The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت دویست و پنجاه و سه
#253

چیزی نگفتم. تو این شرایط به نظرم سوال

مسخره ای بود.بی حوصله رفتم سمتش و

نهال و بغل کردم.اروم گفتم:

_ممنونم کتی.

بعد سمت در عمارت حرکت کردم:

_ کجا میری؟

پشتم بهش بود. همون جور گفتم:

-- میرم سوییت خودمون.

به تنهایی احتیاج دارم.

بعد قبل اینکه حرفی بزنه از در زدم بیرون.

قدم زنون سمت خونه نقلیمون رفتم.

نگاهم به شاخه های اویزون درخت ها افتاد.

بی خیال و بدون غصه واسه خودشون

میرقصیدن. شایدم پر از غصه، کسی چه می

دونه؟ همونجور که زندگی منو مجبور می کنه

که به سازش برقصم همونجورم باد این شاخه

هارو مجبور به رقصیدن میکنه.دلم یکم ارامش

میخواست.ازون مدلایی که وقتی دلم میگرفت

بغل مامانم بهم میداد.یا ارامشی که نوازش

پنجه های مردونه ی بابام تو موهام

داشت..نفسای لرزونمو دادم بیرون

انگار غمای من تمومی نداشت.

دیگه نمیخواستم غمام تموم شه، انقدر بریده

بودم که میخواستم خودم به پایان برسم.

پاهام سست شد.نهالو محکمتر بغل کردم.

زانو زدم زمین.صدای هق هق های ارومم تو باغ

پیچید. نگاهم به صورت وحشت زده نهال افتاد

که به اشکام خیره شده بود.سرشو چسبوندم به

سینم تا نبینه. مثه گهواره تکونش میدادم و

همونجور صدای لرزونم شروع کردم به خوندن:

دلم گرفته آسمون ،نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم،نمیتونم شِکوه کنم

انگاری کوه غصه ها،رو سینه من اومده
باز داره باورم میشه ،خنده به من نیومده

دلم گرفته آسمون،از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی،یه عمره که در به درم

حتی صدای نفسم ،میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنِ یه کوله بار شب بسم

دلم گرفته آسمون یه کم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گِله کن

منو به بازی میگیرن عقربه های ساعتم
برگه تقویم میکُنه لحظه به لحظه لعنتم

نچرخ زمین،نچرخ زمین به دور من
اینطوری آروم میگیره،یه آدم شکسته تن

1401/10/15 20:12

قسمت دویست و پنجاه و سه
#253

نهال اروم شد و هق هقای منم به سکسکه

تبدیل شده بود.اروم از جام بلند شدم که یهو

صدایی پشت سرم شنیدم.

با ترس برگشتم و دور تا دورمو نگاه کردم،

کسی نبود. دیگه توجهی نکردم و سمت

سوییت حرکت کردم

********************************

یه ماه از نبودن مامان میگذشت .

یه ماه بود که خونه ماتمکده شده بود.

دوروز بعد از مراسمش تو خونه موندم و بیرون

نرفتم. از اتابک خبری نبود.از روز دوم دوباره

کارمو شروع کردم. ساکت و کم حرف.گاهی

کتی به دیدنم میومد ولی انقد بی حوصله بودم

که طفلی پا میشد میرفت.

بعضی وقتاهم نهال و میبرد بیرون.

میگفت تو خودتی باختی بچه چه گناهی داره؟

راست میگفت. نهال خیلی تحت تاثیر من قرار

میگرفت و این مدت بخاطر ضعف من تو

خودش رفته بود. علاوه بر اینا یه مدت بود که

درد معدم ازارم میداد و غذارو پس میزدم.

یه بار که کیان حالمو دید باهام کلی دعوا کرد

که چرا بهش نگفتم و با اخمای توهم برام دارو نوشت.

تو این چند روز خیلی هوامو داشت.

بهم خوبی میکرد اما دلم راضی نبود.

حس میکردم بهم ترحم میکنه و بدم میومد.

حتی دوبار هم در مقابل منه مبهوت به زور

مجبورم کرد که اماده شم تا بریم بیرون و

بستنی مهمونم کرد. با اینکه دل و دماغشو

نداشتم اما باید اعتراف کنم که مزه ی اون

بستنی هنوز زیر زبونم مونده..نگاه های عجیب

و خیرش گاهی زیاد رو نروم بود اما دیگه الانا

کمتر بهش توجه میکنم.عادت کردم به اینکه

کیان هرچند وقت یکبار تغییر کنه. الانم که

بخاطر فوت مادرم دلش برام سوخته بود.

1401/10/15 20:13

قسمت دویست و پنجاه و چهار

#254

دلم برای مامان تنگ بود. محض رضای خدا هم

برای ارامش من حتی به خوابمم نیومد.

داشتم عمارت و تمیز میکردم.

اصلا تو این دنیا نبودم. بدون اینکه متوجه شم

جلو اینه قرار گرفتم و مشغول تمیز کردن لکه

های روش شدم. تند تند داشتم میسابیدم که

یهو نگاهم به چشمای بی روحم تو آینه گره خورد.

دستام شل کنارم افتاد پایین.

این دختر شکسته من بودم؟؟؟؟

زیر چشام سیاه شده بود و صورتم مثه روح

سفید بود.صورتم نیاز به یه اصلاح اساسی

داشت اما حوصله ای نبود.

نگاهم به لباسای سیاه تنم افتاد.

انقد غریب و بی *** بودم که

هیچکس نبود بیاد لباس سیاهمو از تنم در بیاره.

هرچند من تا همیشه سیاه پوش عزای مادرم

بودم اما این از غریب بودنم تو این شهر کم نمیکرد.

سرمو انداختم پایین و خسته نفسمو پر صدا

دادم بیرون.. نمیدونم چقد گذشت که وقتی

سرمو بلند کردم از تو اینه نگاهم به سیاهی چشماش گره خورد.

تکیه داده بود به دیوار و دست به سینه نگام

میکرد. بی حرف اومدم از کنارش رد

شم که مچ دستمو گرفت:

_داروهاتو خوردی؟

سرد و یخی گفتم:

_ نه

_باید حتما زور بالا سرت باشه؟؟ حتما باید

دوباره از درد معده بپیچی تا رعایت کنی؟

بی روح زل زدم به چشماش، لبام تکون خورد:

_ ولم کن.

از پشت دندونای کلید شدش گفت:

_ مجبورم نکن که طوری دیگه باهات رفتار کنم.

سگم نکن.مثه یه دختر خوب

هرچی که گفتم میگی چشم.

هیچی نگفتم

1401/10/15 20:13

قسمت دویست و پنجاه و پنج

#255

کاش خستگیمو از نگاهم میخوندن.

ساکت زل زدم بهش. نمیدونم تو نگاهم

چی دید که کلافه گفت:

_میخوای خودکشی کنی؟ نوال تو بچه نیستی

به خودت بیا.دخترت داره از دست میره.

از کی تاحالا انقد خودخواه شدی؟

بازم سکوت...خودخواه نشده بودم فقط خسته

شدم.کمرم خم شده بود و کسی نمیدید.

حوصله ی بحث نداشتم.

اومدم دستمو محکم از تو دستش بکشم بیرون

که چون سفت مچمو گرفته بود یه دفعه پرت

شدم سمتش. اونم برای اینکه از افتادنم

جلوگیری کنه دستشو دور کمرم حلقه

کرد.بخاطر شدت پرت شدنم سرم پایین بود.

اروم سرمو بلند کردمو زل زدم تو چشاش.

مات بهم نگاه میکرد. دستم رو قلبش بود.

شوکه شده بودم. انتظار این اتفاقو

نداشتم.دستمو محکم به سینش فشار دادم تا

ازش فاصله بگیرم اما حلقه ی دستاشو

محکم تر شد. دوباره ترس تو قلبم لونه کرد:

_کیان

هیچی نگفت.قلبم محکم میزد. من ازین

سکوتاش خاطره خوبی نداشتم.صدام لرزید:

_ول..م ک..ن

بازم چیزی نگفت. بدنم شروع به لرزیدن کرد.

تو اوج ترسم یهو صدای بم مردونش بلند شد:

_ چرا میلرزی؟

یه قطره اشک چکید رو صورتم. با صدایی که

انگار از ته چاه در میومد گفتم:

_ بزار برم..

انگشتشو اورد بالا و جلوی چشمای متعجب

من قطره اشک رو گونمو گرفت.

انگار تو این دنیا نبود:

_ نبینم گریه کنی..

1401/10/15 20:13

قسمت دویست و پنجاه و شش
#256

با ترس نگاش کردم. اروم لبخند زد.

این حرکات واقعا ازش بعید بود و من هیچ

سردرنمیاوردم چخبره. فقط میدونستم اینجور

تو حصار دستاش بودن غلطه.

با لحن پر التماسم گفت:

_خواهش میکنم بزار برم.

_اول داروهات.

_باشه. باشه میخورم.گوش میدم به حرفت.

یهو نگاهش رنگ شیطنت گرفت.

با چشماش به قوطی دارو ها اشاره کرد و

اروم لب زد:

_همین حالا.

پرحرص دستمو سمت داروها که

روز میزکنارش بود دراز کردم و

قرصمو گزاشتم دهنم.

_حالا ولم کن.

اروم حلقه ی دستاشو باز کرد.

انقد خجالت کشیدم که تند از جلوی چشماش

غیب شدم. جای دستاش دور کمرم میسوخت.

این چه حالی بود دیگه؟؟

و یه سوال مهم تر:

_ کیان چش شده بود؟

کلافه از فکرای بی سرو ته و بی نتیجه سرم و

تکون دادم رفتم تا برای شام غذا بپزم.

هرچی که فکر میکردم تهش به یه چیز میرسیدم

اونم ترحم بود. تو چشماش دلسوزی موج میزد

و من ازین حس متنفر بودم. غذا که اماده شد

به نهال غذا دادم همزمان صدای ایفون بلند شد

با دیدن کتی بی حرف درو باز کردم و دوباره

رفتم سراغ نهال.

1401/10/15 20:13

قسمت دویست و پنجاه و هفت

#257

باهاش مشغول بودم که کتی سلام کرد.

با لبخند زورکیم جوابشو دادم:

_ سلام عزیزم. خوش اومدی

اروم گونمو بوسید :

_خوبی؟

نفسامو پرصدا دادم بیرون.ازین سوالای تکراری خسته بودم:

_خوبم توچطوری؟

_قربونت . کیان کجاست؟

با دستمال دور لب نهال و تمیز کردمو گفتم:

_ فکر کنم رفت دوش بگیره

_ باشه. من اومدم نهال و ببرم.

یکی از دوستام با بچش میخواد بیاد پیشم

گفتم نهالم سرگرم شه.

_اذیتت میکنه..

در حالی که بغلش میکرد گفت:

_ نمیکنه. من رفتم . فعلا.

بعد بدون اینکه منتظر حرفی از

طرف من باشه از در زد بیرون.

میز شام و چیدم و کیان و صدا زدم. صدای

اومدمش بلند شد که از همون فاصله بهش

خبر دادم که دارم میرم. باشه ی بلندی گفت

و از در عمارت زدم بیرون.

ساعت 10شب بود.خستگی ازم میبارید.

دلم میخواست برم تو تخت مامانم و اروم

بخوابم.در سوییتو باز کردم. تو سکوت محض

فرو رفته بود. خوشحال بودم که اتابک یه مدت

پیداش نیس. راحت شده بودم. بدون اینکه

چراغو روشن کنم لباسامو در اوردم و رفتم

تو تخت مامان. به ثانیه نکشید که خوابم برد.

1401/10/15 20:14

قسمت دویست و پنجاه و هشت
#258

هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم تو جام

حرکت کنم. خسته از تقلای زیاد چشمای

خواب الودمو باز کردم.

گیج زل زدم به خودم و دست و پام که به تخت

بسته شده بود.درک نمیکردم چیشده.

بوی سیگارش که پیچید حالت تهوع بهم دست

داد. پس بالاخره برگشته بود .

اخمامو کشیدم توهم و در حالی که سعی

میکردم مچ دستامو باز کنم رو بهش گفتم:

_این چه غلطیه که کردی؟

گمشو بیا دست و پامو باز کن.

با قامت خمیدش کنار پنجره ایستاده بود و

سخاوتمندانه دود سیگارشو تو هوا پخش

میکرد.از حرص صورتم قرمز شده بود

_اتابک گفتم بیا من و باز کن وگرنه بلایی به

سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن.

صدای پوزخندش بلند شد.

اروم اومد سمتم. نگاهی به سیگار روشن تو

دستش کرد و گفت:

_دوباره تکرار کن.

سرمو بلند کردم و آب دهنمو سمت پاش پرت

کردم.رگه های قرمز تو چشماش ترسناکش کرده

بود.دروغ چرا؟ ترسیده بودم.

یه دختر تنها تو یه خونه ته باغ با یه مرد معتاد

عقده ای،ترسناک بود. آب دهنمو قورت

دادم.اومدم لب باز کنم اما با درد عمیق پشت

دستم که تمام وجودمو سوزوند چنان جیغی

کشیدم که احساس کردم پرده گوشم پاره شد.

با درد نگاهی به سمت دستم انداختم که جای

سوختگی سیگار نابودش کرده بود.نفسم بالا

نمیومد:

_کثافت..ا..ین چه..کاری..بو..د؟؟

1401/10/15 20:14

قسمت دویست و پنجاه و نه
#259

قهقهه ی وحشتناکی سر داد که تنم لرزید.

با لحن ترسناکی گفت:

_تازه اولشه .کجاشو دیدی؟

و دوباره بلند خندید و از در اتاق زد بیرون.

دستم خیلی میسوخت. از درد لبامو گاز

میگرفتم.معلوم نبود کدوم گوری رفته.

دوباره صدام بلند شد:

_کجا رفتی ؟ بیا دستامو باز کن.

بخدا قسم میکشمت. اشغال دستمو باز کن.

خسته شده بودم از بس صداش زدم.

بیحال چشمامو رو هم گزاشتم.

خیلی نگذشت که با صدای در چشامو باز کردم.

ولی با چیزی که تو دستاش دیدم دلم هری

ریخت پایین.در حالی که چشمام به اون سیخ

داغ که از تو منقلش در اومده بود، میخکوب

شده بود با وحشت پرسیدم:

_این..چیه دیگه؟

لبخند کثیفی اومد رو لبش:

_هرادمی واسه هر کاری که میکنه یا هر زر مفتی

که میزنه باید تاوان بده.

حالا نوبت توعه. باید تاوان زر های مفتی

که سر تشییع جنازه زدی و اون غلطی

که کردی و بدی.

باید برای کل این سال هایی که بخاطر

چندرغاز تحقیرم میکردی تاوان بدی..

تنم لرزید. میخواست چیکار کنه؟

حتی از فکر کارایی که ممکن بود ازش

سر بزنه به مرز جنون میرسیدم.

نزدیکم شد و بالای سرم وایساد.

داشتم سکته میکردم. با صدای لرزون گفتم:

_ دستت بهم بخوره روزگارتو سیاه میکنم.

همش حرف بودم. میخواستم اخرین تیرمو

هم رها کنم.اما انگار فایده ای نداشت.

یه تیکه پارچه رو به زور تو دهنم فرو کرد و

بعد با شالم روی دهنمو بست. از ترس

چشمام دو دو میزد . انگار دیوانه شده بود.

1401/10/15 20:14

قسمت دویست و شصت
#260

دستش که سمت دکمه های لباسم رفت

چشام از شدت وحشت گشاد شد.

خودمو تکون میدادم و با صدای نامفهومی

که از دهنم در میومد سعی داشتم کمک بخوام.

اما فایده ای نداشت.

ترس تو وجودم رخنه کرده بود.

کامل که دکمه هامو باز کرد زل زد به بدن

سفیدم. حالم از نگاهش بهم میخورد.

همونجور که نگاهش به شکمم بود گفت:

_بدنت زیادی بی لکه. نظرت چیه یکم روش

نقاشی کنیم؟

بعد قبل ازینکه منظورشو بفهمم یهو اون سیخ

داغ که از شدت حرارت زیاد قرمز شده بود

گزاشت رو شکمم.و صدای زجه ی من با شال

جلوی دهنم خفه شد. پشت سر هم جیغای خفه

میکشیدم.با لذت زل زد بهم صدای قهقهه اش

روحمو آزار میداد. احساس میکردم حنجرم

زخم شده بود. انقد درد داشتم که دلم مرگ

میخواست.با صدای خفه زجه میزدم از خدا

کمک میخواستم.درد میکشیدم و اون

میخندید.بوی گوشت سوخته ی بدنم بلند شده بود.

_این بابت بابت اون سیلی هایی که تو قبرستون

بهم زدی.بابت تموم اون کارایی که این مدت

کردی.حالا هروقت نگاهت به بدنت میوفته

یادت نمیره که اتابک کیه و چه کارایی ممکنه ازش سر بزنه.

بی حال شده بودم که وقتی برای

فشار دستشو رو شکمم زیاد کرد جیغ

وحشتناکی کشیدم و از حال رفتم.

**********************ا

نمیدونم ساعت چند بود که با درد وحشتناک

سوختگی چشامو باز کردم.

نمیتونستم تکون بخورم. نفسم از درد بالا

نمیومد.تمام جونم ناله شده بود و از لبام

خارج میشد. دستامو ازاد کرده بود

اما خبری از خودش نبود.

اروم سرمو بلند کردم و نگاهم به زخم

روی شکمم افتاد. پوستم جمع شده بود و به

حالت تهوع آوری خون روش خشک شده بود.

1401/10/15 20:14

قسمت دویست و شصت و یک
#261

نگاهم به ساعت افتاد که 12 رو نشون میداد.

با یاد کیان آهم بلند شد. حتما دوباره بابت

تاخیرم غر میزد . اما یهو یادم اومد که گفته

بود امشب شیفته پس نمیومد.

پر درد نفسمو دادم بیرون.

چقد حالم بد بود. بالاخره زهر خودشو ریخت و

رفت. و من چقدر خدارو شکر کردم که نهال

پیش کتی بود.وگرنه معلوم نبود اتابک بخاطر

کینه اش چه بلایی سر اون می اورد.

از شدت درد چشام خیس شده بود قطره

های درشت اشک سر میخورد رو صورتم.

زیر لب خدارو صدا میزدم.تا شب مثل مار

به خودم پیچیدم. حتی دم و بازدم

نفسهامم درد داشت.اخر شب با درد

از جام پاشدم و دولا سمت

جعبه ی کمک های اولیه رفتم. پماد

سوختگی و باند و برداشتم و دوباره تو تخت

دراز کشیدم. یه ذره از پماد و به انگشتم زدمو

با درد زیاد رو زخمم پخشش کردم. دیگه

نبستمش گزاشتم یکم هوا بهش بخوره

سعی کردم چشامو ببندم تا بتونم بخوابم.

باید تا فردا حداقل سر پا میشدم.نمیخواستم

کیان یا کتی چیزی بفهمن.

خودم به حساب اون اتابک مفنگی

میرسیدم.چشامو بستم و بعد حدود دوساعت

درد کشیدن بالاخره از بی حالی خوابم برد.

*******************************

صبح به زور از جام بلند شدمو رفتم جلوی آینه

قدی تو اتاق.شکمم داغون شده بود.

دوباره پماد و اروم به شکمم زدم و

یه لباسی که خیلی گشاد بود پوشیدم تا به

زخمم نچسبه. خیلی وحشتناک بود. تو عمرم

همچین دردی و حس نکرده بودم. با سرعت

لاکپشتی از در سوییت زدم بیرون.

ماشین کیان نبود پس هنوز نیومده خونه.

نفسمو پرصدا دادم بیرون و زیر لب خداروشکر کردم.

در عمارت و باز کردم و وارد شدم.

ساعت 8 بود. دیگه کم کم باید پیدا میشد.

با درد زیاد میز صبحونه رو چیدم که صدای

چرخیدن کلید تو در و شنیدم و پشتش صدای

اروم کتی که باز داشت سر به سر کیان میزاشت.

1401/10/15 20:15

قسمت دویست و شصت و دو

#262

جلوی ورودی اشپزخونه بود که چشمم بهشون

افتاد. نهال بغل کتی بود و شیطنت میکرد.

با بی حالی ناشی از درد زیادم اروم

سلام کردم که کتی جوابمو داد و

یهو نگران اومد سمتم:

_ عزیزم چرا رنگت پریده؟

لبخند زورکی زدم و گفتم:

_ نمیدونم حتما فشارم پایینه.

نگاهم به کیان افتاد که از پله ها میرفت بالا.

دوباره صدای کتی بلند شد. اروم گفت:

_پریودی؟

دستمو گرفتم به میز و نشستم رو صندلی:

_ نه. فقط یکم معدم درد میکرد.

نهال و ازش گرفتم و رو میز نشوندمش

بخاطر دردم نمیتونستم بغلش کنم.

رو لپشو بوسیدم که دستشو محکم انداخت دور

گردنم و یه اصواتی شبیه مامانی رو هی

تکرار میکرد. اروم لپشو کشیدم:

_ شیطون مامان دلم تنگ شده بود برات. خوش گذشت؟؟

محکم دستاشو کوبید بهم.

بعد به میز صبحونه اشاره زد که فهمیدم گرسنشه.

رو به کتی گفتم:

_ بیا بشین صبحونه بخور. منم به نهال بدم.

سرشو تکون داد و نشست. از وقتی که مامان

فوت کرد کتی مجبورم کرده بود که اکثرا

غذارو با اونا بخورم. خیلی نگذشت که

کیان از اتاقش زد بیرون و پشت میز

صبحونه نشست. همونجور که مشغول

خوردن بود گفت:

_من و کتی امشب و فردا شب شیفت داریم.

نمیایم خونه.این دوشب و تو عمارت بمون

نمیخوام ته باغ تنها باشی.

با درد لبخند غمگینی رو لبام نشست که از

چشمای تیزبینش دور نموند.

اگه میدونست که دیشب چه بلایی سرم اومده

دیگه نگران تنها بودنم نبود.

یهو با حس گرفته شدن دستم از تو فکر اومدم

بیرون. نگاهم به چشمای نگران کتی افتاد:

_ خوبی نوال؟

سرمو انداختم پایین و اروم اره ای

گفتم که دوباره گفت:

_ پس چرا جوابمو نمیدی؟

با تعجب گفتم:

_ مگه صدام زدی؟

نگاهش غمگین شد:

_ ولش کن عزیزم. حواست نبود.

میخوای من نرم بمونم پیشت؟

تند سرمو تکون دادم:

_ نه کتی نیازی نیست. برو به کارات برس.

منم تو عمارت میمونم. حواسم به اینجا هست.

1401/10/15 20:15

قسمت دویست و شصت و سه

#263

تردید تو چشماش موج میزد اما وقتی که با

اطمینان چشامو رو هم گزاشتم

لبخند ملیحی رو لباش نشست.

_ اومدیم یکم وسایل مورد نیازمونو بگیریم و

بریم.اگه کاری هم داشتی با گوشی من یا کتی

تماس بگیر. هر موقع از ساعت بود مشکلی

نیست. فهمیدی؟

سرمو تکون دادم و تشکر کردم.بعداز خوردن

صبحونه اونا رفتن وسایلشون و جمع کنن

و منم با اینکه درد داشتم اما برای اینکه شکی

نکنن اروم اروم مشغول جمع کردن وسایل روی

میز بودم. حدود ده دقیقه نگذشته بود که با

صدای کیان که از بالای پله ها میومد رفتم

سمت ورودی اشپزخونه:

_ بله کاری داری؟

نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ بیا تو اتاقم.

دوباره نگاهم به پله ها خورد. کم درد داشتم

حالا باید با این زخم پله هارم بالا میرفتم.

نمیدونستم با نهال چیکار کنم. نه میشد بغلش

کنم نه میشد بزارم رو میز بمونه. ناچار برای یه

لحظه بلندش کردم و رو صندلی گزاشتمش که

از درد صورتم کبود شد. نشستم رو مبل تا یکم

بهتر شم. چند دقیقه که گزشت از جام پاشدمو

از پله ها رفتم بالا. اروم اروم نفس میکشیدم که

جای زخم شکمم نسوزه. تقی به در زدم که با

گفتن بیا تو وارد شدم.

رو تختش نشسته بود:

_ چیشده؟

نگاهی بهم انداخت و از تو کشوی کنار تخت یه

بسته پول اورد بیرون.

_اینو پیش خودت نگهدار

با تعجب گفتم:

_ ولی من تازه حقوق گرفتم.

اخماش رفت توهم:

_ میدونم ولی نگهدار شاید لازمت شد

_ نه احتیاجی ندارم

دست به سینه بهم گفت

_ چرا باید برای گوش کردن حرفام زور بالای

سرت باشه؟ مگه نمیگم بگو چشم؟

کلافه از بحثای بیخودی پول و از دستش

گرفتمو تشکر کردم.

اومدم از در برم بیرون که صدای ارومش بلند شد:

_ مواظبه خودت باش.

یهو لپام از خجالت سرخ شد و تند از در زدم بیرون.

1401/10/15 20:15

قسمت دویست و شصت و چهار

#264

ده دقیقه نگذشت که کتی و کیان باهم خارج

شدن. بعد من موندم و یه عمارت درندشت. از

طرفی هم نفس راحت کشیدم. چون دردم

وحشتناک بود و این دو روز باعث میشد یکم

استراحت کنم و اروم تر شم. تلویزویون و برای

نهال روشن کردم و پماد سوختگی و برداشتم و

رفتم تو دستشویی. دکمه های لباسمو باز کردم

که با دیدن زخمم حالم بهم خورد. تاول های

بدی زده بود. اول پمادای قبلیو با بدبختی تمیز

کردم و با گریه یه مقدار پمادو رو انگشتم زدم و
رو شکمم پخشش کردم.

کارم که تموم شد از در زدم بیرون.

و کنار نهال دراز کشیدم.

اون کارتون میدید و من نفهمیدم کی خوابم برد.

*****************************

دوروز به سرعت برق و باد گذشت.

دیگه خبری از اتابک نبود و زخم تنم هرچند

هنوز درد داشت و تاولاش پخته شده بود اما

وضعیت بهتری داشتم.کیان زنگ زده بود گفت

که برای ناهار میان خونه و منم مشغول پختن

ناهار شدم. نزدیکای دو بود که صدای ماشین

کیان تو حیاط اومد. از پنجره نگاهی بهشون

کردم که از ماشین پیاده شدن.خستگی تو

صورتشون موج میزد. لبخند اروم رو لبام نقش

بست. وارد عمارت که شدن لبخند زدم و

دستمو سمت کتی دراز کردم:

_ سلام

برخلاف انتظارم جوری محکم بغلم که کرد

که با برخورد بدنش به زخمم صدای آخم بلند

شد..ازم فاصله گرفت با نگرانی پرسید:

_ چیشد؟

چشامو از درد رو هم فشار دادم. ناخوداگاه

دستمو رو شکمم گزاشتم به زورگفتم :

_ چیزی نیست کتی.

_ یعنی چی که چیزی نیست. دلت درد میکنه؟

سعی کردم طبیعی باشم. با خنده زورکی گفتم

_نه بابا کتی جان. چی میخواستی بشه؟ ناهار

امادس. بیاین سرمیز.

نگاهم به نگاه مشکوک کیان گره خورد.

سرمو انداختم پایین که کتی گفت:

_ نه من کار دارم باید برم گلم. اومدم از تو اتاق

یه پرونده بردارم و برم.

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.

با کیان از پله ها رفت بالا و بعد گرفتن پوشه ی

مورد نظرش بعد از خدافظی از خونه زد بیرون.

رو مبل نشسته بودم و همچنان دستم رو شکمم

بود،که سنگینی نگاهشو حس کردم.سرمو که

بلند کردم دیدم به دیوار رو به روم تکیه داده و

دست به سینه ، موشکافانه نگام میکرد.

1401/10/15 20:16

قسمت دویست و شصت و پنج

#265

هول نگاهمو ازش دزدیدم و به صورت خیلی یه

دفعه ای دستمو از رو شکممم کشیدم و از جلوی

چشاش غیب شدم.رفتم تو اشپزخونه و الکی

خودمو مشغول اماده کردن غذا کردم.صدای

قدماش اومد،پشت سرم وایساده بود. با صدای

محکم و مردونش گفت:

_برگرد.

پر استرس برگشتم سمتش.

لبخند زورکی زدم و گفتم:

_چیزی شده ؟؟

با ارامش عجیبی که تو صورتش بود گفت:

_لباستو بزن بالا.

متعجب گفتم:

_ چی؟

_ لباستو بزن بالا

اخمام رفت تو هم:

_ خجالت بکش. متوجه هستی که چی میگی؟؟

ریلکس نگام کرد.پر اخم اومدم برم بیرون که

یهو دستشو دور کمرم پیچید و جلوی چشمای

وحشت زدم دو طرف مانتومو محکم

کشید.دکمه های لباسم هرطرف پرت

شدن.چون زخم تنم هنوز تازه بود زیر مانتو

چیزی نپوشیده بودم.با خجالت بدی دستامو

حفاظ تنم کردم.یه قطره اشک رو گونم چکید.

نگاهش که به زخمم خورد مات موند. تو همون

حالت،زانو زد جلوی شکمم و اروم جای

سوختگی و لمس کرد.با درد صداش زدم:

_ کیان..

انگار چیزی و که میدید باور نمیکرد. بیشتر

زخممو لمس کرد که نالم بلند شد:

_ کیان..

صدای نعره اش کل عمارت و لرزوند:

_ کی اینکارو باهات کرده؟؟

سکوت کردم.نگاهش که به چشمای خیسم افتاد

در مقابل نگاه غیر قابل باور من، یهو آغوشش

شد مرهم جسم خستم، شوکه از حرکتش دستام

کنارم افتاد پایین. با صدای بم مردونش اروم زیر

گوشم لب زد:

_فقط بهم اسمش و بگو

_ کیان..

_هیش

چونه ی لرزونمو تو دستاش گرفت با انگشتش

قطره اشک سمج رو گونمو پاک کرد:

_ فقط یه اسم..

لبای لرزونم از هم باز شد:

_ اتابک..

سرش رو شونم قرار گرفت و نفهمیدم چجوری

صدای ارومش ، ارامش قلبم شد:

_ نمیزارم دیگه ازارت بده

1401/10/15 20:16

قسمت دویست و شصت و شش
#266

به هق هق افتاده بودم که یهو دستشو انداخت

زیر زانوهام و بلندم کرد. با ترس

چنگ زدم به لباسش که زل زد به چشمام.

انگار ترس و تو چشمام خوند.

با صدای ارومش گفت:

_ نترس میخوام بزارمت رو تخت.

اروم چشامو بستم. درد سوختگی پدرمو در

اورده بود. انقد این چند روز اذیت شدم که

دیگه تحمل ایستادن نداشتم. برای همین سکوت

کردم.اروم منو رو تخت گزاشت.

با خجالت دو طرف مانتو مو رو هم کشیدم

تا بدنممو بپوشونم. بی تفاوت از اتاق خارج شد

و چند لحظه بعد با کیف تو دستش اومد رو

گوشه ی تختم نشست. کیفشو باز کرد و چند

نوع پماد و گازاستریل و یه سری لوازم که

اسمشو نمیدونستم اورد بیرون.

با تعجب زل زدم بهش:

_ چیکار میخوای بکنی؟

همونجور که با لوازمش مشغول بود گفت:

_باید زخمتو ضد عفونی کنم. وگرنه چرک بدنتو میگیره.

بعد دستشو سمت مانتوم اورد که با خجالت

جلوشو گرفتم. سرشو اورد بالا و زل زد بهم.

با من من گفتم:

_ خودم..انجامش میدم.

اخماش رفت تو هم:

_ تو راجب من چی فکر کردی؟ فکر کردی انقد

کثیفم که به بدن آش و لاشت به چشم بد نگاه

میکنم؟ یادت رفته من دکترم؟ روزی صد تا

بیمارو چک میکنم اگه نگاهم به هر بیماری

کثیف باشه که عوضی روزگارم. نگاه به زخمت

کردی؟ معلومه که مال چند روز پیشه چجوری

سرپا موندی؟ چرا حرفی نزدی؟ نوال زخمت

داره چرک میکنه. بزار کارمو بکنم.

1401/10/15 20:16

قسمت دویست و شصت و هفت

#267

دستام شل شد. وقتی دید دیگه مقاومت نمیکنم

اروم مانتومو کنار زد. از خجالت چشمامو بسته

بودم. نمیدیدم که چیکار میکنه.

حرکت انگشتاشو رو بدنم حس میکردم.

یه لحظه درد بدی پیچید تو تنم که لبامو گاز گرفتم.

_نوال

اروم چشمامو باز کردم:

_دردت گرفت؟

با صدای لرزون گفتم:

_مهم نیست.

نفسشو پر صدا داد بیرون.

_ تموم شد.

تشکر کردم و خواست از جام بلند

شم که صداش اومد:

_ کجا؟

_ کارام مونده برم انجام بدم

نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم انداخت و گفت:

_ همین الان زخمتو پانسمان کردم. بعد تو

میخوای پاشی بری کار انجام بدی؟ نمیخواد.

بخواب استراحت کن. کاری نداریم. برای نهال

کارتون میزارم سرگرم شه.

_اما..

از شونه هام گرفتو اروم خوابوندتم تو تخت.

لبخند زدو گفت:

_ اما نداریم. همین که گفتم. باشه دختر خوب؟

زل زدم تو چشایی که این روزا عجیب رنگ

مهربونی داشت. سرمو به معنای باشه تکون دادم.

یه ملحفه ی خیلی نازک رو تنم کشید و

چشمامو بستم.چند وقت بود که بخاطر درد

نتونستم درست بخوابم. چشام سنگین شده بود

که یه دفعه گرمای بوسه ای رو روی پیشونیم

حس کردم.انقد خسته بودم که نتوستم

چشامو باز نگهدارم و ببینم کی بوده که با این

بوسه ، حس خوبه امنیت و به قلبم سرازیر کرد.

*********************************

1401/10/15 20:16

قسمت دویست و شصت و هشت

#268
کیان:

لحظه آخر قبل از خروج از اتاق دلم خواست

ببوسمش. دختر غمدیده ی این روزهای زندگیم ،

بدجور احساسات خفته وجودمو قلقلک داده

بود. زل زدم تو صورت معصومش.

و چند لحظه بعد لبای داغم رو پیشونیه سردش

نشست. انقد خسته بود که متوجه نشد. اروم

سمت در اتاق رفتمو خارج شدم. رو تخت اتاقم

نشستم.هنوزم مات و منگ بودم. باورم نمیشد

اتابک انقد پست و کثیف باشه. باورم نمیشد

نوال همچین دردی و کشیده باشه دم نزده.

روز تشییع جنازه وقتی نگاه پر نفرت اتابک و

به نوال دیدم شک نداشتم که انتقام میگیره اما

اینجور وحشیانه دور از تصور بود. سکوت نوال

آزارم میداد. وقتی کتی بغلش کرد و صدای

نالش بلند شد شک کردم. من یه پزشک بودم.

تشخیص اینکه بخاطر درد از یه ناحیه

بدنش ناله کرد سخت نبود.

وقتی دیدم دستاش همش رو شکمشه زوم کردم

روش. روی لباس گشاد سبز رنگش خیلی

کمرنگ لکه خون دیده میشد.

وقتی به زور زخم رو تنشو دیدم مات موندم.

چیزی که میدیدم ورای تصور بود. اولش

ترسیدم که نکنه خودم همچین بلایی سرش

اورده باشم اما وقتی با لبای لرزونش اسم

اتابکو اورد دلم اروم گرفت. مثل گنجشکی که

زیر بارون خیس شده میلرزید.نفرتم از اتابک

چندین برابر شد. دندونامو از حرص رو هم

سابیدم.دستام کنارم مشت شد. میدونستم

باهاش چیکار کنم.

1401/10/15 20:16

قسمت دویست و شصت نه

#269

گوشیمو از جیبم در اوردم و رو شمارش مکث

کردم. دکمه ی سبز اتصال و زدم و منتظر بودم

تا جواب بده. خیلی نگذشت که صدای خمارش

تو گوشی پیچپید:

_ بلهههههههههههه

باید براش طعمه میزاشتم. بی هیچ حرفی گفتم:

_ یه کاری دارم که اگه درست انجام شه پول

توشه. هستی؟

همونجور که فکرشو میکردم تا اسم پول اومد

حواسش جمع شد

_در خدمتم اقا کیان.

پوزخند نشست رو لبم.

_یه آدرس برات پیامک میکنم شب ساعت 11

اونجا باش. اگه میخوای پول به جیب بزنی بیا.

_هرچی که توش پول باشه هستم.

وقتش بود:

_ اگه ازت بخوام برام مواد جور کنی تا چقد میتونی؟

صدای خندش بلندشد.

_پس شما هم پایه ای اقا کیان.

مشتری اگه باشه هرچقد بخواد میتونم.

ازین بهتر نمیشد.

_تو فکر کن به اندازه ی3 کیلو میخوام. برای

شب. مشتریم میاد همونجایی که بهت ادرس

میدم. هرچی فروختی سودش نصف نصف.
قبوله؟؟؟

یکم سکوت کرد اما بعد گفت:

_شصت من چهل شما.

ادم دندون گردی بود.

_ باشه. پس منتظرم. در ضمن حواست باشه پای

پلیس وسط نیاد. میدونی که من پارتیم کلفته

ولی تو پات گیر میوفته این وسط.

_خیالت جمع. ادرس و بفرست فقط

حرفی نزدم و بی خدافظی قطع کردم. انقد

طماع بود که تا اسم پول اومد بی گدار به اب

زد.ادرس و براش پیامک کردم و بعد با امیر

علی تماس گرفتم.

بعد اینکه همه چیو براش تعریف کردم گفت

هماهنگ میکنه و شب سر بزنگاه

اونجان. نگاهی به ساعت کردم

5 عصر و نشون میداد. با یاد نهال از اتاق زدم

بیرون. نگاهم به کاناپه خورد که طفلی روش

خوابش برده بود. اروم بغلش کردم و بردمش تو

اتاق خودم رو تخت خوابوندمش. دوشب

شیفت داشتم خسته بودم.

کنارش دراز کشیدمو چشامو رو هم گزاشتم

*********************************

1401/10/15 20:17

قسمت دویست و هفتاد

#270

شب بعد ازینکه از خواب بیدار شدم از اتاق زدم

بیرون. نگاهم به نوال خورد که تو اشپزخونه

پشت میز داشت سالاد درست میکرد.

اروم رفتم سمتش:

_ حالت بهتره؟

لبخند دلنشینی زد و گفت:

_ اره بهترم مرسی. نهال پیش شماست؟

_ رو تختم خوابه. این بچه چقد میخوابه

عجیب نیس؟

_ بخاطر داروهاشه. خواب اورن.

سرمو تکون دادمو گفتم:

_من باید برم بیرون. دیر وقت میام. تا وقتی

بر نگشتم تو عمارت بمون. یه کاری دارم که

امشب باید تمومش کنم.

_باشه. برای شامم نمیای؟

_اخر شب که اومدم میخورم. راستی چند قرص

برات رو میز گزاشتم هر 6ساعت یه دونه بخور. یادت نره

خجالت زده سرش و پایین انداخت و گفت:

_نه یادم میمونه

_اوکی من رفتم

بی خدافظی رفتم سمت در که صدای ارومش

و پشت سرم شنیدم

_خدا همراهت.

ماشین و روشن کردم و سمت گاراژ قدیمی که

ادرسشو به اتابک دادم حرکت کردم. شک

نداشتم تا حالا اومده. نگاهی به ساعت

کردم که 10 و نشون میداد.

تا اونجا یه ساعت راه بود پس به موقع

میرسیدم. باید تقاص کاری که با نوال کرد و

میداد. حتی به قیمت جونش.

نمیدونستم چمه..نمیدونستم چرا دارم همچین

کاری میکنم. نمیدونستم چرا انقد نوال مهم شده

اما.. فقط میدونستم که دلم نگاه دردناکش و

موقع لمس زخمش تاب نیاورد..پس اتابک باید

جور کاریو که کرد میکشید..باید..و اینو من

تعیین میکردم.

1401/10/15 20:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

آدم بزرگ‌ها هم قد می‌کشند

با شنیدن "دوستت دارم ‌ها"

با "بوسه‌ ها"

با "آغوش ها" ...

من می‌خواهم با تو "قد بکشم"

1401/10/15 20:18

قسمت دویست و هفتادو یک

#271

نزدیک گاراژ ماشین و پارک کردم و پیاده شدم.

از دور چشمم به امیر علی نیروهاش خورد که با

اشاره سر گفت شروع کنم.

محکم در زنگ زده گاراژو فشار دادم که با صدای

بدی باز شد. تو اون نور کم نگاهم به قامت

خمیده اتابک افتاد که زل زده بود بهم

_ اومدی اقا کیان؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

_ وقتی اینجام یعنی اومدم. پس سوالای

مزخرف نکن. جنس و اوردی؟

لبخند کریهی زد که با دیدن دندونای زردش حالم

بهم . اشاره ای به بسته ی رو میز زد و رفت

سمتش.. درست وقتی بسته رو برداشت در

گاراژ دوباره به شکل وحشتناکی باز شد و

نیروهای امیرعلی ریختن داخل. اتابک وحشت

زده دنبال راه فرار میگشت اما بن بست بود.

با چشمای بیرون اومدش زل زد به من که

پوزخند نشست رو لبم. دست بند رو دستش

نشست. اروم رفتم سمتش.. از چهرم هیچی

معلوم نبود. ساکت وایسادم جلوش. تا اومد

حرفی بزنه محکم با مشتم کوبوندم تو دهنش

که حس کردم فکش جابه شد. نشست زمین..

_ این و زدم جای اون بلایی که سر نوال اوردی.

البته این کمته.. ولی چون با داشتن سه کیلو

مواد کم کمش برات اعدام میبرن دیگه کاریت

ندارم. بعد اینهمه سختی مطمعنم خبر مرگ تو

ارامش قلب زخم خورده نوال میشه.

از درد به خودش میپیچید و من دلم خنک میشد.

وقتی داشت سوار ماشین پلیس میشد نگام کرد.

دست به سینه با پوزخند رو لبم زل زدم بهش.

هیچی نگفت و سوار شد و ماشین پلیس

حرکت کرد. دست امیر علی رو شونم نشست:

_ چرا خواستی لوش بدی؟؟

سکوت کردم. حرفی نداشتم که بزنم.

_ کیان؟

کلافه گفتم:

_بیخیال امیرعلی.. فکر کن که یه

کینه ی قدیمی بود. اتابک تاوانشو داد.

لبخند عجیبی رو لبش نشست

1401/10/15 23:04

قسمت دویست و هفتادو دو

#272

امیدوارم دلیلی اون کینه ی قدیمی بتونه

زندگیت و عوض کنه دوست من.

سکوت کردم. این روزها همه خواه ناخواه

میخواستن این دختر و به زندگیم ربط بدن.

حتی امیری که از هیچی خبر نداشت.

سوار ماشین شدم و سمت عمارت حرکت کردم.

حالم خوب نبود. این مدت انقد سرم شلوغ بود

که نشد یه شب اروم داشته باشم. نمیخواستم

دوباره نوال و ازار بدم. نگاهی به ساعت کردم

که نیمه شب و نشون میداد. ماشین و یه گوشه

پارک کردم و گوشیمو از جییم در اوردم.

مطمعن بودم الان بیداره. نسرین مال وقتایی

بود که کسی دورم نبود و میتونست خودشو تو

هر ساعتی بهم برسونه. شمارشو گرفتم که

صدای خوابالوش پیچید تو گوشی:

_ بله..

_ کیانم.

انگار برق گرفته باشدش هول گفت:

_ سلام عزیزم. طوری شده این وقت

شب تماس گرفتی؟

خسته سرموتکیه دادم به صندلیوچشامو بستم.

_ بیام دنبالت؟؟

صدای خنده های پرعشوش تو گوشم پیچید:

_ تا ده دقیقه دیگه آمادم عشقم.بیا.

بی حرف گوشی و قطع کردم.

خسته بودم ازین همه کثیف بودن. ازین همه

غرق شدن تو کثافت. دلم میخواست این

غبارسیاه وجودم پاک شه.دلم میخواست اروم

بگیرم اما نه با این هرزه های خیابونی..

کاشکی خدا کاری میکرد.کاش...

با روحیه داغونم، دوباره استارت زدمو مسیرمو

سمت خونه ی نسرین عوض کردم

1401/10/15 23:04

قسمت دویست و هفتادو سه

#273

چند دقیقه بود که رسیده بودم.

با گوشیم زنگ زدم که رد تماس داد.

فهمیدم که داره میاد پایین.

در حیاط باز شد و نگاهم به اندام کشیدش

گره خورد. خرامان به سمت ماشین اومد

و تقی به شیشه زد. بدون اونکه نگاهش کنم

قفل ماشین و باز کردم و سوار شد:

_ سلام عزیزم.

سرمو تکون دادم که خم شد گونمو بوسید.

با لحن پر نازی گفت:

_ دلم برات تنگ شده بود.

سکوت کردم. این حرفا وجود پر تلاطم منو

اروم نمیکرد.کلافه استارت زدم.

ماشین که روشن شد پامو رو پدال فشار

دادم و حرکت کردم. حدود نیم ساعت بعد

جلوی عمارت زدم رو ترمز.

یهو یادم اومد که نوال هنوز تو خونس.

کلافه از بی فکریم دستمو به پیشونیم

کوبیدم که نسرین گفت:

_ عزیزم چرا خودتو میزنی؟

بدون اینکه جوابشو بدم گفتم:

_ بیا تو.

بعدخودم جلوتر حرکت کردم.

دستمو رو دستگیره گزاشتم و درو باز کردم.

سکوت حاکم بود. وارد که شدم چشم گردوندم

تا پیداش کنم. رو کاناپه خوابش برده بود.

_ این کیه؟

نگاهم به چهره ی پر اخم نسرین افتاد

ابروهامو انداختم بالا:

_ متوجه نشدم.

دوباره عصبی پرسید:

_ این کیه کیان؟ اینجا چیکار میکنه؟

صورتم عادی بود:

_ روز اولی که پاتو تو این خونه

گزاشتی یادت رفت چی بهت گفتم؟

1401/10/15 23:05

قسمت دویست و هفتادو چهار

#274

انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرش.

مات صدام زد:

_ کیان؟

_گفتم یادته یا نه ؟

سرشو انداخت پایین:

_ یادمه.

_بگو چی گفتم نسرین؟

صداش لرزید. اما دلم نسوخت:

_ سرم به کار خودم باشه و تو کاری

که بهم مربوط نیست دخالت نکنم.

دست به سینه نگاش کردم:

_خوبه که حرفام یادته..

یهو با صدای نوال سرمو چرخوندم سمتش:

_ اومدی کیان؟

و نگاه متعجبش رو نسرین خیره موند:

_ اره. تو میتونی بری.

زل زد تو چشمام. انگار نگاهش ازم میپرسید

این دختر کیه؟ اینجا چیکار داره؟ اما لباش

ساکت موند. رو به نسرین گفتم:

_ برو بالا.

بی حرف سمت پله ها رفت.

نگاه خیره نوال همچنان روم بود.

کلافه چنگ انداختم تو موهام:

_ میدونی که مجبورم نوال.

_مگه من چیزی گفتم؟

تو چشماش غرق شدم:

_ خودت نه.. ولی چشمات اره.

به آنی لپاش رنگ گرفت و سرشو انداخت

پایین.با صدای لرزونش گفت:

_من دیگه برم.

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب

من بمونه نهال و بغل کردو از در زد بیرون.

با یاد سرخی لپاش لبخندی رو لبم نشست .

اما صدای نسرین این خوشی و زهرمارم کرد.

نفسمو پرصدا دادم بیرون:

_ اومدم.

***************************
نوال:

نهال تازه خوابیده بود اما هرکاری که میکردم

خواب به چشمم نمیومد.همش تصویر دختری

که دستاشو دور بازوی کیان حلقه کرده جلوی

چشمام میومد. و نگاه درمونده کیان که برای

اولین بار میخواست قانعم کنه که مجبوره.

تو نگاهش خیلی حرف بود.

1401/10/15 23:05

قسمت دویست و هفتادو پنج

#275

خستگی، درموندگی، شرمندگی..

من خوب میفهمیدم معنی نگاه خسته رو.

معنی نگاهی که میگه دیگه بسه.

میخوام تموم شه. غم تو چشماش قلبمو تکون داد.

دلم میخواست خوب شه اما این وسط

پاکی خودم چی میشد؟

نمیخواستم شرمنده خدا بشم.

از طرفی نگرانی جدیدی به دلم چنگ میزد.

کیان با دخترای متفاوتی خیلی از شبهارو

سپری کرده، دخترایی که اصلا معلوم نبود چه

جور ادمایی بودن. اگه هر کدومشون یه بیماری

خاصی داشتن دیگه نجات کیان غیرممکن بود.

تنم از فکر کردن بهش لرزید.

یه جا خونده بودم که خیلی از بیماری های

خطرناک از طریق رابطه جنسی منتقل میشه.

و من اصلا دلم نمیخواست یه مشکل حل نشده

مشکل بعدی اضافه شه.سردرگم بودم.

دلم کمک میخواست. اینکه چه کاری باید

میکردم و تو این شرایط چی درست بوده؟

کاش یه راهی جلو پام بود.

کاش میفهمیدم راه درست چیه..

دراز کشیدم و زل زدم به سقف.

کاش خدا کمک کنه.

اروم چشامو گزاشتم رو هم.

نفهمیدم کی خوابم برد

*************************

با تعجب نگاهی به دورو برم انداختم.

اینجا چیکار میکردم؟؟؟عجیب بود اما لبخند

نشست رو لبام. قدم زدم تو اون کوچه ی پر از

خاطره که با شنید زمزمه هایی مکث کردم.

همون صدایی بود که دوماهه حسرت شنیدنش

به دلم مونده. پا تند میکنم سمت صدایی که

دلم براش پر میکشید. نگاهم به در افتاد.

1401/10/15 23:05