عروس برادرم✨♥️
#part_308?
انقدر
فکر و خیال کردم تا تو همون حالت خوابم برد
با حس چیزی که داشت رو صورتم تکون میخورد
چشم هامو از هم
باز کردم
و با دیدن حشره ای رو گونه ام جیغی زدم و همین که
خودمو عقب کشیدم دردی تو کل بدنم پیچید و صدای
آخخخمم بلند شد..
دوباره سرمو
رو زمین سرده گذاشتم و به دیوار رو به روم زل زدم
از نوری که از پنجره کوچیک انباری به داخل تابش پیدا میکرد می تونستم چیزارو حدودا تو اون تاریکی ببینم ...
و شدت تاریکی و کم تر میکرد و باعث میشد کمتر بترسم ...
نفس عمیقی کشیدم تا یادم بره من از تاریکی وحشت دارم و فکرای بدو
از خودم دور میکردم ...
ضربان قلبم شدت گرفته بود....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_309?
چند ساعت گذشته بود تو
جایی که بودم ... انقدر حالم بد بود که خوابم برده بود و الان بلند شده بودم
سِر سِر بودم
بی حال نگاهم به در بود که یهو
صدای
شیوون گریه
بلند شد صدای جیغ وهمهمه میومد
و خیلی ضعیف ب گوشم میرسید
قلبم تو دهنمبود....
با فکر چیزی که تو مغزم رژه میرفت
چشم هام از حدقه زدن بیرون
اشکم ریخت و با عجز و ناتوانی نالیدم
نکنه ...
نکنه خانمو بچش مردن؟؟؟؟
با بهت لب زدم
نه ... نه.... امکان نداره.....
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
1401/10/09 22:43