The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

می‌خوایید پارت اخرشو بذارم

میخای از خودت بتراشی??

1401/10/16 15:06

پاسخ به

ن اصلا

یعنی نمیخوای پارت بعدیشو بذارم?

1401/10/16 15:07

ن ???

1401/10/16 15:08

پاسخ به

ن ???

?خب نمیذارم ب م چ اصلا

1401/10/16 15:08

سلام گلم خوبی پارت بعدیشوبزارلطفا دستت دردنکنه که زحمت می کشی من ازطرفدارای پروپاقرص رمان توهستم خیلی ماهی?????????

1401/10/16 15:18

پاسخ به

سلام گلم خوبی پارت بعدیشوبزارلطفا دستت دردنکنه که زحمت می کشی من ازطرفدارای پروپاقرص رمان توهستم خیل...

کانال روبیکا رو هم نداریم من تو ایتا عضوم خواستم بذارم بچه ها گفتن نه

1401/10/16 15:20

پاسخ به

کانال روبیکا رو هم نداریم من تو ایتا عضوم خواستم بذارم بچه ها گفتن نه

بزار دیگه

1401/10/16 15:24

پاسخ به

بزار دیگه

زهرا ناراحت نشه

1401/10/16 15:25

چرا ناراحت بشه ما چند وقته منتظریم ادامه رمان بخونیم

1401/10/16 15:25

عروس برادرم✨♥️
#part_312?

و یهو کمربندو‌ از دور‌ شلوارش باز کرد

مثه سکته ایا نگاهش‌ کردم

پوزخندی زد

_باید تاوون‌ بدی دختر جون

با اولین ضربه کمربندش صدای اخمم‌ بلند شد

با حرصی مح‌کم‌ میزدم

_که منو میخواستی؟؟؟ که ميخواستي جای زنم‌ باشی عا؟؟؟ بشی زن دومم؟؟؟

صدای هق هق بلند تر شد

و محکم تر ضربه هاشو میزد

با اشک جیغ میزدم ‌

و التماس میکردم‌‌ نزنه منو

و اون بدتر

حرصش می گرفت

کل بدنم‌ کبود کبود شده بود

از پله ها هم افتاده بودم.... دیگه جوونی تو تنم نمونده بود

چشم هام کم کم رو هم افتادن

و بازم تو آخرین لحظه لب زدم

_من کاری نکردم خان‌...
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/16 15:26

پاسخ به

چرا ناراحت بشه ما چند وقته منتظریم ادامه رمان بخونیم

باشه بس بهش بگم اگه گذاشت منم میذارم

1401/10/16 15:26

پاسخ به

نه وقتی بلاک شده تو بزار برامون

باشه فعلا که نیومده خیلی دیر دیر میذارن زهرا ی رمان دیگه ام گذاشته اونم بذارم

1401/10/17 16:09

عروس برادرم✨♥️
#part_313?

چشم هام رو هم رفتن و دیگه چیزی نفهمیدم ....


****خان****

نگاهم‌رو

بدن غرق خونش بود...

من بهش حس داشتم!

میخواستم زن صیغه ایم کنمش!

ولی گند زد با این کار امروزش!

تقاص جون پسرمو‌ ازش می گرفتم ....

سرد وبی خیال نگاهی‌‌دوباره به وضع اسفناک‌ بارش انداختم و به

سمت بیرون رفتم ...

هر قدمی که به سمت در برمیداشتم‌‌

دستم دور کمربند بیشتر مشت میشد

و حرصم بیشتر ...

دلم میخواست برگردم‌

و دوباره‌ مثل چی بزنمش

نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم


همه

تو حیاط به یه سمت میرفتن
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_314?

نگاهم سرد و بی حس روشون‌ بود‌

پسرم هنوز به دنیا نیومده از بین رفت!

بعد از سالها‌ داشتم پدر میشدم

حس پدر شدن رو نچشیده‌ داغ دارش شدم

فقد دوماه تا اومدنش مونده بود

ای کاش خدا جون منو می گرفت ...

چرا‌دل بستم به یه آدم اشتباه

که از قضا اونم منو میخواست

و به خاطر من

بدتر بلا رو سر زن و بچه ام آورد...

زندگبمو‌ سیاه کرد با این کارش !

ولی من

تقاصشو‌

ازش می گیرم...

با اون حکیمه‌ سیاه پوش به سمتم داغم‌ بیشتر شد

و‌نگاهش بهت زده رو کمربند غرق خون بود‌

جلو رفتم و‌کمربندو‌

رو به چشم‌همه تو حیاط انداختم
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/17 16:28

عروس برادرم✨♥️
#part_315?

هیچکدوم‌‌ باورشون‌ نمیشد

منی

که با همه مهربون‌بودم تا حالا کسیو نزدم


دست رو هیچکس بلند نکرده بودم و بد کسیو نخواستم‌....

این کارو کرده باشم!

بهت زده نگاهشون‌ خیره کمربند غرق خون بود ...

نگاهم به چشم‌های بهت زده و اشکی مریم افتاد

دهنش باز و بسته میشد و باورش نمیشد...

سر موقع بدتر بلا هم‌سر این

دختره عوضی میاوردم‌‌

که مواظب زنم‌ نبود‌....

با دستای مشت شده

به داخل خونه رفتم‌...

مامان‌ عصاشو‌ رو زمین میکوبید‌ و رو‌مبل تو فکر فرو رفته بود

بغض گلومو‌‌گرفته بود...


دلم میخواست

یه دل سیر از این وضعم‌‌گریه کنم

ولی مرد که گریه نمیکنه ...

اونم‌منی که خان‌یه روستام!

دلم نمیخواست برم بالا

و وضعیت

طلا رو ببینم .... نمیخواستم‌‌داغ دلم بیشتر از این شه ..

دلم می خواست

قلبمو

از سینه

در بیارم و راحت شم از این وضع
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/17 16:28

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #part_315? هیچکدوم‌‌ باورشون‌ نمیشد منی که با همه مهربون‌بودم تا حالا کسیو نزدم دست ...

مرسی اومد بقیه اش بذار?

1401/10/17 16:29

خواهش میکنم چشم حتما

1401/10/17 17:16

پاسخ به

باشه فعلا که نیومده خیلی دیر دیر میذارن زهرا ی رمان دیگه ام گذاشته اونم بذارم

مرسی خوشگلم

1401/10/17 18:59

عروس برادرم✨♥️
#part_316?

اهی

از ته دل کشیدم و به سمت مامان رفتم‌

جلوش

نشستم که سرش بالا اومد و خیره ام

شد

نگاهش سرد بود! این زن مثل کوه سرد بود ... هیچ حسی نداشت!

نگاهش خیره به دستای خونیم بود

و پوزخندی زد

آروم لب زد

_توام راه افتادی!

پوزخند آرومی زدم و بی حال و بی حوصله لب ز

_منم یه روی بد دارم که نشونش نمیدم!

ولی الان زمانش بود ...

فکر این اتفاق هم میکنم

حرص

تموم وجودمو می گیره..

ابرو بالا داد

_زنت دیگه درست بشو نیس ...نازا شده!! میخوای نگهش داری؟؟

با بهت نگاهش کردم

_مامان چی میگی!! اون زن منه!!! تا ابد جاش رو چشامه.

بی خیال و بی توجه به حرفم

حرف خودشو زد

_میخای با این دختره چی کار کنی؟؟؟

این دختره پاپتی!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/17 20:11

پاسخ به

باشه فعلا که نیومده خیلی دیر دیر میذارن زهرا ی رمان دیگه ام گذاشته اونم بذارم

سلام گلم خوبی من زهرام از این به بعد خودم میزارم

1401/10/17 22:17

از این به بعد خودم پارت میزارم

1401/10/17 22:18

حسابم مسدود شده بود با یه اکانت دیگه تونستم بیام

1401/10/17 22:18

دلم براتون تنگ شده بود

1401/10/17 22:18

پاسخ به

سلام گلم خوبی من زهرام از این به بعد خودم میزارم

خداروشکر?

1401/10/17 22:29

??????

1401/10/17 22:30

سلام خانوما من عاشق رمان های ارباب رعیتی هستم میشه موضوع رمان بگین ببینم ارزش داره بخونمش

1401/10/17 22:43