The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

بعد با تک سرفه ای به میثم خیره شدم که کم کم پلک هاش رو تکون می داد و به هوش
اومده بود.
لبخندی نثارش کردم که باالخره با هر دردسری بود از جاش بلند شد و شرمنده به معراج
نگاه کرد.
حسابی که صحنه رو هندی کردن و فاز رفاقتی برداشتن، از جامون بلند شد یم و دوباره
راه افتاد یم.
نمیدونم تا کی قرار بود همین طوری جلو بریم، اما به گفته سمیر یکم جلوتر یه آبادی
بود که می تونستیم از اونجا ماشین برداریم و د یگه تمام.
همین طورم شد؛ تقریبا دو ساعت بعد به یه روستا ی خرابه رسیدیم که هیچ *** توش
نبود.
حتی پرنده هم پر نمیزد و دود غلیظی تو ی هوا پخش شده بود.
رد خون رو ی در و د یوارها، حسابی آزارمون می داد، اما ناچار واردش شد یم و انقدر دور
زدیم تا باالخره یه ماشین جا دار پیدا کردیم.
به کمک معراج و ثمر، پشت کامی ون نه چندان بزرگی که سم یر آورده بود سوار شدم که
برعکس سری قبل م یثمم کنار ما نشست و تنها معراج بود که جلو رفت.
یه دلشوره و دلواپس ی عجیبی داشتم و حس کسی رو تجربه می کردم که کامال ب ی خودی
حالش بده.
گرچه داعش و ا ین آوارگی می شد دلیل محکمی باشه، اما حال من انگار که هیچ دخلی
به اون ها نداشت.
با تکون های ماشین و حرکتش، چشم از مو کت خاک ی و کثیفی که روش نشسته بودیم
گرفتم و به میثم دوختم که به یه نقطه نامعلوم زل زده بود هیچ حرکتی نمی کرد .
چند لحظه فقط نگاهش کردم و بعد خسته سرم و رو به آسمون بردم.

1401/07/15 12:52

باید یک بار برای همیشه تمومش کنم؛ اصال متوجه نمیشم چرا و کی و چطور ذهنم
انقدر درگیر معراج شد، اما باید درستش کنم.
معراج اصال فرد مناسب من نیست! کامال برعکس، اشتباه تری ن مرد ی هست که می تونه
وارد زندگی هر دختر ی بشه، اما میثم...
با فکرها و نقشه هایی که پیش خودم م یکشیدم، نفس عمی قی سر دادم و دوباره به
میثم خیره شدم که همچنان به همون نقطه زل زده بود و تکون نمیخورد.
آروم به سمتش حرکت کردم و با نیم نگاهی به بقیه که دورتر از ما تقر یبا بی هوش شده
بودند، کنارش نشستم که حواسش بهم پرت شد.
نگاهش رو به نگاه مرددم دوخت و بعد از یکم زل زدن، سر یع روش رو برگردوند و دوباره
به همون نقطه خیره شد که سرم رو به سمتش کشیدم و لب زدم: چیزی شده میثم؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه به ا ین ور و اون ور تکونش داد و ز یر لب نه رو زمزمه کرد
که گیج پرسیدم: پس چرا نگاهم نمی کنی؟
آب دهنش رو به سختی قورت داد و با صدا ی گرفته ای لب زد: نمیتونم.
متعجب یکم دی گه نزدیکش شدم و پرس یدم: چرا؟
که فورا خودش رو ازم دور کرد و گفت: تا وقتی یاد نگرفتم مثل خواهرم بدونمت
نمیخوام نگاهت کنم.
حیرون و کپ کرده ی ه بار چشم هام رو باز و بسته کردم و با تته پته لب زدم: چ ی... چی
میگی میثم؟ چرا... چرا باید مثل خواهر ببینیم؟
پلک هاش رو محکم روی هم گذاشت و با بغض کم رنگی زمزمه کرد: نمی خوام دوستت
داشته باشم.

1401/07/15 12:52

هنگ کرده فقط نگاهش کردم که چشم هاش رو باز کرد و با نیم نگاهی بهم با همون
لحن گفت: تمومش کن نیاز ! سعی نکن وانمود کنی که دوستم داری.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و همون طور که آب دهنم رو سخت قورت می دادم
گفتم: این طوری نی ست می ث...
میون حرفم پر ید و یکم تن صداش رو باالتر برد و گفت: همین طور یه! نیاز تو من رو
دوست نداری؛ انقدر به خودت تلقین نکن که باید با من باشی. تو یکی د یگه رو دوست
داری! معراج .
اخمهام رو تو ی هم کشیدم تا بهش بتوپم که زودتر از من دست به کار شد و گفت: نگو
نه که باور نمی کنم! رفتارات داد می زنه؛ نگاهات، توجه هاتت، دلواپسی هات براش.
فقط تو سکوت نگاهش کردم که سرش رو به دیواره ی کامی ون تکیه داد و ز یر لب زمزمه
کرد: اونم دوستت داره.
شوکه از حرفش ابروهام رو باال انداختم و یکم تو ی جام جابهجا شدم که ادامه داد: اون
اگه از کسی خوشش نیاد اصال نگاهشم نمیکنه؛ چه برسه به اینکه برا ی جلب توجه
باهاش کل کل کنه.
باز هم فقط سکوت کردم که ازم فاصله گرفت و دورتر نشست. منم گیج و منگ سرم رو
به دیواره پشتم تکی ه دادم و به یه نقطه نامعلوم خیره شدم .
شاید وقتش رسیده به خودم بیام؛ من از معراج خوشم می اومد و هر چقدر هم انکار
می کردم چی زی عوض نمیشد.
ولی اون چی ؟
مطمئنم اون دوستم نداشت!
من اصال با سلی قه ی اون جور نی ستم، اون اصال از من خوشش نمیاد.
خودش گفت دختر مورد عالقه اش یه دختر خوشگله؛ من که...

1401/07/15 12:53

دستم رو آروم رو ی صورتم کشیدم و بغض کم جونم رو قورت دادم.
نه امکان نداشت از من خوشش بیاد.
مگه خودش بارها بهم نگفته زشت؟ پس قطعا دختر معمولی مثل من رو نم یپسنده .
اصال به درک که نم یپسنده؛ به درک که میثم کنار کشیده؛ به درک که من دوستش دارم.
آسمون که به زمی ن نمیاد! تا آخر عمر مجرد می مونم.
بهتر از ا ینکه با کسی زندگی کنم که دوستش ندارم و آو یزون کسی بشم که دوستم نداره.
***
#ثمر
خسته از ا ین همه مسافتی که دویده بودیم، به مامان تکی ه داده بودم و کم کم داشت
خوابم می برد که صدای پچ پچی شنیدم.
اولش بی اهمی ت دوباره به خواب فکر کردم اما هر چقدر که صداشون بیشتر م یشد منم
کنجکاو تر می شدم تا بفهمم قضیه از چه قراره؛ به خاطر همی ن آروم و موشکافانه یه
چشمم رو باز کردم و خیره به اون دو زل زدم که دیگه از هم فاصله گرفته بودن و حرف
نمیزدند.
هر دوشون با اخم غلیظی تو ی فکر بودن و ذره ای تکون نم یخوردن.
ناخودآگاه و بی دلی ل لبخند شیطانی رو ی لبم نقش بست؛ با موفقی ت گند زده بودم به
رابطهاشون.

1401/07/15 12:54

خودمم نمی دونم چرا به ا ین پسره معراج کمک کردم، اما ام یدوارم که معادالتم درست در
بیاد و یه حس ها یی به این دختره داشته باشه.
بیخیال دوباره چشمم رو بستم و با نفس عمیقی سعی کردم بخوابم، اما یه چ یزی که
خودمم نمی فهمیدم چیه، مدام توی سرم رژه می رفت و اجازه نمیداد.
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت تو این حال بودم، اما با تکون تکون های شدید
ماشین، دی گه تحمل نکردم و تو ی جام صاف شدم.
عجیب بود برام، اما تقر یبا همه خواب بودن ؛ مامان و ام سلمه به هم تکیه داده بودن و
گاها خر و پف هم می کردند، ای ن دختره نیاز هم گوشه ای جمع شده بود و چشمهاش رو
بسته بود.
فقط می موند میثمشون که خیره به نیاز هنوزم تو ی فکر بود.
عذاب وجدان گرفته بودم؛ مثل ا ینکه واقعا ای ن پسره نیاز رو می خواست.
من نبا ید به حرف معراج گوش می دادم؛ اصال معلوم نی ست نیت اون چیه. شاید فقط
می خواد دختره رو اذیت کنه؛ من نبا ید انقدر زود تصمیم م یگرفتم.
آروم و همون طور نشسته، طرف میثم رفتم و کنارش به دی واره ی کامی ون تکیه زدم که
متعجب نگاهش رو به سمت من برگردوند.
حس می کردم باید همه چی رو درست کنم، ولی نمی دونستم چطور شروع کنم؛ به خاطر
همین چند تا سرفه مصلحتی کردم و زمزمه وار گفتم: چرا نخوابید ی؟
اخمهاش رو تو ی هم کرد و با چشم غره ای که معنی به تو ربطی نداره رو می داد روش رو
برگردوند و حرفی نزد که ادامه دادم: با ن یاز دعوات شد؟
بازم چیزی نگفت که پرسیدم: واقعا دوستش داری ؟
این بار عصبی دوباره نگاهش رو بهم دوخت و با لحن تند ی که از قی افه اش بع ید بود
گفت: نه په واسه سرگرمی می خواستم یکی دو روز عقدش کنم بعد طالق بگی رم

1401/07/15 12:54

مظلوم لب هام رو آو یزون کردم و دوباره پرسیدم: می ونتون به هم خورد؟
باز جوابی بهم نداد که ناراحت با انگشت هام باز ی کردم و لب زدم: تقصیر منه؟
نگاهش رو دوباره به نگاهم دوخت و ا ین بار یکم آروم تر گفت: نه.
که دستی به چادرم کشیدم و شرمنده گفتم: به خدا من نمی خواستم ا ین طوری شه. فکر
می کردم اون پسره دوستش داره، ولی االن حس می کنم فقط می خواسته شما با هم
نباشید. من نبا ید انقدر زود بهش اعتماد میکردم و بهت اون حرف ها رو می گفتم.
نفس عمیقی از سر کالفگی کشید و گفت: نه خوب شد گفتی! من چشم هام و روی
حقی قت بسته بودم و خودم رو گول می زدم، مگرنه همه چی مثل روز روشن بود.
لپم رو از داخل گاز گرفتم و متفکر گفتم: ولی معراج که دوستش نداره.
لبخند تلخی نثارم کرد و نگاهش رو به دست هاش دوخت و گفت: ولی نیاز که داره! حتی
اگه معراجم هیچ حسی بهش نداشته باشه، بازم دل نیاز با من نیست.
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و گفتم: تو که میگی دوستش داری، خب چرا تالش ی
نمیکنی که اونم دوستت داشته باشه؟
سرش رو به د یواره تکیه داد و گفت: شا ید دوستش داشته باشه.
گیج یکم توی جام جابهجا شدم و گفتم: کی، کیو؟
چشم هاش رو خسته رو ی هم گذاشت و گفت: معراج نی از رو. شاید دوستش داشته
باشه.
شونه باال انداختم و با اخم زمزمه کردم: خب داشته باشه؛ تو بجنگ!

1401/07/15 12:55

تلخ خندید و همون طور که رفته رفته صداش بی حال تر م یشد گفت: نوچ! شا ید با
شکست عشقی کنار بیام، اما با ناراحتی معراج نه. در حال حاضر هیچ *** به اندازه اون
برام اهمیت نداره.
متعجب چشم هام رو گرد کردم و کنجکاو لب زدم: چرا؟
که هیچ جوابی نداد و همون طور موند.
گیج چند بار دستم رو جلو ی چشم های بسته اش تکون دادم که هیچ عکس العملی نشون
نداد و منم بی خیال شدم و ازش فاصله گرفتم.
آروم تو ی جا ی قبلی ام خز یدم و سرم و روی شونهی مامان گذاشتم؛ چادرم و رو ی صورتم
انداختم و خسته از این همه بدبختی، با فکر اینکه اگه برگردم ای ران چقدر دیگه راحت
می شم به خواب رفتم.
***
#میثم
نمیدونم چی شد و چرا یهو بدون ا ینکه بفهمم خوابم برد، اما وقتی که بیدار شدم هوا
دیگه رو به تاریکی می زد و ما هم به نجف نزد ی ک شده بودیم.
اون طور که ا ین دختره خوشحال بود و بال بال می زد، انگار تقر یبا تا حدود ی جامون امن
بود و فعال خطری تهدیدمون نمیکرد.
قرار بود که اگر به نجف رسید یم وا یست یم و یه حال و هوایی عوض کنیم.

1401/07/15 12:56

یر چشمی به نی از نیم نگاهی انداختم که با اخم های در هم و قیافهی جد ی مثل قبلش،
گوشهای نشسته بود و با انگشت هاش باز ی می کرد.
از اون حرف ها تا االن حتی نیم نگاهی هم نثارم نکرده بود، اما من چی؟ می گم تا مثل
خواهر برام نشه نگاهش نمی کنم، اما از اون موقع باال ی ده بار محوش شدم.
البته ا ینم تاثیر داره که نیاز به من عالقه ای نداره و اصال کنترل چشم براش سخت
نیست، اما متاسفانه من...
با توقف ماشین از فکر و خی ال بی رون اومدم و به بقیه خی ره شدم که آروم آروم از جاشون
بلند میشدن و سع ی داشتن از ماشین بیرون برن.
با زحمت، من هم از جام بلند شدم و همون طور که پام رو می کشیدم به طرف در اتاقک
کامیون حرکت کردم که معراج با د یدنم فورا به سمتم اومد و کمک کرد تا آروم پای ن
بیام.
با یه تشکر سرسری ازش به دور تا دورم خیره شدم که دیدم وسط شهر یم و همه چی
امن و امانه.
انگار که اتفاق خاص ی نیوفتاده و داعش ی وجود نداره.
البته چیز عجیبی نبود؛ باید حدس می زدم که نیروها ی عراقی هر طور شده اون ها رو از
شهر نجف و کربال دور می کنند.
لبخند محو ی زدم و به بقیه خیره شدم که همشون خوشحال بودن و به دور و بر نگاه
می کردن.
با حرف های سمی ر نگاهم رو سمتش برگردوندم و با دقت گوش دادم که به خواهرش
می گفت: زنگ زدم به عباس باهاش صحبت کردم گفتم چ ی شد دیشب یهو کل شهر بهم
ریخت و ما فرار کرد یم و از ای ن حرف ها که گفت خدا رو شکر همون دیشب شهر رو آزاد
کردن و امروز از صبح هم دارن یکی یک ی شهرها رو آزاد م یکنند.

1401/07/15 12:56

کنجکاو یکم جلوتر رفتم که ثمر با ذوق بغلش کرد و همون طور که به عربی یه چ یزایی
بهش می گفت به خودش چلوندتش که سمیر با زور ازش جدا شد و با صدای بلندتر
جوری که ما هم بشنویم زمزمه کرد: با پسر خاله ات هم صحبت کردم بغداد بود و گفت
که ما دی گه امشب ا ینجا یه هتل خوب بگیریم و شب و بمونیم که اون خودش میاد و از
همین فرودگاه نجف می رید ای ران.
لبخند رو ی لبم ماسی د و به معراج و نیاز نگاه کردم که سر از پا نمیشناختن و کم مونده
بود وسط خیابون باال و پای ن بپرن، بعد دوباره به سمی ر خ یره شدم که اونم دست کمی
از بقیه نداشت و ز ی ر لب گفتم: نمیشه ما بریم اونجا؟
همه متعجب به سمتم برگشتند که دستی به گردنم کشیدم و ادامه دادم:...
یعنی... امم خب اول بر یم کربال بعد بری م بغداد. ما که االن عراقیم؛ شهرها هم که می گی
داره خداروشکر یکی یکی آزاد میشه؛ پس چی میشه یه ز ی ارتم بر یم؟ شاید بعدا دیگه
قسمتمون نشه.
یه چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد که باالخره سمی ر با یکم فکر کردن لب باز کرد و
گفت: بد هم نمیگه؛ این راه که بای د طی بشه، چه اون بیاد چه ما بریم. حداقل برا ی
مهمون های ای رانی مونم یه ز ی ارتم میشه .
لبخندی به روش زدم که متقابال همین کار رو کرد و گفت: پس امشب رو اینجا می مونیم
و فردا صبح با یه ماشین بهتر و سر و وضع مناسب تر حرکت می کنیم؛ موافقید؟
فقط سر تکون دادم و بی خیال باشه هایی که بقیه می گفتن، گوشهی جدول نشستم که
ثمر گفت: پول داری ؟ ما دیشب اومدنی انقدر هول شده بودیم که هیچ چیزی بر نداریم.
تو چی ؟
سمیر هم همون طور که شماره ا ی رو می گرفت گفت: نگران نباش؛ اینجا پر از دوست و
آشناست.

1401/07/15 12:57

دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد که معراج و بعد نیاز به ترتیب کنارم نشستن.
سکوت خیلی بدی ب ینمون بود و هیچ *** هیچی نمی گفت؛ نمی دونم دقیقا به چی فکر
می کردند، اما دی گه برا ی من هیچی اهم یت نداشت و فقط می خواستم از ا ینجا برم.
با تموم شدن صحبت ها ی سمی ر با تلفن، دستم رو باال آوردم و فورا لب زدم: آقا سمیر؛
بی زحمت میشه من یه زنگ با گوشیتون بزنم؟
با لبخند مهربونی به طرفم اومد و همون طور که گوشی رو بهم میداد گفت: بله،
بفرمای د.
سرم رو به نشونهی تشکر براش تکون دادم و گیج به گوشی خیره شدم که معراج لب زد:
به کی می خوای زنگ بزنی؟
شونهام رو به نشونه ی ندونستن باال انداختم و زمزمه کردم: می خواستم به افش ین زنگ
بزنم ببینم بچه ها تو چه حالی هستن ولی شماره اش رو حفظ نیستم؛ میثم تو
نمیدونی؟
گوشی رو ازم گرفت و بعد یکم عمیق فکر کردن شماره ای رو وارد کرد و گوشی و روی
بلندگو زد و گفت: ام یدوارم همی ن باشه؛ شماره اش حفظ بودم اگه از یادم نرفته باشه.
چیزی نگفتم و اونم ساکت منتظر وای ستاد که باالخره افشی ن گوشی رو برداشت و صدای
خسته اش توی گوش ی پیچید.
- بله بفرمای د؟
از خوشحالی یکم تو ی جام جابه جا شدم که معراج با لبخند ذوق زده ا ی گفت: الو
افشین؟ منم معراج.
چند لحظه ای صدا یی ازش در نیومد اما در نهایت...

1401/07/15 12:58

#معراج
- معراج؟! هیچ معلوم هست کجایی مرتیکه؟ من رو با ا ین همه بچه ول کرد ی کدوم
گوری رفتی با اون م یثم؟ می دونی چی به حال و روز ما گذشته تو این دو روز؟ بعد از
اون انفجار همه دارن دنبال جنازه هاتون می گردند، اون وقت تو زنگ زدی با ذوق خودت
رو معرفی می کنی؟ بابا دست خوش شما دیگه کی هستید. اون دختره رو کجا بردید؟ چه
غلطی دارید می کن...
با خنده می ون حرفش پریدم و معترض لب زدم: عه، دو دقیقه ساکت شو نفس بکش
حداقل! چی میگی واسه خودت علم شنگه به پا کردی ؟
نفس حرصی اش رو تو ی گوشی فوت کرد و عصبی تر از قبل گفت: معراج خواهشا نخند و
دهنت رو ببند! می دونی تو ا ین دو روز چی به ما گذشته؟ می دونی بچه ها چ ی
کشیدن؟ می دونی مسئو ل های اون سازمان چقدر به ای ن در و اون در زدن؟ می دونی با
پیدا کردن تی که پارچه های چادر اد یب چی به روزمون اومد؟ خبر داری مادرت اون ور دو
روزه تو بیمارستان بستر یه؟ ا ینا رو می دونی بعد می خندی؟
اخمهام رو ناراحت توی هم کشیدم و دپرس شده از حرف هاش زمزمه کردم: افشین ما
مصدوم شده بودیم، راهمون رو گم کرده بودیم؛ تو که از هی چی خبر نداری، نم یدونی چه
بالیی سرمون اومد.
نیم نگاهی به میثم و نیاز ناراحت انداختم و خسته از این آوارگی ادامه دادم: قضیهاش
مفصله؛ فقط ا ین رو بدون که ما االن نجفیم و اگه خدا بخواد خیلی زود میا یم تهران.
شماها بچه ها رو برگردونید و به همه اعالم کنید حالمون خوبه.
پشت بند حرفم چند تا سرفه کردم که با صدای متعجبش قاطی شد.

1401/07/15 12:58

آوارگان عشق
415
- نجف؟ شما عراق چی کار می کنید معراج؟ مگه نمی دونید اونجا جنگه؟ دارید چی کار
می کنید؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و با حرص زمزمه کردم: افشین حرفی که گفتم رو گوش
بده؛ گفتم میام می گم بهت بعدا.
چند لحظه ای سکوت کرد اما خیلی زود با باشه ای به بحث خاتمه داد و منم با یکم
صحبت و پرسیدن حال مامانم و بقیه باالخره گوشی رو قطع کردم.
از جام بلند شدم و به اون دو تا هم اشاره کردم که پاشن و بعد به طرف سمیره منتظر
رفتم و گوشی رو برگردوندم.
اون هم با لبخند ی ازم گرفتش و با گفتن اینکه بهتره بریم، به سمت ماشین رفت و به ما
هم اشاره کرد سوار بشیم.
این سری من هم با بچهها عقب نشستم و ثمر به جا ی من جلو رفت.
مسافتی که تا هتل طی کرد یم ز ی اد نبود و خیلی زود جاگ ی ر شدیم.
اصال باورم نمی شد که همه چی تموم شده و باالخره می تونیم به ای ران برگردی م؛ به خاطر
همین انقدر ذهنم مشغول بود که وقت ی به خودم اومدم د یدم داخل اتاق هتل نشستم و
به در و دیوار نگاه م یکنم.
قرار شده بود ما سه تا توی یه اتاق بمونیم و اون چهار نفر هم باهم.
هتل خیلی آنچنانیا ی نبود، اما همینش هم با ا ین وضعیت ی که قبال داشتیم از سرمون
اضافه بود.
به میثم تقریبا از حال رفته رو ی تخت گوشهی اتاق خیره شدم و با نیم نگاهی به تخت
دیگه‌ی اون ور اتاق توی جام جابه جا شدم

1401/07/15 12:59

مثل اینکه امشب رو باید روی کاناپه بخوابم؛ اونجا هم بمونه برا ی نیاز که از حموم اومد
بخوابه.
با نیم نگاهی به لباس های تمیزی که سمیر برامون گرفته بود، سرم رو خسته تکون دادم
و ز یر لب با خودم ز مزمه کردم: البته اول باید منم حموم برم.
حسابی درگیر کشمکش با خودم و فکر و خیال بودم که با صدا ی در حموم، ترسیده تکون
محسوسی خوردم و از جام بلند شدم.
نیاز ترگل و ورگل با لپا ی گل انداخته و لباس ها ی عربی ای که پوشیده بود، خسته و بی
حال از در حموم بیرون اومد با خمیازه بلندی خیره به من زمزمه کرد: عه.. شما هنوز
نخوابیدید.
ناخودآگاه اخم هام رو از رسمی کردن جملهاش تو ی هم فرو بردم و حرصی لب زدم: ی ک
اینکه من ی ک نفرم، من رو جمع نبند؛ دو ا ینکه نخیر هنوز نخوابیدم مگه نمی بی نی؟
متعجب ابرو هاش رو باال انداخت و هم ون طور که آروم به سمتم می اومد گوشه لبش رو
به لبخند کج کرد و گفت: خیلی خب جناب، حاال چرا عصبی میشی؟ میثم خوابی ده؟
نگاهم رو دوباره به میثم دوختم که پشت به ما رو ی تخت دراز کشیده بود و خواب
هفت پادشاه رو می دید و جواب دادم: سوال کردن داره؟ نم یشنوی خور و پف ش رو؟
این بار لبخند عریض ی زد و با تک خنده ای که برای اولین بار ازش می دیدم کنارم نشست
و گفت: خیلی عصب ی شدیا؛ دی گه نمیشه دو کلمه باهات حرف زد.
فقط نگاهش کردم که با نیم نگاهی به تخت، صورتش رو سمتم برگردوند و زمزمه کرد:
تو برو رو تخت، من رو زمین خوابیدن و جا ی سفت عادت دارم .
باز هم بیحرف فقط خیره نگاهش کردم که سرش رو سوالی تکون داد و پرس ید: چیه؟
چرا این طوری نگاهم می کنی؟
دستش رو به صورتش کشید و با مرتب کردن شالش ادامه داد: چیزی رو سر و صورتمه؟

1401/07/15 12:59

بدون اینکه ذره ای به حرف هاش اهمی ت بدم سرم رو کج کردم و با لبخند ی مل یحی که
ناخودآگاه رو لبم نقش بسته بود گفتم: خنده بهت خیلی م یاد.
گیج و متعجب چشمهاش رو گرد کرد و یکم توی جاش جابهجا شد که لبخندم رو
پررنگتر کردم و آروم تر لب زدم: وقتی می خندی رو لپ هات چال می شینه.
فقط نگاهم کرد و ب ی حرف با انگشت هاش ور رفت که اخم کوچیکی روی پیشونیام
نشوندم و با صاف کردن گردنم پرسیدم: چرا انقدر دی ر؟ چرا انقدر کم؟ چرا نمیخندی
نیاز؟ دلیلش چیه؟
این بار لبش رو تلخ کش داد و همون طور که نگاهش رو به انگشت ها ی کشیده ی
دستش می دوخت، با صدای کم جونی لب زد: به چی بخندم خب؟ تو زندگی من هیچ
وقت چیز خوشحال کنندها ی وجود نداشته که به خاطرش بخندم.
دستم رو تکیه گاه سرم کردم و موشکافانه و آروم گفتم: پس چرا االن به من خندیدی ؟
من خوشحالت می کنم؟
با حرفم هول شده نگاهش رو اول به من و بعد به تخت خالی دوخت و خیلی جدی
بحث رو عوض کرد.
- شما رو ی تخت بخوابید؛ من ا ینجا راحتم.
یه تا ی ابروم رو آروم باال انداختم و همون طور که سرم رو به پشتی مبل تکیه می دادم
گفتم: من ا ینجا می خوابم، برو بخواب د یر وقته.
اخم کمرنگی به ابروهاش انداخت و در حالی که جاش و رو ی کاناپه سفت می کرد لب زد:
گفتم که من عادت دارم! تو کمر درد میگیری برو رو ی تخت.
متعجب ابروهام رو باال انداختم و با تک خنده ای به چشمهاش زل زدم و گفتم: اون
وقت از کی تا حاال کمر درد من برا ی خانم ادیب مهم شده؟ تو هتل خرمشهر که
می خواستی سر به تنم نباشه؟ چی شده حالا مهربون شد ی ؟

1401/07/15 13:01

چند لحظه ای فقط نگاهم کرد اما خیلی زود اخمهاش رو پررنگ کرد و غر ید: اصال تقصیر
منه که به فکر توام؛ راست می گی من و چه به مهربونی ؟ خودم می رم می خوابم، کیفشم
می برم.
حرصی از جاش بلند شد و خواست از کنارم بگذره و سمت تخت بره که...
پاش به میز گی ر کرد و همه ی وسیله هاش رو ی زمی ن چپه شد.
خودشم تعادلش رو از دست داد و خواست بی وفته تو بغلم که از شانس گند من دستش
رو فورا به دسته مبل گرفت و صاف ای ستاد.
یه بار نشد ا ین سکانسها ی عاشقانه ی فیلم هندی ها درست از آب در بیاد. حاال چی می
شد این می افتاد بغل من بعد من با جون و دل می گرفتمش بعد خیره ی نگاه هم ز یر نور
مهتاب...
با صدای آخ نیاز از توهماتم بیرون اومد و متعجب نگاهش کردم که دستش رو به رون
پاش گرفته بود و لنگ می زد.
گیج از جام بلند شدم و به سمت کاناپه هدای تش کردم که با زور نشست و با قیافهی از
درد جمع شده به می ز نگاه کرد.
من هم نگاهم رو از نیاز به وسا ی ل پخش و پال شده ی رو ی می ز سوق د ادم و آروم به
سمتشون رفتم که ن یاز گفت: دست نزن بذار خودم جمع م یکنم.
اهمی تی به حرفش ندادم و کیف چپه شده اش رو صاف کردم که همه ی وسایلش بیرون
ریخت و صدا ی داد آرومش بلند شد.
- دست نزن خودم بر می دارم

1401/07/15 13:02

ترسیده نگاهم رو اول به میثم که تکون آرومی خورد و دوباره خوابید دوختم و بعد به
نیاز ترسیده نگاه کردم که آب دهنش رو با استرس قورت داد و دوباره گفت: خودم برش
می دارم، ولش کن.
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و کنجکاو به وسیله هاش نگاه کردم که به جز یه کتاب و یه
چیزی که مثل ا ینکه من نبا ید می دیدم، هیچ چیز به درد بخوری نداشت.
اون یه چیزه که من نباید می دیدم چه چیزیه رو به همراه بقیه وسا یلش داخل کیفش
پرت کردم و خواستم کتابه رو هم داخل بذارم که با دی دن اسمش، کنجکاو به نیاز خیره
شدم و ز ی ر لب با خنده زمزمه کردم: چگونه مردان را عاشق خود کنیم؟
دستی که از خجالت اون یه چیزی که من نباید می دیدم رو ی صورتش گذاشته بود رو
آروم برداشت و گیج به کتاب تو ی دستم خیره شد و گفت: اون رو بده به من.
با صدای بلند ز ی ر خنده زدم و از جام بلند شدم؛ کنجکاو بازش کردم و خواستم بخونمش
که خیلی ناگهانی و تجاهمی به سمتم اومد و آروم جوری که میثم بیدار نشه غرید: میگم
اون رو بده به من.
فورا خودم رو عقب کشیدم و قبل از ا ینکه دستش به کتاب برسه، باال ی سرم بردم و با
ذوق گفتم: عه دست نزن! بذار ببینم چی نوشته. انتظار نداشتم بخواهی با ا ی نا دنبال
شوهر بگردی. میثمم با همینا خر کرد ی ناقال؟
حرصی یه پاش رو به زمین کوبید و همون طور که سعی می کرد کتاب رو ازم بگی ره داد زد:
نخیرم! من اصال ای ن کتابه رو نخوندم؛ بده اش به من تا نزدم تو سرت.
همون طور که با ذوق به حرص خوردن هاش می خندیدم، ی کم دیگه عقب رفتم و گفتم:
بیا بگیرش خب چرا جیغ جیغ میکنی؟ اگه می تونی بیا.
حرصی دوباره به سمتم هجوم آورد که فورا عقب رفتم و خواستم در برم که پام به لبه
فرش گیر ک رد و به پشت رو ی تخت افتادم؛ نیازم که اصال توقع این سقوط من رو نداشت

1401/07/15 13:03

تعادلش رو از دست داد و با شدت افتاد روم که متعجب نی شم رو باز کردم و تو ی دلم
لب زدم: کاش از خدا یه چند تا چیز دیگه هم می خواستم.
سرم رو به سمت صورتش برگردوندم که گیج بهم نگاه می کرد و هنگ کرده مونده بود.
ضربان قلبم دی وانه وار به سینه ام می کوبید و از شدت هیجان نفس هام کشی ده شده بود.
نمیدونم چند دقیقه تو ا ین حالت گیج و نامفهوم به هم زل زده بودیم که با صدا ی
سرفه های بلند و عصبی میثم فورا به خودمون اومدیم و از هم فاصله گرفتیم.
خیره به ما توی جاش نشسته بود و حرصی نگاهمون می کرد که آروم کتاب رو کنارم
گذاشتم و با نیم نگاهی به نیاز خجالت زده لب زدم: عه چیزه.. ما یعنی من داشتم ا ین
کتابه؛ یعنی پام...
میون حرفم پر ید و با اخم های تو هم از جاش بلند شد و همون طور که به سمت حموم
می رفت گفت: به من مربوط نیست!
بعد لباس هاش رو فورا برداشت و داخلش شد که هنگ کرده سرم رو سمت نی از
برگردوندم و پرسیدم : این چشه؟ مگه قرار نیست زنش بشی ؟ چرا انقدر ماسته؟ واقعا
می خوای با ا ین ازدواج کنی؟
حرصی کتاب رو از روی تخت برداشت و همون طور که به طرف کاناپه می رفت غرید:
نخیر! به لطف شما و زحماتتون من و آقا میثم قرار نیست باهم ازدواج کنیم. همه چی
همین جا تموم شد.
ذوق زده از این خبر، نیشم رو تا آخر باز کردم که با حرف بعدیش، از بین رفت و جاش رو
به اخم غلیظی سپرد.
- این کت ابم عشق شما عاطفه خانم به من دادن؛ من برا ی عاشق کردن کسی ن یاز به
کتاب ندارم.

1401/07/15 13:04

از جام بلند شدم و حرصی به سمتس رفتم که نگاهش رو ازم دزدید و خودش رو
مشغول نشون داد.
- اوال که عاطفه عشق من نیست؛ دوما که اسم اون رو به اسم من نچسبون؛ سوما من
نه با عاطفه رابطه داشتم، نه خواهم داشت.
عصبی خودم رو کنارش انداختم که متعجب نگاهش رو بهم دوخت و سوالی پرسید: با
عاطفه دوست نبود ی؟
اخمهام رو غلی ظ تر کردم و گفتم: معلومه که نه!
گیج یه تا ی ابروش رو باال انداخت و کامل به سمتم برگشت و کنجکاو لب زد: پس اون
روز تو جشنواره چرا اون طوری به هم نگاه می کرد ید؟
فقط نگاهش کردم که سرش رو سوالی تکون داد و دوباره پرسید: چرا عاطفه اون طوری
از بودن من کنارت حرص می خورد؟
کالفه از این بحث نفسم رو بیرون فرستادم و همون طور که به پشتی مبل تکیه می دادم
زمزمه کردم: داستانش مفصله!
دستش رو تکیه گاه سرش کرد و کنجکاو تر از قبل بهم نزد ی ک شد و چموش گفت: عیب
نداره میشنوم.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: داری می م یری از فضولی ؟
چشم غره ای نثارم کرد و با گفتن »ا صال نخواستم.« خواست از جاش بلند شه که از روی
آسین دستش رو گرفتم و گفتم: بشین بابا، چه زودم بهش برمی خوره.
چیزی نگفت که با تک سرفه ای گلوم رو صاف کردم و زمزمه وار گفتم: من با عاطفه
دوستی نداشتم، اما انکار نمی کنم که ی ه زمان ازش خوشم می اومده؛ یعنی چطور بگم؟
یه چیزی تو ما یه ها ی تو و آرمان.0

1401/07/15 13:05

متعجب ابروهاش و باال انداخت و خواست چی زی بگه که زودتر از اون اقدام کردم و
گفتم: نه نامزد نبودی م، اما من ازش خواستگاری کرده بودم. اون موقع یه پسر درس خون
و بی سر و صدا بودم که جز فرمول ها ی ری اضی و اعداد و ارقام چیزی تو فکرش نبود.
نفس عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و ادامه دادم: متاسفانه عاطفه اولی ن دختر ی بود که
تا سرم رو از تو ی کتاب در آوردم دی دم؛ تازه درسم تموم شده بود و تو ی اخوان دبیر
بودم. اونم دبیر بود، دبیر فیزی ک!
نگاهم رو قفل چشم های منتظر نی از کردم و با پوزخندی لب زدم: خیلی خوش برخورد
بود، خیلی خوب رفتار می کرد، خیلی مهربون بود با من؛ البته من فکر می کردم فقط با
من، اما در واقع رفتارش با همه همی ن بود.
دستم رو الی موهام فرو کردم و یکم تکونشون دادم.
- برا ی بار اول که ازش خواستگاری کردم می دونی چی کار کرد؟ بهم خندید؛ ی عنی به سر
تا پام نگاه کرد و خندید. من رو در حد خودش نمی دونست! حقم داشت؛ یه پسر
عینکی خرخون، با ت یپ و قیافه ی ساده جذابیتی نداشت.
سرم رو سوالی تکون دادم و ز ی ر لب زمزمه کردم: به نظر تو داشت؟
لبخند کم رنگی نثارم کرد و آروم سرش رو به نشونه ی آره تکون داد که لبخند پررنگی
بهش زدم و گفتم: تو خیلی با عاطفه فرق داری نیاز . تو دقی قا اون شخصی هستی که
اون داره تظاهر می کنه و اون دقی قا شخصیه که تو داری تظاهر می کنی. یه آدم عصا
قورت داده و مغرور و تو مخی وی ژگی ها ی تو نیست؛ اتفاقا برعکس، بعد ی ک مدت که
کنارت باشن، می فهمن که یه آدم خیلی مهربون و پاک و خوش رفتاری.
چند لحظه بی حرف فقط نگاهم کرد اما در آخر گوشه ی لبش رو به دندون کشید و زمزمه
کرد: به خاطر اون خودت رو عوض کرد ی ؟

1401/07/15 13:06

سرم رو آروم به نشونهی تای د تکون دادم و خسته لب زدم: آره! شدم همونی که اون
می خواد؛ ازش خواستگاری هم کردم، قبول کرد، حتی خونشونم رفتیم با مامان و بابام
ولی...
کنجکاو سرش رو به سمتم دراز کرد و گفت: ولی چی ؟
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و لب زدم: همون اتفاقی که برا ی تو و آرمان افتاد؛ یه
روز با یه پسره دیدمش و روزها ی دی گه هم با پسرها ی دی گه دیدمش. فهمیدم کارشه با
این و اون پر یدن و زندگیام رو الکی هدر دادم. از اون مدرسه زدم بی رون چون سابقه
کاری عالی داشتم و معدالتمم خیلی خوب بود، سر یع به عنوان معاون تو نام آوران
پذیرش شدم.
لبخند تلخی نثارش کردم و ادامه دادم: میگم نام آوران یعن ی واقعا نام آوران ها! روز ی
نبود که از اداره واسه دانش آموزهاش تقدی ر نامه نیاد. همه با معدل ها ی باال دیپلم
می گرفتن؛ همه تو بهترین دانشگاه ها قبول می شدن. همش هم به لطف معاونشون بود
نیاز؛ یعنی من!
نگاهم رو به قیافه ی متعجبش دوختم و با حسرت ادامه دادم: از لج عاطفه و اون
مدرسه اخوانم که شده بود تمام زندگی ام رو صرف ا ین مدرسه کردم؛ آخه اون موقع اونم
معاون شده بود. داشتیم با هم رقابت می کردیم، اما بعد از اینکه آقای شکری، مدی ر
مدرسه بازنشسته شد و خودم رفتم جاش، فهمیدم د یگه نمیتونم.
لبم رو با زبونم تر کردم و آهی از درد کش یدم و گفتم: دی گه نمیکشیدم، دی گه توان
نداشتم. یه معاون درست حسابی هم پیدا نمیشد دستم رو بگیره. اون موقع بود که
زدم رو دنده بیخیال ی و گفتم گور بابای عاطفه و رقابت و ای ن چرت و پرت ها. داشتم
خودم رو برا ی هیچ نابود می کردم؛ یعنی کرده بودم که دی گه چیزی ازم نمونده بود. به
خاطر همینم گند خورد به مدرسه ای به اون بزرگی!
فقط نگاهم کرد که خمیازه آرومی کشیدم و خسته لب زدم:
پاشو برو بخواب فردا کلی راه داریم.

1401/07/15 13:07

بی حرف از جاش بلند شد و خواست به سمت تخت بره که وسط راه متوقف شد و در
نهایت با صدا ی کم جونی پرسید: هنوزم عاطفه رو دوست داری؟
لبخند رو ی لبم رو پررنگتر کردم و همون طور که تو ی جام دراز میکشیدم لب زدم: فکر
کن یه درصد! اصال از اولم نداشتم؛ منتها چون اولین دختر یی بود که به چشم دیگه ا ی
دیدمش، فکر کردم آسمون پاره شده ا ی ن افتاده زمی ن.
لبخند کم رنگی بهم زد که سرم و رو ی بالش جابه جا کردم و لب زدم: برو بخواب دختر؛
منم میثم که بیرون بیاد، یه دوش سرسری که بگیرم می خوابم.
بی حرف فقط سر تکون داد که منم نگاهم رو به در حموم دوختم و منتظر موندم تا
میثم بیاد.
***
#نیاز
صبح با صدا ی اذان ی که از حرم بلند شده بود، آروم ال ی چشمهام رو باز کردم و به سقف
زل زدم.
حال خوبی داشتم؛ احساس سبکی می کردم و ای ن بعد از چند روز آوارگی و در به دری
کامال طبیعی بود.
با نفس عمی قی از جام بلند شدم و با ن یم نگاهی به میثم و معراج که خیلی عمیق تو ی
خواب فرو رفته بودن به سمت آشپزخونه رفتم.

1401/07/15 13:08

همچین بزرگ نبود، اما برا ی یه اتاق کوچیک، توی یه هتل متوسط خوب بود.
کتری پر از آب و رو ی گاز گذاشتم تا جوش بیاد و همون طور که خمیازه می کشیدم به
طرف ظرفشو یی رفتم تا وضو بگی رم.
بعد از اینکه یه جانماز با زور پیدا کردم و نمازم رو خوندم، خواب آلود دوباره خمیازه بلند
باالیی کشیدم و خواستم پا بشم که دیدم معراج تو ی جاش نشسته و مست خواب من
رو نگاه می کنه.
از قیافه ژولیده و خواب آلودش خنده ام گرفته بود، اما با زور خودم رو کنترل کردم و به
سمتش قدم برداشتم که دستی به صورتش کشید و با صدا ی دورگه گفت: صبح بخیر!
خودم رو آروم کنارش جا دادم و با تکون دادن سرم متقابال گفتم: صبح شما هم بخیر آقا
معراج، چرا بیدار شدی؟
دستش رو از رو ی صورتش جدا کرد و نگاهش رو به سمت میثم سوق داد.
- ذهنم درگیر بود، تو خواب و بیداری بودم؛ با صدا ی در دستشویی بیدار شدم.
منم نگاهم رو از معراج به میثم دوختم که تو ی خواب هم هنوز اخم هاش تو ی هم بود.
از چی ناراحته؟ اون که خودش گفت تمومش کنیم.
یه صدای نا آشنا یی از ته دلم زمزمه کرد: از این ناراحته که دوستت داشت، اما دوستش
نداشتی.
گوشهی لبم رو ز ی ر دندون هام گرفتم و ناراحت از اتفاق پی ش اومده از جام بلند شدم.
نگاه معراج با حرکت من به سمتم برگشت و وقتی دید به سم ت آشپزخونه می رم، اونم از
جاش بلند شد.
بیتوجه، ز یر کتری و یکم کم کردم و با دم کردن چا ی، دنبال بقیه مواد صبحونه رفتم.

1401/07/15 13:09

در یخچال کوچی کش رو باز کردم و بعد از اینکه یه چند تا چیز برداشتم، به سمت میز
حرکت کردم که دیدم معراج دست و رو شسته و متفکر پشتش نشسته.
اهمی تی ندادم و وس یلهها رو روش چیدم و خواستم دوباره به سمت کتری برم که دستم
محکم کشیده شد و پشت بندش صدا ی معراج بلند شد که می گفت: نیاز بشین کارت
دارم!
متعجب نگاهم رو به نگاه سردرگمش دوختم و گیج نشستم که دستم رو ول کرد و آروم
لب زد: به خاطر کارهای من به هم زدی د؟
منگ سرم رو به نشونهی نه تکون دادم که دستی به گردنش کشید و ناراحت گفت: پس
چرا قرار ازدواجتون رو به هم زد ید؟ چرا میثم رو جواب کرد ی؟
فقط نگاهش کردم که آب دهنش رو سخت قورت داد و نگاهش رو از من، به پاکت پنیر
دوخت و زمزمه کرد: خودت می دونی که دوستت داره، تو هم که همین رو می خواستی.
چرا به همش زد ید؟
دست هام رو مضطرب تو ی هم قفل کردم و همون طور که تی ک وار پام رو زمین
می کوبیدم بی جون لب زدم: من به همش نزدم.
متعجب نگاهش رو به چشمهام دوخت که سرم رو پای ن انداختم و ادامه دادم: اون
خودش گفت تمومش کنیم، من به همش نزدم.
سرش رو یکم به سمتم خم کرد و کنجکاو پرسید: چرا؟ چرا داره حتما! چون من مطمئنم
که میثم دوستت داره. تو چی ؟ تو دوستش داری ؟
فقط نگاهش کردم که سرش رو به نشونهی بگو تکون داد، اما بی جواب گذاشتمش و از
جام بلند شدم و گفتم: چایی می ریزم، شما هم آقا ی چارانی رو بیدار کنید تا صبحونه
بخوریم! االنه که بی ان دنبالمون.

1401/07/15 13:10

گیج از حرکتم و لحن رسمی ام، از جاش بلند شد و به سمت میثم رفت که اهمیتی ندادم
و اخم هام رو توی هم کشیدم.
اصال چه دلیلی داشت که من انقدر با ا ینا صمیمی برخورد می کردم؟ هنوزم برام همون
مدی ر و معاون بیخیال و نامسئولی ت پذیر هستن و خواهند بود.
لیوان ها رو تو یه س ینی کوچی ک چیدم و بعد ریختن چا ی دوباره به سمت می ز رفتم که
دیدم میثم رو بیدار کرده و باهم مشغول صحبت و پچ پچاند.
اهمی تی ندادم و پشت می ز نشستم و ب یحرف شروع کردم به خوردن؛ نمی دونم چند
دقیقه گذشته بود و اینا هنوز نیومده بودن که باالخره کنترلم رو از دست دادم و حرصی
غریدم: نمیخوا ید بی اید؟ بعدا هم می تونید صحبت کنید ها! االن میان دنبالمون .
بیحرف از جاشون بلند شدن و خی ره ی قیافه ی اخم آلود من پشت می ز نشستن و
مشغول شدن.
هیچ حرفی زده نمی شد و سکوت همه جا رو گرفته بود؛ حت ی بعد از اینکه صبحونه
خوردیم و بار و بندی لمون رو جمع کرد یم و بیرون زدیم هم سکوت بود.
حتی تو ی حرم و بعد ماشین درست درمونی که سمیر آورده بود.
انقدر سکوت بود که از کالفگی حاضر شدم تن به خواسته ثمر که می پرسید چرا گرفته ام
بدم و همه چیز رو تعریف کنم.
همه چی! از همه چ ی گفتم حتی عالقه ا ی که به معراج داشتم و خودمم هنوز باورش
نکرده بودم.
فقط گفتم و اونم فقط با لبخندی گوش کرد و در آخر که خال ی شدم، دستم رو توی
دستش گرفت و لب زد: من مطمئنم دوستت داره.

1401/07/15 13:11

فقط نگاهش کردم که لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت: معراج رو میگم! مطمئنم اون هم
تو رو دوست داره. از رفتارها ی ضا یعش شک کرده بودم اما با حرف هایی که تو زدی،
مطمئن شدم!
پوزخند تلخی به ای ن خوش باوری هاش زدم و گفتم: امکان نداره! اون اصال من رو به
عنوان یه دختر نمی بینه. اصال از من خوشش نمیاد فکر می کنه من یه دختر خی لی
معمولی ام براش.
خندهی آروی سر داد و با نیم نگاهی به معراج که ساکت کنار میثم نشسته بود و به یه
نقطه نگاه می کرد لب زد: تو خیلی ساده ای نیاز ! من مطمئنم دوستت داره، حت ی اون
موقع که ای ن حرف ها رو بهت زده هم دوستت داشته.
یکم توی جاش جابهجا شد و ادامه داد: اصال... اصال مگه نمیگی دیشب بهت می گفته
که با خنده خوشگل تری؟ آخه اگه تو رو نمیدید که درباره ی اینکه چطوری خوشگل
میشی که نظر نمی داد؛ یا مثال مگه نمیگ ی می گفت برعکس عاطفه تو خیلی مهربونی و
این حرف ها؟ خب ا ین یعنی داره ت و رو با کسی که قبال انتخاب کرده بود مقای سه می کنه.
تازه به ا ین نتی جه هم رسیده که تو بهتر ی!
سردرگم دستی به سرم کشیدم و گیج به یه نقطه کور زل زدم و گفتم: ولی آخه... اون
امروز صبح اومده بود و از من می پرسید چرا با میثم به هم زدم؛ یعنی می خواست کاری
کنه برگردم پیشش، پس دوستم نداره و براش مهم نیست.
ثمر باز ریز خند ید و دستش و رو ی شونهام گذاشت.
- دست بردار نیاز ! م یثم با تو به هم زد چون فکر می کرد که رفیقش و دوست داری و
مطمئنم بود که اونم تو رو دوست داره؛ به خاطره همین عقب کشید تا راه برا ی شما باز
بشه. چرا فکر نمی کنی که معراجم همین کار رو کرده؟

1401/07/15 13:11