The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت دویست و بیست و نهم

#229

داشتم میرفتم سمت در که دستمو گرفت:

_ ازت خواهش میکنم یکم دیگه بشین.خواهش میکنم..

لحن پر التماسش دلمو نرم کرد.

پشت سر هم نفس میکشیدم تا از حجم این

همه استرس کم کنم.اروم موهای تو

صورتمو کنار زد و گفت:

_میدونم ترسیدی.میدونم وحشت کردی،

میدونم چه فکرایی کردی با خودت.

همه چیو میدونم. اما نوال، مرحله ای که کیان

توش قرار داره هنوز نه به تجاوز رسیده، نه به

خود ارضایی، اون الان فقط تو مرحله ی ناز و

نوازشه.من نمیدونستم کیان دیشب اومد سر

وقتت اما وقتی که بدنتو نشونم دادی مطمعنم

بودم جز همین حد جلوتر نرفته.

عزیزم کیان خودش نخواست اینجوری باشه،

اون فقط بیمار شده.کمک میخواد،

از وقتی که فهمیدم پشتشو خالی نکردم.

میخوام حالش خوب شه..

کلافه بودم، خسته بودم، فشار روحیم زیاد بود،

به اندازه کافی بهم سخت گزشت.

مثلا اومده بودم سفر حال و هوام عوض شه

اما گند خورد بود تو همه چی.

خسته سرمو گزشتم رو کاناپه و چشامو بستم.

زیر لب گفتم:

_ کتی اینارو چرا به من میگی؟

میخوام ازت خواهش کنم کمکش کنی.

مثل فنر ازجام پریدم.

برق از سرم پرید با چشای گشاد لب زدم:

_ چی؟

کلافه گفت:

_ کمکش کن توروخدا.

مات پرسیدم:

_ کمکش کنم؟چجوری کمکش کنم؟

_ کیان خودش میدونه بیماره. داره تمام

تلاششو میکنه که خوب شه اما کمک میخواد.

عصبی شدم پوزخندی اومد رو لبام.

با لحنی که کنایه داشت گفتم:

_ حتما واسه همینه که هرشب رنگ به رنگ دختر تو تختشه.نه؟

سرد و بی روح زل زد تو چشمام:

_ دقیقا.

_چی؟

_ دقیقا به خاطر مشکلشه که هر شب با یه

دختره، البته دختر که چه عرض کنم. زنای

خیابونی لقب مناسب تریه.

1401/10/15 06:54

قسمت دویست و سی

#230

چشامو بستم. عصبی گفتم:

_ درست میگی یا نه؟ من حرفاتو نمیفهمم.

تو که دکتری کاری نمیکنی من چه کاری ازم برمیاد؟

دستشو زد زیر چونش و نگام کرد:

_نوال، کیان داره دارو مصرف میکنه ولی

عوارض داره، از وقتی که فهمید به کل از

درمانش ناامید شد کلی تلاش کردم تا امیدش

برگرده. تا بفهمه که اگه بخواد میتونه خوب شه.

اما خوب گاهی یه سری اتفاقا باعث میشه که

رعایت نکنه. فقط خوردن قرص و دارو کافی
نیست.

دلایل بیماریش هنوز به طور قطع پیدا نشده.

ولی تا اینجا ک فهمیدیم استفاده از مواد مخدر

و الکل،که الان کیان داره خودشو با مشروب خفه

میکنه،عوامل ژنتیکی و ارثی یا حتی اختلالات

تنفسی موقع خواب، باعث بوجود اومدنشه .

استرس هم یکی از دلایل بروزشه.

ممکنه با خواب گردی و یا خیس کردن رخت

خواب هم همراه باشه که خداروشکر تو این

مدت کیان مورد دوم و نداشته.

به احتمال قوی دلیل اصلی به وجود اومدنش

اختلالات ژنتیکیه..ممکنه درمان نشدن

اختلالات خواب هم ( مثه خواب گردی )

هم تبدیل شه به این بیماری..

با همه ی اینا باید بفهمی که خودش نخواسته

که این اتفاق براش بیوفته

اون هرشب با یه دختر که اهل اینجور

برنامه ها باشه وقتشو میگذرونه

تا انرژی خفته تو بدنش باعث نشه که سراغ

کسی بره که اهلش نیست.

یعنی اگه تو این مدت سراغ تو نیومده،

بخاطر این بوده که رخت خوابش پر بوده و

نزاشته بیماریش عود کنه.متوجه شدی؟

با درموندگی دستمو گرفتم به سرم:

_ این بیماری کوفتی درمان درست حسابی

نداره؟ چرا درمان نمیکنه؟

_داره.. داره نوال.دارو به اضافه ی عوض کردن

روش زندگی تنها راه درمانشه.

به زبان ساده تر یعنی الکل مصرف نشه.

استرس،اضطراب و دلواپسی

تو زندگی به حداقل برسه.

یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:

_واسه بعضی بیمارا هم داروهای آرامبخش و

ضد افسردگی موثره که کیان هم داره مصرف

میکنه. راه حل هایی مثه خوابیدن تو اتاقای

جدا و قفل کردن دراتاق هم یکی از روش هاشه

که من اصلابرای کیان این و در نظر نگرفتم.

چون هنوز بیماریش در اون حد حاد نشده.

1401/10/15 06:54

قسمت دویست و سی و یک
#231

یه نور امید تو دلم روشن شد. با اینکه ازش

ترسیده بودم بااینکه زیاد تحقیرم کرد

اما دلم میخواست خوب شه. با هیجان گفتم:

_ خوب داره خوب میشه دیگه.

پس نباید نگران چیزی باشی که.

زل زد بهم. برای اولین بار از نگاه کتی ترسیدم.

التماس نگاهش ترسناک بود.اروم صدام زد:

_نوال

_نمیدونم چرا دارم از نوع نگاهت میترسم.

_ فقط اینا کافی نیست. باید یکی کمکش کنه.

با من من پرسیدم:

_ چ..چه.. کمکی؟؟

_ قرص و دارو تا یه حدی از عود کردنت

بیماریش پیشگیری میکنه. ولی ..

قلبم میخواست از جا در بیاد:

_ولی..چی ؟

سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد:

_ باید یکی کمکش کنه که وقتی کیان تو اون

حالت قرار میگیره یا یه دفعه بیدار بشه، یا تو

همون حالت خواب دوباره بخوابونتش. یعنی

کیان نوازشی نکنه و تو همون حالت دوباره به

خواب عادی فرو بره.در واقع باید جلوی کارش گرفته بشه.

گیج و مات گفتم:

_ خوب یکی و بیارین تو اینکار کمک کنه بهش.

زل زد تو چشام. هیچی نگفت.ساکت و صامت

نگام کرد. با ترس گفتم:

_نه کتی.

_ ازت خواهش میکنم.

_ اصلا امکان نداره. میفهمی چی از من میخوای؟

_ اره. اره میفهمم چی ازت میخوام. و میدونم

که فقط تو میتونی کمکش کنی.

عصبی در حالی که صدام میلرزید گفتم:

_ میخوای تموم زندگیمو فدای کیان کنم؟

از کجا معلوم تو یکی ازین شبا بلایی سرم

نیاره؟ مگه اینهمه دختر هرشب باهاش

نمیخوابن؟ چرا به یکی ازونا نمیگین؟

1401/10/15 06:55

قسمت دویست و سی و دو

#232

چشاشو بست، زیر لب گفت:

_ فکر کردی به فکر خودمون نرسید؟

چرا عزیزم. به فکرم رسید.

اما تمام اون زنهایی که میان تو تخت خواب

کیان به طمع یه شب بودن باهاش راضی نمیشن

که کمک کنن.تازه ازین حالتش خوششون هم

میاد. اگه ادامه دار بشه شاید کیان سراغ

دخترای دیگه نره، اما این مرضش عود میکنه.

تو اهل هوس نیستی. تو اگه دلت

راضی شه از جون مایه میزاری.

دیگه حالم داشت از زندگی بهم میخورد

واقعا نمیفهمیدم کتی چه فکری کرده بود

که همچین چیزی ازم میخواست.

یهو یه چیزی یادم اومد:

_چجوری متوجه بیماریش شدی؟

_ مهمه؟

_ بگو میخوام بدونم.

پوفی کشید و گفت:

_ قبلا کیان با یکی از پرستارای

بخش به اسم تینا دوست شده بود..

تینا.. چقد اسمش اشنا بود.

مطمعن بودم که اسمشو یه جا شنیدم.

_ خوب؟ بقیش.

_ خوب همونجور که گفتم این بیمارا بعد یه

مدت بدون اینکه متوجه شن تو خواب میرن

سراغ دوست دختراشون یا کسایی که

میشناسن. در نتیجه تینا هم ازین قضیه

مستثنی نشد.خیلی تلاش کرد که با

کیان رابطه داشته باشه اما کیان

در اون حد ازش خوشش نمیومد.

چون میدونست با همه بوده.

اونشب وقتی رفت بالا سرش،

فکر کرد که بالاخره تونسته دوست پسرش

و راضی کنه. اما کیان دقیقا همون کاری که

با تو کرد به شکل وحشیانه تری باهاش

انجام داد که باعث شد وحشت کنه.

1401/10/15 06:55

قسمت دویست و سی و سه
#233

فرداش سریع اومد بیمارستان.

اومد سراغم و همه چیو گفت.

اولش باور نکردم اما وقتی بدن داغونش و

نشونم داد تو فکر فرو رفتم.

دلیلی نداشت که تینا بخواد بمن دروغ بگه.

رفتم تحقیق، فقط اسم این بیماری و شنیده

بودم، از اساتیدم پرس و جو کردم کلی مقاله ی

انگلیسی راجبش خوندم و ترجمه کردم تا

بالاخره فهمیدم. وقتی به کیان گفتم اولش

مقاومت کرد گفت دروغه.

ولی بعد فکرش درگیر شد.

مکث کرد..

واقعا ذهن درگیر شده بود

. تینا..این اسم و کجا شنیده بودم؟؟کجا؟؟؟

یهو جرقه تو سرم زده شد.

تینا همون دختر تو مهمونی، همون که

میگفت از کتی راجبش بپرسم.

همون که اخطار داد از کیان دور شم..

زل زدم به کتی که ادامه داد:

_با تهدید و پول راضیش کردیم که ازین قضیه

به کسی چیزی نگه. نفوذ کیان تو بیمارستان

هم باعث شد تا تینارو به یه بیمارستان

دیگه انتقال بدیم.

کیان هنوزم مشکوک بود به این قضیه.

اما وقتی چند تا ازین دختر خرابا اومدن تو

تختش دیگه خودشم مطمعن شد.

اوایل عصبی و گوشه گیر شده بود

اما راضیش کردم تا درمان و شروع کنه.

سرم درد میکرد. حالت تهوع داشتم.

بی حرف از جام بلند شدم و سمت در رفتم:

_ نوال

1401/10/15 06:55

قسمت دویست و سی و چهار
#234

پشتم بهش بود. دستمو به معنای سکوت

اوردم بالا. با لحنی که توش خستگی

موج میزد گفتم:

_ اگه خودت بودی، اگه جای من بودی،

قبول میکردی؟ قبول میکردی پاکدامنیت با

دستای خودت لکه دار شه ؟؟

چرا خودت اینکارو نمیکنی ؟

چرا تاحالا سراغ تو نیومده؟

صدای قدماشو شنیدم . جلوم وایساد:

_ خواستم. به ولله خواستم.

هزار بار بهش گفتم، گفتم بزار کمکت کنم.

گفتم اگه بلاییم سرم اوردی فدای یه تار

موت.گفتم زندگیت برام با ارزشه.

اولش عصبی شد. زد تو گوشم.

برای اولین بار زد توگوشم.

بعد میدونی چیشد؟ وقتی اشک تو چشمام

حلقه بست محکم کشیدم تو بغلش و گریه

کرد.گفت تو خواهرمی. گفت چجوری اینکارو

با خواهرم کنم؟ چجوری شب به خواهرم

دست بزنم و روز تو چشماش نگاه کنم؟

چجوری به کبودیای تنش نگاه کنم؟

من بزرگت کردم چجوری راضی شم؟

گفت اگه لازم باشه تا اخر عمر اینجوری

زندگی میکنم ولی نمیزارم تو داغون شی.

نوال من داغون نمیشدم. من وقتی کیان و

اینجوری میبینم داغونم. نوال اون سراغ من

نمیومد چون من تو حالت عادیش فکرشو درگیر

نمیکردم. اونجوری دوست دختراش باهاش

بودن من نبودم. منو لمس نکرده.

توحالت عادی به من نظر بد نداشت

که تو خواب ذهنشو درگیر کنم. میفهمی؟

پرسیدی اگه جات بودم کمکش میکردم؟

من اگه جاتم نباشم کمکش میکنم.

چون میدونم برخلاف رفتارش چه قلب

مهربونی داره.الانم اصراری به تو نیست.

من ازت یه خواهش کردم،

تو حق انتخاب داری. راست میگی.

توکه نمیتونی بخاطر یه ادم دیگه

خودتو نابود کنی. پس گله ای نیست.

حتی اگه بخوای ازش میخوام وقتی از کیش

برگشتیم بزاره بری.

حالا فهمیدم بحث اونشبش با شراره سر چی

بود.فداکاری بزرگی از من میخواست

من حتی سواد درست حسابی هم نداشتم

که تو موقعیتش کمک کنم.

از جلوی خودم کنارش زدم و رفتم سمت در.

دستم نشست رو دستگیره،

مکث کردم..

دونه های اشک بی صدا رو صورتم

سر خورد.با صدای لرزون گفتم:

_من از پسش برنمیام کتی منو ببخش،

نمیتونم کمکش کنم.باهاش حرف بزن،

میخوام برم.

سکوت کرد و من از در زدم بیرون..

1401/10/15 06:56

قسمت دویست و سی و پنج
#235

کیان:

مشغول مطالعه یکی پرونده ها بودم که که

گوشیم زنگ خورد.صداش از تو کیفم میومد.

از جام بلند شدم تو کیفم دنبالش گشتم تا

پیداش کردم. نگاهم به تاچ گوشی که افتاد

اخمام رفت توهم. رد تماس دادم. اومدم برم

سمت کاناپه که دوباره زنگ زد. پوفی کشیدم

دستمو کشیدم تو موهام.انقد کنه بود که تا

جوابشو نمیدادم ول

گوشی و گزاشتم زیر گوشم:

_امیدوارم برای این تماست و اینکه مجبورم

صدای نحستو بشنوم دلیل قانع کننده ای داشته باشی.

با صدایی که معلوم بود داره نقش بازی میکنه گفت:

_اقا بدبخت شدم. بیچاره شدم.

زندگیم رفت. دارو ندارم رفت.

همه کسم رفت. اقا بدبخت شدم.

به دادم برس. ای خدا بیچاره شدم..

کلافه از ناله های دروغکیش گفتم:

_ میگی چیشده یا نه؟ نه وقتش و دارم و نه

حوصلش و که به ناله هات گوش کنم .

پس برو سر اصل مطلب.

نفس عمیقی کشید و لب باز کرد.

حرف زد و گفت .و من هر لحظه بیشتر اخمام

میرفت تو هم. حرفاش که تموم شد فقط گفتم:

_ با اولین پرواز برمیگردیم.

**********************
نوال :

خسته و عصبی تو تختم دراز کشیده بودم که

تقی به در خورد و بعد در باز شد.

نگاهم به نگاه نگران کتی افتاد که با رنگی پریده

به چارچوب در تکیه داده بود.

یه لحظه همه چی از یادم رفت .

تو تختم نیم خیز شدم و پرسیدم:

_چیشده کتی؟ چرا رنگت پریده؟

من من کنان گفت:

_هی..هیچی..وسایلتو جمع کن دوساعت

دیگه بلیط داریم. برمیگردیم خونه.

متعجب پرسیدم:

_چه یهویی.

با اینکه سعی میکرد عادی باشه اما بازم نگرانی

تو حرکاتش موج میزد:

_ خوب خودت گفتی میخوای بری.

به کیان گفتم بلیط گرفته برامون.

زودتر اماده شو. تا یه ساعت دیگه میاد
دنبالمون.

لرز بدی نشست تو تنم. با ترس گفتم:

_ نمیشه خودمون بریم؟

1401/10/15 06:56

قسمت دویست و سی و شش
#236

دست به کمر اومد جلو:

_ نترس. تو بیداری جلوی من که کاریت نداره.

کارش اینجا تموم شده میخواد برگرده.

نمیتونم که بگم نیا. حالام زود اماده شو

دختر خوب.

بعد از در زد بیرون. سریع از جام بلند شدم

و وسایلمون و جمع کردم. تقریبا نیم ساعت

گزشته بود که صدای بچه ها رو شنیدم.

ساکمو برداشتم و اروم از اتاق رفتم بیرون.

از بالای پله ها نگاهم بهشون خورد که دور کتی

جمع شده بودن و اونم یه چیزو اروم پچ پچ

میکرد. نمیدونم چی گفت که یهو یلدا محکم

کوبید تو صورت خودش و جیغ کشید.

هول کردم:

_ چیشده؟؟؟؟

برگشتن سمتم.وقتی نگام کردن رنگشون پرید.

شراره دستپاچه گفت:

_ هیچی هیچی. باز این کتی یه چیزی

چرت گفت بحثشون شد.

بعد در حالی که سعی میکرد اروم باشه گفت:

_ داری میری ؟ کتی بهم گفت مشکل پیش

اومده برات. دوست داشتیم بمونی.

به زور لبخندی زدم و گفتم:

_نشد دیگه. انشالا دفعه ی بعد.

اروم از پله ها رفتم پایین و باهاشون روبوسی

کردم. حس خوبی به این حالشون نداشتم.

نهال و بغل کردم و رو به کتی گفتم:

_ من امادم.

_ باشه برو تو حیاط منم الان میام.

سری تکون دادم و یه خدافظی دست جمعی

کردم و از ویلا خارج شدم.

***************************
کیان:

کلافه و عصبی تو ماشین پامو تکون میدادم.

نمیدونستم چجوری باید این خبرو بهش بدیم.

تلفنی چند نفر و برای اماده کردن عمارت

فرستادم. نگاهم از تو اینه ماشین بهش افتاد

که نهال تو بغلش بود و با لبخند به بیرون خیره

شده بود. سرم و چرخوندم سمت کتی.

نگاهم به چشمای نگرانش خورد.

از نوع نگاهش فهمیدم که حرفی به نوال نزده.

دستم و تو موهام کشیدم.چم شده بود؟

چرا انقد نگران حال این دختر بودم؟

دلم میسوخت. اخه چرا تو زندگیش انقد پستی

بلندی داشت؟ فقط تو دلم از

خدا میخواستم کمک کنه..

1401/10/15 06:56

قسمت دویست و سی و هفت

#237

نوال:

از همواپیما که پیاده شدیم منتظر موندیم تا

کیان ماشینشو از پارکینگ فرودگاه بیاره.

تو کل راه جفتشون ساکت بودن.

فکر کردم شاید به خاطر حرفام ازم دلخورن

اما فهمیدم که کتی هنوز چیزی به کیان نگفته.

یکی دوبارم ازش پرسیدم که با صدای ارومش

گفت چیزی نیست. ولی من برق اشک و تو

چشماش دیدم و دلم لرزید.

نکنه دل دوستمو شکسته باشم؟ نکنه بغض

الانش بابت حرفای منه؟ عذاب وجدان داشتم.

دوباره دستشو گرفتم:

_ کتی؟ از حرفام دلخور شدی؟

بخدا من منظوری نداشتم.

عصبی بودم یه چیزی گفتم. ناراحت نباش دیگه

سرش پایین بود. چونشو گرفتم و سرشو اوردم

بالا.زل زدم تو صورت که دونه های اشک مثه

مرواید رو گونه هاش ریخت.

متعجب صداش زدم:

_ کتی..

تند با دستاش اشکاشو پاک کرد:

_ چیزی نیست. دلم گرفته بود.

خواستم حرفی بزنم که با بوق کیان دهنم بسته

شد.نهال و ازم گرفت و زودتر از من سوار

ماشین شد. از ماشین فاصله داشتم اما

دیدم که کیان داشت ارومش میکرد.

خدا منو لعنت کنه که اینجوری دلشو شکستم.

پوفی کشیدم و سمت ماشین رفتم.

تا متوجه حضورم شد سریع اشکاشو پاک

کرد.سوار که شدم صدام زد:

_نوال

با مهربونی جواب دادم:

_جونم.

لب باز کرد که حرفی بزنه اما چیزی نگفت:

_چیشده کتی

با بغض تو صداش گفت:

_هیچی.فقط یادت نره هرچی که

بشه هیچوقت تنهات نمیزاریم.

متعجب نگاش کردم. اروم گفتم:

_ چیزی شده

_ نه... کیان بریم دیگه.

از تو اینه نگاهی بهم انداخت که با یاد دیشب

همون وحشت برگشت تو دلم.

تو خودم جمع شدم و رومو ازش گرفتم.

دلشوره افتاد به جونم. نمیدونم

چرا حرفای کتی برام یه جوری بود. نکنه باز

قراره کیان کاری کنه؟ تپش قلب داشتم .

انگار تو دلم رخت میشستن.

چند تا نفس عمیق کشیدم و چشامو بستم.

باید یه جوری خودمو اروم میکردم.

*********************

وقتی چشام و بازکردم که جلوی در ویلا بودیم.

لبخند اومد رو لبم. تو همین مدت کم دلم برای

مامان تنگ شده بود. با خنده رو به کتی گفتم:

_ کتی بپر که دل مامانم بیشتر ازینکه

واسه من تنگ شه واسه تو تنگ شده.

پشتش به من موند. وقتی برگشت سمتم از

قرمزی چشاش وحشت کردم:

_ کتی؟

1401/10/15 06:56

قسمت دویست و سی و هشت

#238

با بغض اروم لب زد:

_ برو. مامانت منتظرته.

، دلم لرزید. وحشت کردم. انقد از حرفش تنم

لرزید که حتی نهالم بغل نکردم و تو ماشین

موند. دوییدم. پام گرفت و دوییدم. نفسم

گرفت و دوییدم. رسیدم جلوی سوییت کوچیک

و نقلیمون. صدای ناله ی اتابک میومد.

تنم یخ شده بود. خدایا چیشده؟؟؟

دستای یخ زدمو بردم رو دستگیره

و بازش کردم.

نگاهم به کسی افتاد که وسط هال دراز کشیده

بود و یه پارچه سفیدم روش کشیده بودن.

اتابک بالای سرش زار میزد.

سه مرد غریبه با لباسای مشکی میخواستن

اتابک و اروم کنن.

مات بودم. پاهام سست شد داشتم میوفتادم

که دستمو گرفتم به چارچوپ در.

دوتا خانومی که اونارم نمیشناختم اومدن

جلو خواستن کمک کنن که دستمو جلو

اوردم و مانعشون شدم. صدای کتی و

از پشتم شنیدم:

_ نوال.

برگشتم سمتمش. نگاهش کردم

. چیشده بود که داشت گریه میکرد.

چیشده بود که چشمای کیان هم نگرانم بود؟؟

حرفی نزدم. با قدمای لرزون رفتم جلو.

اتابک تا چشمش بهم افتاد شروع کرد

به ناله و نفرین کردنم:

_ الان اومدی؟ چرا اومدی؟ اومدی ببینی

جونشو گرفتی؟ اومدی چیو ببینی؟

بیا بیا بیین اخرش کشتیش. قاتل. خودم

میکشمت..خودم با دستام خفت میکنم.

بلند شد به حالت خشنی به سمتم حمله کرد

اما قبل ازینکه دستش بهم برسه یه نفر از پشتم

در اومد و مچ دست اتابکو گرفت.نگاه خیره ام

به کیان خورد که محکم اتابک هول داد عقب.

از پشت دندونای کلید شدش گفت:

_ بتمرگ سرجات وگرنه از هستی ساقطتت میکنم.

دوباره خیره شدم به اون پارچه سفید.

جلوتر رفتم. زانو زدم کنارش.

بوی مادرمو میداد.دستای لرزونم و بردم جلو

تا محلفه ی سفید و کنار بزنم. دستم هنوز به

ملحفه نرسیده بود که با لحن التماس

گونه ی کتی مکث کردم:

_ نوال توروخدا.

صامت نگاش کردم. دوباره دستم رفت جلو.

پارچه رو از سرش کشیدم پایین.

چشمای بی روحم به صورت رنگ پریده تنها کس

زندگیم خیره شد. مات، ساکت، صامت..

حتی نمیتونستم تکون بخورم. فقط نگاهش

میکردم. هنوزم بوی تن خودش بود. بی اراده

دستشو گرفتم. سرد بود.

یخ..

اروم صداش زدم:

_ مامان..

1401/10/15 06:57

قسمت دویست و سی و نه

#239

چرا جوابمو نمیداد؟؟ دوباره صداش زدم:

_ مامان..

ساکت بود. مثه وقتایی که میخوابید.

با بغض گفتم:

_ مامان پاشو مگه وقت داروهات نیس؟

هیچی نمیگفت. صدام رنگ التماس گرفت:

_چرا جوابمو نمیدی؟ مگه نگفتی دلت برای نهال

تنگ شده؟ مگه نگفتی دلت برای من تنگ شده ؟

پس حالا که اومدم چرا چشاتو بستی؟

اروم تکونش دادم:

_مامان الان چه وقت خوابه؟

تورو جون من پاشو.

دستایه یکی روشونم نشست و

بعد صدای پر از غمش:

_ نوال؟

سرمو چرخوندم سمت کتی.

کنارم نشست و گفت:

_ اینجوری بیشتر ازارش میدی.

عصبی شدم. کنترل حرفام و رفتارم

دست خودم نبود:

_ آزارش میدم ؟ من؟ اره..اره ازارش میدم. مثه

کل این سالا. مثه تمام اون وقتایی که بخاطر

من تو تنهاییاش گریه میکرد.

اره قبول من ازار میدم.ولی..

با التماس خم شدم تو صورت مامان:

_ ولی الان مامان داره ازارم میده. بهش بگو

کتی. بگو الان وقت خوابیدن نیست.

بهش بگو من دیگه تاب و توان ندارم.

بگو پاشه کتی، بگو بلند شه.

دونه های اشک رو گونه هاش ریخت:

_ نوال اینجوری نکن تورو خدا.

بخدا مامانت راضی نیس.

عصبی دستشو پس زدم:

_ اگه میخواد انقد عمیق بخوابه باید با هم

بخوابیم. باید منم ببره. باید منم ببره.

سرمو گزاشتم رو قلبش..

انتظار داشتم مثه همیشه ضربان قلبشو

بشنوم.میخواستم سرمو نوازش کنه.

من تابشو نداشتم.

من تابشو نداشتم و این انصاف نبود.

1401/10/15 06:57

دویست و چهلم

#240

نمیدونم چقد تو اون حال بودم که احساس کردم

دارم از مامان جدا میشم. با وحشت زل زدم به

دستای کتی و اون دوتا خانوم که نمیشناختم،

دستاشونو پس زدم:

_ چیکار میکنین؟ ولم کنین میخوام پیشش

باشم. تنهاست. دلش میگیره. مامانم تنهایی و

دوست نداره. ولم کنید.

چنگ زدم به پارچه سفید رو مامان. کتی

میخواست ارومم کنه:

_نوال..نوال قربونت برم. اینجوری نکن. پاشو

پاشو جنازه نباید رو زمین بمونه. پاشو.

جنازه..

جنازه چیه؟جنازه کیه؟ من چهار نفرمو دادم به

خاک حالا تنها کسم مونده. کتی چجوری به تنها

*** من میگفت جنازه؟ چجوری؟

با وحشت گفتم:

_نه..نه نمیزارم ببرینش.نمیزارم. اینی که بهش

میگی جنازه، دارو ندارمه. همه ی زندگیمه.

نمیزارم ببرینش.

دست و پا میزدم تا دستامو ازاد کنم. زور کتی

بمن نمیرسید. یهو با صدا کیان ساکت شدم:

_کتی ولش کن.

دستای کتی از دورم ازاد شد و دوباره سرمو

گزاشتم رو قلب مامانم.اروم شده بودم که

زمزمه ی اروم کیان و زیر گوشم شنیدم:

_ میدونم سخته، میدونم هنوز تو شوکی.

میدونم که هنوز باورت نشده، ولی باید باهاش

کنار بیای. پنج دقیقه بهت فرصت میدم تا با

مامانت خلوت کنی. بعدش میخوام مثه یه

دختر خوب اجازه بدی که بریم جایی که باید

باشیم. فهمیدی؟

با عصبانیتی که تاحالا سابقه نداشته

رو بهش گفتم:

_ نه. نفهمیدم. هیچکس حق نداره و نمیتونه

من و از مامانم جدا کنه. فهمیدی؟

یهو لبخندی رو لبش نشست و رو به بقیه گفت:

_ همه برید بیرون. نوال 5 دقیقه دیگه

خودش اجازه میده نرگس خانوم و ببریم.

1401/10/15 06:57

قسمت دویست و چهل و یک
#241

عصبی شدم. دلم میخواست بزنمش. دلم

میخواست بکشمش. دیدم که تک به تک افراد

از داخل سوییت میرفتن بیرون.

اخرش فقط من و مامانم و کیان موندیم.

یا غم جیغ و حرص گفتم:

_نمیزارم ببرینش. اینو تو کلت فرو کن. توام

هیچ کاری نمیتونی بکنی. نمیزارم..

صدام تحلیل میرفت:

_ همه کسمه. نمیزارم.

بهم نزدیک تر شد هرم نفساش و زیر

گوشم حس میکردم:

_ شاید کتی زورش بهت نرسه. ولی من میتونم.

اگه کاری که میگم نکنی، چاره اش فقط یه

امپول ارام بخشه. به محض اینکه بهت بزنم به

خواب عمیقی فرو میری و ما تمام مراسمو

انجام میدیم. اما نمیخوام همچین کاری کنم.

میخوام باشی تو مراسم مادرت.پس مجبورم

نکن کاری و کنم که دلم نمیخواد.

یه قطره اشک ریخت رو گونم. فقط یه قطره.

با صدایی که لرزشش معلوم بود رو بهش گفتم:

_ خیلی سنگ..دلی.. خیلی..

سرد و بی تفاوت جواب داد:

_همینه که هست.پنج دقیقت از الان شروع شد

نگاهمو ازش گرفتم:

_ میخوام با مامانم تنها باشم.

نگاهی به ساعتش کرد و از در سوییت زد بیرون.

کیان که رفت سرم جای خودشو رو سینه ی

مادرم پیدا کرد. پر میکشم به گذشته،

چشمهای تبدارم را روی هم میزارم و از پشت

پرده اشک مادرم و می بینم که تو آشپزخونه

راه میره، لبخند میزنم.گاهی در یخچال وباز

میکنه گاهی هم چیزی تو قابلمه ی روی گاز

میریزه. بیشتر تجسم میکنم، انگار داره هویج

پوست میکنه.صدام میزنه که آبمیوه گیر و کجا

گذاشتم. میخواد به زور آبمیوه به خوردم بده،

ناز میکنم :

_به خدا دهنم باز نمیشه مامان..

مهربون سرم غر میزنه :

_که چی ؟ مگه میشه آدم همش یه جا بخوابه

دهنشو هم ببنده هیچی نخوره ؟

بلند شو به زور بخور.

1401/10/15 06:57

قسمت دویست و چهل و دو

#242

شلغم های کوچیک سفید و دونه دونه پوست

می گیره و اصرار می کنه تا داغه بخورم که

گلوم نرم بشه.بخار سوپ بی نظیر مامانم تو

بینیم می پیچه و مستم می کنه. مست

میشم از عطر حضورش. که هست، که تیمارم

میکنه. به زور شلغم و به خوردم میده.

نق میزنم به جونش :

_نمیخورم مامانی. بدمزس.

با خنده کتف هامو ماساژ میده.

دلم میخواست تو همین مستی بمیرم، بمیرم و

چشم باز نکنم و آوار بی رحم واقعیت و نبینم،

بمیرم و یادم نیاد که مامان دیگه چیزی نمیپزه.

مامان دیگه توان دعواکردن منو نداره، مامان

دیگه خونه نمیاد.حالا من موندمو با دختره

مریضی که یک لحظه از آغوشم جدا نمیشه.

چشامو بیشتر رو هم فشار میدم تا جلو ریزش

این قطره ی اشک سمج و بگیرم. نذر کردم تو

دلم.که اگه دوباره صدای مادرم تو این خونه

بپیچه دنبالش برم و هرجا که پا میذاره ببوسم

***************************

حواسم به ساعت نبود. فقط وقتی به خودم

اومدم که دیدم دارن مامان و میبرن. اتابک و

سه مرد غریبه که بعدا فهمیدم از دوستای کیان

هستن تابوت مامان و به سمت خاک میبردن.

کتی تمام مدت کنارم بود. سکوت کرده بودم و

به ذکر بلند لا اله الا الله گوش میدادم. جلوی در

قبرستون که رسیدیم. اتابک اشاره به گوشه

ترین مکان اونجا کرد گفت:

_ اونجا دفنش کنیم.

لب زدم:

_ نه..

اخمای اتابک رفت تو هم:

_ همین که گفتم. همونجایی که من میگم دفن

میکنیم.فکر کردی نفهمیدم که قصد داری ببریش

پیش اون بابا و داداش عوضیت؟

من از تو نظر نخواستم هرزه خانوم.

بعد رو به اون سه مرد گفت:

_بریم.

اروم بودم. اما اتابک بد موقعی و برای جر و

بحث باهام انتخاب کرده بود.

با دستم اشاره زدم که صبرکنن.

1401/10/15 06:57

قسمت دویست و چهل سه

#243

احساس میکردم تو همین مدت کم، کمرم خم

شده. با قدمای لرزون رفتم جلوی اتابک.چشمای

یخ زدم به چشمای وقیحش افتاد و نفهمیدم

دستم چجوری بالا اومد و رو صورتش نشست:

_اینو زدم بابت تمام ازاری که تو این

سال ها به مادرم دادی.

سیلی بعدی و محکم تر به سمت بعدی صورتش زدم:

_اینو زدم که وقتی داری اسم بابا و

داداشمو میاری دهنتو آب بکشی..

چشاش از شدت شوکه بودن داشت از کاسه

میزد بیرون. اما من هنوز دلم خنک نشده بود.

سومین سیلی هم رو صورتش نشست:

_ اینم زدم تا دفعه ی اخرت باشه که انگ هرزگی

خاندانتو به من نسبت بدی.

مادرم جایی دفن میشه که خانوادش هستن.

نه جایی که توی حرومزاده در نظر گرفتی.

اینهمه وحشی بودن از منی که همیشه اروم بودم

بعید بود. اما من زخم خورده بودم و اتابک رو

این زخم نمک پاشیده بود.

پس بایدتاوانشم میداد.

دستمو سمت قبر بابا و نیما گرفتم رو به اون سه مرد گفتم:

_ مادرم و پیش بابا و برادرم ببرید.

لحظه ی اخر نگاهم به نگاه پراز نفرت اتابک گره

خورد. شک نداشتم که کار امروزم بی جواب

نمیمونه. اما دیگه برام مهم نبود.

*************************

مات و مبهوت زل زده بودم به تلی از خاک که

مادرمو تو آغوش گرفته بود.

صدای قران از دور میومد و کتی داشت بین

تعداد انگشت شمار مردم تو قبرستون خرما

پخش میکرد. به همین سادگی همه چی تموم

شده بود.به همین سادگی تنهاتر از قبل شده

بودم. کیان به درخت کنار قبرها تکیه داده بود و

نگام میکرد.همکاراش رفته بودن و نهالم بردن

باخودشون. حالا فقط ما سه تا اینجا بودیم.

تموم کارا رو به عهده گرفته بود. حتی هزینه

هایی که اتابک باید به بیمارستان میداد بابت

تحویل جنازه ی مامان اون پرداخت کرده

بود.الانم کلی تدارک برای رو قبر مامان دیده

بود. چنگی به لباس خاکیم زدم.

مثه مرده ها یخ بودم.

1401/10/15 06:58

قسمت دویست و چهل و چهار

#244

زل زدم به قبر بابا و با بغض گفتم:

_ بابایی مهمون داری امشب. خوشحالی نه؟

داداش تو چی؟ مطمئنم داری بال در میاری.

مامان که اصلا هیچ. قراره بعد اینهمه مدت

ببینه شماهارو پس معلومه که خوشحاله. ولی

بی انصافا من چی؟ همتون رفتین من و دست

کی سپردین؟ بابایی فرق گزاشتی بین من و

نیما. اونو نگه داشتین پیش خودتون و من و

اینجا ول کردین.خستم بابا،خستم داداشی. ولی

عیب نداره. فقط شما اروم بخوابین. مامانم درد

زیاد کشیده مواظبش باشین. سپردمتون به

همونی که شمارو ازم گرفت.

آهی کشیدم و سرمو گزاشتم رو زانوم. یه بغض

قد تموم این دردا رو دلم سنگینی میکرد.ولی

نای گریه هم نداشتم اینهمه

سال گریه کردم کی دلش سوخت؟

احساس ضعف میکردم.سرم گیج میرفت.

اما به روی خودم نیاوردم. کتی جلوم

نشست.هوا تاریک شده بود و من هنوز اینجا

بودم. صدای کیان بلند شد:

_ بهتره دیگه بریم. اینجا بودن فایده ای نداره.

زل زده بودم به قبر. اروم.گفتم:

_شما برید. من میمونم.

کتی با دلسوزی گفت:

_ نوال عزیزم. ببین توالا اینجا بمونی فایدش

چیه؟ از صبح هیچی نخوردی. از پادر میای

عزیز دل من. بیا بریم قربونت برم. پاشو.

سرمو محکم تکون دادم:

_ نه. میمونم پیش مامانم.

دوباره صدام زد که با اشاره دست کیان ساکت شد:

_بلند شو

با اخم زل زدم تو صورتش:

_نشنیدین مگه؟میخوام پیشش بمونم.

دست به سینه زل زد بهم:

_ چرا شنیدم. ولی فکر کنم تو

حرفمو نشنیدی. گفتم بلند شو.

1401/10/15 06:58

قسمت دویست و چهل و پنج
#245

توجهی به حرفش نکردم.

چرا دست از سرم بر نمیداشت؟

رو به کتی گفت:

_ تو با ماشین خودت برو دنبال نهال .

اون بچه خسته شده. من نوال و میارم.

_اما...

_ برو ..نگرانش نباش.

با تردید سری تکون داد و ازجاش بلند شد.

کتی که رفت. کیان هم ازم دور شد به سمت

ماشینش حرکت کرد. پوزخندی نشست رو

لبام.سردم شده بود. زانوهامو بغل کردم چشامو

بستم. باورش برام سخت بود.چند دقیقه

نگذشته بود که سنگینی چیزی و رو دوشم

حس کردم. و بعد کیان کنارم نشست رو زمین

خاکی. نگاهم به شونه های ظریفم افتاد که کت

کیان روشون قرار گرفته بود.

زیر لب ممنونی گفتم که سرشو تکون داد.

_ جلوی کتی نخواستم مجبورت کنم. اما بهتره

که عاقل باشی. خودتم خوب میدونی اینجا

بودنت هیچ فایده ای نداره اما تو اون عمارت

الان یه بچه ی مریض بهت احتیاج داره، به

نظرت مادرت اینجوری ازت راضیه؟؟؟

خودت که بهتر میدونی چقد نهال و دوست داشت.

با بغض پرسیدم:

_چجوری این اتفاق افتاد؟؟

_به من اتابک خبر داد. هرچی که هست اون

میدونه.راستی اتابک کجاست؟

پوزخندی زدم و گفتم:

_مواد خونش ته کشیده گزاشته رفته پای منقلش.

_ نوال

ساکت زل زدم بهش تا ادامه بده:

_ من زیاد ازین چیزا سر درنمیارم. ولی فکر

میکنم تو الان باید گریه کنی تا سبک شی.

کتی همیشه میگه گریه خوبه. میگه اگه نبود

ادم غمباد میگرفت و تلف میشد.

1401/10/15 06:58

قسمت دویست و چهل و شش
#246

حرفی نداشتم. گاهی درد انقد زیاد میشه که

ترجیح میدی سکوت کنی.

_بلند شو بریم.

_نه.

اخماشو کشید توهم. دوباره همون کیان مغرور شده بود:

_اگه نیای به زور می برمت.

نای مخالفت و مقاومت نداشتم.از طرفی نهال

هم بود.پس بی حرف از جام بلند شدم و حرکت

کردیم. لحظه آخر سرمو برگردوندم سمت

قبر..زود رفتی مامان..

سوار ماشین که شدیم حرکت کرد.

سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم.

تو سکوت بودیم که ضبط و روشن کرد با رد

کردن چند تراک یه اهنگ و پلی کرد.

داغ دلم تازه شد:

سلطان غم،چشم و چراغم مادر،

تنها گله، گلزار باغم مادر،

بعد از خدا،تنها امیدم مادر

من با دعایت روسفیدم مادر

مادر پرستار دلم،

ای روشنی بخش و چراغ منزلم،

صدام میلرزید با چشمای بسته، پربغض گفتم:

_ میشه خاموشش کنی؟

سرد و یخ مثه همیشه گفت:

_ نه

در قلب منی،این آرزوی آخر است،

گویند بهشت، در زیر پای مادر است،

ای وای من ،قدر تو را نشناختم ،

من را ببخش تنها به خود پرداختم ،

مادر پرستار دلم

ای روشنی بخش و چراغ منزلم

خیسی قطره های اشک و رو پلکم حس

میکردم.سد مقاومتم راحت شکسته بود.

انگار لازم بود یادم بیاد که کیو از دست دادم

و کیان با این اهنگ یادم اورد.

1401/10/15 06:58

قسمت دویست و چهل و هفت
#247

تو با بدی ام ساختی و سوختی ،

تنها چراغ خانه را افروختی،

هر جمعه ها ،چشمت به قاب جاده ها 

شاید بیاید ام یجیب جاده ها ،

مادر پرستار دلم

ای روشنی بخش و چراغ منزلم

دونه های اشک پشت سر هم رو صورتم سر

میخورد.کیان ساکت زل زده بود به رو به

روش.هیچی نمیگفت. انگار میدونست

به این سکوت نیاز دارم.

کسی که تا همیشه پای من سوخت 

چراغ خانه سرد من افروخت 

شبی که سر به بالین تبم من 

زمین و آسمان یکجا به هم دوخت

دیگه صدای هق هقم بلند شده بود.

اتقد اهنگش سوز داشت که دل سنگ آب

میشد من که دیگه ادم بودم.

مادر تویی دار و ندارم مادر

بعد از تو من دیگر چه دارم مادر 

ای گریه ات پشت و پناهم مادر 

من با دعایت روبه راهم مادر 

مادر پرستار دلم

ای روشنی بخش و چراغ منزلم

دیگه برام مهم نبود که دارم جلوی کی اینجوری

زار میزنم. دلم پر بود. هق هقام که اوج گرفت

ماشین و نگهداشت. از تو داشبورد یه بطری اب

داد دستم و خودش از ماشین رفت بیرون.

سکسکم گرفته بود. بطری آب و باز کردم و یکم

ازش سر کشیدم. سردر امونمو بریده بود.

بعد ده سال دوباره تو یه روز همه

چیو از دست داده بودم.

چند دقیقه گزشت و کیان برگشت تو ماشین.

_ بهتری؟

سکوت کردم.اونم حرفی نزد

1401/10/15 06:59

دویست و چهل و هشت
#248

با همه ی خودخواهیاش، با همه غرورش،

باهمه ی تندیاش، ازش ممنون بودم.

ممنون بودم به خاطر زحمات امروزش، بابت

زحمتی که تو بیمارستان برای ابروی مادرم

کشید تا روحش بخاطر بی پولی اتابک خجالت

زده نشه. ناخوداگاه فقط زیر لب گفتم:

_ممنونم.

چیزی نگفت و حرکت کرد.

سرم خیلی بد گیج میرفت. نمیدونم چم شده

بود. از سرگیجه حالت تهوع گرفته بودم.جلوی

عمارت زد رو ترمز. اروم از ماشین پیاده شدم و

رفتم سمت سوییتم که صداشو شنیدم:

_ نهال تو عمارته.

بی حرف راهمو کج کردم سمت پله های عمارت.

یه لحظه سرم گیج رفت و دستمو گرفتم به

دیوار. صداش از پشت سرم بلند شد:

_ خوبی؟

حوصله حرف زدن نداشتم.فقط سرمو تکون

دادم.پاهام میلرزید. احتمالا بازم فشارم اومده

بود پایین. دیگه اهمیتی نداشت. مامانم نبود که

چیز شیرین به خوردم بده. با یاداوریش دوباره

یه قطره اشک چکید رو گونم.دستم رو

دستگیره عمارت نشست و و درو باز کردم. وارد

که شدم چشمام به نگاه نگران کتی گره خورد:

_خوبی نوال؟ الهی فدات شم تو یه روز

چیکار کردی با خودت؟ بیا بشین

دستشو پس زدم:

_میشه نهال و بیاری؟ خستم میخوام برم بخوابم.

سرشو تکون داد و از پله ها رفت بالا.

سرگیجه امونم و بریده بود.

چشمم به کتی افتاد که نهال تو بغلش بود و از

پله ها میومد پایین. اومدم قدم اول و سمتش

بردارم که یه لحظه دنیا جلوی چشمام سیاه شد

و تو بیخبری محض فرو رفتم.

*************************

1401/10/15 06:59

قسمت دویست و چهل و نه

#249

کیان:

حالش خوب نبود، دلم میسوخت. گناه داشت.

یه دختر تنها با یه بچه ی مریض. قبلا چون فکر

میکردم دختر مشکل داریه مشکلاتش برام

اهمیتی نداشت اما الان..

گاهی انقد مظلوم میشد که منه دلسنگ دلم

براش نرم میشد. امروز وقتی تو اون حال با

باباش حرف میزد دلم میخواست برم بهش بگم

قرار نیست تنها باشی من و کتی کمکت

میکنیم. اما قفل زدم به زبونم و فقط نگاش

کردم. وقتی اونجوری تو ماشین هق هق کرد

نتونستم تحمل کنم و از ماشین زدم بیرون. من

هیچوقت با گریه ی هیچ دختری متاثر نشده

بودم اما گریه نوال حالمو بد کرد. از ماشین زدم

بیرون تا یه وقت بغلش نکنم. مثل یه بچه بی

پناه شده بود. کاش میشد کاری براش کرد. بعد

این اتفاقا تصمیمو گرفتم. دیگه نمیخواستم نوال

بخاطر من قربانی شه.

باید با کتی حرف میزدم تا بیخیال نوال بشه.

نمیخواستم درگیرش کنم.

اروم پله های عمارت رفتم بالا که با

صدای جیغ کتی که نوال و صدا میزد شوکه

شدم. با وحشت درو باز کردم که دیدم سر نوال

رو پای کتیه و اونم داره با گریه صداش میزنه.

سریع رفتم بالای سرشو نبضشو گرفتم.

وقتی دیدم مرتب میزنه نفسمو پر صدا

دارم بیرون:

_با این جیغی که تو زدی ادم سالم هم از حال

میره کتی. چیزی نشده که. فشارش افتاده.

برو بالا تخت و خالی کن بیارمش یه سرم بزنم

براش. با گریه باشه ای گفت و سریع رفت بالا.

دستمو انداختم زیر زانوش و بلندش

کردم.شالش از سرش افتاد. تو همین نصف روز

زیر چشاش گود افتاد. یهو نگاهم به

گردنش خورد که خیلی بد کبود بود. با تعجب

نگاه کردم.چه بلایی سرش اومده؟؟؟

1401/10/15 06:59

دویست و پنجاه

#250

از پله ها رفتم بالا و اروم گزاشتمش تو تخت.

به کتی گفتم که از تو اتاقم یه سرم تقویتی برام

بیاره.وقتی رفت دوباره زل زدم به صورتش.

لباش سفید و پوست پوست شده بود.

صورتش رنگ پریده تر از همیشه به نظر میومد.

ازینکه رفتارم باهاش عوض شده بود راضی

نبودم اما شرایط طوری شده بود که حتی اگه

میخواستم هم نمیتونستم بهش سخت بگیرم

. این دختر بیشتر از تحملش کشیده بود.

کتی که اومد سرم و از دستش گرفتم و و اماده

کردم، دستای ظریف نوال و گرفتم تو دستام.

یخ بود.پوفی کشیدم و بعد گرفتن رگش سوزن

سرم و پشت دستش زدم که تو بیهوشی ناله ای

کرد و ساکت شد.

رو به کتی اشاره زدم که بریم بیرون. از در که

خارج شدیم اه و ناله ی کتی شروع شد:

_ الهی بمیرم براش. الهی پیشمرگش بشم الهی

نباشم که ببینم اینجوریه حالش، الهی..

دستمو اوردم جلوی لبش:

_ عههههه کتی چخبره ؟ چرا کشت و کشتار راه

میندازی؟ تو که حالت از نوال بدتره

اینجوری ادامه بدی یه سرم هم باید به تو بزنم.

اروم باش یکم. مثلا تو داری روانشناسی

میخونی.این چه حالیه؟

با بغض تو صداش گفت:

_ دلم..براش میسوزه کیان. دلم میسوزه.

دستمو گزاشتم رو گونش:

_آروم باش عزیزم. تو بهترین دوستشی الان

باید قوی باشی. اگه تو جا بزنی اون حالش

بدتر میشه.میفهمی حرفامو؟؟

با بغض سرشو تکون داد. نمیدونستم وقت

مناسبیه یا نه. اما میخواستم هرچه زودتر قال

این قضیه رو بکنم.دستشو گرفتم و سمت

اتاقم حرکت کردم متعجب پرسید:

_ چیکار میکنی؟

_ بیا کارت دارم

وارد اتاقم که شدیم درو بستم:

_کتی من پشیمون شدم

_ازچی؟

کلافه دستمو کشیدم تو موهام:

_نوال و درگیر بیماری من نکن.اون به اندازه

کافی اذیت شده.نمیخوام به خاطر من...

دستشو به نشونه کافیه اورد جلو:

_ نوال همه چیو میدونه.

1401/10/15 06:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

•❥• F✿r you •❥•

|: باز هم صبح فرا رسید??
::// صبحی بهتر از صبح های دیگر ⭐️
_زیرا ک امروز،،،،،،
یک روز بیشتر از صبح های گذشته
با عشق تو زیسته ام?♥️

?صبحت بخیر عزیزم?

1401/10/15 07:00

قسمت دویست و پنجاه و یک
#251

چشام گرد شد:

_ کتی کی بهش گفتی؟چرا قبلش با من مشورت نکردی؟

چشاشو بست و اروم گفت:

_چون تو اصلا فرصت مشورت و بمن ندادی.

_یعنی چی؟؟

_یعنی پریشب رفتی سراغش .

یخ زدم. مات موندم. چطور ممکنه اخه؟ زبونم

بند اومد. با من من پرسیدم:

_اتف..اقی.. که..براش..نیفتاد؟؟

صداش میلرزید:

_نه..فقط مثه همیشه...

نزاشتم ادامه بده. سرخوردم رو زمین و چشامو

بستم. اروم زیر لب نالیدم:

_کبودیای تنش کار من بود.

با بغض صدام زد:

_کیان؟

بیشتر نالیدم:

_ چرا به روم نیاورد؟

اومد جلو.دستاشو دور صورتم حلقه کرد:

_ بمن نگاه کن. میگم بمن نگاه کن.

اروم چشامو باز کردم:

_غم نبینم تو چشات.فهمیدی؟تو خوب میشی

بخدا خوب میشی.جا نزن. کیان نبینم که

شکستی. هیچکس تورو نمیشناسه ولی من

میدونم چقد خوبی..تو قهرمان زندگی من

بودی. با ضعفت قهرمان منو نشکن.

زل زدم تو چشمای بارونیش.

یه قطره اشک سر خورد رو گونش:

_باشه؟

اروم دستمو پیچیدم دورش.و پیشونیشو
بوسیدم.

_باشه عزیزم. تو فقط گریه نکن.

چند دقیقه که گزاشت اروم شد.

_دیروقته بگیر بخواب.

لبخند نشست رو لبام:

_باشه. توام برو بخواب.

از جاش بلند شد و سمت در رفت.

اما نرسیده به در راهشو کج کرد و از روی میز

قرصامو برداشت. نگاش کردم. یه لیوان آب

ریخت و اومد سمتم.

دستاشو سمتم دراز کرد:

_بخورش

اروم لپشو کشیدم که اخماش رفت تو هم.

قرصارو که خوردم همونجور اخمالو شب بخیر

گفت و از در خارج شد.

1401/10/15 20:11

قسمت دویست و پنجاه و دو
#252

لباسامو عوض کردم و رفتم تو اتاق نوال.

اروم خواب بود. دوباره چشمم به کبودیاش

افتاد و غم وجودمو فرا گرفت.

نفسمو پر صدا دادم بیرون.خم شدم روش و

پتوشو مرتب کردم.حالم عجیب بود.

حالم خراب بود..من اصلا دلم نمیخواست

همچین بلایی سرش بیارم.

زل زدم به صورت غرق خوابش..چرا تا حالا

متوجه اینهمه معصومیتش نشده بودم؟؟ با

انگشتم صورتش و نوازش کردم.

آروم لب زدم:

_ متاسفم

*********************************
نوال:

با سردرد وحشتناکی که داشتم از خواب بلند

شدم. گیج به اتاقی که توش بودم نگاه

کردم.اینجا دیگه کجا بود؟

دستمو گرفتم به سرم و نشستم تو تخت.

احساس میکردم مغزم میخواد منفجر بشه.

از جام بلند شدم و سمت در رفتم که وسط راه

چشمم به کیان خورد که رو کاناپه خوابش برده

بود. گیج و منگ بودم.اون اینجا چیکار میکرد؟؟

نگاهم به لباس سیاهه تنم افتاد.

یهو همه چی یادم اومد، برگشت یهوییمون

از کیش، حال بد کتی، و..مامان..مامانم..

دوباره قطره های اشک راه خودشونو پیدا کردن.

دیگه تموم شده بود. حالا فقط من بودمو نهال.

با قدمای خسته از در اتاق زدم بیرون.

اول سمت سرویس بهداشتی رفتم تا یه آبی

به صورتم بزنم. نگاهم که به اینه افتاد خودمو

نشناختم. صورتم رنگ پریده تر از همیشه

و لبایی که سفیدیشون بد تو ذوق میزد.

چشمای پف کردم ،از زور گریه کاسه ی خون

شده بود نگاهم به آینه بود:

_تنهاتر از همیشه شدی نوال.

با بغض سرمو انداختم پایین تا این واقعیت تلخ

انقد ازارم نده.بعد اینکه صورتم و شستم زدم

بیرون. دنبال نهال میگشتم. حتما پیش کتی

بود. از پله ها رفتم پایین.

نگاهم به ساعت خورد که 10 نشون میداد.

صدای کتی از تو اشپزخونه میومد.

نزدیک تر که شدم دیدم داره به نهال صبحونه

میده.چشمش که بهم افتاد با نگرانی از جاش

بلند شد:

_بهتری؟

1401/10/15 20:12