بعد با تک سرفه ای به میثم خیره شدم که کم کم پلک هاش رو تکون می داد و به هوش
اومده بود.
لبخندی نثارش کردم که باالخره با هر دردسری بود از جاش بلند شد و شرمنده به معراج
نگاه کرد.
حسابی که صحنه رو هندی کردن و فاز رفاقتی برداشتن، از جامون بلند شد یم و دوباره
راه افتاد یم.
نمیدونم تا کی قرار بود همین طوری جلو بریم، اما به گفته سمیر یکم جلوتر یه آبادی
بود که می تونستیم از اونجا ماشین برداریم و د یگه تمام.
همین طورم شد؛ تقریبا دو ساعت بعد به یه روستا ی خرابه رسیدیم که هیچ *** توش
نبود.
حتی پرنده هم پر نمیزد و دود غلیظی تو ی هوا پخش شده بود.
رد خون رو ی در و د یوارها، حسابی آزارمون می داد، اما ناچار واردش شد یم و انقدر دور
زدیم تا باالخره یه ماشین جا دار پیدا کردیم.
به کمک معراج و ثمر، پشت کامی ون نه چندان بزرگی که سم یر آورده بود سوار شدم که
برعکس سری قبل م یثمم کنار ما نشست و تنها معراج بود که جلو رفت.
یه دلشوره و دلواپس ی عجیبی داشتم و حس کسی رو تجربه می کردم که کامال ب ی خودی
حالش بده.
گرچه داعش و ا ین آوارگی می شد دلیل محکمی باشه، اما حال من انگار که هیچ دخلی
به اون ها نداشت.
با تکون های ماشین و حرکتش، چشم از مو کت خاک ی و کثیفی که روش نشسته بودیم
گرفتم و به میثم دوختم که به یه نقطه نامعلوم زل زده بود هیچ حرکتی نمی کرد .
چند لحظه فقط نگاهش کردم و بعد خسته سرم و رو به آسمون بردم.
1401/07/15 12:52