525 عضو
عصبی نفس نفس میزد.
دختر نگاه کالفش و گرفت و دستش و روی پهلوش گذاشت.
-من اصالتن امریکایی ام.دو رگه ام.بابام امریکایی و مامانم
ترکه...نمیدونم نینا مایرز و میشناسین...
شایدم نشناسین...یکی از معروف ترین خواننده های امریکاس...
نیشخند زد:
- خواهر منه
متعجب نگاهش میکردم ک ادامه داد:
خوشگل بود...وقتی از مدرسه اومدم چند تا مرد کت شلواریما خانواده معمولی ای بودیم...ولی خواهر من با استعداد و زیادی
اومدن خونمون و بابام گفت برم تو اتاقم... مامانم دیابتی بود و
هزینه های درمانیش باال...و خواهرمم کم سن و سال و منم کار
میکردم...روز بعد بابام کلی پول داشت...و خواهرم و باخودشون
بردن...تو 10 سالگی بردنش...
بابام گفت میبرنش هالیوود تا اموزشش بدن ک ستاره شه!
منم خوشحال بودم...ولی مامانم خوشحال نبود...
خواهرم و هرچند وقت میدیدم...
بعد چند سال...
کم کم رفتارش تغییر کرد...انگار کنترل کاراش دست خودش
نبود...حس میکردم چند شخصیتیه...
یه روز یه ادم شاد و کیوت بود...ک کل فضای مجازیش پر عکس
خندون... چند ساعت بعد گریه میکرد و پست میزاشت و کلی
الیک و کامنت میگرفت.
کارای عجیب غریب میکرد.
کم کم معروف شد...رفت باال...و مدام عجیب تر میشد
دیگه نمیشناختمش...
شب سعی میکرد رگش و بزنه و از خودش فزلم میگرفت و صد هزار
تا ویو میگرفت.
و روز بعد یادش نبود همچین کاری کرده...
خیلی معروف شد....پولدار شده بودیم...
هرچند تبلیغاتایی ک تو پیجش میکرد پولش ب حساب *** دیگ
فرستاده میشد...
تو کارای سیاسی تبلیغات میکرد...گاهی یه کارایی تو فضای مجازی
میکرد
گاهی کارایی میکرد ک ب عقل هیچ *** نمیرسید
هر طور ک اونا میخواستن رفتار میکرد...
من شک کردم...تعقیبش کردم...
یه پسر افتاد دنبالم و بهم گفت سر دوست دخترش این بال
اومده...گفت دوست دخترش بازیگر معروفی شده و تهشم ب طرز
عجیبی گم شده...
گفت میخاد کمکم کنه همه چیز و بهم گفت
متوجه شدم کنترل یه مافیا وجود داره.
کنترل ذهنی میکنن افرادو...اکثر بازیگرای هالیوودی
بالیوودی کره ای هندی...
کنترل ذهنی میشن...رفتار بعضیاشون برای همین این قدر
عجیبه...نماد پروانه...بگ گراند شطرنجی و سیاه و سفید...آلیس در
سرزمین عجایب
و خیلی چیزا نماد این سیستمه...
این طوری کنترل ذهنیشون و گسترش میدن
برای همین میالد تو پیجش عکس با پروانه داره
عکس با پس زمینه شطرنجی داره
برای همین یه موزیک ویدیو داره ک توی قفسه
اینا نماد بتا است.
نماد اون سیستم...ک اکثر بازیگرای هالیوودی ام دارن یا خواننده
ها.
و دست خودشونم نیست کنترل میشن...ولی اونا مثل نینا هیچی
نمیفهمن...چون کامال تسخیر شدن
و فکر میکنن زندگیشون عادیه...بقیه ام نمیفهمن.
ولی میالد متفاوته...
اون فهمید...متمایز از همه نمونه های کنترل شده است...حتی
یادشه وقتی کنترل میشه چه اتفاقی میفته و شخصیتاش و یادش
میاد...
نفس عمیقی کشید...
سرش رو بین دستش گرفت.
چونش لرزید...
با بغض گفت:
ولی اون خودش و نکشت...اونا کشتنش...چون من ب نینا همهنینا خودش و از روی پل پرت کرد پایین...خودکشی کرد...
چیز و گفتم نینا میخواست دستشون و رو کنه...ذهنش و کنترل
کردن و کاری کردن خودش و بندازه پایین...
با گریه سرش و پایین انداخت:
-من و باریش دنبال تک تک کنترل شده ها گشتیم...سعی کردیم
کمکشون کنیم ولی اونا کامل تسخیر شدن...هیچی نمیفهمن و فکر
میکنن این ماییم ک دیوونه شدیم...
اون قدر گشتیم تا تورو پیدا کردیم.
به سمتمون اومد و مقابلمون ایستاد رو ب میالد گفت:
از همه چیز خبر داریم...باریش خودش و وارد سیستمشونتحقیق کردیم شیش ماهه دنبالتونیم...
کرد...وانمود میکنه یکی از اوناس ک تو قسمت اطالعاتشون کار
میکنه...
اونا دائم تورو دنبال میکنن میالد کل خونت پر دوربینه.
تو ماشینات دوربین و شنود هست...جی پی اس وصله ب کل
ماشینات ب گوشیت ب ساعتی ک دستته.
اون زنی ک آتیش فکر میکنه مادرشه یا مادربزرگ نمیدونم...اون
زنم کنترل ذهنی میشه
به بتا خبر داد ک میالد و گرفتن...تو کوچه دیده بودتون
خود باریش دیده بود ک چ طور ذهن میالد و کنترل کرن و کاری
کردن وحشی شه و همه رو وحشیانه بزنه...این کارو و برای دنیز
نکردن
این کارو کردن که میالد چیزیش نشه چون فعال الزمش
دارن...میالد براشون مهم ترین مهره اشونه چون ذهنش
متفاوته....میتونن تبدیلش کنن به هزار تا شخصیت موفق و
پولدار...
میتونن ده برابر پول دربیارن ازش...
خواهر من یا بقیه یه شخصیت هنرمندن...ک کنترل میشن ولی
میالد هم آتیشه هم بوراکه هم خودشه
من و میالد خشک شده به الینا نگاه میکردیم.
حس میکردم سردم شده.
با حیرت فقط با دهن نیمه باز بهش زل زده و قدرت هیچ کاری
نداشتم.
نجال متفکر گرفت:
-آتیش ک پایین شهره چ کمکی بهشون میکنه؟
الینا نفس عمیقی کشید.
-کمک میکنه گند کاریاشون و تمیز کنه...اگر یکی از ادمای
معروفشون خراب کاری کنه...
آتیش جمعش میکنه...میتونن آتیش و بفرستن خونه افراد کنترل
عوض میشن...
اونا نمیتونن باعث این باشن...ولی دارن از بیماریم استفاده
میکنن...و این ممکنه باعث شه...
نجال و من هم زمان زمزمه کردیم:
-دیوونه شی.
الینا کمی نزدیک شد و با چشمای ریز شده گفت:
کنن...کل شخصیتات نابود میشن...چون تو کنترلی روشون نداریاگه همین طوری برای این ک ب جواب برسن ازت استفاده
و اگه اونا نابود شن...ذهنت میمیره
با بغض درحالی ک ب سختی لرزش صدام و کنترل میکردم گفتم:
-و اگه ذهنش بمیره...
میالد سرش و چرخوند لبخند کم رنگی به روم زد؛
با حس سرمای شدیدی فوری خودم و بغل زدم وبازوهام و چنگاون وقت منم میمیرم...
زدم و نالیدم:
-نه...
الینا نفس عمیقی کشید و گفت:
-باید سریعا میالد و بیهوش کنیم...
ممکنه بخوان ذهنش و کنترل کنن.
با وحشت چرخیدم و رو به میالد با بغض گفتم.
-ممکنه کنترلش کنن؟
الینا سر تکون داد و گفت:
-آره...چون امثال من و تو ام براشون مهم نیست...فکر کردی چرا
لنگ میزنم؟
نجال با بهت زمزمه کرد:
-میخواستن بکشنت؟
الینا سر تکون داد و با پوزخند به پاش اشاره کرد.
-ماشین عمدی بهم زد و فرار کرد.
میالد چنگی به موهاش زد و به سمتم چرخید.
-تو باید بری دنیز.
متعجب زمزمه کردم.
-ی...یعنی چی؟
مقابلم قرار گرفت و بازوهام و گرفت و خیره نگاهم میکرد.
آبی چشماش عمیق تر از همیشه و طوفانی تر از همیشه بود.
-نمیخام آسیب ببینی...نمیخ...
نوک انگشتام و روی لباش گذاشتم.ساکت شد.
قلبم تند میزد با بغض زمزمه کردم.
-هرچی میخواد بشه...بشه...تنهات نمیزارم.
الینا سرفه ای کرد.
هردو با مکث چشم از هم گرفتیم دستم و از روی لباش برداشتم.
یه جای امن تا نتونن پیدامون کننماشین من و نمیشناسن ردیابم نداره...باید سریع تر میالد و ببریم
یکی هست ک میتونه کمکمون کنه....
نجال گیج زمزمه کرد:
-منم بیام باهاتون...
میالد و من هم زمان گفتیم:
-نه.
الینا رو ب نجال گفت:
-بهتره شمام درگیر نشین خطرناکه...
نجال کالفه سرش را میان دستش گرفت:
-لطفا اگر چیزی الزم داشتین خبرم کنید هرچند دنیزم روا...
فوری میان حرفش پریدم:
-باشه باشه نگران نباش.
با چشم اشاره کردم سکوت کند و اسم روانشناس را نیاورد.
میالد ک کالفه و در فکر فرو رفته بود ب سمت الینا رفت:
-راه بیفتیم پس.
الینا رو ب نجال گفت:
-بهتره شمام درگیر نشین خطرناکه...
نجال کالفه سرش را میان دستش گرفت:
-لطفا اگر چیزی الزم داشتین خبرم کنید هرچند دنیزم روا...
فوری میان حرفش پریدم:
-باشه باشه نگران نباش.
با چشم اشاره کردم سکوت کند و اسم روانشناس را نیاورد.
میالد ک کالفه و در فکر فرو رفته بود ب سمت الینا رفت:
-راه بیفتیم پس.
کسایی که رمان و دنبال میکنین یه سرشماری بدین ببینم چند نفرین از 566
1401/08/10 19:04یعنی همش یه نفر دنبال میکنه رمان رو عجب ??
1401/08/11 13:20?#قسمت_هفتم#رمان#طالع_دریا?
1401/08/11 13:21با بهت نگاهش میکردم.
صورتش و نزدیک صورتم ثابت نگه داشت.
خیره ب چشمام نگاهش و پایین کشوند و به لب زل زد
نفس عمیقی کشید ک چشمام ناخداگاه بسته شد.
چشمام و باز کردم.
هنوزم چند سانت با صورتم فاصله داشت.
دستش و نشونم داد.
-سرنوشت من به خطای کف دستم وصل نیست...
دستش و الی موهام فرو برد و خیره ب موهام گفت:
-سرنوشت من الی تار به تار موهات گمشده پرنسس...
آب دهنم و قورت دادم...لبخند خسته ای زد...
-موهات و ازم دریغ کنی سرنوشتم و باختم اوکی؟
صدای بوق ماشینای پشت سرمون باعث شد ب خودم بیام.
فاصله گرفت و برگشت سرجاش..دستم و روی سینم گذاشتم
قلبم زده بود ب سرش...داشت خودکشی میکرد!
لبخند کوچیکی رو لبام ظاهرشده بود.
راه افتاد...باقی راه و نه اون حرفی زد نه من.
بعد حدودا نیم ساعت وارد کوچه باریکی شدیم.
ماشین و جلوی خونه با نمای آجری قرمز رنگ نگه داشت.
هردو پیاده شدیم.
با کلیدی ک ب سوییچ وصل بود در نارنجی رنگ و باز کردیم
مستقیما وارد راهرو خونه شدیم
خونه ساده و کامال مجردی شکلی بود.
پذیرایی ال شکل بود و کاناپه های آجری رنگ و دیوارای لیمویی
رنگ باعث میشد کمی از استرس و اضطرابم کم شه.
-باید بخوابی میالد.
گیج موهاش و با پنجه هاش شخم زد و روی کاناپه نشست.
-سرم درد میکنه.
نگاهش کردم چشماش و بسته و سرش و با دستاش گرفته بود:
آشپزخونه خیلی کوچیک و گوشه پذیرایی بود و یه اتاق ته سالناالن میام حتما تو یخچال قرص خواب داره
قرار داشت.
ب سمت اتاق رفتم.
یه تخت با رو تختی بنفش رنگ و ب هم ریخته توی دیدم بود بعد
اون کمد و آینه مشکی رنگ ک قدیمی بود...
خم شدم و طناب و از روی زمین برداشتم.
ب سمت پذیرایی رفتم
جواب نداد چشماش و بسته و سرش و روی دسته مبل گذاشتهمیالد...
بود.
ب سمت یخچال رفتم و در یخچال کوچیک و آبی رنگ و باز کردم.
به دنبال قرص خواب آور کل قفسه هارو زیر و رو کردم.
-میالد خودت قرص نداری؟
جوابی نداد...خوابش برده احتماال...
بالخره از قفسه اخری یه بسته پیدا کردم.
لبخند زدم شیشه آبم برداشتم.
هم زمان ک در یخچال و میبستم گفتم:
هم زمان با چرخیدنم جیغی زدم و هم بسته هم شیشه آب از دستمپیدا کردم االن...
افتاد.
تو یک قدمیم با رگای کامال برجسته...نگاه خون زده و فک قفل
شده...بازوهایی ک ب نظر میرسید بزرگ تر شدن و قفسه سینه ای
ک تند تند باال پایین میشد
ایستاده بود.
نفسم گرفت...
اون میالد نبود...
هیوال بود...
ذهنش و کنترل میکردن...
-ن...نه..
نگاه خون زدش و بهم دوخته بود.
تند تند نفس میکشید.
تو چشماش اثری از اون آبی آروم نبود.
سیاه چاله آبی رنگی شده بود ک روح ادمو از تنش جدا میکرد.
با وحشت نالیدم:
بی توجه فقط نگام میکرد. حتی از بار قبلی ام کبود تر و رگاشمیالد...
برجسته تر شده بودن.
حس میکردم سعی داره جلوی خودش و بگیره.
با وحشت زمزمه کردم.
-م...میالد نزار کنترلت کنن...نزا...
نزاشت جملم تموم شه مشتش و به سمت صورتم فرود اورد.
جیغ زدم و چشمام و بستم.
منقبض شده درحالی ک از ترس میلرزیدم بعد چند ثانیه ک اتفاقی
نیفتاد چشمام و باز کردم.
خودش با دست چپش مشت خودش و روی هوا گرفته بود و
دندوناش و روی هم میفشرد.
با حیرت چسبیده ب یخچال بهش زل زدم.
داشت جلوی هیوالرو میگرفت...
دستش و برداشت و مشتش و کنارم رو در کابینت کوبوند.
جیغی زدم و خم شدم و با سرعت از کنارش رد شدم ک کمرم و
گرفت و از زمین بلندم کرد و کوبوندم ب دیوار.
همزمان با دردی ک تو پهلو و کتفم از بدخورد با دیوار حس کردم
افتادم زمین.
به سمتم اومد ک با درد خودم و عقب عقب کشوندم.
با وحشت جیغ زدم.
-میالد دارن کنترلت میکنن...میالد تو ذهنتن...هیوالرو بیدار
کردن...این تو نیستی...
سرش و بین دستاش گرفت و موهاش و از شقیقه هاش محکم
کشید و خم شد و چشماش و محکم بست و فریاد زد...
با بغض درحالس ک هول زده سعی میکردم از روی زمین بلند شم
گفتم:
-ت...تو میتونی...مقاومت کن....میالد.
دوباره نعره زد.
حس میکردم این میالده ک داره داد میزنه.
درحالی ک مقابلم قرار میگرفت سرد و وحشتناک زمزمه کرد.
-میالد.
نفسم گرفت...خشک شده نالیدم:
شیشه رو برد باال و ب سمت شکمم اورد ک با گریه جیغی زدم ونه...
کوسن و ازروی مبل برداشتم و با شدت ب سمت صورتش پرت
کردم و به زانوش لگد محکمی زدم ک یک قدم ب عقب رفت فوری
از روی دسته کاناپه پریدم ک بازوم و گرفت و شیشه رو ب سمت
گردنم اورد ک جیغ زدم و فوری پام و باال بردم و کوبیدم به پاهاش
شیشه رو چرخوند ک ب بازوم برخورد کرد.
باحس سوزش آتیش قبل این ک دوباره شیشه رو ب سمتم بیاره
هولش دادم و با سرعت ب سمت در دوییدم ک اونم با سرعت
مقابلم قرار گرفت.
با گریه و ترس درحالی ک به بازوی خونیم چنگ زده بودم نالیدم:
بی توجه به سمتم میومد...دست خودشم با شیشه بریده بود و باتو...اینطوری نیستی...نزار باهامون این کارو کنن...میالد لطفا...
هرقدم یک قسمت از پارکتا خونی میشدن.
با بغض درحالی ک عقب عقب میرفتم جیغ زدم:
-میالد صدامو میشنوی؟...هنوز اونجایی میدونم
نزار کنترلت کنن.
اون ب سمتم میومد و من عقب میرفتم.
ب در آشپزخونه رسیدم.
وارد اشپزخونه شدم و اونم بهم رسید.
با بغض نالیدم:
-نکن...
رگای گردن و شفیقش حتی ساعدش برجسته شده بودن.
گوشاش تا نزدیک قفسه سینش سرخ شده بودن و حس میکردم
زیر چشماش گود شده.
از ترس دستام میلرزید و حتی یه ثانیه ام ب درد بازوم فکر نمیکردم
وارد آشپزخونه شد با وحشت دستم و روی کانتر میکشیدم.
دستم ب ظرف شیشه ای برخورد کرد.
فوری برداشتمش و ب سمت پاهاش پرت کردم.
یک قدم ب عقب برداشت ک شیشه کناری و برداشتم و دوباره روی
زمین پرتش کردم
هربار با شکستن شیشه ها چشمام ناخداگاه باترس بسته میشد.
وحشت زده جیغ زدم.
بی توجه ب شیشه ها با کفشاش کنارشون زد و همون طور ک بجلو نیا.
سمتم میومد نگاه مرده و سردش و بهم دوخت.
با ترس دستم و روی کابینتا میکشیدم تا چیزی گیرم بیاد.
نگاهم و اروم چرخوندم خیره ب چاقوی بزرگ آشپزخونه با ترس
اروم چاقو رو برداشتم.
آب دهنم و قورت دادم.
با گریه درحالی ک با دستای لرزون چاقو رو ب سمتش میگرفتم
نالیدم.
-ت...ترو خدا نیا جلو...لطفا...
همون طور ب سمتم میومد ...
با گریه جیغ زدم:
چاقو رو ب سمتش گرفتم دستام اون قدر میلرزید ک هر آن ممکننمیخوام بهت آسیب بزنم...لطفا...
بود چاقو بیفته.
مقابلم قرار گرفت.
نفسم باال نمیومد.
با بغض نالیدم؛
-میدونی دلم میخواد دوباره زمان ب عقب برگرده...
برگردیم ب اون شبی ک رفته بودیم بام.
با گریه نالیدم:
-اون موقعی ک بوسیدیم...کاش بهت میگفتم چ قدر دوست دارم...
کاش نمیترسیدم...
شیشه رو باال اورد.
به چاقو زل زدم و بین گریه با قهقهقه گفتم:
-من به تو آسیب نمیرسونم...
چاقو رو انداختم روی زمین...
با گریه نگاهش کردم:
-میتونی...بکشیم...
سرم و کج کردم.
گردنبندم و اروم از گردنم دراوردم.
گردنبند و روی کانتر گذاشتم.
-بهتره خونی نشه...
یک قدم ب سمتم برداشت.
کوچک ترین تغییری در نگاهش ایجاد نشده بود.
با بغض نگاهش میکردم.
زود باش هیوال...
با گریه زمزمه کردم:
-بزار تموم شه.
شیشه رو باال اورد.
با نگاه خیسم به شیشه زل زدم.
شیشه رو با سرعت ب سمت شکمم اورد.
با درد و سوزشی ک در صدم ثانیه تو پهلوم حس کردم.
نفسم گرفت با دهن نیمه باز دستم و رو مچش گذاشتم.
نگاه خیس و گردم و ب چشماش دوختم.
ناباور به پهلوم زل زدم.
نوک شیشه حدودا تا یه سانت تو پهلوم فرو رفته بود.
همزمان با درد و سوزشی ک حس میکردم سرم و باال گرفتم.
کبود شده و دستش منقبض شده بود.
انگار داشت جلوی خودش و میگرفت تا شیشه رو کامل تو پهلوم
فرو نکنه.
تو همون حالت درحالی ک سرخ شده و رگای گردنش رو ب پارگی
بودن فریادی زد و یک قدم ب عقب برداشت و شیشه رو از شکمم
کامل جدا کرد..با درد خم شدم ک شیشه رو با سرعت پرت کرد و
درحالی ک خم میشد و روی زانوهاش فرود میومد داد زد:
-برو دنیز...برو...
وحشت زده با درد ب پهلوم چنگ زدم.
خشکم زده بود.
مثل دیوونه ها به خودش میپیچید و سرش و گرفته بود..
دوباره داد زد:
با ترس درحالی ک پهلوم خون ریزی داشت و دستمو محکم رویفرار کن...
پهلوم گرفته بودم از کنارش رد شدم و به سمت در آشپزخونه
دوییدم ک مچ پام و گرفت و از پشت کشید ک با سر زمین خوردم.
با درد درحالی ک خورده شیشه ها تو سائد دستم فرو رفته بودن
نیم خیز شدم.
سرم و چرخوندم.
دوباره هیوال بود...نفس نفس میزد چاقو رو از روی زمین برداشت
و مچ پام و کشید و قبل این ک بتونم لگد بزنم روم خیمه زد و
زانوهاش و دو طرفم گذاشت.
با مشتم کوبیدم تو سینش ک فوری با یک دست هردو مچم و
گرفت و باالی سرم نگه داشت.
با گریه نگاهش کردمراست گفتی دوسم داری؟...
هم من صورتم خیس بود و هم اون.
ب حرف قلبی ک انگار صاحبش و پیدا کرده بود گوش دادم.
اروم سمتش خم شدم و با دستام صورتش و قاب گرفتم و اروم لبام
و رو لبای نیمه بازش گذاشتم.
نفس نمیکشیدم
اونم نمیکشید.
چشمام و بستم و قطره اشکم راه خودش و پیدا کرد.
بعد چند ثانیه فاصله گلفتم خیره ب چشمای بستش گفتم.
Mavi gozlu cocugu seviyorum-
)دوست دارم پسر چشم آبی(
با شنیدن صدای در نگاه تارم و از چشمای مات و گیجش گرفتم و
به در زل زدم.
الینا ب همراه پسر قد بلندی وارد خونه شد.
داشت با پسر حرف میزد:
هم زمان با چرخیدن الیناباریش خریدارو بزار رو کانتر میالد و دنیزم صدا...
نایلونی ک دستش بود از دستش افتاد.
با دهن نیمه باز ب ما زل زده بود.
پسری ک انگار اسمش باریش بود خرید ب دست در و بست و وارد
خونه شد با چشمای گرد شده ب ما زل زد.
الینا با حیرت گفت:
-جنگ شده!
میالد کالفه موهاش و با دستش شخم زد و از جاش بلند شد.
هم از پاش خون میرفت هم از دستش..
منم ب سختی از جام بلند شدم.
حس میکردم بدنم زیر تریلی رفته و اومده بیرون.
باریش ک الغر اندام و چشم و ابرو مشکی بود متعجب گفت:
-سعی کردن کنترلش کنن دوباره؟ چند ساعت بود سعی میکردن
کنترلش کنن اما نمیتونستن.
الینا فوری ب سمتمون اومد و گفت:
-چ خون و خون ریزی ای راه انداختین!
فکر کنم جعبه کمک های اولیه داشتم تو اتاق...
همون طور ک ب سمت اتاق میرفت گفت:
-از شیشه ها فاصله بگیرید.
باریش نایلنای خرید و روی زمین گذاشت و گفت:
درحالی ک چهرم از درد پهلو و سوزش زخمای دستام در هم فروجدیدا کنترل میالد سخت شده...
رفته بود گفتم.
-چ طور؟ اونا ک راحت کنترلش میکردن.
باریش سر تکون داد.
الینا راجبم بهتون گفته؟ من مخفیانه تو سیستم اطالعاتیشون کاربهتره اول اروم بشیم...براتون توضیح میدم
میکنم.
میالد ب سمت کاناپه رفت و روش یهو طوری نشست و پاهاش و
از هم باز کرد و پای خونیش و دراز کرد ک قشنگ حس کردم
همیشع این طوری لش میکنه.
الینا از اتاق خارج شد و جعبه سفید رنگی و ب دست داشت و ب
سمتمون میومد.
کنار میالد نشستم.
روبه رومون قرارگرفت و درجعبه رو باز کرد.
بانداژ و گاز و دراورد
ب سمت میالد رفت ک میالد ب من اشاره کرد.
-بده خودم
همون طور ک با اخم گاز و بانداژ و میگرفت برگشت سمتم.
-خون ریزیت بیشتره میالد.
بی توجه بهم لباسم و کمی باال زد و گفت:
-هیس.
الینا سرفه ای کرد و رو ب باریش گفت:
-پس ما آشپزخونه رو تمیز کنیم.
باریش لبخندی زد و گفت:
-اره اره
هر دو ب سمت آشپزخونه رفتن.
میالد با اخم زخمم و تمیز میکرد.
اروم دستم و روی مچش گذاشتم.
-میالد...
زبونش و روی لبش کشید خودش و با زخمم در گیر کرده بود.
-بخیه نمیخاد فکر کنم...
-میالد!
سرش و کالفه باال اورد و نگاهم کرد.
-من خوبم!
چند ثانیه تو چشمام زل زد.
کالفه ب زخمم اشاره کرد:
-میبینم چ قدر خوبی...
با ناراحتی نگاهش کردم..
زخمم و تمیز کرد و گاز و بانداژ کرد.
بازومم تمیز کرد و کامل زخم و پانسمان کرد.
با پنبه دستامو ک با خورده شیشه ها ریز ریز بریده بودن تمیز کرد و
رو زخمای بزرگ و چسب زخم زد.
دستم و روی بازوش گذاشتم.
-من خوبم خودت خون ریزی داری.
دستم و ب سمت جعبه بردم ک دستم و گرفت.
میدونستم با خودش درگیره.ترسیده بود...از این ک بهم صدمه بزنهخودم میتونم.
ترسیده بود...
خودش شلوار جینش و با قیچی کمی برید و پاش و تمیز و ضد
عفونی کرد چهرش از درد در هم فرو رفته بود.
دلم مچاله شده و نمیتونستم چشم از زخمش بگیرم.
پاشو و پانسمان کرد.
--بخیه الزم نداره؟
سر تکون داد:
-ن سطحیه...
ابروهام باال پرید.
دستش و نمیتونست تمیز کنه
سرو صدای الینا و باریشم میومد درگیر تمیز کردن آشپزخونه بودن.
دستش و گرفتم و خودم دستش و تمیز کردم.
با بانداژ دستش و بستم و چسب زدم.
نگاهم و باال اوردم و زمزمه کردم.
-من خوبم میالد...
سرش و کج کرد...سرد زمزمه کرد.
-اگه چیزیت بشه...جهنم واقعی و نشونشون میدم...
نفس عمیقی کشیدم.
باریش و الینا هم زمان از آشپزخونه خارج شدن
باریش روی مبل مقابلمون نشست.
-زخمتون نیاز به بخیه...
میالد با اخم های در هم جدی جواب داد:
-نداره.
سرشو چرخوند و رو ب الینا گفت:
-دنیز و برسونید خونه یه چیزی ام بیارید دست و پای منو ببندید.
با حیرت چرخیدم و خیره ب نیم رخ گرفته اش غریدم:
-من جایی نمیرم.
خیره به رو ب رویش جدی گفت:
-منم نظرت و نپرسیدم!
با حرص نگاهش کردم ک الینا سرفه ای کرد.
هردو چرخیدیم و ب چهره های گیج باریش و الینا زل زدیم.
-طناب داریم میارم برات.
میالد ابروی راستش و باال انداخت و گفت:
-وقتی هیوال بشم طنابت فقط یه کاربرد داره اونم نخ دندونمه...
چشماش و کمی گرد کرد و ترسناک گفت:
-میتونم گوشتای اضافیتون ک الی دندونام گیر کرده رو باهاش
دربیارم!
با وحشت، خشک شده به نیم رخ عصبیش زل زدم.
حتی باریش هم خشکش زده و مات مونده بود.
الینا رو هم که نگم بهتره.
-وقتی میگم یه چیزی بیار منظورم زنجیری چیزیه...یه چیزی که
نگهم داره!
الینا چند بار پلک زد و سر تکون داد.
-ب...باشه...
الینا بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت.
پیش اومده گفتم:
برای عوض کردن جِو
-باریش نگفتی چه طور وارد این قضایا شدی؟
باریش دستی به گردنش کشید.
ابروهای پهنش در هم فرو رفتند.
میدونم که کشتنش...سر به نیستش کردن چون دیگه نمیتونستنبعد گم شدن دوست دخترم وارد این قضیه شدم...
کنترلش کنن...
منم دنبال ماجرا رو گرفتم...ماه ها گشتم و خوردم ب بمبست...
تا این که بعد کلی دوییدن یه سر نخایی پیدا کردم.
بعضی از خانواده های پولدار یا برعکس فقیر
حاظرن در ازای گرفتن تضمین از این کمپانی یا سیستم که بچشون
اینده درخشانی داره و معروف و پولدار میشه بچشون و بدن ب
اونا...
یه عده ام برای پول حاظرن... این کارو کنن و حتی نیاز ب قول و
قرارم نیست...
میالد با فک منقبض به باریش زل زده بود.
صداش و انگار از ته ته جهنم شنیدم.
باریش چند ثانیه مکث کرد اما انگار از گفتن حرفی که میخواد بگهاون وقت چه طور اون بچه هارو تبدیل به رباتاشون میکنن؟
مطمئن نیست...
-با آسیب رسوندن...چه خودشون چه خانواده های اون بچه ها رو
متقاعد میکنن ک به بچه هاشون ضربه روحی بزنن.
هرچه قدر روح یه بچه ک بعدا بزرگ میشه
بیشتر آسیب ببینه و بشکنه...
هرچه قدر بیشتر آسیب روحی ببینه.
راحت تر ذهنش کنترل میشه...چون ذهنش پر از چاله های
توخالیه...
با نگاه یخ زده زمزمه کردم:
-ذهنشون و سست میکنن...از آسیب پزیری اون بچه ها استفاده
میکنن و کنترلشون میکنن...
و این روند شدت میدا میکنه...و اونا بزرگ تر میشن...و برده تر!
باریش سر تکون داد:
-دقیقا.
میالد نگاهش و چرخوند و گفت:
سیبک گلوش باال و پایین شد...دلم برای اون سیبک مظلوم ضعفخانواده من ک فقیر نبودن...
رفت برای بغضی ک شکل نگرفته از بین بردش.
-پس یعنی خواستن آدم حسابی شم من و دو دستی دادن به این
آشغاال؟
باریش به پاهاش زل زد و خودش و مشغول بازی کردن با بند
چرمی ساعتش کرد.
جوابی نداشت.
منم جوابی نداشتم.
میالد پوزخندی زد و گفت:
-آها!
چه قدر پشت اون پوزخند درد بود؟
ابروهاش و باال انداخت:
-بابام...همه اون بالها رو سرم اورد و خیلی بالها ک ممکنه یادم
نباشه چون از ذهنم پاکش کردن...
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد