The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

عروس برادرم✨♥️
#Part91?

بی بی همراه خان و خانم بزرگ‌ به سمت اتاق طلا خانم رفتن

دستم روی جای سیلیش نشسته بود گز گز میکرد

مریم به سمتم اومد و با اخم گفت

_دختر مگه نمیدونستی اینا دکتر خصوصی دارن؟ باید میفرستادی دنبال اون‌.

چشم گرد کردم و با بغض گفتم

_من چه میدونستم؟ کسی تا حالا بم نگفته بود فکر کردم بی بی رو میخوان.

با ترحم نگاهم کرد

_حالا عیب نداره.. پاشو پاشو هزارتا کار داریم.. عصر هم خیاط ها میان اندازمونو‌ بگیرن.

سرم رو تکون دادم و به سختی از جام بلند شدم پشتم درد میکرد انقدر محکم پرتم کرده بود
**
خیاط ها مشغول اندازه گیری بودند و همه منتظر بودن تا نوبت‌شون شه

بی بی گفته بود طلا خانم فقد خون دماغ شده بود .. دکتر خصوصی هم اومده بود و همینو گفت!

صبحی قشرقی‌ به پا شده بود فقد به خاطر همچنین چیز بی ارزشی!!



صدای خان زاده بلند شد و باعث شد از فکر بیرون بیام

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:39

عروس برادرم✨♥️
#Part92?

صدای خان زاده بلند شد و باعث شد از فکر بیرون بیام:

_میخوام لباس هاش‌ون‌ رو تنگ بدوزین..
کسیو‌ گشاد ببینم تو تنش‌ از عمارت پرتش می کنم‌بیرون! و
تک تک شما خیاط ها هم تنبیه درست حسابی می‌شید‌.

همه ترسیده سر تکون دادن

ولی ما تا حالا لباس های تنگ نپوشیده بودیم..

خانواده ها هم اجازه همچین چیزیو نمی دادن و لباس های سایز بزرگتر از خودمون می‌خریدن..

حالا چرا خان زاده میخواد لباس ها تنگ‌بپوشیم؟

_تا دو روز دیگ لباس ها باید آماده باشن‌ شبش‌ مهمان ها میرسن.

نوبت من رسیده بود تا اندازه ام رو بگیره
خدیجه مشغول اندازه گیری من بود

نگاه خیره خان زاده رو روی ت..نم حس می کردم.

معذب شده سرم رو به اطراف می چرخوندم تا نگاهم‌ خیره نشه به چهره اش.

بعد از اندازه گیری سریع به سمت بچه ها رفتم و گوشه ای ایستادم

ریزه و قدکوتاشون من‌بودم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:40

عروس برادرم✨♥️
#Part93?

**
با تعجب به لباس های توی تنم خیره شدم‌
وای چرا انقدر گشادِ برام؟

ی پیراهن سورمی ای تا روی زانو با یه شلوار مشکی بودند.

مگه خدیجه اندازمو‌ نگرفت؟ پس چرا گشادن برام؟

بغض تو گلوم نشست و با حالت زاری به مریم خیره شدم‌

خان زاده منو می‌کشت وای خدای من ...نکنه کتکم بزنه؟!قطعا میزنه.

نگاه متعجب مریم به من بود

_وای خدای من دختر چرا انقدر لباست گشاده؟ نشنیدی خان زاده چی گفت.

ترسم‌و بیشتر کرد

_وای مریم چی کار کنم الان ...

_بیا بریم پیش یه خیاطی تنگ کنه برات.. قبل از اینکه خان زاده بیاد ببینه.

کورسوی امیدی تو قلبم نشست

خدیجه هنوز نرفته بود‌و میتونستم بده تنگ کنه برام.

کسی مریم رو صدا زد تا کمکش کنه چیز ها رو بچینه تو ظرفی.

_دلیار تو برو من کار دارم بعد میام پیشت.

سرم‌رو تکون دادم‌‌و به سمت اتاقی که خدیجه بود حرکت کردم.

با دیدن خان زاده میونه راه ضربان قلبم از ترس و وحشت بالا‌ رفت و اشک‌ تو چشم‌هام‌حلقه بست‌

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:40

عروس برادرم✨♥️
#Part94?

قبل از اینکه نگاهش به من‌ بیوفته سریع به خودم اومدم و به سمت اتاق حرکت رفتم
وارد شدم‌ و درو بستم.

دستم‌ روی قلبم نشست و نفس عمیقی از ترس کشیدم
چند نفر تو اتاق بودن تا لباس‌ هاشونو‌‌ تحویل بگیرن ازش.
منتظر بودم تا اونا برن
وقتی رفتن‌ به سمتش رفتم‌ و با بغض گفتم

_خدیجه چرا لباس منو‌‌ گشاد دوختی؟!

نگاهش خیره شد تو چهره ام‌ چند ثانیه سکوت کرد و مردد بود که بگه یا نه!

مگه‌ میخواست‌ چی بگه؟

چشم به دهنش دوختم‌تا حرف بزنه

دهانش رو باز کرد تا حرف رو بزنه و دوباره سکوت‌کرد

با بغض گفتم

_خب بگو‌ دیگه... خان زاده منو تنبیه میکنه با این لباس.

لبش رو گزید و با سر پایین‌ افتاده لب زد

_شرمنده اتم‌‌دلیار...سایزت رو‌ گم کرده بودم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:40

عروس برادرم✨♥️
#Part95?

_چ..چی؟

_مال اونایی که باید درست میکردم‌ رو درست کردم و چک کردم فقد تو بودی که سایزت‌ از پیشم‌ گم شد.

دستم‌‌ به سمت سرم‌ رفت نبض میزد..
خدایا شانسه‌ منه که فقد این بدبیاری‌ ها میوفته تو کاسه ام؟!

_الا.. الان من چی‌کار کنم؟!

با عجز رو بهش نالیدم

_میشه سایزمو بگیرید اینارو تنگ کنید برام؟!

چند ثانیه خیره ام شد و با تردید سرش رو نفی تکون داد.

حس میکردم میخواست چیزی بگه و نمی گفت.

به هر جایی نگاه می‌کرد جز چشمام.

_امم‌.. خونه از.. از اینجا دوره کی منو میبره چرخه خیاطیمو بیارم.

مچ دستش رو گرفتم و ترسیده گفتم

_خا...خان زاده منو میکشه خدیجه ... یه کمکی به من کن اصلا با نخو‌ سوزن بدوز برام‌... خواهش می کنم!!!!

با کوبیده شدن در اتاق به دیوار
برق نگاهم خاموش شد..!
و
قامت بلند خان زاده تو درگاه ایستاد..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:40

عروس برادرم✨♥️
#Part96?

با دیدنش به معنای واقعی خشک شدم

بازوی خدیجه رو از روی ترس چنگ‌زدم

خان زاده اصلا نگاهم نکرد..

رو به خدیجه با اخم های توهم گفت

_بیا اتاقم‌ پولت رو بدم.

خدیجه سرش پایین افتاد

_چشم آقا!

بزاقمو قورت دادم که ناگهان نگاهش‌ به من افتاد

اخم های درهمش بیشتر توهم فرو رفت

قلبم داشت می ایستاد

با قدم های بلند به سمتم اومد و با اخم‌ غرید

_این چیه تن این بچه؟!

خدیجه با چشم های گرد شده از ترس به خان زاده نگاه کرد

_سا.. سایزش.. گم .. گم شد مج..مجبور شدم تخمینی و بدون سایز بدوزم.

بعد تمام شدن حرفش نفسش رو محکم بیرون داد

هرکی پیش این خان زاده بود
به تته پته می افتاد.. قیافه عبوس و ترسناکس یه طرف و بدرفتاری ها و خان زادگیش‌ طرف دیگه ..
باعث شده بود ازش بترسیم.

_یادت رفته حرفمو خدیجه؟! گفتم خطایی ببینم بدجور تنبیه میکنم!هم تورو هم این تو*له سگ‌و!!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:41

عروس برادرم✨♥️
#Part97?

خدیجه ترسیده به زمین افتاد

و مچ پاش رو گرفت

_خان زاده غلط کردم‌.. ببخشیدم..

خان زاده محکم با پاش به زمین پرتش کرد
صورتش جمع شد

_گمشو اونور زنی*که نج*س.

با بغض خودمو بغل کردم .. بعد خدیجه حتما نوبت من بود که منو مورد خشمش‌ قرار بده.

داد زد:

_کی اون بیرونه؟

دقایقی بعد کوثر وارد شد

_ب..بله خان زاده امری داشتید؟

خان زاده با اخم نگاهش کرد

_کلید سیاه چال رو بیار برام.. به اون محمد هم بگو بیاد.

شوکه نگاهش کردم

چی؟! مارو میخواست بندازه سیاه چال؟!

من .. من میترسم از جاهای تاریک .. نفس.. نفسم بند میاد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰

1401/09/23 17:41

عروس برادرم✨♥️
#Part98?

خدیجه با گریه گفت
_خ..خان زاده اشتباه کردم .. خانزادخ ترو خدا رحم کن.

با بغض توگلوم فقد خیره‌اش بودم

و نمی تونستم حرفی بزنم

با صورت اخموش‌ بهم نگاه کرد

با چونه لرزون گفتم

_خان..زاده مگه من چی کار.. کردم؟!

پوزخندی زد و‌ مسیر نگاهش رو عوض کرد

خدیجه هنوز داشت التماس میکرد و طلب رحم می کرد

حتی با فکر قرار گرفتن تو سیاه چال بدنم یخ زد.

محمد و کوثر داخل شدن .

محمد اروم‌ سلام کرد

خان زاده با اخم‌ به من اشاره زد

_این بچه رو ببر سیاه چال بنداز..!

چ..چی؟من تنها؟!خدیجه اشتباه کرده بود و من باید میرفتم سیاه چال؟!

اشکم ریخت .. خجالت می کشیدم التماس کنم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:41

عروس برادرم✨♥️
#Part99?

آب دهنمو قورت دادم و آروم جلوتر رفتم
به چشم هاش خیره شدم‌

_خ...خان زاده..خواهش .. خواهش می کنم.. بگذرید... خد..خدیجه...خدیجه گفته تن*گ‌ میکنم.

با پوزخندِ گوشه لبش‌ که همیشه لاینف صورتش بود نگاهم کرد

_بچه جون اینو یادت باشه اردلان هیچوقت زیر حرفش نمیزنه! دوتا نمیشه.. باید تنبیه بشین.

چشم هام گرد شد من باید میرفتم سیاه چال پس تنبیه خدیجه چی بود؟ بدتر از من؟

_محمد ببرش

محمد جلو اومد
_بیا دلیار.

انگار پاهام چسبیده بود به زمین و نمی تونستم حرکت کنم

آب دهنمو از ترس قورت دادم


همون لحظه صدای فریاد حکیمه میومد که داد میزد:

_خان زاده... خان زاده

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 17:41

خب دیگه برا امشب کافیه

1401/09/23 17:41

پارت 100هم بعدا میزازم

1401/09/23 17:41

پاسخ به

البته اگه مسدود نشم?

منم مسدود شوم تازع اومدم?

1401/09/23 17:46

پاسخ به

منم مسدود شوم تازع اومدم?

خخخ چطور اومدی

1401/09/23 17:46

?

1401/09/23 17:46

پاسخ به

خخخ چطور اومدی

برنامه دو اکانت رو نصب کردم با ی خط دیگه اومدم

1401/09/23 17:49

دقیقا دیشب یهو مسدود شدم هرکار میکردم میزد دسگاه شما مسدود

1401/09/23 17:50

پاسخ به

برنامه دو اکانت رو نصب کردم با ی خط دیگه اومدم

چجوریه اون منم نصبش کنم یه موقعه مسدود نشم?

1401/09/23 17:51

پاسخ به

دقیقا دیشب یهو مسدود شدم هرکار میکردم میزد دسگاه شما مسدود

اعع

1401/09/23 17:51

پاسخ به

چجوریه اون منم نصبش کنم یه موقعه مسدود نشم?

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

از مایکت یا بازار بگیرش

1401/09/23 17:54

ارسال شده از

nini.plus/zahra78787

1401/09/23 18:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

???

1401/09/23 18:46

پاسخ به

???

???

1401/09/23 18:46

پاسخ به

???

????

1401/09/23 18:46

پاسخ به

???

بیا 34نفر بقیشم تا شب میلرم تند تند بزار

1401/09/23 18:52

??خواهرم بزار براشون دیگه

1401/09/23 18:55