نیم نگاهی به شهر به هم ریخته و ناامنمون انداختم و کالفه به سمتی روونه شدم که با
کشیده شدن چادرم به عقب برگشتم و برعکس انتظارم که فکر می کردم سمیر باشه با
این پسره معراج رو بهرو شدم.
گیج و متعجب به نشونهی چیه نگاهش کردم که گوشه ی چادرم رو رها کرد و گفت: من
نمیدونم چی بین شما و برادرتون گذشت اما از من خواهش کرد که دنبالتون بیام و
تنهاتون نذارم.
حرصی اخم هام رو توی هم کشیدم و همون طور که به راهم ادامه می دادم زمزمه کردم:
الزم نکرده، خودم تنهایی می رم. از اینجا برید!
لجوج و بدون ذره ای اهمیت به حرفم دنبالم اومد و گفت: هی خانم من از کسی دستور
نمیگیرما! اگه می بینی االن اینجام فکر نکن عاشق چشم و ابرو ی رنگی ات شدم، فقط
اومدم سر از کارات دربیارم.
چپ چپ نگاهش کردم که چشم هاش و ریز کرد و یه چیزایی رو ز یر لب با خودش زمزمه
کرد که اهمی ت ندادم وارد خیابون اصل ی شدم.
همین طور تند تند و بی وقفه به همه جا سرک می کشیدم که دوباره صداش بلند شد:
داری دنبال کی می گرد ی؟
بی حوصله و کوتاه جواب دادم: مامانم.
که سری به نشونه تفهیم تکون داد و دوباره پرسید: کجاست؟
حرصی و عاقل اند سفیه نگاهش کردم که خودش جواب خودش رو داد: اگه م یدونستی
که دنبالش نمی گشت ی.
نگاهم رو ازش گرفت و وارد ی کی از کوچهها ی محله شدم که پشتم دوی د و باز پرسید:
مگه تو و سمی ر خواهر برادر نیستید؟ پس چرا گفتی اگه مادر تو هم بود؟
حرصی بهش توپیدم: به تو ربطی داره؟
1401/07/15 11:58