رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نگاهم رو گیج بهش دوختم که چادرش و رو ی سرش مرتب کرد و زمزمه وار گفت: اونم
فکر می کرد تو رفی قش و دوست داری و رفیقشم دوستت داره؛ به خاطره همی ن عقب
کشید تا راه برای شما باز شه. همین!
نامطمئن دست هام رو تو ی هم قفل کردم و گی ج از حرف هاش به معراج زل زدم.
- ولی من بهش گفتم که میثم رو دوست ندارم؛ چرا کاری نمیکنه؟
- معراج با خودش لج کرده؛ نمی خواد باور کنه که عاشقت شده. نمی بینی چقدر سردرگمه
بین گفتن و نگفتن؟ تا دی ر نشده تو بای د کاری بکنی!
متعجب از حرفش چشمهام رو گرد کردم و با صدا ی کنترل شده ای لب زدم: می گی من
برم ازش خواستگاری کنم؟!
با حرفم بلند ز یر خنده زد و برا ی اینکه بقیه صداش رو نشنوند فورا دستش و رو ی
دهنش گذاشت و با خنده گفت: نه دی وونه! یه کاری کن که بفهمه دلت باهاشه؛ اصال
همین خواستگاری هم فکر بد ی نیستا! چی میشه حاال یه بار یه دختر بره خواستگاری
پسر؟
چشم غره ی عصبی بهش رفتم و غریدم: نخیر! من نمی رم خواستگاری، اما راجب اولی فکر
می کنم.
چیزی نگفت و با لبخند مهربونی به بحث خاتمه داد و منم متفکر توی فکر فرو رفتم.
یعنی حرف های ثمر می تونه راست باشه؟
نگاهم رو باز به معراج دوختم که این بار سرش و رو ی شونه ی میثم گذاشته بود و آروم
آروم باهاش صحبت می کرد.
یعنی میشه؟ یعنی امکان داره که دوستم داشته باشه؟
کالفه سرم رو به پشتم تکیه دادم و خسته از ا ین همه آشفتگی چشم هام رو بستم و به
خودم اجازه استراحت دادم.

1401/07/15 13:12

نمیدونم چند ساعت از ا ین قضیه می گذشت و چقدر خواب یده بودم که با تکون های
شدید ماشین، از خواب پر یدم و ترسیده به دور و بر زل زدم که...
دیدم همه در حال جنب و جوش هستن تا پیاده بشن.
با کمک ثمر از جام بلند شدم و آروم از ماشین پای ن اومدم و به دور و بر زل زدم که با
دیدن دو تا گند طال ی ه نه چندان دور، لبخندی رو ی لبم نقش بست.
باالخره رسیده بودی م!
با دستی که روی شونهام قرار گرفت و پشت بندش صدای ثمر، نگاهم رو از گنبدها گرفتم
و به چشم هاش زل زدم که خندید و گفت: اوو نگاهش کن؛ چرا اشک نشسته توی
چشمهات؟
گیج دستم رو تو ی هوا تکون داد و با ذوق زمزمه کردم: نم یدونم، ذوق زده شدم. هم
اینکه باالخره صحی ح و سالم رسید یم، هم اینکه باورم نمی شه کربال باشم، می دونی مثل
یه خواب می مونه.
خندهاش رو به یه لبخند ملیح تبد یل کردم و همون طور که اشاره می کرد حرکتم کنم گفت:
درست یا غلط من معتقدم کسی که طلبیده میشه، هر کجا که باشه، به هر وسی لهای هم
که شده به مقصدش می رسه! حسم م یگه ای ن اردو و م ین و داعش و پیدا کردن ما
همش واسطه بوده تا برسید به اون جایی که باید...
لبخندش رو پررنگ تر کرد و ذوق زده ادامه داد: حاال هم بدو بیا بر یم که پسر خاله ام اون
تو منتظره!
حرفی نزدم و فقط همراهی اش کردم که همگی وارد بی ن الحرمین شدیم و گوشهای
ای ستاد یم.
سمیر یکم ازمون فاصله گرفت و با گوش یاش مشغول شد.

1401/07/15 13:12

نمیدونم چند دقیقه همون طور اونجا ا یستاده بودیم و به رفت و آمد مردم نگاه
می کردیم که با صدا ی حرصی معراج نگاه ها به سمتش برگشت که می گفت: ا ی بابا! ما
وسط داعشم باشیم این یارو مثل اجل معلق ظاهر می شه؛ ول کن ما نیست نه؟ ا ین
اینجا چی کار می کنه؟
یکم بهش نزد ی ک شدم و گیج پرسیدم: کی؟
که اخمهاش رو تو ی هم کشید و عصب یتر از قبل لب زد: همین آقای هامین نظری!
اینجا چی می خواد؟
حیرون به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم و با دی دن هامی ن که آروم آروم به سمتمون
می اومد، فورا نگاهم رو به ثمر ذوق زده دوختم و لب زدم: چقدر ا ینا شبیه همن!
با حرفم سر معراج، متعجب به سمتم برگشت و پرسید: کی و کی؟
به ثمر و هامی ن اشاره کردم که پوزخندی زد و گفت: چه بدونم اگه شانس ماست خواهر
و برادرن.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و همون طور که کامل به سمت اون و میثم برمی گشتم لب
زدم: ی ا شا ید دخترخاله و پسرخاله اند.
با حرفم انگار که تازه متوجه منظورم شده باشه گی ج آب دهنش رو قورت داد و به میثم
مبهوت زل زد که نگاهش رو دورانی بین هامی ن و ثمر و مادر ثمر چرخوند و ز ی ر لب
زمزمه کرد: گفتم ا ین زنه برام آشناست!
بعد آروم به سمتشون رفت که همزمان هامینم بهمون رسی د و با د یدن میثم، متعجب
ابروهاش رو باال انداخت و زمزمه کرد: م یثم اینجا چی کار م یکنه؟
انگار که قرار باشه فی لم ببینم، دست هام و رو ی سینه ام قفل کردم و منتظر ای ستادم که
مادر ثمر جلو اومد و با لبخندی گفت: دیدید؟ دید ید هامی نم شناخت؟ د یدید گفتم
خودشه؟ دید من فراموشی ندارم؟ گفتم که شبیه باباشه؛ نگفتم؟

1401/07/15 13:13

فقط گی ج و کنجکاو به همراه معراج نگاهشون می کرد یم که میثم رو تو ی بغلش گرفت و
همون طور که می نشست با گر یه زمزمه کرد: تو دست های خودم بزرگ شد؛ جلو چشم
خودم رو پاش وا ی ستاد؛ به جای اون به من گفت مامان، بعد توقع دار ید ی ادم بره؟
نشناسم؟
این دفعه دی گه واقعا متعجب و هنگ کرده منتظر ادامه داستان بودم که با صدای خنده
معراج و حرفش نگاهم به سمت اون برگشت.
- وسط عراق چه فیلم هندی با باز یگرا ی ای رانی به پا شد.
یه لگد حرصی به پاش زدم که خنده اش و خورد و گفتم: هی س باش ببینیم چه خبره!
قضیه داره جالب می شه.
چیزی نگفت که نگاهم رو باز به اون ها دوختم که دیگه همشون رو ی زمین نشسته
بودن و داشتن به حرف ها ی مادر ثمر گوش می دادن.
- بابات خیلی مرد خوبی بود؛ رفیق جون جونی بابای هامی ن بود. دو تاشون باهم تو ی
جنگ بودن و مادرت با من و خواهرم می موند. دو سه ماهی می شد که تو رو حامله بود
که پدرت و پدر هام ین با یه سرباز عراق ی برگشتن تهران.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد که منم کنارشون رو ی زمی ن جا گرفتم.
- می گفتن از دست دولت عراق فرار کرده و نمی خواسته تو جنگ باشه. اینور زن و بچه
داشت اما به قول خودش وقتی من رو دید همون موقع عاشقم شد. اولش سخت بود
قبول کنم اما بعد چند مدت د یدم نه منم بدم نمیاد ازش.
دستش و رو ی شونهی ثمر گذاشت و گفت: یه عروسی ساده گرفتیم، اونم با باباها ی شما
رفت ولی برگشتنی بابای تو نی ومد ! خیلیها رفتن و اومدن اما بابا ی تو نیومد؛ به دنیا
اومدی بابات نیومد؛ جنگ تموم شد بابات نیومد. د یگه مامانت کم کم داشت باورش
می شد که قرار نیست کال بابات بیاد؛ خ یلی هم رو دوست داشتن، خیلی سخت به هم
رسیده بودن اما... اما نمی دونم چرا هنوز دو ماهت هم نشده بود...

1401/07/15 13:15

میثم تند می ون حرفش پرید و همون طور که سعی می کرد فاصله بگی ره با بغض زمزمه
کرد: میشه از مادرم هیچی نگید؟ هر چ ی که باید رو خودم می دونم؛ اصال میشه دیگه
حرف نزنیم؟ میشه بریم؟ حاال هم که آشنا در اومدیم دیگه بریم.
هول کرده از جاش بلند شد و کف دست هاش رو به هم مالی د و گفت: من همه چی رو
می دونم اینکه شما من و تا چهار پنج سالگی بزرگ کرد ید، اینکه برام مادری کردید، ا ینکه
دوست صمیمی مادرم بودید اینکه پدرم دوست صمیمی همسرتون بود؛ من همه رو
می دونم! میشه بعدا صحبت کنیم؟ میشه االن بریم؟
متعجب از ا ین هول کردن ناگهانی اش و استرس بی حد و اندازه ای که داشت به بقیه
نگاه کردم که انگار فهمیده باشن چی م یخواد، از جاشون بلند شدن و با گفتن »بریم
حرم« راه افتادن.
حس می کردم هول کردن م یثم به خاطر وجود من و معراج بود و دوست داشت بیشتر
صحبت کنه؛ به خاطر همین جام رو محکم کردم و به جدول سنگی پشتم تکیه دادم و
همون طور که از بلوز معراج هم می گرفتم تا پا نشه گفتم: ما نمیا یم! شما برید ما یکم
دیگه می ایم.
معراج متعجب از حرفم تو ی جاش نشست و گیج نگاهم کرد و میثمم با نگاه دلگیری
روش رو ازم برگردوند و به سمت حرم امام حسین حرکت کرد و بقیه هم با گفتن باشه
دنبالش رفتن.
معراج هم کنجکاو کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد که همون طور که به رفتن اون ها نگاه
می کردم گفتم: گفتم شاید میثم خوش نداشته باشه ما یه چ یزایی بدونیم؛ شا ید بخواد
سوالی از کسی که از زندگیاش می دونه بپرسه.
فقط به یه آهان اکتفا کرد و مثل من نگاهش رو به اون ها دوخت

1401/07/15 13:16

نمیدونم چند دقیقه همین طور تو ی سکوت به رفتنشون نگاه می کردم و برا ی زندگی
عجیب میثم سناری و می چیدم که با حرف معراج، به خودم اومد.
- پس گفتی میثمم پشیمون شده بگی رتت!
حرصی نگاهم رو به سمتش برگردوندم و خواستم چیزی بگم که میون حرفم پر ید و
متقابال نگاهش رو بهم دوخت و گفت: ا ین دفعه دیگه واقعا می ترشی! البته منم دست
کمی ندارما، کم کم دارم پیر پسر میشم.
با حرفش گی ج از حالت تهاجمی ام بیرون اومد و همون طور که ذهنم پر از تفکرات
دخترونه شده بود، ی ه تای ابروم رو باال انداختم که ادامه داد: من بی زن، تو بی شوهر!
من یه پیشنهاد ی دارم!...
بعد سکوت کرد و بهم نگاه کرد که هول کرده و ن گاهم رو ازش گرفتم و همون طور که هر
آن منتظر بودم ازم خواستگاری کنه به جدول تکیه دادم که طولی نکشید و ادامه داد: بیا
بریم خودمون و ببندیم به ضر یح تا شا ید حاجت روا بشیم !
ناباور از ای ن حرفش، متعجب نگاهش کردم که ابروهاش رو باال انداخت و گفت: واال
راست می گم! می گن هر کی برا ی اولی ن بار چیزی رو بخواد ب ی برو برگشت حاجت روا
میشه. پاشو بریم خودمون و ببندیم تو هی بگو شوهر، من هی بگم زن؛ چطوره؟
حرصی دندون هام و روی هم فشردم و بدون فکر غر یدم: خیلی بیشعوری! به جا ا ین
حرف ها چشم ها ی کورت رو باز کن، قشنگ به دور و برت نگاه کن!
با حرفم متعجب و شیطون یه تا ی ابروش رو باال انداخت و همون طور که بدجنس
می خندید گفت: دور و برم؟ مثال کی ؟ با دخترها ی فامی ل که حال نمی کنم، دوست و آشنا
هم که...
خندهاش رو بدجنستر کرد و کامل به سمتم برگشت و مشکوک پرسید: وای ستا ببینم!
نکنه خودت رو می گ ی؟ داری ازم خواستگاری می کنی؟

1401/07/15 13:16

هول کرده از حرفش خودم رو عقب کش ی دم و مضطرب سرم رو به چپ و راست تکون
دادم و گفت: ن.. نخیرم! اصال هم ا ین طور نیست!
این بار خنده اش رو بلندتر کرد و مطمئن تر از قبل گفت: بله ام همین طوره! همی ن االن ازم
خواستگاری کردی گفتی بیا من رو بگیر.
متعجب چشم هام رو گرد کرد و حرصی بهش توپیدم: من ک ی همچین حرفی زدم؟ اصال
هم ای ن طور نیست! حرف تو دهن من نذار.
خندهاش رو به یه لخند شیطون تبد ی ل کرد و بی توجه به حرفها ی من گفت: باشه تو
راست می گی، اما من به بچههامون می گم تو از من خواستگاری کرد ی، نه من از تو!
گیج و مبهوت نگاهش کردم و ز ی ر لب زمزمه کردم: بچه هامون؟
که سرش رو به نشونهی آره تکون داد و با لحن مسخره ای گفت: نه په می خوا ی به در و
همسایه هم بگم؟
با اینکه تو ی دلم کارخونه ی قند و شکر باز شده بود، اما باز با ای ن حال از موضوع خودم
پای ن نیومدم و حرصی گفتم: چی میگ ی واسه خودت می بری و می دوز ی؟ کی گفته من
اصال از تو خوشم می اد؟
نیشخند شیطنت باری زد و همون طور که تو جاش جابه جا می شد گفت: برو! برو ضا یع
خودت رو سیاه کن! من از همون موقع که به خاطر به هوش نیومدنم داشتی خودت رو
می کشتی فهمیدم دوستم داری.
حرصی لبم رو گاز گرفتم و برا ی ا ینکه کم نیارم پشت بندش گفتم: آها پس بذار منم بگم
کی ضایع تره! منم از اون وقتی که تو ی ب یمارستان می خواست ی دستم رو ببوسی و داشتی
خودت رو به آب و آتیش می زدی فهمیدم دوستم داری!

1401/07/15 13:16

با حرفم هول زده چند تا سرفه کرد و گی ج نگاهم کرد که مثل خودش پوزخند شیطنت
باری زدم و گفتم: بله آقا معراج! داشتم ز یر چشمی نگاهت می کردم؛ تازه حسود ی هات به
میثمم فاکتور گرفتم . بعدشم گفتم که من فقط نگران خودم شده بودم، اصال هم
اون طوری که تو فکر می کنی نیست!
یه تا ی ابروش رو حرصی باال انداخت و با چشم های ر یز شده گفت: که دوستم نداری
ها؟ باشه نیاز خانم پس من همین االن...
نگاهش رو ازم گرفت و به دختری که از جلومون رد می شد اشاره کرد و گفت: میرم از
همین خواستگاری می کنم.
بعد از جاش بلند شد و خواست بره طرفش که وقتی دیدم قصدش جد یه دستش رو
فورا گرفتم و گفتم: عه بشین یه دقی قه!
به حرفم گوش داد و منتظر تو ی جاش نشست و گفت: چ ی شد دوستم نداشتی که؟
اخمهام رو حرصی توی هم کشیدم و همون طور که سعی م یکردم بیخیال وانمود کنم
گفتم: نه من فقط خواستم بگم یه خوشگل ترش رو انتخاب کن.
حرصی از حرفم دستش رو از دستم بی رون کشید و همون طور که می خواست دوباره پاشه
گفت: خیلی هم خوشگله تا چشمت درب یاد.
بعد به سمتش رفت که سر یع از جام بلند شدم و بدو بدو به طرفش رفتم؛ جلوش
وا یستادم و همون طور که نفس نفس م یزدم نگاهش کردم که سرش رو به نشونهی چیه
تکون داد؛ جوابی بهش ندادم که لبخند کم رنگی چاشنی صورتش کرد و دست به سینه
گفت: می میری بگی دوستم داری؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: خودت که فهمیدی، چرا می پرسی؟
این بار لبخندش رو ذوق زده کرد و گفت: نه خودت بگو

1401/07/15 13:17

حرصی نفس عمی ق ی کشیدم و همون طور که مثل خودش دست به سینه وا ی میستادم
گفتم: یادم نمیاد تو گفته باشی چیزی به من.
یه تا ابروش رو باال انداخت و همون طور که می خندید لب زد: آهان! پس می خوا ی من
اول بگم؟ باشه می گم، ولی بازم تو از من خواستگاری کرد ی !
فقط با لبخند خجالت زده ا ی منتظر نگاهش کردم که لبخند پت و پهنی تحو یلم داد و
همون طور که اشاره می کرد به سمت حرم برم لب زد: می دونی؛ هیچ وقت دنی ا اون
طوری که ما فکر می کنیم نمیچرخه! میثم راست می گه؛ درست جایی که انتظار نداری،
می فهمی دل به *** ی دادی که اصال شب یه تفکرات و مالکهایی که در نظر داشتی
نیست. یکی درست برعکس همه ی اون ها!
نفس عمیقی کشی د و با نیم نگاهی به چشمها ی منتظر من زمزمه کرد: من و تو هیچ
جوره شبیه هم نی ستیم نیاز؛ چیزا یی که تو دوست داری رو من دوست ندارم یا برعکس،
اما ا ین دلی ل نمیشه که به درد هم نخور یم! من معتقدم آدم ها نبا ید مثل هم باشن،
بلکه باید مکمل هم باشن. من حس م یکنم تو مکمل منی نیاز و اگه تمام دنیام رو
کارها ی اشتباه پوشونده باشه؛ مطمئنم حسی که بهت دارم، یکی از دردست تر ی ن
اشتباه های منه!
بی حرف باز فقط نگاهش کردم که هول کرده دست های عرق کرده اش رو به هم مالید و
مضطرب گفت: خیل ی سخته! اصال راجبش هیچ فکری نکردم که چطوری بگم قشنگ تر
باشه، متفاوت باشه یا خیلی خاص باشه؛ فقط االن می تونم همین جمله ی کلیشهای
دوستت دارم رو بگم که...
حرفش رو خورد و به چشمها ی ذوق زده ام زل زد و آروم گفت: می تونم همی ن دوستت
دارم خالی رو بگم؟
فقط چشم هام رو به نشونهی تای د باز و بسته کردم که لبخند مهربونی نثارم کرد و منتظر
سرش رو به نشونهی خب تکون داد و گفت: تو چی؟

1401/07/15 13:18

متعجب شونه باال انداختم و خونسرد گفتم: من چی ؟
که نفس حرصی کش ید و طلبکار گفت: خب من االن گفتم دوستت دارم تو هم بگو دی گه!
گیج نگاهش کردم و همون طور که سعی می کردم متفکر باشم گفتم: چیو؟
پرو پرو یه قدم جلو اومد و خیره به نگاه شیطونم لب زد: اذیت نکن! ا ینکه دوستم داری
و زنم میشی دی گه.
یه تا ی ابروم رو بدجنس باال انداختم و همون طور که از کنارش رد می شدم گفتم: یادم
نمیاد ازم خواستگار ی کرده باشی!
آروم دستم رو کشید و بازور نگه ام داشت و پر حرص گفت: خیلی خب وای ستا! االن اگه
بگم سرکار خانم نیاز ادیب آ یا با بنده ازدواج می کنید چون من به شما عالقه مند شدم و
تا االنم به خاطر رفی قم عقب وا ی ستاده بودم، قبوله؟ دی گه تموم میشه؟
شیطون ابرو باال انداختم و دستم و از توی دستش بیر ون کشیدم و بدجنس زمزمه کرد:
نوچ آقا ی مدی ر!
نیم نگاهی به سرتاپاش کردم و با همون لحن ادامه دادم: شما با ید یه دست کت و
شلوار بگی ری، دست مادر پدرت رو بگیر ی، با یه جعبه شیری نی و یه دست گل ب یای خونه
ما و من رو از داداشام خواستگاری کنی.
هنگ کرده فقط نگاهم کرد که خنده شی طونی کردم و با لحن حرص دراری گفتم: تازه اون
موقع باید منتظر بمونی ببینی جواب مثبت می گیری یا نه.
بعد روم رو ازش گرفتم و آروم به طرف حرم راه افتادم که صدا ی حرصی اش بلند شد:
حساب نیس ت تو منو گول زد ی!
دوباره خنده بلند باالیی سر دادم و همون طور که تن صدام رو باال می بردم تا بشنوه
گفتم: می خواستی حواست رو جمع کن ی گول نخوری!

1401/07/15 13:19

صدا ی قدم هاش از پشت سرم اومد و بعد صدا ی خودش که دقیق پشتم وا ی ستاده بود
و می گفت: همینه که میگن خدا وقتی شما زنا رو آفرید شیطون بازنشسته شد دیگه؛
خب من که می دونم دوستم داری، بگو خودت و منو راحت کن!
سرعتم رو یکم کند کردم و به سمتش برگشتم و همون طور که عقب عقبکی راه می رفتم
گفتم: این داستان نباید اینجا تموم بشه آقای مد یر! پی ش به سو ی ا یران.
#پایان_جلد_اول
دقیقه 13:20
1400,2,5
)توجه: زمان ا ین داستان حول و حوش اسفند ماه 1394 قرار دارد که روند آزاد ساز ی
عراق به دست نی روهای عراقی مسی ر صعودی ای را در پیش داشت!(
#آنچه_در_جلد_دو_خواهید _خواند

1401/07/15 13:19

میثم ای ن دختره دستم انداخت، بازور ازم اعتراف کشید.
- دوستت داره، اما با کارها و حرف هایی که تو قبال بهش زدی، فکر نکنم راحتت بذاره.
- - - - - -
خر نشی همین جور ی بهش بله بگی نیاز، باید تالقی همه کارهاش رو دربیاری!
- این دیوونه می وونه است ها می ذاره میره.
- نگران نباش! این آقا معراجی که من امشب دیدم آتیشش تنده؛ مرحله اول بی
توجها ی!
- - - - -
معراج می دونم االن جا ی ا ین حرف ها نیست، اما یه چیزایی هست درباره ی گذشته که
باید بهت بگم.
- جون بکن میثم! قلبم داره می زنه بیرون، چی شده؟
- - - - -
دیگه نمی خوام هی چ کدومتون رو ببینم! به خاطره همچی ن پدر مادر از خودم شرمم
می گیره.
- داداش! منم میام، دیگه نمی خوام اینجا بمونم.

1401/07/15 13:20

دوستانی که رمان رو دنبال میکنید بگید توی گروه که جلد دوم رو هم بزارم یا نه?

1401/07/15 16:30

nini.plus/romantanz2

1401/07/15 16:30

دوستان تا فردا ظهر اگه میخواین بگین تو گروه تا ادامه رمان رو بزارم اگر نه جلد دوم دختر بد پسر بدتر

1401/07/15 23:49

?#قسمت_اول#رمان#طالع_دریا?

1401/07/16 19:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/16 19:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/16 19:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/16 19:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/16 19:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/16 19:07

طالعم را دوخت زدند به دریا.
و کالفش را سیاه و آبی برگزیدند.
اوایلش زیبا بود.
یک ساحل و یک دریا.
یک عشق و یک رویا.
اما ناگهان،گویی دریا دیوانه شد.
کلبه کوچک آرزوهایم را که در نزدیکی ساحلش ساخته بودم را
ویران ساخت.
قصد زندگی در میان خرابه های آرزویم را داشتم.
از طالع دریایی ام متنفر شدم.
شکست را پذیرفتم...مرا چه با جنگ با دریا!
فکر می کردم طوفان واقعی اش را دیده و چیزی برای از دست
دادن ندارم.
اما او را فرستاد...از میان موج های خروشانش.
او را فرستاد تا کار نیمه تمامش را تمام کند.
این بار بسش بود!
برخواستم...مقابل چشم هایش.
مقابل مشت هایش.
مقابل سونامی جدید زندگی ام.
این بار کوتاه نمی آمدم.
اگر قرار است در طالع دریایی ام غرق شوم.
قرار نیست برایش آسان باشد...
غرق کردن من...از این پس دیگر آسان نخواهد بود.
حتی اگر مقابلم...دریا باشد!
گوشی رو به گوشم چسبوندم و در حالی که با خودکار طالیی رنگی
که به دست داشتم روی برگه های
سفید دفتر قلب های کوچیکی می کشیدم گفتم:
آبی نه!
صدای ریز خندش باعث شد لبخند حرصی ای روی لبام نقش ببنده
-کوفت نخند
صدای خندش اوج گرفت:
-دریا من آبی دوست دارم
کلافه عصبی چشمام رو بستم و گفتم:

1401/07/16 23:08

اتاق کدوم زن و شوهری رو دیدی دکوراسیونش آبی باشه!
با حرص ادامه دادم:
-حتما می خوای عکس بنتن و مرد عنکبوتی ام بزنی به دیوار!
همچنان داشت می خندید!
زندگیمون آوردی￾اصال من فردا بلیط میگیرم میام اون جا ببینم چه بالیی سر خونه
بعد چند لحظه صداش رو شنیدم که همچنان آثاری از خنده
داشت:
عزیزم،آبی قشنگ میشه..تختمون رو سفید انتخاب کردم دیوارا آبی
تابلو و گلدون سفید
گالی آبی...میز سفید...
چشمام هرلحظه گرد تر می شد! قطعا اونو می کشتمش!
میالد زده به سرت!
مگه سیسمونیه؟
دوباره خندید و منم به خنده افتادم
از پشت میز بلند شدم و در حالی که به سمت پنجره قدی می رفتم
به کارتون های روی زمین زل زدم و
گفتم:
-من یاسی دوست دارم،ترکیب یاسی و سفید و بنفش کم رنگ..یا
سوسنی...
حس می کردم لبخند عمیقی داره:
گم سریع حلش کنن￾من یه فکر بهتری دارم، دو هفته بعد که اومدی کارا تموم شده می
با تردید گفتم:
-میالد گند نزنی به اتاقمونا!
خندید و گفت:
عزیزم سلیقه ام بد بود که تورونمی گرفتم
نگران نباش حلش می کنم
لبخندی زدم و گفتم:
صدای زنگ در رو شنیدم و بعد صداش￾بار اخرت باشه بگی دریا ها...من دنیزم!
همکارم اومد...بعدا بهت زنگ
می زنم...در ضمن دنیز یعنی دریا...دریا ام یعنی تو پس فرقی نداره
خواستم جوابش رو بدم که قطع کرد
لبخندی زدم و چشم از کارتون ها گرفتم و از پنجره به بیرون زل زدم
چه نمای آلوده ای!

1401/07/16 23:10

کلیدای مطب رو برداشتم و شالم رو روی موهای لختم مرتب کردم
و از مطب خارج شدم
دکمه آسانسور رو فشردم و منتظر موندم
بالخره رسید و درش که باز شد وارد شدم و دکمه pرو فشردم و
نگاهم رو از تصویرم تو آینه گرفتم و به دیواره آسانسور تکیه زدم و
به موسیقی آرومش گوش دادم
در آسانسور که باز شد خارج شدم و ریموت ماشین رو تو دستم
جابه جا کردم و دکمه اش رو فشردم که چراغای ماشین روشن شد
و هم زمان صدای خاص همیشگی تو پارکینگ اکو شد.
سوار شدم و در رو بستم و کمربندم رو بستم و راه افتادم
خیابون اون قدرام شلوغ و پر ترافیک نبود
برای همین سر وقت رسیدم خونه
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و سفیدی رنگش رو این که زیادی نو
به نظر میرسید معموال کرم وجودی بعضیا رو برای خط انداختن
قلقلک میداد
از پله ها باال رفتم و به پاشنه بلندای صورتیم زل زدم...عاشق پاشنه
بلند بودم!
در خونه رو با کلید باز کردم این موقع مامان مدرسه بود و بابا
نشریه
وارد خونه شدم ،خبری از کسی نبود
نفس عمیقی کشیدم و کفشام رو تو جا کفشی گذاشتم و از
پذیرایی گذشتم و از پله های مارپیچ باال رفتم
و انتهای راهرو در سمت راست رو باز کردم و وارد اتاقم شدم
دستی به پشت گردنم کشیدم و شالم رو دراوردم
این روزا برای انجام کارای عروسی و چیدن خونه زیادی خسته
میشدم..اون به کنار اجاره دادن و تخلیه مطبم کارای زمان بر
خودش رو داشت
هرچند لذت بخشم بود!
آماده شدن برای تا ابد بودن در کنار میالد و زندگی تو استانبول و
بوی دریا و ساحل قشنگ
صد در صد میتونست کاری کنه 48ساعت نخوابم و مدام به کارا
برسم به امید رسیدن به اون روزی که رو تاب روبه دریای خونمون
سرم رو دوش میالده و داریم راجب انتخاب اسم بچه هامون حرف
میزنیم!
در کمد رو باز کردم و تی شرت خاکستریم رو که تا زیر رونم میرسید

1401/07/17 14:10

رو با دراوردن مانتوی کوتاه و سفیدم تنم کردم و شلوارم رو یه
گوشه تو کمدم تا کردم و گذاشتم...نظم جز چیزایی بود که هیچ
وقت ازم جدا نمیشد
رفتم روی تخت و پتو رو روی خودم کشیدم و چشمام رو بستم
نیاز داشتم چند ساعتی استراحت کنم تا دوباره شروع کنم...

1401/07/17 14:10