عروس برادرم✨♥️
#Part91?
بی بی همراه خان و خانم بزرگ به سمت اتاق طلا خانم رفتن
دستم روی جای سیلیش نشسته بود گز گز میکرد
مریم به سمتم اومد و با اخم گفت
_دختر مگه نمیدونستی اینا دکتر خصوصی دارن؟ باید میفرستادی دنبال اون.
چشم گرد کردم و با بغض گفتم
_من چه میدونستم؟ کسی تا حالا بم نگفته بود فکر کردم بی بی رو میخوان.
با ترحم نگاهم کرد
_حالا عیب نداره.. پاشو پاشو هزارتا کار داریم.. عصر هم خیاط ها میان اندازمونو بگیرن.
سرم رو تکون دادم و به سختی از جام بلند شدم پشتم درد میکرد انقدر محکم پرتم کرده بود
**
خیاط ها مشغول اندازه گیری بودند و همه منتظر بودن تا نوبتشون شه
بی بی گفته بود طلا خانم فقد خون دماغ شده بود .. دکتر خصوصی هم اومده بود و همینو گفت!
صبحی قشرقی به پا شده بود فقد به خاطر همچنین چیز بی ارزشی!!
صدای خان زاده بلند شد و باعث شد از فکر بیرون بیام
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/23 17:39