نفس عمیقی کشیدم و از اشپزخونه خارج شدم که صدای زنگ در
باعث شد چشمام گرد شه
کنجکاو و خوشحال بودم...نکنه پیدام کردن!
میلاد به سمت در رفت و در رو باز کرد که نیاز تو خونه شلیک شد و
با چشمای گرد شده گفتم:
-نیاز!
نیاز با عصبانیت رو به میلاد گفت:
-واسه چی دزدیدیش!
میلاد خونسرد روی دسته کاناپه نشست و گفت:
-دزدیدمش!؟
متعجب گفت:
-واقعا!
متفکر و اروم گفت:
-چه کار بدی!
فریاد پشت سر نیاز وارد شد و با حرص غرید:
-بیا...دیدی سالمه!
هم زمان چرخید و گفت:
اما با دیدن میلاد که بدون لباس روی دسته مبل لم داده و من کهمیلاد کاریش ند...
کاملا مشخص بود سر و وضعم آشفته اس رو به میلاد خشک شده
گفت:
-کو لباست!؟
نیاز به سمتم اومد و دستم رو گرفت که میلاد با لبخند گفت:
-روتخت...تختم تو اتاقه...اتاقم طبقه بالاست
نیاز رو به فریاد جیغ زد:
-دیدی! کو لباسش؟
دوست من رو سپردی دست این؟
میلاد سرفه ای کرد و آروم گفت:
-طلایی لازمه اسمم رو واست هجی کنم؟
فریاد از لابه لای دندوناش رو به میلاد گفت:
-میمردی...اون لامصب رو درنمیاوردی؟
رو به نیاز گفتم:
-حالت خوبه؟
با نگرانی نگام کرد و عصبی گفت:
من از پس خودم برمیام
1401/07/19 22:48