قسمت دویست و بیست و نهم
#229
داشتم میرفتم سمت در که دستمو گرفت:
_ ازت خواهش میکنم یکم دیگه بشین.خواهش میکنم..
لحن پر التماسش دلمو نرم کرد.
پشت سر هم نفس میکشیدم تا از حجم این
همه استرس کم کنم.اروم موهای تو
صورتمو کنار زد و گفت:
_میدونم ترسیدی.میدونم وحشت کردی،
میدونم چه فکرایی کردی با خودت.
همه چیو میدونم. اما نوال، مرحله ای که کیان
توش قرار داره هنوز نه به تجاوز رسیده، نه به
خود ارضایی، اون الان فقط تو مرحله ی ناز و
نوازشه.من نمیدونستم کیان دیشب اومد سر
وقتت اما وقتی که بدنتو نشونم دادی مطمعنم
بودم جز همین حد جلوتر نرفته.
عزیزم کیان خودش نخواست اینجوری باشه،
اون فقط بیمار شده.کمک میخواد،
از وقتی که فهمیدم پشتشو خالی نکردم.
میخوام حالش خوب شه..
کلافه بودم، خسته بودم، فشار روحیم زیاد بود،
به اندازه کافی بهم سخت گزشت.
مثلا اومده بودم سفر حال و هوام عوض شه
اما گند خورد بود تو همه چی.
خسته سرمو گزشتم رو کاناپه و چشامو بستم.
زیر لب گفتم:
_ کتی اینارو چرا به من میگی؟
میخوام ازت خواهش کنم کمکش کنی.
مثل فنر ازجام پریدم.
برق از سرم پرید با چشای گشاد لب زدم:
_ چی؟
کلافه گفت:
_ کمکش کن توروخدا.
مات پرسیدم:
_ کمکش کنم؟چجوری کمکش کنم؟
_ کیان خودش میدونه بیماره. داره تمام
تلاششو میکنه که خوب شه اما کمک میخواد.
عصبی شدم پوزخندی اومد رو لبام.
با لحنی که کنایه داشت گفتم:
_ حتما واسه همینه که هرشب رنگ به رنگ دختر تو تختشه.نه؟
سرد و بی روح زل زد تو چشمام:
_ دقیقا.
_چی؟
_ دقیقا به خاطر مشکلشه که هر شب با یه
دختره، البته دختر که چه عرض کنم. زنای
خیابونی لقب مناسب تریه.
1401/10/15 06:54