عروس برادرم✨♥️
#Part85?
پشت سر مریم وارد آشپزخونه شدم
مشغول شستن شد کنارش ایستادم
_بگو دیگه..
نیم نگاهی بهم کرد
_هممون که تو سالن جمع شدیم،
گفت که چند تا مهمان از شهر میخوان بیان اینجا و میخواد یه مهمونی بگیره..
فرم و لباس یکسان باید بپوشیم ..
هر خدمتکاری اختصاص پیدا میکنه به یکی از اون ها..
خطایی ازمون سر بزنه تنبیه میشیم...
امم یادم نیس دیگه چی گفت..
اها بعد گفت هر بی احترامی ببینم با مهمانانم دارید ب
رخورد میشه باهاتون
تک تک کاراتون رو حکیمه بررسی میکنه و به من گزارش میده.
پس خیاط هارو برای همین میخواست..
آب دهنمو ناخواسته قورت دادم...
باید حواسمو جمع کنم کار اشتباهی نکنم که مورد آماج خشمش قرار بگیرم.
_من این لیوان هارو باید بشورم قرص طلا خانم رو ببر بالا بهش بده.
سر تکون دادم و قرص و لیوانی پر اب رو توی سینی کوچیکی قرار دادم
به سمت راه پله ها رفتم نزدیک اتاق طلا خانم که ایستادم
ناخواسته صدایی از ته راه رو جذبم کرد..اون صدای..
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/23 17:26