The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت صدوهشتادو چهار
#184

_نمیخوام شعار بدم..اینارونگفتم که فقط یه

حرفی زده باشم..نه...اینارو گفتم که بفهمی

کاملا طبیعیه اینکه یه ادم خسته شه، کم بیاره.

حتی گاهی جا بزنه..کم اوردن همیشه هم

بدنیست. گاهی ادم که کم میاره یعنی دلش

تکیه گاه میخواد. یه منبع ارامش...

دستمو گرفت تو دستش:

_دیگه بسه.حالا وقتشه که توام کم بیاری دیگه

من تنهات نمیزارم..نگاه به اینجور بودن کیان

نکن..دلش خیلی مهربونه اما خب ابراز نمیکنه..

نیمچه علمی مغزش خوب کارمیکنه هااا،اما

نیمچه احساسیش لنگ میزنه..مطمئنم لازم بشه

اونم کمکت میکنه..بسه هرچی خودت جلوی

مشکلاتت وایسادی..تنهاییا بسه.. امروز اوردمت

اینجا.. اوردمت به خاک پدر و برادرت قسم بدم،

برام حرف بزنی.بگی چی گزشته بهت؟بگی

بابای نوال کیه؟بگی چیه به روزت اومده؟؟چرا

اینهمه حرف پشتته؟نوالی که من میشناسم از

برگ گل پاک تره پس چرا بهش انگ هرزگی

میزنن؟؟ بزار کمکت کنم..شاید توام بتونی

کمکمون کنی.الان مرهم نشم برات پس کی

بشم؟نوال قسمت..

نزاشتم قسم بده...دستمو گرفتم جلوی

دهنش..بغض داشتم یه قطره اشک از گوشه ی چشمام چکید:

_هیش..برای باز کردن یه زخم کهنه قسم

نده...تن بابا تو گور میلرزه قسم نده..چی

میخوای بدونی؟؟هرچی بخوای بهت میگم..

تنم میلرزید.نزدیکم شد و محکم بغلم

کرد.خواهرانه... دوستانه... به قول یه نفر

بهترین بغل،بغل کسیه که خوب میدونه بایدکجا

محکم نگه ات داره چون داری از هم میپاشی:

_ کتی خیلی سخته که ‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعضی موقع ها بالاجبار

باید قَـبول کنی که یه نفر فَقــط می‍تــونه تو

"قَــلبت"باشه نه تو "زندگیت"خیلی سخته...

صورت اشکیمو گرفت تو دستاش و اشکامو پاک کرد:

_گاهیم ما به اشتباه فکر میکنیم که بعضیا باید

تو زندگیمون باشن در حالی که بودنشون جز

آفت زدن به زندگیمون هیچ فایده ای

نداره..فقط خوره جون آدم میشه..من مطمعنم

که دردتو، نبودن کسی نیست، دردت

چیزدیگس.دردت نگاه پر غصه ات رو نهاله..تو

بگو برای من..باهم این آفت زندگیتو پس

میزنیم.باشه؟باشه عزیزم؟

سرمو سمت اون دوتا قبر چرخوندم...

1401/10/14 18:20

قسمت صدو هشتادوپنج

#185


زبونم باز شد..از اول گفتم... از اون تصادف که

باعث شد پدر وبرادرمو از دست بدم..گفتم..

ازینکه تو 13 سالگی مجبور شدم مدرسه رو

ول کنم..ازینکه چیشد که مامان به اجبار با اتابک

ازدواج کرد.. از سفته ها گفتم.. از بی پولی..از

ترس جور نشدن پول داروها.. از درد پام گفتم...

و کتی تموم مدت با مهربونی گوش داد.. نه

حرف زد.. نه سرزنش کرد نه دلداری داد.

فقط و فقط گوش کرد...وقتی قسمت اول

زندگیم تموم شد از روقبر بابا ونیما پاشدم..رو

به کتی گفتم:

_بلند شو..

همونجور که از جاش بلند میشد خاک مانتوشو

تمیز کرد و گفت:

_کجا میریم؟

مات رو به اون دوتا قبر گفتم:

_مگه نمیخواستی همه چیو بدونی؟

_ اره

_ پس با من بیا.

رسیدم بالای قبرا..کتی کنار ایستاد:

_اینا کین ؟

زل زدم به قبر آرش..:

_این بابای نهاله..

کتی نشست زمین.. منم نشستم:

_کی ازدواج کردی نوال؟

غرق شدم تو گزشته..تو همون روزا..اون روزایی

که فکر میکردم قراره یه سرنوشت طلایی برام

رقم بخوره اما یهو ورق برگشت...لبامو بازبونم تر کردم:

_بعدازاینکه مامان و اتابک عقد کردن ما ازون

محله رفتیم..اوایل دست فروشی میکردم اما

بعد یه مدت تویه کارگاه دوزندگی مشغول کار شدم..

رییسم یه حاجی مهربون بود همونی که حاضر

شد بهم سفته بده تا بدم دست اتابک..خلاصه

اونجا تونسته بود کمک خرج خوبی برای

زندگیمون بشه.. داروهای مامان و خرج مواد

اتابک... راضی بودم تا اینکه یه روز تو کارگاه

خبر پیچیده بود حاجی کارگاهوبه تنها خواهر

زادش واگذار کرده...انگاری تنها وارثش همون

خواهر زادش بوده و چون خودش دیگه حال

خوبی نداشت تصمیم گرفت بازنشسته

بشه..چند وقت گزشت روزی که قرار بود

حقوقمونو بدن تک به تک کارگرارو میفرستادن

تو اتاق حاجی..

نوبت من که شد در زدمو وارد شدم.. انتظار

داشتم مثه همیشه حاجی پشت میز باشه اما با

یه پسر حدودا 28 ساله روبه رو شدم..موهاش

قهوه ای بود و چشماش قهوه ای روشن..با یه

پوست سفید..مهربون نگام کرد.

1401/10/14 18:20

قسمت صدوهشتادو شش
#186

خجالت زده سرمو انداختم پایین..بعد اینکه یه

سری ورقارو امضا کردم حقوقمو داد. تشکر

کردم خواستم از در بزنم بیرون که صدام زد:

_فکرکنم شما جوون ترین عضو اینجا باشین..

ساکت سرمو انداختم پایین..دوباره گفت:

_آرش ریاحی هستم رییس جدیدتون..

زیر لب خوشبختمی گفتم که زل زد بهم.

دستو پامو گم کرده بودم..وقتی دیدم ساکته

بااجازه ای گفتمو از اتاق زدم بیرون..

نگاهم به کتی افتادکه چشماش به قبرسهیلا بود:

_ سهیلا صمیمی ترین دوستم بعد از تو بود. تو

همون کارگاه دوزندگی اشنا شده بودیم.. تقریبا

از زندگیم خبر داشت و اکثر مواقع خونمون

میومد.دختر خوبی بود اما زیاد تو نخ یه پسر

میرفت.خوب اون اخلاقش بمن ربطی نداشت.

من ازش بدی ندیده بودم..روزهاپشت سر هم

میگزشت.. نمیدونستم چرا اما توجه های بی

اندازه ی ارش به من زیاد بود..اوایل جدی

نمیگرفتم و فکر میکردم توهم میزنم اما بعد یه

مدت که قلبم با محبتش ضربان میگرفت

فهمیدم کارای اون توهم نیست..احساس منم

توهم نبود..از بس تو اوج بچگی سختی کشیده

بودم دلم بند محبتش شد..همش16سالم بود..

میفهمی کتی؟من تو سنی بودم که نیاز به

محبت داشتم و آرش داشت این نیاز منو رفع

میکرد.. انقد تو محبتش غرق شده بودم که نگاه

پراز نفرت و حسادت سهیلارو ندیدم..ساده

بودم، دروغ بودن حرفاشو نمیفهمیدم.چشام کور

شده بود.نمیفهمیدم چطور ممکنه آرش به اون

زودی منو از مامانم خواستگاری کنه..دلیل

اونهمه عجلش برای اینکه زودتر عقد کنیم چی

بوده.. ولی هرچی که بود خواستش انجام

شد..عقد کردیم..به عقد مردی در اومدم که ازم

12سال بزرگتر بود.خوشبخت بودم..اونقد تو

خوشبختی غرق بودم که حتی از خودم

نمیپرسیدم چرا اتابکی انقد مخالف خوشبختیم

بود راضی شد عقد کنم..مخالف بود چون

میترسید دیگه نباشم که خرجشو بدم. قرار بود

بعدازینکه ارش شعبه ی دوم کارگاهو تو شمال

زد عروسی بگیریم..تو این مدت سهیلاکمتر

پیشم میومد.چندماه بعدعقدم دیگه اصلا ندیدمش..

1401/10/14 18:23

قسمت صدو هشتادوهفت

#187

کتی خیلی ساکت شده بود..بهش گفتم:

_اگه خسته شدی بقیشو بعدا بگم..

لبخندی زدو گفت:

_ امروزبایدتموم شه..همه چیو میگی.. موبه مو..

نفسمو پرصدا دادم بیرون:

_ از همسایه ها هنوز کسی خبر نداشت که عقد

کردم اخه ارش گفته بود به دلایلی فعلا کسی

خبردار نشه..دقیقا حرفایی که الان پشت سرمه

واسه همین بود.چون هیچکس هنوزم که هنوزه

خبر نداره من یک سال شوهر داشتم..یه روز

اومد خونه..بهم گفت باید باهم دیگه یه مدت

بریم شمال.شایدحدود6یا7ماه.اخه کارای شعبه

دوم یکم گره خورده بود.با مامان حرف

زد..اوایل راضی نبود اما وقتی دید چاره ای

نیست منو همراش فرستاد..قبل از رفتنمون بهم

گفت هنوز عروسی نکردم..گفت هنوز کسی

نمیدونه که عقدم..گفت به فکر ابروت

باش..هرچیزی جای خودش،هر چیزی وقت

خودش.گفت نبینم دخترم دختر بره اما سالم

برنگرده...قسمم داد به روح بابامو نیما.. گفت

وقتی زندگیت رو هواست نزار اتفاقی

بیوفته..قسم خوردم قول دادم..ولی اصلا

قسمی لازم نبود.. اخه وقتی رفتیم شمال آرش

اصلا خونه نبود که بخواد اتفاقی بین ما

بیوفته..گاهی شبا دیروقت میومد و رو همون

کاناپه میخوابید صبحم قبل بیدار شدنم از در

میزد بیرون.سرد شده بود و نمیفهمیدم از جای

دیگه داره گرم میشه..نزدیک 7 ماه از زندگی

کردنمون تو شمال میگذشت..یه روز که ارش

رفته بود حموم گوشیش زنگ خورد..شماره

ناشناس بود.

نمیدونستم جواب بدم یا نه..تهش تردید و

گزاشتم کنار و دکمه ی سبز و زدم..قبل ازینکه

حرفی بزنم صدای آشنای یه زن همراه با درد

پیچید تو گوشی:

_آر..ش..زود...بی..ا..حا..لم ب..ده..

بوق ممتد و نگاه مات من به گوشی..صدای

ارش که میگفت کی بوده.گوشی از دستم افتاد.

گوشیو برداشت و دوباره زنگ زد..سه باره ...

1401/10/14 18:23

قسمت صدوهشتادوهشت

#188

وقتی جوابی نداد با عجله سوویچو از رو اپن

برداشتو از در زد بیرون..تازه به خودم اومدمو

مانتو شالمو هول هولکی پوشیدم و پشتش

دویدم..سوار ماشین شده بود.. منو ندید برای

اولین تاکسی دست تکون دادمو دنبالش

رفتم..جلوی یه خونه زد رو ترمز..سریع رفت

بالا و وقتی از در زد بیرون با حجم مچاله شده

ی تو اغوشش یه سوزش عمیق و تو قلبم حس

کردم..هنوزم منو ندیده بود..دوباره سوار ماشین

شد و با سرعت میروند..یهو تواوج بهت و

ناباوری من یه کامیون ازسمت چپ جاده

منحرف شد و محکم به ماشین ارش برخورد

کرد..ماشین به سمت بلوارچپ شد..همه

دورشون جمع شده بودن..یکی زنگ زد

اورژانس.. ازماشین پیاده شدم..مات بودم..با

وحشت همه رو کنار زدمو رفتم جلو..اولین

چیزی که جلوی چشمام اومد شکم براومده ی

سهیلا بود..قطره های اشک پشت سر هم رو

گونم فرود میومد..توجهی به سوالای بقیه

نداشتم.. زانو زدم زمین..

(خانوم میشناسیشون؟)

(خانوم چه نسبتی باهاشون داری؟)

(خانوم شما حالت خوبه؟)

ساکت بودم.

انگار زبونم نمیچرخید..صورت خونی ارش و

نگاه پر از دردش بهم.. ناله های

سهیلا...امبولانس اومد..سریع بردنشون

بیمارستان و منم رفتم..نمیدونستم چرا اومدم

اینجا.. اصن باورم نمیشد..در عرض کمتر از نیم

ساعت زندگیم زیر و رو شده بود..سهیلا اینجا

چیکار میکرد؟ نسبتش با ارش...و اون شکم

براومده...

نمیتونستم باور کنم..نمیتونستم هضمش کنم..

هنوز تو شوک این اتفاقا بودم که دکتر صدا زد:

_ کسی به اسم نوال اینجا هست؟

بی حرف از جام پاشدم سرد و یخی گفتم:

_منم...

1401/10/14 18:24

قسمت صدوهشتادونه

#189

_ دکتر با مهربونی گفت:

_ عزیزم چه نسبتی باهاش داری؟

مات گفتم:

_ زنشم...

دکتر سری تکون داد و گفت:

_اون خانوم بارداری که باهاش بود چه نسبتی باهاتون داره؟

دهنم تلخ شد..شقیقه هام نبض زد..

دستمو گرفتم به سرمو گفتم:

_ مادر بچه ی همسرم..

دکتر با تعجب گفت:

_ چی؟

یه پوزخند تلخ نشست رو لبام..با صدای لرزون گفتم:

_خودمم الان فهمیدم.. ولی... ولی نمیدونم چه

نسبتی با شوهرم داره.. اون اون بهترین دوست
منه..

با التماس دست خانوم دکترو گرفتم:

_شما بگو.. بگو بمن که امکان نداره.. بگو که

نمیشه همسر من با بهترین دوستم بهم خیانت

کنه..شما یه چیزی بگو.

سرمو گزاشت رو سینش :

_ نمیدونم دخترم.. نمیدونم.. انشالا که اینجور

نیست..راستش..راستش اصلا حال شوهرت

خوب نیس.. اون خانومم تو اتاق عمله..باید

بچه رو با سزارین نجات بدیم..اینجور که

معلومه بارداری سختی داشته این تصادفم

عاملی شده که دچار زایمان زود رس شه..بچه

داره6ماهه به دنیا میاد..شوهرت ازم خواست

تورو صدا کنم.. برو بیینش شاید حرفی داشته باشه..

با پاهای لرزون بلند شدم. قدمام سست بود.

وارد اتاق شدم..مرد قوی من زیر یه عالمه

دستگاه خوابیده بود.. انگار به زور نفس

میکشید...رفتم بالای سرش...انگاراون حجم

علاقم بهش به نفرت تبدیل شده بود..

سرد بودم به زور صدام زد:

_ ن..و..ا...ل

با یه لحن سرد گفتم:

_ سهیلا زنته؟بخاطر اون تمام این مدت خون به دلم کردی؟

به زور دهن باز کرد:

_ سه..یلا.. ز..نم نی..ست ..زن.. عق.دی

من..ف..قط تو بودی...دو..ست دوست دخترم.. بود..

1401/10/14 18:24

قسمت صدونود

#190

دلم میخواست زار بزنم به بختمم.. اما هیچی

نگفتم..خواستم از در بزنم بیرون که دوباره

صداش اومد:

_نو..ال... ح..حلا..لم...

و جملش نیمه تموم موند.. صدای بوق ممتد

دستگاه نشون دهنده ی تموم شدن خوشبختیم

بود..دکترا و پرستارا ریختن تو اتاق و من منگ

و مات از اتاق زدم بیرون..وقتی به خودم

اومدم دیدم یه بچه مریض رو دستمه و با

جنازه ی آرش و سهیلا دارم برمیگردم شهرم..

وقتی به خودم اومدم که دیدم بابا حاجی ازم

حلالیت میخواست برای خراب شدن

زندگیم..نهال دو ماه تودستگاه موند.. مامان

اولش خبری از وجود نهال نداشت چون حاج

بابا ترتیب بستری شدن نهالو تو بیمارستان

شهر خودم داد..وقتی مامان فهمید اولین سیلی

زندگیمو ازش خوردم..که فکر کرد زیر قسمم

زدم..فکر میکرد وقتی داشتم از اینجا با ارش

میرفتم حامله بودمو ترسیدم که بهش

بگم..اماوقتی فهمید چی به سر دخترش اومده

خودش یه هفته بستری شدگوشه بیمارستان...

من موندم و نهال..میگن حروم زادست.. اره

راست میگن.. کاری که پدر ومادرش کردن

حروم بود اما نهال از برگ گل پاک تره از نظر

من.. شرع و عرف بهش میگن حروم ولی برای

من حلاله...کتی میدونی وقتی با یه بچه

برگشتم چه حرفا پشتم زدن؟ چقد از همین

اتابک حرف شنیدم؟ زندگیم نابود شد..

1401/10/14 18:24

قسمت صدو نودو یک
#191

قطره های اشک پشت سر هم رو گونم فرود

میومد..حرف زدن راجبش باعث شده بود که

این دمل چرکی سر باز کنه..اما حالا که گفتم

باید تموم میشد..

_ کتی میدونی من کی مردم؟

وقتی مردم که فهمیدم دلیل ازدواج ارش با من

چی بود.. وقتی مردم که فهمیدم دلیل رضایت

اتابک چی بود.. تو راست میگی کتی.. درد من

نبودن ارش نیست..عذابی که الان دارم میکشم

به خاطر خیانته..به خاطر دروغ بزرگیه که بهم

گفتن..بخاطر نهاله..درد داره بچه ی دوستتو

شوهرتو بزرگ کنی و عاشقش باشی..

میدونی دلیل ارش برای کاراش چی بود؟؟مثه

اینکه حاج بابا برای ارش شرط گزاشته بود که

تا ازدواج نکنه از بقیه ارث و میراث خبری

نیست..ارشم دنبال یکی میگشت که ساده باشه

وبدبخت تا به مدت بتونه نظرحاج باباروجلب

کنه...وقتی فهمید نظر داییش رو من مثبته منو طعمه قرار داد..

نفسمو دادم بیرون و با صدای لرزون ادامه دادم:

_ قشنگیش اینجاست که اتابک از همه چی خبر

داشت و در مقابل پول سکوت کرد و راضی شد

به بدبخت شدن من..میدونی کتی،همیشه تویه

رابطه یه نفر شروع کننده ست؛شروع میکنه به

حرمت شکنی و عادی کردن یه سری نباید ها،

مثلا شروع میکنه به خوندن پیام و جواب

ندادن ؛بدون گفتن شب بخیر خوابیدن ؛مکالمه

های کوتاه و بی حوصله جواب دادن همیشه یه

نفر شروع میکنه به سرد شدن..همیشه هم

همون شروع کنندست که میره..که گندمیزنه به

باورها مون..که جراتِ دوباره عاشق شدنو

از مون میگیره همونه که دلیل بیخوابی شب

هامون میشه...این شروع شدن هایی که مقدمه

چینیِ یه پایانه، پارادوکس مطلق رابطه هاست...

بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:

_ارش شروع کننده ی همه چی بود..بعد از اون

نهال شد دنیام..برای مادرم و بچم زندگی کردم.

با تهمتا با تحقیرا ساختم.. ادامه دادم. ازین به
بعدم همینه..

1401/10/14 18:25

قسمت صدو نودو دو
#192

زانوهامو کشیدم بغلمو سرمو گزاشتم رو زانوم..

هق زدم.. واسه زندگیم..واسه بخت سیاهم..

واسه دردی که تو قلبمه.. واسه اینکه نمیتونم

هیچ جا بگم من هرزگی نکردم فقط دارم بچه ی

هوومو بزرگ میکنم..

انقد هق زدم تا سبک شدم..

اروم شدم..یکم بعد سنگینی دستاشو رو شونه

هام حس کردم..

_ بهتری؟

سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشای مهربونش.

_اره بهترم..

_ خداروشکر..

با یه مکث کوتاه، ادامه داد:

_ نوال میدونم سخته..چیزایی که تعریف کرده

در حد تحمل هرکسی نیست اما همینکه تو

تونستی جلوشون مقاومت کنی ینی با بقیه

فرق داری..یعنی بازم میتونی زندگیتو

بسازی.خودم کمکت میکنم.تنهات نمیزارم.باهم

روزای سختتو پس میزنیم..خوشبختیو

میسازیم. نوال پایان همه چی خوبه...اگه خوب

نبود، پس بدون هنوز اخرش نشده..میخوام

کمکت کنم توام کمکم کن.به کمکت احتیاج

دارم..نپرس چه کمکی که الان نمیگم چی ازت

میخوام..باید اول از جانب یه نفر مطمعن شم

بعد باهات صحبت کنم..به هردومون کمک میکنی؟؟

خسته شده بودم از عذاب کشیدن..می خواستم

اروم شم..میخواستم این عذاب تموم شه..

دستامو فشار داد..لب زدم:

_کمک میکنم...

از جاش بلند شدو دستامو گرفت..راه افتادیم

سمت ماشینش..احساس سبکی میکردم..انگار

یه بار بزرگ از رو شونه هام برداشته شد سوار

ماشین که شدیم راه افتاد..

رو لباش لبخند بود..حتی دیدن صورتشم به ادم

حس خوبی میداد..منبع انرژی و شیطنت..

_چه شادی کتی..

یه لحظه سرشو چرخوند سمتمو با خنده گفت:

_نباشم؟

_ باش گلم.. باش.. همیشه بخندی..

لبخند مهربونی زد و گفت:

_توام اگه راجب چیزی مطمئن باشی و اون چیز

دوباره بهت ثابت بشه شاد میشی..من تو پاکی

تو شک نداشتم . الان بهم ثابت شد که اشتباه

نکردم واسه همین حالم خیلی خوبه..

با لبخند سرمو براش تکون دادم:

_ ای دیوونه...

خندید و پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار داد..

با ریموت در عمارت و بازکرد که یهو یه چیزی
یادم اومد:

_ کتی؟

_ جونم..

چشامو ریز کردمو پرسیدم:

_ نسبت تو و کیان چیه؟ چند وقته میخوام

بپرسم هی یادم میره..

خندید:

_ چیه فضولیت اومده؟

چشامو مثه گربه شرک کردمو گفتم

_ اوهوم خیلی..

1401/10/14 18:26

قسمت صدو نودو سه
#193

همونجور که اروم اروم میرفت تا عمارت گفت:

_ خوب کیان، پسرعمه ی منه..

عمم و شوهرش کانادا هستن اما کیان دوست

نداشت بره موند اینجا..بعد اینکه تو رفتی من

یکم گوشه گیر شده بودم، کیان منو از میاورد

پیش خودش.. در واقعا از 13 سالگی بیشتر

لحظه هامو جای اینکه پیش مامان باشم با کیان

بودم خیلیییی برام عزیزه..

مشکوک پرسیدم:

_ خبریه بینتون؟

با تعجب گفت:

_ چرا همچین فکری کردی دیوونه؟احساسمون

بهم دیگه مثه خواهر برادره

خندید و با خنده ادامه داد:

_ جای بابای نداشتمو پر کرده..میدونم خیلی

صمیمی هستیم، اما دلیلش فقط اینه که از 13

سالگی پیشش بودم.همه چیمون باهم بود. مثه

دوتا دوست..متوجه میشی چی میگم؟

سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم..

نزدیک پله ها ماشینو نگه داشت وکمر بندشو
بازکرد..

_ پیاده شو تا هاپو نشده..

باخنده سمت پله ها رفتیم و وارد عمارت شدیم

*********************************

کیان:

نزدیک سه ساعت از رفتنشون میگذشت،

کلافه طول و عرض هال و اشپزخونه رو قدم

میزدم..خودمم دلیل اینهمه کلافگیو

نمیفهمیدم..اصلا بمن چه ربطی داشت؟هراتفاقی

که براش افتاده به خودش مربوطه نه من..ولی..

یه چیزی ته دلم میگفت به منم مربوطه.

من نمیتونستم به هرکسی اعتماد کنمو از اون

مرض کوفتی حرف بزنم.. کلافگی الانمم بخاطر

دودلیم بابت گفتن موضوع به نوال بود..نگاهی

به ساعت کردم.خیلی وقت بودکه رفته

بودن..دیگه طاقتم طاق شد..گوشیمو از جیبم

در اوردم خواستم به کتی زنگ بزنم که صدای

ماشینو از تو حیاط شنیدم..سریع رفتم پشت

پنجره. خودشون بودن..تلویزونو روشن کردمو

رو کاناپه لم دادم.. مثلا میخواستم نشون بدم

که اصلا منتظرشون نبودم..صدای در عمارت

اومد..بازم برنگشتم که نگاشون کنم.سلام بلند

کتی لبخند رو لبم نشوند..

1401/10/14 18:26

قسمت صدو نودو چهار
#194

سرمو چرخوندم سمتش که شیطون برام چشمک

زد.نگاهم به نوال افتاد که سر به زیر سلام کرد

و رفت تو اشپزخونه..


باچشم به کتی اشاره زدم که چیشد؟ اونم

انگشتشو به نشونه هیس اورد بالا..چپ چپ

نگاش کردم که دندوناشو نشونم دادوپرید

توآشپزخونه.. پوف..حالا مگه زبون باز

میکرد.ترجیح دادم زیادکنجکاوی نشون ندم

چون تجربه ثابت کرده جلوی کتی هرچی

کنجکاوتر باشی بیشتر پدرتو در میاره. بازم

بیخیال با کانالا مشغول شدم که حضورشو

کنارم حس کردم.. با لب و لوچه ی اویزون پرسید:

_یعنی الان کنجکاو نیستی که بدونی نوال چی
گفته؟

بی حرف شونه هامو انداختم بالا و گفتم:

_ اگه خودت دوست داشته باشی میگی. نیازی

به کنجکاوی نیست..

چپ چپ نگام کردو گفت:

_منو بگو گفتم الان منتظرمی که بیام.. پسره ی بی ذوق..

خودمو کنترل کردم که نخندم.طفلی نمیدونست

امروز چقد از دیر کردنشون کلافه بودم..نگاهی

به اشپزخونه انداختم داشت شام درست

میکرد،حواسش به ما نبود.اروم لپ کتی و کشیدم:

_حالا قهر نکن.. میگی چیشده یا نه..

_اینجا نه..

_پس کجا؟؟؟

کلافه گفت:

_ چه میدونم فقط اینجا نه..میترسم بشنوه فکر کنه خبرنگارم..

دوباره نگاهم به نوال افتاد.بد تو فکر بود

همونجوری گفتم:

_ بریم پشت عمارت؟؟

_به چه بهانه ای؟؟

_نوال که نمیدونه کجا میریم.. من میگم باهات

کار دارم بیا.. توام پشتم بلند شو

_ باشه یکی از مریضا رو بهونه کن..

سرمو تکون دادمو از جام بلند شدم.. دم در که

رسیدم جوری که نوال بشنوه گفتم:

_کتی اون دوتا پرونده رو از تو ماشین بردار بیا

تو اتاق پشت عمارت باید راجبشون باهات حرف بزنم..

_باشه الان میام..

از در زدم بیرون و منتظر شدم تا اون پرونده

های دروغیو بیاره.چند دقیقه بعد با دوتا پوشه

تو دستش اومد سمت من.. نگاهی به پنجره

عمارت انداخت و گفت:

_ بریم..

زیر بید مجنون پشت عمارت نشستم و کتی هم

روبه روم..نفس عمیقی کشید و شروع کرد به

حرف زدن...

1401/10/14 18:26

قسمت صدو نودو پنج
#195
نوال:

_ سه روز از حرف زدنم با کتی میگزشت.و

دقیقا از همون روز تا الان کیانو ندیدم بهم

گفته بود که برای یه سمینار میره سفر و شاید

دوسه روزی نباشه..داشتم تو خونه ناهار درست

میکردم که گوشیم زنگ خورد..با دیدن اسم کتی

روی صفحه لبخند اومد رولبم..دروغ چرا؟از

روزی که باهاش حرف زده بود حالم بهتر

بود.انگار از حجم اون همه غصه کم شده بود.

دکمه سبز و زدم و گوشی گزاشتم زیر گوشم:

_ سلام عزیزم..

شعله گازو کم کردمو گفتم:

_سلام کتی..خوبی؟

_ قربونت..کجایی؟خونه ای؟ نهال خوبه؟

_ اره خونم..خوبه خداروشکر..

خندید و گفت:

_ مهمون ناخونده نمیخوای؟

_ داریم میای اینجا؟ قدمت سر چشم.. بیا

مامانم میبینتت خوشحال میشه.. خیلی وقته

میگه کتی و بیار ببینمش..

با شیطنت گفت:

_ ماشالا هرجا میرم کرور کرور خاطر خواه برام

پیدا میشه.. دیدی نرگس جون تا چشمش بهم

افتاد چجوری زد زیر گریه؟ جون تو یه لحظه

فکر کردم مردم خودم خبر ندارم..

راست میگفت.. حرکات مامان وقتی اولین بار

کتی و دید خیلی خنده دار بود.

_خوبه خوبه. حالا روتو برا من زیاد نکن. زود بیا منتظرتم..

_باشه..راستی یه خبر باحالم دارم برات. اومدم بهت میگم

ریز خندیدموگفتم:

_خدا رحم کنه.. هروقت تو برام خبر اوردی

زندگیم کن فیکون شد.

جیغی کشید و ایش بلندی گفت و بعد پر حرص

گوشی قطع کرد..باخنده رفتم به مامان خبر بدم

که کتی جونش داره میاد. از اتاقش که بیرون

اومدم چشمم به اتابک خورد که با سر داشت

میوفتاد تو منقلش..متاسف سرمو تکون دادمو

در اتاقشو بستم..اینم دیگه اخراش بود...
................................
غذا که اماده شد گازو خاموش کردم که همزمان صدای در بلند شد..

لنگ زنون رفتم سمت در و بازش کردم که یهو

کتی مثه کوالا ازم اویزون شد و شروع کرد به

بوسیدن:

_ وای کتی خفم کردی.. چته؟

یهو ولم کرد و درحالی که پشت چشمشو برام

نازک میکرد سمت هال رفت همونجورم گفت:

_ گمشو بی احساس . تقصیر منه که احساسات

پاکمو خرج میکنم.لیاقت نداری که.

ریز خندیدمو گفتم:

_اولا سلام.. دوما تقصیر خودته.یهو یه جوری از

ادم اویزون میشی که ادم فکر میکنه درخته و

توام همون حیوون نجیب که موز خیلی دوست داره..

1401/10/14 18:26

قسمت صدو نودو شش
#196

جیغی کشید و بالشت کاناپه رو سمتم پرتاب

کرد که جا خالی دادم :

_ دختره بیشعور.. که من میمونم؟ اره؟ من

تورو میکشم..خودم از پنکه اتاقم دارت میزنم..

اورانگوتان زشت..

صورتم از خنده قرمز شده بود.. کتی هروقت

حرص میخورد شادمیشدم. انگار از گوشاش

دود میداد بیرون..باخنده گفتم:

_حالا حرص نخور.پوستت چروک میشه میمونی رو دست ننت..

یهو مثه فشنگ از جاش پا شد و افتاد

دنبالم..هرچند خیلی اروم تر از من میومد که

پام درد نیاد.. ولی جیغاش سر جاش بود..

باصدای مامان یهو سر جاش خشک شد:

_ کتی اومدی مادر؟چخبره هنوز نیومده خونه

رو گزاشتین رو سرتون؟

دختره مارمولک یه جوری خودشو مظلوم کرد

که چشام گرد شد:

_ نرگس جون به نوال بگو..همیشه اذیتم میکنه.

مامانم که حرفای کتیو جدی گرفته بود با اخم

اومد سمتمو گوشمو کشید:

_یه بار دیگه کتی و اذیت کنی خودم به حسابت میرسم

غر زنون گفتم:

_عه مامان؟

_ مامان و درد.. من که میدونم تو لجشو در

میاری اونم میوفته دنبالت.

لب و لوچم اویزون شد:

_ منو از کدوم جوب پیدا کردین؟

کتی زد زیر خنده و همونجورم گفت:

_از جوب فاضلاب..

با حرص به مامان گفتم:

_ نگاه.. ببینش..بعد بگو کتی مظلومه.. دختره ی سرتق..

_ دخترا کمتر غر بزنین.من میخوام نهالو ببرم تو

باغ حوصلش اینجا سر رفت.برای ناهار

صدامون کنید..

باخنده بالشتو از رو زمین برداشتم و باشه گفتم..

بعد اینکه مامان و نهال رفتن با کتی رفتیم تو

اشپزخونه..فنجون چایی و جلوش گزاشتم و

خودمم پشت میز نشستم..بالبخند نگام میکرد:

_حالت بهتره نوال؟

_خوبم خداروشکر.. چخبر؟همه چی روبه راهه؟

فنجون چایی به لباش نزدیک کرد و گفت:

_ خبری نیست..درگیر کار و درس..اما خدارو

شکر یه مدت بهم مرخصی دادن. با بچه ها

میخوایم بریم سمت.. اومدم خبرت کنم که توام

اماده باشی..

با تعجب گفتم:

_ اماده باشم؟ آماده چی؟

بیخیال گفت:

_ اماده سفر دیگه .

چشام ازین گشاد تر نمیشد:

_ کتی میدونی داری چی میگی؟

_ اره میدونم..مشکلش کجاست؟

_من این بچه مریضو با یه مادر مریض تر ول

کنم بیام ولگردی؟اصن کارم چی میشه؟فکر

میکنی کیان قبول میکنه؟

به صندلی تکیه داد و گفت:

_اولا کیان بامن..دومان نهالو میبریم..سوما اتابک

ازخداشه بامامانت تنهاباشه بدون شماها

نمیفهمم مشکلت چیه؟؟

کلافه گفتم:

_مشکلم اینه که حوصله ی سفر ندارم..

دستشو تکیه گاه سرش کردو زل زد بهم:

_چرا؟

1401/10/14 18:27

قسمت صدو نودو هفت

#197
_ چرا داره؟ بابا حوصلم نمیکشه خوب.

اونم کجااااا، کیش؟ بیکارم مگه؟

_ میشه دقیقا بگی کارت چیه؟ رییس جمهوری

یا خرج یه گله رو دوشته که وقت نداری چند روز با ما بیای؟

چپ چپ نگاش کردم که با پرویی تموم گفت:

_ها؟ چیه؟ همین که گفتم..برای فردا بعداز ظهر

حرکت میکنیم.خودمو خودت و سه چهار تا از

دوستای من..نه نیار که با پشت دستم مبکوبونم تو دهنت..

عصبی فنجونمو گزاشتم رو میز:

_ باشه به کیان بگو اگه اجازه داد میام.

_ کیان که فعلا نیست.بعدشم غلط میکنه اجازه

نده.. مگه دست خودشه؟والا..

_ حالا کو تافردا.من برم ناهارو بزارم.

_ صبر کن منم میام..

از پشت میز بلند شدم و مشغول چیدن میز

ناهار شدم..مطمعن بودم کیان اجازه نمیده. اگه

هم اجازه بده خودم یه جوری کتیو میپیچوندم.

اصلا حوصله مسافرت نداشتم..

*****************************
کیان:

_ کلید و تو در چرخوندمو وارد شدم..چقد هوا

گرم بود. نه به اینکه تو شهر خودمون داشتیم

یخ میزدیم نه به اینجا..لباسامو در اوردم و

با بالاتنه ی لخت خودمو پرت کردم رو تخت..

کنترل کولر واز رو پاتختی برداشتم و روشنش

کردم. اخیش..چقد خوب بود.. چشامو انداختم رو هم..

تازه چشام گرم شده بود که با صدای موبایل از

جام پریدم..همونجور که غر میزدم دنبال

موبایل میگشتم که بالاخره پیداش کردم..دکمه

ی سبزو زدم که صدای پراز جیغش تو گوشم پیچید:

_ کیااااااااااااان..خبرت هیچ معلومه کدوم گوری

هستی؟چرا تلفن کوفتیتو جواب نمیدی ؟؟

باصدای خمار از خواب گفتم:

_اولا سلام..دوما یه نفس بکش صدای آژیرت

گوشمو کر کرد..سوما میخوای باور کنم که تو

نمیدونی من کجام؟؟

_ اومممممممم، اره میخوام باور کنی که من

نمیدونم تو کجایی، خوب حالا هرجا که هستی

و منم مثلا نمیدونم کجایی همونجا باش تا منم

کیس مورد نظر و به همونجایی که تو باور

کردی که من نمیدونم کجاس هدایت

کنم..متوجه شدی؟؟؟؟؟؟؟

1401/10/14 18:27

قسمت صدو نودو هشت
#198

بادهن باز زل زدم به رو به روم:

_کیاااااااااان، با توام... مردی ایشالا؟

_ خداییش خودت فهمیدی چی گفتی؟

پوفی کشید و گفت :

_ نفهمیدی؟ باشه دوباره میگم، ببین میگم

میخوام باور کنی که من نمیدونم تو کجایی خو..

نزاشتم ادامه بده:

_ باشه باشه فهمیدم.. نمیخواد دوباره مثه

طوطی تکرار کنی.. حالا جا قحطه که میخواین اینجا بیاین؟

یه لحظه مکث کرد:

_نکنه هنوزم فکرات راجب نوال عوض نشده؟؟؟

سکوت کردم..جوابی نداشتم..کاش کتی میفهمید

که اگه نمیخوام با نوال رو به رو شم دلیلش فکر

بدم راجبش نیس..فقط نمیدونم بعد اون

رفتارا،الان جچوری باید باهاش

رفتارکنم..هرچند نوال ازینکه من میدونستم بی

خبر بود ولی ...دروغ چرا یکم عذاب وجدان

داشتم..منی که نمیدونستم وجدان چی هست

حالا عذاب وجدان داشتم..پوف...باصدای الو

الوی کتی ب خودم اومدم.

_ کیان پشت خطی؟

_آا..ره ..اره هستم.. خوب کی میاین؟

_ فردا بعد از ظهر هواپیما بلند میشه. شبم

اونجاییم..همه چی روبه راهه دیگه؟

چشامو بستم و مچ دست آزادمو گزاشتم رو

چشام..توهمون حالت گفتم:

_ آره...

_ باشه پس میبینمت..کاری نداری؟

_ نه..

بعد گوشیو قطع کردم..میدونستم باز کتی داره

فحشم میده..ولی کاریش نمیشد کرد..عادت کرده بودم..

قرصامو از کنار تخت برداشتم و گوشیو گزاشتم

رو سایلنت تا یکم بخوابم..
******************************
نوال:

بعد ناهار کتی برخلاف اصرارای مامان برای

موندن، زود رفت..موقع رفتن هم یه اشاراتی به

سفر کرد که مامان هم خبردار شد.دختره پرو

عمدی جلوی مامان گفت که نتونم زیر حرفم

بزنم..بعد ازینکه رفت مامان زودتر از من رفت

تو اتاق و ساک بزرگمو از تو کمد در اورد و

خودش مشغول جمع کردن لباس من و نهال

شد.. کلافه رفتم سمتش:

_مامان داری چیکار میکنی؟

بی خیال گفت:

_ نمیبینی؟ دارم وسایلتو جمع میکنم،

_ من نمیخوام برم..

همونجور ریلکس و اروم گفت:

_ تو بیخود میکنی..بعد اینهمه سال یه موقعیت

پیش اومده بری سفر، میخوای بخاطر من و این

بچه بیخیالش شی؟ همین که گفتم..اماده میشی

و میری..

_ اخه شما...

_ من چی؟ مگه من بچم؟ برو خوش بگذرون

مادر..من اینجوری خوشحال میشم.

دستامو گزاشتم رو دستش:

_ قربونت برم..تو ک میدونی کیان اجازه نمیده..

_ نگران نباش..کتی گفت خودش اجازتو

میگیره..

هوف.. به هر دری میزدم بسته بود.. بابا من

حال مسافرت نداشتم.چرانمیفهمیدن. خسته از

بحث بی نتیجم با مامان رفتم تو اتاقم تا یکم

بخوابم..کتی قرار بود شب زنگ بزنه تا

هماهنگیای لازمو بکنیم.

زیر لب دوتا فحش ابدار نثارش کردمو چشامو بستم .

1401/10/14 18:27

قسمت صدو نود و نه

#199

بامامان روبوسی کردم و بعد توصیه های لازمش

با نهال از در زدم بیرون..از دور چشمم به کتی

افتاد که به ماشینش تکیه داده بود و دست به

سینه نگام میکرد.دیشب بعد اینکه زنگ زد گفت

چیابردارم و چیکار باید بکنم نهال و زود

خوابوندمو خودم مشغول کارام شدم.. گفت

ساعت 3 اماده باشم که میاد دنبالم.نگاهی به

ساعت انداختم..دقیقا 3.. لبخندی زدم که اومد

سمتم...ساکمو از دستم گرفت و گزاشت تو

ماشین.. در عقب و باز کرد:

_ نهالو بزار عقب کمر بندشم ببند.

_باشه.

بعد ازینکه خیالم از نهال راحت شد خودمم سوار

شدم و حرکت کردیم..یکم هیجان داشتم.بعد

چند سال اولین سفری بود که میرفتم..فکر

میکردم بالاخره منم مثه بقیه قراره یه زندگی

عادی داشته باشم.اماتقدیرتواین سفر،خوابای

دیگه ای برام دیده بود...

**************************

حدود یه ساعت بعد تو فرودگاه بودیم. من که

سردرنمیاوردم باید چه کارایی کنیم.. همه ی

کارا با کتی بود.تازه فهمیده بودم تمام هزینه

های سفر به عهده ی بابای یکی از دوستای کتی

بوده و ویلایی هم که قرار بودتوش ساکن بشیم

برای همین اقا بوده..

تو فکر خودم بودم که با صدای کتی به خودم اومدم:

_ پاشو بچه ها هم اومدن..

_ بچه ها؟

همونجور که کیفشو رو دوشش مینداخت گفت:

_ اره دیگه..من که گفتم با سه چهار تا از دوستام

قراره بریم.بچه های خوبین حالا معرفیت میکنم.

بعد خودش نهالو بغل کرد و با اون دستشم

دستمو کشید..پشتش راه افتادم که از دور

چشمم به سه تا دختر خورد.نزدیکشون که

شدیم کتی با تک تکشون سلام و احوالپرسی

کرد.. نوبت من که رسید گفت:

_ معرفی میکنم، نوال بچه ها، بچه ها نوال..

و بعد نیششو نشون داد.یکی از دخترا اروم زد

تو سرشو گفت:

_ تو هیچ رقمه ادم نمیشی.

با مهربونی دستشو گرفت سمتمو خودشو معرفی کرد:

_ سلام عزیزم من پریام..بچه ها پری صدام

میکنن..خوشبختم گلی .

محکم دستشو فشار دادم:

_ همچنین.

نفر بعدی اومد جلو:

_منم یلدام..

با مهربونی سرموتکون دادم که لبخند زد

یهو اخرین نفر پرید جلوم..با شیطونی گفت:

_ منم گل جمعشونم، چاکر شوما، شراره..

خندیدم که گفت:

_ ژوووون،چه مامان میخندی..

بیشتر خندم گرفت..

_ ببینم میتونید یه کاری کنین ازهواپیما جا

بمونیم؟؟ شری گمشو این ادا اصولاتو بزار تو

ویلای باباجونت.بریم تا دیرنشده

شراره چشم غره ای بهش رفت که باخنده سرمو

تکون دادم.خیلی نگذشت که سوار هواپیما

شدیم.قبلا بچه که بودم سوار هواپیما شده

بودم اما از وقتی بابا فوت کرد دیگه نشد که

سوار شم.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو

بستم.تازه چشام گرم شده بود که با سرو

صدای نهال چشامو باز

1401/10/14 18:27

کردم. گرسنش شده بود.

از تو کیفم یه بسته بیسکوییت مادر در اورد و

دادم دستش،مشغول که شد ساکت شد..

1401/10/14 18:27

قسمت دویست

#200

منم دوباره چشامو گزاشتم روهم.نمیدونم چقد

گزشته بود که با تکونای دست یکی بیدار

شدم.نگاهم به کتی خورد:

_ کم خوابی داشتیااا.چقد میخوابی دختر،

امشب خوابت نمیبره که.پاشو رسیدیم

دستی به چشمام کشیدم:

_ اصلا نفهمیدم کی خوابم برد..

_ باشه عزیزم..الان بلند شو بچه ها زودتر رفتن پایین.

نگاهی به صندلی کنارم انداختم. وقتی با

صندلی خالی رو به رو شدم با وحشت گفتم:

_ نهال کو

_ شراره بردش بیرون.نگران نباش.

نفسمو پرصدا دادم بیرون.کمربندمو باز کردمو

باهم از هواپیما خارج شدیم.

نگاهم به بچه ها افتاد که کنار یه تویوتای

مشکی

وایساده بودن.نزدیک که شدیم کتی گفت:

_ خوب الان چجوری تقسیم شیم؟همه که تو

ماشین شراره جا نمیشیم.

یلدا گفت:

_ خوب دوتامون با تاکسی میایم.مشکلی نیست که.

پری_ بابا همه جامیشیم.فقط شاید کتی به

مشکل بخوره اخه یکم از ما گشاد تره

بعد با شیطنت ابروشو انداخت بالا.

کتی پر حرص دندوناشو رو هم سابید و از پشت

دندونای کلید شدش گفت:

_پری از جونت سیر شدی عزیزم؟؟

_نه گلم..مامانم هنوز ارزو داره. داداشم هنوز

دایی نشده.اروم باش عزیزم.یه نفس

عمیقققق.افرین..

پرحرص چشم غره ای به پریا رفت و گفت:

_شراره، یلدا و پری با ساک هامون برین

من و نوال و نهال با تاکسی پشتتون میایم.

بقیه باشه ای گفتن و سوار شدن.

_کتی؟

_جونم

من من کنان گفتم:

_دوستات میدونن نهال بچمه؟آخه بابت دیدن

نهال هیچ تعجبی نکردن.

لبخند زدو گفت:

_ درکشون خیلی بالاست.تاخودت چیزیو نخوای

بگی کنجکاوی نمیکنن.حالا خودت کم کم

عاشقشون میشی.

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.ماشین شراره

که حرکت کرد تاکسی هم پشتش راه

افتاد.خیلی نگذشت که شراره جلوی یه ویلا

وایساد.چقد قشنگ بود.صدای دریارو

میتونستی بشنوی.کتی پول تاکسی و حساب

کردو پیاده شد.نهالو ازم گرفت و منم پشتش راه افتادم.

از ورودی تا خود در اصلی ویلا سنگ فرش بود

و دور تا دور حیاطش با گلای رنگارنگ

مخصوص این فصل تزیین شده بود.نگاهم به

بچه ها خورد که با شیطنت و سر صدا داشتن

وسایل و تو ویلا میبردن.من و کتی هم وارد شدیم..

1401/10/14 18:27

قسمت دویست و یک
#201

چشم چرخوندم ونگاهی به داخل ویلا

انداختم.دوتا اتاق و یه سرویس با اشپرخونه

طبقه پایین بود، و از کنار سرویس چند تا پله

که تعدادشون زیادنبود میخورد به طبقه ی بالا.

میخواستم برم طبقه ی بالا اما فکر کردم که کار

درستی نیست.صبر کردم تا بقیه بیان.همین که

چهارتاشون وارد شدن صدای جیغ جیغشون

گوشمو تکون داد هر کدومشون با جیغ و داد یه

چیزی میگفتن که اصلا نمیشد فهمید چی میگن

یهو با دادی که کتی زد سه متر پریدم:

_چههههههههههه خبرررررررتووووونهههه؟

همه ساکت شدن:

یلدا_کتی یواش..الدنگ بچم افتاد.چرا جیغ میزنی؟

دستشو به کمرش زد و گفت:

_ کی به کی میگه.یعنی شده یه بار شما هامثل

ادم حرف بزنیدبفهمم چی میگین؟ الان چه

مرگتونه انقد سروصدا میکنین؟همینجوری ادامه

بدین که همسایه ها میرن شکایت به یه روز

نکشیده پلیس میاد هممونو میبره.

شراره رو کاناپه ولو شد و گفت:

_ کتی واقعا فکر کردی چرا گفتم ویلا از من؟

چون من شما قراضه ها رو میشناختم.راحت

باشید بابا، اینجا عایق صدا داره.احیانا اگه تو

خونه یا تو اتاقا در حال مرگ باشین هم برای

نجاتتون جیغ و داد نکنید،چون هیچکس

نمیشنوه.حالا انقد حرص نخور بزار راحت باشن.

پری دستاشو بهم کوبید و گفت:

_ ایول شراره..پس میتونیم بترکونیم..

شراره یه قری به گردنش دادو گفت:

_چه کنیم دیگه.مااینیم.حالا هی قدرمنوندونین

من حیف شدم بین شماها.

اینو که گفت درست وقتی که حواسش نبود

پری و یلدا و کتی به ترتیب رفتن پشن سرش و

نفری یکی یه دونه پس گردنی زدن تو سرش.

شراره همونجور که پشت گردنشو ماساژ میداد گفت:

_ الهی دستتون بشکنه الدنگای بیشعور.ایییشش

بعد سرشو به حالت قهر چرخوند که نتونستم

جلوخودمو بگیرم و ریز شروع کردم به خندیدن.

_ بخند،بخند که وقت گریه اتم میرسه.یک بلایی

من سر تک تکتون بیارم که حال کنید.پروهاااا.

فکر کردم جدی میگه اما وقتی که خودش زد

زیر خنده متوجه شدم اینا یکی از یکی دیگه خل ترن.

_ خب الان تقسیم بندی اتاقا چجوریه؟

نگاهم به پری افتاد که با علاقه داشت با نهال

بازی میکرد، نهالم خوب باهاش ارتباط برقرار کرده بود.

شراره گفت:

_ هرکی یه اتاق برداره.مشکل اتاق نیست من که

حاضر نیستم با یلدا یه جا بخوابم والا.هر بار که

یه جا خوابیدیم یه جوری شبیه اون حیوان

گوش دراز تو حلقم لگد زد که تا سه زور دهنم تو گچ بود.

یهو یلدا جوری جیغ کشید که گوشام سوت کشید:

_ بیشوووووررررر...الدنگگگگگگ،،بامنیییی؟ با

منییییی؟ من گوش درازم؟؟؟

1401/10/14 20:33

قسمت دویست و دو

#202

شراره پارو پا انداخت گفت:

_جیغ جیغ نکن گوشام کر شد.پاشین برین بالا

اتاقاتونو انتخاب کنید.جز اتاق در صورتی،

بقیش هرکدومو خواستین انتخاب کنید.

یلدا از جاش پاشد و کوسن مبلو پرت کرد سمت

شراره و مثلا با قهر رفت بالا.با خنده سرمو

تکون دادم و سمت نهال رفتم.خواستم بغلش

کنم که پری گفت:

_ عههههه نوال جون چیکار داری بچه رو،داریم

بازی میکنیم دیگه.

_آخه اذیتت میکنه.

محکم لپ نهالو بوسید و گفت:

_اخه این طفل معصوم چه اذیتی داره. من

عاشق بچه هام.اگه اشکالی نداره بزار پیشم

بمونه دیگه.

با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم:

_ این چه حرفیه.اگه اذیتت نمیکنه بمونه

پری با ذوق بغلش کرد و گفت:

_من با نهال میرم تو اتاق بازی کنیممم.

بعد سریع از جلو چشامون غیب شدن.

من موندم و شراره.رو بهش گفتم:

_ عزیزم، میتونم برم تو اشپزخونه؟ میخوام

شام درست کنم.

با تعجب زل زد بهم:

_این چه حرفیه.شام از بیرون سفارش میدم.

امشب همه خسته ایم.

سر به زیر گفتم:

_ اخه کل روزخواب بودم.الان خسته نیستم.اگه

قابل بدونی شام امشب با من.

بلند شد اومد جلو:

_اینجاخونه ی خودته.هرچیم بخوای تو یخچال

هست.نمیخواستم زحمتت بشه هرجوری که

خودت دوست داری گلم.ولی اول برو یه اتاق

انتخاب کن تا سرت کلاه نرفته.

باخنده سرمو تکون دادمو چمدونم و گرفتم و

رفتم بالا.هرکدوم از بچه ها یه اتاق انتخاب

کرده بودن و مشغول چیدن وسایلشون بودن

نگاهم به دوتا اتاق ته راهروافتاد.وارد اتاق

اولی شدم.گوشه ترین اتاق این ویلا بود.ساده

ولی شیک..سریع وسایلمو چیدمو رفتم پایین تا

شام درست کنم.عجیب بود که هیچ صدایی

نمیومد.با تعجب به دورو برم نگاه کردم که یادم

اومد شراره گفته بود این ویلا عایق

صداس.اینام که همه در اتاقاشونوبستن.بی

حرف رفتم تو اشپزخونه و مشغول شدم.ساعت

حدود 11 شده بود که غذا اماده شد.از پله ها

رفتم بالا و تک تک در اتاقاشونو زدم.خیلی

نگذشت که همه دور میزجمع شدن.

کتی_ به به چه غذایی،چرا زحمت کشیدی؟

_ زحمتی نبود.خوابم نمیومد گفتم شماها

گرسنه نخوابین.

رو به پری گفتم:

_ نهال اذیتت نکرد که؟

_نه گلم طفلی یکم باهام بازی کرد و بعد خوابش برد.

سرمو تکون دادم بی سرو صدا مشغول غذا

خوردن شدیم. انگار همه خسته بودن بعد غذا

برخلاف اصرار بقیه ظرف هارو هم شستم و

رفتم تو اتاقم.خواستم نهالو بیارم که با گریه

خواست پیش پری بمونه.خوب تو دل هم جا شده بودن.

لباسامو عوض کردم و پریدم تو تخت.ساعت

حدود یک بود که چشام افتاد رو هم.

1401/10/14 20:33

قسمت دویست و سه

#203

طبق عادتم صبح زودتر از همه بیدار شده

بودم.خونه تو سکوت محض بود. نمیدونم چرا

حس خوبی به این همه ساکت بودن

نداشتم.ساعت نزدیک 9 بود رفتم تو اشپزخونه

و مشغول چیدن میز صبحونه شدم. کارم تقریبا

تموم شده بود که دیدم شراره خمیازه کشون از

بالای پله داره میاد پایین. با دیدن موهای

شلختش لبخند اومد رو لبام.هنوز متوجه من

نشده بود.تا چشمش بهم خورد با تعجب پرسید:

_ کی بیدار شدی نوال؟؟

لبخند زدم:

_ خیلی وقت نیست.میز صبحونه رو چیدم براتون.

همونجور که بند لباس خواب سبزش و گره میزد

اومد سمتم و منو نشون رو صندلی

دستشو به کمر زد و گفت:

_ ما اومدیم اینجا تفریح کنیم، چند روزی و به

دور از زندگی عادی و روزمره خوش باشیم.

لازم به این کارا نیست.دلم میخواد این چند روز

و مثه ما تنبلی کنی،دیر پاشی، برای غذای مورد

علاقت غر بزنی و حتی هپلی باشی. میفهمی چی میگم؟؟

سربه زیر گفتم:

_اخه نمیخوام سربار باشم.

_اینو درک کن که اینجا تو سربار کسی

نیستی.بابام بخاطر تولدم این سفر و با همراهی

چهارتا از بهترین دوستام بهم کادو داد.کتی

گاهی از تو برام من گفته.من ازش خواستم تو

بیای.دوست داشتم ببینمت.پس منتی سرت

نیست.باشه عزیزم؟؟

_باشه.

_افرین.حالا بزار بقیه بیدار شن بعد صبحونه

میریم بیرون.اینجا خیلی قشنگه باید ببینی می....

داشت ادامه میداد اما با صدای کتی که با تلفن

صحبت میکرد حرفش قطع شد:

_ کی میای؟

_ باشه میگم.

_نه بابا میدونن دیگه..

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:

_نه.

_همینکه که گفتم امروز باید بیای.مثلا مامانم

منو دست تو سپرده هاا.

_منتظرتم.

بعد بی حرف تلفنو قطع کرد.

_ سلام صبح بخیر بر دوستان خل و چلم

اون دوتا گوریل هنوز بیدار نشدن؟؟

یهو یه چیزی مثه جت خورد تو سرش.

اخی گفت که چشمم به دمپایی افتاده، جلو پاش خورد.

_ گوریل اون شوهر از راه نرسیدته.

1401/10/14 20:33

قسمت دویست و چهار

#204

یلدا و پری بالای پله ها وایساده بودن.

با خنده به سرو صداشون نگاه میکردم:

_ دخترااااااااااا

برگشتن سمتم. به میز اشاره زدمو گفتم:

_بفرمایید صبحونه.

سرشون و تکون دادن و همونطور که به کتی

چشم غره میرفتن از پله ها اومدن پایین.

پری_بچه ها الان کجا میخوایم بریم؟

شراره لقمه ای برای خودش گرفت گفت:

_غروب میبرمتون کشتی یونانی و ببینین. الانم

میریم نمایشگاه خزندگان و خانه اعیانی.جای جالبیه.

با هیجان گفتم:

_ خیلی دوست دارم کشتی یونانی و ببینم. به

نظرم جای قشنگیه. مخصوصا تو غروب.

لبخند مهربونی زد و گفت:

_ اره عزیزم. تو غروب که محشره. مطمئنم

ببینیش بیشتر عاشقش میشی.

سرم و تکون دادم. بعد با هیجان زودتر از بقیه

از پشت میز بلند شدم :

_ من میرم حاضر شم.

یلدا و پری و کتی باشه ای گفتن و شراره لبخند زد.

بی حرف از پله ها رفتم بالا. نهال تو تخت پری

خواب بود.میدونستم دیگه الانا بیدار میشه.

اول رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم.

یکم کرم به صورتم زدم. بعد از تو ساکم یه

دست لباس برای نهال برداشتم و از اتاق زدم

بیرون. رو تخت نشستم و اروم مشغول

پوشیدن لباساش شدم.

همزمان پری اومد تو اتاق:

_ چه زود آماده شدی نوال.

_ اوهوم. اخه کاری نداشتم.

به نهال که تازه بیدار شده بود اشاره زدم و گفتم:

_نگاه، دختر گلمم امادس.

خندید:

_ پرت به پر بقیه بخوره الهی. از بس که طولش

میدن ادم خون به جیگر میشه.

شیطون چشمک زدم:

_نمیزارم طولش بدن. خیالت تخت.فقط تو زود اماده شو.

بعد نهال و بغل کردم و رفتم پایین. اول

صورتشو شستم و بهش صبحونه دادم.

_دیشب پیش پری جون خوابیدی؟ دلت برای
مامان تنگ نشد؟

چشاشو جمع کرد و سرشو تکون داد.

_مامان که خیلی دلتنگت بود.پری جون و دوست داری؟

بازم سرشو تکون داد و سعی کرد یه چیزایی

بگه.محکم بغلش کردم:

_من از همه بیشتر دوستت دارم. ما که جز هم کسی و نداریم.

حرفامو نمیفهمید اما محکمتر بغلم کرد.اروم

نوازشش میکردم.میدونستم دوست داره. اروم

میشد. سرمو که چرخوندم نگاهم به کتی افتاد.

نمیدونم چرا نگاهش رنگ غم گرفت:

_چیزی شده؟

من من کنان گفت:

_ن نه...نه چیزی نشده عزیزم. اماده این؟

بچه ها منتظرن.

نهال و کشیدم بغلم:

_اماده ایم عزیزم بریم.

تو حیاط که رفتم نگاهم به یه ماشین دیگه

افتاد . با تعجب پرسیدم:

_این ماشین کیه؟

دست پاچه شد. هول گفت:

_نمیدونم والا.حتما بابای شراره فرستاده.

بعد سریع از کنارم رد شد و با یلدا مشغول حرف

زدن شد.متعجب از رفتارش شونه هامو انداختم

بالا و سمت ماشین رفتم.

خیلی طول نکشید که تو ماشینا تقسیم شدیم و حرکت

1401/10/14 20:34

کردیم.

******************************

1401/10/14 20:34

آب..اروم زیر لب زمزمه کردم:

_به پیش روی من،تاچشم یاری میکند، دریاست.

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست.

در این ساحل که من افتاده ام خاموش،

غمم دریا ، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست..

خروش موج ، با من می کند نجوا

که هر *** دل به دریا زد رهایی یافت.

که هر *** دل به دریا زد رهایی یافت ...

باصدای آشنایی به خودم اومدم:

_ سلام

1401/10/14 20:34

قسمت دویست و پنج

#205

تقریبا ساعت 2بود که بازدیدمون از نمایشگاه

خزندگان و خانه اعیانی تموم شد. واقعا جالب

و قشنگ بودن. قرار شد تو یه رستوران

ناهار بخوریم و یکم توشهر دور بزنیم بعد

نزدیک غروب بریم سمت کشتی یونانی..شراره

جلوی یکی از رستورانا نگه داشت و پیاده

شدیم. همه دور یه میز نشستیم و بعد اینکه

گارسون سفارشارو گرفت،رفت.

-- میگم اینجا هم قشنگه هااااا.

یلدا ریلکس زل زد به پری و گفت:

_عزیزم تنهایی به این نتیجه رسیدی یا کسی کمکت کرده؟؟؟؟

شراره و کتی زدن زیر خنده. به زور جلوی

خندمو گرفتم. من که دقیق نمیشناختمشون

میترسیدم ناراحت شه.

_ هر هر هر.. زهرمار. بیشعورا. فقط بلدین

بزنین تو ذوق ادم.بامن حرف نزنید دیگه.

بعد نهال و از بغلم گرفت باهاش مشغول بازی

شد.بقیه که دیدن یکم اوضاع قمر در عقربه،

مظلوم ساکت شدن.

کتی_ پری جوووووون

_ درد بی درمون.

کتی بی هوا زد تو سرش:

_ دارم مثه ادم باهات حرف میزنم. لیاقت نداری که. گمشو اصن.

قیافه هاشون خیلی خنده دار شده بود.

با خنده گفتم:

_ دوست باشید فرزندانم. دوست باشید.

شراره اومد حرف بزنه که یلدا شبیه این قحطی زده هاگفت:

_هیس هیس. دارن غذا رو میارن. وای چقد گرسنمه.

شراره لبخند زورکی زد و از پشت دندونای کلید شدش گفت:

_ خاک تو سرت. مگه از سومالی اومدی؟ ببند ابرومون رفت.

یلدا مظلوم زل زد بهش و ساکت شد. گارسون

میز و که چید رفت و همه مشغول شدیم..

****************************

نزدیک غروب بود رسیدیم کشتی یونانی. محو

زیباییش شده بودم. چه ارامشی داشت.

رفتیم سمت قسمتی که خلوت تر از جاهای دیگه

بود. دور هم رو ماسه ها نشستیم و زل زدیم به

آب. حس میکردم کتی یکم نگرانه.دستمو

گزاشتم رو دستش:

_ عزیزم چیزی شده؟حس میکنم یکم اضطراب
داری..

با حرفم هول شد.

_ کی؟ من؟ نه نه اشتباه میکنی.چیزی نیست که.

بیشتر تعجب کردم.اما چیزی نگفتم. اگه

میخواست بگه خودش بهم میگفت دیگه.

دلم میخواست یکم قدم بزنم. پا برهنه.. لب

ساحل. دلم میخواست پاهام دریارو لمس کنه. روبه جمع گفتم:

_من یه مسیر و میخوام قدم بزنم.. کسی با من میاد؟؟

پری داشت بلند میشد که شراره جلوش و گرفت:

_نه نوال جان.خودت برو عزیزم. نهال و ما نگه

میداریم.یکم اینجاها بگرد و برگرد.

بچه که نبودم.معلوم بود یه چیزیشون هست.اما

بازم چیزی نگفتم و سرمو به معنی باشه تکون

دادم. کنار ساحل شروع کردم به قدم

زدن.ضربه های اروم موج رو پاهام حس خوبی

بهم میداد.یهو دلم گرفت..نمیدونم چم شده بود.

دلم هوای بابامو کرد.همون موقع هایی که دریا

نداشتیم اما کنار همون رودخونه ی کوچیک

پشت خونه آب بازی میکردیم.

زل زدم به

1401/10/14 20:34