525 عضو
با خشونت نمیبوسید...ولی سلطه کاملش و رو بدنم مخصوصا لبام
حس می کردم.
شنل از دستم افتاد و میالد کمی جابه جا شد با پام شنل و لگد
کردم
با حیرت چشمای گردم و بستم و دست چپم بین سینه اونو و گردن
خودم مونده و بدنم سر شده و اون قصد نداشت بیخیال لبای
بیچاره ام شه.
فالش دوربین و صدای چیک چیک عکس.
صدای خبرنگارا همه چیز در هم امیخته شده بود.
و من انگار تو افق محو بودم.
یه جایی بین خواب و بیداری...
باورم نمیشد همچین کاری بکنه
ازم فاصله گرفت و به نفس نفس افتادم و با نیشخند رژ لب کنار
لبش و با انگشت شصتش پاک کرد و رو به خبرنگارا گفت:
-بیشتر از این وارد حریم خصوصیمون نشین.
دوست داشتم بگم مگه حریمی ام موند؟
پاهام سست شده و حالم بد بود.
استرس و فشار و چشمایی که حس میکردم از اون دنیا دارن نگاهم
میکنن و ازم دلخورن...
کامران ازم دل خور بود.
چند تا از مامورای رستوران به سمت خبرنگارا رفتن و اونا رو به زور
به عقب روندن و صداشون رو مخم راه میرفت:
-اقای بوراک رابطتون جدیه؟ ازدواج میکنید؟
بوراک خان میشه سوالم و جواب بدید.
-لطفا این خانوم و معرفی کنید همکارتون هستن؟
هر لحظه که ازمون دور میشدن سنگینی بار رو دوشم سبک تر واین خانوم ترکین؟ راجبشون اطالعات بدید.
وقتی مطمئن شدم نیستن زانوهام تا شد و دستای میالد دور کمرم
حلقه شد و نزاشت بیفتم...بی حال و با رنگ و رویی که مطمئن
بودم پریده بهش زل زدم.
-بهت که گفتم...این بازی و شروع نکن.
لبخند مرموز و ترسناکی زد.
-حاال که وارد بازی شدی ازم فرار کن...تا نگیرمت.
قطعا شوخی میکرد!؟
کاش شوخی می کرد...کاش.
با خشونت نمیبوسید...ولی سلطه کاملش و رو بدنم مخصوصا لبام
حس می کردم.
شنل از دستم افتاد و میالد کمی جابه جا شد با پام شنل و لگد
کردم
با حیرت چشمای گردم و بستم و دست چپم بین سینه اونو و گردن
خودم مونده و بدنم سر شده و اون قصد نداشت بیخیال لبای
بیچاره ام شه.
فالش دوربین و صدای چیک چیک عکس.
صدای خبرنگارا همه چیز در هم امیخته شده بود.
و من انگار تو افق محو بودم.
یه جایی بین خواب و بیداری...
باورم نمیشد همچین کاری بکنه
ازم فاصله گرفت و به نفس نفس افتادم و با نیشخند رژ لب کنار
لبش و با انگشت شصتش پاک کرد و رو به خبرنگارا گفت:
-بیشتر از این وارد حریم خصوصیمون نشین.
دوست داشتم بگم مگه حریمی ام موند؟
پاهام سست شده و حالم بد بود.
استرس و فشار و چشمایی که حس میکردم از اون دنیا دارن نگاهم
میکنن و ازم دلخورن...
کامران ازم دل خور بود.
چند تا از مامورای رستوران به سمت خبرنگارا رفتن و اونا رو به زور
به عقب روندن و صداشون رو مخم راه میرفت:
-اقای بوراک رابطتون جدیه؟ ازدواج میکنید؟
بوراک خان میشه سوالم و جواب بدید.
-لطفا این خانوم و معرفی کنید همکارتون هستن؟
هر لحظه که ازمون دور میشدن سنگینی بار رو دوشم سبک تر واین خانوم ترکین؟ راجبشون اطالعات بدید.
وقتی مطمئن شدم نیستن زانوهام تا شد و دستای میالد دور کمرم
حلقه شد و نزاشت بیفتم...بی حال و با رنگ و رویی که مطمئن
بودم پریده بهش زل زدم.
-بهت که گفتم...این بازی و شروع نکن.
لبخند مرموز و ترسناکی زد.
-حاال که وارد بازی شدی ازم فرار کن...تا نگیرمت.
قطعا شوخی میکرد!؟
کاش شوخی می کرد...کاش.
با حیرت ازش فاصله گرفتم:
-برو پی کارت عوضی!
نیشخندی زد و خیره نگاهم کرد.
-کجا برم؟
با حرص و اعصبانیت دندونام و رو هم سابیدم.
حالم خوب نبود.موج عظیمی از احساسات مختلف و داشتم تجربه
میکردم.
غم...هیجان...اعصبانیت...حرص.
دچار تداخل احساسات شده بودم.
نمیدونستم باید چیکار کنم...
برای همین همه ری اکشنا رو با هم نشون دادم.
چشمام پر اشک شد و دستام از اعصبانیت مشت.
بغض تو گلوم بالا اومد و چونم و لرزوند و هم زمان دندونام از
حرص روی هم سابیده شد.
چشماش روی اعضای صورتم در گردش بود.
-هی...فقط یه بوسه بود سخت نگیر.
کنترلم و از دست دادم.دستم و بالا بردم.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
موج خشم و اعصبانیت و عذاب وجدانم در مقابل تمرکز و عقلم
چیره شدن.
و همین کافی بود تا کف دست راستم محکم رو گونه اش فرود
بیاد.
اون قدری فک پهن و و گردن پهن تری داشت ک یه سانتم
صورتش تکون نخوره.
یعنی برعکس فیلما و صحنه هایی ک از تو گوشی خوردن کارکترای
مرد دیده بودم که صورتشون کج میشه میلاد با رگای منقبض شده
کنار شقیقه اش مات به من زل زده و صورتش ثابت مونده بود.
-من اون قدر لنگه بوسیده شدن از طرف امثال تو نیستم که الان رو
ابرا باشم.
برعکس دوست دارم خودم و بکشم که بهم دست زدی...ولی این
اخرین آبرو ریزی ای بود که تو عمرم تجربه کردم و تو مسببش
بودی.
اخرین باریه که میتونی همچین غلطی بکنی.
چشماش و کمی ریز کرد:
واقعا؟
با حیرت ازش فاصله گرفتم:
-برو پی کارت عوضی!
نیشخندی زد و خیره نگاهم کرد.
-کجا برم؟
با حرص و اعصبانیت دندونام و رو هم سابیدم.
حالم خوب نبود.موج عظیمی از احساسات مختلف و داشتم تجربه
میکردم.
غم...هیجان...اعصبانیت...حرص.
دچار تداخل احساسات شده بودم.
نمیدونستم باید چیکار کنم...
برای همین همه ری اکشنا رو با هم نشون دادم.
چشمام پر اشک شد و دستام از اعصبانیت مشت.
بغض تو گلوم بالا اومد و چونم و لرزوند و هم زمان دندونام از
حرص روی هم سابیده شد.
چشماش روی اعضای صورتم در گردش بود.
-هی...فقط یه بوسه بود سخت نگیر.
کنترلم و از دست دادم.دستم و بالا بردم.
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد.
موج خشم و اعصبانیت و عذاب وجدانم در مقابل تمرکز و عقلم
چیره شدن.
و همین کافی بود تا کف دست راستم محکم رو گونه اش فرود
بیاد.
اون قدری فک پهن و و گردن پهن تری داشت ک یه سانتم
صورتش تکون نخوره.
یعنی برعکس فیلما و صحنه هایی ک از تو گوشی خوردن کارکترای
مرد دیده بودم که صورتشون کج میشه میلاد با رگای منقبض شده
کنار شقیقه اش مات به من زل زده و صورتش ثابت مونده بود.
-من اون قدر لنگه بوسیده شدن از طرف امثال تو نیستم که الان رو
ابرا باشم.
برعکس دوست دارم خودم و بکشم که بهم دست زدی...ولی این
اخرین آبرو ریزی ای بود که تو عمرم تجربه کردم و تو مسببش
بودی.
اخرین باریه که میتونی همچین غلطی بکنی.
چشماش و کمی ریز کرد:
واقعا؟
بدنم از شدت ترس و استرس منقبض شده و به سختی نفس
میکشیدم.
اما تو صورتش زل زدم:
-آره
نیشخند زد...نیشخنداش رو مخ بود گفته بودم؟
-که بار آخرمه
ابروهام بالا پرید...نه...نه...لجشو درنیار دنیز.
کل شخصیتای میالد لج باز و یه دنده ان...
اون جمله ای که رو زبون درازته رو نگو...الل شو.
-آره!
تیر اخر و زدم...خورد به هدف.
خندید و به خبر نگارایی که از دور میشد به سختی دیدشون که
سعی بر کنار زدن محافظا دارن زل زد.
با همون لبخند دست برد و اور کت کرمی رنگش و دراورد و کمی
باال گرفتش تا خوب ببینمش.
گیج به اور کت زل زدم.
دستش و اطرافش باز کرد و نگاهش و از زمین به باال کشید:
تو یه حرکت در مقابل نگاه حیرت زده من بولیز سرمه ای رنگش واین چیه پوشیدم...تو این گرما!
از تنش در اورد و از گردنش بیرون کشیدش،در اخر پرتش کرد رو
زمین.
قلبم در لحظه اومد تو دهنم و سه قدم بلند به عقب برداشتم.
-چ...چه غلطی میکنی!
خندید، خیره به زمین به سمتم اومد.
خبرنگارا انگار از دور دیده بودنمون. محافظا رو کمی کنار زده و جلو
تر اومده بودن ولی بازم خیلی دور بودن.
با وحشت گفتم:
-داری واقعا چه غلطی میکنی! ت..تو معروفی، آبروت میره.
چشماش و تو حدقه چرخوند:
-بیبی چند روز تیتر اخبار میشم و بعدش یکی دیگه رو پیدا میکنن
برای سوژه کردن، مهم تویی و کوتاه شدن زبون دو متریت.
خشک شده نگاهش کردم.
-جلو نیا.
همچنان آروم با همون نگاه شیطانی جلو میومد.
حس میکردم خیلیا دارن نگاهمون میکنن.
و حتی ازمون عکس میگیرن ولی قابلیت جدا کردن نگاه میخ شدم
بدنم از شدت ترس و استرس منقبض شده و به سختی نفس
میکشیدم.
اما تو صورتش زل زدم:
-آره
نیشخند زد...نیشخنداش رو مخ بود گفته بودم؟
-که بار آخرمه
ابروهام بالا پرید...نه...نه...لجشو درنیار دنیز.
کل شخصیتای میالد لج باز و یه دنده ان...
اون جمله ای که رو زبون درازته رو نگو...الل شو.
-آره!
تیر اخر و زدم...خورد به هدف.
خندید و به خبر نگارایی که از دور میشد به سختی دیدشون که
سعی بر کنار زدن محافظا دارن زل زد.
با همون لبخند دست برد و اور کت کرمی رنگش و دراورد و کمی
باال گرفتش تا خوب ببینمش.
گیج به اور کت زل زدم.
دستش و اطرافش باز کرد و نگاهش و از زمین به باال کشید:
تو یه حرکت در مقابل نگاه حیرت زده من بولیز سرمه ای رنگش واین چیه پوشیدم...تو این گرما!
از تنش در اورد و از گردنش بیرون کشیدش،در اخر پرتش کرد رو
زمین.
قلبم در لحظه اومد تو دهنم و سه قدم بلند به عقب برداشتم.
-چ...چه غلطی میکنی!
خندید، خیره به زمین به سمتم اومد.
خبرنگارا انگار از دور دیده بودنمون. محافظا رو کمی کنار زده و جلو
تر اومده بودن ولی بازم خیلی دور بودن.
با وحشت گفتم:
-داری واقعا چه غلطی میکنی! ت..تو معروفی، آبروت میره.
چشماش و تو حدقه چرخوند:
-بیبی چند روز تیتر اخبار میشم و بعدش یکی دیگه رو پیدا میکنن
برای سوژه کردن، مهم تویی و کوتاه شدن زبون دو متریت.
خشک شده نگاهش کردم.
-جلو نیا.
همچنان آروم با همون نگاه شیطانی جلو میومد.
حس میکردم خیلیا دارن نگاهمون میکنن.
و حتی ازمون عکس میگیرن ولی قابلیت جدا کردن نگاه میخ شدم
از رو میالد و نداشتم.
خندید و چرخیدم بدو ام که پشت پیرهنم و کشید که چون خیلین..نیا با تو ام.
محکم کشید چند تا دوخت ظربفی که به پشت پیرهنم زده بودم
پاره شد
صدای پاره شدن دوخت پیرهنم هم زمان شد با چرخیدنم سمت
میالد با وحشت و هول زده لبم و محکم گاز گرفتم.
پیرهن دکولته بود... کشیده شد پایین. با چشمای گرد خیره به
میالد چنگ زدم دور کمر لباس تا نیوفته.
دهن میالد نیمه باز موند و با چشمای گرد به لباسم زل زد.
با حیرت سرم و پایین اوردم و با دیدن لباس زیر سفیدم در آن
واحد هم یخ زدم هم حس کردم پوستم از شدت حرارت می سوزه.
قلبم جوری فرو ریخت که هنگ کرده نفس کم آوردم.
صدای چیک چیک دوربینای عکاسی.
هم زمان بود با صدای خبرنگارایی که دورمون کرده بودن...مگه این
لعنتیا نرفته بودن.
خشک شده چند بار پلک زدم.
میالد بدون پیرهن رو به روی من...
من با پیرهنی که تا حدودا زیر شکمم پایین اومده بود رو به روش
ایستاده بودم!
میالد کالفه و هول زده گفت:
داغ کرده با تنی که می لرزید و نقطه نقطش انگار درد میکرد یهsorry
قدم عقب رفتم
با بغض پیرهن و باال کشیدم و جلوم گرفتم که یهو بازوم و گرفت. و
به سمت خودش کشید به خودم که اومدم محکم با سینه اش
برخورد کردم.
محکم دستاش و دور کمرم پیچوند.
از شوک خارج شدم .عصبی خواستم پسش بزنم که محکم تر گرفتم
و کنار گوشم گفت:
-سرجات واستا دارن نگات می کنن.
من و به خودش چسبونده بود که بدنم و نبینن؟
دستش و رو سرم گذاشت و سرم و محکم رو سینه اش ثابت نگه
داشته بود.
نمی تونستم بین اون همه شلوغی و صدای دوربینا نفس بکشم
میالد خواست به سمتم بیاد که غریدم:
-به من دست نزن.
عصبی نفس عمیقی کشید.
-من از کجا می دونستم لباسه این قدر چرته...در اون مغازه رو تخته
می گیرم.
لرزون خیره به بیرون لب زدم:
-گشاد بود...پشتش و دوختم.
خیرگی نگاهش و حس می کردم.
-این قدر کوچولویی! کوچک ترین سایزم بزرگ بوده؟
با حرص و کالفه غریدم:
-اره اصال یه بند انگشتم ولم کن!
حس کردم می خنده...با سرعت برگشتم.
حق با من بود با نگاهی که می خندید خیره داشت نگاهم می کرد.
-نگام نکن!
ابروهاش باال پرید:
- حالا انگار خیلی ماله...چوب کبریت.
با حرص نگاهم و ازش گرفتم.
-تو خوبی!
از رو میالد و نداشتم.
خندید و چرخیدم بدو ام که پشت پیرهنم و کشید که چون خیلین..نیا با تو ام.
محکم کشید چند تا دوخت ظربفی که به پشت پیرهنم زده بودم
پاره شد
صدای پاره شدن دوخت پیرهنم هم زمان شد با چرخیدنم سمت
میالد با وحشت و هول زده لبم و محکم گاز گرفتم.
پیرهن دکولته بود... کشیده شد پایین. با چشمای گرد خیره به
میالد چنگ زدم دور کمر لباس تا نیوفته.
دهن میالد نیمه باز موند و با چشمای گرد به لباسم زل زد.
با حیرت سرم و پایین اوردم و با دیدن لباس زیر سفیدم در آن
واحد هم یخ زدم هم حس کردم پوستم از شدت حرارت می سوزه.
قلبم جوری فرو ریخت که هنگ کرده نفس کم آوردم.
صدای چیک چیک دوربینای عکاسی.
هم زمان بود با صدای خبرنگارایی که دورمون کرده بودن...مگه این
لعنتیا نرفته بودن.
خشک شده چند بار پلک زدم.
میالد بدون پیرهن رو به روی من...
من با پیرهنی که تا حدودا زیر شکمم پایین اومده بود رو به روش
ایستاده بودم!
میالد کالفه و هول زده گفت:
داغ کرده با تنی که می لرزید و نقطه نقطش انگار درد میکرد یهsorry
قدم عقب رفتم
با بغض پیرهن و باال کشیدم و جلوم گرفتم که یهو بازوم و گرفت. و
به سمت خودش کشید به خودم که اومدم محکم با سینه اش
برخورد کردم.
محکم دستاش و دور کمرم پیچوند.
از شوک خارج شدم .عصبی خواستم پسش بزنم که محکم تر گرفتم
و کنار گوشم گفت:
-سرجات واستا دارن نگات می کنن.
من و به خودش چسبونده بود که بدنم و نبینن؟
دستش و رو سرم گذاشت و سرم و محکم رو سینه اش ثابت نگه
داشته بود.
نمی تونستم بین اون همه شلوغی و صدای دوربینا نفس بکشم
میالد خواست به سمتم بیاد که غریدم:
-به من دست نزن.
عصبی نفس عمیقی کشید.
-من از کجا می دونستم لباسه این قدر چرته...در اون مغازه رو تخته
می گیرم.
لرزون خیره به بیرون لب زدم:
-گشاد بود...پشتش و دوختم.
خیرگی نگاهش و حس می کردم.
-این قدر کوچولویی! کوچک ترین سایزم بزرگ بوده؟
با حرص و کالفه غریدم:
-اره اصال یه بند انگشتم ولم کن!
حس کردم می خنده...با سرعت برگشتم.
حق با من بود با نگاهی که می خندید خیره داشت نگاهم می کرد.
-نگام نکن!
ابروهاش باال پرید:
- حالا انگار خیلی ماله...چوب کبریت.
با حرص نگاهم و ازش گرفتم.
-تو خوبی!
نیشخندی زد.
تا رسیدن دم خونه دیگه حرفی نزد.
راننده، ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.
در ماشین و باز کردم فوری پیاده شدم.
میالدم هم زمان با من پیاده شد.
دستم و به سمت کت بردم که اخم کرده ماشین و دور زد روبه روم
ایستاد.
درنیار رانندم بیشتر از خودم کت می پوشه.
دست به جیب رو کاپوت نشست و گفت:
-از کت زیاد خوشم نمیاد.
بیخیال کت شدم. نگاهم و از عضله هاش گرفتم.
زبونم و از داخل آروم گاز گرفتم تا نگاه نکنم.
لبخندی زد و نگاهم رو استخونی که رو زاویه فکش حرکت کرد خیرهخوبه.
موند.
چه جذاب! چه زاویه فک قشنگی...
فوری هول زده دستام و مشت کردم.
چرخیدم به سمت خونه برم.
-خونت هم کف نیست؟
با دست به ساختمون اشاره کردم.
ابروهاش باال رفت...و هم چنین ابروهای مننه.
حتی خونه ی من براش یه ذره ام آشنا نبود
انگار بار اوله که میاد.
درحالی که چند بار دیده بود...پس واقعا شخصیتای مختلفش
هیچی یادشون نیست
یه آدم دیگن...
چه طور ممکنه! خیلی از بیمارا وضعیتشون این طوری نیست!
بلکه شخصیتای دیگشونم خودشونن فقط رفتار و اخالقشون فرق
داره...
ولی میالد خاص بود.
و من کنجکاو این که چرا این طوریه؟
به سمت ساختمون رفتم و وارد البی شدم.
به سمت اسانسور رفتم. خودم بغل زدم
درای آسانسور باز شدن.
فوری وارد شدم با برگشتم با میالد برخورد کردم.
ترسیده دستم و روی سینش گذاشتم.
-تو!
چشماش و ریز کرد خیره بهم زل زد.
-اها فکر کردی با این لباس شل و ول کوتاه و کت روش میزارم تنها
تا خونت بری!
ابروهام با نهایت سرعت باال رفتن.
-خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. بعدشم لختی سردت میشه
الزم نیست...
دستش و رو لبام گذاشت. با بهت ساکت شدم
-من سردم نمیشه!
با اخم یه قدم به عقب برداشتم.
نیشخند زد.
دکمه طبقه 4 زدم.
آسانسور حرکت کرد.
اومد کنارم تکیه زد به دیواره آسانسور.
کمی خودم کنار کشیدم.
حس می کردم خندش گرفته... مرتیکه...
-نمی ترسی آبروت بره بعد امشب؟
خندید:
خبرم ازم پخش نشدهشاید باورت نشه ولی خیلی کارای عجیبی کردم تا حاال ولی یه
حتی یه بار عمدی یه کاری کردم ولی بازم با وجود خبرنگارایی که
کلی ازم ویدیو گرفتن بازم چیزی ازم پخش نشد.
با نیشخند گفت:
-احتماال یکی تو دفتر روزنامه بدجور طرفدارمه نمی زاره خبری ازم
پخش شه!
با حیرت نگاهش کردم...
خبر نداشت که کار بابای خودشه.
بوراک که خبر نداشت یه شخصیته...
نمی دونست باباش نمی زاره هیچی ازش پخش شه اگر آتیش تو
اخبار خودشو می دید نمی گفت من که هیچ وقت آهنگ ساز
نبودم؟
ماجرا پیچیده تر شد...
پس بابای میالد تمام تالشش و کرده بود که شخصیتای میالد از
نیشخندی زد.
تا رسیدن دم خونه دیگه حرفی نزد.
راننده، ماشین رو جلوی خونه نگه داشت.
در ماشین و باز کردم فوری پیاده شدم.
میالدم هم زمان با من پیاده شد.
دستم و به سمت کت بردم که اخم کرده ماشین و دور زد روبه روم
ایستاد.
درنیار رانندم بیشتر از خودم کت می پوشه.
دست به جیب رو کاپوت نشست و گفت:
-از کت زیاد خوشم نمیاد.
بیخیال کت شدم. نگاهم و از عضله هاش گرفتم.
زبونم و از داخل آروم گاز گرفتم تا نگاه نکنم.
لبخندی زد و نگاهم رو استخونی که رو زاویه فکش حرکت کرد خیرهخوبه.
موند.
چه جذاب! چه زاویه فک قشنگی...
فوری هول زده دستام و مشت کردم.
چرخیدم به سمت خونه برم.
-خونت هم کف نیست؟
با دست به ساختمون اشاره کردم.
ابروهاش باال رفت...و هم چنین ابروهای مننه.
حتی خونه ی من براش یه ذره ام آشنا نبود
انگار بار اوله که میاد.
درحالی که چند بار دیده بود...پس واقعا شخصیتای مختلفش
هیچی یادشون نیست
یه آدم دیگن...
چه طور ممکنه! خیلی از بیمارا وضعیتشون این طوری نیست!
بلکه شخصیتای دیگشونم خودشونن فقط رفتار و اخالقشون فرق
داره...
ولی میالد خاص بود.
و من کنجکاو این که چرا این طوریه؟
به سمت ساختمون رفتم و وارد البی شدم.
به سمت اسانسور رفتم. خودم بغل زدم
درای آسانسور باز شدن.
فوری وارد شدم با برگشتم با میالد برخورد کردم.
ترسیده دستم و روی سینش گذاشتم.
-تو!
چشماش و ریز کرد خیره بهم زل زد.
-اها فکر کردی با این لباس شل و ول کوتاه و کت روش میزارم تنها
تا خونت بری!
ابروهام با نهایت سرعت باال رفتن.
-خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. بعدشم لختی سردت میشه
الزم نیست...
دستش و رو لبام گذاشت. با بهت ساکت شدم
-من سردم نمیشه!
با اخم یه قدم به عقب برداشتم.
نیشخند زد.
دکمه طبقه 4 زدم.
آسانسور حرکت کرد.
اومد کنارم تکیه زد به دیواره آسانسور.
کمی خودم کنار کشیدم.
حس می کردم خندش گرفته... مرتیکه...
-نمی ترسی آبروت بره بعد امشب؟
خندید:
خبرم ازم پخش نشدهشاید باورت نشه ولی خیلی کارای عجیبی کردم تا حاال ولی یه
حتی یه بار عمدی یه کاری کردم ولی بازم با وجود خبرنگارایی که
کلی ازم ویدیو گرفتن بازم چیزی ازم پخش نشد.
با نیشخند گفت:
-احتماال یکی تو دفتر روزنامه بدجور طرفدارمه نمی زاره خبری ازم
پخش شه!
با حیرت نگاهش کردم...
خبر نداشت که کار بابای خودشه.
بوراک که خبر نداشت یه شخصیته...
نمی دونست باباش نمی زاره هیچی ازش پخش شه اگر آتیش تو
اخبار خودشو می دید نمی گفت من که هیچ وقت آهنگ ساز
نبودم؟
ماجرا پیچیده تر شد...
پس بابای میالد تمام تالشش و کرده بود که شخصیتای میالد از
بین نرن.
شاید چون این شخصیتا رو دوست داشت!
این که پسرش تو خفا یه نقاشه
تو عموم یه آهنگ ساز معروف.
و تو پایین شهرم که هیچ *** نمی فهمید آتیشه یه نقطه کور بود.
گندای اون شخصیت وحشی میالدم ک راحت پاک میکرد.
با بهت به درای آسانسور زل زدم که از هم باز میشدن.
با دیدن پیرزنی که چند بار تو البی دیده بودم حاال جلوی در
آسانسور با سگ تو بغلش خشکش زده بود دهنم نیمه باز موند.
همسایم من و با اون سر و وضع کنار یه پسر بدون لباس دید....
خب امشبم تکمیل شد!
لبخندی بیشتر شبیه سکته کرده ها زدم.
میالدم با لبخند گفت:
-اخی چه سگ خوشگلی.
چشمای پیرزن گرد شده باقی موند.
با سرعت بازوی میالد و کشیدم از آسانسور خارج شدیم.
فوری به سمت در واحدم رفتم
در کیفم و فوری باز کردم کلیدم و پیدا کردم
درای آسانسور بسته شد
چرخیدم زن رفته بود.
-هوف... هوف... آبرومو بردی.
دست به سینه به در تکیه رو:
از عمد فوری در و با کلید باز کردم و دستگیره رو کشیدم که چونچی شده مگه؟
تکیه زده بود پرت شد داخل.
به زور تعادلش و حفظ کرد نیوفتاد.
با اخم گفت:
-چته.
با نیشخند گفتم:
-خب رسیدیم خونم می تونی بری.
دستاش و تو جیب شلوارش فرو کرد.
دستم و به سمت یقه های کت بردم.
عصبی به بسته های خریدش که روی زمین مونده بودن اشارهشنلتم تو اون شلوغی افتاد زمین...
کردم.
-الزم نکرده فردا باز ده مدل شنل و کت بفرستی به اندازه کافی
دارم... میشه بری؟
هم چنان درگیر باز کردن دکمه های کت بودم که روبه رویم قرار
گرفت.
آن قدر نزدیک که ناخداگاه از ترس برخورد با سینه برهنه اش روی
دسته مبل نشستم
با چشمای گرد نگاهش کردم.
لبخندی زد و دستم از روی دکمه های کت برداشت.
-گفتم که رانندم از من بیشتر کت داره.
چشمک زد:
-بعدشم نمی ترسی یهو کت و در بیاری ببینی پیرهنت تا شکمت
رفته پایین؟
با چشمای گرد به چشمای پر شرارتش زل زدم.
شونه باال انداخت:
-خود دانی... من که بدم نمیاد دوباره ببینمت.
چشمک ریزی زد:
-تازه رنگ سفیدم دوست دارم.
با یاد اوری لباس زیرم چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد.
احساس گر گرفتگی و تپش قلب داشتم.
اول زده بی هوا از روی دسته مبل بلند شدم ک به سینه اش برخورد
کردم.
خندید و برای حفظ تعادل دستش دور کمرم حلقه کرد.
-چه قدر عجولی بیای بغلم!
با حرص به سینه اش کوبیدم که با نیشخند ولم کرد.
- به من دست نزن!
بین نرن.
شاید چون این شخصیتا رو دوست داشت!
این که پسرش تو خفا یه نقاشه
تو عموم یه آهنگ ساز معروف.
و تو پایین شهرم که هیچ *** نمی فهمید آتیشه یه نقطه کور بود.
گندای اون شخصیت وحشی میالدم ک راحت پاک میکرد.
با بهت به درای آسانسور زل زدم که از هم باز میشدن.
با دیدن پیرزنی که چند بار تو البی دیده بودم حاال جلوی در
آسانسور با سگ تو بغلش خشکش زده بود دهنم نیمه باز موند.
همسایم من و با اون سر و وضع کنار یه پسر بدون لباس دید....
خب امشبم تکمیل شد!
لبخندی بیشتر شبیه سکته کرده ها زدم.
میالدم با لبخند گفت:
-اخی چه سگ خوشگلی.
چشمای پیرزن گرد شده باقی موند.
با سرعت بازوی میالد و کشیدم از آسانسور خارج شدیم.
فوری به سمت در واحدم رفتم
در کیفم و فوری باز کردم کلیدم و پیدا کردم
درای آسانسور بسته شد
چرخیدم زن رفته بود.
-هوف... هوف... آبرومو بردی.
دست به سینه به در تکیه رو:
از عمد فوری در و با کلید باز کردم و دستگیره رو کشیدم که چونچی شده مگه؟
تکیه زده بود پرت شد داخل.
به زور تعادلش و حفظ کرد نیوفتاد.
با اخم گفت:
-چته.
با نیشخند گفتم:
-خب رسیدیم خونم می تونی بری.
دستاش و تو جیب شلوارش فرو کرد.
دستم و به سمت یقه های کت بردم.
عصبی به بسته های خریدش که روی زمین مونده بودن اشارهشنلتم تو اون شلوغی افتاد زمین...
کردم.
-الزم نکرده فردا باز ده مدل شنل و کت بفرستی به اندازه کافی
دارم... میشه بری؟
هم چنان درگیر باز کردن دکمه های کت بودم که روبه رویم قرار
گرفت.
آن قدر نزدیک که ناخداگاه از ترس برخورد با سینه برهنه اش روی
دسته مبل نشستم
با چشمای گرد نگاهش کردم.
لبخندی زد و دستم از روی دکمه های کت برداشت.
-گفتم که رانندم از من بیشتر کت داره.
چشمک زد:
-بعدشم نمی ترسی یهو کت و در بیاری ببینی پیرهنت تا شکمت
رفته پایین؟
با چشمای گرد به چشمای پر شرارتش زل زدم.
شونه باال انداخت:
-خود دانی... من که بدم نمیاد دوباره ببینمت.
چشمک ریزی زد:
-تازه رنگ سفیدم دوست دارم.
با یاد اوری لباس زیرم چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد.
احساس گر گرفتگی و تپش قلب داشتم.
اول زده بی هوا از روی دسته مبل بلند شدم ک به سینه اش برخورد
کردم.
خندید و برای حفظ تعادل دستش دور کمرم حلقه کرد.
-چه قدر عجولی بیای بغلم!
با حرص به سینه اش کوبیدم که با نیشخند ولم کرد.
- به من دست نزن!
سنش، اسمش، افکارش، خاطراتش اونیه که
می خواسته باشه یا تو ذهنش هست.
و میالد گاهی هر چند روز یه بار شخصیت عوض می کنه و گاهی
هر چند دقیقه
هیپنوتیزم کارم می تونه شخصیتای مختلف فرد و با خودش وادار
به صحبت کنه
از نشونه های دیگ این بیماری
بی خوابی های میالد. فوبیا داشتنش به آب
خشونت داشتن به خودش و دیگران.
سر درد.
امار خودکشی بیمارای چند شخصیتی خیلی زیاده... چرا؟ چون
ممکنه یه شخصیت افسرده داشته باشن یا بفهمن نمی تونن این
طوری به زندگیشون ادامه بدن.
متفکر ضبط صوت و تو دستش چرخوند:
-اسم دقیق این بیماری چیه؟
موهام و پشت گوش زدم:
-اسم های مختلفی برای بیماری هایی ک ریشه در چند شصیتی
بودن داره، هست.
مثل زوال شخصیت که حساس خارج بودن از بدن
یا مسخ واقعیت یعنی غیر واقعی دونستن دنیا.
فراموشی در بیاد اوردن اطالعات شخصی.
حتی ممکنه وسط حرف زدن یادش بره موضوع چی بوده. که من از
میالد خیلی دیدم
به چشمای متعجبش زل زدم:
افراد مبتال به این بیماری شخصیتای دیگشون خبر دارن که چندچیز منحصر به فرد میالد که تا حاال دیده نشده اینه... که بقیه
شخصیتی ان و وجود ندارن...
ولی میالد هیچ کدوم از شخصیتاش خبر ندارن این باور نکردنیه!
حیرت زده لیوانش و برداشت و ایستاد...
-اون وقت چه طور می تونه بهتر شه؟
شونه هام و باال انداختم:
صحبت کردن و هیپنوتیزم درمانی و هنر درمانی تنها راه بهبود دادن
ب این بیماریه و داروی خاصی ام براش وجود نداره!
باصدای بلند نفس عمیقی کشید.
-خیلی خب... بعد از تماس تصویری با خواهرت چی شد؟
کالفه به پاهام زل زدم:
-نزدیک سالگرد فوت میالد بود.
ابروهاش در هم فرو رفت:
-این طوری که دوتاشون اسمشون میالده باعث میشه قاطی کنم...
نامزد مرحومترو به اسم اصلیش صدا کن لطفا.
پام و رو پام انداختم و لیوان هات چاکلتم و برداشتم جرعه ای ازش
و خوردم و گفتم:
خودم و تو خونه حبس کرده بودم. عصبی بودم از خودم از اوننزدیک سالگرد فوت کامران بود...
بوسه از میالد و شخصیتاش.
حالم خوب نبود... وقتی سالگرد فوتش رفتم سر مزارش اوضاع
خیلی بد تر شد...
***
از دور به خانواده و دوست و آشناهای کامران که اطراف مزارش
جمع شده بودن نگاه کردم.
نگاه خیسم و چرخوندم.
مامانش قاب عکسش و تو دستش گرفته و شیون می کرد.
با بغض عینکم و از رو چشمم برداشتم.
شال تکری مشکی ای روی موهای ازاد و لختم انداخته بودم که
حاال روی شونه های لرزونم سر خورده بود.
آروم نزدیکشون شدم.
عده ای با دیدنم فاصله گرفتن تا نزدیک بشم
مامانش سرش و بلند کرد با دیدن گریش شدت گرفت.
-پسرم ماشو نامزدت اومده... پاشو عشقت اومده...
چونم لرزید و بدنم منقبض شد.
تو آغوش مردی فرو رفتم که مطمئن بودم عطرش متعلق به بابای
اونیه که بی معرفتی کرده و زبر اون خاک خوابیده.
با گریه دستام و دور شونه های لرزونش حلقه کردم.
-آروم دخترم.
ازش جدا شدم بینیم و باال کشیدم:
-ببخشید مامان و بابا درگیر عمل سارینا...
عمیق و شکسته نگاهم کرد:
لزومی نداشت بیان بابا راحت باش.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد