The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

??خواهرم بزار براشون دیگه

?????

1401/09/23 18:56

پاسخ به

??خواهرم بزار براشون دیگه

خخخخ چشم چون تو میگی??

1401/09/23 18:56

بریم برایه پارت جدید

1401/09/23 18:57

پاسخ به

nini.plus/zahra78787

بچه ها ببخشید لینک لباس فروشیمو دادم خاستید سر بزنید البته نمیدونم مدیر گروه کیه با اجازها ایشون ?

1401/09/23 18:57

آماده اید؟?

1401/09/23 18:58

پاسخ به

بچه ها ببخشید لینک لباس فروشیمو دادم خاستید سر بزنید البته نمیدونم مدیر گروه کیه با اجازها ایشون ?

اشکال نداره گلم خودمم عضو شدم?

1401/09/23 18:58

عروس برادرم✨♥️
#Part100?

وارد اتاق شد

خان زاده با اخم به سراسیمه‌گی حکیمه نگاه کرد

_چی شده حکیمه؟!

انگار دویده بود تا به اینجا بیاد.. نفس عمیقی کشید و

با نفس نفس گفت

_خان..خان زاده مهموناتون‌ تشریف اوردن!

چشم هاش گرد شد

_به همین زودی؟!

حکیمه سرش رو تکون داد خان زاده با اخم برگشت سمت ما:

_فعلا جون سالم بدر بردین.. فکر نکنید یادم میره .. به وقت مناسبش‌‌تنبیه می شید!

و سریع از درد بیرون‌ رفت

لبخندی رو لب هام‌ شکل گرفت حکیمه فرشته نجاتم‌ بود..

اگر میرفتم‌‌ سیاه چال احتمال مردنم‌ از ترس زیاد بود..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 18:59

عروس برادرم✨♥️
#Part101?

خدیجه نفسش رو محکم‌بیرون‌داد

_من‌ دیگه برم...خدا بهم رحم‌ کرد

با حالت زادی گفتم _پس لباسام چی؟

لب کج کرد

_چ فایده داره برای تو دیگه؟!

_چرا؟

_خان زاده دیگ با این‌ لباس گشاد دیدت‌ چه تنگ‌باشه چ‌ گشاد
تنبیه‌ت میکنه..هم‌ منو‌ هم‌ تورو.

لب برچیدم‌ و سر تکون دادم خداحافظ کرد رفت
نگاهم‌ یهو افتاد به سبدی‌..
سبد لباسای‌ خدیجه بود سریع برداشتم و‌به سمت در راه افتادم

مهمون های عمارت تو سالن بودن و من از این اتاق یه راست به سمت در میرفتم و سالن مشخص نبود
درو باز کردم‌ که دیدم خدیجه داره با شوهرش حرف میزنه

دویدم تا بهش برسم

پشت سرش ایستادم و با نفس نفس جلو رفتم قبل اینکه چیزی بکم یهو

صدای حرصیش بلند شد:

_خان زاده هم‌ یه تخته اش کمه ها... خودش گفته لباس اینو گشاد بدوز .. بعد امروز میخواست تنبیه کنه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 18:59

عروس برادرم✨♥️
#Part102?

چشم‌هام‌گرد شد
خان زاده خواسته بود؟! پس چرا‌ قصد تنبیه داشت؟!

چرا رفتار خان زاده این شکلیه؟

_خدیجه..

با چشم‌های وق زده برگشت سمتم.. لبخندِ اجباری رو لب هاش نشون داد.

_بله؟

حرفی بهش نزدم‌ راجب چیزی که شنیدم

و‌ سبدش رو سمتش گرفتم‌
تشکر کرد .. آروم خداحافظی‌‌ کردم‌‌.

داخل عمارت شدم‌ و مشغول کمک‌ به بقیه شدم

امشب میخواست به مناسبت اومدن دوستاش مهمونیه‌ بزرگی بگیره‌..

خان ، طلا خانم و خانم‌ بزرگ‌ به دیدن یکی از اقوام‌ خانم‌بزرگ‌رفته بودند و تا فردا عصر بر نمی گشتند‌

کوثر چای ریخت و براشون برد

موقع برگشت با دیدن چشم های پر از اشکش چشم‌هام‌ گرد شد

مریم جلو اومد و اروم‌ پرسید
_ چی شده کوثر؟
کوثر بغض ترکید

_یکی از پسرای اونجا بهم‌ دست درازی کرد...و..و ..یه حرفی زد..

_چی گفت؟

با گریه گفت_نمیتونم بگم مثبت هجده بود!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 18:59

پاسخ به

خخخخ چشم چون تو میگی??

????لعنتی من عضو میارم بد میگی چون معقومه میگه

1401/09/23 18:59

پاسخ به

اشکال نداره گلم خودمم عضو شدم?

???ممنونم گلم

1401/09/23 18:59

پاسخ به

بیا 34نفر بقیشم تا شب میلرم تند تند بزار

ممنون لطف کردی??

1401/09/23 18:59

پاسخ به

????لعنتی من عضو میارم بد میگی چون معقومه میگه

نه بابا کی گفته??

1401/09/23 19:00

???

1401/09/23 19:00

عروس برادرم✨♥️
#Part103?

هاان؟!
چشم هام‌ داشت از کاسه در میومد

صدای دادِ نسبتا‌‌ بلند مریم‌بلند شد
_ چییی؟

همه‌به صداش اعتراض کردن.. دستاش بالا رفت

_ببخشید که حواستونو‌‌ پرت کردم..

سمت کوثر برگشت
و خودشو جلو کشید

_کُ ..کُدومشون‌ بود؟ اگه دیدیمش‌ نزدیکیش نشیم.

با گریه گفت
_اون مو بوره که نسبتا لاغره.

چشم های مریم گشاد شد
_یعنی خان زاده هیچ چیز بهش نگفت؟!

کوثر سرش رو با چشم های اشکیش نفی تکون داد

تو دلم گفتم
خان زاده یه بار به منم دست درازی کرده بود!بعد توقع داریم جلوی رفیقش‌ بایسته وقتی خودش انقدر ل..ا ش*ی*ه؟

_نه تازه بی خیال شربتش رو می خورد و...و با دخترا صحبت می‌کرد.. اگ .. اگه خان . اینجا بود..
این.. اتفاق .. اتفاق نمی افتاد.. اون مثل خان زاده نیس..
اون‌ غیرت داره.. حتی روی خدمه هاش!!! خان زاده اس که یه فرده هوس‌باز ..ریا کار .. بی‌غیرته!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:00

عروس برادرم✨♥️
#Part104?

اخم هام توهم فرو رفته بود.. یه فرد چقدر میتونه پست و پلید باشه؟!

مریم حرصی گفت

_نمیره از اینجا که از شرش راحت شیم‌... تو این عمارت با وجود اون باید هرکاری رو با ترس و لرز انجام بدیم..خان کمی اخلاق بهتری داره..انقدر بدرفتار نیست.

لبخندی رو لب هام شکل گرفت خان
هیچ اخلاق بدی نداره..
اون خیلی مهربونه.. فقد تو ظاهر فرق داره..

خودش رو جدی میگیره و خشن!

کوثر با چشم های اشکی بلند شد

_الان حکیمه میاد چیز میگه...پاشید بریم دورِ کارها‌.

همه از جامون بلند شدیم و هرکس مشغول کاری شد
**
شب شده بود و صداهای عجیب و غریب بلندی از توی سالن میومد..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:00

عروس برادرم✨♥️
#Part105?

حکیمه داد زد

_دلیار‌ بیا اینجا ببینم

هینی از ترس کشیدم و به سمتش برگشتم
_ب.. بله؟

با اخم به سالن اشاره زد
_بیا 6 تا لیوان ببر براشون.

آب دهنمو قورت دادم
_چشم

6 تا لیوان تو سینی گذاشتم و به سمت سالن حرکت کردم

صدای قهقه‌ زدن پسرا و دخترا تا آشپزخونه هم میومد

با سر پایین افتاده وارد شدم
که خانزاده با داد گفت:

_م*شر*وب رو بیار!

با چشم های گرد شده سر بلند کردم
با من بود؟؟؟

م*شر*وب چیه دیگه؟

گنگ‌نگاهش کردم پوزخند عمیقی زد

_اون شیشه رو میزو رو بیار بچه.

سر تکون دادم و جلو رفتم‌
سینی رو روی میز قرار دادم و مشروب رو تو دستم قرار دادم

_جووون‌ چه حوری خوشگلی!.

چشم هام گردتر‌ از این نمیشدن ..خدایا اینا کین دیگه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:00

پاسخ به

نه بابا کی گفته??

تووو?

1401/09/23 19:00

عروس برادرم✨♥️
#Part106?

صدا از پشت سرم بود آب دهنمو قورت دادم و به سمت خان زاده رفتم

پسره با لحن شیطونی لب زد

_هامین نگفته بودی انقدر حوری خوشگل دارین‌ تو روستاتون‌.

چی؟ هامین؟ مگه اردلان نبود؟!

م*ش*رو*ب رو به دستش دادم
نگاه خیره بقیشون رو روی خودم حس میکردم

همون طور ک سیگار رو از لبش جدا کرد لب زد
_لیوان رو بیار.

برگشتم تا لیوان رو بیارم
که سه تا دختر پشت سرم نشسته بودن و دو تا پسر دیگه..

همون مو بورِ بود که این حرف هارو به منم زد
نگاهش اذیتم می کرد.

با لبخند کث*یفی نگاهم می کرد
لیوان رو برداشتم و به سمت خان زاده رفتم
خواستم به سمتش بگیرم که گفت

_بگیر بریزم.

لیوان رو گرفتم‌ لرزشش‌ میون دستم‌ باعث شده بود نگاه خیره اش رو دستم بمونه و پوزخندش‌ عمیق تر بشه

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:01

پاسخ به

تووو?

نه توو جیگریی الان برات میزارم دوباره???

1401/09/23 19:01

پاسخ به

خخخخ چشم چون تو میگی??

فدات بشم??

1401/09/23 19:02

عروس برادرم✨♥️
#Part107?

نگاهش رو تا بالا آورد و خیره شد تو چشم هام

_بخو*رش!
شوک‌ زده ایستادم
_چ...چی؟

_نشنیدی چی گفتم؟ بخو*رش!
_و..ولی خا..خان زاده

_می خو*ریش‌‌یا دلت باز هم تن*ب*یه شدن میخواد؟

بغض کرده و با وحشت نالیدم
_من..تا ..حا..حالا..نخوردم..نم..نمی دونم ..چیه!

صدای نفس هایی کنار گوشم‌ شنیدم و تو خودم جمع شدم

_هامین بده من خودم بهش بدم... شیرینک‌ بخور ..میری فضا.. م‌شر*و**بش‌ درجه یکه.

_لازم نکرده... می گیری یا تن*بیه بشی؟

صداش تو آهنگ گم می شد و من گنگ و وحشت زده به خانزاده‌ نگاه می کردم
خدایا اون از من میخواست اینو بخورم؟
اگه زهر بود چی؟ اگه می مردم چی؟

با سی*ل*ی که تو گوشم‌ نشست شوک‌ زده سرم بالا اومد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:02

عروس برادرم✨♥️
#Part108?

با سی*لی که تو گوشم‌ نشست شوک‌ زده سرم بالا اومد

لیوان از دستم‌ سر خورد و روی زمین افتاد!
با بغض دستمو روی جای سیلی گذاشتم

_اینم سزای سر پیچی از یه خان بچه جون.

اشکی از گوشه چشمم‌ پایین اومد.. مسیرش رو دنبال کرد و دوباره به چشم‌هام‌نگاه کرد

_تا آخر شب اینجا‌ میمونی... حق نداری بری هرکاری گفتن انجام میدی.

وای خدااا... من نمی تونستم‌ این عذاب‌و تحمل کنم..حتی برای یک دقیقه!

ولی مجبور بودم... مجبور بودم‌ به قبولی!

آروم سری تکون دادم خان زاده دوباره روی مبل نشست و
سیگار دیگه ای روشن کرد.

گوشه‌ ای ایستادم و نظاره‌ گرشون بودم.

لباس های دخترا از چیزهایی‌ که تو شهر دیده بودم بدتر بود..
و کلا به تنشون‌ چسبیده بود.

اون مو بورِ لب زد
_امشب دوتا از خدمه هات‌ که فرقی با حوری بهشتی ندارن برای ت*خ*ت ما جور کن هامین.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 19:02

پاسخ به

????لعنتی من عضو میارم بد میگی چون معقومه میگه

بیشور معقومه چیه?? چون من خواهرشم?

1401/09/23 19:02

پاسخ به

بیشور معقومه چیه?? چون من خواهرشم?

???از بس عجله داره رمانو بخونه قاطی کرده?

1401/09/23 19:03