عروس برادرم✨♥️
#Part300?
دلم بابامو میخواست الان
تا از ترس و وحشت و عصبانیت الانشون
بهش پناه ببرم که
ازم محافظت کنه!
گلوم خشک شده بود از ترس
یهو درنا گفت
_اقا وقتی داشت از
پله ها میوفتاد ....
قلبم تو سینه ایستاد ...
ادامه حرفش میدونستم به من ختم میشد
الفاتحه ام صلوات ...
_دلیار کنارش ایستاد بود اقا
فک ... فک کنم کار خوده ن.اک.س.شه!!
نگاه.به خ.ون نشسته خان اینبار به سرعت رو من که بالای پله هام.بودم نشست
قبل از اینکه اون به سمتم.حم.له ور شه ...
خانم.بزرگ با فریاد دوید سمتم
که تو جام خشکم زد داشتم
خودمو خ.ی.س میکردم از ترس
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/09/30 17:27