525 عضو
با اعصابی خورد و خاک شیر سوار شدم و در و محکم بستم و به
روبه روم زل زدم.
دنده عقب گرفت و دور زد.
موزیک و پلی کرد و خیره به روبه روش یه دستی فرمون و گرفته
بود.
این ارزوی هر دختری می تونست باشه که تو هم چین ماشینی تو
استانبول کنار یه همچین پسری باشه.
هرچند کسی خبر نداشت زیر پوسته این جذابیت و این چشمای
گیرای آبی چند تا شخیت عجیب غریب قایم شده.
که به لطف پدر میالد هیچ کدوم نفهمیدن زندگیشون دروغیه.
ولی واقعا دروغیه؟ من آتیش و دیدم... بوراک و دیدم... اونا واقعی
بودن.
رفتارشون سبک زندگیشون... انگار ادمای متفاوتی بودن!
حیفه که با فهمیدن واقعیت از بین برن.
اونام حقشونه به زندگیشون باور داشته باشن.
نفس عمیقی کشیدم و باد موهام و رو هوا می رقصوند.
ماشین و جلوی خونه نگه داشت.
خاستم پیاده شم که بازوم و گرفت.
-آدمی که مرده رو دوست نداشته باش.
با نیشخند گفتم:
-اگه بمیری دوست داری ادمایی که دوسشون داشتی بعد مرگت
فراموشت کنن و دوست نداشته باشن؟
برگشت و لبخند آرومی زد و با صدای گرفته و بمی گفت:
-کسی من و وقتی زنده بودم دوست نداشته که بخواد بعد مرگم
دوسم داشته باشه.
من تنهایی به دنیا اومدم... تنها زندگی کردم
تنها ام می میرم.
یخ زده به چشمای براقش زل زدم.
حس کردم یه ساختمون رو سرم خراب شده.
لحنش... فک قفل شده و نگاهی داشت که انگار دلت می خواست
دراغوشش بگیری و بگی
تو تنها نیستی!
اما فقط تونستم اروم زمزمه کنم.
هرطور دلت می خواد زندگی کن...
با بغض نگاهش کردم.
-ولی نمیر!
رنگ نگاهش عوض شد خیره به چشمام چند بار پلک زد.
فوری در و باز کردم پیاده شدم.
با سرعت به سمت ساختمون قدم برداشتم.
نباید بمیری میالد.
نباید!
وارد خونه شدم و در رو بستم.
تکیه به در سر خوردم و روی زمین نشستم.
با بهت از دور به لب تاپم که روی میز قرار داشت زل زدم.
حاال چه طور چیزایی که دیدم و شنیدم و تایپ کنم؟
پایان نامم داره به یه روانشناسی عاشقانه تبدیل میشه!
با حیرت سرم و بین دستام گرفتم.
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
بی حواس بدون برداشتن لباس وارد حموم شدم و دوش آب و باز
کردم.
رو آب داغ تنظیمش کردم و زیر دوش قرار گرفتم.
لباسام خیس شدن ولی بی توجه روی دو زانوم زیر دوش نشستم تا
کمی از شوک اتفاقات افتاده خارج بشم
لعنتی... لعنتی...
دستم و رو گردنبندم گذاشتم
-اگه رفته باشی تا میالد به جات بیاد چی؟
با حیرت دستم و رو قلبم گذاشتم:
-اگه مرده باشی که به میالد زندگی جدیدی بدی چی؟
به شقیقع هام چنگ زدم.
-اگه میالد اومده باشه تا این قلب مرده رو دوباره زنده کنه چی؟
با حیرت نالیدم.
بعد چند دقیقه لباسام و دراوردم و با نگاهی نمناک و مغزی ارورچی از جونم می خوای؟ چی؟
داده دوش گرفتم.
بی حال از حموم خارج شدم و روبه روی آینه موهام و خشک کردم.
با تن پوش از اتاق خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم از یخچال
پارچ شیر و بیرون اوردم و با مسکن خوردمش.
آرنجام و روی کانتر گذاشتم و با سر درد وضعیت آشفته خونه زل
زدم.
هنوزم کمی سرم درد می کرد و بازوم می سوخت.
از آشپز خونه با جارو خارج شدم و شیشه های ریخته شده رو
پارکت و جارو کردم.
ماگ محبوبم شکسته بود. قهوه سازمم افتاده بود ولی چیزیش
نشده بود.
خاک انداز و وو سطل زباله خالی کردم و به سمت اتاق رفتم.
تاب شرتک ساده و صورتی آبیم رو پوشیدم و موهام و بی حوصله
با کلیپس جمع کردم
سراغ لب تاپم رفتم و روی مبل نشستم.
دلم قهوه خواست.
بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم بی حوصله قهوه رو اماده کردم و
زیرش و روشن کردم.
برگشتم و دوباره نشستم روی مبل.
خیره به صفحه لب تاپ نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
کل اطالعاتی که این مدت پیدا کرده بودم و تو ورد تایپ کردم.
میالد چی بود؟ کی بود؟ همه چیز دربارش مجهول بود یه فرمول که
انتهایی نداشت و هیچ وقت باهاش به جواب نمی رسیدی.
کل نت و زیر و رو کردم با استاد حرف زدم.
با همکارام حرف زدم.
ولی هیچ *** مثل اون نبود.
همه افراد مشابه میالد بازم نرمال تر بودن.
قضیه میالد چی بود؟ چرا احساساتش تو همه شخصیتاش تاثیر
می زاشت ولی هرکدوم خصوصیات متفاوتی داشتن؟ چرا بقیه
شخصیتا زندگی متفاوت داشتن و خبر نداشتن الکی ان؟
چرا و باز هم چرا؟
میالد چی باعث شد که تصمیم گرفتی تقسیم شی؟ چی باعث شد
متفاوت باشی؟ چی؟
با اعصابی خورد و خاک شیر سوار شدم و در و محکم بستم و به
روبه روم زل زدم.
دنده عقب گرفت و دور زد.
موزیک و پلی کرد و خیره به روبه روش یه دستی فرمون و گرفته
بود.
این ارزوی هر دختری می تونست باشه که تو هم چین ماشینی تو
استانبول کنار یه همچین پسری باشه.
هرچند کسی خبر نداشت زیر پوسته این جذابیت و این چشمای
گیرای آبی چند تا شخیت عجیب غریب قایم شده.
که به لطف پدر میالد هیچ کدوم نفهمیدن زندگیشون دروغیه.
ولی واقعا دروغیه؟ من آتیش و دیدم... بوراک و دیدم... اونا واقعی
بودن.
رفتارشون سبک زندگیشون... انگار ادمای متفاوتی بودن!
حیفه که با فهمیدن واقعیت از بین برن.
اونام حقشونه به زندگیشون باور داشته باشن.
نفس عمیقی کشیدم و باد موهام و رو هوا می رقصوند.
ماشین و جلوی خونه نگه داشت.
خاستم پیاده شم که بازوم و گرفت.
-آدمی که مرده رو دوست نداشته باش.
با نیشخند گفتم:
-اگه بمیری دوست داری ادمایی که دوسشون داشتی بعد مرگت
فراموشت کنن و دوست نداشته باشن؟
برگشت و لبخند آرومی زد و با صدای گرفته و بمی گفت:
-کسی من و وقتی زنده بودم دوست نداشته که بخواد بعد مرگم
دوسم داشته باشه.
من تنهایی به دنیا اومدم... تنها زندگی کردم
تنها ام می میرم.
یخ زده به چشمای براقش زل زدم.
حس کردم یه ساختمون رو سرم خراب شده.
لحنش... فک قفل شده و نگاهی داشت که انگار دلت می خواست
دراغوشش بگیری و بگی
تو تنها نیستی!
اما فقط تونستم اروم زمزمه کنم.
هرطور دلت می خواد زندگی کن...
با بغض نگاهش کردم.
-ولی نمیر!
رنگ نگاهش عوض شد خیره به چشمام چند بار پلک زد.
فوری در و باز کردم پیاده شدم.
با سرعت به سمت ساختمون قدم برداشتم.
نباید بمیری میالد.
نباید!
وارد خونه شدم و در رو بستم.
تکیه به در سر خوردم و روی زمین نشستم.
با بهت از دور به لب تاپم که روی میز قرار داشت زل زدم.
حاال چه طور چیزایی که دیدم و شنیدم و تایپ کنم؟
پایان نامم داره به یه روانشناسی عاشقانه تبدیل میشه!
با حیرت سرم و بین دستام گرفتم.
بلند شدم و به سمت اتاق خواب رفتم.
بی حواس بدون برداشتن لباس وارد حموم شدم و دوش آب و باز
کردم.
رو آب داغ تنظیمش کردم و زیر دوش قرار گرفتم.
لباسام خیس شدن ولی بی توجه روی دو زانوم زیر دوش نشستم تا
کمی از شوک اتفاقات افتاده خارج بشم
لعنتی... لعنتی...
دستم و رو گردنبندم گذاشتم
-اگه رفته باشی تا میالد به جات بیاد چی؟
با حیرت دستم و رو قلبم گذاشتم:
-اگه مرده باشی که به میالد زندگی جدیدی بدی چی؟
به شقیقع هام چنگ زدم.
-اگه میالد اومده باشه تا این قلب مرده رو دوباره زنده کنه چی؟
با حیرت نالیدم.
بعد چند دقیقه لباسام و دراوردم و با نگاهی نمناک و مغزی ارورچی از جونم می خوای؟ چی؟
داده دوش گرفتم.
بی حال از حموم خارج شدم و روبه روی آینه موهام و خشک کردم.
با تن پوش از اتاق خارج شدم و وارد آشپزخونه شدم از یخچال
پارچ شیر و بیرون اوردم و با مسکن خوردمش.
آرنجام و روی کانتر گذاشتم و با سر درد وضعیت آشفته خونه زل
زدم.
هنوزم کمی سرم درد می کرد و بازوم می سوخت.
از آشپز خونه با جارو خارج شدم و شیشه های ریخته شده رو
پارکت و جارو کردم.
ماگ محبوبم شکسته بود. قهوه سازمم افتاده بود ولی چیزیش
نشده بود.
خاک انداز و وو سطل زباله خالی کردم و به سمت اتاق رفتم.
تاب شرتک ساده و صورتی آبیم رو پوشیدم و موهام و بی حوصله
با کلیپس جمع کردم
سراغ لب تاپم رفتم و روی مبل نشستم.
دلم قهوه خواست.
بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم بی حوصله قهوه رو اماده کردم و
زیرش و روشن کردم.
برگشتم و دوباره نشستم روی مبل.
خیره به صفحه لب تاپ نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
کل اطالعاتی که این مدت پیدا کرده بودم و تو ورد تایپ کردم.
میالد چی بود؟ کی بود؟ همه چیز دربارش مجهول بود یه فرمول که
انتهایی نداشت و هیچ وقت باهاش به جواب نمی رسیدی.
کل نت و زیر و رو کردم با استاد حرف زدم.
با همکارام حرف زدم.
ولی هیچ *** مثل اون نبود.
همه افراد مشابه میالد بازم نرمال تر بودن.
قضیه میالد چی بود؟ چرا احساساتش تو همه شخصیتاش تاثیر
می زاشت ولی هرکدوم خصوصیات متفاوتی داشتن؟ چرا بقیه
شخصیتا زندگی متفاوت داشتن و خبر نداشتن الکی ان؟
چرا و باز هم چرا؟
میالد چی باعث شد که تصمیم گرفتی تقسیم شی؟ چی باعث شد
متفاوت باشی؟ چی؟
داشتم آزاد باشم
آبم زیاد با بابای میالد توی جوب نمی رفت.
اون زیادی جدی و اصولی بود. منم بودم ولی اون شدید تر.
میالد و خیلی اذیت می کرد مدام پیش خودش نگهش می داشت
نمی زاشت ببرمش مسافرت خب منم نمی خواستم یه بچه دستو پا
گیرم کنه...
اخمام رفت تو هم... بیچاره میالد!
میالد از سه چهار سالگی تفاوتشو نشون داد.
برخالف چیزی که باباش دوست داشت عاشق نقاشی بود نه
اموزش زبان... عاشق بازی کردن با خودش بود نه بچه های
دوستای باباش که همه لوس و خودخواه بودن.
ساعت ها نقاشی می کشید و فیلم می دید.
شطرنج دوست نداشت کالس شطرنجش و می پیچوند و تو باغ از
درختا باال می رفت.
متفکر گفتم:
-باباش چه چیزایی و بهش تحمیل می کرد؟
جرعه ای از قهوش و خورد.
-پیانو... مجبورش کرد پیانو و ویالون رو یاد بگیره
-خب...
کالفه نگاهم کرد.
-ام... راستش باباش یکم عصبی بود... کتکش نمی زد ولی تنبیه
هایی می کردش که بد تر بودن.
مثال نقاشیاش رو تو ده سالگیش سوزوند... همشون رو تو باغ
آتیش زد..اوه اون
کل درختای باغ و قطع کرد تا دیگه ازشون باال نره... تو اتاقش
زندونیش می کرد...
تهدیدش می کرد تا مثل اون باشه.
می خواست میالد و وارد مجلس کنه. وارد سیاست.
هر لحظه کالفه تر می شد.
بعد دیدن کارتم و رزمه کاریم بهم اعتماد کرده بود اما ن کامل برای
گفتن خیلی چیزا تردید داشت و از طرفی شایدم خجالت می
کشید!
-آروم باشید... همه چیز و با جزئیات بگید این شاید به میالد کمک
کنه.
نفس عمیقی کشید و تو جاش جابه جا شد.
-میالد یه گربه داشت... آه خیلی دوسش داشت تو باغ پیداش
کرده بود.
و باباش میالد و برد به به جشن... از میالد خواست جلوی صد نفر
ادم پیانو بزنه.
میالد منزوی بود... میالد سرد نگاه می کرد.
فرق داشت. از جمعیت بدش می اومد از ادمای کت شلواری بدش
می اومد برای همین هیچ وقت کت شلوار نپوشید.
پس پیانو نزد... سه روز بعدش باباش گربش و انداخت تو کیسه
زباله و ب ادماش گفت بندازنش تو استخر...جلوی میالد!
میالد گریه کرد جیغ زد... من سعی کردم جلوی
ادنان و بگیرم ولی نزاشتن.
از اون موقع میالد فوبیای آب پیدا کرد.
از آب می ترسه... حتی حمومشم بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشه
از آب متنفره...
با حیرت نالیدم:
-پس باباش میخواستش میالد بیاد تو کار سیاست؟
سر تکون داد...
-بعد این که فهمید میالد داره با موزیکم عالقه مند میشه باز جلوی
میالد و گرفت...
به خودمون اومدیم متوجه شدیم چند شخصیتی شده...
با حیرت به پشتی صندلی تکیه زدم.
-یعنی میالد کل شخصیتاش دقیقا هرکدوم... هرکدومشون همون
چیزین که بچه گیش ارزو داشته باشه!
یه نقاش... یه موزیسین... یه پارکور کار!
مادرش با بغض لب زد:
-یه هیوال!
-سرم درد گرفت.
خندید و با لبخند پاش و رو پاش انداخت.
گفت هیوال؟ اصال چرا بهت اعتماد کرد؟ شاید حرفاتون و ضبط میمغز منم هنگ کرده... واقعا مامانش به اون شخصیت پسرش
کردی!
نیشخند زدم:
سیاوش و مرگ مظلومانه اش را بهمامانش از شوهرش متنفره و جدا شدن
خوشحالم می شد تالفی کنه... مامان میالد بد نیست نه به اندازه
باباش...
تنها اشتباهش خودخواهی و بی توجهی به میالد و سپردنش دست
یه پدر مریض بود.
متفکر با چشمای چین خورده گفت:
-درسته.
لبخند زدم که لبخند رو لبام خشک شد.
-چی شد؟
خیره به چشماش گفتم:
-رسیدیم به جای حساس ماجرا...
از اینجا به بعد متوجه شدم چه غلطی کردم!
قهقهه زد... پس جز جدی بودن و اخم کردن خندیدنم بلد بود.
-خب خب... بگو.
نفس عمیقی کشیدم متفکر گفتم.
-روز بعد دیدار با مامانش بهم زنگ زد...
یه آدرس داد گفت بیا باید حرف بزنیم مهمه.
ترسیدم که شاید هویتم رو فهمیده.
با استرس حاضر شدم....
*
ماشین و روبه روی اسکله پارک کردم و با نگرانی از تو ماشین به
بیرون زل زدم.
چرا گفت بیام اینجا!؟
نکنه فهمیده!
بدبخت شدم... همین جا خفم می کنه!
مضطرب با دندونم لبمو گاز گرفتم.
شایدم می خواد تهدیدم کنه که به شخصیتاش نزدیک نشم.
نکنه مامانش راجب من بهش گفته!
اون که قول داد نمیگه!
عجب خریتی کردم... عجب!
کالفه از ماشین پیاده شدم و در و محکم بستم.
دستی به دامن کوتاهم کشیدم.
یقه لباسمو درست کردم به سمتش رفتم.
باد موهام و تکون می داد... اخه این موقع شب اینجا؟ که پرنده پر
نمی زنه؟
بوی دریارو به ریه ام هدیه دادم و کنارش ایستادم.
متوجه حظورم شد خیره به دریا خیلی سرد و اروم با صدای خش
داشتم آزاد باشم
آبم زیاد با بابای میالد توی جوب نمی رفت.
اون زیادی جدی و اصولی بود. منم بودم ولی اون شدید تر.
میالد و خیلی اذیت می کرد مدام پیش خودش نگهش می داشت
نمی زاشت ببرمش مسافرت خب منم نمی خواستم یه بچه دستو پا
گیرم کنه...
اخمام رفت تو هم... بیچاره میالد!
میالد از سه چهار سالگی تفاوتشو نشون داد.
برخالف چیزی که باباش دوست داشت عاشق نقاشی بود نه
اموزش زبان... عاشق بازی کردن با خودش بود نه بچه های
دوستای باباش که همه لوس و خودخواه بودن.
ساعت ها نقاشی می کشید و فیلم می دید.
شطرنج دوست نداشت کالس شطرنجش و می پیچوند و تو باغ از
درختا باال می رفت.
متفکر گفتم:
-باباش چه چیزایی و بهش تحمیل می کرد؟
جرعه ای از قهوش و خورد.
-پیانو... مجبورش کرد پیانو و ویالون رو یاد بگیره
-خب...
کالفه نگاهم کرد.
-ام... راستش باباش یکم عصبی بود... کتکش نمی زد ولی تنبیه
هایی می کردش که بد تر بودن.
مثال نقاشیاش رو تو ده سالگیش سوزوند... همشون رو تو باغ
آتیش زد..اوه اون
کل درختای باغ و قطع کرد تا دیگه ازشون باال نره... تو اتاقش
زندونیش می کرد...
تهدیدش می کرد تا مثل اون باشه.
می خواست میالد و وارد مجلس کنه. وارد سیاست.
هر لحظه کالفه تر می شد.
بعد دیدن کارتم و رزمه کاریم بهم اعتماد کرده بود اما ن کامل برای
گفتن خیلی چیزا تردید داشت و از طرفی شایدم خجالت می
کشید!
-آروم باشید... همه چیز و با جزئیات بگید این شاید به میالد کمک
کنه.
نفس عمیقی کشید و تو جاش جابه جا شد.
-میالد یه گربه داشت... آه خیلی دوسش داشت تو باغ پیداش
کرده بود.
و باباش میالد و برد به به جشن... از میالد خواست جلوی صد نفر
ادم پیانو بزنه.
میالد منزوی بود... میالد سرد نگاه می کرد.
فرق داشت. از جمعیت بدش می اومد از ادمای کت شلواری بدش
می اومد برای همین هیچ وقت کت شلوار نپوشید.
پس پیانو نزد... سه روز بعدش باباش گربش و انداخت تو کیسه
زباله و ب ادماش گفت بندازنش تو استخر...جلوی میالد!
میالد گریه کرد جیغ زد... من سعی کردم جلوی
ادنان و بگیرم ولی نزاشتن.
از اون موقع میالد فوبیای آب پیدا کرد.
از آب می ترسه... حتی حمومشم بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشه
از آب متنفره...
با حیرت نالیدم:
-پس باباش میخواستش میالد بیاد تو کار سیاست؟
سر تکون داد...
-بعد این که فهمید میالد داره با موزیکم عالقه مند میشه باز جلوی
میالد و گرفت...
به خودمون اومدیم متوجه شدیم چند شخصیتی شده...
با حیرت به پشتی صندلی تکیه زدم.
-یعنی میالد کل شخصیتاش دقیقا هرکدوم... هرکدومشون همون
چیزین که بچه گیش ارزو داشته باشه!
یه نقاش... یه موزیسین... یه پارکور کار!
مادرش با بغض لب زد:
-یه هیوال!
-سرم درد گرفت.
خندید و با لبخند پاش و رو پاش انداخت.
گفت هیوال؟ اصال چرا بهت اعتماد کرد؟ شاید حرفاتون و ضبط میمغز منم هنگ کرده... واقعا مامانش به اون شخصیت پسرش
کردی!
نیشخند زدم:
سیاوش و مرگ مظلومانه اش را بهمامانش از شوهرش متنفره و جدا شدن
خوشحالم می شد تالفی کنه... مامان میالد بد نیست نه به اندازه
باباش...
تنها اشتباهش خودخواهی و بی توجهی به میالد و سپردنش دست
یه پدر مریض بود.
متفکر با چشمای چین خورده گفت:
-درسته.
لبخند زدم که لبخند رو لبام خشک شد.
-چی شد؟
خیره به چشماش گفتم:
-رسیدیم به جای حساس ماجرا...
از اینجا به بعد متوجه شدم چه غلطی کردم!
قهقهه زد... پس جز جدی بودن و اخم کردن خندیدنم بلد بود.
-خب خب... بگو.
نفس عمیقی کشیدم متفکر گفتم.
-روز بعد دیدار با مامانش بهم زنگ زد...
یه آدرس داد گفت بیا باید حرف بزنیم مهمه.
ترسیدم که شاید هویتم رو فهمیده.
با استرس حاضر شدم....
*
ماشین و روبه روی اسکله پارک کردم و با نگرانی از تو ماشین به
بیرون زل زدم.
چرا گفت بیام اینجا!؟
نکنه فهمیده!
بدبخت شدم... همین جا خفم می کنه!
مضطرب با دندونم لبمو گاز گرفتم.
شایدم می خواد تهدیدم کنه که به شخصیتاش نزدیک نشم.
نکنه مامانش راجب من بهش گفته!
اون که قول داد نمیگه!
عجب خریتی کردم... عجب!
کالفه از ماشین پیاده شدم و در و محکم بستم.
دستی به دامن کوتاهم کشیدم.
یقه لباسمو درست کردم به سمتش رفتم.
باد موهام و تکون می داد... اخه این موقع شب اینجا؟ که پرنده پر
نمی زنه؟
بوی دریارو به ریه ام هدیه دادم و کنارش ایستادم.
متوجه حظورم شد خیره به دریا خیلی سرد و اروم با صدای خش
دار و بمش گفت:
-خیلی فکر کردم.
نگران اما اروم پرسیدم:
-به چی؟
اروم تر قبل گفت:
-به تو و به خیلی چیزا...
کمکم داشتم می ترسیدم...
-خ...خب به چی رسیدی؟
نگاهش و چرخوند و خیره به چشمام آروم گفت:
-به این که... دریا یعنی دنیز... دنیز یعنی دریا...
دریا مال خداست...
دنیز مال من.
)نویسنده:(
دوستان مدام تو کامنتا میبینم ک یا همش میگین عکس باقی
شخصیتارو بزاریم یا فالن عکس و دوست ندارین.
ما فقط تصویر سازی میکنیم واسه افرادی ک دوست دارن با ما و
ذهن ما پیش برن و تخیل کنن و اجباری نیست ک فقط اون
شخصیتی ک ما عکسش و گذاشتیم و تصور کنید.
و اکثر نویسنده هایی ک تو همین برنامه ان من ندیدم اصال عکس
بزارن!
دوما بعضی از شخصیتا هنوز زمانش نرسیده ک عکسشون و ببینید
چون دالیلی پشتشه.
و سوما شما میتونید گوگل اسم و فامیلم و سرچ کنید و تیزر و کلیپ
کل رمانام و ک طراح اختصاصیم ساخته رو ببینید.
و نکته اخر دوستانی ک جلو تر رمان و دارن تو کانالم میخونن اینجا
سعی نکنن خودشون و باهوش نشون بدن و غیر مستقیم بگن چ
اتفاقی دراینده تو رمان میفته!
چون زحمت من و حدر میدین و کنجکاوی خواننده ها و جذابیت
رمانو از بین میبرین.
و دلیل این ک اینجا پارت ها عقب تر کانالمه به خاطر سازنده
نیست...
به این دلیله ک من هفته ای 4 پارت تو کانالم میزارم
ولی اینجا دارم روزی سه پارت واستون قرار میدم...ک تو یه قسمت
گذاشته میشه و شما فکر میکنید یک پارته.
دلیلش چیه؟ ک اگ زود برسین ب پارتایی ک االن تو کانالم میزارم
بعدا ب جای هرشب سه پارت باید هفته ای سه یا نهایتا4 پارت و
بخونید و اذیت میشید! چون االن در اصل هفته ای 21 پارت
میخونید.
ایدی کانال و اینستاگرامم تو قسمت ارتباط با نویسنده هست.
تو گوگلم بزنید هست.
منتظر الیکا و کامنتاتون هستم و تک ب تک میخونمشون.
دوستون دارم یا حق.
دار و بمش گفت:
-خیلی فکر کردم.
نگران اما اروم پرسیدم:
-به چی؟
اروم تر قبل گفت:
-به تو و به خیلی چیزا...
کمکم داشتم می ترسیدم...
-خ...خب به چی رسیدی؟
نگاهش و چرخوند و خیره به چشمام آروم گفت:
-به این که... دریا یعنی دنیز... دنیز یعنی دریا...
دریا مال خداست...
دنیز مال من.
)نویسنده:(
دوستان مدام تو کامنتا میبینم ک یا همش میگین عکس باقی
شخصیتارو بزاریم یا فالن عکس و دوست ندارین.
ما فقط تصویر سازی میکنیم واسه افرادی ک دوست دارن با ما و
ذهن ما پیش برن و تخیل کنن و اجباری نیست ک فقط اون
شخصیتی ک ما عکسش و گذاشتیم و تصور کنید.
و اکثر نویسنده هایی ک تو همین برنامه ان من ندیدم اصال عکس
بزارن!
دوما بعضی از شخصیتا هنوز زمانش نرسیده ک عکسشون و ببینید
چون دالیلی پشتشه.
و سوما شما میتونید گوگل اسم و فامیلم و سرچ کنید و تیزر و کلیپ
کل رمانام و ک طراح اختصاصیم ساخته رو ببینید.
و نکته اخر دوستانی ک جلو تر رمان و دارن تو کانالم میخونن اینجا
سعی نکنن خودشون و باهوش نشون بدن و غیر مستقیم بگن چ
اتفاقی دراینده تو رمان میفته!
چون زحمت من و حدر میدین و کنجکاوی خواننده ها و جذابیت
رمانو از بین میبرین.
و دلیل این ک اینجا پارت ها عقب تر کانالمه به خاطر سازنده
نیست...
به این دلیله ک من هفته ای 4 پارت تو کانالم میزارم
ولی اینجا دارم روزی سه پارت واستون قرار میدم...ک تو یه قسمت
گذاشته میشه و شما فکر میکنید یک پارته.
دلیلش چیه؟ ک اگ زود برسین ب پارتایی ک االن تو کانالم میزارم
بعدا ب جای هرشب سه پارت باید هفته ای سه یا نهایتا4 پارت و
بخونید و اذیت میشید! چون االن در اصل هفته ای 21 پارت
میخونید.
ایدی کانال و اینستاگرامم تو قسمت ارتباط با نویسنده هست.
تو گوگلم بزنید هست.
منتظر الیکا و کامنتاتون هستم و تک ب تک میخونمشون.
دوستون دارم یا حق.
?#قسمت_ششم#رمان#طالع_دریا?
1401/08/09 08:47با بهت و نفسی که رفت و برنگشت لب زدم.
-چ... چی!
نیشخند زد...
هم زمان دستش و تو جیب شلوار جذب و مشکیش فرو کرد جعبهزیاد فکر نکن
ای بیرون کشید.
به جعبه مخملی سیاه رنگ زل زدم.
در جعبه رو باز کرد و بی حوصله چیزی از تو جعبه دراورد و جعبه رو
پرت کرد تو اب!
با بهت به رفتار عجیبش زل زده بودم.
کف دستش باز کرد. گیج به گردنبند روی کف دستش زل زدم.
با دستش زنجیر گردنبند رو هوا گرفت.
یه قلب سفید ساده.
با دستش قلب و از هم جدا کرد.
به حالت کشویی قلب از وسط دو تا شد.
جلو تر رفتم گیج متن ریز ظریف ترکی و خوندم.
-دریا برای تو... دنیز برای من!
هم زمان با خوندن من اونم بلند جمله هک شده رو خوند.
متعجب نگاهش کردم... قلبم بی قرار می تپید.
-این یعنی چی میالد!
لبخند زد:
-اون مرده... نمی خوام گردنبندش و بندازی گردنت.
دستش و دور گلوش گذاشت و چشماش و ترسناک و درشت کرد.
-وقتی دور گردنته دوست دارم گردنت و بشکونم.
با حیرت یه قدم عقب رقتم که به سمتم اومد.
با بهت دوباره رفتم عقب که این بار بهم رسید و دست انداخت دور
بازوم.
با ترس نالیدم.
-میالد این گردنبند یادگاریه.
با لبخند گفت:
-نمی خوامش.
دلم داشت از دهنم می زد بیرون.
هضم کارا و حرفاش خیلی سنگین بود!
با تنی یخ زده و چشمی ک هیج جا رو درست نمی دید دستم
اطرافم تو آب تکون میدادم تا شاید اتفاقی گردنبند و پیدا کنم.
از سرمای آب بدنم منقبض شده و هرلحظه بیشتر به خریتم فکر می
کردم.
چرا پریدم تو آب؟
به خاطر گردنبند؟
و اما شاید دلیل اصلی خودکشی مسخرم فوبیا میالد بود.
یعنی حاضر بود فوبیاش و کنار بزاره؟
می تونستم یکی از ترساش و با این روش غیر علمی یا ام علمی پر
از ریسک از بین ببرم؟
باید بی خیال بشم و بیام رو اب تا نمردم.
تو همون حالت هم زمان به چند تا چیز فکر می کردم... مثال
گردنبند کامرانم...
همونی که همیشه تو گردنش بود.
با وجود اون حس می کردم باهامه.
کم کم مات به اعماق آب زل زدم و دست از دست و پا زدن
برداشتم.
دنیز یعنی دریا شاید باید تو همین دریا ام بمیرم!
ببخشید کامران... ببخشید میالد!
چشمام گریه می خواست ولی حجم آب نمی زاشت.
به اعماق کشیده می شدم و هم چنان مات به سیاهی اطرافم زل
زده بودم.
لحظه ای حس کردم چیزی توی آب فرود اومد... حدس این که
میالده سخت نبود.
سینه ام سنگین شد.
داشتم نفس کم می آوردم.
دستایی به سمتم دراز شد.
دستا دور کمرم پیچیدن
نفس کم اوردم و به یقه میالد چنگ زدم.
می تونستم ب سختی ببینمش.
با حس قرار گرفتن لباش رو لبام و وارد شدن حجمی از اکسیژن
حس کردم از مرگ فاصله گرفتم.
جوری که به خودم اومدم و دستا و محکم تر دور شونه هاش حلقه
کردم.
از ترس غرق شدن و خفگی کامل بهش چسبیدم.
همین طور ک لباش رو لبام بود و اکسیژن منتقل میکرد منو کشوند
سطح آب.
از زیر آب بیرون اومدیم تا لباش از رو لبام برداشت سرفه کردم.
چنگ زده به شونه های پهنش نفس نفس زنون نگاهش کردم.
اونم نفس نفس میزد و محکم کمرم و گرفته بود.
پاهام و دور کمرش حلقه کردم تا نرم پایین.
بین صدای نفسای سریع و تندمون با موهای خیسش روبه روم قرار
داشت و قلب منم داشت منفجر می شد.
هول زده نگاهش کردم.
دستش و محکم تر دور کمرم پیچید.
از اون باال تر بودم چون پاهام دور کمرش حلقه کرده بودم خیره
نگاهم میکرد.
صدای گرفتش باعث شد بیشتر لرز بگیرتم.
بازم میام دنبالتحتی اگه از دستم به ته اعماق اقیانوسم فرار کنی
پیدات می کنم...
به لبام زل زد و لباش و نزدیک لبام قرار داد و اروم و کشیده گفت:
با حیرت درحالی که کل بدنم منقبض شده و از طرفی می لرزیدمی بوسمت
دستم و رو سینش گذاشتم تا فاصله بینمون و بیشتر کنم.
نیشخند زد نگاهش از لبام گرفت و من کشوند سمت اسکله.
دستام و رو لبه چوبی گذاشتم تا نرم زیر آب.
دستاش از دور کمرم برداشت خودش باال کشید و به سختی به
خاطر خیسی کشش آب پاهاش و گذاشت رو لبه و به کمک
دستاش بدنش بلند کرد و رفت باال.
لرزون نگاهش کردم که بلند شد از کل بدنش آب می چکید.
خم شد دستام گرفت.
به کمک دستاش منو باال کشید. پاهام و سریع بلند کردم روی لبه
قرار دادم تا نیوفتم.
یکم دیگه منو به سمت خودش کشید.
وقتی پاهام سطح سفت و چوبی و لمس کردن با خیال راحت با
زانو رو زمین افتادم.
نفس عمیقی کشیدم دستم رو قلبم گذاشتم.
موهای خیسم دورم ریخته و احساس سرما می کردم
دستام و دورم حلقه کردم اونم خسته خودش و کنارم انداخت و
دراز کشید.
سینم تند تند باال پایین می شد.
سعی کردم چهرم و متحیر نشون بدم طوری که متوجه نشه خبرمن از آب متنفرم.
داشتم.
-تو باعث شدی بپرم تو فوبیام!
چند بار پلک زدم به نیم رخ خیسش زل زدم.
مژه هاشم خیس و به هم چسبیده بود.
چه قشنگ!
حس می کردم صداش گرفته... مثل کسایی که با بغض حرف
میزنن.
-تو برای گردنبند یه ادم مرده می پری تو آب...
من با وجود فوبیام به خاطر تو می پرم تو آب.
با لرز بیشتر تو خودم جمع شدم گرفته نگاهش کردم.
-چه طوری شنا بلد بودی؟
خیره به آسمون لب زد:
-قبل این که فوبیا بگیرم هر روز تو استخر بودم.
چند بار پلک زدم به نگاه گرفته و خستش زل زدم.
-ممنون.
نیشخند زد و نیم خیز شد نگاهم کرد.
-برای این که نجاتت دادم؟
با لبخند نگاهش کردم.
-برای این که یادم دادی باید از خاطرات یه آدم مرده دل بکنم.
بدون پلک زدن خیره نگاهم کرد.
سیبک گلوش باال پایین شد.
با اخم بهم زل زد و خیلی جدی گفت:
هنوز از شوک حرفش خارج نشده بودم که بلند شد و ایستادهاگه بگم دوست دارم... قول میدی نری؟
دست تو جیبش کرد و هم زمان نگاهم کرد.
-هرچند درهرصورت نمی زارم بری!
دهنم نیمه باز مونده از شدت شوک بدون پلک زدن نگاش میکردم.
به سمتم خم شد دستش برد الی موهام تمام مدت مبهوت به آبی
تیره چشماش زل زده بودم.
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد