The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part85?

پشت سر مریم وارد آشپزخونه شدم

مشغول شستن شد کنارش ایستادم

_بگو دیگه..

نیم نگاهی بهم کرد

_هممون که تو سالن جمع شدیم،
گفت که چند تا مهمان از شهر میخوان بیان اینجا و میخواد یه مهمونی بگیره..
فرم و لباس یکسان باید بپوشیم‌ ..
هر خدمتکاری اختصاص پیدا میکنه به یکی از اون ها..
خطایی ازمون سر بزنه تنبیه میشیم...
امم‌ یادم نیس دیگه چی گفت..
اها بعد گفت هر بی احترامی ببینم با مهمانانم‌ دارید ب
رخورد میشه باهاتون‌
تک تک کاراتون‌ رو حکیمه‌ بررسی میکنه و به من گزارش میده.

پس خیاط هارو برای همین میخواست..

آب دهنمو ناخواسته قورت دادم...

باید حواسمو‌ جمع کنم کار اشتباهی نکنم‌ که مورد آماج خشمش‌ قرار بگیرم.

_من این لیوان هارو باید بشورم‌ قرص طلا خانم رو ببر بالا بهش بده.

سر تکون دادم و قرص و لیوانی پر اب رو توی سینی‌ کوچیکی قرار دادم

به سمت راه‌ پله ‌ها رفتم نزدیک اتاق طلا خانم که ایستادم

ناخواسته صدایی از ته راه رو جذبم کرد..اون صدای..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:26

خوبه یا بزارم باز??

1401/09/23 17:26

پاسخ به

خوبه یا بزارم باز??

ن بزار?

1401/09/23 17:27

عروس برادرم✨♥️
#Part86?


صدای عصبی خان زاده بود که داد میزد

_به تو ربطی نداره که من با کدوم خدمتکار چه رفتاری دارم.

و صدای خونسرد اما خشن خان :

_که رفتار تو با خدمتکارای من‌ ربطی نداره اره؟
انقدر خدمتکار اینجا، چرا یه بچه میفرستی دنبال کارت هاااا؟

چشم هام گرد شد بحث و جدل‌شون‌ راجب من بود؟

دیگه صدایی ازشون بیرون نیومد

تقه ای به در زدم که صدایی نیومد دوباره در زدم
که بازم صدایی نیومد!

در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم

جلو رفتم و آروم گفتم

_طلا خانم بلند شید باید قرصتون رو بخورید

نگاهم خیره شد به صورتش

با دیدن دماغ و لب خونی طلا خانم‌ که بیهوش رو تخت بود

سینی از دستم افتاد و
جیغم از روی ترس و وحشت بلند شد

همون لحظه در اتاق ب شدت به دیوار کوبیده شد..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:28

عروس برادرم✨♥️
#Part87?

نگاه ترسیده‌ام به سمت در برگشت
با دیدن خان
با تته پته گفتم

_خ.. خا.. خانم

نگاهش از من به تخت افتاد و خشکش زد

سریع به سمت تخت پاتند کرد و بازوی طلا خانم رو گرفت

_طلا؟ عزیزم؟؟ طلااا؟

این دفعه خان زاده وارد شد و با اخم به تخت خیره بود:

_چی شده؟

خان رو به من فریاد زد
_سریع پزشک خبر کنید..

با صدای دادش تو جام پریدم

بیرون رفتم با حالی افتضاح رو به یکی از خدمه ها گفتم

_بُ.. بُ ..برو ... بی بی سکی.. سکینه رو بیار!

با تعجب نگاهم میکرد

_د برو دیگه‌ الان .. الان خان میکشمون.

_با کی برم؟ از اینجا خیلی دوره!

لبم رو گزیدم
_نمیدونم..

اشکم از ترس و استرس دیگه داشت در میومد
با عجز به سمت بیرون عمارت رفتم
توران هم پشت سرم اومد

_مش رحیم ... بیااا

سریع از اتاقکش‌ بیرون اومد
_چی شده؟

_حاله خانم بد شده با توران برو دنبال بی بی سکینه.
_ای واای‌.. خدا بد نده

توران و مش رحیم رفتن
به سمت داخل رفتم که صدای فریاد خان رو شنیدم

_پس این دکتر کجاست؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:29

میبینم آروم شدین??

1401/09/23 17:34

عروس برادرم✨♥️
#Part88?

_ر... رف ..رفتن‌..بیارن.

با اخم و حالِ عجیبی این طرف و اونطرف میرفت.

خانم بزرگ "فخرالزمان" بی تفاوت و سرد روی صندلیش نشسته بود

_امیدوارم که اتفاقی برای وارثمون نیوفته!

چشم هام گرد شد
خدایا!
وای این زن چقدر اشغال و بی وجدانه... جونه یه بچه فقد براش مهمه؟ پس مادرش چی؟ چرا انقدر بی تفاوتِ؟

خانم بزرگ با اخم رو به من خشک گفت

_گمشو برای پسرم یه لیوان آب بیار مگه نمی بینی حالشو؟

سرم رو تکون دادم و سریع به سمت آشپزخونه رفتم

چرا خان بالای سرِ زنش نیس و کنار مادرش ایستاده؟

طاقت حال بدِ زنش رو نداره؟

همه خدمتکار ها تو آشپزخونه ایستاده بودن.

تو هر اتفاقی من باید باشم؟ اینا چرا فقد ایستادن.

پارچ آب از یخچال در اوردم و لیوان به دست
به سمت خان رفتم
لیوانی آب ریختم
به سمتش گرفتمش

نگاه خیره اش روم بود لیوان رو گرفت و یکسره‌
سر کشید

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:34

پاسخ به

میبینم آروم شدین??

هایاححح

1401/09/23 17:34

پاسخ به

میبینم آروم شدین??

خدایی اذیت نکن???

1401/09/23 17:34

پاسخ به

خدایی اذیت نکن???

خخخخ چه اذیتی میگم هیجانیش کنم براتون?

1401/09/23 17:35

عروس برادرم✨♥️
#Part89?

لیوان رو ازش گرفتم

_بیا بشین پسرم تا دکتر برسه.


_نه نمی تونم .. نمی تونم‌ باید برم بالا پیش زنم ..

به سمت آشپزخونه راه افتادم تا توی اشپزخونه‌ بزارمشون‌
که
همون لحظه درِ عمارت باز شد

تو جام ایستادم

که بی بی همراه توران وارد شد

جلو اومد و رو به خان و خانم بزرگ سلام کرد

با دادی که خانم بزرگ زد تو جام پریدم

_کی اینو آورده اینجا؟

با تعجب برگشتم و به خانم بزرگ نگاه کردم
خان هم عصبی بود.

_میگم کی اینو آورده اینحا؟

ترسیده لب زدم

_مَ... مم .. من.

نگاهش به من افتاد و اخم هاش بیشتر توهم رفت

به سمتم قدم برداشت از ترس، زدنم اشک هام ریختن

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:35

پاسخ به

خخخخ چه اذیتی میگم هیجانیش کنم براتون?

دمت گرم تموم کن این بازی کثیفو????

1401/09/23 17:36

عروس برادرم✨♥️
#Part90?

بی بی آروم گفت
_چی شده خانم جان؟!

خانم بزرگ چشم غره ای بهش رفت
یک‌هو موهام از روی روسری تو مشت خانم بزرگ قرار گرفت

ترسیده نگاهش کردم

با پشت دست محکم تو صورتم کوبوند‌..

صورتم از شدت ضرب دستش جمع شد
سیلیِ دیگه ای زد
آخ پر دردم‌ بلند شد

_تو چقدر خنگی رعیت زاده .. به خاطر تو باید جون یه نفر به خطر بیوفته اشغال.

مگه من چی کار کرده بودم؟؟ مگه من دکتر خبر نکردم؟!
بی بی هم طبیب بود!

خان با لحنی نگران و آروم گفت
_مامان ولش کن حالا بزار سکینه یه نگاه به زنم بندازه شاید وضعش بدتر بشه‌..

ولی نگاه اشکی من خیره به خان زاده شد که دستاش تکیه به میله های پله بود و سیگار دود میکرد

با تاسف نگاهم میکرد

خانم بزرگ از موهام‌ با حرص محکم پرتم کرد روی زمین..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:36

خب دیگه من برم شام درست کنم

1401/09/23 17:37

وای چقد عوضی اون خانم بزرگه???

1401/09/23 17:37

برسم میام پارت بعدی میزارم براتون

1401/09/23 17:38

نرو نرو اگه بری جات خالیه?

1401/09/23 17:38

من تموم کردم????

1401/09/23 17:38

پاسخ به

وای چقد عوضی اون خانم بزرگه???

خیلیی

1401/09/23 17:38

پاسخ به

من تموم کردم????

اینجور پیش بریم تا فردا رمان تموم میشه

1401/09/23 17:38

?

1401/09/23 17:38

بهتر .من تو عمرم اینقد تند تند نینی پلاس نیومده بودم?

1401/09/23 17:38

پاسخ به

بهتر .من تو عمرم اینقد تند تند نینی پلاس نیومده بودم?

خخخ باش این تموم شه یکی دیگه شروع میشه?

1401/09/23 17:39

البته اگه مسدود نشم?

1401/09/23 17:39

نه خدا نکنه بشی

1401/09/23 17:39