The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان رعیت خان🔥♥

40 عضو

نت چ ضعیفه

1401/09/22 23:59

کیا آمادن?

1401/09/23 01:12

بزار

1401/09/23 01:13

پاسخ به

کیا آمادن?

منننن???

1401/09/23 01:14

عروس برادرم✨♥️
#Part47?

از کنارم گذشت و توی چمن تکیه ب درخت نشست

با چیزی که تو دستش دیدم تعجب کردم‌ این چیز شبیه جعبه کوچیک چیه دیگه؟

یه چیز باریک از اون جعبه در اورد و گوشه لبش گذاشت
و با فندک آتیشی روشن کرد زیرش

از اون چیزه دود بلند شد

نگاهم کرد و همونطور که گوشه لبش میزاشت بم لب زد:

_میکشی؟

چشم هام گرد شد
مگه کشیدنیه؟
از حالت نگاهم‌ فهمید که نمیدونم‌ چیه پوزخندی‌ گوشه لبش جا خوش کرد و نگاهش رو گرفت

منم بدون نگاه کردن‌ بهش مشغول شستن شده بودم

کل بدنم رو لرز گرفته بود با اون لباس نازک خیس شده و هوای سرد حتما مریض میشدم..

دندونام‌ از لرز روی هم کوبیده میشدن..

ظرف آخرو هم شستم‌ و گذاشتم تو سبد
باید رو تخت میچیدم‌ تا خشک بشن ولی لرزش امون رو بریده بود.


⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:15

پاسخ به

منننن???

خوندی رمان رو

1401/09/23 01:15

عروس برادرم✨♥️
#Part48?

خان زاده سرد .. میتونست بگه میتونم‌ برم یا میتونست کمکم کنه..
چی میگم برا خودم؟؟
تعجب میکنم که این بار کارم‌ نداشت.. ولی اون گفته بود ازم‌ میخاد انتقام بگیره..

با شنیدن صدای عصبیش تو جام پریدم ک دستمو گذاشتم رو قلبم.
_گمشو برو داخل!
به سمتشدچرخیدم که غرید
_مگه با تو نیستم؟ بد رو مخمی گمشو از جلو چشم‌هام!

بی توجه به خان زاده سبدو تو دستم گرفتم و مشغول چیدنشون‌ رو تخت شدم اون نمیتونه به من دستور بده.. فردا انجام ندم نمیگن چرا ول کردی؟ بگم خانزاده گفت! فکر بد نمیکنن؟؟

با دستی که رو بازوم‌ نشست‌ چشم هام گرد شدن
خاستم‌ برگردم‌ سمتش که محکم رو زمین پرتم کرد

_برو داخل *** .. مزاحمی!

صورتم‌ از درد جمع شده بود به زور دستمو به زمین گرفتم وای پشتممم‌.

محافظمون جویین بدید در صورت فیلتری اونجا ادامه میدیم♥️❌اخطارو جدی بگیرید?♨️

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:15

عروس برادرم✨♥️
#Part49?

صورتم‌ از درد جمع شده بود به زور دستمو به زمین گرفتم وای پشتممم‌ .. و سعی کردم از جام پاشم..

با چشم‌های سرد و خشکش تنها خیره ام بود و دود اون رو تو صورتم خالی کرد.

حرصم در اومده بود و دلم میخواست زیر مشت و لگدام لهش کنم مرتیکه خرو!

پشتمو بهش کردم و خواستم برم اما با حرفش تو جام موندم! و به معنای واقعی ماتم برد..

_هیچوقت سعی نکن خودتو به مردی نشون بدی اونم با بدن نمایی!..بدنت منو مجذوب نمیکنه!چیز بدرد بخوری نیستی!

نگاهم روی لباس های تو تنم که به خاطر خیسی به تنم چسبیده بود ثابت شد چشم هام رو با خجالت رو هم فشردم.
بدون اینکه به سمتش برگردم و جواب‌ش رو بدم

با قدم‌ های تند به سمت اتاقک خدمه
رفتم‌ یه دست لباس برداشتم و به سمت حموم خدمتکارا که ته عمارت بود رفتم‌..
لباس نازکم به تنم چسبیده بود و هرچی داشتم رو جلوی این مرتیکه به نمایش گذاشتم وای خدا..!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:16

عروس برادرم✨♥️
#Part50?
××××

طلا خانم تو چهار ماهگی بود ولی شکمش زیاد بالا نیومده بود لباس های گشاد تری می‌پوشید تا کسی متوجه شکمش نشه.

مریم‌ سه روزی مرخصی بود و من مجبور بودم کارهای طلا خانم‌رو انجام بدم.

با دیدن خانزاده تو راه پله آب دهنمو قورت دادم و سرمو پایین انداختم تا برم که:

_هی بچه..!

چشم هامو روهم فشردم نباید بهش محل بدم .. اونم میخواد منو بازی بده.

کسی حتی بهم نگفته که از دستورات اون اطاعت کنم..

از پله ها بالا اومد و جلوم ایستاد ، یهو موهامو از روسری تو مشتش گرفت.. چشم هام از حدقه زدن بیرون و زل زدم به چهره سردش.
محکم به عقب کشید که اخم هام توهم رفت و آخی از بین لب هام خارج شد.
سرشو به سمتم خم کرد و با اخم های توهمش بهم زل زد
با دندونای کلید شده غرید

_مگه با تو نیستم؟؟چندمین باره داری به حرف من بی اعتنایی میکنی ت*خم سگ؟؟میخا*ری برای تنبیه شدن که به حرف من بی توجهی میکنی؟

اشک تو چشم هام حلقه زد.

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:16

تموم شد

1401/09/23 01:18

خخخ گفتم تا پنجاه

1401/09/23 01:19

عروس برادرم✨♥️
#Part51?

موهای سرم داشت از فشار زیر دستاش کنده میشد
آب دهنمو به زور قورت دادم
نگاهی ب چشمام کرد از موهام گرفت و منو به سمت طبقه بالا کشید

اشک از چشمام پایین می‌چکید از درد.
آخم و تو گلوم خفه کرده بودم.

پوزخند زد و زیر لب با لحن محکم و آروم گفت
_من که هنوز کاری نکردم اشکت در اومده.

منو به سمت اتاق خوابی کشید

درو باز کرد و منو با شدت از موهام پرت کرد وسط اتاق..
اشک هام مثل سیل پایین میومدن
.
جلوی دیدم از اشک تار بود .
وای خدا نکنه میخواد بلای فاطمه رو سر من بیاره؟ وای خدا نه!!!!

داد زد
_این دختره سلیطه رو یادش ندادید از اربابش اطاعت کنه هااااا.

خشکم زد مگ غیر از ما کسیم تو اتاق بود؟

صدای پای کسیو از پشت سرم شنیدم
برگشتم که با دیدن...

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:19

ممنونم?

1401/09/23 01:19

بفرما?

1401/09/23 01:19

عروس برادرم✨♥️
#Part52?

صدای پای کسیو از پشت سرم شنیدم

برگشتم و با دیدن خانم بزرگ خشک شدم.

با اخم های توهم جلو اومد

وای خدای من خانم بزرگ رحم نداره منو میکشه.

رو زمین افتاده بودم از ترس شروع کردم لرزیدن

کنارم رو زانوش نشست و عصاشو محکم به زمین زد:

_که از دستورات پسر من سرپیچی میکنی آره؟ خودتو کی میبینی رعیت؟

نگاهم با ترس به خان‌ زاده افتاد که شاید از دست مادرش نجاتم بده..
ولی نه‌‌..
اون خودش بود که منو اورد پیشش.

با بغض لب زدم
_خ.. خا..خانم من..

با سیلی که به صورتم کوبیده شد صورتم به یک طرف خم شد. اشک هام شروع به باریدن کردن

داد زد
_منو نگاه
نگاش کردم

که سیلی دوم رو محکم تر همون جای قبلی زد!
و رو زمین پرت شدم.

_از کی تا حالا رعیت زاده‌ها دم در آوردن که از ارباباشون سر پیچی کنن هاا‌؟؟

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:19

عروس برادرم✨♥️
#Part53?


دست لرزونم‌ بالا اومد و جایی که سیلی زده بود نشست.

با اشک لب زدم

_من .. من

خان زاده پوزخند صداداری‌ زد که با چشمای اشکیم‌ زل زدم بهش ای کاش رحم کنن بهم..

به چشم هام‌نگاه کرد ..
سردِ .. سردِ .. سرد بود!
خدایا چرا نگاهش انقدر یخ زده و بی احساسه؟

بی اهمیت نگاهش رو گرفت
دست به سینه به دیوار تکیه زده بود

خانم بزرگ موهامو گرفت

_یک کاری با تو کنم که دیگ از این غلطا ازت سر نزنه .. بار اولت کم کتک خوردی که باز دلت هوس کتک کرده؟؟

ای کاش خان بیاد اون قلب مهربونی داره خدااا.‌.. کاش بیاد کمکم.

پوست سرم زیر فشار دستاش داشت کنده میشد .
صورتم از درد جمع شد.. و با بغض نگاشون کردم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:20

شبت بخیر

1401/09/23 01:21

شب شما هم بخیر

1401/09/23 01:22

فردا بازم پارت میزارم براتون

1401/09/23 01:22

عروس برادرم✨♥️
#Part54?

خدایا من دیگ تحمل ندارم نمیخوام اینجا بمونم

نمیخوام کمک خرج خانواده باشم..
میرم یه روستای دیگ برای کار برای کمک به مامانم
اینجا نمیتونم بمونم..

با گریه گفتم
_..خانم بزرگ .. من .. من ..نمیدون..نمیدون..نمیدونستم..با..باید..از ..خا ...خان ..خان زاده ..اطاعت کنم..


با خشم گفت

_فکر کردی من فکرای پلید تورو نمیدونم؟؟؟
تو فقد به یک دلیل دستوراتش اطاعت نمیکنی!خودم آدمت میکنم.

موهامو محکم کشید عقب و تو صورتم غرید

_خیلی دلت میخواد خودتو تو خانواده‌ی خان جا کنی؟؟؟رعیت زاده ها هیچوقت نمیتونن با ما باشن!میخوای زی*ر خو*اب پسرم بشی؟

خشکم زد ز*یر خواب چیه دیگ؟

_خ..خانم.. زیر‌..زی*ر خواب چیه؟
چشم گرد کرد

_یعنی نمیدونی بچه؟خودتو میزنی به اون راه بعد میخوای با پسرم باشی؟؟منو خر فرض کردی؟؟ یعنی بخوابی زیر یه مرد..
با یه مردد‌ وج.ودتو خالی کنی.. تو قصدت فقد همینه!

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:38

عروس برادرم✨♥️
#Part55?

اشکام ریخت وای خدا من همچین قصد و نیتی و نداشتم و نه دارم!
آخه خانزاده؟؟

از موهام منو گرفت و بلند کرد اخمام‌ از دردش توهم رفت..

انقدر محکم کشید که آخی از میون لبهام خارج شد

منو به سمت در هل داد

ارباب زاده با پوزخند گفت

_که نمیدونستی اطاعت کنی آرره؟ از همه بلدی اطاعت کنی جز من؟

خانم بزرگ منو به سمت بیرون کشید موهام تو مشتش بود و روسری دور گردنم سفت چسبیده بود و داشتم خفه میشدم..

از پله ها منو می‌کشید و منم بالاجبار‌ که دردم تشدید پیدا نکنه همراهش میشدم....

بازم‌ همون جای نحس!

منو پرت کرد جایی که قبلا ازش کتک خورده بودم

داد زد
_همه بیان اینجا ببینم.

از ترس به خودم میلرزیدم

نگاه های همه رو‌ روی خودم حس میکردم

⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:38

عروس برادرم✨♥️
#Part56?

سرم پایین‌ بود و اشکام‌ از گونه ام پایین میوفتاد.
دیگ‌راه نجاتی نداشتم.. خان تا شب هم‌ برنمیگشت عمارت ..

_حکیمه شلاقمو بیار!

بدنم شروع کرد به لرزیدن

با چشم های اشکیم‌ به خان زاده نگاه کردم
بیخیال روی مبل سلطنتی نشسته بود.

با گریه گفتم

_تورو خدا ببخشید.. من.. من نمیدونستم... ترو خدا بزارید برم..ق..قسم.. میخورم.. ازم خ..خطایی.. سر..سر..ن...نزنه

خانم بزرگ چونمو تو مشتش گرفت و داد زد

_باید درس عبرت بشه.. که یه‌ رعیت نمیتونه از اربابش سرپیچی کنه..
باید یادبگیرید‌ سزای نافرمانی‌ چیه..

حکیمه زیر لب گفت _خیره سر ببین باز چه کردی..

شلاقو‌ داد به خانم بزرگ
با گریه گفتم

_خانم بزرگ ترو خدا ببخشید..از این به بعد اطاعت میکنم به خدا.

با شلاق چونمو بالا گرفت ..با چشم های ریز شده فریاد زد

_همه گوش کنید..
⊰᯽⊱┈── ✨ ⃟♥️──┈⊰᯽⊱

1401/09/23 01:38

مرسی عزیزم ولی خیلی بدجنسن خان زاده ومادرش واقعادختره خیلی گناه داره

1401/09/23 01:41

پاسخ به

مرسی عزیزم ولی خیلی بدجنسن خان زاده ومادرش واقعادختره خیلی گناه داره

خواهش گلم ☺

1401/09/23 01:42

??

1401/09/23 01:42