رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/25 23:22

چند قدم عقب رفت و به دیوار تکیه زد.
با بغض دستی به موهام کشیدم و لخته ای ازش و پشت گوش￾چمدونتو دیدم تو اتاقت.
زدم.
حس کردم صداش خش داره و گرفتست.
-میدونم ازم متنفری...همه ازم متنفرن...
هیچ کی نمیتونه منو دوست داشته باشه.
قلبم لرزید.سرم و بلند کردم و به چشماش زل زدم.
به گوشه ای از پزیرایی زل زده بود و تو چشماش میشد نیش اشک
و دید.
-میدونی شب تا صبح درس خوندن و بعد سر امتحان تغیر
شخصیت دادن یعنی چی؟
یادم نیست اون شخصیتم اسمش چی بود.
اون فکر میکرد دکتره!
تو کالس داد میزد من کجام! من االن باید پیش زنم
باشم...واقعیت و که فهمید از بین رفت.
بچه های مدرسه فکر میکردن دیوونم.
تو مدرسه تنها بودم...تو دبیرستان تنها بودم.
و تصمیم گرفتم بیخیال درس بشم.
تو سال ده بار مدرسه عوض میکردم تهشم هیچی بود!
خندید و دستی به فکش کشید:
-هربار که بستریم میکردن و به شخصیتام همه چیز و
میگفتن.اونارو از بین میبردن.
ولی به جای اونا یه شخصیت جدید شکل میگرفت...که بد تر از
قبلی میتونست باشه
پس بیخیالم شدن و تصمیم گرفتن فقط حفظ آبرو کنن.
و من تنها تر شدم.
یه پاش و دراز کرد و گفت:
ولی به خاطر دوتا از شخصیتای بدم نروژ بستری شدم و خونم و به￾خیلی وقته اینجا زندگی میکنم تابابام بتونه گند کاریام و جمع کنه.
مهیار سپردم.
اون شخصیتا که نابود شدن به جاش این جدیده به وجود اومد...
همونی که اون شب دیدی...اسم نداره...زندگی نداره...اون منم! مِن
اعصبانی! مِن روانی شده
تو نروژ یکی و زدم...دنده هاش آسیب دید و کل دندوناش جز 6 تا
خورد شد و جراحی فکم داشت. چون بابام نبود از داداش بزرگه

1401/07/25 23:22

فریاد کمک گرفتم برا جمع کردن قصیه چون بیمارستان
داره...فریادم درعوضش کمک خواست نیاز و پیدا کنم.
با بهت نگاهش می کردم.
خیره به سمت چپش گفت:
-میدونی تنهایی از یه جایی به بعد دیگه یه احساس نیست...سبک
زندگیه!
نگاهش و چرخوند و هنوزم توچشماش نیش اشک و میشد دید.
-من اینم...یه هیوال..یه حیوون.یه روانی...
حاال که دیدی میتونی بری.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
بلند شدم و ایستاد:
-و اینم بدون از زدن اونا پشیمون نیستم...
حتی اگ بمیرن.
اگه کسی اذیتت کنه،اگه کسی دستت و بگیره
اون اخرین باریه که از دستش استفاده کرده!
خشک شده نگاهش کردم در خونه رو باز کرد
قبل رفتن برگشت و نگاهم کرد.
-و راستی...اگه اونجا نبودی و اون قدر صدام نمیزدی اونا مرده
بودن.
به دستای مشت شده و فک قفل شدش زل زدم
از خونه خارج شد و محکم در و بست.
زانو هام خم شد و روی کاناپه سقوط کردم.

1401/07/25 23:23

فریاد کمک گرفتم برا جمع کردن قصیه چون بیمارستان
داره...فریادم درعوضش کمک خواست نیاز و پیدا کنم.
با بهت نگاهش می کردم.
خیره به سمت چپش گفت:
-میدونی تنهایی از یه جایی به بعد دیگه یه احساس نیست...سبک
زندگیه!
نگاهش و چرخوند و هنوزم توچشماش نیش اشک و میشد دید.
-من اینم...یه هیوال..یه حیوون.یه روانی...
حاال که دیدی میتونی بری.
از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
بلند شدم و ایستاد:
-و اینم بدون از زدن اونا پشیمون نیستم...
حتی اگ بمیرن.
اگه کسی اذیتت کنه،اگه کسی دستت و بگیره
اون اخرین باریه که از دستش استفاده کرده!
خشک شده نگاهش کردم در خونه رو باز کرد
قبل رفتن برگشت و نگاهم کرد.
-و راستی...اگه اونجا نبودی و اون قدر صدام نمیزدی اونا مرده
بودن.
به دستای مشت شده و فک قفل شدش زل زدم
از خونه خارج شد و محکم در و بست.
زانو هام خم شد و روی کاناپه سقوط کردم.

1401/07/25 23:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:04

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:04

هم زمان همراه با اونا وارد خونه شد و همشون وسیله ها رو وسط
پزیرایی گذاشتن.
-فکر کنم اشتباهی شده من چیزی سفارش ندادم لطفا برید بیرون.
مرد برگشت و خیره نگاهم کرد:
-اینا هدایایی از طرف اقای بوراک یامانن...
گفتن اینو بدم به خودتون.
هم زمان خم شد و باکس کوچیک و مشکی رنگی و که یه گل
کوچیک طالیی روش داشت و به سمتم گرفت.با چشمای حدقه
دراومده باکس و گرفتم و بازش کردم.
یه کاغذ لول شده کنار یه ساعت گرون قیمت!
کاغذ و باز کردم و متن و خوندم.
-به خاطر اون روز میتونی ببخشیم بانو؟
با همون حالت خشک شده چند بار دیگه متن نامه رو خوندم.
پسر و دو تا دخترایی که اومده بودن خونه از خونه خارج شدن و
مردم به سمت در رفت و لحظه آخر چرخید و گفت:
هشت به آدرسی که براتون فرستاده میشه برای صرف شام با￾اقای بوراک گفتن شخصا به اطالعتون برسونم امشب ساعت
ایشون تشریف ببرید...یه ماشینم میفرستیم خانوم.
خواستم جوابش و بدم که فوری از خونه خارج شد و در و بست.
با دهنی باز جعبه رو روی کانتر گذاشتم و به سمت باکسا رفتم...
دقیقا رژ لبی که اونجا افتاد و نابود صد از مارک اون همه رنگش
فقط تو یه باکس بود.
مدل ساعت خودم...و چند تا ساعت دیگه.
چند تا کیف که یکیش دقیقا شکل همونی بود که زنجیرش تو دفتر
بوراک یا همون میالد پاره شد!
در بزرگ ترین جعبه رو باز کردم و با دیدن لباس بزرگ و پفی
صورتی رنگ دیگه به نهایت حیرت رسیدم. مثل برق گرفته ها
پیرهن و از تو باکس بیرون اوردم و با چشمای گرد نگاهش کردم.
در جعبه کنارشو باز کردم و به کفشای پاشنه بلند سفید زل زدم.
-یعنی چی!
خشک شده سرمو چرخوندم و به قابلمه روی گاز زل زدم...
نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم.
خب حاال چه غلطی کنم؟
شام دیگه چه صیغه ایه!؟
برم؟ نرم؟ وگه برم و بگه هول و سسته چی؟
باز اگه نرم و بگه خودمو گرفتمو بی احترامی کردم و دیگه محلم

1401/07/27 11:08

نده چی؟
با کمی تجزیه تحلیل به این نتیجه رسیدم باید برم.
من هدفم نزدیکی به شخصیتای میالد بود.
خب اینم میتونست دلیل قانع کننده ای برای غرور خودم باشه!
ولی باید یه جور برخورد میکردم که بفهمه تو چنگش نیستم.
دستش بیاد، پولش برام اهمیتی نداره!
نفس عمیقی کشیدمو باقی بسته هارو باز کردم.
دو تا باکس کوچیک دو مارک گرون ادکلن بودن.
دستی به موهام کشیدم و حدودا 40 دقیقه بعد پشت میز ناهار
خوری خیره به باکسای توی پزیرایی قاشق پر از ماکارانی رو به
سمت دهنم میبردم.
لیوان نوشابمو سر کشیدم و چشمامو محکم بستم.
-اوف دنیز..اوف تو االن باید صد ها کیلومتر از اینجا دور شده
بودی...اخه چرا نرفتی.
خیره به ماکارانی های تو ظرفم گفتم:
-کاش میرفتم!
هم زمان یه قاشق دیگه تو دهنم کردم و با دهن پر گفتم:
به زور ماکارانی های تو دهنمو جوییدمشون و از پشت میز بلند￾نه عقب نمیکشم.
شدم.
به ساعت زل زدم.
ساعت سه بود.تا هشت خیلی وقت داشتم.
با همین فکر حسابی لم دادم روی کاناپه و برای ازاد سازی ذهنم از
افکار منفی و دور کردن استرس و اضطراب تی وی و روشن کردم و
مشغول دیدن فیلم بی سر و ته فرانسوی شدم.
اواخر فیلم از بی حوصلگی کانال و عوض کردم
با دیدن کارتون بی بی باس با لبخند مشغول دیدنش شدم.
اواسط فیلم یه لحظه با لبخند به ساعت زل زدم و با دیدن عقربه
کوچیک که بین عدد شیش و هفت بود چشمام گرد شد.
با ترس از جا پریدم و به اطراف زل زدم.
وحشت زده به سمت اتاق دوییدم.
در کمدم و باز کردم.
با استرس تند تند لباسام و پیرهنام و کنار میزدم...گفت شام...پس
یه جای شیکه حتما
حااال چی بپوشم! خدایا چیزی ندارم که خیلی شیک و مناسب
باشه...

1401/07/27 11:08

با یاد اوری اون پیرهن پفی صورتی چشمام گرد شد...اها! مثل
فیلما واسم لباس فرستاده!؟
چه جنتلمن! با یاد اوری رفتارش تو برج عصبی غریدم:
کالفه وارد پزیرایی شدم پیرهن و کفشا رو برداشتم و لباسام و در￾گمشه با اون جنتلمنیش.
اوردم و پیرهن و پوشیدم.
متاسفانه اندازم نبود...خدایا!
یه بار نشد همه چیزمون مثل فیلما شه!
عصبی به موهام چنگ زدم...حاال چیکار کنم؟
دوییدم سمت پا تختی و از تو کشو جعبه نخ و سوزن و دراوردم.
لباس و چپه کردم و خطی که از پشت با دوختش پیرهن و تنگ
کرده بود و دنبال کردم.
کمی از پارچه رو جمع کردم و شروع کردم به دوختن.
این طوری میشد تنگ ترش کرد تا این قدر شل و ول نباشه.
با استرس تند تند میدوختم و چند بارم سوزن رفت تو انگشتم و
رسما ابکش شدم.
-یه بار نشد مثل ادم آماده شم...اگه نیاز بود از سه ساعت قبل همه
چیز و اماده می کرد.
خاک تو سرم نشستم کارتون میبینم...
اونم بچه رییس!
دوختش که تموم شد فوری با دندونم نخ و پاره کردم و سوزن و
انداختم تو جعبه.
فوری بلند شدم و دوباره پیرهن و پوشیدم.
خب حاال بهتر شد.
فوری نشستم پشت میز آرایش شروع کردم به آرایش.
تنها شانسم این بود خط چشمم خیلی خوب از آب در اومد.
فوری ریمل زدم و براشم و انداختم رو میز و فوری رژ لبم و برداشتم
و رو لبای برجستم کشیدم.
از پشت میز بلند شدم و به موهام زل زدم.
چون وقت سشوار و فر کردن یا لخت شالقی کردن نبود فوری
قسمتی از جلو رو کج ریختم و تهشو فر کردم.باقی رو باالی سرم
گوجه ای شلخته درست کردم.
نف عمیقی کشیدم و فوری گردنبند و گوشواره ام و از تو جعبه در
اوردم.
هول زده هم زمان که گوشواره هام و گوشم می کردم کفشا رو پام

1401/07/27 11:08

می کردم...تف بهش اینا ام اندازه نبود.
بلند شدم.خدارو شکر کفش پاشنه بلند سفید داشتم.
یقه پیرهن دکولته صورتی با تور بود و قد پیرهن تا یه وجب روی
زانو بود و از کمر پف دار میشد.
کفشای خودمو پوشیدم و ساعت و دستبندمم دستم کردم.
کیف و گوشی شنل سفید و خز دارم و برداشتم و ادکلن زدم.
نگاهی به اطراف انداختم و سوییچ ماشین و برداشتم.
ساعت هفت و نیم بود.
فوری از خونه خارج شدم و نفس نفس زنون به سمت آسانسور
رفتم و به ادرسی که یکم پیش به گوشیم مسیج شده بود نگاه
کردم.
از خونه خارج شدم و داشتم به سمت ماشینم میرفتم که با دیدن
همون مردی که از طرف میالو اومده بود تکیه زده به ماشین مدل
باالی مشکی رنگ چشمام گرد شد.
در عقب ماشین و باز کرد.
-بفرمایید خانوم.
با اخمای درهم گفتم:
-ممنونم...ولی من با ماشین خودم میام.
لبخندی زد:
-بفرمایین خانوم.
و دوباره به ماشین اشاره کرد.
ابروهام باال پرید و گفتم:
-گفتم که...
با لبخند گفت:
-دوست دارید از کارم اخراج بشم؟
حیرت زده نگاهش کردم که دوباره گفت:
-لطفا بفرمایید بشنید.
نفسمو اه مانند از سینه خارج کردم و سوار شدم و در و بست.
اونم سوار شد و کمربندش و زد و راه افتاد.
عصبی دستم و به پیشونیم تکیه زدم و چشمام و چند لحظه بستم.
دستم و رو پف پیرهنم گذاشتم و به چشم و ابروی راننده که از آینه￾خدایا امشب و بخیر بگذرون.
مشخص بود زل زدم
-این رستوران کجا هست؟ اگه میخواستین بیاین دنبالم چرا ادرس
فرستادید شمارمو از کجا دارید؟
آروم جواب داد:

1401/07/27 11:09

هم زمان همراه با اونا وارد خونه شد و همشون وسیله ها رو وسط
پزیرایی گذاشتن.
-فکر کنم اشتباهی شده من چیزی سفارش ندادم لطفا برید بیرون.
مرد برگشت و خیره نگاهم کرد:
-اینا هدایایی از طرف اقای بوراک یامانن...
گفتن اینو بدم به خودتون.
هم زمان خم شد و باکس کوچیک و مشکی رنگی و که یه گل
کوچیک طالیی روش داشت و به سمتم گرفت.با چشمای حدقه
دراومده باکس و گرفتم و بازش کردم.
یه کاغذ لول شده کنار یه ساعت گرون قیمت!
کاغذ و باز کردم و متن و خوندم.
-به خاطر اون روز میتونی ببخشیم بانو؟
با همون حالت خشک شده چند بار دیگه متن نامه رو خوندم.
پسر و دو تا دخترایی که اومده بودن خونه از خونه خارج شدن و
مردم به سمت در رفت و لحظه آخر چرخید و گفت:
هشت به آدرسی که براتون فرستاده میشه برای صرف شام با￾اقای بوراک گفتن شخصا به اطالعتون برسونم امشب ساعت
ایشون تشریف ببرید...یه ماشینم میفرستیم خانوم.
خواستم جوابش و بدم که فوری از خونه خارج شد و در و بست.
با دهنی باز جعبه رو روی کانتر گذاشتم و به سمت باکسا رفتم...
دقیقا رژ لبی که اونجا افتاد و نابود صد از مارک اون همه رنگش
فقط تو یه باکس بود.
مدل ساعت خودم...و چند تا ساعت دیگه.
چند تا کیف که یکیش دقیقا شکل همونی بود که زنجیرش تو دفتر
بوراک یا همون میالد پاره شد!
در بزرگ ترین جعبه رو باز کردم و با دیدن لباس بزرگ و پفی
صورتی رنگ دیگه به نهایت حیرت رسیدم. مثل برق گرفته ها
پیرهن و از تو باکس بیرون اوردم و با چشمای گرد نگاهش کردم.
در جعبه کنارشو باز کردم و به کفشای پاشنه بلند سفید زل زدم.
-یعنی چی!
خشک شده سرمو چرخوندم و به قابلمه روی گاز زل زدم...
نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم.
خب حاال چه غلطی کنم؟
شام دیگه چه صیغه ایه!؟
برم؟ نرم؟ وگه برم و بگه هول و سسته چی؟
باز اگه نرم و بگه خودمو گرفتمو بی احترامی کردم و دیگه محلم

1401/07/27 11:08

نده چی؟
با کمی تجزیه تحلیل به این نتیجه رسیدم باید برم.
من هدفم نزدیکی به شخصیتای میالد بود.
خب اینم میتونست دلیل قانع کننده ای برای غرور خودم باشه!
ولی باید یه جور برخورد میکردم که بفهمه تو چنگش نیستم.
دستش بیاد، پولش برام اهمیتی نداره!
نفس عمیقی کشیدمو باقی بسته هارو باز کردم.
دو تا باکس کوچیک دو مارک گرون ادکلن بودن.
دستی به موهام کشیدم و حدودا 40 دقیقه بعد پشت میز ناهار
خوری خیره به باکسای توی پزیرایی قاشق پر از ماکارانی رو به
سمت دهنم میبردم.
لیوان نوشابمو سر کشیدم و چشمامو محکم بستم.
-اوف دنیز..اوف تو االن باید صد ها کیلومتر از اینجا دور شده
بودی...اخه چرا نرفتی.
خیره به ماکارانی های تو ظرفم گفتم:
-کاش میرفتم!
هم زمان یه قاشق دیگه تو دهنم کردم و با دهن پر گفتم:
به زور ماکارانی های تو دهنمو جوییدمشون و از پشت میز بلند￾نه عقب نمیکشم.
شدم.
به ساعت زل زدم.
ساعت سه بود.تا هشت خیلی وقت داشتم.
با همین فکر حسابی لم دادم روی کاناپه و برای ازاد سازی ذهنم از
افکار منفی و دور کردن استرس و اضطراب تی وی و روشن کردم و
مشغول دیدن فیلم بی سر و ته فرانسوی شدم.
اواخر فیلم از بی حوصلگی کانال و عوض کردم
با دیدن کارتون بی بی باس با لبخند مشغول دیدنش شدم.
اواسط فیلم یه لحظه با لبخند به ساعت زل زدم و با دیدن عقربه
کوچیک که بین عدد شیش و هفت بود چشمام گرد شد.
با ترس از جا پریدم و به اطراف زل زدم.
وحشت زده به سمت اتاق دوییدم.
در کمدم و باز کردم.
با استرس تند تند لباسام و پیرهنام و کنار میزدم...گفت شام...پس
یه جای شیکه حتما
حااال چی بپوشم! خدایا چیزی ندارم که خیلی شیک و مناسب
باشه...

1401/07/27 11:08

با یاد اوری اون پیرهن پفی صورتی چشمام گرد شد...اها! مثل
فیلما واسم لباس فرستاده!؟
چه جنتلمن! با یاد اوری رفتارش تو برج عصبی غریدم:
کالفه وارد پزیرایی شدم پیرهن و کفشا رو برداشتم و لباسام و در￾گمشه با اون جنتلمنیش.
اوردم و پیرهن و پوشیدم.
متاسفانه اندازم نبود...خدایا!
یه بار نشد همه چیزمون مثل فیلما شه!
عصبی به موهام چنگ زدم...حاال چیکار کنم؟
دوییدم سمت پا تختی و از تو کشو جعبه نخ و سوزن و دراوردم.
لباس و چپه کردم و خطی که از پشت با دوختش پیرهن و تنگ
کرده بود و دنبال کردم.
کمی از پارچه رو جمع کردم و شروع کردم به دوختن.
این طوری میشد تنگ ترش کرد تا این قدر شل و ول نباشه.
با استرس تند تند میدوختم و چند بارم سوزن رفت تو انگشتم و
رسما ابکش شدم.
-یه بار نشد مثل ادم آماده شم...اگه نیاز بود از سه ساعت قبل همه
چیز و اماده می کرد.
خاک تو سرم نشستم کارتون میبینم...
اونم بچه رییس!
دوختش که تموم شد فوری با دندونم نخ و پاره کردم و سوزن و
انداختم تو جعبه.
فوری بلند شدم و دوباره پیرهن و پوشیدم.
خب حاال بهتر شد.
فوری نشستم پشت میز آرایش شروع کردم به آرایش.
تنها شانسم این بود خط چشمم خیلی خوب از آب در اومد.
فوری ریمل زدم و براشم و انداختم رو میز و فوری رژ لبم و برداشتم
و رو لبای برجستم کشیدم.
از پشت میز بلند شدم و به موهام زل زدم.
چون وقت سشوار و فر کردن یا لخت شالقی کردن نبود فوری
قسمتی از جلو رو کج ریختم و تهشو فر کردم.باقی رو باالی سرم
گوجه ای شلخته درست کردم.
نف عمیقی کشیدم و فوری گردنبند و گوشواره ام و از تو جعبه در
اوردم.
هول زده هم زمان که گوشواره هام و گوشم می کردم کفشا رو پام

1401/07/27 11:08

می کردم...تف بهش اینا ام اندازه نبود.
بلند شدم.خدارو شکر کفش پاشنه بلند سفید داشتم.
یقه پیرهن دکولته صورتی با تور بود و قد پیرهن تا یه وجب روی
زانو بود و از کمر پف دار میشد.
کفشای خودمو پوشیدم و ساعت و دستبندمم دستم کردم.
کیف و گوشی شنل سفید و خز دارم و برداشتم و ادکلن زدم.
نگاهی به اطراف انداختم و سوییچ ماشین و برداشتم.
ساعت هفت و نیم بود.
فوری از خونه خارج شدم و نفس نفس زنون به سمت آسانسور
رفتم و به ادرسی که یکم پیش به گوشیم مسیج شده بود نگاه
کردم.
از خونه خارج شدم و داشتم به سمت ماشینم میرفتم که با دیدن
همون مردی که از طرف میالو اومده بود تکیه زده به ماشین مدل
باالی مشکی رنگ چشمام گرد شد.
در عقب ماشین و باز کرد.
-بفرمایید خانوم.
با اخمای درهم گفتم:
-ممنونم...ولی من با ماشین خودم میام.
لبخندی زد:
-بفرمایین خانوم.
و دوباره به ماشین اشاره کرد.
ابروهام باال پرید و گفتم:
-گفتم که...
با لبخند گفت:
-دوست دارید از کارم اخراج بشم؟
حیرت زده نگاهش کردم که دوباره گفت:
-لطفا بفرمایید بشنید.
نفسمو اه مانند از سینه خارج کردم و سوار شدم و در و بست.
اونم سوار شد و کمربندش و زد و راه افتاد.
عصبی دستم و به پیشونیم تکیه زدم و چشمام و چند لحظه بستم.
دستم و رو پف پیرهنم گذاشتم و به چشم و ابروی راننده که از آینه￾خدایا امشب و بخیر بگذرون.
مشخص بود زل زدم
-این رستوران کجا هست؟ اگه میخواستین بیاین دنبالم چرا ادرس
فرستادید شمارمو از کجا دارید؟
آروم جواب داد:

1401/07/27 11:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:15

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:23

نیشخندی زد و گفت:
-جدا؟
به تبعیت از خودش نیشخند زدم:
کوتاه خندید و به در خروجی زل زد و چشماش و گردوند و در اخر￾جدا!
به چشمام زل زد.
-با من لج نکن...
دست به سینه با نیشخند گفتم:
-من وقِت لج کردن با امثال شمارو ندارم!
پوزخند زد:
-امثال من؟
لبامو کمی غنچه کردم و متفکر نگاهش کردم.
نگاهش رو لبام خیره موند.فوری گفتم:
-خود خواه و خود پرست و غد و مغروری که انگار آسمون دهن باز
کرده اینا رو انداخته رو پر غو...من امثال شما رو هیچ ،میدونم...
نه وقت میزارم راجبتون فکر کنم نه چیز دیگه...
نگاه خیره اش و میخ چشمام کرد.
انگشت سبابه اش و رو لبم گذاشت.
خشک شده ساکت شدم.
آروم گفت:
-دقت کن...بعضی حرفا...مثل بعضی از قصه هان...نزار پایان
خوشت یهو بد شه.
اخم کردم،ادامه داد:
-من اگه بخوام حرفم و ثابت کنم بعید نیست کوه و به خاطرش
جابه جا کنم...
نیشخندی زد ،انگشت شصتش و اروم رو گونم کشید و گفت:
-تو که َپری!
دندونام و رو هم سابیدم و با حرص خندیدم.
-وای...ترسیدم.
در حقیقت...زهر ترک شده بودم.
جوری که ارزو میکردم کاش هیچ وقت پامو تو استانبول نمیزاشتم.
اگر امشب حرصش و درنمیاوردم و باهاش بحث نمیکردم بعد
امشب به خاطر جبران اشتباهش میرفت و دیگه پیداش نمیشد
منم دیگه نمیتونستم از نزدیک شخصیتش و برسی کنم.
پس مجبور بودم ریسک کنم...

1401/07/27 11:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:23

نیشخندی زد و گفت:
-جدا؟
به تبعیت از خودش نیشخند زدم:
کوتاه خندید و به در خروجی زل زد و چشماش و گردوند و در اخر￾جدا!
به چشمام زل زد.
-با من لج نکن...
دست به سینه با نیشخند گفتم:
-من وقِت لج کردن با امثال شمارو ندارم!
پوزخند زد:
-امثال من؟
لبامو کمی غنچه کردم و متفکر نگاهش کردم.
نگاهش رو لبام خیره موند.فوری گفتم:
-خود خواه و خود پرست و غد و مغروری که انگار آسمون دهن باز
کرده اینا رو انداخته رو پر غو...من امثال شما رو هیچ ،میدونم...
نه وقت میزارم راجبتون فکر کنم نه چیز دیگه...
نگاه خیره اش و میخ چشمام کرد.
انگشت سبابه اش و رو لبم گذاشت.
خشک شده ساکت شدم.
آروم گفت:
-دقت کن...بعضی حرفا...مثل بعضی از قصه هان...نزار پایان
خوشت یهو بد شه.
اخم کردم،ادامه داد:
-من اگه بخوام حرفم و ثابت کنم بعید نیست کوه و به خاطرش
جابه جا کنم...
نیشخندی زد ،انگشت شصتش و اروم رو گونم کشید و گفت:
-تو که َپری!
دندونام و رو هم سابیدم و با حرص خندیدم.
-وای...ترسیدم.
در حقیقت...زهر ترک شده بودم.
جوری که ارزو میکردم کاش هیچ وقت پامو تو استانبول نمیزاشتم.
اگر امشب حرصش و درنمیاوردم و باهاش بحث نمیکردم بعد
امشب به خاطر جبران اشتباهش میرفت و دیگه پیداش نمیشد
منم دیگه نمیتونستم از نزدیک شخصیتش و برسی کنم.
پس مجبور بودم ریسک کنم...

1401/07/27 11:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/27 11:29