قسمت دویست و پنجاه و سه
#253
چیزی نگفتم. تو این شرایط به نظرم سوال
مسخره ای بود.بی حوصله رفتم سمتش و
نهال و بغل کردم.اروم گفتم:
_ممنونم کتی.
بعد سمت در عمارت حرکت کردم:
_ کجا میری؟
پشتم بهش بود. همون جور گفتم:
-- میرم سوییت خودمون.
به تنهایی احتیاج دارم.
بعد قبل اینکه حرفی بزنه از در زدم بیرون.
قدم زنون سمت خونه نقلیمون رفتم.
نگاهم به شاخه های اویزون درخت ها افتاد.
بی خیال و بدون غصه واسه خودشون
میرقصیدن. شایدم پر از غصه، کسی چه می
دونه؟ همونجور که زندگی منو مجبور می کنه
که به سازش برقصم همونجورم باد این شاخه
هارو مجبور به رقصیدن میکنه.دلم یکم ارامش
میخواست.ازون مدلایی که وقتی دلم میگرفت
بغل مامانم بهم میداد.یا ارامشی که نوازش
پنجه های مردونه ی بابام تو موهام
داشت..نفسای لرزونمو دادم بیرون
انگار غمای من تمومی نداشت.
دیگه نمیخواستم غمام تموم شه، انقدر بریده
بودم که میخواستم خودم به پایان برسم.
پاهام سست شد.نهالو محکمتر بغل کردم.
زانو زدم زمین.صدای هق هق های ارومم تو باغ
پیچید. نگاهم به صورت وحشت زده نهال افتاد
که به اشکام خیره شده بود.سرشو چسبوندم به
سینم تا نبینه. مثه گهواره تکونش میدادم و
همونجور صدای لرزونم شروع کردم به خوندن:
دلم گرفته آسمون ،نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم،نمیتونم شِکوه کنم
انگاری کوه غصه ها،رو سینه من اومده
باز داره باورم میشه ،خنده به من نیومده
دلم گرفته آسمون،از خودتم خسته ترم
تو روزگار بی کسی،یه عمره که در به درم
حتی صدای نفسم ،میگه که توی قفسم
من واسه آتیش زدنِ یه کوله بار شب بسم
دلم گرفته آسمون یه کم منو حوصله کن
نگو که از این روزگار یه خورده کمتر گِله کن
منو به بازی میگیرن عقربه های ساعتم
برگه تقویم میکُنه لحظه به لحظه لعنتم
نچرخ زمین،نچرخ زمین به دور من
اینطوری آروم میگیره،یه آدم شکسته تن
1401/10/15 20:12