#نیاز
آروم و با احتیاط در اتاق کوچی کی که می ثم توش بود رو باز کردم و سرم رو داخل بردم که
دیدم اون ته ته اتاق دراز کشیده و چشمهاش بسته بود.
با همون احتیاط و آرومی داخل رفتم و به سمتش قدم برداشتم که فکر کنم صدای
قدم هام رو شنید و فورا چشم هاش رو باز کرد.
با دیدن من سری ع تو جاش نیم خیز شد که با دو قدم بلند خودم رو کنارش رسوندم و
همون طور که سعی داشتم دوباره بخوابونمش گفتم: بخواب بخواب! چرا بلند میشی؟
مگه پات آسیب ند ی ده؟
لبخند مهربونی بهم زد و توی جاش دراز کشید؛ دستی به صورت تمی ز شده و پانسمان
شده اش کشید و زمزمه کرد: نیاز حالت خوبه؟
لبخندی به لحن نگران و مهربونش زدم و سرم رو به نشونه ی تای د تکون دادم که نفس
عمیقی کشید و ادامه داد: این دکتره هنوز پیشت نیومده؟ آخه صورتت هنوزم خونیه.
این بار سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و زمزمه کردم: نه هنوز؛ داشت به معراج نگاه
می کرد. من حالم خوبه، چیز خاصی نیست که.
لبخند رو ی لبش ماسید و نگران تر از قبل لب زد: ولی دکتره یه چیز د یگه میگفت؛ کاش
بگی زودتر سرت رو بخیه بزنه.
ناخودآگاه دستی به زخم باز روی پیشون یام کشیدم و فقط نگاهش کردم که آب دهنش
رو به سختی قورت داد و با درد ی که حس می کردم از گلوش باشه زمزمه کرد: معراج
چطوره؟ دکتره می گفت از حال رفته.
1401/07/15 11:50