عروس برادرم✨♥️
#Part100?
وارد اتاق شد
خان زاده با اخم به سراسیمهگی حکیمه نگاه کرد
_چی شده حکیمه؟!
انگار دویده بود تا به اینجا بیاد.. نفس عمیقی کشید و
با نفس نفس گفت
_خان..خان زاده مهموناتون تشریف اوردن!
چشم هاش گرد شد
_به همین زودی؟!
حکیمه سرش رو تکون داد خان زاده با اخم برگشت سمت ما:
_فعلا جون سالم بدر بردین.. فکر نکنید یادم میره .. به وقت مناسبشتنبیه می شید!
و سریع از درد بیرون رفت
لبخندی رو لب هام شکل گرفت حکیمه فرشته نجاتم بود..
اگر میرفتم سیاه چال احتمال مردنم از ترس زیاد بود..
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/23 18:59