قسمت دویست و شش
#206
با چشمای گرد شده زل زدم بهش.
اون اینجا چیکار میکرد؟ شوکه لب زدم:
_کیان..
اومد نزدیک تر، سرشو خم کرد تو صورتم:
_ تعجب کردی؟؟؟
در حالی سعی داشتم جملاتو تو سرم مرتب کنم
که یه وقت جلوش سوتی ندم گفتم:
_ اره خب، انتظار دیدنتو نداشتم. مگه برای
کارت نرفته بودی سفر؟؟
لبخند مهربونی زد که چشام بیشتر از حدقه زد بیرون:
_اره خوب الانم مسافرتم دیگه. کارم
همینجاست. خوشحال نشدی از دیدنم؟
متعجب از رفتارش که 360درجه چرخیده بود با من من گفتم:
_چرا،چرا خیلی خوشحال شدم. اتفاقا کتی با
دوستاش هم اینجان.بیا ببینتت خوشحال میشه.
یه لحظه یه برق عجیب و تو چشماش دیدم:
--باشه بریم.
از راهی که اومدم برگشتیم.ساکت بودم که دوباره گفت:
_شعر دوست داری؟؟
_چطور ؟؟
_آخه چند دقیقه پیش شعر قشنگی خوندی.
خجالت زده سرمو انداختم پایین. فکر نمیکردم که شنیده باشه:
_ اره شعر و غزل دوست دارم.
اگه وقت داشته باشم میخونم.
بی حرف سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
اخلاق جدیدش برام عجیب بود .
این همون مردی بود که هرجور دلش خواست
توهین کرد،تحقیرم کرد، بهم انگ هرزگی زد،
حالا چیشده که عوض شده؟
نمیدونم. نمیدونم و کاش میدونستم.
از دور چشمم به بچه ها خورد.
بادستم اشاره زدم و رو به کیان گفتم:
_ اونجا نشستن. دوستاشم هستن.
زیر لب گفت:
_ اره دیدم. میشناسمشون .
وقتی رسیدیم بهشون کتی از گردن کیان
اویزون شد و کیان هم مثه همیشه جلوی لوس
بازیاش سکوت کرد. دونه دونه با بقیه سلام و
احوال پرسی کرد.سنگین اما صمیمانه برخورد
میکردن. واقعا از رفتارشون خوشم اومد.
هیچکدومشون مثه بقیه دخترای اویزون دور
کیان نبودن. شاید بخاطر همین بود که کیان
هم بهشون احترام میزاشت.
1401/10/14 20:34