The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

سلام خانوما من عاشق رمان های ارباب رعیتی هستم میشه موضوع رمان بگین ببینم ارزش داره بخونمش

عالیه بخونی عاشقش میشی

1401/10/17 23:41

عروس برادرم✨♥️
#part_317?

رو مبل سلطنتی نشستم و چشامو روهم گذاشتم

و چیزی

که تو ذهنم بود رو به زبون اوردم

_نمیدونم واقعا!

اخماش‌و‌ از پشت پلکامم‌‌

حس میکردم که بیشتر توهم رفتن و

تقریبا غرید

_یعنی چی نمیدونی؟؟

_چیکارش کنم مامان؟؟

اون یه بچس! توقع داری یه بچه رو قصاص کنم.

حرصی
. عصاشو به زمین کوبید

_اونم به بچه تو رحم نکرد یادت رفته؟؟

اون یه عفریته ی خونه خراب کنه

ندیدی با زن و بچت چی کار کرد همین فسقله!؟؟؟

ته دلم قبول نمی‌کرد
که اون قاتل بچمه!

آخه من بدجور دلمو‌ این بچه قاتل

برده بود ..
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/17 23:42

nini.plus/zahra78787

1401/10/18 16:45

عروس برادرم✨♥️
#part_318?

نفسمو سنگین بیرون فرستادم..

نمیخواستم به چیزی فکر کنم

به وضعیت بد زنم!

به غرلندها‌ و عصبی شدنای مامان

و حرف مردم!

دلم بعد

این چند روز یه خواب آروم و پر آرامش میخواست...

ولی آرامشی نبود

با حرفی که مامان

زد


بهتم زد و ار جام‌پریدم‌‌ چشامو باز کردم

_باید قصاص بده اون دختر!
میگم خونوادشو‌ بیارن..‌ حتی اگر تو نخوای مجبوری به خاطر بستن دهن

مردم این کارو کنی!

تو میدون محل یا سر خودش یا سر خونوادش‌ یا همشونو‌ میبری!،

اونم با دستای خودت!

چشم هام گرد از این نمیشدن

_چ...چی؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/18 21:05

پاسخ به

دلم براتون تنگ شده بود

علیک السلام عزیزدلمی??

1401/10/19 09:47

عروس برادرم✨♥️
#part_319?

مامان جلو اومد و بازومو گرفت

_میدونم ‌‌..میدونم رفتار تو مثه اردلان‌ خشن نیس! تو قلب

پاکی داری های بهت بدی کنه بازم با خوبی جوابشو میدی!

مدل تو همینه ... طاقت ناراحت کردن کسیو نداری
چه برسه بکشی ‌..
ولی اگر اردلان بود بدون اینکه من بگم برا زن و بچش هرکاری میکرد

به ایل و خونواده طرفی که این کارو میکرد هم رحم نمی‌کرد..اگر عاشق زنش بود ..

مگه تو عاشق طلا نیستی؟؟

به خاطر اون این کارو کن!

تو باید با خودت کنار بیای و این

کارو
.حتما حتما انجام بدی

کلافه دستی تو موهام کشیدم
.من‌

باید چی کار

میکردم؟؟
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/19 23:24

عروس برادرم✨♥️
#part_320?

باید منم قاتل میشدم؟؟

قاتل دختری که برای دومین بار عاشق شدم!؟؟

اینم از دست می دادم؟؟

نه‌‌‌‌...نه ...

من ده ساله زجر و ناراحتی دختریو به سینه میزنم که دیگه برای

من نیس!

حالا اینم از دستم بره؟؟

چطور میتونم زنده بمونم؟

مامان اروم و خشن لب زد

_میگم خونوادشونو‌ بیارن ...

نمیتونستم چیزی بگم

اصلا حرفی نداشتم

که بزنم

چی می گفتم؟؟

تو بهت بودم

یعنی من واقعا باید

.همچین کاری میکردم؟؟!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/21 10:06

لینک رمان گلپری رو دارین

1401/10/21 18:41

عروس برادرم✨♥️
#part_321?

نه نهههه! من این کارو نمیکنم

با زندگی اون دختر

اون بچس ...اون نوجونه‌... باید زندگی کنه

نمیخوام با گرفتن جونش‌ ناکام‌ بره

به سمت طبقه بالا رفتم و طلا رو دیدم که با چشمای نیمه بازش نگاهم میکرد

اشک

تو چشم‌هاش حلقه بست‌

_بچمون رفت البرز!

دست تو موهام کشیدم و کنارش دراز کشیدم

سرشو رو سینه ام گذاشتم

و گفتم

_هیشش!
آروم باش!

بازم یه بچه خوشگل میاریم‌ خیلی فرصت هست هنوز برای بچه داشتن!

_ولی...!

دستمو رو لباش گذاشتم ..

_هیش!!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/21 19:52

عروس برادرم✨♥️
#part_322?
قطره اشکی از گوشه چشمش ریخت

که دستمو بردم و اشکشو پاک کردم

اروم خودمو روش کشیدم و لبهاشو‌ قفل لب هام کردم...
بی هیچ حسی!

چشم هاشو بست و آروم همراهیم‌ کرد

اونم حسی نداشت!

برای همین تو این چند سال ازدواج‌ علاقه ای نداشتیم‌بهم نزدیک شیم!

آدمو‌‌ زده میکرد! نه به وجد میارد ‌..

خودمو بعد دقایقی که نفس کم آوردیم

کنار کشیدم و

روی تخت دراز کشیدم

چشم هامو بستم تا بخوابم .... ظهر بود!

ولی نمیتونستم...

آنقدر فکر کردم انقدر فکر کردم تا بالاخره به یه نتیجه

دلخواه رسیدم!، که نه دلیارو بکشم نه خونوادش!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/22 21:21

ارسال شده از

سلام مامان های مهربون خوبین روزتون مبارک انشاالله که هزارسال سلامت باشین لبتون خندون باشه

1401/10/22 21:56

ممنون عزیزم.همچنین شما

1401/10/22 22:44

پاسخ به

سلام مامان های مهربون خوبین روزتون مبارک انشاالله که هزارسال سلامت باشین لبتون خندون باشه

همچنین عزیزمم

1401/10/22 22:44

پاسخ به

سلام مامان های مهربون خوبین روزتون مبارک انشاالله که هزارسال سلامت باشین لبتون خندون باشه

ممنون عزیزم ???همچنین روز شما مادر مهربونم مبارک??????

1401/10/23 11:52

عروس برادرم✨♥️
#part_323?


یک ساعت پاشدم و از در اتاق بیرون رفتم

به سمت اتاق مامان رفتم

فرستاده بود تو

روستا که خونواده دلیارو بیارن

تقه ای به در زدم که گفت

_بیا تو !

بعد

مکثی وارد اتاقش شدم

و چشم هامو بستم نفس کشیدم

مامان خشک لب زد

_بالاخره تصمیمتو‌ گرفتی؟؟

سرمو تکون دادم
_اره!

لبخند کمرنگی‌ رو لب هاش نشست

_خوبه پسرکم! تصمیم دُرستو گرفتی.

_ولی من با تصمیم‌ شما موافق نیستم یه تصمیم جدید گرفتم ..

بهتش زد
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/23 17:27

عروس برادرم✨♥️
#part_324?


بهتش زد

_چ چی؟؟؟

مصمم گفتم

_من خودم تصمیم دارم چی کارشون کنم!

رو میز رو به روی مامان نشستم و پا روی پا انداختم لب زدم

_میخوام خونبسش‌ کنم...

یک باره کشتن اونو راحت میکنه ‌...

میخوام اونقدر زجرش بدم خودش آرزوی مردن کنه...

صی** غه..اش میکنم

واارثمو بیاره

طلا هم که دیگه نمیتونه بچه بیاره .‌.‌

بچشو

که آورد میدم طلا

ما دوتا بزرگش می کنیم

و باید

گورشو از زندگی من و این عمارت گم کنه

این

بهترین تصمیم ممکن بود که دستم به

خون عشقم الوده نشه!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/24 21:04

عروس برادرم✨♥️
#part_325?


و میدونستم مامان هم برای این تصمیم‌ راضی تره ..

پوزخندی زد

_هووم خوب!

ولی دوس ندارم اون دختره کثافت زنت بشه!

و پاشو بزاره توواین عمارت ..

یه اتاق ساده

تو همین طبقه پایین آماده میکنم براش ...

بچشو که بعد نه ماه اورد ‌...

میفرستمش‌ خونه ننه باباش

و باید گورشونو از این‌

روستا گم کنه ...

سرم رو

تکون دادم

که از جاش بلند شد

و پچ زد

_خب ... دنبالم بیا

پشت

سرش راه افتادم و رفتیم طبقه پایین

عباس نگهبان‌ عمارت

پدر و مادرش و آورد

_خانم امرتون انجام شد!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱
عروس برادرم✨♥️
#part_326?


_خوبه عباس!،‌آفرین! حالا یالا برو رد کارت.

_کاری دیگه ای با من ندارید!؟؟

مامان خشن جواب داد

._نه برو!

نگاهم به صورت سفید و لبای رنگ

و رفته زهره

خانم مادر دلیار افتاد

دوتاشون‌ جلوی پامون زانو زده بودن ...

پدرش

شرمنده سرشو پایین انداخته بود...

پوزخندی زدم حتما فهمیدن‌

دخترشون چه دست

گلی به آب دادن

مامان گفت

_حتما خبر دار شدین دخترتون

چیکا کرده ها؟؟

اکبر گفت
_زهره خبر نداره خانم بزرگ

بزارین بره اون ...حالش خوب نیس!

زهره

با تعجب برگشت و گفت

_چیشده؟؟، دلیارم‌ چی کار کرده؟؟!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/25 19:25

عروس برادرم✨♥️
#part_327?


نمیدونم‌ چه حسی به اون دختر داشتم
22 سال اختلاف‌ سنی داشتیم..

نمیدونم‌‌حس بزرگتر بودن به اون داشتم یا عشق!

مبهم بود حسی که به اون دختر داشتم!
من‌38 سالم بود و اون فکر کنم 16 یا 15

زهره خانم برگشت سمتم و لب زد

_آقا البرز میشه خواهش کنم شما بگین دلیارم‌چه کرده؟؟
نکند بلایی به سرش اومده..

مامان پوزخندی زد و بعد دقایقی داد زد

_حکیمه اون دختره جن..ده رو بیار...

از لفظی که مامان ب کار برد پدر و مادرش با چشم های گرد شده نگاه کردن

و نتونستن چیزی بگن


بعد دقایقی دلیار با صورتی بی روح و پر از زخم رو آورد

مامان‌ از دست حکیمه گرفتش

و محکم

جلوی پای خونوادش پرتش کرد

مامانش با دیدن دخترش چشم هاش..
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/26 20:34

دخترا من تازه اومدم خیلی عقبم هرچی جستجو پارتی که می‌خوام میزنم نمیاد

1401/10/27 13:53

پارت اول اون بالا سنجاق شده ک

1401/10/27 14:15

پاسخ به

دخترا من تازه اومدم خیلی عقبم هرچی جستجو پارتی که می‌خوام میزنم نمیاد

پارت اول سنجاق

1401/10/27 15:06

عروس برادرم✨♥️
#part_328?


جلوی پای خونوادش پرتش کرد

مامانش با دیدن دخترش چشم هاش
گرد شد

دستاشو رو سرش گذاشت و شروع کرد به جیغ کشیدن

به صورت پر زخم

و لبای پوس پوسی شده و سفیدک و

صورت بی روحش نگاهی کرد

به دستای زخمی

و به بدن عاجز و چشم هاش که

نمیتونست از درد باز نگه دار..

زهره خانم سرشو تو بغلش کد و پچ زد

_ چه شده مادر؟؟؟ چه شدهه؟؟؟

چه بلایی سرت اومده؟؟

اشک تو چشم های دلیار حلقه زد

و آروم لب زد

_مامان...

اکبر اصلا نگاه به دلیار نمی‌کرد طاقت درد شو نداشت یا طاقت کاری که کرده بود!

مامان پوزخندی زد

_باید قصاص بدین!
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/10/27 16:40

پاسخ به

پارت اول اون بالا سنجاق شده ک

اره باید بزنم رو سنجاق
بعد انقد برم پایین که تا جایی برسم که نخوندم ?

1401/10/27 16:58

تا پارت چند خوندی؟

1401/10/27 17:06

پاسخ به

تا پارت چند خوندی؟

درست شد عزیزم با حروف بزرگ سرچ کردم اومد

1401/10/27 19:34