The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نیم نگاهی به شهر به هم ریخته و ناامنمون انداختم و کالفه به سمتی روونه شدم که با
کشیده شدن چادرم به عقب برگشتم و برعکس انتظارم که فکر می کردم سمیر باشه با
این پسره معراج رو بهرو شدم.
گیج و متعجب به نشونهی چیه نگاهش کردم که گوشه ی چادرم رو رها کرد و گفت: من
نمیدونم چی بین شما و برادرتون گذشت اما از من خواهش کرد که دنبالتون بیام و
تنهاتون نذارم.
حرصی اخم هام رو توی هم کشیدم و همون طور که به راهم ادامه می دادم زمزمه کردم:
الزم نکرده، خودم تنهایی می رم. از اینجا برید!
لجوج و بدون ذره ای اهمیت به حرفم دنبالم اومد و گفت: هی خانم من از کسی دستور
نمیگیرما! اگه می بینی االن اینجام فکر نکن عاشق چشم و ابرو ی رنگی ات شدم، فقط
اومدم سر از کارات دربیارم.
چپ چپ نگاهش کردم که چشم هاش و ریز کرد و یه چیزایی رو ز یر لب با خودش زمزمه
کرد که اهمی ت ندادم وارد خیابون اصل ی شدم.
همین طور تند تند و بی وقفه به همه جا سرک می کشیدم که دوباره صداش بلند شد:
داری دنبال کی می گرد ی؟
بی حوصله و کوتاه جواب دادم: مامانم.
که سری به نشونه تفهیم تکون داد و دوباره پرسید: کجاست؟
حرصی و عاقل اند سفیه نگاهش کردم که خودش جواب خودش رو داد: اگه م یدونستی
که دنبالش نمی گشت ی.
نگاهم رو ازش گرفت و وارد ی کی از کوچهها ی محله شدم که پشتم دوی د و باز پرسید:
مگه تو و سمی ر خواهر برادر نیستید؟ پس چرا گفتی اگه مادر تو هم بود؟
حرصی بهش توپیدم: به تو ربطی داره؟

1401/07/15 11:58

که بدون مکث و همون طور که عین جوجه اردک دنبالم راه افتاده بود گفت: آره معلومه
که ربط داره! من با ی د بدونم با کی همراه شدم.
چشم غره ای نثارش کردم و وارد یه کوچه دیگه شدم و غر یدم: کسی مجبورت کرده بود که
دنبالم بیا ی؟
به جای جواب دادن به سوالم، سوال خودش رو دوباره تکرار کرد که ناچار و برای اینکه
تمومش کنه گفتم: چرا خواهر برادریم، اما تنی نه!
سری به نشونه تفهی م تکون داد و چند دقیقها ی ساکت همراهم اومد، اما باز نتونست
طاقت بیاره و لب زد: تو شوهر نداری ؟
حرصی و کالفه از سوال هاش، تو صورتش تیز شدم و غریدم: مثال بگم نه میا ی من رو
می گیری؟
گیج و متعجب لحظهای خیره نگاهم کرد، اما خیلی زود قی افهاش رو مسخره کرد و گفت:
کی؟ من؟ من غلط بکنم؛ قحطی زن بیاد حاضرم حتی نیازم بگیرم اما تو رو نه!
حرصی نیشخندی بهش زدم و گفتم: فعال که نیاز نامزد داره.
که فورا تو جاش ا ی ستاد و زمزمه کرد: نداره!
گوشهی لبم رو بیشتر کش دادم و همون طور که مثل اون وایمی ستادم گفتم: چرا داره!
این بار اخم هاش رو شدیدا تو ی هم کش ید و عصبی گفت: م یگم نداره!
متعجب و درحالی که حسابی خنده ام گرفته بود زمزمه کردم: اون وقت چرا؟ اصال تو چرا
حرص و جوش میخوری؟

1401/07/15 11:59

دست به سینه و منتظر جلوش وای ستادم که یکم از اخم هاش و باز کرد و گفت: چون
رفیق من حیفه! انقدر اون رو به ای ن دختره نچسبونید، من نمیذارم ا ین دو تا به هم
برسن.
اخم ریزی کردم و بدجنس گفتم: ولی همدیگه رو دوست دارند.
دوباره شروع به حرکت کرد و تو همین حین گفت: نخیر ندارن! اونا فقط می خوان باهم
ازدواج کنند.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و لب زدم: خب بذار ازدواج کنند.
نوچی کرد و همون طور که دست هاش رو تو جیب شلوارش می ذاشت زمزمه کرد: دوستم
باید با یه خانم که در شأن خودشه ازدواج کنه.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و غریدم: مگه نی از چشه؟ خیلی هم دختر خوب یه.
جواب نداد و آب دهنش رو صدادار قورت داد که با فکر ی که به سرم زد بی هوا داد
کشیدم: من می تونم کمکت کنم.
گیج نگاهم کرد که خودم ادامه دادم: من می تونم کمک کنم تا میثم و نیاز به هم نرسن.
متعجب و مشکوک چشمهاش رو ر یز کرد و گفت: اون وقت چرا؟ چی به تو میرسه؟
شونهای باال انداختم و بی توجه به اون سرعتم رو ز ی اد کردم و گفتم: دعای خی ر! تو مگه
نمیگی نمی خوای ای ن دو تا به هم برسن؟ خب منم کمکت می کنم که نذاریم به هم
برسن.
خوشحال و نا مطمئن مثل من به سرعتش اضافه کرد و گفت: جدی میگی ؟
فقط سر تکون دادم که لبش و به خنده باز کرد و گفت: واقعا کمکم می کنی؟

1401/07/15 11:59

که بازم سر تکون دادم و خواستم چیزی بهش بگم که با دی دن ناگهانی مامانم توی ته
کوچه، حرف تو دهنم ماسید و همون طور که به سمتش م یدویدم داد زدم: بعدا صحبت
می کنیم آقای مدی ر!
***
#میثم
خجالت زده سرم رو پای ن انداختم و خطوط فرضی ای رو ی فرششون کشیدم.
حس عجیب غر یبی داشتم؛ انگار که هم برام غریبه بودن هم آشنا.
خونه زندگی ساده ای داشتن؛ کل وسیلههای هالشون تشک یل شده بود از دو تا فرش و
چند تا دونه پشتی.
نگران معراج بودم؛ خیلی دیر کرده بود. ما که اینا رو درست حسابی نمی شناسیم اگه...
صدا ی داخل مغزم رو سرکوب کردم و با تکون دادن آروم سرم به ای ن ور و اون ور به خودم
توپیدم: ساکت شو میثم انقدر قضاوت نکن! فعال که می بینی دارن ازتون دفاع می کنن.
با صدای آروم نی از کنار گوشم، از فکر و خیال و درگیری با خودم بیرون اومدم و نگاهم رو
سمتش سوق دادم.
- معراج دی ر نکرده؟ من نگرانشم .
حسود یه تای ابروم رو باال انداختم، اما خیلی زود به خودم اومدم و کالفه زمزمه کردم:
نخیر دیر نکرده، شما نگران اون نباش!

1401/07/15 12:00

متعجب چشم هاش رو کمی گرد کرد و همون طور که پوست لبش رو می خورد زمزمه کرد:
نباید با اون دختره می ذاشتیم بره.
سوالی نگاهش کردم که قیافه اش رو به حالت عادی برگردوند و با اخم ریزی لب زد: چه
لزومی داره با یه دختر غر یبه هلک و هلک پاشه بره تو کوچه خیابون؟
گوشه لبم رو آروم کش دادم و ز ی ر لب زمزمه کردم: نکنه می ترسی ثمر معراج رو بخوره؟
ازم فاصله گرفت و همون طور که حرص ی و اخمو لپش رو از داخل گاز می گرفت لب زد:
نخیر! اتفاقا برعکس؛ به این معراج هی چ اعتباری نیست. من که می دونم از قصد رفته
دنبالش؛ به هر حال چشم رنگی و قی افه خوشگل و...
نگاهش و برا ی لحظهای به صورت من دوخت و با دیدن قیافه مات و گیج من، تک
سرفه ای کرد و فورا بحث و تغیر داد.
- عه.. ام چیزه ا ینا چرا نمی ان؟ ما رو انداختن تو خونه، خودشون رفتن تو آشپزخونه این
چه وضع مهمون دار یه؟
بیحرف نگاهش کردم که آب دهنش رو پراسترس قورت داد و نگاهش رو ازم دزدید.
همون لحظه ام سمی ر و مادرش از آشپزخونه خارج شدن و با لبخند کنارمون جا گرفتن که
نیاز فورا ازشون پرس ید: معراج و ثمر دی ر نکردن؟
دوباره بهش خی ره شدم که بی توجه به من به اون ها نگاه می کرد و با استرس
ناخنهاش رو به هم می زد.
- واهلل مادر ثمر یکم فراموشی داره و نم یتونه تنهایی جایی بره، به خاطر همی ن که...
با باز شدن ناگهانی در، سمیر ساکت شد و نگاه هممون به اون سمت چرخید که معراج
و ثمر، به همراه خانمی که به نظرم خیل ی آشنا می اومد وارد خونه شدند.

1401/07/15 12:00

با ورود اون ها سمیر و مادرش فورا از جاشون بلند شدن و سمتشون رفتن که معراج
خیلی آروم از کنارشون گذشت و با نیش باز به سمتمون اومد.
فورا کنارمون جا گرفت و خواست چیزی بگه که نیاز زودتر و حرصی زمزمه کرد: خیلی
خوش گذشت؟ نیشت که خوب بازه، حتما خوش گذشته دی گه.
معراج متعجب نگاهش رو به نیاز دوخت و گیج زمزمه کرد: مگه رفته بودم خوش
گذرونی که خوش بگذره؟ تازه اونم با کی ؟ با این ثمر نچسب و تو مخی.
نگاهم رو آروم سمت نیاز برگردوندم که عصبی ناخنهاش رو به کف دستش فشار داد و
همون طور که حرص ی پوست لبش رو م یجوید ز ی ر لب غری د: عه؟ نچسب و تو مخی؟
معراج فقط سر تکون داد که نیاز با همون لحن ادامه داد: اون وقت اگه اون نچسب و
تو مخیه، من چی ام؟
متعجب یه تا ی ابروم رو باال انداختم و گیج نگاهش کردم که معراج تک خنده ا ی زد و با
شیطنت گفت: شما نچسب و تو مخیه عظمید، هنوز هیچ *** نتونسته جا ی تو رو
بگیره نگران نباش!
حرصی و کالفه دست ی به صورتم کشی دم و به جا ی نیاز که دهنش و باز کرده بود چیزی
بگه زمزمه کردم: معراج! چی شد ؟
سوالی نگاهش رو سمت من برگردوند که با سرم به ا ین دختره و خانواده اش اشاره کردم
و دوباره گفتم: چی شد؟
که سری به نشونه آهان تکون داد و با نیم نگاهی به اون ها لب زد: هیچی بابا رفتیم
مامانش رو پیدا کرد یم و اومد یم دیگه.
دهنم رو باز کردم که دوباره چیزی بگم اما با صدای ا ین دختره و اومدن و نشستنشون
روبهرومون، حرف تو دهنم ماسید و ساکت شدم.
- شرمنده ها! من مادرم مری ض بود، نمیتونستم تنهاش بذارم. شما ها استراحت کردید؟

1401/07/15 12:01

فقط سر تکون دادم که لبخند ملیحی زد و خیره به دور تا دور خونه گفت: پس بچه ها
کوشن؟
- بردمشون پیش عمه عالیه؛ اونجا جاشون امنه.
با حرف سمیر نگاهش رو به اون دوخت و همون طور که دست مادرش دو م یفشرد
زمزمه کرد: ما کی می ریم کربال؟
نگاهم رو سمت مادرش چرخوندم که خ یره خی ره نگاهم می کرد و هم زمان به صحبت
های سمی ر گوش دادم که می گفت: فردا صبح راه می افتیم! پسر خاله ات رسیده؛ ما هم
احتماال پس فردا اونجا باشیم.
نمیدونم چرا اما عجیب ای ن زن برام آشنا بود و نمی تونستم چشم ازش بردارم.
نمیدونم کجا و کی دیدمش، اما هر چ ی که بود مال خیلی قدیم بود.
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و دقیق تر نگاهش کردم و توی فکر فرو رفتم که همون
لحظه با صدا ی کم جون و غیر مطمئنی لب زد: چقدر شبیه پدرتی.
گیج و منگ فقط نگاهش کردم که توجه بقیه هم به سمت ما جلب شد و متعجب
نگاهمون کردن.
ثمر آروم دستش و روی شونهی مادرش قرار داد و زمزمه کرد: کی مامان؟ چی شده؟
مادرش با سر به من اشاره کرد و دوباره با همون لحن گفت: چقدر شبیه پدرشه.
باز هم فقط تو سکوت نگاهش کردم که ثمر رو به ما کرد و با لبخند مصنوعی لب زد:
معذرت می خوام، مامان من یکم حافظه اش رو از دست داده؛ احتماال اشتباه گرفته.
بعد روش رو به طرف اون کرد و آروم تر ادامه داد: مامان اشتباه گرفتی، ا ینا آدم های
غریبه اند.

1401/07/15 12:01

چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد که با اخم ریزی نگاهم رو دزدیدم و به نقطه نامعلومی
خیره شدم.
چرا این زن انقدر برای من هم آشنا بود؟ چرا حس می کردم جایی دیدمش؟ شا ید توی
یک فیلم، یا ی ک عکس.
نمیدونم اما هر چ ی که بود خیلی بد ذهنم رو مشغول کرد؛ اون قدری که حت ی نفهمیدم
کی سفره کوچیکی جلومون پهن شد و ما دورش جمع شد ی م.
موقع شام هیچ *** هیچ حرفی نزد و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.
اما بعد از شام...
***
#معراج
بعد از خوردن شام، با نیم نگاهی به نیاز و میثم که هر کدوم تو ی عالم خودشون بودن،
به سمت در خونه حرکت کردم و وارد حی اط شدم.
روی پله ی اول ای وون نشستم و خی ره به آسمون پر از ستاره تو ی فکر فرو رفتم.
به نظر امشب شب آرومی می اومد و خبری از داعشی ها نبود.
عجب سرنوشت عج یبی داریم؛ کی فکرش رو می کرد من و میثم، مدی ر معاون محبوب
همه ی بچهها به خاطر لج و لجباز ی با یه خانم معاون جیغ جیغو به این روز ب یافتیم؟
اونم چی ؟ ا ینجا، وسط داعشی ها، توی ی ه کشور بیابونی و...

1401/07/15 12:01

با اومدن نیاز و میثم به همراه اون دو تا خواهر برادر تو ی حیاط، از فکر و خیال بیرون
اومد و گیج نگاهشون کردم که سمی ر به سمت گوشه ای از ح یاط رفت و وسط جایی که
تنه درخت چیده بودن مشغول آتی ش روشن کردن شد.
خیره به کارش نگاه کردم که اون سه تا هم به سمتش روونه شدن و دور آتیش نشستن.
من که اصال حاال و حوصله رفتن تا اونجا رو نداشتم، به خاطر همین بی حوصله به
ستون پشت سرم تکیه زدم و به نور قرمز آتی ش خیره شدم.
دلم بدجور گرفته بود؛ کاش االن پیش مامانم بودم، کنار مهرسا. تازه تازه دارم م یفهمم
چقدر تحمل دور یشون سخته، حتی بابا.
همه چی تقصی ر من بود؛ اگه انقدر سر به سر نیاز نمی ذاشتم کارمون به اینجا نمیکشید.
با حس بو ی عطر آشنایی و قرار گرفتن شخصی کنارم، آروم سرم رو برگردوندم و نگاهش
کردم که مظلوم تو ی خودش جمع شده بود و به آسمون نگاه می کرد.
- تو هم دلت تنگ شده؟
آب دهنش رو با صدا قورت داد و آروم نگاهش رو بهم دوخت؛ نفس عمی قی از سر
بیتابی کشید و ز یر لب زمزمه کرد: نگرانم، دلتنگ برادرام.
فقط نگاهش کردم که اخم ریزی بین ابروهاش نشوند با حرص آشکار یی لب زد: تو چی ؟
دلتنگ دوست دختراتی ی ا...
میون حرفش پری دم و با لبخند کمرنگی که کنج لب هام خونه کرده بود زمزمه کردم: بله،
یا. دلتنگ خانواده امم نه دوست دخترام.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و با پوزخند عصبی گفت: آره خب، اینجا که دختر چشم
رنگی و خوشگل و ا ی نا ز یاد پیدا میشه، مهم خانواده است.
با چشم های ر یز شده، رد نگاهش رو دنبال کردم و گیج به ثمر نگاه کردم که کنار برادرش
و میثم نشسته بود و آروم حرف می زد و بعد متعجب پرسی دم: کی؟ ای ن دختره؟

1401/07/15 12:02

فقط نگاهم کرد که بلند خندیدم و ادامه دادم: صد سال سیاه، حتی اگه آخر ین دختر رو ی
زمینم باشه، عمرا بهش نگاه کنم. در ثان ی، من از دخترا ی چشم رنگی خوشم نم یاد.
گیج و مبهوت نگاهم کرد و آروم لب زد: جدی؟
سرم رو به نشونهی تای د تکون دادم و جواب دادم: اهو م، من از دخترا ی چشم ابرو تیره
بیشتر خوشم میاد.
مظلوم دوباره تو ی خودش جمع شد و همون طور که به نقطه نامعلومی نگاه م یکرد
گفت: فکر می کردم از دخترای چشم رنگ ی و مو بلوند بیشتر خوشت بیاد، اما انگار...
ادامه حرفش رو خورد و مثل من به اون یکی ستون تکیه زد و با انگشت هاش مشغول
شد که آروم دستم رو داخل موهام فرو کردم و بعد زمزمه وار گفتم: دختر ایده آل من یه
دختر چشم ابرو تیره ی گستاخ و نترسه. پروه و از حق خودش به خوبی دفاع می کنه؛
شیطنت و محبت هاش رو جای خودش داره و خیلی خوشگله. تو چی؟ پسر مورد
عالقه ات مث ل من چشم ابرو تیره است یا مثل میثم چشم رنگی؟
بدون ذره ای اهمی ت به حرفم فقط آه عمیقی کشید که نگاهم رو زوم چشم ها ی
غمگینش کردم و پرسیدم: چته نیاز؟ امروز یه طوری هستی.
فقط نگاهم کرد که ی کم خودم رو به سمتش کشیدم و لب زدم: اتفاقی افتاده؟
سرش رو به نشونهی تای د تکون داد و با بغض کم رنگی که ته صداش هو یدا بود لب
زد: آره، یه اتفاقی افتاده؛ یه اتفاق بد معراج. یه اتفاقی که من ازش بی زارم، یه اتفاق
اشتباه.
بعد از مکث کوتاهی روی صورتم، فورا از جاش بلند شد و داخل خونه رفت. خواستم از
جام پاشم و دنبالش برم اما صدا ی توی سرم متوقفم کرد و نگاهم رو سمت میثم
برگردوند و توی گوشم داد زد: نامزدش بره دنبالش به تو چه؟

1401/07/15 12:03

#نیاز
عصبی در دستشو یی رو به هم کوبیدم و توی آ ینه به خودم نگاه کردم؛ چونه ام از شدت
حرص و بغض می لرز ید و چشم هام دو دو می زد.
من چم شده بود؟ ا ین دختر ضعی ف و گری ون تو ی آ ینه نیاز نیست! دارم چه بال یی سر
خودم می ارم؟ چرا انقدر عوض شدم؟
آروم چند تا سیلی به گونههام زدم و همون طور که سعی م یکردم جلو ی اشک هام رو
بگیرم زمزمه کردم: بس کن نیاز، ا ین مسخره باز ی ها رو تمومش کن! نکنه جد ی جدی
باورت شده که عاشق این پسره چلمنگ شدی ؟ به خودت بیا؛ عشق وجود نداره، اونم
یکیه مثل آرمان. یادت نمیاد چطوری به ت خیانت کرد؟
دستم رو محکم رو ی دهنم کوبیدم و با چشم های ماالمال از اشک به روشو یی زل زدم.
نه معراج مثل آرمان نیست؛ مگه نمی بینی...
صدا ی توی مغزم رو سرکوب کردم و آروم تر از قبل لب زدم: معراج واسه تو هی چ کاری
نکرده نیاز، به خودت بیا دختر! نه محبتی، نه حرفی، نه نگاهی، هیچی؛ نیاز معراج هیچ
کاری واسه تو نکرده. داری با خودت چ ی کار می کنی؟ تا ک ی انتخاب غلط ها؟ معراج
اشتباهه، خیلی اشتباه! تو عاشقش نشد ی، فقط چون کنارش حالت خوبه و احساس
امنی ت می کنی، تحت تاثیر حرف های ا ین دختره قرار گرفت ی. یه نگاه به میثم بنداز!
مطمئن سرم رو باال آوردم و دوباره به خودم خیره شدم و همون طور که با دست
می شمردم زمزمه کردم: هم از معراج خوشگل تره، هم جذابتره، هم خوشتیپ تر، هم با
ادب تره، هم آقا و متین تره، هم احتمال اینکه داداشات قبولش کنن بیشتره، تازه باهات
مهربون تر و خوش برخوردتره، دوستتم که داره. پس چی م یخوا ی؟

1401/07/15 12:03

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و شی ر آب رو باز کردم؛ یه مشت آب به صورتم زدم و با
لبخند عمی قی که رو ی لبم نقش بسته بود دوباره زمزمه کردم: آره! یادت که نرفته؟ تو باید
میثم رو عاشق خودت کنی، به هر قیمت ی که شده. اون کسی ه که دوستت داره، نه معراج!
سرم رو به نشونهی تای د تکون دادم و با غرور از دستشویی بیرون اومدم و خواستم به
طرف حیاط بره که ی هو پام به بنده کیفم گیر کرد و محکم رو ی زمین افتادم.
با دردی که تو ناحیه دستم پیچید، عصب ی و حرصی به کیفم چنگ زدم و خواستم
گوشهای پرتش کنم که یه کتاب از توش بیرون افتاد.
متعجب و گی ج بلندش کردم و به جلدش خیره شدم که با دیدن اسمش خون به صورتم
هجوم آورد.
چگونه مردان را عاشق خود کنیم، از خانم عاطفه مهرآرام.
وا ی خدا یا به من صبر بده تا این کتاب رو تو ی در و پنجره ا ین بیچاره ها نکوبم.
با همین مزخرفات مخ معراجم زده بود دیگه، با همین ها دوست دخترش شده بو...
حرفم رو فورا قورت دادم و متفکر و گیج به کتاب زل زدم؛ یعنی واقعا با ا ین ها مخ مرد ها
رو می زد؟ نکنه جواب بده؟
آروم اولین صفحه کتاب رو باز کردم و ز ی ر لب متنش رو زمزمه کردم: مردها عاشق
نمیشوند، باید عاشقشان کرد!
صفحه دومش رو هم ورق زدم و به همون شکل زمزمه کردم: در مرحله اول بای د مطمئن
شوید آ یا آن مرد خواهان شما هست یا نه.
کنجکاو ابروهام رو باال انداختم و خواستم پای نتر بیام که با صدا ی تق و توقی که اومد،
دست پاچه کتاب رو بستم و ز یر کیفم قا یم کردم.
ثمر با تک سرفه ای وارد خونه شد و با ن یم نگاهی به قی افه ی مضطرب من به طرف
آشپزخونه رفت و گفت: نیاز تو نمی ا ی ح یاط؟ می خوام چا ی ببرم.

1401/07/15 12:03

لبخند هولی زدم و همون طور که سرم رو به نشونه ی آره تکون می دادم لب زدم: چرا
میام، لطفا برا ی منم بریز.
چیزی نگفت و مشغول کارش شد و منم یکم ریلکس شدم و از کیفم فاصله گرفتم.
ثمر یکم بعد با سین ی چای از کنارم رد شد و بیرون رفت که بعد رفتنش دوباره کتاب رو
بیرون آوردم و به صفحهاش نگاه کردم و لب زدم: همه ما وقتی که عاشق می شویم یا از
کسی خوشمان می آید، عالقه دار یم احساس طرف مقابل را نسبت به خودمان بدانیم.
در مورد آقا یان کمی سخت تر است. ز یرا اکثر مردها، شخصی ت ها ی درونگرا تر و محافظه
کارتری نسبت به خانم ها دارند. به همی ن دلیل، ممکن است تشخی ص احساس واقعی
آن ها سخت باشد. اما همیشه زبان بدن و رفتارها ی ی ک مرد، نشان دهنده عالقه ی او
نسبت به شما هست.
متعجب ابروهام رو باال انداختم و صفحه رو ورق زدم و به متن پررنگ رو ی صفحه خیره
شدم.
»مردی که جذب شما شده است معموال پر انرژی است«
*
متفکر و منگ از خونه خارج شدم و همونطور که خیره به معراج و میثم نگاه می کردم به
سمتشون قدم برداشتم.
همگی دور آتیش نشسته بودن و بی حرف و پر از نگرانی چای شون رو می خوردند.
منم آروم و بی سر و صدا کنارشون رفتم و گوشه ای جا گرفتم.
نوشته های این کتابه حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود؛ اصال نمی دونستم کدوم رو به
کی نسبت بدم.

1401/07/15 12:03

اگه قرار باشه با حرفها ی اون پیش برم که هر پسری که تو زندگیمه عاشقم از آب در
میاد.
مثال تو اون کتاب نوشته بود مرد ی که عاشق شماست برا ی جلب توجه دست به کارها ی
احمقانه ای می زنه که شاید باعث رنجش شما بشه.
اگه بخوام با ای ن حرف جلو برم که معراج دیوونه و مجنون منه. اما از اون طرف نوشته
مردی که عاشق شماست، سعی می کنه که به شما احترام بذاره.
از این جهت اگه حساب بشه اون فرد میثم از آب در می اد.
یا مثال یه جا نوشته فرد ی که شما رو دوست داره مدام و بی پروا به چشم های شما نگاه
می کنه که نمونه بارز معراجه.
اما یه جا د یگه نوشته که فردی که شما رو دوست داره سعی می کنه نگاهش رو ازتون
بدزده که با یکم کنکاش می شه فهمید می ثم از این وی ژگی برخورداره.
اصال معلوم نیست موقع نوشتن کتاب چی زده؛ من فقط دلم می خواد اونی که بهش
مجوز داده رو پیدا کنم.
کالفه و حرصی پوف ی کشیدم و به آتی ش چشم دوختم.
یعنی االن نی ما و نر ی مان تو چه حالی هستند؟ غذا می خورن؟ از خودشون مواظبت
می کنند؟ اصال متوجه نبود من شدن؟
بچههای دبیرستان چی؟ نکنه بالیی سرشون بی اد؟ نکنه گم و گور بشن؟
خدایا غلط کردم؛ به جون خودم دی گه کار ی به کار ای ن ها ندارم، فقط نجاتمون بده، بذار
امانت های مردم رو صحیح و سالم برگردونیم.
نگاهم رو از آتیش به میثم و معراج دوختم که کم کم داشتند از جاشون بلند م یشدن تا
داخل برن.

1401/07/15 12:04

توی دو راهی بزرگ گیر کرده بودم؛ عقل و منطق و تمام شرا یط زندگیم داد می زد میثم
بهترین گزینه است، اما دلم...
خدایا چه بالیی داره سر من میاد؟ اصال مگه میشه که انقدر یهویی اتفاق بی افته؟ من
همون نیازم که تا د یروز می خواست سر به تن معراج نباشه.
چه اتفاقی داره می افته؟ وسط ا ین گی ر و دار ا ین چه حسیه که گریبان گیرم شده؟ خدای ا
چی کار کنم؟
میثم من رو می خواد ولی معراج نه.
این برا ی من مشخصه ولی من چی ؟ من کی و می خوام؟
میثم؟ یا معراج؟
*
#ثمر
سخت مشغول جمع و جور کردن افکارم بودم که سمی ر از جاش بلند شد و به همراهش
بقیه هم بلند شدن تا داخل خونه برن.
االن بهتری ن فرصت بود؛ به خاطر همین سر یع از جام پاشدم و داد زدم: آقا میثم؟
متعجب تو ی جاش وا یستاد و منتظر نگاهم کرد که با نیم نگاهی به بقیه آروم تر ادامه
دادم: میشه چند لحظه با شما تنها صحبت کنم؟

1401/07/15 12:04

گیج نگاهش رو بی ن هممون چرخوند و در آخر با مکثی رو ی نیاز که چپ چپ و حرصی
نگاهم می کرد لب زد: بله در خدمتم.
سری به نشونه ی تشکر تکون دادم که بقیه همون طور که کنجکاو ی از سر و روشون
می بارید داخل رفتن.
این دختره هم معلوم نیست با خودش چند چنده ها؛ مگه میشه همزمان با دو تاشون
عروسی کنه؟ خب من دارم راه و برای اون صاف می کنم، چرا بد نگاه آدم می کنه؟
با صدای ای ن پسره میثم دست از کنکاش رفتارها ی نیاز برداشتم و به سمتش برگشتم که
می گفت: ثمر خانم کاری داشتید من رو نگه داشتید؟
لبخند ملیحی به متشخص بودنش زدم و همون طور که به تنههای چوب دور آتیش
اشاره می کردم لب زدم: بله! خواهش م یکنم بشینید تا بگم.
حرفم رو گوش داد و به آرومی جا ی قبل یاش نشست؛ منم با استرس کنارش نشستم و
به نگاه کنجکاوش چشم دوختم که منتظر بود تا حرفم رو بزنم.
ولی قسمت جالبش این بود که من دقی ق نمیدونستم چی باید بگم.
حسابی هول شده بودم و مدام با انگشت های دستم باز ی می کردم که کالفه شد و گفت:
خب؟
نفس پر استرسی کشیدم و همون طور که سعی می کردم یه چیزها یی سر هم کنم لب
زدم: خب راستش من... یعنی چطور بگم.. ام... یه سوالی شدیدا ذهنم رو مشغول کرده
یعنی...
با آرامشی که سعی داشت توی صداش بیاره میون حرفم پر ید و گفت: آروم باش! هول
نشو بدون من من حرفت رو بگو.
نفس عمیقی از سر کالفگی سردادم و آروم و سری ع گفتم: شما گفتید نیاز نامزدتونه؟

1401/07/15 12:05

متعجب ابرویی باال انداخت و گی ج گفت: نه نامزد که نیستی م فعال، ولی بعدا می شیم.
چطور؟
هول سری به نشونه تای د تکون دادم و با گفتن »آهان!« نگاهم رو ازش دزدیدم که
کنجکاو گفت: همی ن رو میخواستید ازم بپرسید؟
نفس عمیقی کشی دم و همون طور که با انگشت ها ی دستم باز ی می کردم، دل رو به دریا
زدم و گفتم: ولی به نظر من نیاز شما رو دوست نداره.
نگاهم رو آروم سمتش برگردوندم که اخم غلیظی بین ابروهاش نشوند و با لحن تندی
گفت: اونش دیگه به خودم مربوطه! کسی هم از شما نظر نخواست.
بعد عصبی از جاش پاشد و لنگون لنگون به سمت خونه رفت.
حرصی و متعجب از رفتارش، فورا تو ی جام وای ستادم و غر ی دم: برعکس قیافه مظلومت
خیلی هم بی ادب و بی فرهنگی!
بی توجه به حرفم از پلهها باال رفت و خواست داخل بره که عصبی تر از قبل چند قدم
جلو رفتم و داد زدم: اصال تقصی ر منه که می خواستم بهت کمک کنم؛ می خواستم چشمات
رو باز کنی ببینی دار ی چی کار می کنی.
بازم اهمیت نداد که این بار کامال پشتش وای ستادم و آروم لب زدم: که بفهم ی نیاز تو رو
دوست نداره؛ بلکه عاشق معراج شده.
با ای ن حرفم به ی ک آن تو جاش ا یستاد و گیج به سمتم برگشت که پوزخندی نثارش
کردم و ادامه دادم: تو یه احمقی! یعنی انقدر گیجی که نم یفهمی؟ اونا هم د ی گه رو
دوست دارن؛ ا ین رو من نمی گم، رفتارهای ضا یع خودشون می گه.
بیحرف فقط نگاهم کرد که حرصی کفشهام رو از پام در آوردم و داخل رفتم.
پسره ی بی ادب از خود راضی! همی ن کارها رو کرده که نیاز به سمت معراج کش یده شده
دیگه.

1401/07/15 12:05

ولی خودمونیم ها، عجب آدمی هستم؛ با یه تی ر سه نشون می زنم. هم به نیاز کمک
می کنم هم به معراج و هم به میثم.
با اینکه خودمم نم یدونم برا ی چی وسط ای ن هاگ ی ر واگ ی ر دارم ای ن طور می کنم، اما جالبه
منتم می ذارم.
لبخند خبیثی به خودم زدم و در حالی که ابروهام رو باال م یانداختم ز ی ر لب زمزمه کردم:
دارم گند می زنم به زندگی همشون، بعد انتظار تشکرم دارم. چقدر بیشعورم من!
***
#میثم
گیج و منگ وارد اتاقی که برا ی من و معراج آماده کرده بودن شدم و همون طور که به
سمت تشکم می رفتم، بهش زل زدم.
آروم تو ی جاش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد؛ یک ی از دست هاش هم ز یر
سرش بود و خستگ ی از قیافه اش می بارید.
با دیدنش دوباره ذهنم درگیر حرف ها ی این دختره شد.
شاید دروغ باشه، اما اون برا ی چی با ید دروغ بگه؟ اصال چه سود و ضرری براش داره؟
کالفه خودم رو تو ی جام پرت کردم و مثل معراج به سقف زل زدم.
من با معراج حرف زده بودم؛ خودش گفت دوستش نداره. ولی نیاز ...
ز یاد راجبش مطمئن نیستم؛ به هر حال معراج میتونه هر دختری رو جذب کنه.

1401/07/15 12:06

آب دهنم رو سخت قورت دادم و آروم به سمت معراج برگشتم که با صدا ی تکون هام
نگاهش رو از سقف گرفت و سرش رو به سمتم برگردوند.
- چته؟ پکری.
لبخند تلخی نثارش کردم و زمزمه وار گفتم: دارم به آینده فکر می کنم.
کنجکاو یه تا ی ابروش رو باال انداخت و مثل من به پهلو چرخید و لب زد: خب به چه
نتیجها ی رسید ی ؟
نفس کالفه ام رو با فوتی بیرون فرستادم و گفتم: اینکه حاال حاالها با ید مجرد بمونم.
گوشهی لبش رو خیل ی کم کش داد و با ذوق مخفی تو ی صداش زمزمه کرد: دکتره بهت
چی گفت؟
چند لحظه ای فقط نگاهش کردم و بعد با لکنت پرسی دم: معراج... تو... تو نی از رو دوست
داری؟
متعجب از حرفم چشمهاش رو گرد کرد و فورا توی جاش نشست و حرصی گفت: عه عه
عه! این دختره برگشته بهت گفته من عاشق نیازم؟ عجب آدمیه ها! من گفتم کاری کن
میثم قید نیاز و بزنه؛ نگفتم که از من سو استفاده کن.
کنجکاو ابروهام رو باال انداختم و همون طور که تو جام می نشستم لب زدم: تو گفتی
بهش؟
قیافه اش رو جمع کرد و درحالی که کلش رو گیج می خاروند زمزمه کرد: ا ی بابا ا ینم که لو
دادم.
اخم ریزی بین ابروهام نشوندم و دوباره گفتم: معراج تو از نیاز خوشت میاد؟
کالفه سرش رو به چپ و راست تکون داد و حرصی گفت: معلومه که نه! مگه مغز خر
خوردم عاشق ا ین دختره بشم؟ این همه دختر خوشگل خوشگل هست چرا ا ی ن؟

1401/07/15 12:07

گرفته تا ی پتو رو باز کردم و همون طور که دوباره دراز می کشیدم لب زدم: تو نم یتونی
انتخاب کنی عاشق ک ی بشی! عشق خودش می اد، حتی اگه اون فرد جزء مالکهای تو
نباشه.
دهنش رو به حالت مسخره ای کج کرد و همون طور که ادام رو در می آورد زمزمه کرد: تو
نمیتونی انتخاب کن ی... بشین بینیم بابا نصفه شبی واسه من شعار میده.
بعد در حالی که سع ی می کرد دوباره تو ی جاش دراز بکشه ادامه داد: داعش از هر طرف
دوره امون کرده، بعد آقا داره بحث عشق ی می کنه؛ بگیر بخواب بابا فردا کلی کار داریم.
پتوش رو تا آخر رو ی سرش کشید که حرصی از رو ی صورتش کنار زدم و غرید: معراج
می شه من و نپیچون ی و بحث رو عوض نکنی؟
چشمهاش رو کالفه باز کرد و همون طور که خیره نگاهم می کرد خیلی رک گفت: نه! سوال
بعدی؟
نگاه چپ چپی بهش انداختم و سردرگم لب زدم: االن وقت شوخی نیست! من می خوام
تکلیف زندگی ام رو روشن کنم. یه کلمه است؛ بگو نیاز رو دوست داری ی ا نه؟
- نه! چند بار بگم؟
نگاهم رو موشکافانه بین تمام اجزا ی صورتش به گردش در آوردم و این دفعه خیلی
آروم تر از قبل لب زدم: پس چرا نمی ذار ی با هم ازدواج کنی م؟ تازه االن که اخالق نیاز صد
برابر بهتر از قبل شده.
بیحرف فقط نگاهم کرد که سرم رو سوال ی تکون دادم و منتظر جوابش موندم.
چند دقیقه ای به هم ین منوال گذشت که یه دفعه دستش رو به نشونهی برو بابا تکون
داد و حرصی گفت: برو بابا هر غلطی دلت خواست انجام بده؛ اصال برو سه تا زن بگیر.
به من چه؟ خوابم م یاد مزاحم نشو!

1401/07/15 12:07

بعد دوباره پتو و رو ی سرش کشید و روش رو ازم برگردوند که لبخند تلخی نثارش کردم و
آروم لب زدم: می دونی؟ باز یاش ا ینجور یه!
هیچ صدایی ازش ن یومد که نفس آسوده ای کشیدم و چشم هام و رو ی هم گذاشتم.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ی ا اصال چند ساعت، که تو همون حالت خواب و بیداری
صداها ی عجیبی تو ی گوشم پیچید.
فقط صدا ی جیغ کاف ی بود که به خودم ب یام و ترسیده از جا بپرم.
اولش فکر میکردم به خاطر ترسی که تو سرم مونده دارم خواب می بینم، اما بعد یکم که
معراج گیج و ترسی ده تو ی جاش وا یستاد و سمی ر هم تو ی اتاق اومد و با عجله گفت فرار
کنید، کامال متوجه شدم که بله... داعشیها حمله کردند.
***
#معراج
گیج و ترسیده از صدای انفجارها ی پشت سر هم، کمک می ثم کردم و فورا دنبال سمی ر
دویدم که با هول و وال و داد و بیداد سعی داشت همه رو از خونه بیرون کنه.
اصال نمیفهمیدم که قراره چی کار کنه و کجا بر یم؛ فقط با د ی دن نیاز که حی رون و سردرگم
وسط خونه وا یستاده بود، سری ع به سمتش رفتم و همون طور که دستش رو م یکشیدم
به سمت حیاط بردم .
از خانواده اون ها هم همگی بیرون اومده بودن و منتظر به سمیر نگاه می کردند که...

1401/07/15 12:07

به سمت پشت حیاط حرکت کرد و داد زد: بیاید اینجا! با ید از حیاط پشتی فرار کنیم؛
داعشیها االن تو ی شهرن.
بیچون و چرا به حرفش گوش داد یم و همگی پشت سرش دوید یم که در زنگ زده ای رو
به زور باز کرد و دوباره، بین هیاهو ی انفجارها داد زد: بر ید ب یرون بدو ید! همگی برید
سمت تپه ها.
باز هم بی مقاومت حرفش رو گوش داد یم و وارد بیابونی شدیم که توی اون تار یکی و
ظلمات هی چی ازش دیده نمی شد.
نمیدونم کی و چطوری یه چراغ قوه روشن کرد و مسی ری رو بهمون نشون داد که فورا
به سمتش رفتیم.
راه تقر یبا طوالنی ای رو در پیش داشتیم اما با این بمب هایی که پشت سر هم می ترکید
و صدا ی فوق العاده بلند و ترس آوری که داشت، با تمام انرژی فقط می دوید یم .
انقدر دو یدیم که باالخره یکم از شهر د ور شدیم و بین تپه ها گم شدیم.
صدا ی نفس ها ی کشیده ی هممون و هر از گاهی انفجار بمبها، با صدای زوزه گرگ و
واق واق سگ های ولگرد، ترکیب خوف آوری رو ایجاد کرده بود که خواه و ناخواه ترس به
جون آدم می انداخت.
پاهام دیگه جونی نداشت؛ میثمم که بدتر از من با اون پا ی شکسته اش داشت قش
می کرد.
با نره ها یی که اون م یزد و پا یی که دیگه کامال رو ی زمین م یکشید، فقط کافی بود ولش
کنم تا از حال بره.
از نیازم هیچ خبری نداشتم و فقط با صدای نفس کشیدن هاش می تونستم تشخیص
بدم که کنارمونه.

1401/07/15 12:08

بی جون از حرکت ای ستادم و همون طور که دیگه داشتم پهن زمین می شدم، با صدا ی
خسته و بی حال داد زدم: بسه دی گه! به خدا خسته شد یم؛ م یثم دیگه نمی تونه پاش رو
بکشه، تو رو خدا وا یستید.
دستم و رو ی پیشون یام کشیدم و عرقم رو پاک کردم که صدای کم جون سمی ر بلند شد:
نمیتونیم؛ االن می ان از ا ینجا رد می شن، باید فرار کنیم.
نفس نفس زنون و ناچار دوباره از جام بلند شدم و با نیم نگاهی به میثم کامال بیهوش
شده، با سختی رو ی کول انداختمش و به راهمون ادامه دادم که صدا ی آروم و بغض دار
نیاز ز یر گوشم پی چی د.
- معراج این طوری نمیتونی بری، کمر درد می گیری؛ بذار کمکت کنم!
با زور آب دهنم رو قورت دادم و بی توجه به حرفش، میثم رو باالتر کشیدم و لب زدم: تو
کاریت نباشه؛ مواظب خودت باش نیاز، نترس باشه؟
هیچ صدایی به جز فین فین ازش نیومد که لبخند خسته ای زدم و بدجنس گفتم: هه
هه؛ بریم ای ران به همه بچهها ی مدرسه میگم معاونشون مثل نی نی کوچولو ها زر زر
می کرد.
حتی تو ی ا ین وضعیت هم حالت تهاجمی گرفت و پر از حرص لب زد: عمت زر زر
می کنه! من فقط یکم موقع دویدن گرد و خاک رفت تو چشمم.
خنده آرومی سر دادم و همون طور که پا تند می کردم از بقیه جا نمونیم زمزمه کردم: باشه
بابا تو مادر پسر شجاع! فقط بدو تا از اینا جا نموند یم؛ مثل ا ینکه تا خود کربال باید
بدوی م.
دیگه حرفی نزد که منم ترجیه دادم سکوت کنم و فقط برم.
نمیدونم چند ساعت بی وقفه فقط رفتیم که دیگه کم کم هوا رو به روشنایی می زد.

1401/07/15 12:50

از کت و کول افتاده بودم و حتی نایی برای نفس کشیدن نداشتم؛ هوا هم یکم ی سرد
شده بود و لرز به تنمون می انداخت.
دیگه واقعا داشتم م یمردم که باالخره از حرکت ای ستادن و روی زمین ولو شدن.
منم آروم میثم رو گوشهای گذاشتم و پخش زمین شدم.
تازه تازه داشت چشمم می دید؛ اون ها هم وضع بهتری از من نداشتن و ثمر و سمیر هر
کدوم جور مادرهاشون رو میکشیدن.
خیلی وضعیت بد ی داشتیم و حسابی هم نگران میثم شده بودم که یکم بعد، ثمر تلو
تلو خوران و با سر و وضع خاک ی، به سمتم اومد و باال سر م یثم نشست.
- چش شده؟
شونهای باال انداختم و بی حال، اما همچنان مثل معراج قدیم بیشعور گفتم: من که دکتر
نیستم، شما دکتری؛ اگه زرنگی خودت بگو چش شده.
چپ چپ نگاه حرص ی نثارم کرد و همون طور که سعی می کرد میثم رو یه جور ی بهوش
بیاره گفت: درد ز یاد ی بهش وارد شده؛ انقدر ز یاد که نتونسته تحمل کنه و از حال رفته.
لبم رو کم جون کش دادم و با شیطنت گفتم: شما که می دونی چرا از من می پرسی خب؟
حرصی نگاهش رو ازم گرفت و چیزی نگفت که منم اهمیت ی ندادم و نگاهم رو سمت
نیاز برگردوندم که ب ی حرف به یه نقطه زل زده بود و هیچ تکونی نمی خورد.

1401/07/15 12:50

حسابی تو ی افکارم غرق بودم و به همه چی فکر می کردم که یهو با صدا معراج ترسیده
از جام پر یدم و نگاهش کردم که می گفت: داری به چی فکر می کنی؟
هول کرده آب دهنم رو سخت قورت دادم و بی هوا لب زدم: به تو.
متعجب فورا تو ی جاش سی خ شد و سوالی نگاهم کرد که فورا درستش کردم: به میثم، به
بچهها، به آینده، به وضعیتی که توشیم، به همه چی.
موشکافانه سرش رو به نشونهی تفهیم تکون داد و شیطون لب زد: انقدر فکر نکن؛ کچل
می شیا.
پوزخندی تحو یلش دادم و همون طور که یه تا ی ابروم رو مغرورانه باال می انداختم جواب
دادم: نگران نباش، من تا تو رو کچل نکنم کچل نمی شم؛ اون دفعه کارم نصفه موند، اما
این سری حتما از بیخ می تراشم.
حرصی چشم غره ای بهم رفت و گفت: خوب شد ی ادم انداختی؛ تا االن چطور ی با تو آدم
کش و جانی ا ین ور و اون ور رفتم؟ گفته بودم که از داعشی ها هم بدت ری.
چپ چپ نگاه بدی نثارش کردم و عصب ی غریدم: تو یکی حرف نزن که خوب تالفی
کردی! می دونی سر اون دی ر اومدن به چند نفر جواب پس دادم؟
پوزخند حرص درار ی زد و زمزمه کرد: نکه تو تالفی نکرد ی! آبروم رو جلو دوست دخترم
برد ی.
یکم مکث کرد اما در آخر با نیم نگاهی به شکمم بدجنس گفت: راستی بچه مون چطوره؟
عصبی تو ی سرش کوبیدم که بلند خندی د و گفت: به من چه خودت گفتی.
جوابی بهش ندادم و نگاهم رو به بقیه دوختم که با خنده معراج حواسشون به ما جلب
شده بود.

1401/07/15 12:52