The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part65?

دستش رو عقب کشید و محکم‌ تو موهاش‌ فرو کرد
اخم هاش بدجور توهم بود

زیر لب آروم گفت _من چی کار کردم‌..چیکار؟

ربط خان زاده با مامانم چیه ؟
که انقدر پریشون شده !
خدایا چی هست که من نمیدونم؟

بدون نگاه دیگه‌ ای بهم‌ رفت.

تا زمانی که از دیدم خارج بشه با نگاهم دنبالش کردم..

**
کمرم‌‌رو از درد فشردم
وای خدا زیر باره این همه کار طاقتم‌ تموم شده
خودم تنها چطور میتونم تا آخر هفته این همه کار رو انجام بدم .. عمارت به این بزرگی هر روز باید برق بندازم..
حیاط به اون بزرگی رو تمیز کنم‌ غذا درست کنم...

اشک تو چشم هام حلقه زد
خدایا من نمی کشم دیگ..

دو روز بود انقدر کار کرده بودم تا به
رخت خوابم‌ نرسیده بیهوش میشدم.

_هی دختر یه چایی بریز.
با صدای خانم بزرگ‌ سرمو تکون دادم و چایی ریختم براش بردم

خستگی از سر و تنم می‌بارید

نگاهی به چهره ام کرد و با همون اخم‌ های همیشگیش‌ شروع کرد به چایی خوردن

_طلا میخواد بره تا شهر برای بچه اش وسیله بخره همراهش برو‌.

با تعجب به خودم اشاره زدم
_من برم؟؟!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:55

ادامشو کی میزاری?

1401/09/23 13:01

به زودی

1401/09/23 13:11

شایدم الان?

1401/09/23 13:11

عروس برادرم✨♥️
#Part66?

با اخم‌ سر تکون داد

_جز تو مگه کسی اینجا هس؟

سرم پایین‌ افتاد
_ولی کسی جز من نیس که..کارای عمارتو کنه
من نمیتونم برم ..خا..خانم.

_خفه شو.. چطور جرئت میکنی حرف رو حرف من بیاری؟ گمشو برو آماده شو یه ساعت دیگ رحیم میبرتتون‌‌.

با دادش تو جام پریدم

_چشم خانم‌.

ولی من میخوام برم‌ شهر چی بپوشم؟؟
من که تا حالا شهر نرفتم.

یه شلوار مشکی با خطای‌قرمز با پیراهن گل گلی بلند قرمز و روسری قرمز سرم کردم

جز همین دو دست لباس چیزی برای پوشیدن نداشتم..

از اتاق بیرون رفتم که با دیدن نگاه خانزاده‌ سرم زیر افتاد..

چند ثانیه ای خیره به لباسام موند و بعد سرش رو با تاسف تکون داد و از کنارم گذشت..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:15

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part66? با اخم‌ سر تکون داد _جز تو مگه کسی اینجا هس؟ سرم پایین‌ افتاد _ولی کسی جز م...

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/23 13:15

پاسخ به

شایدم الان?

تند تند بزار دیگ ?

1401/09/23 13:19

چند تا پارته ?

1401/09/23 13:22

عروس برادرم✨♥️
#Part68?

طلا خانم با اخم گفت..

_این وامونده‌ رو کم بکش ببر اونور برای بچه ام ضرر داره.

با پوزخند خیره طلا بود زیر لب زمزمه کرد
_کم ادا بیاد یکی ندونه فک میکنه ح..

بقیشو انقدر آروم زمزمه کرد که نشنیدم
گوشام‌ تیز بود و حرف هارو زود میشنیدم‌

طلا مظلوم گفت
_اردلان میشه سیگار نکشی؟ من بدم میاد!

چشم هام گرد شد..چه خودشو به موش مردگی میزنه!این طلا خانم خشکه خودمونه؟؟که مثل احمقا به دست و پای خان زاده میپیچه؟؟
ولی اسم اونو گفت چی؟؟
اها فهمیدم
پس اسمش سیگاره!

خان زاده با اخم‌نگاهش رو ازش گرفت و به گوشهای رفت
الهی شکر متوجه من نشده بود.

روی سکوی اطراف باغ نشسته بود و پا رو پا انداخته بود

_طلا خانم بریم؟

سرش رو تکون داد
رحیم جلوی عمارت با پژو ایستاده بود
داشتیم میرفتم که خان زاده گفت

_یه دست لباس برای این عتیقه کناریت هم بگیر..
فردا برای سونوگرافی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه باید همراهت‌ ببریش شهر.. این لباس‌ها مناسب اونجا نیس!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:42

عروس برادرم✨♥️
#Part69

با اخم های تو هم گفت
_دیگ نمیاد همراهم..‌

تو سکوت فقد نظاره‌ گره حرفاشون بودم

دره ماشین رو رحیم برای خانم باز کرد
کنار خانم نشستم که سرد نگاهم کرد

_بشین جلو پشت میخوام‌ دراز بکشم.

با خجالت سر تکون دادم و پیاده شدم

جلو نشستم‌ و تا زمانی که به شهر برسیم تو سکوت گذشت..


با چشم های گرد به ظاهر مردم نگاه میکردم خدای من اینا چین که میپوشن؟
چرا هیچ خبری از پیراهن های گل گلی دست دوز ما نیس وای چه رنگ موهای قشنگی..
شگفت زده به مردم نگاه میکردم

باورم نمیشد شهر انقدر متفاوت و قشنگ باشه..
نگاه اونا‌ رو روی خودم حس میکردم ولی انقدر غرق لباس و خونه های شهر بودم‌ که بی توجه بودم نسبت به نگاه خیره اشون‌.

وارد مغازه لباس بچه شدیم‌
وای چه لباس هایی..
طلا خانم بی توجه به من هر چیزی که‌ دوست داشت می خرید منم پشت سرش حرکت میکردم

چ عجیبن‌ مردم شهر...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:42

عروس برادرم✨♥️
#Part70?

بعد خرید از مغازه بیرون اومدیم‌

چن تا مغازه دیگ‌هم رفتیم‌ دست هام از خرید های طلا خانم پره پر بود

خسته نگاهش میکردم ک برگشت سمتم

_بزارشون تو ماشین من گشنمه باید برم یه‌ چیزی بخورم
سرم رو تکون دادم
_وایستید همراهتون‌ میام خانم
ب سمت ماشین رفتم و وسایل رو دست عبدالله دادم
ساعت 12 ظهر بود

کنار طلا خانم شروع کردم‌‌ب حرکت کردن
ک ی گروه پسر روبه رومون ایستادن

_جوووون‌ چه دخترای خوشگل مشگلی مال اینجا نیستین؟
با چشم های گرد نگاهشون میکردم
ک یکیشون داد زد

_وای آررمین‌ اینو .. چ بیبی فیس.
گنگ نگاهشون‌ میکردم‌ اینا چین که‌ اینا میگن؟
طلا خانم‌با اخم از کنارشون گذشت منم سریع همقدمش شدم
صداشون از پشت میومد
_بزارین همراهیتون کنیم‌ خوشگلا‌

طلا
وارد یه جای بزرگ و پر از آدم شد
برگشت سمتم

_همینجا بمون تا برگردم‌
_ولی..
_همین ک گفتم وایسا
سرمو تکون دادم و گوشه ای ایستادم‌
ی چیزایی جلوی مردم روی میز بود و مشغول خوردن بودن هیچوقت همچین‌ چیزایی به‌ چشم ندیده بودم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:42

عروس برادرم✨♥️
#Part71?

حتما اونا هم با دیدن کسی مثل من با این سر و وضع متفاوت نسبت به خودشون متعجب بودن!

من هیچوقت به شهر نیومده بودم الان پر از شگفتی و تازگیه‌ برام.

مامان و بابا فقد برای درمان مامان اونم با هزارتا دردسر و کرایه ماشین میومدن‌.

طلا خانم همراه چندتا کارتن تو دستش برگشت یه بوی خوبی از اون کارتن بیرون میومد..
از در بیرون رفت و منم پشت سرش راه افتادم
داشتم‌ ضعف میرفتم‌ از گشنگی..

سوار ماشین کنارش نشستم

جلوی دلم رو گرفته بودم ک صداش پخش نشه انقدر که گرسنه بودم.

طلا خانم‌ کارتن‌ رو باز کرد ی چیزه‌ گرد مانند بود

ی چیزی ک نمیدونم چی بود رو روی اون ریخت
رنگش مثل سس های محلیه‌ ک روستا درست میکنن

ریخت روی اون چیز گرد...تیکه ای برش داده رو از اون جدا کرد و شروع کرد به خوردن

جوری با ولع می‌خورد
که دلم میخواست منم بخورم.. دلم می‌خواست امتحان کنم!

آب دهنمو قورت دادم و نگاهم رو گرفتم‌
دستم‌ رو محکم‌رو دلم‌ فشار میدادم‌ تا برسیم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:42

عروس برادرم✨♥️
#Part72?

***
بعد از شستن ظرف ها سراغ یخچال خدمتکارا رفتم و سعی کردم‌ یه چیزی برای خوردن پیدا کنم‌

از غذای ظهر کمی اضاف اومده بود
بیرون کشیدمش‌ با ظرفش

و همون طور سرد شروع کردم به خوردن تا ضعف و گرسنگیم‌ برطرف بشه.

بعضی از خدمتکارا‌ رو خانم‌ بزرگ آورده بود که وقتی منم نبودم کارهای اینجا رو انجام دادن

ولی رفتن

و بازم من باید کارهارو به دوش بکشم

با صدایی پشت سرم‌
سرم به سرعت برگشت...

خانزاده بود با اخم های توهم که لب زد:

_داری چیکار میکنی؟؟

نگاهش خیره موند رو دهن پرم..
جلوش
غذا رو به زور قورت دادم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:42

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part72? *** بعد از شستن ظرف ها سراغ یخچال خدمتکارا رفتم و سعی کردم‌ یه چیزی برای خو...

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/23 13:44

عروس برادرم✨♥️
#Part73?

نگاهش از چهره ام به سمت برنج خالی تو ظرفم رفت.

سرش رو با تاسف تکون داد
همون جعبه که دست طلا خانم بود الان تو دست این بود.

به سمتم گرفتش با تعجب خیره اش بودم.

نگاه سردش فقد به صورتم بود

توپید بهم

_بگیرش دیگه

ترسیده سریع کارتن‌ رو ازش گرفتم

فکر کردم پره..
اما با حرفی که زد فهمیدم‌ این خان زاده هیچوقت خوبی و مهربونی‌ بلد نیس!

_بنداز سطل آشغال.

سر تکون دادم
_چشم آقا

با حرص پاشدم
منو از روی غذا بلند کرد که‌ اینو‌ بندازم؟

با اخم‌ به سمت سطل آشغال کناره‌ یخچال رفتم‌

نگاهم‌ ثانیه ای برگشت سمتش که دیدم‌ نیستش‌.

از فرصت استفاده کردم و کارتن رو باز کردم‌
این که پره.. چرا باید بندازمش؟

مثل طلا خانم تکه ای برداشتم‌
نگاهی به سر و وضعش انداختم‌
نخورم مریض شم؟
آب دهنمو قورت دادم‌ و به سمت دهانم بردمش
با اولین مزه چشم هام گرد شد
چه خوشمزس‌

سریع همشو گذاشتم دهانم‌
دلم نمیومد همشو بندازم بره انقدر که خوب بود..
سه تیکه دیگ برداشتم‌ خوردم و بقیش رو انداختم‌ سطل..

شهری‌ ها چ چیزای باحالی میخورن!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 13:44

کیا دارن میخونن?

1401/09/23 13:45

من

1401/09/23 13:48

پاسخ به

کیا دارن میخونن?

من?

1401/09/23 13:53

پاسخ به

کیا دارن میخونن?

من

1401/09/23 13:56

بزار

1401/09/23 13:56

??

1401/09/23 13:57

آقاا بزارین برسممم

1401/09/23 13:57

?

1401/09/23 13:58

همه بیکارا همه موبایل به دستا دارن میخونن ???

1401/09/23 13:58

بزارین دیگه

1401/09/23 13:58