رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

با گیجی به عکسا نگاه کردم.
چه طور ممکنه تا حاال شخصیتاش متوجه عکساشون تو اینستاگرام
نشده باشن؟
یعنی بوراک نگفته چرا من دوتا پیج دیگه تو گوشیم دارم؟ همشون
میلیونی ان!؟
چه طور ممکنه! یه چیزی این وسط نادرسته.
با بهت پستارو فوری باال پایین کردم.
متوجه یه عکس از میالد شدم هنری بود.
یه پروانه سریاه روی شونش فتوشاپ شده بود
و لباساشم سیاه بود و انگار دور تا دورش قفس بود.
رفتم تو پیچی ک اسمش آیاز بود.اما فامیلیش با بوراک یکی
بود...یعنی میخواسته نشون بده یه نفره فقط دوتا پیجش و با
اسمای متفاوت زده اما فامیلی یکیه
-امکان نداره.
-48 میلیون فالور!؟
پستا مربوط ب رقص بود...رو یکیش پلی کردم.
میالد درحالی ک با یه دختر تانگو میرقصید
انگار استاد رقصی یه همچین چیزیه!
با حیرت عکسا و پستا رو باال پایین کردم
حتی اگه باباش هرچیزی و بپوشونه
این ک درست شخصیت اصلی میالد و دوتا شخصیتای مجازیش
سلبریتی ان نرمال نیست! چ طور شخصیتاش نفهمیدن؟
چه طور شخصیتاش طوری ساخته شدن ک لو نرن؟ چرا اون
شخصیت جدیدش آیاز...فامیلش با بوراک یکیه؟ تا طرفداراشون
فک کنن بوراک رقاصم هست؟ فقط دوتا اسم داره؟ چه طور چنین
چیزی ممکنه اخه!
همه چیز یهو گنگ شده بود.
همین االنشم از لحاظ علمی امکان نداره یه نفر مثل میالد بیماری
چند شخصیتیش اینطوری و طبقه بندی شده باشه.
بعد حاال این طوری...دیگه نوبره!
جرقه ای تو ذهنم زده شد
فوری رفتم تو تنظیمات اکانت میالد
تو قسمت حساب ها رفتم تا چک کنم کسی جز میالد تو پیجش
هست یا *** دیگه ای ام تو پیجشه.
بود...یه اکانت دیگه تو پیجش بود.
یه گوشی از یه کشور دیگه!

1401/08/10 08:59

با حیرت رفتم تو پیج خودش و بوراک
دقیقا همون مدل گوشی از آمریکا تو پیج اونام بود.
این کیه که سه تا پیج میالد و کنترل میکنه!؟
با صدای میالد توجام پریدم.
سینی به دست به سمتم میومد
آب میوه و چیپس و پاپ کورن تو ظرف ریخته و داشت به سمتم
میومد.
سینی رو میز گذاشت و با چشمای ریز شده نگاهم کرد.
-حالت خوبه؟
متفکر گوشیش و رو دسته مبل گذاشتم و بلند شدم.
-میالد تو پیج داری؟
متفکر نگاهم کرد.
-آره.
لپم و باد کردم.
خواست جواب بده اما شبیه کسایی که قفل کردن و نمیتونن حرف￾شخصیتای دیگتم دارن؟
بزنن نگاهم کرد.
چشماش دورانی چرخیدن...انگار قفل کرده و تمرکز نداشت
با دهان نیمه باز به چشماش نگاه میکردم
تو حدقه میچرخیدن.
به خودش اومد و با لکنت گفت:
-ن..نمیدونم واقعا...انگار میدونستم...ولی االن یادم نیست.
با حیرت به سمتش رفتم و هول زده گفتم:
-میالد لباست و دربیار.
گیج خندید و گفت:
-چه زود وارد عمل شدی...معموال اول همو میبوسنا
با حرص با مشت به شونش کوبیدم.
کم کم خندش محو شد و گیج تو یه حرکت لباسش و تا گردن باال￾میگم درش بیار.
داد و جمعش کرد
به سختی چشم از بدنش گرفتم و فوری دور زدم و پشتش
ایستادم.
با بهت به چیزی که جلوم بود زل زدم.
خشک شده دستم و آروم باال بردم و رو شونش کشیدم.
درست پشت سرش...رو پشتش پروانه تتو کرده بود. فرم پیچیدگی
خطوط سیاه رنگ که انگار بال های پروانه بودن ذهنم و درگیر کرد.

1401/08/10 08:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 08:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:00

آدمی ک تو اکانتته!
هرلحظه هم اون هم من گیج تر میشدیم.
بازوم و رها کرد و به موهاش چنگ زد.
چند بار نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم و فوری عصبی￾دنیز...من گیج شدم اوکی؟ حرف و نپیچون من هیچی نفهمیدم!
جواب دادم:
-یکی داره از شخصیتات سو استفاده میکنه.
تا از شهرتت پول دربیاره...برا همین گنداتو میپوشونه...
دیوانه وار قهقهه زد و چرخی زد و گفت:
-اینا همش تئوریه...
عصبی نگاهش کردم.
تو نقاشیات پروانه کشیدی هم خالکوبیش و داری هم شخصیت￾هر تئوری کوفتی ای ک هست خیلی به واقعیت نزدیکه...چرا هم
بوراکت عکس فتوشاپش و داره؟ پروانه نماد چیه؟
عصبی دستم و گرفت و به سمت در کشوند و گفت:
-برو بیرون دنیز...
با حرص داد زدم:
-باید به حرفم گوش بدی میالد.
در و باز کرد.
-از اولشم دنبال بهونه بودی بری...با این حرفاتم میخوای مخ منو
کار بگیری.
به سینش کوبید و تو صورتم عربده زد:
-من مریضم دخترجون...مریضم! روانی ام
چند شخصیتی ام هرکوفتی هستم جز تئوری مسخرت...
دستام و رو بازوش گذاشتم..
-میالد...
عصبی هولم داد بیرون و غرید:
-حرف نزن...هیس.
در و تو صورتم بست.
فوری به سمت در خیز گرفتم و با دوتا دستام به در کوبیدم و جیغ
زدم:
-میالد...باید به حرفام گوش بدی...اگه درست بگم چی؟ میتونیم
خوبت کنیم!
نمیفهمید...نمیدونست روانشناسم...نمیدونست چیا فهمیدم...
چیزایی ک سال ها براشون خرخونی کرده بودم...نمیدونست
شغلمه...نمیدونست حق با منه...

1401/08/10 09:00

با اعصبانیت کمی عقب عقب رفتم و به نمای خونه زل زدم و داد
زدم:
-میالد...
عصبی به شقیقم چنگ زدم و موهام و رو به باال کشیدم.
دور خودم چرخی زدم.باید افکارم و سر و سامون میدادم تا بفهمم
االن باید چه غلطی کنم.
با چرخشم متوجه دختری شدم که نزدیک خونه میالد پشت نرده
ها ایستاده و بهم نگاه میکرد.
تا دید نگاهش میکنم کاله سیو شرتش و تا روی چشماش پایین
کشید و با عجله دور شد.
با حیرت چند قدم جلو رفتم و از روی نمای سنگی به دختر نگاه
کردم.
با عجله میدویید و هرچند لحظه برمیگشت و به پشت سرش نگاه
میکرد.
چهرش و ندیدم اما متوجه شدم پای راستش لنگ میزنه.
کنجکاو نگاهش کردم که تو پیچ کوچه از دیدم پنهان شد.
کی بود؟ چه رفتار مشکوکی! شاید خبرنگار بوده...ولی چرا دوربین
نداشت؟
متفکر چرخیدم و دوباره به نمای خونه میالد زل زدم.
-کاش گوش میدادی میالد...کاش.
با همون سر و وضع داغون از محوطه خونش خارج شدم.
سر کوچه تاکسی گرفتم و سرم و بین دستام گرفتم و با سر دردی که
گریبان گیرم شده بود به نمای بیرون زل زدم.
استانبول تو خطرناکم بودی؟ دریای آبی قشنگت چه قدر زیرش و
لجن گرفته؟
راننده کمی مشکوک هر از گاهی از آینه جلوش به سر و وضعم نگاه
میکرد.
مرد میان سالی بود که حدس میزدم داره تو ذهنش یه ماجرای
درام عاشقانه میسازه...
مثال حتما با شوهرم دعوا کردم و وقت نکردم لباسامو عوض کنم و
از خونه زدم بیرون.
یا شایدم معشوقه کسیم و زنش موچم و گرفته و منم لباسای پسره
رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون؟
از افکارم خندم گرفت!
چه وضعیتی...یکی از کم سن و سال ترین روانشناسای موفق
تهران...کارش به حل مسائل سری و معمایی رسیده...

1401/08/10 09:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:02

متعجب سرم و خاروندم.موهام به هم ریخته شده بود.
شلوار گشاد میالد و تا روی شکم باال کشیدم و لباسش و تو تنم
مرتب کردم.
چرخیدم و تو آینه اسانسور با دیدن قیافم زدم زیر خنده...محشره!
پاهامم ک یکیش بسته یکی با جوراب...عالی تر از این تیپم
هست؟
لونت حتما میخواست کلید و بده حاال باید منتظر بمونم پشت در
تا بیاد.هوف.
درای آسانسور ک باز شدن بی حوصله اومدم بیرون و به سمت
خونه رفتم.
درخونه نیمه باز بود..وای مرسی لونت طفلک درو برام باز کرده
رفته. وارد خونه شدم.
خمیازه ای کشیدم و در و بستم.
دستم و زیر بولیز فرو بردم و شکمم و خاروندم و چرخیدم که با
دیدن صحنه مقابلم دهن نیمه بازم از خمیازه تو همون حالت قفل
کرد.
با حیرت چند بار پلک زدم.
اونام تو شک بودن بدتر از من.
در نهایت با شنیدن صداش سکوت شکسته شد.
با بهت دهنم و جمع و جور کردم و لبخندی ک بی شباهت به سکته￾آبال!
زده ها نبود و رو لبام نشوندم و نالیدم:
مامان تو جاش خشکش زده و نگاهش از باال به پایین بازرسیم￾مامان...بابا!
میکرد.
بابا ام دست کمی از مامان نداشت.
چمدوناشون گوشه پذیرایی بود و سارینا رو ویلچرش با خنده
نگاهم میکرد.
خودم و جمع و جور کردم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم.
-وایی
به سمت سارینا رفتم و خم شدم و محکم درآغوشش گرفتم.
اونم محکم بغلم کرد.
نفس عمیقی کشیدم از ته دلم لبخند زدم.
با ذوق موهاش و با دست نوازش کردم.
-عزیزم...چه سوپرایز قشنگی!
ازش به سختی جدا شدم.

1401/08/10 09:02

بابا به سمتم اومد مشخص بود هنوز تو بهته ولی تو آغوشش فرو
رفتم
موهام و نوازش کرد و صداش باعث شد احساس آرامش کنم.
-عزیزم...تو بیشتر مارو سوپرایز کردی!
متوجه تیکه اش شدم و ناخواسته زدم زیر خنده.
حق داشتن...دختر کت شلواری با پاشنه بلند فرستادن اون
ور...حاال یه لِش داغون مو چسبیده با لباسای پسرونه تو خونه
میدیدن.
که صداشم خروسی شده!
بعد بابا به سمت مامان رفتم چشماش همچنان گرد بود محکم
بغلش کردم
نمیدونم چرا اما بغض کردم...روزای سختی و گذرونده بودم.
و اونا روحشونم خبر نداشت...
حاال بیشتر میفهمیدم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود و چه قدر
بهشون نیاز داشتم.
خانواده...چیزی نیست که بشه با چیزی جایگزینش کرد.
و اینو بعدا فهمیدم...وقتی ازشون دور شدم
وقتی قدر دست پخت مامان و دونستم.
قدر سخت گیریاشون...
قدر لبخندای سارینا با وجود ویلچرش.
مامان گونم و بوسید و با لبخند گفت؛
-دیشب رسیدیم...بارون میومد اومدیم داخل میخواستیم
سوپرایزت کنیم نگهبان گفت نیومدی خونه زنگ زدیم برنداشتی.
کارت ملی و شناسنامه هامون و چک کردن و فهمیدن خانوادتیم
حتی عکسم نشون دادیم
کلید دادن اومدیم خونت خیلی نگرانت بودیم عزیزم.
ابروهام باال پرید.لونت بیچاره برای همین به سمت آسانسور
دوییده پس خواسته اخطار بده االن تیپ مکش مرگ ماتو
خانوادت میبینن.
ریز خندیدم و بابا با تعجب نگاهم میکرد.
کامال مشخص بود منتظر توضیحن.
خب حاال چی بگم!؟

1401/08/10 09:02

لبخند لوس و بیچاره واری زدم و تو ذهنم چند تا داستان ردیف
کردم.
-آم...اتفاقا منم مهمونی یکی از دوستام بودم
مهمونی خیلی شیکی و مخصوص هنرمندا و افراد ب نام بود...
مامان با چشمای ریز شده به سر و وضعم زل زد:
-با این لباسا...
یهویی با تمسخر قهقهه زدم و گفتم:
-چی!؟ نه بابا...صاحب خونه دوستم بود...
شب و اونجا موندم ب اصرارش...
رو لباسم نوشیدنی ریخت اونم لباسای داداشش و که دم دستش
بود داد تنم کنم که سرما نخورم!
ابروهای بابا باال رفت و لب زد:
-بعد صبحم همین طوری از خونش اومدی بیرون بدون کفش!؟
دوباره قههه مسخرم و تکرار کردم و گفتم:
-ماجرا داره! لوله آبشون صبح ترکید..آم منم مجبوری سریع از خونه
خارج شدم کفشم یادم رفت.
ابروهای سارینا ام باال پریده بود.
لبام و غنچه کردم و کمی خودم وتکون دادم.
-همین دیگه...
مامان خواست چیزی بگه که دستام و به هم کوبیدم و گفتم:
به سمت اتاقم عقب عقب رفتم هم زمان هم هول زده با همون￾یه چیزی بیارید بخورید!
لبخند دندون نمای مضحک گفتم:
مامان با دهن باز نگاهم میکرد و دوباره خواست چیزی بگه که با￾منم برم حموم!
خنده جیغ زدم:
-دوستون دارم...بوس بوس!
فوری وارد اتاق شدم و در و محکم بستم.
با بهت به در زل زدم.
خیلی گند زدم؟ آره...آره خیلی گند زدم!
صدای مامان و ب سختی از پشت در شنیدم:
-این همون دختریه که تربیت کردیم!؟
صدای بابا رو بعد مکث طوالنی واضح تر شنیدم:
-مهم اینه بعد مرگ کامران خودش و جمع و جور کرده...افسرده
نیست.چشماش برق میزنه.

1401/08/10 09:03

نفس راحتی کشیدم و به سمت کشو رفتم و چند دست لباس
درست حسابی بیرون کشیدم و انداختم روی تخت.
وارد حموم شدم و لباسای میالد و دراوردم.
خواستم بندازم تو لباس شویی که پشیمون شدم.
لباسش و نگه داشتم و تو قفسه لباس گذاشتم.
زیر دوش آب فکرم درگیر بود.
مامان بابا چند روز میمونن؟
کی میرن؟ کی میتونم میالد و ببینم؟
چه طور بفهمم حدسم درست بوده یا نه!
اون دختر عجیب و مرموز کی بود؟
وقتی بیهوش بودم چ اتفاقی افتاد...
میالد چه طوری تبدیل ب خودش شد؟ چه طور متوجه نشد
خالکوبی زده.
حدسم این بود کسی بیهوشش کرده...
درست وقتی آتیش بوده یکی بیهوشش کرده
خالکوبی زدنش...و بعدم ب هوش اومده و تبدیل شده ب خودش!
بعدشم منو برده خونش!
اخم کرده موهام و با دست زیر دوش ماساژ دادم و هم زمان خیره
به چهرم تو آینه بخار گرفته گفتم:
-میالد...شاید این طالع من نیست که دریاییه!
شاید این طالعه توعه!
از حموم ک خارج شدم فوری لباسام و پوشیدم و خودم و جلوی
آینه مرتب کردم.
پام با قراردادنش روی زمین کمی درد میکرد
اما خیلی شدید نبود.
ولی بازم با روسری بستمش و پاپوشام و پام کردم تا متوجهش
نشن.
موهام و خشک کردم و از اتاق خارج شدم.
داشتن ناهار میخوردن.مامان کتلت درست کرده بود.
-ببخشید دیگه...من باید پزیرایی میکردم.
مامان لبخند آرومی زد:
هم زمان ک کنارشون پشت میز مینشستم گونه سارینا رو نوازش￾این چه حرفیه بشین یکم ببینیمت.
کردم اونم نخودی خندید.
-خب چه خبر؟ عمل سارینا چیشد؟
بابا درحالی ک روی کبابش سس میریخت گفت:

1401/08/10 09:03

دکترش و تغیر دادیم یه دکتر عالی تر پیدا کردیم تو فرانسه است،
چند روز دیگه برای معاینه و آزمایشات اولیه میریم اونجا.
با هیجان به سارینا زل زدم:
-این محشره!
مامان با نگرانی اروم دستش و روی شونه سارینا گذاشت:
حس کردم بعد جمله مامان چهره سارینا در هم شد...انگار نگران￾اره...هممون امیدواریم همه چیز خوب پیش بره...
شد یا حس بدی بهش دست داد.
لبخند آرامش بخشی زدم و درحالی ک موهای سارینا رو از پشت
سرش نوازش میکردم گفتم:
-نگران نباشین...همه چیز عالی پیش میره.
سارینا لبخند مضطربی زد:
-میتونم راه برم؟
با هیجان نگاهش کردم و با انرژی گفتم:
چشماش برق زد و حس کردم ذوقی زیرپوستی کل وجودش و فرا￾معلومه که میتونی!
گرفت.
بابا به دور از چشم سارینا برام با چشم و ابرو عالمت داد چیزی
نگم.
حق داشتن...نمیخواستن سارینا خیلی امیدوار شه و بعد اگه عمل
جواب نداد مایوس شه.
اما امید خیلی مهم بود!
باور خیلی مهم بود.
باید امید میداشت تا نتیجه بگیره

1401/08/10 09:03

ناهار و خوردیم و به خواست بابا دو ساعت بعد بردمشون بازار
میسیر چارشیسی.
یا همون بازار ادویه...اولین بار ک این بازار سرپوشیده تاریخی و
دیدم عاشقش شدم.
بوی عطر ادویه ها و خوراکی های مختلف.
دستبند ها و شیرینیجات و ها و هدیه برای سوغاتی...
رنگ و بوی متفاوت و شلوغی و رفت و آمد و همهمه مردم این بازار
و قشنگ تر میکرد.
به بابا گفتم با آژانس بریم بهتره!
خب نمیتونستم بگم ماشینم و جا گذاشتم!
دسته های ویلچر سارینارو گرفته و تو البی ساختمون به سمت
خروجی میرفتیم ک ِلَونت به سمتم اومد.
برگشتم و رو ب مامان گفتم:
-شما برید بیرون منم االن ماشین میگیرم میام.
بابا دسته های ویلچر سارینا رو گرفت و با مامان خارج شدن.
رو به ِلونِت خجالتی و مهربون گفتم:
-مرسی بابت امروز...اینم کرایه ماشینی ک حساب کردی.
خواستم پول و ب سمتش بگیرم ک اخم کرد و اول زده گفت:
-نه دیگه! این چه حرفیه ذاتا مردونگی جدا کارم جدا دنیز خانوم!
با خنده به لحن جدی و مثال مردونش گوش میدادم.
-اما...
دستاش و ب هم کوبید:
-اما و اگر نداره خانوم!
با خنده سر تکون دادم؛
در کمال ناباوری از تو جیبش سوییچ ماشینم و بیرون کشید و به￾باشه باشه!
سمتم گرفت:
-ماشینتون و یکم پیش یه اقا اوردن.
با ابروهای باال رفته لب زدم:
-میالد...
متعجب نگاهم کرد:
-بله؟
چند بار پلک زدم:
-هیچی ممنون ِلونت.
لبخندی زد و لپاش و بیشتر به نمایش گذاشت.

1401/08/10 09:04

وظیفه بود.
خداحافظی کردم و گیج از البی خارج شدم.
به سمت بابا رفتم و ماشینم و نشونش دادم:
-نظرم عوض شد با ماشین خودم بریم.
مامان با تعجب شونه هاش و باال انداخت:
-باشه هرجور راحتی...
سارینارو تو ماشین نشوندیم و ویلچرش و صندوق عقب قرار دادیم.
نفس راحتی کشیدم و موهای به هم ریختم و درست کردم و سوار
شدم.
کمربندم و بستم و راه افتادم.
-خب کجا میریم؟
درحالی ک دنده عقب میگرفتم جواب مامان و دادم:
-میریم سمت فتیحه و امینونو.
بابا با خنده گفت:
-ما ک نرفتیم اینجا کجا هست؟
با لبخند درحالی ک دور میزدم جواب دادم:
-بازار بزرگ ادویه استانبوله برای خریداتون جای عالی ایه.
مامان با لبخند از عقب به سمتم مایل شد:
-سوغاتی هاش خوبه؟ برا فامیل و دوست و آشنا میبرم ابرومون
نره!
سارینا از لحن مامان خندش گرفت و گفت:
از آینه به لبخند سارینا زل زدم و دلم غنج رفت برای دندونای￾اوه مامان حاال انگار خیلی میبینیمشون!
کوچولوش.
-آره مامان جان خوبه.
پام و روی گاز گذاشتم و حرکت کردم.
هم زمان یه آهنگ پلی کردم.
قبل رفتن به بازار چون هنوز زود بود بردمشون اسکله.
غذای پرنده گرفتیم تا به مرغای دریایی غذا بدیم.
سارینا با ویلچرش دنبال پرنده های سفید لب اسکله میکرد و مارو
به خنده انداخته بود.
سیمیت خریدیم و دور هم به دریا زل زدیم.
خانواده آرومی بودیم...
جو آروم و معموال بی تنش...روتین زندگی میکردیم و به اصول
پایبند بودیم.
صدامونو زیاد برای هم باال نمیبردیم و چندان شوخی نمیکردیم.

1401/08/10 09:04

جو سردی نداشتیم ولی آنچنان صمیمی و گرمم نبودیم...ولی هم و
دوست داشتیم
چون فقط هم و داشتیم.
ولی حاال حس میکردم تغییر کردم.
حاال من موزیکای تند و بوم بومم دوست داشتم...لباسای پاره پوره
یا لش و ام دوست داشتم.
حاال عاشق کفشای کتونی رنگارنگ بودم.
هیجان و دوست داشتم...
بدو بدو کردنا...
مثل روزی که اون التا دنبال منو میالد کردن...
چه قدر خوش گذشت!
وقتی بارون اومد!
یا اون بوسه یهوییش روی بام!
وقتی پریدم تو آب...
وقتی سوار ماشینش بودم و مثل دیوونه ها رانندگی میکرد!
ناخداگاه خیره به پرنده ها قهقهه زدم.
وقتی پاشنه کفشم تو کنسرت فریاد شکست و افتادم تو ماشینش!
وای خدا!
قهقهم شدت گرفت...
کم کم خندم قطع شد و لبخندم محو شد...
خدارو شکر مامان و بابا و سارینا دور تر ازم و پشتم بودن و مثل￾من با تو تغییر کردم میالد...
دیوونه ها خندیدنام و ندیدن.
تازه متوجه شدم تپش قلب دارم و دستم رو گردنمه...گردنبندی ک
میالد دور گردنم انداخته بود...
اروم گردنبند و لمس کردم و لب زدم:
چند بار پلک زدم تا ب خودم بیام￾همه برای خدا...میالد برای دنیز.
در حقیقت از حسی ک دچارش شده بودم فاصله بگیرم!
یکم بعد راه افتادیم و بردمشون بازار.
بین شلوغی و رنگ و بو ها در کنار خانواده
هر آدم سالمی قطعا باید حتی یه درصدم به یاد میالد نمیفتاد...
ولی تمام فکر و ذکرم میالد شده بود.
اون قدر درگیرش شده بودم ک نه متوجه میشدم مامان چی میگه
ن متوجه میشدم
چرا این قدر دارن خرید میکنن تا اضافه بار بخورن!

1401/08/10 09:04

از اونجایی ک بلد نبودن ترکی حرف بزنن من حرفای فروشنده هارو
با بی حوصلگی ترجمه میکردم و اصال متوجه نبودم چی میخرن و
نمیخرن.
حتی حس میکردم سارینا گاهی مواقع با یه لبخند نخودی و عجیب
خیره داره نگاهم میکنه!
اگر دستم برای این کوچولوی بند انگشتی ام رو شده باشه دیگه
باید خودم و بندازم تو دریا!
دقیقا چرا هرچند لحظه گردنبند تو گردنم و مثل احمقا لمس میکنم
و احمقانه تر لبخند میزنم!؟
یا چرا هی یاد خاطراتمون میفتم و نیشم شل میشه؟
و چرا مدام ب این ک باید چیکار کنم و مریضی میالد یا بالیی ک
سرش اومده رو چه
طور حل کنم فکر میکنم؟
چشمام گرد شد و سرم و چرخوندم بابا داشت با خنده نگاهم￾عاشق شده...
میکرد.
مامان خیره به نگاه متعجبم با لبخند گفت:
-به بابات گفتم دنیز کجا سیر میکنه حواسش پرته باباتم شوخی
میکنه میگه حتما عاشق شده.
اونا شوخی کردن! ب شوخیشونم خندیدن و دوباره راه افتادن و
ویلچر سارینارو هول دادن و جلو افتادن
ولی من همچنان ثابت کنار زردچوبه ها و فلفل ها مونده بودم.
-عاشق شدم!

1401/08/10 09:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:06

ریز خندید و دستش و تو جیب شلوار خرسی صورتیش فرو کرد.
یه کاغد تا شده رو ب سمتم گرفت
متعجب کاغذ تا شده رو باز کردم.
خط سارینا نبود.
)قرمز بهت میاد(
با حیرت سرم و بلند کردم و ب سارینا نگاه کردم.
چشم آبی اینو بهم داد صدام زد خانوم خوشگله! تازه گفت اینو بدم￾وقتی با مامان بابا داشتین سوغاتی میخریدین یه پسر خوشگل و
به تو.
با حیرت لب زدم:
-میالد!
سارینا انگار موچ گرفته با ذوق گفت:
-دیدی دوسش داری...
هول زده دستش و گرفتم و گفتم:
-به مامان و بابا هیچی نمیگی...
با خنده نگاهم کرد:
ناخداگاه یه لبخند کوچیک مثل کنه چسبید ب لبم و دیگه جدا￾نمیگم، قول!
نشد.
حتی بعد این ک به زور سارینا رو ساکت کردم و خوابوندم.
حتی بعد این ک کل آهنگای گوشیم و یه دور زیر و رو کردم...
بازم انگار نه انگار...لبخند نمیرفت.
گوشت شده بود چسبیده بود ب لبام! چه مثالی زدم...
با خنده مثل دیوونه ها چشمام و بستم و میالد و تصور کردم.
که روبه رومه و داره با لبخند نگاهم میکنه.
خیره به نگاه آبی و لبخندش کم کم خوابم برد.
*
صبح با سر و صداس مامان بیدار شدم.
بعد یه دوش یه ربعی حاظر شدم و رفتم بیرون تا برای خونه خرید
کنم.
با لباس راحتیای ست خاکستریم دست به جیب ب سمت فروشگاه
سر خیابون میرفتم.
متوجه صدای قدمایی از پشت سرم شدم.
بیخیال ب راهم ادامه دادم.
اما صدای قدما قطع نمیشدن.
سرجام ایستادم و با مکث چرخیدم.

1401/08/10 09:06

اما کسی پشتم نبود.
متعجب دوباره راه افتادم بعد چند ثانیه دوباره حظور کسی رو
پشت سرم حس کردم.
بافت موهام و پشت سرم انداختم و ب این بهانه چرخیدم که
متوجه پسری شدم ک بالفاصله خودش انداخت تو کوچه کنارش تا
نبینمش.کاله سویشرتشم تا روی بینی پایین بود.
متعجب گفتم:
خم شدم و فوری بند کتونی های صورتیم و که باز شده بود تو￾میالد!
کفشم فرو کردم و با سرعت بلند شدم و به سمت کوچه رفتم.
هم زمان با ورود من پسر خاست بیاد بیرون ک ب هم برخورد
کردیم.
ترسیده یک قدم ب عقب برداشتم.
خواست از کنارم با سرعت رد بشه که فوری بازوش و گرفتم و
متوجه ظرافت بازوش شدم
تقال کرد تا فرار کنه ولی سریع کاله سویشرت سرمه ایش و کشیدم
ک موهای روشن و بلندش اطرافش ریخت.
پسر نبود...
قبل دیدن چهرش با دست هولم داد و شروع کرد ب دوییدن.
لحظه اخر درحالی ک از دیوار فاصله میگرفتم و دستم و ب شونه
دردناکم میگرفتم ب پای دختر ک موقع دویدن لنگ میزد خیره
شدم.
حیرت زده فوری دنبالش دوییدم و داد زدم:
-صبر کن.
به خاطر مشکل پاش کند بود.
بهش رسیدم و کوله پشتی قرمزش و کشیدم ک رو به عقب پرت
شد و بهم خورد.
افتادم زمین با درد به کف دست سابیده شدم زل زدم.
سرم و بلند کردم و چهرش و دیدم.
کالفه غریدم:
-تو کی هستی!؟
خیره نگاهم کرد.ترسیده و نگران ب نظر میرسید.
چند قدم ب عقب برداشت.
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم.
با چهره در هم کف دستام و به هم کوبوندم تا خاک ها و سنگ ریزه
ها جدا شن.

1401/08/10 09:07

چشمای قهوه ای درشت و موهای هم رنگ چشماش باعث میشد
تمرکزم رو چشما و موهاش باشه تا باقی اعضای صورتش.
-چرا تعقیبم میکنی؟ قبال ام دیدمت.
دختر با استرس ب اطراف زل زد.
-حرف بزن...
لبای کوچیکش و روی هم فشرد و با اضطراب گفت:
-نمیتونم حرف بزنم...
خاست بره که فوری به سمتش خیز گرفتم و بازوش و گرفتم.
-تا نگی نمیزارم بری.
کالفه چرخید و غرید:
-ولم کن.
منم عصبی شده داد زدم:
-پس میبرمت پیش پلیس اون موقع میبینیم حرف میزنی یا نه.
ترس تو چشماش دوید و با نگرانی نگاهم کرد.
-بابا غلط کردم ولم کن.
با شمای ریز شده گفتم:
-چی ازم میخوای؟ چرا دنبالمی؟ بگو!
کالفه چنگی ب موهاش زد و بازم با ترس ب اطراف زل زد.
دستش و رو بازوم گذاشت.
من بازوی اون و گرفته بودم و اون بازوی منو.
به سمت کوچه کشوندم.
با نگرانی به اطراف زل زد و نفس عمیقی کشید.
شقیقه هاش خیس شده بودن و رنگ و روش پریده بود.از چی
میترسید؟
-چرا دنبالمی؟ از چی میترسی؟
انگشت سبابش و روی لبش فشرد و با حرص گفت:
-هیس هیس.
نفس عمیقی کشید.
با پوزخند تمسخر آمیزی نگاهش کردم￾من دنبال تو نیستم.
-اره منم باور کردم!
کالفه چشماش و چند لحظه بست.
بعد مکث طوالنی ای درحالی ک مشخص بود از حرف زدن باهام￾من دنبال تو نیستم...
مطمئن نیست.

1401/08/10 09:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:08

نفس نفس زنون ایستادم و خم شدم و نالیدم.
-میالد...

1401/08/10 09:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:09

هم زمان داد زد:
-سارینا بیا داروهات و بخور.
سارینا از اتاق خارج شد و با ویلچرش ب سمت مامان رفت.
روزنامه تا شده رو برداشتم تا ب بهانه خوندن روزنامه راحت رو
ماجرای میالد تمرکز کنم.
حاال چیکار کنم؟
باید بعد رفتنشون مستقیم برم پیش میالد باهاش حرف
بزنم...آره... فکر خوبیه.
همین طور ک خیره ب صفحه های روزنامه فکر میکردم یهو نگاهم
رو تصویر سیاه سفید روبه روم خیره موند.
عکس میالد بود...
متن زیر عکس میالد و با سرعت خوندم.
*آیاز یامان استاد و صاحب معروف ترین کالس رقص استانبول ک
با اسم دومش) بوراک یامان( در زمینه موسیقی فعالیت دارد امروز
عصر پارتنر رقص خود در مراسم فشن شو شرکِت آسالن...در
استعداد یابی اکادمی خود انتخاب میکند.
همچنان این هنرمند موفق توسط مردم و خبرنگاران مورد انتقاد و
سواالت فراوانی قرار میگیرد ک چه گونه هم زمان چندین فعالیت را
رهبری میکند؟ چرا که ساعت 11 امشب در اسکله... کنسرت اولین
آهنگ وی نیز هست و...*
دیگه باقیش و نتوستم بخونم.
هنگ کرده بودم...اگر شخصیتای میالد اتفاقی خودشون و نشون
میدادن...چه طور دقیقا امشب میخاست تبدیل بشه به آیاز و چند
ساعت بعدش برای کنسرت تبدیل شه به بوراک!؟
یه چیزی این وسط درست نیست...باید هم کالس رقصش میرفتم
هم اخر شب به کنسرتش
باید میدیدم که چی کنترلش میکنه!
چی عوضش میکنه؟ چرا دقیقا سر وقت و ب طور برنامه ریزی شده
شخصیتش عوض میشه!؟ و چ طور تا حاال گندش درنیومده ک
میالد چند شخصیته؟
امشب میفهمیدم...هرجور شده میفهمیدم.
سرم و بلند کردم:
-اخر شب انگار یه کنسرت خیابونیه نزدیک اسکله...میتونیم اونجا
ام بریم.
مامان با اخم گفت:
-با وضعیت سارینا!؟کنسرت ک اون قدر شلوغه!؟ نه اصال.

1401/08/10 09:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/08/10 09:10