره باالخره لمست کنم –
.تموم حسم پر کشید و حرص نگاهمو پر کرد
.به عقب هلش دادم و گفتم: برو گمشو، عوضی
.آروم شروع کرد به خندیدن
یه دفعه به سمتم اومد و قبل از اینکه کاری بکنم دو طرف صورتمو گرفت و لبشو
.محکم روی لبم گذاشت که جیغ خفهای کشیدم و مشتهامو بهش زدم
بوسهی عمیقی زد و عقب رفت که سعی کردم صدام باال نره: بیشعور رژمو خراب
.کردی
.بازم خندید که بیشتر حرصم گرفت

1401/09/08 14:54

انگشتشو روی لبم کشید و انگشت رنگ شدشو مکید که با حرص گفتم: سرب خور
.لعنتی، لبتم پاک کن رژی شده
.خندید
واقعا؟ –
.آره –
.انگشتشو روی لبش کشید
.همینطوری میرم خوبه که –
خواست بره که با چشمهای گرد شده گفتم: هی یابو کجا سرتو انداختی داری میری؟
میخوای آبرومو تو چاه دستشویی کنی؟
چرخید که بره اما کتشو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نمیدونم چی شد صدای
.پاره شدن یه چیز بلند شد
.لبمو گزیدم و به جیب پاره شدش نگاه کردم
.با چشمهای گرد شده اول به جیبش بعد به من نگاه کرد
.هل کرده خندیدم و زود جیبو ولش کردم
.فکر کنم پاره شد –
با همون حالت گفت: چجوری کشیدی که پاره شد؟
.سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم
.شونهای باال انداختم

1401/09/08 14:55

.نمیدونم –
.حرص نگاهشو پر کرد
.حاال جیب منو پاره میکنی؟ دارم برات –
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و یه دفعه روی تخت پرتم کرد که جیغی کشیدم اما
.سریع دستهامو روی دهنم گذاشتم
.روم که خیمه زد استرسم گرفت
داری چه غلطی میکنی؟ –
.منم میخوام لباستو پاره کنم –
!با چشمهای گرد شده گفتم: تو دیوونهای؟
.روم خم شد و دستشو کنار سرم گذاشت که لبمو گزیدم
.از روم بلند شو ماهان، یه دفعه یکی در باز کنه بدبخت میشیم –
نگاهش که بدنمو شکار کرد سیلیای به صورتش زدم که دستش و رو گونهش
.گذاشت و با تعجب نگاه کرد
...یه بار دیگه نگاهت هرز بپره بدترشو میزنم، حاال هم –
یه دفعه صدای در و پس بندش صدای مامان بلند شد: محدثه جان؟
.با استرس به ماهان نگاه کردم که لبخند شیطانیای زد
آروم گفت: مثال اگه صدای باال و پایین رفتن تخت بیاد مامانت چه فکری میکنه؟
!با استرس گفتم: دیوونه نشیا

1401/09/08 14:55

.بازم مامان در زد که بلند گفتم: یه کم دیگه هنوز حرف داریم
.باشهای گفت و رفت که نفس آسودهای کشیدم
.دوست دارم زودتر بگذره و بتونم حست کنم –
.اخمهامو توی هم کشیدم
.تا نزدم آش و الشت نکردم از روم بلند شو –
یعنی دوست نداری؟ –
.برخالف واقعیت گفتم: نه ندارم بلند شو
.لبش آویزون شد
!بیاحساس –
.بعدم بلند شد که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و بلند شدم
.یه کم احساس خرج کن، بخدا چیزیت نمیشه –
.چپ چپ بهش نگاه کردم
.دوست ندارم –
*******
مـطـهـره#
با تعجب گفتم: بخدا راست میگی؟
با خنده گفت: آره، وای مطهره نمیدونی چجوری سوپرایز شدم، الحق که دیوونهی
.خودمه

1401/09/08 17:59

.مشتمو جلوی دهنم گرفتم
عه عه! عجب آدمیه این مهرداد! به من گفت میخوان برن دیدن یکی از –
!آشناهاشون
.خندید
حاال بچم خوشتیپ شده بود؟ –
.سوتی کشید
.چجورم، اگه بودی پس میوفتادی –
.با ذوق در ماشینو بستم
.الهی قربونش برم –
!با خنده گفت: بسه بسه
خندیدم و گفتم: حاال کی قرار مدار عقد ریختید؟
.هنوز صبر کن بهشون جواب مثبت بدیم بعد –
.آهانی گفتم
.از پارکینگ وارد راهرو شدم و از پلهها باال اومدم
.خب دیگه من برم به عطیه زنگ بزنم معلوم نیست کجاست که جواب نمیده –
.برو گلم، خداحافظ –
.خداحافظ –
.گوشیو توی جیبم گذاشتم و کفشهامو بیرون آوردم

1401/09/08 18:00