The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت دویست و شش
#206

با چشمای گرد شده زل زدم بهش.

اون اینجا چیکار میکرد؟ شوکه لب زدم:

_کیان..

اومد نزدیک تر، سرشو خم کرد تو صورتم:

_ تعجب کردی؟؟؟

در حالی سعی داشتم جملاتو تو سرم مرتب کنم

که یه وقت جلوش سوتی ندم گفتم:

_ اره خب، انتظار دیدنتو نداشتم. مگه برای

کارت نرفته بودی سفر؟؟

لبخند مهربونی زد که چشام بیشتر از حدقه زد بیرون:

_اره خوب الانم مسافرتم دیگه. کارم

همینجاست. خوشحال نشدی از دیدنم؟

متعجب از رفتارش که 360درجه چرخیده بود با من من گفتم:

_چرا،چرا خیلی خوشحال شدم. اتفاقا کتی با

دوستاش هم اینجان.بیا ببینتت خوشحال میشه.

یه لحظه یه برق عجیب و تو چشماش دیدم:

--باشه بریم.

از راهی که اومدم برگشتیم.ساکت بودم که دوباره گفت:

_شعر دوست داری؟؟

_چطور ؟؟

_آخه چند دقیقه پیش شعر قشنگی خوندی.

خجالت زده سرمو انداختم پایین. فکر نمیکردم که شنیده باشه:

_ اره شعر و غزل دوست دارم.

اگه وقت داشته باشم میخونم.

بی حرف سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.

اخلاق جدیدش برام عجیب بود .

این همون مردی بود که هرجور دلش خواست

توهین کرد،تحقیرم کرد، بهم انگ هرزگی زد،

حالا چیشده که عوض شده؟

نمیدونم. نمیدونم و کاش میدونستم.

از دور چشمم به بچه ها خورد.

بادستم اشاره زدم و رو به کیان گفتم:

_ اونجا نشستن. دوستاشم هستن.

زیر لب گفت:

_ اره دیدم. میشناسمشون .

وقتی رسیدیم بهشون کتی از گردن کیان

اویزون شد و کیان هم مثه همیشه جلوی لوس

بازیاش سکوت کرد. دونه دونه با بقیه سلام و

احوال پرسی کرد.سنگین اما صمیمانه برخورد

میکردن. واقعا از رفتارشون خوشم اومد.

هیچکدومشون مثه بقیه دخترای اویزون دور

کیان نبودن. شاید بخاطر همین بود که کیان

هم بهشون احترام میزاشت.

1401/10/14 20:34

قسمت دویست و هفت
#207

_ کتی بهت گفت که وسایلتو جمع کنی بیای ویلا ؟؟

شراره بود که رو به مرد عوض شده ی این روزام

این حرف و زد.با تعجب نگاش کردم:

_ اره خبرشو داد.ولی نمیخوام مزاحم شم.

هتل هستم این سه چهار روزو..

اینبار خود کتی جواب داد:

_ خودتو لوس نکن.اونجا که اتاق زیاده

توام بیا یکیشو بردار.تو ویلا که کاری

نداری.همیشه بیرونی فقط واسه خواب میای

دیگه. مزاحمت نداری که.تازه غصه نخور ،

ببینیم که داری مزاحم میشی خودمون

پرتت میکنیم بیرون.

یلدا و پری که ساکت بودن اینبار با لحن

اخطار گونه ای گفتن:

_ کتیییییی

_هان؟چیه؟ مگه دروغ میگم؟

یلدا_اره دروغ میگی.ماکه مثل تو بی شخصیت

نیستیم مهمون و از خونه بیرون کنیم.

مگه نه بچه ها؟

پری قری به گردنش دادو گفت:

_اوهوم.دقیقا.یکم ادم شو.

نگاهم به کتی افتاد که چشم غره ای نثارشون

کرد با چشماش براشون خط و نشون کشید.

شراره یه کاغذ از کیفش در اورد سریع یه چیزی

توش نوشت و داد دست کیان:

_ بیا کیان. این ادرس ویلاس. به حرفای این خل

و چلا توجه نکن. باهم که جفت میشن چرت

زیاد میگن. برو هتل تسویه کن بیا ویلا. منم

اتاقتو برات اماده میکنم. منتظرتیم.

برگه رو گرفت و زیر لب تشکر کرد. سرم پایین

بود که سنگینی نگاهشو حس کردم.

چشماش به من بود اما طرف حرفش با بقیه:

_ من برم دیگه. کاری ندارید خانوما؟؟

تنم از نگاهش گر گرفت. وقتی همه تایید کردن

که کاری ندارن کیان دوباره لبخندی بهم زد که

کم مونده بود از تعجب دوتا شاخ در بیارم رو

سرم. اصلا حواسم نبود کی رفت..

فقط وقتی به خودم اومدم که کتی گفت:

_نوااال..با توام، کجایی دختر؟

_هان؟ هی هیچی ، همینجام.

در حالی که ماسه های رو مانتوشو تکون میداد گفت:

_اره کاملا معلومه اینجایی.

بیاین دیگه داره شب میشه.

بریم که باید شامم بخوریم گرسنمه.

بقیه هم تایید کردن تا سمت ماشینا

رفتیم.نرسیده به ماشین ها اروم صداش زدم:

_کتی؟

_جونم؟

من من کنان گفتم:

_میگمااا، کیان..

مکث کردم. دو دل بودم که بگم یا نگم ،

هرچی باشه اونا باهم فامیل بودن:

_ بگو چی فکرتو مشغول کرده؟

1401/10/14 20:34

قسمت دویست و هشت
#208

کلافه گفتم:

_ ولش کن حتما توهم زدم.

_ حالا تو بگو. اینکه توهم زدی یا

نزدی و من تشخیص میدم.

در حالی که با استرس موهای ریخته شده

تو صورتمو پشت گوشم میزاشتم گفتم:

_ بنظرت رفتار کیان یکم عجیب نشده؟

خیلی ریلکس و اروم برخورد کرد:

_مثلا چجوری شده؟

_نمیدونم. یه جوری شده. یه جوری که قبلا

نبوده. انگار360 درجه چرخیده.

کتی وایساد و رو به بقیه گفت:

_شما برید من و نوال پشت سرتون میایم.

وقتی بقیه رفتن زل زد تو چشمم:

_حالا این تغییر بده یا خوب؟

_ نمیدونم کتی، واقعا نمیدونم.

گاهی ازش میترسم.

فکر میکنم شاید تعادل نداشته باشه.

تااینو گفتم صدای خنده ی کتی بلند شد .

لجم گرفت. از لجم نیشگونی ازش گرفتمو گفتم:

_ عه کتی؟ رو آب بخندی. چته دختر؟

بریده بریده گفت:

_ وای..وا..ی نوال. عا..لی بود.

پر حرص زل زدم به صورتش تا خنده هاش

تموم شه. وقتی یکم اروم شد گفت:

_ از کجا به این نتیجه رسیدی؟

چشم غره ای بهش رفتم:

_ اگه نمیخندی بگم.

دستاشو به حالت تسلیم اورد بالا.

_ نمیخندم. بگو.

_ خب ببین اوایل همش تحقیرم میکرد،

توهین میکرد بهم انگ هرزگی میزد.

لیوان میشکوند. جاهایی که مرتب میکردم

و عمدی بهم میریخت.

میرفت تو اتاقش صدام میزد

تا مجبور شم از پله ها برم بالا

که لنگ زدنم بیشتر به چشم بیاد و..

اما حالا...

_حالا چی؟

_ کتی واقعا متوجه تغییر حالتش نمیشی؟

_ میخوام تو بگی.

نفسمو محکم دادم بیرون:

_ الان توهین و تحقیر که نمیکنه هیچ،

گاهی وقتا ازم دفاع میکنه،

الان انگ هرزگی نمیزنه بهم،

تازه دست محبت میکشه به سر نهال.

الان چیزی نمیشکنه به جاش سعی میکنه

مرتب باشه. الان برای سفر بهم مرخصی میده

درحالی که قبلا به زور اجازه میداد

دوساعت سرقبر بابام برم.

سرمو انداختم پایین و لب زدم:

_ کتی الان همقدم میشه با پای علیلم.

الان سرعتشو کم میکنه بخاطر پام.

اینا کافیه یا بازم بگم؟

دستشو گزاشت رو شونم:

_کافیه. ولی یه سوال میخوام ازت

بپرسم،تغییرش بده از نظرت؟

کلافه بودم:

_نه بد نیست.ولی میترسم.

کل روز تو اون خونم .

میترسم تعادل نداشته باشه.

یا تعادل داره اما میخواد ترحم کنه.

کتی بدم میاد از ترحم.

فکرمو درگیر کرده.

1401/10/14 20:35

قسمت دویست و نه

#209

در ماشین و باز کرد و گفت:

_سوارشو .

نشستم تو ماشین اونم نشست.

برگشتم سمتمو گفت:

_ کیان تعادل روانی داره نترس.

فقط فهمیده که دل شکستن هنر نیست.

اینو منی بهت میگم 10 سال با هر لحظش

زندگی کردم.ادما بعضی وقتا طی یه اتفاق به

این نتیجه میرسن که رفتاری که تا اون لحظه

انجام میدادن غلط بوده.

پس میخوان تغییر کنن و تغییر هم میکنن.

اما این دلیل بر بی تعادل بودن نیست .

قبلا هم بهت گفتم ، اون فقط بلد نیست که

محبت کنه.وگرنه قلبش مهربونه.کیان درد داره.

اما تو حالت عادی حواسش به کاراش هست.

با تعجب پرسیدم:

_ درد داره؟

استارت زد:

_ امروز بهت خوش گذشت؟

فهمیدم میخواد بحث و عوض کنه.

منم همراهیش کردم:

_ اره دستتون درد نکنه. خیلی عالی بود.

_با مامانت صحبت کردی؟

محکم کوبیدم به پیشونیم:

_ آخ اصلا یادم رفت.

_ چته خوب؟ پیشونیتو ترکوندی .

عیبی نداره بابا. من خودم دیشب به

نرگس جون زنگ زدم گفتم که رسیدیم.

نگران نشه.

نفس راحتی کشیدم:

_ اوف مرسی.حالا رسیدیم

خونه خودم زنگ میزنم براش.

سرشو تکون داد دیگه چیزی نگفت.

جلوی ویلا که رسیدیم کتی سرعت ماشین و

کم کرد وارد شدیم و رفتیم داخل.

هرکس مشغول کاری بود.

سلام بلندی کردم که بامهربونی جواب دادن.

یلدا پای تلویزیون بود و پری

تو اشپزخونه انگار داشت شام میپخت:

_ شراره کجاست؟

_ احتمالا بالا داره اتاق کیان و اماده میکنه.

سرمو تکون دادم و اروم از پله ها رفتم بالا.

هرکاری میکردم با سکوت این ویلا نمیتونستم

ارتباط برقرار کنم. بهم حس خوبی نمیداد. انگار

وارد قصر مرده ها میشدی. من نمیدونم که این

چه فکری بود بابای شراره کرده و عایق صدا

زده. همونجوری با خودم غر میزدم که یهو

شراره از اتاق روبه روی اتاقم اومد بیرون.

لبخند زنون گفت:

_ اومدین؟

_ اره عزیزم.تو کجا بودی؟

به اتاقی که توش بود اشاره زد وگفت:

_ داشتم اتاق کیان و اماده میکردم.

یکی دوساعت دیگه پیداش میشه.

_ اوهوم. خسته نباشی.

میگم نهال و ندیدی کجاست؟

به اتاق پری اشاره زد:

_ خسته بود خوابش برد.

پری بهش غذا داد و خوابوندتش.

_ شرمنده ی پری هم شدم.

مزاحمتای نهال برای اونه.

1401/10/14 20:35

قسمت دویست و ده
#210

خندید:

_ ازین فکرا نکن. پری داره باهاش عشق میکنه.

نمیدونی چقد بچه دوست داره که.

با لبخند گفتم:

_انشالا قسمت خودش شه.

من برم یکم تو اتاق دراز بکشم.

پام یکم درد میکنه.

حالت صورتش نگران شد:

_ کمک میخوای عزیزم؟

_نه قربونت برم.چیزی نیست.

یکم دراز بکشم خوب میشه.

_باشه استراحت کن.

برای شام صدات میکنم.

بعد از پله ها رفت پایین.

جلوی در اتاقم که رسیدم ناخوداگاه

برگشتمو به در اتاق کیان نگاه کردم.

شونه هامو انداختم بالا رفتم تو اتاقم.

میخواستم برای مامان زنگ بزنم.

نشستم رو تخت. درگیر حرفای کتی بودم.

از بس فکر کرده بودم عصبی شدم.

تصمیم گرفتم دیگه فکر نکنم به این موضوع.

حالا که رفتار کیان خوب شده بود

دیگه بقیه موارد چه اهمیتی داشت؟

گوشیمو از تو کیفم در اوردم و

شماره مامان و گرفتم.

یکم طول کشید که جواب داد:

_ سلام مامان.

_ سلام نوال. خوبی مادر؟

صداش گرفته بود. قشنگ حس میکردم.

_ خوبم مامان. شما خوبی؟ چیزی شده؟

اروم و شمرده گفت:

_ نه مادر چی میخواستی بشی؟

خوبم فدات شم .خوش میگذره؟

در حالی که مطمئن بودم یه چیزی شده گفتم:

_ اره خوبه. ببخشید دیشب یادم رفت تماس

بگیرم. دیر وقتم شده بود گفتم

شاید خواب باشی.

_ عی..بی، ندا.ره مادر..

قلبم وایساد. داشت نفس نفس میزد:

_ مامان مامان ، قربونت برم قرصاتو خوردی؟

الووو مامان خوبی؟

جواب نداد. بیشتر ترسیدم.

پشت تلفن داشتم جیغ میزدم :

_ مااااامااااااان. توروخدا یه چیزی

بگو قرصاتو خوردی؟

دیگه داشت گریه ام میگرفت

که با صداش روح تنم برگشت:

_ الان خوردم.. بهترم مادر.

_ مامان من و سکته دادی. چیشده؟

باز چرا حالت بد بود؟؟

1401/10/14 20:35

✍?

ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
*ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ، ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕﺯﯾﺎﺩی ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ . *
*ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ ! *
*ﻭﻟﯽﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶﺑﻮﺩﻧﺪ . *
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ : ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
*ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ و . . . *
*ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﻫﺴﺘﻨﺪ. *
*ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ. *
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮏ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺯﺩ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﻌﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯼ ﻭ ﻧﮕﺎﻩﮐﻨﯽ، ﺩﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﺁﻥﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ طناب ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ.
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪﭼﮕﻮﻧﻪ طناب ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ .
به طور معمول ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻗﺎﯾﻖ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ، ﻣﺸﮑﻞ.
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﯼ کمال‌گرایی ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺷﻮﺍﺭ ميشود ﻭ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ تا حدي ﺁﺳﺎﻥتر خواهد بود

1401/10/14 21:00

قسمت دویست و یازده

#211

من من کنان گفت:

_ هی..هیچی.. یکم نفسم گرفت همین فقط.

میدونستم داره دروغ میگه.

نمیخواست نگرانم کنه:

_ مامان توروخدا اگه چیزی هست به من بگو.

_ چیزی نیست فدات بشم.

تو خوش بگذرون.

_ پس داروهاتو سر وقت بخور باشه؟

_ باشه عزیزم. حواسم هست.

نگران بودم:

_ اصلا من زودتر برمیگردم

صداش جدی شد:

_ بخدا اگه زود بیای تو روتم نگاه نمیکنم

یکم به فکر خودت باش. نهال خوبه؟

لب و لوچم اویزون شد:

_ اره خوبه.

_ قربونت برم. خوش بگذرون اینو

همیشه یادت باشه من هرجا که

هستم با فکر به خوش بودن تو شادم. میفهمی؟

_ پس شماهم مواظبه خودت باش.

حرفی نزد. فقط گفت :

_ دیگه باید برم مادر. کاری نداری؟

دلم شور میزد. اما مجبور بودم سکوت کنم:

_ نه مامان. کاری ندارم.

_ پس فعلا خدافظ مادر.

_ خداحافظ.

نگرانی خوره جونم شده بود.

یعنی نمیشد یه روز خوش داشته باشم.

میدونستم مامان یه چیزیش شده.

حالش خوب نبود،اما میخواست بگه که خوبه.

رو تخت دراز کشیدم. چشامو بستم.

هی به خودم میگفتم همه چی رو به راهه.

اما ته دلم شور میزد.

انگار داشت هشدار میداد

که خبرای خوبی تو راه نیست..

****************************

کیان:

کارم تقریبا تموم شده بود.

باهتل تسویه کردم و راه افتادم

سمت ادرسی که شراره برام نوشته بود.

از غروب ذهنم درگیرش بود.

وقتی یاد قیافه متعجبش میوفتم

واقعا خندم میگرفت.

بعضی وقتا چقد بامزه میشد.

بهم ثابت کرده بود که میشه بهش اعتماد کرد.

اما ته دلم یکم نگران بودم از عکس العملش.

از دیروز قرصامو نخورده بودم و به جاش تا

تونستم پیک به پیک مشروب خوردم.

1401/10/14 22:55

قسمت دویست و دوازده
#212

کل زمان روزمو به نوال فکر میکردم.

باید حالتم دوباره پیش میومد.

اما فقط با نوال.

امیدوار بودم که جواب بده.

جلوی در که رسیدم گوشیمو

از جیبم در اوردم و کتی پیام دادم:

_ من اومدم.

نمیخواستم یه دفعه وارد شم.

چند دقیقه بعد ماشین و تو حیاط پارک کردم

پیاده شدم که دیدم کتی دست به سینه جلوی

در ویلا منتظرم وایساده.

وقتی دید متوجهش شدم، سلام کرد:

_ سلام.

_ خوش اومدی. منتظرت بودیم.

_ممنونم.

مشکوک به سکوتی که وجود داشت پرسیدم:

_ تنهایی؟ چرا اینجا انقد ساکته؟ بقیه کجان؟

_ نه تنها نیستم. بقیه داخلن.

شراره گفت اینجا عایق صدا داره.

واسه همین صداشون بیرون نمیاد.

سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم

که به در اشاره زد:

_بیا تو. داریم میز شام و میچینیم.

بعد دستمو کشید و وارد شدیم.

بقیه به احترامم بلند شدن و سلام کردن.

جوابشونو دادم که شراره گفت:

_ بریم اتاقتو نشونت بدم.

تشکری کردمو پشتش حرکت کردم.

از پله ها رفت بالا انتهای راهرو دوتا در وجود

داشت. سمت یکی از درا رفت و اونو باز کرد.

_ شراره؟

با لبخند جواب داد:

_ بله

یکم مکث کردم. دو دل پرسیدم:

_ نوال کجاست؟

به در رو به رو اتاقم اشاره زد و گفت:

_ اونجا اتاقشه. فکر کنم خوابیده.

میگفت یکم پاش در میکنه.

_حالش خوبه؟

_ اره خوبه نگران نباش.

برو تو اتاقت وسایلتو بچین بعد

برای شام بیا پایین.

بی زحمت داری میای نوالم بیدار کن.

سرمو به معنی باشه تکون دادم

که اونم لبخند زد و از اتاق رفت بیرون.

1401/10/14 22:55

قسمت دویست و سیزده

#213

وسایلم زیاد نبود.بیست دقیقه ای تو اتاق

چیدمشون. کارم که تموم شد لباسامو عوض

کردم و از اتاق زدم بیرون.نگاهم به در اتاقش

افتاد.با تردید نزدیک تر شدم. دستم کنارم

مشت شد. اما اوردمش بالا و اروم در زدم.

صدایی نیومد. یکم محکم تر در زدم.

بازم جوابی نداد.

دستگیره در و فشار دادم و وارد شدم.

نگاهم به تخت افتاد، خوابیده بود.

رفتم بالای سرش. نگاهم به موهاش خورد

که ازاد دورش ریخته شده بود .

زل زدم بهش، بی هیچ فکری.

بی هیچ حرفی، نمیدونستم داره چه اتفاقی

میوفته،فقط خواستم ببینمش.

دستمو بردم جلو اروم تکونش دادم:

_ نوال؟

بازم بیدار نشد.

_ نوال.

چشماشو باز کرد گیج نگام کرد.

از حالتش خندم گرفت، انگار داشت حضورم و

تو اتاقش تجزیه تحلیل میکرد. به ثانیه نکشید

که با ترس از جاش پرید.

قبل ازینکه حرفی بزنه دستمو صاف اوردم

جلوم تا ارومش کنم:

_ نترس. فقط اومدم برای شام بیدارت کنم.

در زدم اما بیدار نشدی، مجبور شدم بیام تو.

من میرم توام بیا پایین. شام حاضره.

یه لحظه رنگ ارامش و تو چشماش دیدم.

اروم موهای ریخته تو صورتشو کنار زد

و با لبخندی گفت:

_ باشه ممنونم، الان میام.

سرمو تکون دادم و رفتم بیرون.

حالتم عجیب بود. عجیب تر از عجیب.

از پله ها رفتم پایین. همه دور میز نشسته بودن

و همونجور که غذا میخوردن صحبت

میکردن.کتی با دیدنم لبخندی زد و گفت :

_ اومدی؟ بیا بشین.

بی حرف نشستم کنارش.بشقابی جلوم گزاشت :

_ بکشم برات؟

_ ممنون میشم.

لبخند زد و برام غذا کشید.

مشغول خوردن بودم که چشمم به نوال افتاد.

سلام کرد و روصندلی خالی کنارم نشست.

شراره_ پات بهتره؟

خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت:

_ اره بهترم. یکم که روش راه میرم اذیت میکنه.

چیکار میشه کرد.عادت کردم نگران نباش.

_غذا بکش عزیزم.

1401/10/14 22:55

قسمت دویست و چهارده

#214

باشه ای گفت و تو بشقاب برا خودش غذا

کشید.همه مشغول بودن که یهو

یلدا با دهن پر از غذا گفت:

_بچه هاااااا

پری زد تو سرش:

_کوفت.اول بلمبون غذاتو، بعد

دهنتو مثه اسب ابی باز کن.

به زور جلوی خندمو گرفتم.لیوان ابمو سر

کشیدم تا قهقهه نزنم.

یلدا به زور لقمشو قورت داد و در حالی

که چشم غره ای به پری میرفت گفت:

_ الهی دستت بشکنه. میخواستم بگم ما

هیچی از نوال نمیدونیم. اونم چیزی از ما

نمیدونه. نمیخواین معرفی کنین؟

کتی_ من و نوال از بچگی باهم بودیم.

حدودا کیان و هم میشناسه.

فقط شما سه تا میمونین دیگه.

یلدا_من 22سالمه دانشجوی گرافیکم.

به شراره اشاره زد و گفت:

_شراره میگی یا خودم بگم؟

با دهن پر اشاره زد که بگو.

_خوب این شراره هم رشته ی کتیه 24 سالشه.

دستشو برد سمت پری که پری تندی گفت:

_ خودم میگم خودم میگم .منم 23 سالمه.

میخوام متخصص اطفال بشم، البته دارم

میخونماااهنوز دکتر نشدم.

نوال با لبخند گفت:

_ پس واسه همینه که بچه هارو دوس داری؟

_اره دیگه. به عشق بچه ها رفتم این رشته.

_موفق باشی عزیزم.

بعد سرشو انداخت پایین و مشغول غذاش شد.

که دوباره یلدا گفت:

_ عه، نوال؟ خوب حالا نوبت توعه دیگه.

نوال با خنده گفت:

_ چی بگم؟

_ خوب همین چیزایی که ما گفتیم.

چند سالته ؟ رشتت چیه؟ کجا کار میکنی؟

قاشق از دست نوال افتاد و من بیشتر قاشق و

تو دستم فشار دادم. همه ساکت شدن.حکایت

این حرف یلدا حکایت همون ضرب المثله که

میگه لعنت بر دهانی که بی موقع باز میشود..

کتی اروم لب زد:

_یلدا؟

یلدا گیج نگاهمون کرد:

_ چیز بدی گفتم؟

نوال به زور لبخندی زد و گفت:

_ دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه شد.

با اجازه من برم . نمیدونم چرا انقد خستم.

بعد بی حرف از اشپزخونه زد بیرون.

زل زدم به یلدا. اخمام رفت هم:

_لطفا قبل ازینکه حرفی بزنین یکم فکر کنین.

این چه سوالی بود یلدا؟

با من من گفت:

_ من واقعا منظوری نداشتم.

اخه سوالم چه مشکلی داشت مگه؟

پوفی کشیدم و از پشت میز بلند شدم.

فکر کردم رفت تو اتاقش اما از پشت پنجره

چشمم بهش خورد که رو تاب کنار استخر نشسته.

1401/10/14 22:56

قسمت دویست و پانزده

#215

ملحفه ی نازکی که رو مبل افتاده بود برداشتم

و بی سرو صدا از در ویلا زدم بیرون.

انقد تو فکر بود که متوجه حضورم نشد.

اروم ملحفه رو گزاشتم رو شونه هاش.

تکونی خورد و سرشو برگردوند سمتم،

به سمت خالی تاب اشاره زدم و گفتم :

_ بشینم؟

با صدای ارومی گفت:

_ بفرمایید.

نشستم کنارش و با پام اروم تاب و حرکت دادم:

_میدونی که یلدا منظوری نداشت.

_ اره میدونم. طفلی گناهی نداشت که.

_ ناراحت شدی؟

سکوت کرد:

_من مطمئنم تو اگه شرایطشو داشتی از همه ی

اینا موفق تر بودی.اینکه زمانه بر وفق مراد

نبوده که تقصیر تو نیست. هوم؟؟

نگام نکرد.

دستمو بردم سمت چونه ی لرزونش،

مجبورش کردم که نگام کنه.

یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید پایین.

_نوال؟؟

با دردی که تو حرفش بود پر بغض گفت:

_حسرتای..زندگی..هیچوقت...تموم... نمیشه.

اصلا نفهمیدم چیشد.

نفهمیدم چجوری این اتفاق افتاد،

اما وقتی به خودم اومدم که

دیدم سرشو چسبوندم به سینم.

اروم هق زد.. تنش لرزید، دلم لرزید.

بیشتر به خودم فشارش دادم. زیر گوشش لب زدم:

_ حسرتای زندگیتو تموم میکنم.

*****************************

نمیدونم چقد تو اون حالت بودیم.

نمیدونم چقد هق هق کرد، اروم تکونش میدادم.

کم کم ساکت شد.زل زدم به صورت خیسش.

خوابش برده بود. پوفی کشیدم و رو دستام

بلندش کردم.رفتم سمت ویلا، با ارنجم در و باز

کردم که نگاهم به چشمای نگرانشون گره خورد.

کتی تندی اومد جلو:

_ چش شده کیان؟؟

_ هیس هیچی،خوابش برده میبرمش تو اتاقش.

یلدا اومد جلو ،شرمنده بود :

_ بخدا منظوری نداشتم.

لبخند زدم:

_میدونم دختر خوب. میشناسمت.

نوالم گفت که تو تقصیری نداشتی.

پس نمیخواد خودتو سرزنش کنی.

بعد بی حرف رفتم سمت پله ها.

اروم گزاشتمش تو تخت و پتو رو تنش دادم.

1401/10/14 22:56

قسمت دویست و شانزده

#216

حالش خوب نبود و من نمیدونستم که با این

شرایط ایا کار درستیه که بخوام به من کمک

کنه یا نه.کلافه دستی تو موهام کشیدم و از در

زدم بیرون. لباسامو پوشیدم که کتی صدام زد:

_کیان کجا؟

جوابی ندادم. سمت ماشین رفتم.

استارت که زدم با سرعت از حیاط خارج شدم.

دلم میخواست فکرم ازاد شه. پامو بیشتر رو

پدال فشار دادم. من با هرکی که بودم از جنس

خودم بود. با هرکی که بودم به خواست خودش

بود. به حریم کسی تجاوز نکردم . به هیچکس

جز تینا.. اونم که تجاوز نکرده بودم. تینا اهلش

بود..با هرکی که بودم پایه بود اما نوال...

خدایا یه راهی جلوم بزار.بهم ثابت کردی اون

اهلش نیست ، پس چرا گزاشتیش سر راه من؟

خدایا اگه...اگه..

گوشه خیابون پارک کردم، پیاده شدم. عصبی

چند بار به چرخ ماشین لگد زدم.

کتی چرا فکرشو انداختی تو سرم؟

من که با مشکلم کنار اومده بودم.

اگه زندگی این دختر و به لجن بکشم چی؟

درسته هیچوقت تا اون حد پیش نرفتم ،

اما اگه سر نوال این درد کوفتی عود کنه چی؟

خدایا من آدم نیستم، آدم نبودم اما با پاکی

هیچ دختری هم بازی نکردم..

خدایا نزار نوال بازیچه ی من شه. نزار شرمنده

وجدانم شم.تکیه دادم به ماشین و سرخوردم

زمین.صدام تحلیل میرفت:

_خدایا نزار..

سرمو گزاشتم رو زانوم.پشیمون شدم

میخواستم برگردم. اگه تا اخر عمرم با مشکلم

زندگی کنم خیلی بهتره که تا اخر عمر عذاب

وجدان خراب کردن زندگی یه نفر و داشته

باشم.اما یهو..یهو یادم اومد که اگه خوب نشم،

شاید نوال در امان بمونه اما زندگی خیلیای

دیگه به گند کشیده میشه. کلافه چنگی انداختم

تو موهام. اخه این چه دردی بود به جونم

افتاد؟ از بس فکر کردم خسته شده بودم.

تصمیم گرفتم همه چیو بسپارم دست زمان.

زمان درمان همه ی درداست ..

اروم تر که شدم ماشین و روشن کردمو راه
افتادم.

دیر وقت بود. حتما خوابیده بودن.

بی سرو صدا درو باز کردم ، وقتی ماشین و

ماشین و پارک کردم سمت اتاقم رفتم.

اول در اتاق نوال و اروم باز کردم. میخواستم

مطمعن شم که حالش خوبه. وقتی دیدم اروم

خوابیده درو بستم و رفتم تو اتاقم.

لباسمو از تنم در اوردم و تو تخت دراز

کشیدم.مچمو گزاشتم رو چشمام.

نفهمیدم کی خوابم برد .

*************************

1401/10/14 22:56

قسمت دویست و هفده

#217

نوال:

با نوری که از پنجره به چشمم میخورد چشامو

باز کردم. کش و قوسی به خودم دادم و تو

تخت نشستم. دستمو کشیدم به چشمام. کی

اومدم تو تختم یادم نبود.

اخرین لحظه یادمه تو حیاط بودم.

روتاب و بعد...

چشام گرد شد. اون اتفاقا واقعی بود یا من

خواب دیدم؟؟ چند بار سرمو تکون دادم.

مگه میشه کیان انقد مهربون شه؟

دیشب و تو سرم دوره کردم.باورش سخت بود

برام که کیان همچین رفتاری از خودش نشون بده .

زیر لب اروم گفتم:

_ حتما خواب دیدم. اره ،از بس که این چند روز

به کیان فکر کردم ازین خوابای پریشون میبینم. وگرنه کیان ...

موهامو زدم پشت گوشم.

از رو تخت پاشدم و رفتم تا یه ابی به صورتم

بزنم.سعی کردم فکرمو منحرف کنم:

_ این نهالم چه بی معرفت شدااا، تا یکی پیدا

کرد من از یادش رفتم.

دلم تنگ شده بود براش.لباسامو عوض کردمو

رفتم پایین. ساعت 10 بود. همه بیدار بودن،

سلام بلندی کردم و که جوابمو دادن، نهال با

دیدنم دستاشو باز کرد. رفتم سمتش بغلش

کردم و یه بوس محکم رو لپش زدم:

_ دختر مامان، چرا پیش مامان نمیخوابه؟

با دست به پری اشاره زد که پری هم از راه دور

براش بوس فرستاد.

_ با پری جون بازی میکنی ؟

دست زد. دوباره بوسیدمش.

_بریم غذا بخوریم نهالی؟

نگاهم به پری افتاد. انگار همشون دست به دست

هم دادن که تو این سفر بدون کوچیک ترین

نگرانی خوش بگذرونم.

لبخند زدم و نهال و دادم بغلش.

خبری از کیان نبود. منم دیگه کنجکاوی نکردم.

به اصرار کتی لباس پوشیدیم که بریم خرید.

خداروشکر به لطف حقوقی که کیان بهم میداد

یه مقدار پول تو حسابم داشتم. ولی باید

حواسم باشه الکی خرج نکنم. کارت عابرم و تو

کیفم گزاشتم و اماده شدم. پری گفت نمیاد و

ترجیح میده با نهال تو خونه کارتون ببینه.

بقیه مون سوار یه ماشین شدیم و از در زدیم بیرون..

**************************

1401/10/14 22:56

قسمت دویست و هجده

#218

پدرم در اومده بود. تمام اجداد کتی و با فحشام

مستفیض کردم، یعنی دیگه من غلط کنم که با

این سه تا بشر برم خرید. مگه هرچیزی و پسند

میکردن؟ کتی که از همشون بدتر بود.

بخاطر خرید یه شال تو چهار تا پاساژ چرخید.

تازه فهمیدم دلیل اینکه پریا از اومدن انصراف

داد چی بود. رو به کتی گفتم:

_ کتی غلط کردم.اصلا من هیچی نمیخوام.

بابا ازظهر داریم میگردیم. به اندازه ی یه

کامیون خرید کردی. بسه دیگه.

_ چقد غر میزنی نوال. چیزی نخریدیم که .

بیا هنوز پاساژای اونور مونده.

یهو وسط خیابون نشستم زمین.

دیگه داشت گریه ام میگرفت.

_ من نمیام. یه ماشین بگیرین من میرم خونه .

بابا خسته شدم پام درد گرفته.

شراره گفت:

_خوب نوال راست میگه دیگه. غروب شده

خریداتونم که کردین. برگردیم ویلا.

بعد خودش سمت ماشین رفت

و ماهم پشتش حرکت کردیم.

تو ماشین دست یلدا رو پام نشست.

لبخند زدم بهش.صبح وقتی کسی

متوجه نبود ازم عذرخواهی کرد.

_پات درد داره؟

_یکم.اخه نباید زیاد راه برم.

_ببخشید تقصیر ما شد.

_این چه حرفیه دیوونه.

بعد خواستم بحث و عوض کنم گفتم:

_لباسی که برای مامانم گرفتن خوب بود به نظرت؟

_اره عالی بود. خوش سلیقه ای.

_مرسی.

کتی_ چی دارین پچ پچ میکنید شما دوتا؟

یلدا با لبخند گفت:

_ داریم به تو فحش ناموس میدیم.

کتی با چشمای گشاد شده گفت:

_ مگه ارث باباتو خوردم بیشعور؟

_ نه فقط پدر پاهامون و در اوردی.لایق فحشی.

_حالا نکه خودت اصلاااااااااا از خدات نبود

واسه همین فقط من لایق فحشم.

یلدا قری به گردنش داد و گفت:

_من و تو نداریم عسیسممممممم.

شراره_ بسه دیگه. حالمون بهم خورد.

دو دقیقه ساکت شید مغزم استراحت کنه.

یلدا_ من موندم تو با این اعصاب ضعیفت

چجوری داری روانشناسی میخونی؟

شایدم از بس با این خل و چلا سر و کار

داری خودتم مثه اونا شدی.

شراره با لحن اخطار گونه ای گفت:

_ یلدا..

_ جانم؟ ببندم؟ چشم چشم..

بعد دستشو به حالت بستن زیپ رو لباش کشید.

باخنده سرمو تکون دادم و از شیشه ی

ماشین زل زدم به بیرون.

*******************************

خسته و کوفته رسیدیم ویلا. هوای رو به

تاریکی میرفت.هرکدوم هر تعداد تونستیم

بسته های خرید و از ماشین خالی کردیم و

بردیم تو. دور تا دور حیاط و از نظر

گذروندم..ماشینش نبود نمیدونم چرا دلم

میخواست باشه، به خودم نهیب زدم:

_تو غلط میکنی که دلت میخواد باشه.

1401/10/14 22:57

قسمت دویست و نوزده

#219

بعد سریع رفتم تو ویلا تا فکرای الکی

نکنم. بچه ها وسط حال نشسته بودن

و با هیجان خریداشون و به هم نشون

میدادن. اروم عروسکی و که خریده

بودم از تو بسته در اوردم و رفتم سمت

نهال که پای تلویزیون بود. پشتش

وایسادم و عروسک و گرفتم جلوی

چشماش و با صدای بچگونه گفتم:

_دلام نهال ژونم،با من دوست میشی؟

با خنده جیغ کشید و عروسک محکم

بغل کرد. کنارش نشستم و بغلش کردم:

_ عروسک مامان چطوره؟

اصوات نامفهومی از خودش در اورد که

متوجه نشدم و بعد با اسباب بازی

جدیدش مشغول شد. سرمو فرو کردم

تو موهاش و بوسیدم.

دلم میخواست پیش خودم باشه، پیش

خودم بخوابه، اما دکترش گفته بود تا

جایی که به خودش یا کسی اسیب

نمیزنه بزاریم هرجور دلش میخواد رفتار

کنه.من با همین فاصله ی کم هم دلتنگ

میشدم و اون دوست داشت پیش پری

باشه. از بس تنها بود و همبازی نداشت ،

حالا که یه همبازی براش پیدا شده

نمیخواست از دستش بده. حتی منم

وقت زیادی نداشتم که باهاش بگذرونم.

نگاه حسرت بارمو دوختم بهش. واقعا

نهال و دوست داشتم.

کلافه از جام پا شدم و رفتم تو

اشپزخونه.معلوم بود همه گرسنن ولی

از خستگی نای آشپزی ندارن.

مواد کتلت و اماده کردم و مشغول سرخ

کردن شدم. بوی غذا که بلند شد تک به

تک سر و کلشون پیدا شد.

یلدا_هومممم چه بوی خوشمزه ای میاد.

با خنده گفتم :

_بشینین الان میز و میچینم.

نگاهم خورد به شراره و کتی که اروم

بودن. این اروم بودن اصلا بهشون

نمیومد. فهمیدن اینکه یه چیزی

اذیتشون میکنه و یا نگرانن کار سختی

نبود. اما من نمیتونستم به خودم اجازه

بدم که دخالت کنم اگه میخواستن

خودشون میگفتن.

کتلت ها که سرخ شد پری اومد کمک تا

میز و بچینیم.یکم از کتلت تو ظرف در

دار ریختم، لم پیش کیان بود. اگه شب

میومد گرسنش میشد.

غذا بین شیطنت پری و یلدا و سکوت

عجیب شراره و کتی خورده شد.

بعد غذا هر کدوم وسایلاشون و جمع

کردن و رفتن بالا. شراره گفت:

_ ظرفارو بزار برای بعد..الان برو استراحت کن.

بعد خودش رفت بالا.

بی توجه به حرف شراره، رفتم سمت

ظرف ها، خسته بودم اما زیاد نبود که

بزارمش برای فردا. تندی مشغول شستن

شدم. و بعد از پله ها رفتم بالا. در اتاق

شراره نیم باز بود. اونقدی کم اگه دقت

نمیکردی متوجه باز بودنش نمیشدی.

خواستم از کنار در رد شم که با صدای

کتی که اسممو برد مکث کردم،صداها

واضح نبود، میدونستم کار غلطیه اما

کنجکاوی مانع شد تا اصول اخلاقی رو

رعایت کنم. اروم سرمو به قسمت

باز در نزدیک تر کردم

1401/10/14 22:57

قسمت دویست و بیست

#220

_کتی من هنوزم میگم اینکار غلطه.

میدونی اگه همه چی اونجوری که

پیش بینی میکنی از اب در نیاد ممکنه

چه بلایی سر نوال بیاد؟

سایه کتی و میدیدم که کلافه تو اتاق قدم میزد:

_ سپردم دست خدا.سپردم دست

خودش. تو این همه سال که هیچوقت

ازون حد فراتر نرفت انشالا که سر نوالم

نمیره. کیان برای درمان نیاز به فداکاری

داره.شراره من میدونم اگه تو این دنیا

کسی بتونه کیان و ازین مشکل نجات

بده نواله. هیچکس فداکار تر از اون

نیست.من کیان و سالم میخوام.

_سالم میخوای به چه قیمتی؟ به قیمت

بازیچه بودن دوستت؟ میدونی اگه

بفهمه چه فکری راجبت میکنه؟

_خودت خوب میدونی نوال چقد برای

من عزیزه.قرار نیست بازیچه شه.زیر

پاهام له میکنم کسی و که بخواد نوال و

بازیچه کنه.من فقط میخوام ازش کمک

بگیرم. من خواهشمو میگم. اون حق

انتخاب داره میتونه قبول نکنه.

شراره دستاشو به سرش فشار داد. انگار

میخواست از حجم دردش کم کنه:

_ حداقل بهش بگو همه ی قرصاشو کنار

نزاره. اینجوری درصد حمله ای که بهش

دست میده ضعیف تره.

باز الکل مصرف کرد؟

کتی تا خواست جواب بده یهو صدای

زنگ خفه ی گوشیم از جیب شلوارم

بلند شد.هول از در فاصله گرفتم.

و قبل ازینکه هرکدومشون بیان جلوی

در سمت اتاقم دوییدم. وارد اتاقم که

شدم دستم و گزاشتم رو قلبم. هوف

نزدیک بود ابروم بره.نفس نفس میزدم.

انقد هول شدم که حتی یادم رفت به

گوشی جواب بدم. نشستم رو تخت.

داشتن راجب من حرف میزدن؟راجب

من راجب کیان..چرا انقد حرفاشون گنگ

بود؟چرا ترس برم داشت؟ من مطمئن

بودم که کتی بهم اسیب نمیزنه. برخلاف

حرفایی که شنیدم مطمئن بودم کتی

پشتمو خالی نمیکنه. چند تا نفس عمیق

کشیدم تا اروم شم. میخواستم از

فکرای دیوونه کننده فاصله بگیرم.

خیلی گرم بود،مانتوم و پرت کردم یه

گوشه و از تو ساکم یه تاپ حلقه ای در

اوردم و پوشیدم و دراز کشیدم تو تخت.

موهامو باز کردم و به سقف خیره شدم.

مشکل کیان چی بود که نیاز به یه

فداکاری بزرگ داشت؟؟ من چه کاری از

دستم برمیومد اخه؟

هزار جور فکر و خیال به سرم زد.

انواع درد و مرضی که میشناختم و تو

سرم دوره کردم. اخه کیان که چیزیش

نبود.اگه طوریش بود که من تو این

مدت باید میفهمیدم.سردرد گرفتم.

از جام بلند شدم و تو کیف یه بسته

قرص مسکن در اوردم و بدون اب

انداختمش تودهنم.

دروغ چرا؟ من نگران این مرد

مغرور بودم. هرچقدم که بدی کرد بهم،

دلم نمیخواست بلایی سرش بیاد. دوباره

تو تختم دراز کشیدم و خسته از فکر و

خیال های الکی چشمام افتاد رو هم..

1401/10/14 22:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?❣??❣??

عکس نوشته

1401/10/14 22:59

قسمت دویست و بیست و یک

#221

نمیدونم ساعت چند بود. با حس نفسای یه نفر

زیر گردنم وحشت زده چشامو باز کردم.

تاریک بود هیچی نمیدیدم. چشمام داشت

از حدقه در میومد، زل زدم بهش،مکث کرد.

ثابت روم خیمه زده بود:

_ تو..تو...کی هستی؟ تو...اتاق من...چیکار داری؟

جوابی نداد. ترس تو سلولای بدنم نفوذ کرده

بود.هنوز هضم نکردم که چه اتفاقی داره

میوفته اما وقتی دستاش بدنمو لمس کرد

به صورت غیر ارادی جیغ زدم:

-تو کی هستییییییی؟ ولم کننن،

ولم کن. کمکککککککک، یکی کمک کنه..

داشتم سکته میکردم. اون عین خیالش

نبود،حتی با جیغایی که میزدم بازم به کارش

ادامه میداد. زورم بهش نمیرسید. تو اوج

وحشت و اضطرابم وقتی چشمام به اون

تاریکی عادت کرد نگاهم به چشمای سیاهش

افتاد، قلبم از تپش وایساد. بی اراده لب زدم:

_ ک..ی..ا..ن

جوابی نمیداد. مغزم قفل کرده بود.

اگه هرکس دیگه ای الان اینجا بود من

انقد مات و مبهوت نمیشدم.

دستش سمت تاپم رفت و با یه حرکت از وسط

پارش کرد.جیغم بلند شد. سعی داشتم با

پاهام جلوشو بگیرم اما نمیتونستم.

مخصوصا اینکه یه پام هم تواناییشو

نداشت.سرش که تو گودی گردنم رفت،

اشکام راه خودشو پیدا کرد، بلند هق هق

میکردم. تک به تک با جیغ و داد بچه هارو

صدا زدم اما در اتاق بسته بود و هیچ صدایی

ازین خراب شده بیرون نمیرفت.

جمله شراره تو سرم چرخ خورد:

_(حتی اگه در حال مرگ هم هستین

جیغ و داد نکنید. کل این ویلا عایق

صدا داره. کسی صداتونو نمیشنوه).

1401/10/15 06:52

قسمت دویست و بیست و دو
#222

ناامید با صدایی که از زور جیغ گرفته بود

التماسش کردم:

_ کیان.. کیان دارم سکته میکنم.

کیان مگه نگفتی من هیچوقت به چشمات

نمیام؟ ولم کن. تورو خدا،

تو رو به هرکی که میپرستی ولم کن.

بخداااا من هرزه نیستم. من هرزه نیستم..

کیان قلبم داره وایمیسته..

فایده نداشت. محکم زدم تخت سینش.

اصلا حالتش طبیعی نبود.

حتی حرفم نمیزد.با یه دستش دستامو بالای

سرم گرفت. وقتی دست دیگش سمت شلوارم

رفت غیر ارادی با همه توانم جیغ زدم:

_کیییییاااااااااااااااان من دخترمممممم.

من مثه همخوابای رنگ و رنگ تختت نیستم.

تورو به هرخدایی که میپرستی نکن.

جیغ زدم گریه کردم التماسش کردم.

کتکش زدم، فایده ای نداشت.

صورتم،گردنم و پهلوهام درد میکرد.

هر لحظه منتظر بودم که بی عفتم کنه اما کاری

نکرد. استرس اینکه ممکنه به این شکل فجیح

دخترونگیمو از دست بدم تموم نای وجودمو

گرفت. سرم گیج میرفت.

برای اخرین بار با ته مونده ی جونم زیر لب نالیدم:

_من..دخت..رم، اینجو..ری، نا..بودم..نکن.

و بعدش نفهمیدم چیشد.

***********************

با دردی که تو استخونای تنم میپیچید ازچشامو

باز کردم. گردنم درد میکرد. دستمو بردم سمتش

که صدای آخم بلند شد. با یاد دیشب اشکام رو

گونه هام راه خودشو پیدا کرد.

نگاهی به خودم انداختم تا ببینم چه بلایی سرم

اومده. وقتی شلوارک کوتامو تو پام دیدم از

شادی گریه ام شدت گرفت.

با درد تو تخت نشستم و زانوهامو کشیدم

تو بغلم. کلی حس و همزمان داشتم.

سردرگمی، ترس، اضطراب، غم، درموندگی...

نمیفهمیدم چخبره، نمیفهمیدم چیشده،

اصلا کار کیان و درک نمیکردم.

چجوری حرفامو نشنید؟ چجوری من به

چشماش اومدم؟ چرا انقد غیر طبیعی بود؟

نکنه مست بوده؟ نه..اگه مست بود که بوی

الکشو حس میکردم.خسته بودم.

غمام سر به فلک کشیده بود.

ترسی که دیشب به جونم ریخته شد به اندازه

عذاب تموم این سالها عذابم داد.

چشمم به تاپ پاره شده ی پایین تخت افتاد.

بعد نگاهی به بالاتنه ی برهنه خودم کردم.

1401/10/15 06:52

قسمت دویست و بیست و سه
#223

گریه ام تبدیل به ناله شده بود.

از شرم، خجالت، حیا..حتی آرش هم هیچوقت

من و اینجوری ندیده بود اما کیان..

چجوری به خودش این اجازه رو داد؟

درسته که پدر نداشتم، درسته که شوهرم و از

دست داده بودم.درسته گاهی این لچکم

جلوش از سرم افتاد اما، کافر که نبودم،

بی دین که نبودم، ترس خدا تو دلم بود.

با بغض رو به اسمون گرفتم:

_ خدایا تو شاهدی که من نخواستم اینجوری

بشه، من حرومتو حلال نکردم.

خدایا تو شاهدی که لذتی نبردم. از من بگذر.

با صورت خیس و تن دردناکم اروم از جام

پاشدم و رفتم سمت دستشویی اتاق.

نگاهم به اینه تو دستشویی افتاد،دور تا دور

گردنم کبود شده بود. پس بگو چرا انقد درد

میکرد.بازومم همینطور. نگاهی به پهلوم

انداختم. چند جاش کبودی مشخص بود.

با دستای لرزون ابی به صورتم زدم و رفتم

بیرون. نمیدونستم چی بپوشم که این ابرو

رویزی و بپوشونه.میشد پهلو رو یه کاریش کرد

اما گردنم و بازوم..تو این گرما هم که

نمیشد استین بلند پوشید.

ناچار یکی از لباسای دکمه ایم که استین داشت

اما نازک بود پوشیدم و یکم کرم پودر به گردنم

زدم. واقعا درد داشتم. هم جسمی هم روحی.

بغض به گلوم چنگ میزد.

من تازه داشتم به کیان اعتماد میکردم ، اما اون..

باید حتما با کتی حرف میزدم.

بی سرو صدا از اتاق زدم بیرون.

چشمم به در اتاقش که باز بود خورد.

احتمالا خونه نبود.یهو رعشه افتاد به تنم.

واینستادم تا بیشتر ببینم و سریع از پله رفتم

پایین.همه دور میز نشسته بودن.

بی حال لب سلام کردم که پری گفت:

_سلام عزیزم چرا صدات گرفته؟

بغض چسبید بیخ گلوم.

یکم از چاییمو خوردم و اروم گفتم:

_ چیزی نیست. تازه بیدار شدم حتما واسه اونه.

به زور جلوی قطره اشکی که میخواست بریزه

گونم گرفتم. سرمو بلند کردم که دیدم کتی و

شراره مشکوک زل زدن بهم .

1401/10/15 06:53

قسمت دویست و بیست و چهار

#224

اگه حرف میزدم مطمئن بودم گریه ام میگیره

و من نمیخواستم همه ازین ماجرا خبردار شن.

برای خودم لقمه میگرفتم تا بغضمو قورت بدم.

انگار زهرمار میخوردم.

یلدا_بچه ها امروز بریم لب ساحل

اب بازی نظرتون چیه؟؟

پری_ خوبه منم موافقم.

بعد رو به ما سه تا گفت:

_ چتونه شماها از دیروز زانوی غم بغل گرفتین.

شبیه این مادر مرده ها شدین.

پاشید برین اماده شدید بریم اب بازی.

اروم لب زدم:

_ ببخشید من حالم یکم خوب نیست نمیتونم

بیام. اگه میشه شما برید نهالم ببرید.

البته اگه مزاحم نیست.

پری_ چیزی شده؟

_ نه فقط یکم بی حالم.

مشکوک گفت:

_نهال بامن نگرانش نباش.

رو به کتی ادامه گفتم:

_اگه ممکنه تو نرو. میخوام باهات حرف بزنم.

چشماشو ریز کرد و زل زد بهم:

_باشه.

نگاه معناداری به شراره انداخت

که اونم اخماشو کشید توهم.

بعد صبحانه نهال و بغل کردم تا لباسشو

عوض کنم. اعصابم خراب بود.

بی حوصله لباساش و عوض کردم و دادمش

دست پری. وقتی همشون از ویلا خارج شدن کتی گفت:

_ بریم تو اتاقم.

سرمو تکون دادم و پشت سرش راه افتادم.

رو کاناپه نشست و اشاره زد منم بشینم.

_ خوب، میشنوم عزیزم. چیشده؟

صدام میلرزید.نمیدونستم از کجا شروع

کنم.نمیدونستم چی بگم. اصلا کتی حرفامو

باور میکرد؟؟با چشای پر اشک زل زدم بهش

میخواست نشون بده ارومه اما ته چشاش

نگرانی موج میزد:

_چیشده نوال؟

با بغض گفتم:

_ کیان..

1401/10/15 06:53

قسمت دویست و بیست پنج

#225

از جاش بلند شد. ترس و تو چشاش دیدم،

دستامو گرفت تو دستش:

_ کیان چی؟ نصف جونم کردی بگو.

اشکام دونه دونه ریخت رو گونم. سرمو

چسبوند به سینش، گریم شدت گرفت.

اروم صدام زد:

_ نوال

_ نوال داره میمیره، داره میمیره.

با دستاش صورتم و قاب گرفت و اشکامو پاک کرد:

_ خدا نکنه دختر، چیشده؟ لب باز کن بیینم

_لب باز کنم؟ لب باز نمیکنم.

لباسمو باز میکنم. بیین کتی،خوب نگاه کن.

با یه حرکت دو طرف لباسمو کشیدم و

دکمه هاش از هم باز شد.

کتی با صورت وحشت زده به بدن برهنم نگاه

کرد. زبونش بند اومده بود:

_ نو..ال ، چیکار کردی .. با خودت؟

هق زدم.با گریه گفتم:

_ من چیکار کردم؟ من ؟ مگه من مازوخیسم

دارم که این بلارو سر خودم بیارم؟

شاهکار کیانه.تمام تنم درد میکنه.

کتی قلبم درد میکنه.

ساکت شد، از گریه به سکسکه افتادم اما ادامه دادم:

_ من هرزم؟ کیان چه فکری کرد راجب من؟

تو که میدونی زندگیمو. تو که میدونی من

یه قدم کج برنداشتم. کتی من یه سال شوهر

داشتم بهم دست نزد یک بار تنم تو دستای

شوهرم نچرخید اونوقت.. اونوقت..

نفسم بالا نمیومد. سریع از پارچ اب رو میز برام

یه لیوان اب ریخت و داد دستم.

یکم که خوردم نفسم برگشت:

_ اونوقت کیان چجوری به خودش اجازه داد

با من همچین کاری بکنه؟پدر ندارم؟

برادر ندارم؟ شوهرم بهم خیانت کرد و

الان زنده نیست؟ خوب باشه قبول.

ادم که هستم، نیستم؟ شرف عفت پاکدامنی که

دارم ، ندارم؟ دارم. به خداوندی خدا دارم.

دیشب جون دادم. دیگه اعتمادی نبود به کیان،

عزراییل و بالاسرم دیدم.

مگه کم دختر دور و برشه؟چرا من؟ چرا آخه؟

1401/10/15 06:53

قسمت دویست و بیست و شش

#226

زانوهامو کشیدم بغلم. سرم و گزاشتم روش

و هق زدم. دستش رو شونم نشست:

_نوال یه سوال میپرسم راستشو بگو.

بی حرف نگاش کردم. انگار نمیدونست

چجوری بپرسه.تردید داشت.

با من من گفت:

_ کاری باهات کرده؟

نمیدونم اینهمه اشک و از کجا اورده بودم:

_نه..نه..نمیدونم.. نمیدونم چرا کاری باهام

نداشت. اما تمام بدنم درد میکنه.

مخصوصا گردنم.اگه اتفاقی میوفتاد خودم و میکشتم.

با التماس دستاشو گرفتم:

_ کتی باهاش حرف بزن. خواهش میکنم.

بگو بزاره من برم. من نمیخوام زندگیم نابود شه.

تو میدونی چقد بدبختی کشیدم.

نزار ازین درمونده تر شم. نزار..

از جاش بلند و رفت پشت پنجره ی اتاقش،

نگاهش کردم. ساکت بود:

_ نوال؟

نگران جواب دادم:

_ جانم.

_ به کیان کمک کن.

با تعجب زل زدم بهش:

_ چی؟

برگشت سمتم.کنار پام رو زمین نشست.

دستامو گرفت:

_ نرو. بهش کمک کن.

بیشتر تعجب کردم:

_چه کمکی کنم؟ چی میگی کتی؟

حالا اون بود که دونه های اشک از

چشماش سر میخورد:

_کیان مریضه. دیشب نفهمید که چیکار کرده.

حتی الانم یادش نمیاد که دیشب چه اتفاقی افتاد.

چشام ازین گشاد تر نمیشد.

_ یعنی چی؟ این دیگه چه حرفیه؟؟

مگه میشه یادش نیاد؟

کلافه از جاش پاشد دور خودش چرخید:

_ اره، اره میشه که یادش نیاد.

کیان اصلا حالش خوب نیست.

اگه درمان نشه اوضاعش وخیم تر میشه.

کمک میخواد که درمان شه

ترس نشست تو دلم با تردید پرسیدم:

_ بیماریش چیه؟

1401/10/15 06:53

قسمت دویست و بیست و هفت
#227

از استرس مفصلای دستشو میشکوند.

هی لب باز میکرد اما انگار نمیدونست چجوری

شروع کنه.دلشوره تموم وجودم و گرفته بود.

اخه چه مشکلی داشت که کتی همیشه آروم و

اینجوری بی قرار کرده بود؟؟

کلافه از من کردناش گفتم:

_ کتی بیماریش چیه؟ چرا انقد دست پاچه ای؟

انگار با این حرفم به خودش اومد.

نفسشو پر صدا داد بیرون و سمت میزش رفت.

از توی کشو یه پرونده اورد بیرون و اومد

جلوم نشست، خیلی طول نکشید که

شروع کرد به حرف زدن:

_ اسمای مختلف داره به زبان انگلیسی میشه

sexsomnia ، sleep *** ، وparasomnia

این سه تا اسمای شناخته شده ازین بیماریه.

میخوام به حالت ساده بهت بگم که متوجه بشی،

ببین افراد مبتلا به این بیماری موقع خواب

میرن سر وقت کسی که میشناسن.

حالا اون شخص ممکنه دوست دخترشون

باشه،فامیل باشه یا هر دختری که تو حالت

عادی روز باهاش در ارتباطن، اینکه چه موقعی

میرن دقیق مشخص نیست.یعنی نمیدونیم که

کی اتفاق میفته، ممکنه هرشب باشه یا دوبار در

هفته باشه،ممکنه چند ماه درمیون هم اتفاق نیفته.

گیج زل زدم بهش:

_ من متوجه نمیشم.یعنی چی که میرن سر

وقت اشناها، این دیگه چه جورشه؟

میرن که چی بشه؟

زل زد تو چشام و ادامه داد:

_یعنی تو خواب رابطه ی جنسی برقرار میکنن،

اما شخص فرداش بعد بیدار شدن چیزی یادش

نمیمونه.تو مردا امکان مبتلاشدن 3 برابره

نسبت ب زن ها.یه جورایی هم میشه گفت این

بیماری تو دسته همون بیماری خواب گردی قرار

داره. مثل کساییکه تو خواب غذا میخورن یا

حرف میزنن، با فرق اینکه جای غدا خوردن یا

حرف زدن، *** انجام میشه.

1401/10/15 06:54

قسمت دویست بیست و هشت

#228

ترس تمام وجودم و گرفت.

یعنی خدا دیشب بهم رحم کرد:

_میدونم داری به چی فکر میکنی،

کیان هنوز بیماریش به اون مرحله نرسیده.

اما اگه حالش وخیم تر شه مطمئنم که ..

مکث کرد. انگار میخواست تمرکز کنه.

بعد یه مکث نسبتا طولانی ادامه داد:

_گوش کن نوال ، آدمای معمولی،

یعنی کساییکه سالم هستن،

موقع خوابیدن وارد یه مرحله میشن به

اسمREM sleep

که باعثه انسان رویا ببینه. طبیعتا انسان های

معمولی و سالم ، تو این مرحله بدنشون فلج

میشه، و همین باعث میشه از جاشون

بلند نشن و راه نیفتن که جایی برن.

ولی کساییکه parasomnia دارن بدنشون

مثل آدمای عادی فلج نمیشه.

یعنی خود به خود تو خواب از جا بلند میشن

و بدون اینکه متوجه شن کاراییو که تو رویا

میبینن انجام میدن.

از ترس نفسم بالا نمیومد،متوجه شد.

اومد سمتم و دستامو گرفت:

_ نوال، عزیزم،این بیماری فقط به *** ختم

نمیشه.گاهی بجای سکس، خودارضایی،

یا فقط ناز و نوازش وبعضی وقتا که بیماری

خیلی حاد باشه، تجاوز انجام میشه.

بریده بریده پرسیدم:

_چجوریه که یادش نمیاد چیکارکرده؟

دستامو محکم فشار داد انگار میخواست بهم دلگرمی بده:

_چون شخص توی خواب عمیقه که اینکارو

میکنه روز بعد چیزی یادش نمیمونه و

حتی انکار هم میکنه که همچین کاری کرده.

بدنم میلرزید. تصورشم وحشتناک بود.

اگه با من کاری میکرد من هیچ مدرکی نداشتم

که اثباتش کنم. تازه خودشم که هیچی یادش

نمیموند.باید ازش دور میشدم. من نمیخواستم

که بلایی سرم بیاد. با وحشت از جام بلند

شدم. بی هدف دور خودم میچرخیدم:

_من باید برم کتی. باید برم.

من چجوری اینهمه مدت تو خونش بودم؟

اگه ..اگه بلایی سرم میومد چه گلی به سرم

میگرفتم؟ کتی باید برم.

دیگه یه لحظه هم نمیمونم.

1401/10/15 06:54