The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

#نیاز
آروم و با احتیاط در اتاق کوچی کی که می ثم توش بود رو باز کردم و سرم رو داخل بردم که
دیدم اون ته ته اتاق دراز کشیده و چشمهاش بسته بود.
با همون احتیاط و آرومی داخل رفتم و به سمتش قدم برداشتم که فکر کنم صدای
قدم هام رو شنید و فورا چشم هاش رو باز کرد.
با دیدن من سری ع تو جاش نیم خیز شد که با دو قدم بلند خودم رو کنارش رسوندم و
همون طور که سعی داشتم دوباره بخوابونمش گفتم: بخواب بخواب! چرا بلند میشی؟
مگه پات آسیب ند ی ده؟
لبخند مهربونی بهم زد و توی جاش دراز کشید؛ دستی به صورت تمی ز شده و پانسمان
شده اش کشید و زمزمه کرد: نیاز حالت خوبه؟
لبخندی به لحن نگران و مهربونش زدم و سرم رو به نشونه ی تای د تکون دادم که نفس
عمیقی کشید و ادامه داد: این دکتره هنوز پیشت نیومده؟ آخه صورتت هنوزم خونیه.
این بار سرم رو به نشونهی نه تکون دادم و زمزمه کردم: نه هنوز؛ داشت به معراج نگاه
می کرد. من حالم خوبه، چیز خاصی نیست که.
لبخند رو ی لبش ماسید و نگران تر از قبل لب زد: ولی دکتره یه چیز د یگه میگفت؛ کاش
بگی زودتر سرت رو بخیه بزنه.
ناخودآگاه دستی به زخم باز روی پیشون یام کشیدم و فقط نگاهش کردم که آب دهنش
رو به سختی قورت داد و با درد ی که حس می کردم از گلوش باشه زمزمه کرد: معراج
چطوره؟ دکتره می گفت از حال رفته.

1401/07/15 11:50

یه تا ی ابروم رو باال انداختم و طلب کار و مشکوک گفتم: معراج رو ولش کن، بگو ببینم
این دختره دیگه چ ی گفته؟ خوب باهاش گرم گرفتی مثل ا ینکه.
با صدای بلند ز ی ر خنده زد و همون طور که نگاهش رو توی تمام اجزا ی صورتم م یکاو ید
زمزمه کرد: حسود باز ی در نیار نیاز خانوم؛ چیز خاصی نگفتی م.
حرصی سرم رو به نشونهی باشه تکون دادم و گفتم: انگار فقط شجرنامه می رزاقل ی خان و
واسه هم تعر ی ف نکرد ید، اما باشه.
بازم فقط خندید و به تاک ید حرف قبلی ش گفت: نگفتی معراج چطوره؟
نگاهم رو به دور تا دور اتاق چرخوندم و همون طور که وارسیاش می کردم گفتم: خوبه؟
چیز خاصی نبود. ا ی ن دختره فکر کرد ما داعشی ام تیر زد، ما هم فکر کرد یم اونا داعشیان
جیغ زدیم؛ البته یه مصدومم دادیم.
نگاهم و از دور و بر گرفتم و به قی افهی مهربون و لبخند ملی ح میثم نگاه کردم و ادامه
دادم: ا ین رفیقت چقدر ترسو و سوسوله!...
چیزی نگفت که چشم غره ای بهش رفتم و ادامه دادم: البته خودتم خیلی سوسولیا؛ مگه
چی شده بود که اون طوری تب کرد ی؟
لبخندش رو آروم آروم از صورتش محو کرد و نگاهش رو ازم گرفت؛ به سقف باال سرش
زل زد و با نفس عم یقی که می کشید زمزمه کرد: من حالم برا ی چیز د یگه ای بد شد نیاز؛
دیدن این صحنه ها و صدا ی توپ و تفنگ، گذشته ام رو یادم آورد.
کنجکاو فقط نگاهش کردم که خودش ادامه داد: من وسط توپ و خمپاره به دنیا اومدم
نیاز؛ تو گوش من به جای صدا ی الال یی مامانم صدا ی آژ یر و زنگ خطر می پیچید.

1401/07/15 11:50

نگاهش رو دوباره به چشمهام دوخت و خیره ی قیافه ی ناراحتم زمزمه کرد: از جنگ
هراس دارم؛ اگه جنگ نمی شد شاید االن ی تیم نبودم، شاید منم مثل خیلیا ی د یگه
خانواده داشتم، شا ی د همه چی بهتر می گذشت، شای د مامانم رهام نمی کرد، شای د...
ادامه حرفش رو خورد و دوباره نفس عمیقی کشید که ناراحت از حرف هاش گوشهی لبم
رو گاز گرفتم و آروم زمزمه کردم: پدرت.. پدرت شهید شده؟
فقط سری به نشونهی تای د تکون داد که ادامه دادم: می تونم بپرسم.. چرا... مادرت
رهات کرده؟
چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد دوباره به سقف خی ره شد که فورا گفتم: اگه.. اگه
نمیخوا ی نگو! من از سر کنجک او ی پرسی دم.
آروم لب هاش رو از هم باز کرد و چند باری تکون داد، اما باز بدون صدا یی بست و نفس
عمیقی کشید که بیخیال شدم و خواستم بحث دی گها ی راه بندازم که زودتر گفت: حقته
بدونی! نمیدونم چند لحظه دی گه چه اتفاقی می افته، اما ما قصدمون ازدواج بود نه؟
پس حق داری بدونی.
باز هم فقط نگاهش کردم که خودش دست به کار شد و خواست شروع کنه که همون
لحظه در با صدا ی ق یژی باز شده و دکتره با نیم نگاهی به داخل، وارد شد.
حرصی از اومدن بد موقعش چپ چپ نگاهی بهش انداختم که گوشه ی لبش رو برام باال
کشید و گفت: بد موقع اومدم؟
جوابی ندادم که نگاهش رو سمت میثم برگردوند و گفت: تو که باز دراز کشید ی؛ اجلس!
یاهلل! چه خبره مگه؟ یه ترک پا ی ساده است د یگه.
میثم با نیم نگاهی به دکتره از جاش بلند شد و بی حرف به پشتی پشتش تکیه داد که
دکتره با سر اشاره ای به من کرد و گفت: نامزدم نامزدم که م یگفتی ا ینه؟
گیج نگاهم رو به می ثم دوختم که لبخند ی به روم زد و خواست چی زی بگه که ب یفکر و
ناخودآگاه روبه دختره گفتم: نه! کی گفته ما باهم نامزدیم؟

1401/07/15 11:51

دختره ابروهاش رو باال انداخت و متعجب به میثم نگاه کرد که منم رد نگاهش رو دنبال
کردم و به میثم رسی دم؛ لبخند رو لبش ماسیده بود و گیج و دلخور من رو نگاه می کرد که
هول تک سرفه ای کردم و برای جمع و جور شدن قضیه ادامه دادم: یعنی ما هنوز نامزد
نیستیم... عه یعنی ا گه خدا بخواد و باهم کنار بیایم و خانوادهها بپذ یرن بعدا نامزد
می کنیم؛ فعال در حد حرفه.
آب دهنم و شرمنده قورت دادم که میثم با همون نگاه دلخور چند ثانیها ی نگاهم کرد و
در آخر سرش رو پا ی ن انداخت و گفت: درسته! فقط در حد حرفه.
بدون اینکه بتونم کاری بکنم یا به قولی قضیه رو ماسمالی کنم به دختره خیره شدم که
گیج از حرف های ما سرش رو به ای ن ور و اون ور تکون داد و لب زد: هر چی! پاشو دختر،
پاشو تا ببینم چته.
رو به میثمم کرد و گفت: تو هم حالت خوبه! پاشو برو پی ش دوستت؛ یاهلل!
بدون نگاه به میثم سرم رو پای ن انداختم که با زور از جاش بلند شد و با کمک در و
دیوار از اتاق بیرون رفت؛ دختره هم آروم دستم و تو ی دستش گرفت و زمزمه وار لب زد:
یاهلل! پاشو لباس هات رو در بیار. ببین به چه وضعی افتادی ...
بیحرف به حرفش گوش دادم و مانتو و مقنعهام رو در آوردم که...
***
#ثمر
به چهره ی ساده و ب ی آالیش، اما بامزه ی دختر روبه روم نگاه کردم و نخ بخیه رو تو ی
دستم جابه جا کردم.

1401/07/15 11:51

دستش رو آروم داخل دستم گرفتم و رو ی زمین، کنار خودم نشوندم و زمزمه وار لب زدم:
بشین باید سرت رو بخیه بزنم!
استرس و ترس توی چشمهاش بی داد می کرد، اما مغرور تر از این حرف ها بود که بگه
می ترسم.
منم کار دی گه ای جز بخیه زدن از دستم بر نمی اومد و چه م یترسید و چه نمی ترسید باید
این کار رو می کردم.
سرش رو تو ی دست هام گرفتم و خیره به چشم های قهوه ای تی ره اش نفس عمیقی
کشیدم و شروع کردم.
دردش رو از منقبض شدن اجزا ی صورتش می شد فهمید، اما وقت تعلل نداشتم؛ بیتوجه
بهش کارم رو تند تند انجام دادم که بعد از اتمام و پانسمان، صداش بلند شد.
- آخ.. ممنون!
فقط سری به نشونهی خواهش تکون دادم و دستمال خی س و روی صورتش کشیدم که
دوباره گفت: عه.. اسم شما چیه؟
نگاه بی تفاوتم رو برا ی لحظه ای به چشمهاش دوختم و دوباره به زخمها ی صورتش
خیره شدم و ز ی ر لب گفتم: ثمر
که دوباره لب هاش رو از هم باز کرد و گفت: عه.. شما عراق ی هستید؟
سرم رو به نشونهی آره تکون دادم و دست راستش رو تو ی دستم گرفتم که کنجکاو تر از
قبل گفت: پس چطوری انقدر خوب فارسی حرف می زنید؟
بدون اینکه جوابش رو بدم دستش رو جلوی چشمش گرفتم و گفتم: چی کار کرد ی با
خودت؟
نگاهی به زخمش انداخت و با انزجار روش رو برگردوند و گفت: شیشه بر یده.

1401/07/15 11:51

باز هم چیزی نگفتم و بخیه رو تو ی دس تش فرو کردم که آخ آرومی گفتم و چشمهاش و
روی هم گذاشت.
منم مشغول کارم شدم و بی توجه به اون کارم رو انجام دادم.
نمیدونم چه اتفاقی براشون افتاده بود که این طوری شده بودند، اما هر چی که بود االن
حوصله پرسیدنش رو نداشتم.
بعد از کارم نفس کالفهام رو بیرون فرستادم و به قی افه ی تو ی همش خیره شدم و ز ی رکانه
گفتم: باالخره کدومشون نامزدته؟
گیج از ای ن حرف غی ر منتظره ام، چشم هاش رو از هم باز کرد و خیره به نگاه ری زبینانهام که
سعی داشت تمام حرکاتش رو ضبط کنه با لکنت زمزمه کرد: بل.. بله؟ من.. منظورتون
چیه؟
نگاهم رو از قیافه ی آشفتهاش گرفتم و در حالی که سعی می کردم وسا یلم رو جمع کنم
لب زدم: باالخره عاشق کدومشون هست ی؟
ز یر چشمی نگاهش کردم که شونه باال انداخت و باخنده ی مصنوعی و آرامش ساختگی
گفت: خب معلومه؛ من و میثم قراره که با هم ازدواج کنیم .
گوشهی لبم رو به نشونهی لبخند کج کردم و نگاهم رو به مانتو و مقنعه ی ساده اش
دوختم.
- نگفتم قراره با کی ازدواج کنی؛ گفتم ک ی رو دوست داری!...
بدون تعلل و پشت بنده صحبت من گفت: آدم تا به کسی عالقه نداشته باشه باهاش
ازدواج نمی کنه؛ منم کسی رو که قراره باهاش زندگی کنم دوست دارم!
منم مثل خودش بدون تعلل دستی به صورتم کشیدم و رک و بدون تعارف لب زدم: تو
االن میثم رو دوست داری؟

1401/07/15 11:52

شوک زده فقط نگاهم کرد که حرفم رو دوباره تکرار کردم و ادامه دادم: اگه دوستش داری
خب بگو! به زبون بیار و بگو من میثم رو دوست دارم.
ناخن انگشت شصتش رو با استرس ز ی ر دندون هاش گرفت و همون طور که ازم رو بر
می گردوند زمزمه کرد: عشق و عالقه بعد از ازدواجم به وجود میاد؛ اون مرد خوبی ه، می
تونه من رو خوشبخت کنه.
نمیدونم چرا، اما عجیب دلم میخواست سر از کار ا ین دختره ی عجیب در بیارم، به
خاطر همین یه تا ی ابروم رو شکاک باال انداختم و زمزمه کردم: حتی اگه به *** دیگه ای
عالقه داشته باشی هم بازم برای ا ینکه مرد خوبیه باهاش ازدواج می کنی؟
این بار به همراه ناخنش پوست لبشم ز یر دندون گرفت؛ اخمهاش رو بداخالق تو ی هم
کشید و گفت: من ی ه بار تو عمرم فکر م یکردم از ی کی خوشم میاد که نامزد سابقم بود و
االن می فهمم اصال برام مهم نیست؛ بعدشم بله! اگه کسی رو دوست داشته باشم که آدم
خوبی نیست قیدش رو می زنم و با *** ی ازدواج می کنم که مرد خوبیه!
عصبی از جاش بلند شد و درحالی که پاش رو از حرص رو ی زمین می کوبید ز ی ر لب غر ید:
اصال اینا رو برا ی چ ی دارم به تو میگم؟ تو که خودت یه جواب ساده رو هم جواب
نمیدی.
بعد از کنارم رد شد و خواست در رو باز کنه که حرصی از حرفهاش داد زدم: کجا می ری ؟
چرا فرار می کنی؟ از چی می ترسی ؟ عشق؟ اصال می دونی عشق چیه؟
از جام بلند شدم و چادرم و رو ی سرم مرتب کردم؛ دو قدم به سمتش رفتم و همون طور
که پشتش وایمی ستادم آروم تر زمزمه کردم: از این فکرها ی بچگونه با خودت نکن! تو
معشوق خودت رو انتخاب نمی کنی؛ این قلبت که دنبال نیمهی گمشده اش میره، بعدم که
پیداش کنه بدون اینکه بدونه چه شکلی و چه شخصیتی داره خود ش رو می بازه.

1401/07/15 11:52

یه قدم دیگه بهش نزدی ک شدم و گفتم: بهتره چشم هات رو خوب باز کنی و بب ینی دلت
داره به ساز کی می رقصه.
دستم و رو ی شونه اش گذاشتم و ز یر گوشش زمزمه کردم: وقتی که به خودت بی ای،
می بینی اگه بدترین آدم رو ی زمین هم که باشه، اصال داعش ی و صدامم که باشه، تو اون
رو با همون بد ی هایی که داره دوست داری.
بعد بدون تعلل از جلوی در کنارش زدم و بیرون رفتم.
هوا د یگه داشت رو به تاریکی می رفت؛ غروب شده بود و وقت نماز بود.
نفس عمیقی کشی دم و با نیم نگاهی به روستا ی خراب شده ی روبه روم، پشت دستی به
پیشونیام کشیدم و ز یر لب گفتم: يا اهلل، ساعدني*، با ید بچهها رو از ا ینجا ببرم! )خدای ا
کمکم کن!*(
بعد دستی از خستگ ی به گردنم کشیدم و سمت خونهای که بقیه توش بودن حرکت
کردم.
مثل اینکه به جز کمک به ا ین ا ی رانی ها، باید یه کارها ی دیگه هم باهاشون بکنم.
***
#میثم
آروم سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و به نیاز و این دختره ثمر، که به همراه عده ای از
بچهها مشغول نماز خوندن بودن نگاه کردم که صدا ی معراج از بغل گوشم بلند شد.
- من نمی دونم تو ا ین هی ری و یری نماز خوندن دیگه چیه؛ بابا االن داعشیها میرسن
اون وقت اینا هنوز دارن دعا می خونن.

1401/07/15 11:52

با یه نفس عمیق زاویه دی دم و به سمت معراج تغی ر دادم و با خنده و شوخ ی گفتم:
معراج به خدا تو مسلمون نی ستی.
چپ چپ نگاهم کرد که با همون حالت گفتم: خب چیکارشون داری؟ تو که نم یخونی
حداقل بذار ا ینا بخونن شاید از ای ن فالکت در بیایم.
مثل زن ها پشت چشمی برام نازک کرد و حرصی گفت: برو بابا، خودت خیلی م یخونی
داری به منم پند و اندرز میگی؟ تو اگه خیلی بلدی پاشو خودت بخون، دعات زودتر
بگیره.
گوشهی لبم رو کش دادم و گفتم: می خونم! من و از چی می ترسونی؟ اونی که نمیتونه
بخونه تویی.
این بار از حرص نی شگونی از بازوم گرفت و برا ی ا ینکه داد نزنم دستش و رو ی دهنم
گذاشت و گفت: من چرا مثال نتونم بخونم؟ نکنه فکر کرد ی بلد نیستم؟ من رو نمیکنم
ریا نشه؛ مگرنه ا ین پیشونی با مهر سی اه شده.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و همون طور که به حرف هاش می خندیدم، دستش رو از
روی دهنم برداشتم و گفتم: می خونی؟
با اعتماد سرش رو به نشونهی آره تکون داد که لبخند کج و بدجنسی زدم و زمزمه کردم:
هر کی نخونه خره! مرد و حرفش...
دستم و به طرفش دراز کردم و با لبخند حرص دراری گفتم: بلندم کن پام درد م یکنه.
دستم رو حرصی تو ی دستش گرفت و همون طور که می کش ید گفت: یه روز ی م یزنم
این دستتم مثل پات چالق می کنم.
فقط به یه لبخند ش یطون اکتفا کردم و با کمکش از جام بلند شدم که دستی به سرش
کشید و منگ پشت سر دخترها ا یستاد؛ با نیم نگاهی به اون ها هم یه سنگه کوچی ک از

1401/07/15 11:53

زمین برداشت و جلوش گذاشت که لنگو لنگون جلو رفتم و همون طور که محکم پس
گردنش می زدم گفتم: اینجا؟
شوک زده از کار غیر منتظره ام، تکون محسوسی خورد و ترس یده دستی به گردنش کشید.
- چته؟ چرا می زنی؟
از بازوش گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم و بعد آروم خم شدم و همون طور که سنگ رو
برمی داشتم زمزمه کردم: ما بای د جلو ی ا ینا وا یستیم نه پشتشون، بعدشم تو که هنوز
وضو نگرفتی. همیشه این جوری نماز م یخونی حاج آقا؟
یکم بهش نزد ی ک شدم و آروم رو ی پیشونیاش کوبیدم و ادامه دادم: ی قه سفیده
پیشونی سیاه.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و با حرص گفت: خودم می دونستم؛ داشتم تو رو امتحان
می کردم بچه.
بعد گیج به دور و بر نگاه کرد که گفتم: باید تی مم کنیم فکر کنم!
با حرفم مثل خنگ ها چشم هاش رو ر ی ز و درشت کرد و حی رون گفت: چی چی یم؟
لبخند ملیحی به ای ن کارهاش زدم و همون طور که دستم و روی شونه اش می ذاشتم
گفتم: حتی اسمشم نشنیدی نه؟ تو خونتون کسی نماز نم یخونه؟
آروم دستش و رو ی دستم گذاشت و لب زد: فقط مامانم.
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و سرم و به نشونه فهمیدم تکون دادم که گفت: من
اینی که میگی و بلد نیستم؛ با ید چی کار کنیم؟
گوشهی لبم رو داخل دهنم جمع کردم و بعد چند لحظه ای فکر، خیلی خوشحال لبخند ی
زدم و گفتم: شا ید باورت نشه اما منم بلد نیستم. بیا بر یم از همین جا آب بخور یم
برگردیم بشینیم سر جامون تا ز ی ادی ضا یع نباشیم.

1401/07/15 11:54

از حرفم نیشش رو ذوق زده باز کرد و همون طور که به طرف پارج روی میز کنار در
می رفت زمزمه کرد: یکی از ی کی مفصدتریم؛ بیا بریم همین آبمون رو بخور یم از این کارا
به ما نیومده.
چیزی نگفتم و آروم پشت سرش راه افتادم که...
***
#معراج
داشتم به سمت پارچ می رفتم که با صدای ای ن دختره ترس یده تو جام ا یستادم و به
طرفش برگشتم.
- کجا به سالمتی؟
آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم و همون طور که به پارچها اشاره می کردم گفتم:
داریم می ریم آب بخوریم.
متعجب ابروهاش رو باال فرستاد و درحالی که چادرش رو مرتب میکرد، از جاش بلند شد
و زمزمه کرد: مگه ی ز ید جلوتون رو گرفته که لشک ری می رید آب بیارید؟ تلفات ند ید یه
وقت.
با صدای خنده های ریز نیاز سرم رو سمتش برگردوندم که فورا روش رو ازم گرفت و اونم
از جاش بلند شد.
منم دوباره نگاهم رو به ا ین دختره دوختم و حرصی لب زدم: مشکلی داره دوتایی بریم؟
گوشهی لبش رو خیل ی کم کش داد و نگاهش رو از من به م یثم سوق داد و گفت: نماز
می خواستی د بخونید که سنگ برداشتید؟

1401/07/15 11:54

میثم هم دستش رو به ستون کنارش تک یه داد تا تعادلش رو حفظ کنه و درحال ی که به
سنگ توی دستش زل میزد خواست چ یزی بگه که زودتر گفتم: ببخشید اینجا اتاق
بازجوی ه؟ شا ید دوست نداشته باشه بگه؛ چرا مجبورش م ی کنید؟
چند لحظه ای نگاهم کرد و در آخر سری به نشونه تای د تکون داد و زمزمه کرد: شما
راست می گید؛ لطفا سر یع تر آبتون رو بخورید، چون باید بری م.
بعد سرش رو به سمت بچه ها ی اونجا برگردوند و به عربی یه چیزی گفت که همشون از
جاشون بلند شدن و همراه ای ن دختره از خونه بیرون زدن.
نگاهم رو سمت نیاز برگردوندم که آروم و مظلوم، دستی به لباس های خاک ی اش کشید و
همون طور که سعی داشت مقنعه اش رو درست کنه به طرف ما اومد و گفت: االن با ید
چی کار کنیم؟ باید کجا بر یم آقا ی ون؟
گیج به میثم خیره شدم که بدتر از ما شونه باال انداخت و کالفه گفت: نمی دونم؛ بهتره از
این دختره کمک بخوا یم، ها؟
سر یع اخم هام رو تو ی هم کشیدم و قبل از ا ینکه نیاز چیز ی بگه با حرص زمزمه کردم: نه!
من از این دختره خوشم نمیاد؛ یه طور ی ه، از کجا معلوم که از داعشیها نباشه؟ تازه خیلی
هم بیادب و فضوله.
به نگاه های چپ چپشون خی ره شدم که نیاز حرصی دست از سر مقنعه اش برداشت و رو
به من گفت: ای ن اگه عضو داعشی ها بود ما رو می کشت، چرا کمکمون کرد؟ انقدر به
همه چیز بدبین نباش آقا ی مد یر!...
دست هام و رو ی سی نهام قفل کردم و اخمم رو پررنگ تر کردم؛ کالفه نفس حرصی ام رو
بیرون فرستادم و گفتم: به این فکر کنید که چرا بی ن ا ین همه آدم که مردن فقط ا ین
زنده است.
هر دوشون رنگ از صورت هاشون پرید و نفسشون حبس شد.

1401/07/15 11:55

خودمم از حرفی که زدم حی رون موندم.
من یه چی همی ن جوری گفتم اما واقعا چرا تنها کسی که زنده مونده ا ین دختره است؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم که میثم کالفه دستی به صورتش کشی د و گفت: بس
کنید این حرف ها رو! ما خودمون داریم خودمون رو می ترسونیم. خب میر یم ازش
می پرسیم؛ االن هی چ راهی جز اعتماد بهش نداریم. پس بهتره راه بی افتید!
حرصی از ا ین دو راهی به اجبار سر تکون دادم و یکم عقب رفتم که اول نیاز و بعد میثم
با کمک من، از خونه بیرون زدیم.
دکتره یکم اون ورتر از ما کنار تی ر برقی ا ی ستاده بود و دقیق به اطراف نگاه می کرد .
برخالف قی افه خوشگلش اصال اخالق نداشت؛ باز ا ین نیازه خودمون هر دو تاش و نداره
ز یاد نمی سوز یم.
نیم نگاهی به نیمرخ تو همش کردم و همون طور که گوشهی لبم رو کش می دادم با
خودم گفتم: خداوکی لی الکی دارم رو دختر مردم ای راد می ذارم، ای ن اون قدرها هم بد
نیست. از نظر اخالق ی هم که پیش اون فرشته است.
سرم رو آروم به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام و بعد دوباره زوم ا ین
دختره شدم که جلو اومد و خیلی جدی گفت: شما با من می اید؟
سرمون رو به نشونه ی تای د تکون داد ی م که لبخندی زد و زمزمه کرد: ما داریم میر یم
کربال؛ اونجا تقر یبا امانه، تو راه بچه ها ازمون جدا می شند!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و کنجکاو پرسیدم: منظورتون از ما کیه؟ به غیر شما ***
دیگه ای هست؟
سرش رو به نشونهی آره تکون داد و همون طور که دور م یزد و سمت بچهها می رفت
گفت: نعم! سمیر اون طرف روست ا منتطرمونه. یاهلل حرکت کنید!

1401/07/15 11:55

با چشم های گرد شده نگاهم رو به نیاز و میثم دوختم و لب زدم: همکارم داره! به خدا
سرمون و بیخ تا بی خ می برند.
میثم چپ چپ نگاهم کرد و همون طور که به طرف جلو هلم می داد زمزمه کرد: انقدر
ترسو نباش معراج! راه بیفت بریم ببینیم آخرش چی میشه .
چیزی نگفتم و ترسی ده آب دهنم رو قورت دادم؛ به اجبار قدم از قدم برداشتم و باهاشون
همراه شدم که بعد از چند دقیقه ای که تو را بودیم، به یه ماشین بزرگ که فکر کنم
کامیونی چی زی بود رسیدیم که یه مرد جوون با لباس و ابا ی عربی از ماشین پ یاده شد و
فورا به سمت ما اومد.
با دیدن ما متعجب به این دختره نگاه کرد و به عربی چی ز ی پرسید که اونم به عربی
جوابش رو داد و با هم مشغول صحبت شدن.
شکاک سرم رو به سمت اون دو تا نزدی ک کردم و همون طور با دقت به ثمر و سمیر نگاه
می کردم گفتم: باور کنید دارن نقشه قتل ما رو می کشند؛ مگرنه چرا با ید عربی حرف بزنن؟
با برخورد دست میثم تو ی سرم، ترسیده چند قدمی جلو رفتم که نگاه حرصی بهم
انداخت و گفت: اسکول اونا عربن خب، می خوای فارسی حرف بزنن؟ بعدشم ا ی ن پسره
داره می گه ا ینا کی ان، دختره هم داره میگه ما رو کجا دیده و چی شده.
متعجب نگاهش کردم که نفسش رو بی رون فوت کرد و به اون ها اشاره زد و گفت: دارن
میان دهنت رو ببند.
حرفی نزدم که پسره به طرفمون اومد و همون طور که دستش رو دراز می کرد گفت: ی ا
سالم! اهال و سهال؟ هل انت بخیر؟
میثم دستش و دراز کرد تا دست پسره رو بگیره که فورا پسش زدم و گفتم: نخ یر اشتباه
گرفتی؛ ما اهل ای ن سهل انگاری ها نیست یم!

1401/07/15 11:55

سرم رو به طرف میثم برگردوندم و خیل ی جدی گفتم: دست نده باهاش میثم! میگه آ یا
اهل سهل انگاری هستید؟ می خواد ما رو ببره مجلس لهو و لعب و خاکبرسری، دست
بدی تمومه ها!
گیج و با دهن باز نگاهش رو به طرفم برگردوند که بی توجه به اون روم رو سمت ا ین
پسره کردم و گفتم: انت ما ا یرانی! ما ال از این کارا، ما ال از ای ن مهمونیها.
پسره آب دهنش رو قورت داد و گیج نگاهم کرد که میثم و ول کردم و با دست هام شروع
کردم به شکلک در آوردن.
- ما انت ای رانین؛ ما انقالب کرده ایم! هذا ماذا از ا ین کارا محرومیم. ال مهمونی های
خاکبرسری، هل آی ا به راستی می شناسی نحن و ما را؟
بازم فقط نگاهم کرد که حرصی گفتم: ما انا امام خمینی، انت شما صدام؛ قبال با هم
عداوة داشتیم. شما بهشتی و چمران ما را با تفنگ...
دستم و به شکل تفنگ طرفش گرفتم و گفتم: با تفنگ و گلوله کشتید! آ یا به راستی ما را
نمیشناسی؟
هنگ کرده نیم نگاه ی به نیاز و میثم مبهوت انداخت و همون طور که دستی به
پیشونیاش می کشید به فارسی گفت: چی میگی ؟
هول کرده از فارسی حرف زدن غی ر مناظره اش، ناخودآگاه گفتم: سالم.
که سری به نشونه ی سالم تکون دادن و همون طور که هنوز از حرف های چرت و پرت من
گیج بود رو به بقیه گفت: شرمنده، من نمیدونستم شما ای رانی هستید مگرنه فارسی
صحبت می کردم. حالتون خوبه؟
میثم گرم دستش و توی دست سمی ر گذاشت و با لبخند ژکوندی که گوشه لبش بود
گفت: سالم، دشمنتون شرمنده! ممنونم از شما.

1401/07/15 11:55

نیاز هم پشت بنده اش به حرف اومد و گفت: سالم، ممنون! ببخشید ما االن بای د چی کار
کنیم؟
پسره نیم نگاهی به نیاز انداخت و خیل ی زود نگاهش رو ازش گرفت؛ بعد همون طور که
دوباره به طرف ماش ینش می رفت گفت: بفرمای د سوار شید ! من شما رو به کربال
می رسونم.
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و خواستم چیزی به بچهها بگم که میثم سقلمه ای بهم زد و
ز یر گوشم گفت: هی چی نگو معراج به اندازه کافی آبرومون رو بردی؛ با ا ین کارا ی تو اونا
باید از ما بترسن نه ما! آخه یکی نیست بگه بلد نیستی حرف نزن خب.
چپ چپ نگاهش کردم که سرش رو به سمت نیاز برگردوند و با اشاره ا ی بهش، آروم به
سمت اون ها راه افتاد.
منم مجبوری دنبالشون راه افتادم که سمیر و ثمر، بچه ها رو یکی یکی پشت ماشین
سوار کردن و در آخر به نیاز اشاره کردن که اونم پشت سوار شه.
بعد دکتره خودشم پاش و رو ی سپر عقب ماشین گذاشت و سوار شد.
گیج و نگران به کاور ی که کل پشت رو احاطه کرده بود و اجازه نمی داد داخل دی ده بشه
نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که سمی ر زودتر از من به در جلوی ماشین اشاره کرد و
گفت: شما بفرمای د جلو!
میثم بدون توجهای به من به سمت ماشین رفت و سوار شد و منم ناچار همون طور که
فکر و ذکرم مشغول پشت ماشین بود نشستم و در و محکم کوبیدم که سمی رم سوار شد
و راه افتادیم.
دلم بدجور شور می زد و به تاپ توپ افتاده بود.
نمیدونم ای ن استرس از کجا نشأت م یگرفت، اما هر چی که بود می دونستم بیشتر از
هرچیزی االن نگران نیاز بودم.

1401/07/15 11:55

کاش تنها نمی ذاشتی مش!
***
#نیاز
پر استرس به اتاقک سر تا سر پوشیده شده ی ماشی ن نگاه کردم و نفسم رو کالفه بیرون
دادم.
یه حس بد تموم وجودم رو فرا گرفته بود؛ فضای بسته اینجام که بدتر از هرچ یزی
وجودم رو به آشوب می کشید.
کاش یکم ا ین پرده ی مزخرف آبی رنگ رو کنار بزنن تا بیرون رو ببینم.
حالت تهوع داشتم؛ احساس می کردم تو ا ین اتاق گیر افتادم.
دلم می خواست بلند ز یر گریه بزنم و هم ین االن از ا ینجا بی رون برم، اما سخت خودم رو
کنترل کردم و با نیم نگاهی به آدم ها ی اطرافم، سرم رو به دیواره ی پشتم تکیه دادم و
چشمهام رو بستم.
صدا ی جیغ های خراشیده ای تمام ذهنم رو پر کرده بود؛ صدای التماس ها و گر ی ههای یه
دختر بچه تمام وجودم و به آتیش کشی ده بود.
حس می کردم گلوم به خس خس افتاده و راه تنفسی ام بسته شده.
دست هام بی خودک ی می لرز ید و قلبم تند تند می کوبید.
سرما رو تو همه ی وجودم حس می کردم و مدام یه جمله تو ی ذهنم لوپ می شد و داد
می زد: »تو رو خدا نجاتم بدی د! کمک«

1401/07/15 11:56

دوباره ای ن حس مزخرف سراغم اومده بود و داشت خفه ام می کرد.
سیاهی پشت پلک هام بیشتر از هر چی ز اذ یتم می کرد؛ دلم می خواست چشم هام رو باز
کنم و به خودم به قبولونم که تو در امان ی، اما چشم هام همراهی نمی کردند و قصد باز
شدن نداشتن.
نمیدونم چطور و با کدوم نی رو، اما باالخره قفل چشم هام رو شکوندم و همی ن که
بازشون کردم، چشم تو چشم نگران معراج شدم که از پشت پنجره ی کوچیک ماشین
نگاهم می کرد.
خیره خیره بهش زل زدم و بعد راه تنفس یام رو با نفس عمی قی باز کردم.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و همچنان خیره ی نگاه آرامش بخش معراج شدم که
سعی داشت آرومم کنه و بهم بفهمونه هیچی نیست.
این دومی ن باری بود که به دادم می رسید.
نمیدونم چرا بهش اطمینان می کردم، اما االن چه بخوام چه نخوام حالم خوب بود.
ضربان قلبم خود به خود آروم شده بود و یه آرامش خاصی تمام وجودم رو فرا گرفته
بود.
نمیدونم واقعا چه اتفاقی پیش اومد و چطور شد که خوب شدم، اما من همچنان قفل
نگاه معراج بودم که بیتوقف نگاهم می کرد.
نمیدونم چرا و برا ی چی، اما دوباره نفسهام کشیده و کند شد و ضربان قلم باال رفت.
این بار به خاطر ترس نبود ی! یه حس عجیبی تو ی وجودم رخنه کرده بود و اذیتم
می کرد.
مثل آدم ها ی مسخ شده بودم و فکر و ذکرم مدام پی ای ن حس می چرخید که با صدای
ثمر رشته افکارم پاره شد و اتصال نگاهم قطع شد.

1401/07/15 11:56

دوستش داری ؟
گیج و حی رون از حرفش نگاهم رو به چشمها ی کنجکاوش دوختم و لب زدم: ک یو؟
که گوشهی لبش رو کش داد و با سر به معراجی که حاال نگاهش رو ازم گرفته بود، اشاره
کرد و گفت: ایشون رو.
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و حرصی از این حرف مزخرفش ز یر لب غر یدم: نخیر! من
برا ی چی با ید عاشق این بشم؟ گفتم که قراره با میثم ازد واج کنم.
یه تا ی ابروش رو با حالت مسخره ای باال انداخت و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم
بلند کرد.
- اوو باشه باشه، چرا عصبی میشی ؟ ول ی بهتره با خودت رو راست باشی؛ تو ازش
خوشت میاد.
نفس عمیقی کشی د و با نگاه دقی قی به چشمها ی تقر یبا گرد شده ام ادامه داد: ا ین رو از
تو چشم هات فهمیدم؛ از طرز نگاهت بهش! تو خیلی قشنگ نگاهش میکنی؛ انگار که
همه چی تو دور و اطرافت برات می میرن و تو فقط اون رو می بینی.
جا خورده از حرف هاش و پر استرس از ا ینکه حقیقت باشه، ناخنهام رو به کف دستم
فشار دادم و آب دهنم رو بازور قورت دادم؛ نگاهم رو از اون به پشت سر معراج دوختم
و درحالی که یه چیز مثل سوزن تو تموم صورتم حس می کردم، دوباره نگاهم رو گرفتم و
لب زدم: ای ن طور نی ست! من هیچ عالقهای به ا ین مرد ندارم، برعکس ازش متنفرم
هستم!
این بار لبخند ملیح و حرص دراری نصیب م کرد و گفت: با ا ی ن حرف ها خودت رو گول
نزن! تو هر ثانیه بهش فکر می کنی و خودت حس نمی کنی؛ مدام دوست داری باهاش
جنگ کنی و خودت نمی دونی.

1401/07/15 11:56

دست هاش رو آروم به طرفم دراز کرد و دستم و داخلشون گرفت و ادامه داد: ای ن مسئله
اصال به من ربطی نداره، ولی تو فقط داری تظاهر می کنی که میثم رو دوست داری یا
دلت می خواد باهاش ازدواج کنی؛ چون می ترسی که عاشق معراج بشی، اون یه آدمه
اشتباهه برات و تو ا ین رو خوب می دونی. اما چه میشه کرد؟ گاهی اشتباه تری ن اشتباه ها
برا ی تو درست تر ینشونن و درست تر ی ن درست ها، اشتباه!
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که دوباره لبخند ی بهم زد و گفت: من حس کردم شما
به من بی احتمادید؛ می خوای جواب سواالتت رو بدم؟
برا ی ا ینکه از فکر و خیال بیرون بیام، ب ی حال سرم رو به نشونهی آره تکون دادم که
دستش و از رو دستم برداشت و گفت: خب شروع می کنیم! من ثمرم، ثمر نقو ی؛ سی
سالمه و دکترم! شای د برات سوال باشه که اینجا چیکار می کردم و برا ی چی تنها من زنده
موندم...
نیم نگاهی به قیافه کنجکاو من کرد و با چرخوندن نگا هش بین بچهها گفت: من و
برادرم سمی ر اومده بودیم تا یه سری خدمات به ای ن روستا بدیم. من تو ی مدرسه پیش
بچهها رفته بودم تا باهاشون حرف بزنم و سمیر هم مشغول پخش وسا ی ل بود.
نفس عمیقی کشی د و ناراحت ادامه داد: تقر یبا همه چی داشت خوب پی ش م یرفت که
یهو صدا ی نارنجک و خمپاره توی روستا بلند شد. خیلی ترسیده بودیم؛ نمی دونستیم
چیکار کنیم. سمی ر اومد پیشمون و ما رو به ز یر زمین مدرسه برد.
دستی به سر یکی از دخترها کشید و همون طور که سرش رو به سر اون تکیه م یداد با
بغض ادامه داد: ما اونجا قایم شده بودی م؛ در امان بود یم اما.. اما...
چند لحظه ای سکوت کرد و دوباره با لحن محکمی گفت: وقتی جنگ تموم شد و بیرون
اومدیم همه جا با خون یکی بود؛ طفل های زبون بسته مادر پدراشون جلو ی
چشمهاشون جون دادن.
سکوت کرد که ی کم خودم رو جلو کشیدم و خی ره بهش منتظر ادامه موندم که با نگاه
بیحسی بهم گفت: سمیر رو فرستادم بره ماشین رو بیاره و خودم منتظر داخل مدرسه

1401/07/15 11:56

موندم که یهو شما رو دیدم؛ فکر کردم داعشی هستید و شلی ک کردم، اما بعدش رو که
دیگه می دونید.
سرم رو به نشونهی تفهیم آروم تکون دادم و زمزمه کردم: چرا انقدر خوب فارس ی حرف
می زنی؟ هم تو و هم برادرت؟
آروم نگاهی از شیشه ماشین به مرد ها کرد و همون طور که نفس عمیق می کش ید گفت:
مادرم ای رانی بود؛ چند سالی اونجا زندگ ی کرد یم.
بازم فقط سر تکون دادم و خواستم سوال دیگه ای بپرسم که با تکون شد ید ماش ین و
بعد ایست ناگهانیاش، جیغ خفهای کشیدم و ترسیده به ثمر نگاه کردم که...
آب دهنش رو سخت قورت داد و سرش رو به شیشه نزد یک کرد و ترسیده گفت: ماذا
حدث السمی ر؟
پسره تو جاش چرخ ید و با نیم نگاهی به من رو به ثمر زمزمه کرد: چیزی نی ست نگران
نباشید! ماشین فقط خراب شده؛ االن درستش می کنم.
با خیال راحت نفسم رو بیرون فوت کردم که از ماشی ن پیاده شد و کاپوت رو باال زد.
میثم و معراج هم پشت سرش پیاده شدن و کمکش رفتن، ولی هیچ فا یده ا ی نداشت و
هیچ کدوم نتونستن کاری کنن.
سری از تاسف براشون تکون دادم و با کمک میله های داخل ماشین از جام بلند شدم که
ثمر متعجب گفت: چی کار می کنی دیوونه؟ اجلس! کجا میر ی؟
اهمی تی به حرف هاش ندادم و به اون طرف ماشین قدم برداشتم دوباره صداش بلند
شد: نیاز؟ نیاز؟ وا ی ستا؟ بشین نی از !
بیتوجه کاور رو ی ماشین رو کنار زدم و آروم ازش پیاده شدم که ثمر هم فورا از جاش
بلند شد و همون طور که به بچهها چیز ی می گفت به سمت من قدم برداشت.

1401/07/15 11:57

منتظر اون نموندم و آروم به سمت آقای ون حرکت کردم که میثم با دیدنم چند قدم با زور
نزدی ک شد و گفت: نیاز؟ تو اینجا چی کار می کنی برو بشین تو ماشین.
اخمهام رو شد ید تو ی هم کشیدم و درحالی که کنارشون جا می گرفتم لب زدم: برید کنار
ببینم این ماشین چشه.
با صدای خنده معراج متعجب بهش خ یره شدم که یه تا ی ابروش رو باال انداخت و
گفت: تو می خوای ا ین رو درست کنی ؟
دست به سینه و غد مثل نی از قبل اون فاجعه، دست به سینه نگاهش کردم که دستش و
داخل موهاش فرو کرد و گفت: خانم معاون ای ن مثل ترکیبات شیمیا یی نیستا که دو تا
چیزر و باهم قاطی کنی جواب بده؛ اوستا می خواد! بفرما ا ی نور خودم درستش می کنم.
پوزخندی نثارش کردم و همون طور که با زور خودم و کنترل می کردم تا به حرف های
مسخره اش نخندم گفتم: شما بیا برو انتگرالت رو حل کن آقای مد یر؛ الزم نکرده اوستا
باشی. اون موقع که تو دنبال x و y می گشتی، من ای ن کاره بودم.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که بدون توجه به اون به سمت
ماشین رفتم و دقیق به موتورش نگاه کردم.
از بس باالسر برادرم وا یستا بودم که کم و بیش یه چیزهایی بلد بودم و شا ید االن به
دردم بخوره.
نفس عمیقی کشی دم و سرم و یکم خم کردم که سایه ا ی رو ی سرم افتاد و بعد بوی عطر
معراج ز ی ر دماغم پیچید.
از گوشه ی چشم نیم نگاهی بهش انداختم که با اخم یه دستش رو به کمرش زده بود و
یه دستش رو تکیه گاهش کرده بود و با دقت به من نگاه م یکرد .
حس می کردم به طور عجیبی هول شدم و دست هام ی خ بسته، اما با زور خودم رو کنترل
کردم و نگاهم رو ازش دزدیدم؛ دستم رو لرزون به سمت ی کی از مخزن ها بردم و آروم
بازش کردم.

1401/07/15 11:57

حسابی خودم رو مشغول کرده بودم و به این در و اون در می زدم، اما سنگینی نگاهش و
روی خودم حس م یکردم و به هیچ وجه نمیتونستم تمرکز کنم.
حرصی از ا ین تشو ی شی که تو وجودم سراز یر شده بود، روم رو به سمتش برگردوندم و
کالفه غریدم: میشه بری اون ور؟
بدون اینکه ذره ای زاویه ی دیدش رو از من برگردونه، ابروهاش رو بدجنس باال انداخت و
زمزمه کرد: نوچ!
این بار عصبی تر دستی به صورتم کشیدم و گفتم: چرا؟ خوشت می اد مثل اعزرائیل باال سر
من وا یستا ی؟ بذار به کارم برسم دی گه.
گوشهی لبش رو کش داد و دوباره با همون لحن بدجنس زمزمه کرد: نوچ! من دارم
انتگرالم رو حل می کنم، تو چی کار من داری کارت رو بکن دی گه.
کالفه چشمهام و رو ی هم گذاشتم و حرصی نفسم رو بیرون فرستادم که صدای میثم
بلند شد.
- چی شد نیاز؟ می تونی درستش کنی؟
چشمهام رو آروم از هم باز کردم و نیم نگاهی بهش انداختم که این یکی سمتم
وا یستاده بود.
- به این بگو از اینجا بره میثم، نمی ذاره تمرکز کنم.
میثم متعجب به معراج که هنوزم بی توجه به صحبت های ما خیره نگاهم می کرد نگاهی
انداخت و گفت: معراج چرا مثل گرگ زل زدی به نیاز؟ بی ا ا ینور بذار کارش رو بکنه.
برا ی لحظها ی نگاهش رو از من به میثم سوق داد و بعد دوباره روم زوم کرد و گفت: یه
گرگ وقتی طعمه اش رو پیدا می کنه اول ز ی ر نظرش می گیره.
گیج و سوالی نگاهش کردم که میثم گفت: وای خدا، تو ای ن شرا یطم دست بردار نیستید
شماها؛ بی ا ا ین ور بذار کارش رو بکنه.

1401/07/15 11:58

این بار مخالفتی نکرد و آروم نگاهش رو ازم گرفت و از کنارم رد شد؛ میثم هم سری به
نشونهی کالفگی تکون داد و به سمت اون ها رفت، اما من تمام ذهنم درگیر حرفش بود
و دنبال یه تحلی ل منطقی می گشت.
نمیدونم کی و چطوری کارهای ماشین رو رد یف کردم و چه موقع دوباره راه افتادیم؛
حتی نمی دونم کی ماشین متوقف شد و به حسابی ما به مقصد ی که می خواستین
رسیدیم.
اما ا ین و می دونم که چیزی که شندیدم و درگیرش شدم جنبه حال گیری نداشت.
یه طور خاصی بود؛ حس می کردم مفهوم دیگه ای داره اما...
واقعا گیج شدم؛ نم یدونم!
این یکی رو واقعا نمیدونم...
***
#ثمر
از ماشین پیاده شدم و همون طور که چادرم رو مرتب می کردم جلوتر از بقیه به سمت
خونه ام سلمه راه افتادم و داد زدم: ام سلمه؟ یا ام سلمه؟ أین أنت؟ ام سلمه؟
در آهنی حیاطش رو با استرس هول دادم و ترسیده به سمت خونه اش دو یدم که همون
لحظه از در بیرون اومد و به عربی داد کشید: بله؟ بله؟ چه خبرته دختر؟ تحمل کن تا
بیام بیرون.

1401/07/15 11:58

نفس راحتی کشیدم و خودم رو بهش رسوندم؛ دست هاش رو تو ی دستم گرفتم و همون
طور که خیره به صورت چروک و پیرش نگاه می کردم لب زدم: ترسیدم داعشی ها اومده
باشند! حالت خوبه؟ مادرم کجاست؟
لبخند مهربونی بهم زد و درحالی که صورتم رو نوازش می کرد گفت: دختر خوشگل همی شه
نگرانم، مادرت هم حالش خوبه! رفته ب یرون تا هوایی بخوره.
ترسیده و متعجب، چشمهام رو گرد کردم و خواستم چی زی بگم که سمی ر و بچه ها به
همراه اون سه نفر، یاهلل یاهلل کنان وارد خونه شدن.
ناخودآگاه برا ی لحظهای سرم رو به عقب برگردوندم تا ببینمشون، اما خیلی زود دوباره
نگاهم رو به ام سلمه دوختم و با صدا ی کمی بلند و نگران گفتم: ام سلمه؟ مادرم کجا
رفته؟ تو ا ین شهر ب ی در و پیکر تنها یی کجا رفته؟
فقط نگاهم کرد که محکم توی سرم کوب یدم و پر اضطراب داد زدم: وا ی ام سلمه من گفتم
نذار بره بی رون، چرا گذاشتی ؟
خواست چی زی بگه که اجازه ندادم و فورا به سمت سمیر رفتم و داد زدم: سمیر باید
بریم دنبال مامان، من باید مامان رو پی دا کنم.
دستش رو کشیدم و خواستم بیرون برم که جفت بازوهام رو تو ی دستش گرفت و چند
بار تکونم داد تا به خودم بیام و بعد با آرامش گفت: ثمر؟ به خودت بیا! از چی
می ترسی؟ حتما کار ی داشته که رفته. بچه که نیست!
حرصی سعی کردم خودم رو از حصار دست هاش آزاد کنم و ناخودآگاه و به فارسی داد
کشیدم: ها مادر خودتم بود همین طور راحت می گفتی؟
شوکه و دلگی ر از حرفم، فشار دست هاش و رو ی بازوهام کمتر کرد و خواست حرفی بزنه
که خودم رو ازش جدا کردم و غر یدم: الزم نکرده تو با من بی ای؛ خودم می رم دنبال مادرم.
بعد بیتوجه به اون و بقیه در خونه رو هول دادم و خارج شدم.

1401/07/15 11:58