The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

پاسخ به

وه منی که فردا امتحان دارم درسم نمبخونم رمان میخونم

چند سالته??

1401/09/23 10:51

?

1401/09/23 10:51

همه ک اینجا آشنان?

1401/09/23 11:03

پاسخ به

همه ک اینجا آشنان?

????

1401/09/23 11:27

پاسخ به

همه ک اینجا آشنان?

اره منو تو و صلوات و زینب??

1401/09/23 11:27

1401/09/23 11:58

پارت بزار دیگه

1401/09/23 11:58

??

1401/09/23 11:58

زهراااااااا??

1401/09/23 12:37

سلام خوشگلا

1401/09/23 12:39

اله ?

1401/09/23 12:40

این شماا اینم پارت جدید???

1401/09/23 12:42

عروس برادرم✨♥️
#Part57?

_همه گوش کنید... همتون میتونید به مدت یک هفته برگردید به پیش خونواده هاتون .. حق ندارید بمونید ..!

نیم‌نگاهی به من انداخت و ادامه داد

_و اگر هم موندید... حق انجام هیچ کاریو ندارید. ‌..بهتره که از این فرصتتون‌ استفاده کنید و برید..

همه با تعجب یا خوشحالی بهم دیگه نگاه میکردن

برق خوشحالی تو نگاه تک تک شون نشسته بود با بغض نگاهشون میکردم

یعنی منم میتونستم‌ یه هفته برم‌ پیش مامان بابا؟

میخ شد تو صورتم و ادامه داد

_و تو..

یه لحظه نگاهم‌ به خان زاده افتاد که پا رو پا انداخته بود و به این معرکه نگاه میکرد‌.

با پوزخند نگاهم کرد و طوری که بشنوم لب زد:

_کارت ساخته اس جوجه کوچولو.

و یکهو
با شلاقی که تو صورتم خورد آتیش گرفتم..

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:42

عروس برادرم✨♥️
#Part58?

با شلاقی که تو صورتم خورد آتیش گرفتم..
نگاهم‌ به خانم بزرگ افتاد

_به من نگاه کن دختره‌ پاپتی.

اشکام می‌ریخت
وای خدا دارم میمیرم

_به مدت یک هفته تموم کارهای این عمارت ب دوش توئه.. هر اشتباهی مساوی است با تنبیه!

خشکم زد .. صدای پچ پچ همه بلند شده بود و به من چشم دوخته بودند

خانم بزرگ داد زد

_و شما... اگر .. بشنوم‌ تو کاری بهش کمک کردید شما هم تنبیه میشید ‌.. گمشید.

خدایا من دارم نابود میشم‌ کمکم کن
خانم بزرگ خشن دوباره چشم دوخت بهم

_باید یاد بگیری که اطاعت کنی از ارباب هات.. بشنوم‌ سرپیچی کردی دفعه بعد میندازمت انباری مثل سگ‌ بزننت‌!

با ترس سرمو تکون دادم
لگدی به پام زد

_گمشو خودتو‌ جمع کن .. برو سر کارت.

از کنارم گذشت

خان زاده جلو اومد و کنار پام زانو زد..

_باید یاد بگیری کوچولو ..تو گوشت فرو کن .. یه رعیت از اربابش اطاعت میکنه.

همون لحظه قطره‌ اشکی از گوشه چشمم پایین چکید.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:42

عروس برادرم✨♥️
#Part59?

قطره‌ اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. مسیرش رو دنبال کرد بلند شد و با نیم نگاهی بهم بی هیچ حرف دیگه‌ای رفت.

انتقامش‌ رو گرفت به وسیله خانم بزرگ!
برای نجات‌ جونمم‌ شده باید ازش دوری کنم.
اون خطرناکه.

به زحمت از جام بلند شدم
طلا خانم با اخم‌ از پله ها پایین اومد
_دردسر درست کردی ؟ این مریم کجاس؟

سرم پایین‌ افتاد و با انگشتام باز کردم
با بغض گفتم
_ن..نمم..نمیدونم.. نمیاد..تا..تا هفته..دیگ.. کاری ..باشه..من ..من انجام میدم.

نگاهی به وضع داغونم کرد.. سرش رو تکون داد و از کنارم گذشت

_یه لیوان آب برام بیار دلیار
_چشم طلا خانم
به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب ریختم هیچکس اونجا نبود.. تو اتاق خدمتکارا..آماده رفتن بودن.. خوشبحالشون.. حماقت من یه سودی برای اونا داشت.

داشتم از درد میمردم و اشک میریختم موهای سرم ذق ذق میکرد و صورتم‌ به خاطر سیلی‌ های که زده بود حتما سرخ سرخ شده بود.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:42

عروس برادرم✨♥️
#Part60?

با قدم های لرزون به سمتش رفتم و لیوان آب رو به دستش دادم.

نیم نگاهی بازم‌ بهم انداخت و آبش رو خورد لیوان رو ازش گرفتم

خواستم برم که آروم گفت
_وایسا‌.

وایسادم‌ و به سمتش چرخیدم

پاشد و روبه روم‌ ایستاد قدش خیلی بلندتر از من بود.

با صدای آرومی‌ اما محکم گفت

_ببین منو.. اگر ببینمت جلوی اردلان عش.وه اومدی.. خودت رو بهش چسبوندی..ادای مظلوما‌ و.. در آوردی با بدکسی‌ در میوفتی.. اطرافش نبینمت اوکی؟

سرم پایین‌ افتاد

_چ.. چشم..خانم.
_میتونی بری!
برگشتم و به سمت اشپزخونه رفتم تا غذای شام‌ رو آماده کنم

میز شام رو چیدم همه دورش جمع شده بودن‌
ولی خان هنوز نیومده بود

لیوان هارو آروم کنارشون چیدم به خان زاده نگاه نکردم..‌نمیخواستم تو دردسر بیوفتم.


که یهو از پشت سرم صدای خان اومد

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:42

عروس برادرم✨♥️
#Part61?

که یهو از پشت سرم صدای خان اومد
_سلام

همه جواب سلامش رو دادن اِلا خان زاده که فقد سر تکون داد.

کنار طلا خانم برای خان صندلیی رو عقب کشیدم ..نیم نگاهی به چهره ام انداخت و نشست.

ایستادم که هروقت نیاز به چیزی داشتن‌ براشون بیارم..
تموم کارها تا یک هفته بر دوش من بود!

همه در حال حرف زدن بودن و بیشتر حول و محور زمین ها بود.

خان زاده در سکوت مشغول غذا خوردن بود.

_ی لیوان آب بهم بده

با صدای خان سر تکون دادم.

یه لیوان اب براش ریختم به نیم رخم‌ خیره بود و زیر نگاهش معذب بودم‌..

طرفی از صورتم‌ که کبود شده بود تو دیدش نبود وگرنه بیشتر معذب بودم زیر نگاه خیره اش.


برگشتم‌ و لیوان رو به دستش دادم
لیوان رو از دستم گرفت که یهو نگاهش خشک شد رو چهره ام

با چشم های گرد و متعجب نگاهم میکرد
سرم‌ پایین‌ افتاد و عقب رفتم
که صدای عصبیش بلند شد

_چی شده؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:49

عروس برادرم✨♥️
#Part62?

نگاهش به خانم بزرگ بود که این حرفو زد

خانم بزرگ با اخم گفت:
_صداتو بیار پایین مرد.

چشم هاش رو بست و سعی کرد خودش رو نگه داره.

حرصی با دندونای کلید شده بهم غرید
_میگم چیشده؟

خانم بزرگ با اخم گفت
_حقش بوده..خطا کرده ..نتیجش شده این.. کمم بوده براش!

_چی کار کرده؟

طلا با تعجب گفت:
_البرز خان از کی تا حالا حال خدمتکارای اینجا برای تو مهم شده؟

نگاهی به طلا کرد و هیچی نگفت
خان زاده دست ب سینه به صندلی تکیه داد و با اخم به معرکه برادرش نگاه می‌کرد.

آب دهنمو قورت دادم وای خدا فردا میگه باز تو فنگ‌انداختی..
منو تنبیه میکنه خانم بزرگ.

صدای خان بالا رفت

_یکی میگه چیشده اینجا یا نه؟ زهره خانم کم اینجا کار کرده کم کمک کرده که نتیجش بشه این‌ بلاها سر دخترش؟

خان زاده تو جاش بهتش زد با نگاه بهت زده‌اش به سمت من برگشت و پچ زد _ای...این دختره زهره‌اس؟


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:49

پاسخ به

عروس برادرم✨♥️ #Part62? نگاهش به خانم بزرگ بود که این حرفو زد خانم بزرگ با اخم گفت: _صداتو بیار پای...

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/23 12:50

عروس برادرم✨♥️
#Part63?

نمیدونم با فهمیدن اسم مامانم چه چیزی باعث شد که جنس نگاهش نسبت بهم تغییر کنه یه طوری با ماتم و خشم یا نمیدونم.. ترس یا بهت نگاهم می‌کرد.

سرم پایین‌ افتاد و با انگشتام بازی کردم
صدای زمخت خانم بزرگ اومد

_خوبه خوبه.. حرف اضافه بسه.. این تنبیه حقش بودِ!.. اون کلفت هم اینجا کار می‌کرد حقوقش رو میگرفت.

نمیتونستم تحمل کنم که چیزی به مامانم بگه..

نمیتونستمم‌ جوابش رو بدم، سریع از اونجا رفتم ..

گوربابای بعدش که میخاد چ بلایی سرم بیاره خانم بزرگ.

به سمت حیاط پشتی رفتم. عمارت سوت و کور بود
هیچکس نبود..
همه رفتن دیدن خونوادشون‌ اشک از چشم هام سرازیر شد
همه رفتن جز من
خدایا چرا فقد من؟ چرا من باید بدبیاری و بدبختیا نصیبم‌ بشه!

با دستی که رو بازوم نشست با وحشت جیغ زدم که محکم به دیوار پشت سرم کوبیده شدم.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:50

عروس برادرم✨♥️
#Part64?

با دیدن خان زاده با ترس و خشک شده نگاهش کردم

با اخم های توهم‌ نگاهش رو یه بار تو چهره ام گردوند‌

آب دهنمو به زور قورت دادم مردمک چشم هام از ترس دو دو میزد.
نگاهش خیره به گونه کبودم‌ بود

آروم لب زد

_واقعا تو دختره زهره‌یی؟

با تعجب نگاهش کردم مامان من این وسط چی کاره اس؟ چرا براش مهمه؟

با خشم بهم توپید

_جوابمو بده لعنتی!

از ترس پریدم

_ب... بل..بله ..خا...خانزاده!

غرید
_چرا زودتر نگفتی؟

هر لحظه بیشتر تعجب میکردم
_برا... برای ..چی باید ..باید میگفتم؟!

تو چشم هام خیره شد دستش آروم‌‌بالا اومد با ترس مسیر دستش رو دنبال کردم‌ که با نشستن دستش رو گونه ام خشکم زد
آروم زمزمه کرد

_باید زودتر از اینا می‌فهمیدم تو دختر کیی کوچولو.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 12:50

گلناز راضی شدی??

1401/09/23 12:50

پاسخ به

گلناز راضی شدی??

نه هنوز ? ❤️

1401/09/23 12:52

با خوندن هر کدوم اشتیاقم بیشتر میشه??

1401/09/23 12:52

پاسخ به

با خوندن هر کدوم اشتیاقم بیشتر میشه??

?

1401/09/23 12:54