The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

ای وای فردا شب مراسم دلیاره ???دلیار طفلی

?????

1401/10/02 16:38

پاسخ به

ای وای فردا شب مراسم دلیاره ???دلیار طفلی

آخ نگوووووو?????

1401/10/02 19:52

زهرا جون پس دلیار چی شد

1401/10/02 21:49

پاسخ به

زهرا جون پس دلیار چی شد

والا خودمم تو خمارم نیومده پارتش

1401/10/02 23:48

پاسخ به

زهرا جون پس دلیار چی شد

مرد مراسمشم تموم شد

1401/10/03 12:57

پاسخ به

مرد مراسمشم تموم شد

????

1401/10/03 13:05

پاسخ به

مرد مراسمشم تموم شد

خخخ

1401/10/03 15:36

پاسخ به

مرد مراسمشم تموم شد

????

1401/10/03 15:47

عروس برادرم✨♥️
#Part302?

پشت من دروغ میساخت؟

برای من؟؟

من بد کردم بهش ؟؟

چرا این حرفازو میزد؟؟

برام قابل هضم نبود

امروز بدترین اتفاق برام افتاد...

کسی که انقدر بهش اعتماد داشتم

رفیقم بود تو زرد از اب در اومده بود

حرفایی

که زد تو مغزم سخت رژه میرفتن

موهام تو مشت خانم بزرگ چرخید

_ این بلا رو سر عروس من اوزدی؟؟؟؟؟؟


نشونت میدم! باید مثل خودش زجر بکشی!

با هق هق گقتم

_خانم به خدا دارین اشتباا می کنید

من من این کارو نکردم دارن دروغ میگن!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/03 19:40

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part302? پشت من دروغ میساخت؟ برای من؟؟ من بد کردم بهش ؟؟ چرا این حرفازو میزد؟؟ برام...

دو روزه همه تو خماری موندن بدتر خمار شدن با این قسمتش ???

1401/10/03 20:46

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part302? پشت من دروغ میساخت؟ برای من؟؟ من بد کردم بهش ؟؟ چرا این حرفازو میزد؟؟ برام...

میتوست بگه مریم چ ماری بود و من نمی‌دونستم و خانم بزرگ موهامو دوباره کشید ????خلاصه این پارت??

1401/10/03 20:48

پاسخ به

میتوست بگه مریم چ ماری بود و من نمی‌دونستم و خانم بزرگ موهامو دوباره کشید ????خلاصه این پارت??

??????

1401/10/03 21:04

عروس برادرم✨♥️
#part_303?

چشم هاشو ریز کرد و عصبی عصاشو

محکم زد

به کمرم

_ همه دارن میگن کار تو بوده همه دارن دروغ میگن

و تو راست میگی؟؟؟

از اول اشتباه کردم روز اول راهت دادم اینجا

همون روز باید

پرتت میکردم بیرون دختره اش.غ.اااال!

بهت اب و غذادو جا ندادم؟؟

پول ندادم؟؟


که این بلا رو سرشون اوردی تا خورتو جا کنی ت دل پسره من؟؟

دیدی اون پسرم رفت شهر گفتی

این مونده بزار خودمو بندازم بهش؟؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/04 18:01

زهرا داری اذیت میکنی?

1401/10/04 23:02

??????

1401/10/05 02:05

عروس برادرم✨♥️
#part_304?

نگاه اشکیمو دوختم

به خان زاده

بهت زده نگاهم میکرد لباشو باز و بسته میکرد

ولی چشم هاش!

قرمز قرمز بود!

هق هقم اوج گرفته بود و سینه ام

محکم بالا و پایین

می شد


خانم بزرگ موهامو طرف خودش کشید و

عصبی کنار گوشم غرید

_ ذره ذره نابودت میکنم دختره ن..جـس !!!


منه بی گناه

بازم به خاطر کار نکرده

داشتم مجازت میشدم ـ.ـ.

مگه خدا نبود حالمو ببینه‌؟


خدایا بندتو

نمی بینی‌؟

من برا کدوم کار نکردم برا کدوم کاری که اصلا انجام دادم

داشتم مجازات میشدم!

بار اول بس نبود؟؟ تقاص چیو من دارم پس میدم؟؟؟

چرا انقدر بدبختم ...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_305?

_اماده مردن باش!!!

قبل از اینکه حرف

خانم بزرگ رو درک کنم

با کاری که کرد

تو شوک فرو رفتم و

نتونستم کاری کنم

منو محکم به سمت پله ها پرت کرد!!!!!

جیغ پر از ترسم با صدای هین

بچه ها بلند شد

نگاهم به خان بود که بازم خنثی ولی با چشم های غم گرفته نگاهم کرد.


با گریه داشتم نگاش میکردم...

که رو پله ها یکی یکی فرود میومدم و کمرم به

پله ها میخورد

صدای اخم بلند شده بود از درد

و داشتم مثل چی اشک می ریختم

و اخرین پله

جلوی پای

خان افتادم...
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/05 18:32

دو پارت جدید?

1401/10/05 18:32

عروس برادرم✨♥️
#part_306?

بی حس نگاهم کرد و فریاد زد

_ اینننن دکتر کجاااس؟؟؟

زن منو ببرین اتاق تا بیادددد!!!

همهمه ای ایجاد شد که خانم بزدگ فریاد زد

_ همه سر کارتون!!

حق ندارین دوره این دختره *** برین ...تا

خودم

تکلیفش رو مشخص کنم!

بندازینش تو انباری پایین ...

کمرم انقدر خورد شده بود

که نمی تونستم تاب بخورم یا

حتی گردنمو تکون بدم


فقد اشک داغ از کنار چشم هتم سقوط میکزد رو زمین

از درد زیر لب ناله سر می دادم

دو نفد زیر بازومو گزفتن

حتی نمی تونسنم بلند شم..

بقیه رفته بودن سر کارشون ...

اروم دهنمو باز کردم و به سختی قبل اینکه ببرنم گفتم

_ کار .. من... من نبود...
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/06 16:53

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #part_306? بی حس نگاهم کرد و فریاد زد _ اینننن دکتر کجاااس؟؟؟ زن منو ببرین اتاق تا ب...

???وای بیچاره

1401/10/06 17:53

عروس برادرم✨♥️
#part_307?

خان روشو‌ ازم گرفت و رفت....

با اشک و

بغض تا موقعی که از دیدم بره نگاش کردم

دوتا از خدمه ها زیر بازومو گرفتن و

کشون کشون تا توی حیاط به انباری بودن

منو محکم به زیر زمین که انباری بود

انداختن ...

از سردی و نموری اونجا به خودم لرزیدم ...

نمی تونستم تن و بدنم رو تکون بدم....

انگار ‌.‌ .. انگار فلج شده بودم....

اشک داغ از صورتم فرو می‌ریخت

چرا

من بی گناه داشتم

مجازات میشدم

گناه من چیه

که جور همرو باید بکشم ...

رفیقم ناباب در اومد ‌... دوستم دشمن شد ...

اعتماد خان رو نسبت به خودم شکستم ...

و اتفاقی ‌که در اون

مقصر نبودم

گردن من افتاده بود-!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/07 23:40

زهرا خدایی کی میخوای این رمان بزاری

1401/10/09 01:38

???

1401/10/09 01:38

پارت جدیدش نیومده

1401/10/09 12:26

سلام می شه پارت جدیده رمان روبزارین خیلی قشنگه جای حساسشه

1401/10/09 13:42

ممنونم ازشمابابت رمان خیلی قشنگ که گذاشتین زحمت کشیدین

1401/10/09 13:43