The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

من اینو قبلا خوندم خیلی قشنگه

?

1401/09/23 16:53

پاسخ به

زهرا به چهل نفر برسونم اعضارو ولی تند تند بزار باشه

باش ??

1401/09/23 17:20

الان میزارم براتون

1401/09/23 17:21

بدو بدو????

1401/09/23 17:21

ببخشید نبودم کارداشتم

1401/09/23 17:21

ساقی جون خماریم بدو??

1401/09/23 17:21

پاسخ به

ساقی جون خماریم بدو??

الان درستت میکنممم?

1401/09/23 17:22

عروس برادرم✨♥️
#Part74?

**
کمتر از یک ماه بود ک اینجا مشغول کارم‌ ..
دلم برای خانوادم تنگ‌شده و نمیتونستم برگردم‌ پیششون.

بغض کرده ظرف هارو آبکشی کردم..

من ب خاطر اینکه کمک خرج خانواده باشم‌ اومده بودم اینجا از درسم‌ زدم‌ ...

ولی هنوز یک ماه نشده زیر کارا دووم نمیارم‌
هنوز پولی نگرفتم ک بخوام‌ ب خانوادم‌ بدم..

دلم میخواد برم.

هفته پیش همه بچه ها برگشته بودن سر کارشون و اصلا براشون مهم نبود که‌ من یک هفته تمام
تموم کارهای اونارو‌ ب دوش می کشیدم...

برق خوشحالی و رضایت که کنار خانوادشون‌ بودن تو چهرشون‌ هویدا بود.

_هـــی بچــه !
تو جام پریدم و برگشتم سمتش..دیگ صداش برام عادی شده بود و از کیلومتر ها دور هم صدای خشن این خان‌زاده رو تشخیص میدادم!

با اخم عصبی غرید

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:22

عروس برادرم✨♥️
#Part75?

با اخم عصبی غرید

_این لباس های منو بگیر بشور.. مگه پول مفت میدیم‌ بهتون.

ترسیده سرمو تکون دادم
_چ.. چشم.

با سر پایین رفته جلو رفتم و ازش لباس هاشو گرفتم

_بقیه خدمتکارا کدوم گورین؟

لب گزیدم .. رفته بودن جشن محلی تو روستا و من باز هم اینجا مونده بودم..

_نمیدونم..

سرش رو با اخم‌ تکون داد نگاهی بهم کرد

_به بقیه‌‌شون بگو که خان زاده کارتون داره تا ظهر همتون جمع باشید تو سالن!

_چ..چشم.

برگشت که بره یهو گفت

_آها راستی..!

کنجکاو و سوالی چشم دوختم‌ بهش تا حرفش رو بزنه

_اینجا چند تا خیاط هست؟ جمعشون کن برام.

چشم هام گرد شد خیاط ها برای چیش بودن؟

_ببخشید برای کِی میخواید؟

_لباسارو‌ شستی میری دنبالشون‌ تا عصر باید تو عمارت باشن.

سر تکون دادم ..کج خندی زد و رفت

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:22

عروس برادرم✨♥️
#Part76?

اواسط بهار بود هوا گرم بود داشتم میسوختم از گرما

از عمارت تا روستامون فاصله زیاد بود

با نفس نفس و صورت قرمز شده جلوی
خونه اکرم‌ خانم قرار گرفتم

تقه ای به در زدم ک صدای زمخت شوهرش اومد
_کیه؟

چیزی نگفتم که بعد دقایقی در باز شد
نگاهش یک‌بار از پایین تا بالامو رصد کرد
تو خودم‌ جمع شدم‌..طرز نگاهش حس بدی به وجودم تزریق کرد.

_به دلیار خانم.. مامانت خوبه؟

بالاجبار سرم‌و تکون دادم

_سلام... بله خوبن... اکرم خانم خونه ان؟

_با اکرم کار داری؟

به سر تاسش‌ نگاه کردم .. مرتیکه خر انگار با اون کار دارم‌ اینطور میگه ها.

_بله.

_وایسا الان میگم بیاد.

بعد دقایقی اکرم اومد... جریانو گفتم که خان زاده گفته خیاط ببرم براش.. باید عصر سر ساعت 5 اونجا باشی ...

دوتا دیگ از خیاط های روستا هم خبر دادم ..

میتونستم از فرصت استفاده کنم و تا ظهر نشده برم خونه... دیدن مامانم‌ .. بابام!

از این فکر لبخندی از ذوق رو لب هام شکل گرفت...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:22

عروس برادرم✨♥️
#Part77?


از خونه بیرون اومدم دورم شده بود و باید بر میگشتم..

بابام رو زمین های خان و خان زاده کار می‌کرد و راضی نبود ک من تو اون عمارت باشم..

خودش هم میدونست پول زیادی ب دست نمیاره که بتونه خرج زندگی و دوا درمونو‌ بده.

خودم تنها فرزندشون‌ بودم‌ بعد من مامان هیچوقت نتونست بچه بیاره.

_دلیااا‌رررر‌؟
با صدای فریاد کسی پشت سرم برگشتم‌ سمتش
اوه امیرعلیه‌

لبخندی زدم
_سلام امیر

سرش رو تکون داد و جوابم رو داد

ک‌یهو توجهم جلب شد ب سرش و خشکم زد

دستی ب سرش کشبد

+میخوام برم سربازی.. آخر همین ماه..!
لبخندی رو چهره مردونه و برنزه اش نشست
لب زد
_خوبه ک دیدمت خانم کوچولو

با بغض تو گلوم خیره اش شدم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:23

عروس برادرم✨♥️
#Part78?


نالیدم

_میخوای بری؟ میخوای منو تنها بزاری امیر؟

با تموم شدن حرفم اشکی از چشمم چکید.

نگاهش خیره ب مسیر اشکم‌ بود
منو امیر فرقمون‌ یک سال بود.. باهم‌ بزرگ شدیم...جای برادرم‌ بود .. نمیتونستم‌ باورم کنم‌ که میخواد برای دو سال بره!
ای کاش هنوز 18 سالش نشده بود.

_میخوام‌ .. میخوام‌ قبل از اینکه برم ی چیزیو‌ بهت بگم‌ .. میشه..میشه آخر هفته بیای خونه بابات؟

با تردید
سرم رو تکون دادم‌

نگاهش هنوز ب اشک هام خیره شد
_گریه نکن ... متنفرم از گریه کردنت.. حس بدی بهم میده!

اشک هام بیشتر ریخت بغض دار نالیدم:
_من اینجا تنها میشم .. جز تو و مامان بابا کسی نمونده برام که.

جلو اومد و دستمو گرفت

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:23

عروس برادرم✨♥️
#Part79?

عادتش بود موقع صحبت باهام‌ دست هامو بگیره.
مصمم تو چشم هام نگاه کرد

_تو هر شرایطی که باشه من به فکر توام‌ دختر عمو.. این دوسال رو مجبورم برم وگرنه من‌دلم نمیخواد هیچوقت تنهات بزارم‌.. اشکاتو پاک کن.

دست هامو از حصار دستاش بیرون کشیدم و صورتمو پاک کردم
باید میرفتم دور شد

_مواظب خودت باش خب؟

با بغض گفتم_ توهم همینطور
لبخند زد
لبخند اجباری زدم
_من دیگ باید برم.

سرش رو تکون داد
_میشه اونجا کار نکنی دیگه؟ خودم هرچقدر پول باشه انقدر کار میکنم بهت میدم.. اصلا پول سربازی که بهم میدن میفرستم برا زن عمو .. تو اونجا میون اون همه مرد نمون.

_چی میگی امیر نمیشه که... من دیگ برم دورم شده.

یهو گفت
_همراهت میام!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:23

عروس برادرم✨♥️
#Part80?

نفی سرمو تکون دادم
_نه خودم میرم .‌‌. تو برو به کارت برسه‌..

_آخر هفته یادت نره.

_نه یادم نمیره.. خدافظ امیر.

ازش جدا شدم و به سمت عمارت راه افتادم

تمام مسیر نزدیک به عمارت خاکی بود
قبل اون مسیر پر از سنگه‌

پاهام رو جایی میزاشتم که سنگ نباشه و یهو کله پا نشم..ولی درست همون
لحظه پام به سنگی گیر کرد و روی همه‌ی اونا فرود اومدم
کف دستم کلا خراشیده شد آخ پر از دردم بلند شد

پامم زخمی شده بود به زور از جام بلند شدم

دلم میخواست زار بزنم

لنگ کنان به سمت عمارت به راه افتادم‌

خدایا دورم شده فکر کنم ساعت از یک هم گذشته.

صدای ماشینی اومد که پشت سرم ایستاد

و بعد صدای راننده آشناش که به گوشم خورد:

_تو اینجا چیکار میکنی؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:23

پاسخ به

چقدر یه ادم میتونه بد باشه ?

?نمیدونم

1401/09/23 17:23

پاسخ به

زهرا زهرا زهرا من باتو دوستوم زهرا

جوون

1401/09/23 17:24

پاسخ به

سلام من تازه واردم داستانش جالبه میشه زیاد بزاری تو خماری نمونیم

خوش اومدی چشم

1401/09/23 17:24

پاسخ به

الان درستت میکنممم?

ممنون عمو ژون?

1401/09/23 17:24

پاسخ به

اخه چیه چس چس میزاری

??

1401/09/23 17:24

پاسخ به

ممنون عمو ژون?

فدااا

1401/09/23 17:24

عروس برادرم✨♥️
#Part81?

با تعجب برگشتم سمتش

اون چطور منو شناخت؟ من ک اصلا چهره ام‌ سمتش نبود!!

اخم هاش توهم بود و با اون هیکل بزرگ‌ و هیبتش‌ ب سمتم اومد

_س.. س..سلام..خان.

سرش رو با خشکی تکون داد.
نگاهش به سرو وضع خاکیم بود

_ چرا این ساعت بیرونی از عمارت؟ خدمتکارا نمیتونن‌ این ساعت خارج شن.

نگاهش رو یه دور روم چرخوند و ثابت شد رو دست زخمیم:

_سرو وضعت چرا این شکلیه؟

لب گزیدم _افتادم خان.

اخم هاش بیشتر توهم فرو رفت
_کی به تو اجازه دادی بیای بیرون؟

آروم لب زدم
_خا... خان زاده.. خان زاده گفتند..کاریو.. کاریو براشون انجام بدم.

عصبی زیر لب غرید

_خان زاده غلط کرده با هفت جدش.. اونجا کم خدمتکار بود ک توعه نیم وجبی رو بفرسته دنبال کاراش؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:25

عروس برادرم✨♥️
#Part82?

با تعجب زل زدم بهش.

با اخم بهم گفت
_راه بیوفت‌ سوارشو‌ .

سر تکون دادم و لنگون‌ تا کنار ماشین اومدم

سوار شد و من مونده بودم ک جلو بشینم یا پشت؟

با دادش هول شده کنارش نشستم

ماشین رو روشن کرد و به سمت عمارت راه افتاد

لب گزیدم‌ بچه هارو همرو خبر کرده بودم

حالا همشون پیش خان زاده بودند ای خدا من دیر کردم .. وای تنبیه ام نکنه؟

نگاهم ب نیمرخ‌ عصبی خان بود
برام سوال شده بود که چطور منو شناخت؟
سوالمو به زبون اوردم
_خا..خان..چطور منو ..منو شناختید؟

نیم نگاهی بهم کرد و پوزخند زد

زیر لب طوری ک نشنوم‌ لب زد
_جز تو کسی تو روستا هس که انقدر ظریف و ریز باشه مگه؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:25

عروس برادرم✨♥️
#Part83?

گوش هام‌ تیز بود و شنیدم.

وارد عمارت شد و ماشین رو تو حیاط گذاشت

از ماشین بیرون اومد منم پشت سرش خارج شدم

نگاه متعجب و خیره
خدمتکارای توی حیاط رو من بود.

حالا با خودشون میگن من با خان رفته بودم کجا؟

بی توجه بهشون رو به خان کردم

_خان با من کاری ندارید؟

سرش رو نفی تکون داد

_نه میتونی بری.

سرم رو تکون دادم و داخل عمارت شدم

با دیدن مریم تو سالن که در حال بردن لیوان های خالی تو آشپزخونه بود صداش زدم

_مریم؟

سرش به سرعت سمتم برگشت رنگش زرد بود
به سمتم‌ قدم تند کرد و غرید

_خاک تو سرت *** کجا بودی تا الان؟ تو سالن همه مون اونجا بودیم جز تو که هممون رو خبر دادی.. خان زاده به خونت تشنه اس!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:25

کی بود میگفت 40عضو میرسونه ?برسون دیگه?

1401/09/23 17:25

عروس برادرم✨♥️
#Part84?

ترسیده زل زدم بهش

نگاهش به سر و وضعم افتاد با دستش پس گردنی آرومی بهم زد

_چقدر دست و پاچلفتیی.
باز چه بلایی سر خودت آوردی دلیار؟

لب گزیده گفتم

_تو راه افتادم زمین زخمی شدم اینو ولش کن...
خان زاده واقعا عصبیه؟ وای منو اینبار دوباره نفرسته پیش خانم بزرگ‌
اینسری منو میکشه دیگ.

سرش رو با تاسف تکون داد

_نمیخوای بدونی چی گفت؟

زل زدم بهش تا بگه که گفت
_بزار اینارو ببرم آشپزخونه میگم برات.

همون لحظه خان داخل شد و صدای عصبی‌ش که رو به یکی ازخدمتکارا گفت

_اردلان کجاست؟

رو شنیدم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:26