عروس برادرم✨♥️
#Part65?
دستش رو عقب کشید و محکم تو موهاش فرو کرد
اخم هاش بدجور توهم بود
زیر لب آروم گفت _من چی کار کردم..چیکار؟
ربط خان زاده با مامانم چیه ؟
که انقدر پریشون شده !
خدایا چی هست که من نمیدونم؟
بدون نگاه دیگه ای بهم رفت.
تا زمانی که از دیدم خارج بشه با نگاهم دنبالش کردم..
**
کمرمرو از درد فشردم
وای خدا زیر باره این همه کار طاقتم تموم شده
خودم تنها چطور میتونم تا آخر هفته این همه کار رو انجام بدم .. عمارت به این بزرگی هر روز باید برق بندازم..
حیاط به اون بزرگی رو تمیز کنم غذا درست کنم...
اشک تو چشم هام حلقه زد
خدایا من نمی کشم دیگ..
دو روز بود انقدر کار کرده بودم تا به
رخت خوابم نرسیده بیهوش میشدم.
_هی دختر یه چایی بریز.
با صدای خانم بزرگ سرمو تکون دادم و چایی ریختم براش بردم
خستگی از سر و تنم میبارید
نگاهی به چهره ام کرد و با همون اخم های همیشگیش شروع کرد به چایی خوردن
_طلا میخواد بره تا شهر برای بچه اش وسیله بخره همراهش برو.
با تعجب به خودم اشاره زدم
_من برم؟؟!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/23 12:55