525 عضو
با بغض گوشه ای کنار قبرش نشستم.
سرم و روی قبرش گذاشتم.
با بغض گفتم؛
-ببخشید که باهات نیومدم... ولی یه نفر این دنیا بهم نیاز داره...
باید کمکش کنم عزیزم.
هر لحظه گریم شدت می گرفت و شونه هام سنگین تر میشد.
با بغض به خاک قبرش چنگ زده بودم...
آروم با دستم با چشمای تارم گالی کاشته شده رو قبرش و نوازش
کردم.
-عزیزم... همیشه گل دوست داشتی.
قلبم تیر کشید و با درد نالیدم:
-کامران قلبم درد می کنه...
با گریه دوباره قبرش و در آغوش گرفتم.
کم کم خلوت شد...
پدرش شونه هام و گرفت مِن بی حاِل داغوِن خسته از گریه رو بلند
کرد.
سوار ماشین کرد.
رسوندم خونه...
تی وی و روشن کردم.
کتم و در اوردم.
با همون شلوار جین و بوتای مشکی خاکی و تاب روی مبل
نشستم.
مثل جنازه ها به تی وی زل زدم.
صفحه تی وی و دو تا می دیدم.
دنیا رو دو تا می دیدم.
گوشیم زنگ خورد... بی حال دستم و رو آیکون کشیدم.
صدای میالد و تشخیص دادم:
-باید حتما ببندمت به تخت که نری پی شخصیتام؟
گیج در سکوت همچنان به تی وی زل زدم.
-الو؟ دنیز؟
مات بلند شدم و گوشی و از رو میز برداشتم.
همون طور که به سمت اتاق خواب می رفتم خواستم تماس و قطع
کنم که سرم گیج رفت گوشی از دستم افتاد.
گیج به موهام چنگ زدم.
دنیا چرخید... دستم و به کانتر بند کردم.
صدای میالد هنوزم می اومد.
سنش، اسمش، افکارش، خاطراتش اونیه که
می خواسته باشه یا تو ذهنش هست.
و میالد گاهی هر چند روز یه بار شخصیت عوض می کنه و گاهی
هر چند دقیقه
هیپنوتیزم کارم می تونه شخصیتای مختلف فرد و با خودش وادار
به صحبت کنه
از نشونه های دیگ این بیماری
بی خوابی های میالد. فوبیا داشتنش به آب
خشونت داشتن به خودش و دیگران.
سر درد.
امار خودکشی بیمارای چند شخصیتی خیلی زیاده... چرا؟ چون
ممکنه یه شخصیت افسرده داشته باشن یا بفهمن نمی تونن این
طوری به زندگیشون ادامه بدن.
متفکر ضبط صوت و تو دستش چرخوند:
-اسم دقیق این بیماری چیه؟
موهام و پشت گوش زدم:
-اسم های مختلفی برای بیماری هایی ک ریشه در چند شصیتی
بودن داره، هست.
مثل زوال شخصیت که حساس خارج بودن از بدن
یا مسخ واقعیت یعنی غیر واقعی دونستن دنیا.
فراموشی در بیاد اوردن اطالعات شخصی.
حتی ممکنه وسط حرف زدن یادش بره موضوع چی بوده. که من از
میالد خیلی دیدم
به چشمای متعجبش زل زدم:
افراد مبتال به این بیماری شخصیتای دیگشون خبر دارن که چندچیز منحصر به فرد میالد که تا حاال دیده نشده اینه... که بقیه
شخصیتی ان و وجود ندارن...
ولی میالد هیچ کدوم از شخصیتاش خبر ندارن این باور نکردنیه!
حیرت زده لیوانش و برداشت و ایستاد...
-اون وقت چه طور می تونه بهتر شه؟
شونه هام و باال انداختم:
صحبت کردن و هیپنوتیزم درمانی و هنر درمانی تنها راه بهبود دادن
ب این بیماریه و داروی خاصی ام براش وجود نداره!
باصدای بلند نفس عمیقی کشید.
-خیلی خب... بعد از تماس تصویری با خواهرت چی شد؟
کالفه به پاهام زل زدم:
-نزدیک سالگرد فوت میالد بود.
ابروهاش در هم فرو رفت:
-این طوری که دوتاشون اسمشون میالده باعث میشه قاطی کنم...
نامزد مرحومترو به اسم اصلیش صدا کن لطفا.
پام و رو پام انداختم و لیوان هات چاکلتم و برداشتم جرعه ای ازش
و خوردم و گفتم:
خودم و تو خونه حبس کرده بودم. عصبی بودم از خودم از اوننزدیک سالگرد فوت کامران بود...
بوسه از میالد و شخصیتاش.
حالم خوب نبود... وقتی سالگرد فوتش رفتم سر مزارش اوضاع
خیلی بد تر شد...
***
از دور به خانواده و دوست و آشناهای کامران که اطراف مزارش
جمع شده بودن نگاه کردم.
نگاه خیسم و چرخوندم.
مامانش قاب عکسش و تو دستش گرفته و شیون می کرد.
با بغض عینکم و از رو چشمم برداشتم.
شال تکری مشکی ای روی موهای ازاد و لختم انداخته بودم که
حاال روی شونه های لرزونم سر خورده بود.
آروم نزدیکشون شدم.
عده ای با دیدنم فاصله گرفتن تا نزدیک بشم
مامانش سرش و بلند کرد با دیدن گریش شدت گرفت.
-پسرم ماشو نامزدت اومده... پاشو عشقت اومده...
چونم لرزید و بدنم منقبض شد.
تو آغوش مردی فرو رفتم که مطمئن بودم عطرش متعلق به بابای
اونیه که بی معرفتی کرده و زبر اون خاک خوابیده.
با گریه دستام و دور شونه های لرزونش حلقه کردم.
-آروم دخترم.
ازش جدا شدم بینیم و باال کشیدم:
-ببخشید مامان و بابا درگیر عمل سارینا...
عمیق و شکسته نگاهم کرد:
لزومی نداشت بیان بابا راحت باش.
با بغض گوشه ای کنار قبرش نشستم.
سرم و روی قبرش گذاشتم.
با بغض گفتم؛
-ببخشید که باهات نیومدم... ولی یه نفر این دنیا بهم نیاز داره...
باید کمکش کنم عزیزم.
هر لحظه گریم شدت می گرفت و شونه هام سنگین تر میشد.
با بغض به خاک قبرش چنگ زده بودم...
آروم با دستم با چشمای تارم گالی کاشته شده رو قبرش و نوازش
کردم.
-عزیزم... همیشه گل دوست داشتی.
قلبم تیر کشید و با درد نالیدم:
-کامران قلبم درد می کنه...
با گریه دوباره قبرش و در آغوش گرفتم.
کم کم خلوت شد...
پدرش شونه هام و گرفت مِن بی حاِل داغوِن خسته از گریه رو بلند
کرد.
سوار ماشین کرد.
رسوندم خونه...
تی وی و روشن کردم.
کتم و در اوردم.
با همون شلوار جین و بوتای مشکی خاکی و تاب روی مبل
نشستم.
مثل جنازه ها به تی وی زل زدم.
صفحه تی وی و دو تا می دیدم.
دنیا رو دو تا می دیدم.
گوشیم زنگ خورد... بی حال دستم و رو آیکون کشیدم.
صدای میالد و تشخیص دادم:
-باید حتما ببندمت به تخت که نری پی شخصیتام؟
گیج در سکوت همچنان به تی وی زل زدم.
-الو؟ دنیز؟
مات بلند شدم و گوشی و از رو میز برداشتم.
همون طور که به سمت اتاق خواب می رفتم خواستم تماس و قطع
کنم که سرم گیج رفت گوشی از دستم افتاد.
گیج به موهام چنگ زدم.
دنیا چرخید... دستم و به کانتر بند کردم.
صدای میالد هنوزم می اومد.
هرچی رو کانتر بود و با خودم پایین کشیدم
صدای شکستن شیشه ها با برخوردشون به زمین هم زمان با
فرودم رو پارکت بود.
چشمام بسته شد
البه الی بی هوش شدن صدای میالدم محو تر میشد:
صدای پی در پی ضرباتی که به در می خورد هم زمان با صدای زنگچه خبره اونجا؟ دارم میام.
و داد و فریاد تو مغزم تاب می خوردن.
چشمام و به زور کمی باز کردم اما دوباره با گیجی بستمشون.
سرم سنگین بود. حس می کردم توانایی باز کردن چشمام رو ندارم
سوزش بازوم حس می کردم ولی قدرت تکون خوردن نداشتم.
کمکم صداها واضح تر می شد.
هوشیاریم رو کامل به دست نیاورده ولی مجبور بودم بلند شم و
اون در لعنتی باز کنم و بعد دوباره بی هوش شم.
دستم و بلند کردم رو سرم گذاشتم
با درد به سختی نیم خیز شدم.
همون طور که دستم و رو پیشونیم گذاشته بودم به سختی بلند
شدم تعادلم و از دست دادم به صندلی پایه بلند چنگ زدم تا
نیوفتم
به لطف اون تونستم خودم و نگه دارم.
چند بار نفس عمیق کشیدم
دستم و به دیوار بند کردم. چسبیده به دیوار آروم و بی تعادل با
چشمای نیمه باز به سمت در رفتم.
صدای نگهبان ساختمون و میشنیدم.
-اقا ما حق نداریم کلید واحد...
صدایی که زیادی شباهت به صدای میالد داشت داد زد:
دستم و رو دستگیره در گذاشتمیا میری اون کلید و میاری یا خودم کلیدت می کنم.
سرم گیج رفت... سرم خیلی درد میکرد مخصوصا شقیقم.
پیشونیم و به در تکیه دادم و آروم دستگیره رو پایین کشیدم.
تا در باز شد سکوت کل راهرو رو در بر گرفت.
همسایه های جمع شده با بهت ساکت شدن.
میالد بود که پشت به من با شونه های پهنش روبه روی همشون
ایستاده و سر نگهبان داد می زد.
چرخید و با دیدنم مات بهم زل زد.
همشون با حیرت نگاهم می کردن.
دنیز!
بی حال در و آروم باز کردم.
با سرعت وارد خونه شد و رو به اونایی که جمع شده بودن غرید:
-جمع نشید دم خونش.
هم زمان در رو محکم بست.
شونم و به دیوار تکیه زدم. با چشمای نیمه باز نگاهش کردم.
-چت شده.
روبه روم ایستاد زانوهام خم شد.
فوری دست انداخت دور کمرم و به دیوار تکیم داد تا نیوفتم.
گیج دستم و روی سینش قرار دادم.
عصبی بود یهو دست انداخت زیر زانو و دور کمرمه..هیچی.
-چ..چیکار می..کنی؟
غرید:
-ببند
هرچی رو کانتر بود و با خودم پایین کشیدم
صدای شکستن شیشه ها با برخوردشون به زمین هم زمان با
فرودم رو پارکت بود.
چشمام بسته شد
البه الی بی هوش شدن صدای میالدم محو تر میشد:
صدای پی در پی ضرباتی که به در می خورد هم زمان با صدای زنگچه خبره اونجا؟ دارم میام.
و داد و فریاد تو مغزم تاب می خوردن.
چشمام و به زور کمی باز کردم اما دوباره با گیجی بستمشون.
سرم سنگین بود. حس می کردم توانایی باز کردن چشمام رو ندارم
سوزش بازوم حس می کردم ولی قدرت تکون خوردن نداشتم.
کمکم صداها واضح تر می شد.
هوشیاریم رو کامل به دست نیاورده ولی مجبور بودم بلند شم و
اون در لعنتی باز کنم و بعد دوباره بی هوش شم.
دستم و بلند کردم رو سرم گذاشتم
با درد به سختی نیم خیز شدم.
همون طور که دستم و رو پیشونیم گذاشته بودم به سختی بلند
شدم تعادلم و از دست دادم به صندلی پایه بلند چنگ زدم تا
نیوفتم
به لطف اون تونستم خودم و نگه دارم.
چند بار نفس عمیق کشیدم
دستم و به دیوار بند کردم. چسبیده به دیوار آروم و بی تعادل با
چشمای نیمه باز به سمت در رفتم.
صدای نگهبان ساختمون و میشنیدم.
-اقا ما حق نداریم کلید واحد...
صدایی که زیادی شباهت به صدای میالد داشت داد زد:
دستم و رو دستگیره در گذاشتمیا میری اون کلید و میاری یا خودم کلیدت می کنم.
سرم گیج رفت... سرم خیلی درد میکرد مخصوصا شقیقم.
پیشونیم و به در تکیه دادم و آروم دستگیره رو پایین کشیدم.
تا در باز شد سکوت کل راهرو رو در بر گرفت.
همسایه های جمع شده با بهت ساکت شدن.
میالد بود که پشت به من با شونه های پهنش روبه روی همشون
ایستاده و سر نگهبان داد می زد.
چرخید و با دیدنم مات بهم زل زد.
همشون با حیرت نگاهم می کردن.
دنیز!
بی حال در و آروم باز کردم.
با سرعت وارد خونه شد و رو به اونایی که جمع شده بودن غرید:
-جمع نشید دم خونش.
هم زمان در رو محکم بست.
شونم و به دیوار تکیه زدم. با چشمای نیمه باز نگاهش کردم.
-چت شده.
روبه روم ایستاد زانوهام خم شد.
فوری دست انداخت دور کمرم و به دیوار تکیم داد تا نیوفتم.
گیج دستم و روی سینش قرار دادم.
عصبی بود یهو دست انداخت زیر زانو و دور کمرمه..هیچی.
-چ..چیکار می..کنی؟
غرید:
-ببند
چونم لرزید:
-نمی خواستم با ترحم نگاهم کنی یا اعصبانیت برای همین نگفتم...
دوتا دستام و رو چشمام گذاشتم با بغض نالیدم:
-یه ساله که مرده.
صداش بم تر شده بود. حس کردم ته صداش بغض یا غمه.
-هنوزم دوسش داری؟
دستم و از روی چشمام برداشتم.
بهت زده نگاهش کردم.
-اون مرده... نباید یه مرده رو دوست داشته باشی...
آروم تر لب زد:
-هر چند زنده ام بود می مرد.
با حیرت و گیجی نگاهش کردم حس کردم اشتباه شنیدم!
این بار دستش و برداشت تونستم نیم خیز شم به تاج تخت تکیهحالت برای اون بده؟ غش کردی؟
بدم.
-هوم.
نگاهم چرخوندم و به بازوم زل زدم حتما وقتی از رو کانتر وسایالبازوت و بریدی.
افتادن یه چیزی شکسته.
-هوم.
از رو تخت بلند شد با اخم بی حرف از اتاق خارج شد.
سرم و پایین انداختم و چشمام و بستم.
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای قدماش چشمام و باز کردم.
نگاه خمارم و به لیوان شربت دوختم.
لیوان بزرگ شربت آب پرتقال و به سمتم گرفت.
در سکوت آروم لیوان گرفتم و محتویاتش و با سرعت خوردم.
هم تشنم بود هم حس می کردم طعم دهنم تلخه.
-این مسکنه؟
نگاهم و به دستش دوختم.
-آره از یخچال برداشتی؟
سر تکون داد قرص و به سمتم گرفت با آب پرتقال خوردمش.
دستمال نم داری و برداشته و به سمت بازوم برد.
خون روی بازوم و تمیز کرد.
با درد چشمام و بستم.
از رو پا تختی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و بازوم و
خشک کرد.
چونم لرزید:
-نمی خواستم با ترحم نگاهم کنی یا اعصبانیت برای همین نگفتم...
دوتا دستام و رو چشمام گذاشتم با بغض نالیدم:
-یه ساله که مرده.
صداش بم تر شده بود. حس کردم ته صداش بغض یا غمه.
-هنوزم دوسش داری؟
دستم و از روی چشمام برداشتم.
بهت زده نگاهش کردم.
-اون مرده... نباید یه مرده رو دوست داشته باشی...
آروم تر لب زد:
-هر چند زنده ام بود می مرد.
با حیرت و گیجی نگاهش کردم حس کردم اشتباه شنیدم!
این بار دستش و برداشت تونستم نیم خیز شم به تاج تخت تکیهحالت برای اون بده؟ غش کردی؟
بدم.
-هوم.
نگاهم چرخوندم و به بازوم زل زدم حتما وقتی از رو کانتر وسایالبازوت و بریدی.
افتادن یه چیزی شکسته.
-هوم.
از رو تخت بلند شد با اخم بی حرف از اتاق خارج شد.
سرم و پایین انداختم و چشمام و بستم.
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای قدماش چشمام و باز کردم.
نگاه خمارم و به لیوان شربت دوختم.
لیوان بزرگ شربت آب پرتقال و به سمتم گرفت.
در سکوت آروم لیوان گرفتم و محتویاتش و با سرعت خوردم.
هم تشنم بود هم حس می کردم طعم دهنم تلخه.
-این مسکنه؟
نگاهم و به دستش دوختم.
-آره از یخچال برداشتی؟
سر تکون داد قرص و به سمتم گرفت با آب پرتقال خوردمش.
دستمال نم داری و برداشته و به سمت بازوم برد.
خون روی بازوم و تمیز کرد.
با درد چشمام و بستم.
از رو پا تختی از جعبه دستمال کاغذی بیرون کشید و بازوم و
خشک کرد.
سوار آسانسور شدیم.
-میالد من حالم خوب نیست کجا میریم؟
خیره نگاهم کرد:
-می برمت یه جا که حالت خوب شه.
کنجکاو اما بی حوصله نگاهش کردم.
هر وقت با میالد بودم یه اتفاقی می افتاد
دوست نداشتم دوباره با این حالم هیجان زده شم و باز اتفاقای
عجیب بیوفته.
-اگه تغییر شخصیت بدی چی؟
شونه هاش و باال انداخت.
-تغییر نمی کنم... تازه خودم شدم.
کالفه انگشتم رو وسط ابروم کشیدم تا کمی سر دردم رهام کنه.
از آسانسور خارج شدیم نگهبان با دیدنم گفت:
-خانوم می خواید به اقا عارف اطالع بدم حالتون مساعد نی...
میالد زود تر از من غرید:
-الزم نکرده.
نگهبان بیچاره ساکت شد با بهت به من و میالد زل زد.
سرفه مصلحتی کردم از ساختمون خارج شدیم.
ماشین سقف باز قبلیش و نیاورده بود.
یه ماشین سقف باز دیگه آورده بود!
با کلی صلوات و نذر و نیاز سوار شدم.
-می ترسی؟
در سکوت با کلی حرف تو چشمام نگاهش کردم که خندید:
-بایدم بترسی
در سکوت با حرص نگاهش کردم.
راه افتاد و تا دیدم سرعتش داره میره باال با ترس گفتم:
-تند نریا.
خندید:
یهو پاش و رو پدال گاز گذاشت و با دیدن عقربه شمار رو 200 باتند نیست که.
وحشت جیغ زدم.
-این تنده بیب.
با ترس داد زدم:
باشع مثل قبل برو... باشه.
لبخند دندون نمایی زد و سرعتش و پایین اورد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.
خدایا خودت کمکم کن!
حدودا نیم ساعت بعد متوجه شدم رو بامیم.
ماشین و نگه داشت.
با حیرت در و فوری باز کردم خیره به منظره خیره کننده روبه روم
پیاده شدم.
-وای!
کنارم ایستاد.
-قشنگه نه؟
با بهت به چراغای زیر پام زل زدم.
شهر زیر پام بود با حیرت نالیدم.
-خیلی خوشگله.
نفسم بند اومده بود.
-انگار دنیا خیلی کوچیکه! زیر پامونه.
روی زمین نشست.
-ما خیلی کوچیکیم.
کنارش نشستم خیره به نورای رنگا رنگ لب زدم.
-اونجا کلی ادم هست با کلی سرنوشت و زندگی متفاوت.
نفس عمیقی کشیدم.
با چشمای ریز به پایین زل زده بود.
-داری چیکار می کنی؟
متفکر گفت:
-سعی میکنم از این باال به مردم شهر نگاه کنم.
ابروهام و باال انداختم با لبخند گفتم:
-از نگاه کردن بهشون به چی رسیدی.
سرش و چرخوند و به چشمان زل زد سرش و نزدیک صورتم اورد:
-به این که جز تو چیزی نمی بینم.
هم زمان انتهای جملش لباش رو لبام قرار گرفت.
با حیرت تو همون حالت خشکم زد.
دستش پشت گردنم قرار گرفت و آروم موهام و کنار زد و لباش و
نرم رو لبام حرکت میداد.
با بهت و چشمای بسته به این فکر میکردم که داره ه اتفاقی میفته!
میالد داره چیکار میکنه.
مغزم به اینا فکر میکرد.
سوار آسانسور شدیم.
-میالد من حالم خوب نیست کجا میریم؟
خیره نگاهم کرد:
-می برمت یه جا که حالت خوب شه.
کنجکاو اما بی حوصله نگاهش کردم.
هر وقت با میالد بودم یه اتفاقی می افتاد
دوست نداشتم دوباره با این حالم هیجان زده شم و باز اتفاقای
عجیب بیوفته.
-اگه تغییر شخصیت بدی چی؟
شونه هاش و باال انداخت.
-تغییر نمی کنم... تازه خودم شدم.
کالفه انگشتم رو وسط ابروم کشیدم تا کمی سر دردم رهام کنه.
از آسانسور خارج شدیم نگهبان با دیدنم گفت:
-خانوم می خواید به اقا عارف اطالع بدم حالتون مساعد نی...
میالد زود تر از من غرید:
-الزم نکرده.
نگهبان بیچاره ساکت شد با بهت به من و میالد زل زد.
سرفه مصلحتی کردم از ساختمون خارج شدیم.
ماشین سقف باز قبلیش و نیاورده بود.
یه ماشین سقف باز دیگه آورده بود!
با کلی صلوات و نذر و نیاز سوار شدم.
-می ترسی؟
در سکوت با کلی حرف تو چشمام نگاهش کردم که خندید:
-بایدم بترسی
در سکوت با حرص نگاهش کردم.
راه افتاد و تا دیدم سرعتش داره میره باال با ترس گفتم:
-تند نریا.
خندید:
یهو پاش و رو پدال گاز گذاشت و با دیدن عقربه شمار رو 200 باتند نیست که.
وحشت جیغ زدم.
-این تنده بیب.
با ترس داد زدم:
باشع مثل قبل برو... باشه.
لبخند دندون نمایی زد و سرعتش و پایین اورد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم.
خدایا خودت کمکم کن!
حدودا نیم ساعت بعد متوجه شدم رو بامیم.
ماشین و نگه داشت.
با حیرت در و فوری باز کردم خیره به منظره خیره کننده روبه روم
پیاده شدم.
-وای!
کنارم ایستاد.
-قشنگه نه؟
با بهت به چراغای زیر پام زل زدم.
شهر زیر پام بود با حیرت نالیدم.
-خیلی خوشگله.
نفسم بند اومده بود.
-انگار دنیا خیلی کوچیکه! زیر پامونه.
روی زمین نشست.
-ما خیلی کوچیکیم.
کنارش نشستم خیره به نورای رنگا رنگ لب زدم.
-اونجا کلی ادم هست با کلی سرنوشت و زندگی متفاوت.
نفس عمیقی کشیدم.
با چشمای ریز به پایین زل زده بود.
-داری چیکار می کنی؟
متفکر گفت:
-سعی میکنم از این باال به مردم شهر نگاه کنم.
ابروهام و باال انداختم با لبخند گفتم:
-از نگاه کردن بهشون به چی رسیدی.
سرش و چرخوند و به چشمان زل زد سرش و نزدیک صورتم اورد:
-به این که جز تو چیزی نمی بینم.
هم زمان انتهای جملش لباش رو لبام قرار گرفت.
با حیرت تو همون حالت خشکم زد.
دستش پشت گردنم قرار گرفت و آروم موهام و کنار زد و لباش و
نرم رو لبام حرکت میداد.
با بهت و چشمای بسته به این فکر میکردم که داره ه اتفاقی میفته!
میالد داره چیکار میکنه.
مغزم به اینا فکر میکرد.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد