عروس برادرم✨♥️
#Part290?
_قلبم داره آتیش میگبره وقتی
میبینم یه رعیت زاده ...
با کسی که دوست دارم
راب ط ه داشته.. دلم میخواد همبن جا وهمین الان
با دستای خودم
جونتو بگیرم....
وقتی اینارو به زبون میآورد حرص وجود و صداش چند برابر می
شد
داشتم می ترسیدم ازش
با گریه گفتم
_خا خانم من من مقصر نیستم ... آقا...
دوباره با چشای خونی کشیده ای
به
صورتمزد
_فقد خفه شوووو
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part291?
فقد خفه شو خفه شو صداتو
هم میشنوم عقم میگیره چه برسه به خودت...
از وجودت ار همه چیز تو اینجا بدم میاد
شوهر دزد بدبخت ...
سعی کردم از خودم دفاع کنم
که یهو سمت پله ها رفت
و
پاش سر خورد
داشت میوفتاد ....
تودو راهی گیر کردم که نجاتش بدم؟؟؟؟؟؟
یا نه ؟؟؟ ولش کنم بزاره بمیره ...
من نمیتونستم شاهد
مردن کشی باشم که میتونم
نجاتش بدم
حتی اگه اون بدترین بالا رو
سرم آورده باشع
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part292?
جلو رفتم
تا دست انداختم دور دستش
تا بگیرمش
سریع تر از گرفتن من
به سمت پایین پله ها
سقوط کرد
با بهت به صحنه مقابلم
خیره بودم...
من تلاشمو کردم ولی نشد که بگیرمش ...
با سری که پایین پله ها خورد رو زمین سقوط کرد و
خون از سر و روش پایین میریخت
دستش محکم و پر درد دور کمرش
حلقه شد
با زانو رو زمین سقوط کردم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part293?
با صدای ایجاد شده
همه پایینپله ها بالای سر
طلا خانم
جمع شدن
با بهتبه طلا خانم که در حال جون دادنبود خیره شدن....
وااای خداااا ....
اشکام.بیشتر از قبل ریختن
مریمیهواز پشت ظاهر شد
و بی توجهبه من
به سمتپایین رفت
رو پله یکی مونده به آخری
ایستاد
وفریاد زد
_نمی بینیددد چی شدههه؟؟؟،چرا مثل ماست ایستادین زنگبزنیددددد دکتر بیادد
حکیمههم به جمع پیوست و داد زد
چه خبره اینجاااا
کهبا دیدن طلا خانم
بهتش زد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
『 @DEL_BOOK...?』
عروس برادرم✨♥️
#Part294?
یکی رفتبه دکتر خبر بده و بیاد
و حکیمه با چشمهای گرد شده کنار
جسم بی جون و خوابیده
طلا خانم
نشست
صدای ناله هاش تا
چند دقیقه پیش بالا ررفته بود
و بین صدای همهمه
همه
به گوش
می رسید
ولی
الان
اروم و دردناکبه خواب رفته بود
حرف هایی که الانبهم زده بود
تومغزم رژه میرفتن
بدترین توهیناروبهم کرده بود ولی من
مرگشو نمیخواستم
نفرینش
1401/09/25 15:29