The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت دویست و هفتادو شش

#276

همون خونه ای بود که ده ساله حسرت دیدن

دوبارش تو قلبم لونه کرده. اروم میرم تو

صداش واضح تر میشه. کنار حوض ابی حیاط

نشسته بود و چادر نماز سفیدش به سرش و با

زمزمه های دلنشینش قران میخوند.

اروم صداش زدم:

_مامان؟

سرشو چرخوند سمتم و لبخند زد:

_ اومدی مادر؟ چشم به راهت بودم.

اروم میرم سمتش. میرسم کنار حوض.

اشک تو چشمام جمع میشه.

زانو میزنم جلوی پاش و گوشه چادرشو بو میکشم:

_ دلم برات پر میکشید مامان.تنهام گزاشتی

دستای مهربونشو به سرم میکشه:

_ من که گفتم هیچوقت تنهات نمیزارم.

حواسم بهت هست که الان اومدم پیشت.

یه قطره اشک سر میخوره رو گونم:

_ خسته شدم. اینهمه درد تا کجا؟

تو که میبینی منو مگه نه؟

لبخندش پر رنگ تر میشه:

_ تموم میشه.

با چونه ی لرزونم میگم:

_ پس کی؟؟

دستاشو دور صورتم حلقه کرد:

_ خدا هرکس و به یه دلیلی میفرسته

سر راه یکی دیگه. و هر سختی

و با مصلحت خودش سر راهت میزاره.

خدا بنده هاشو امتحان کنه.

این تویی که باید قوی باشی

و رو سفید از امتحان بیرون بیای.

مات نگاه به صورت نورانیش کردم:

_ مامان.

_ مگه کمک نمیخواستی.

مگه راه درست و نمیخواستی؟

اومدم نشونت بدم.کمکش کن.

1401/10/15 23:05

قسمت دویست و هفتادو هفت

#277
گریه هام شدید تر شد:

_ مامان.

_ کمکش کن اما از راهش.

نبینم پاکی دختر من الوده به گناه بشه.

سرافکندم نکنی ..

سرمو گزاشتم رو زانوهاش.هق زدم.

خسته بودم. زیر لب نالیدم:

_ خستم بخدا...خستم..

صدای ارامش بخشش اومد:

_ان مع العسر یسرا..

سرمو بلند کردم.. دیدم که داره ازم دور میشه.

بلند میشم .. میدوام سمتش اما هرچی جلوتر

میرم دورتر میشه..صدای زمزمه هاش تو

گوشم میپیچه:

_ان مع العسر یسرا..
..ان مع العسر یسرا..

جیغ میزنم....مااااااااامااااااااااااان...

و یهو میپرم...

قطره های عرق رو صورتم سر میخورد نفس

نفس میزدم.. مامان کو؟

دور تا دور اتاق و نگاه میکنم..

وقتی جای خالیشو میبینم اشک

تو چشمام حلقه میزنه.. اروم زیر لب نالیدم:

_پس همش خواب بود..

اومدی که راهو نشونم بدی؟؟

دستامو جلوی دهنم میگیرم تا صدای هق

هقامو خفه کنم.تصمیم بزرگی بود، ترس داشت،

وحشت داشت، اما به راضی نگهداشتن روح

مامانم می ارزید.

نگاهی به ساعت انداختم که سه شب و نشون

میداد. میدونستم وقتی شیفته حواسش به

گوشی نیست. ولی دلم طاقت نمیاورد

که تا صبح صبر کنم.

1401/10/15 23:06

قسمت دویست و هفتادو نه

#279
زل زدم تو چشماش:

_میدونستی دیشب کیان باز یکیو اورد؟

پاشو رو پاش انداخت:

_نه.

خیلی اروم بود:

_ نه؟ انتظار داری باور کنم ؟؟؟

اروم تر گفت:

_نه.

عصبی از ریلکس بودنش گفتم:

_ کتی نمیخوای جلوشو بگیری؟

زل زد تو چشمام:

_ نمیتونم..

کلافگی تو حرکاتم موج میزد:

_میدونی ممکنه تو یکی ازین رابطه ها دچار

یه بیماری بشه؟ تو که دکتری باید

بهتر بدونی.

نگام کرد:

_ برات مهمه؟

عصبی از جام بلند شدم:

_ چرا میپیچونی؟؟

دستاشو تو هم قفل کرد:

_ نگران نباش. همه ی کساییکه باهاشن

ازمایش دادن. سالمن.

نمیدونستم چجوری بگم بهش. روم نمیشد.

_نوال.؟

لبام لرزید:

_نگرانشم..

دستامو گرفت:

_ کاری ازمون برنمیاد

چشامو بستم:

_برمیاد..

مات نگام کرد:

_چی.

یه قطره از گوشه ی چشمم سر خورد.

با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:

_میخوام.. کمکش..کنم..

ساکت شد. سرمو بلند کردم. تعجب شوق

خوشحالی ناباوری تو نگاهش موج میزد.

1401/10/15 23:06

قسمت دویست و هشتاد

#280

اروم لب زد:

_راست میگی؟

دستاشو فشار دادم:

_ اره.

اشکاش سرازیر شد:

_ باور نمیکنم.

با انگشتام اشکاش و پاک کردم:

_ گریه نکن ..

_نمیدونم چجوری جبران کنم

نفسمو پرصدا میدم بیرون:

_ جبران نمیخوام. فقط کمکش کن زود خوب شه.

با ذوق دستاشو جلوی صورتش گرفت

از جاش پاشد هول گفت:

_ باید به کیان بگم. باید بهش بگم.

باید میگفتم. سخت بود، داشتم رسما با آتیش

بازی میکردم.ممکن بود هر فکری بکنن.

ولی چاره ای نبود:

_ صبر کن.

نگام کرد:

_چیشده؟

باصدای لرزون گفتم:

_یه شرط دارم.

چشاشو ریز کرد و زل زد بهم:

_چی؟

_ کمکش میکنم اما بی گناه..

چشاش گرد شد:

_یعنی چی؟؟

نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم..

چونم لرزید:

_ یعنی باید محرم باشیم.

1401/10/15 23:06

قسمت دویست و هشتاد و یک

#281

سرمو انداختم پایین.

از خجالت صورتم سرخ شده بود.کتی و

نمیدیدم و این سکوتی که بینمون

حاکم شد ازارم میداد.

حضورشو کنارم حس کردم.

چونه ی لرزونمو تو دستاش گرفت.

سرمو بلند کرد که مجبور شدم نگاش کنم.

تو چشماش مهربونی موج میزد.اروم پرسید:

_ چرا همچین چیزی میخوای؟ تو میتونی بدون

بودن تو قید و بند کیان کمکش کنی.ممکنه

وسطاش خسته شی اگه تعهدی نباشه میتونی

راحت کنار بکشی اما اگه محرم

شین باید تا تهش وایسی.

اشک تو چشمام حلقه بست:

_ پاش وایمیسم.با محرمیت. بدون محرمیت

کاری ازم برنمیاد. من اهل گناه نیستم.

نمیتونم هر لحظه کنارش باشم و اون ..

نتونستم بقیشو بگم. بغض تو گلوم چنبره

زد.فهمید که چی میگم. محکم بغلم کرد:

_ چرا بغض کردی دیوونه.

مگه چی گفتم دختر خوب؟

تو میخوای کمکش کنی ماهم جوری که تو

راحت باشی رفتار میکنیم.

خجالت زده نگاش کردم:

_ نمیدونم کیان وقتی این شرطمو بشنوه

چه فکری راجبم میکنه.اون

همینجوریشم راجبم فکرش خوب نیس.

دستای سردمو تو دستاش گرفت:

_ باور کن کیان اونقدرا که فکر میکنی هیولا

نیست. فقط نمیتونه احساساتشو بروز بده.

نوال میدونی وقتی فهمید چه بلایی سرت

اورده چقدر بهم ریخت؟؟

با چشمای گشاد شده نگاش کردم:

_ چرا بهش گفتی کتی؟

1401/10/16 17:25

قسمت دویست و هشتاد و دو

#282

_ من چیزی بهش نگفتم. اونروز که از حال رفتی

کیان بلندت کرد برد تو اتاق. شال از سرت که

افتاد کبودیای گردنتو دید فهمید.

همه چیو بسپار به من.درستش میکنم. قول

میدم.

نفسمو پرصدا دادم بیرون.

دیگه چیزی نگفتم و سرمو تکون دادم.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

_ من دیگه باید برم.

بعد که با کیان صحبت کردم بهت خبر میدم.

پر از غم نگاش کردم.

_ باشه. مواظبه خودت باش.

لبخندی زد و بعد از خدافظی از در زد بیرون.من

موندمو اون خونه ی سوت کور و یه دنیا فکر

خیال..داشتم قدم به راهی میزاشتم که تهش

هیچی معلوم نبود.فقط به خدا دل بسته بودم.

********************************

دانای کل:

وقتی از در زد بیرون ناخوداگاه لبخند محوی رو

لباش نشست. حتی یه درصد هم فکر نمیکرد که

نوال قبول کنه. همه چی داشت همونجور پیش

میرفت که میخواست بشه. با حرفی که نوال

زده بود حاضر بود به پاکیش قسم بخوره. این

دختر از برگ گل پاکتر بود. محرمیت یعنی

بودن تو بند مسعولیت..یعنی تعهد و نوال فقط

برای اینکه گناه نکنه راضی به بند شده

بود. معلوم نبود ته این محرمیت چی میشه و

این یه ریسک بزرگ برای زندگی یه دختر مثه

اون بود. باید با کیان حرف میزد. باید شرایط

نوال و براش باز میکرد. مطمعن بود که کیان

راضی به نابود کردن زندگی این دختر

نمیشه.اما..

لبخند شیطونی روی لباش نشست.

خوب بلد بود کیان و مجبور به کارایی کنه که

خودش میخواست. اون پسر برخلاف ظاهر

خشن و خشکش، قلب مهربونی داشت.

شاید خدا این راهو نشونشون داد تا یه فرجی

تو زندگی این دو نفر بشه.

کسی چه میدونست...

شاید عشق هم در قلب کیان و بزنه...

شاید این محرمیت، جوونه ی یخ زده ی وجود

نوال و به گل سرخ زیبای عشق تبدیل کنه...

خدارو چه دیدی؟؟؟؟؟

*********************************

1401/10/16 17:26

قسمت دویست و هشتاد وسه

#283

کیان:

_ تو اتاق پای لپ تاپ نشسته بودم که تقی به

در خورد.بفرماییدی گفتم که با تعجب نگاهم

صورت اروم کتی خورد. با تعجب گفتم:

_ چه عجب شما در زدی..

لبخند رو لباش پر رنگ تر شد که چشام از

تعجب زد بیرون.

_ حالت خوبه کتی؟

_ بهتر از همیشه ام. میخوام باهات حرف بزنم.

لپ تاپ و خاموش کردم و رو بهش گفتم:


_ به گوشم خانوم خانوما.

صورتش جدی شد. میدونستم که این وقت روز

با این حالتی که اینجا اومده کار مهمی داره.

وگرنه کتیه شیطون و چه به اینهمه خانوم بودن.

_ کیان؟

لبخند مهربونی زدم و گفتم:

_جانم

_ دیگه باید اماده درمان جدیت بشی.

متجعب گفتم:

_ چی؟

_ باید درمانتو شروع کنیم. جدی تر از همیشه.

اروم دستمو تو موهام کشیدم:

_ چجوری؟ با کمک کی اخه؟

خودت که میدونی شدنی نیست.

_ شدنیه.

_ چجوری اخه؟؟؟

_ نوال..

خشکم زد. به معنای واقعی مات موندم.

_چی؟

شمرده شمرده گفت:

_ ن.و.ا.ل.

عصبی دندونامو روهم سابیدم.

_ اون قبول نمیکنه. منم نمیخوام زندگیشو خراب کنم.

تکیه داد به مبل و پاشو رو پاش انداخت:

_ قبول کرده.

دیگه چشمام بیشتر ازین بیرون نمیزد.

با لکنت پرسیدم:

_چج..ور ممکنه؟؟؟کتی چی به این دختر

گفتی؟؟ اصلا حال روحی خوبی نداره.

چجوری راضی میشی درگیرش کنی؟

1401/10/16 17:26

قسمت دویست و هشتاد و چهار

#284
ریلکس گفت:

_ تو کاریت نباشه. وقتی نوال قبول کرده

کمکت کنه دیگه تو بقیه چیزا دخالت نکن.باید

زود خوب شی. نگران نوال هم نباش. کسی چه

میدونه چی قراره پیش بیاد؟؟

کلافه بودم. بی تابی تو حرکاتم موج میزد.

نمیدونستم چم شده بود. دلم راضی به ازار این

دختر نبود.مطمعن بودم اگه این اتفاق میوفتاد

خیلی اذیت میشد.

_ کیان

سرمو اوردم بالا. زل زدم تو چشماش.

منتظر شدم بقیه حرفاشو بزنه.

_ یه چیزی هست که نگفتم.

مشکوک نگاش کردم.

_ دیگه چی مونده که بگی؟

موهای ریخته تو صورتشو کنار زد و گفت

_ من نمیتونم سر زندگی نوال همچین ریسک

بزرگی کنم. برای اینکه خیال هممون راحت بشه باید...

مکث کرد..

_ باید چی؟

_ باید یه تضمینی باشه که اگه اتفاقی افتاد

دامن نوال لکه دار نشه.

گیج زل زدم بهش:

_خب چه تضمینی اخه؟؟

زل تو چشام. با قاطعیت تمام گفت:

_ محرمیت..

دومین شوکی بود که بهم وارد شد.

با صدایی که کنترلش دست خودم نبود فریاد

زدم:

_ عقد؟؟

دستشو جلوی صورتم گرفت:

_عقد نه. صیغه. اونم به مدت شش ماه .

صورتم از عصبانیت قرمز شده بود:

_ میفهمی چی میگی؟؟

اروم تر از همیشه گفت:

_ اره میفهمم. و مطمعنم تو رو حرف من نه نمیاری.

سرتاسر اتاق و با عصبانیت قدم میزدم.

_ نه کتی نه نمیشه نمیتونم. داریم زندگی

میکنیم. واقعیه، بازی که نیست بگی امروز

صیغه شیم فردا جداشیم . بیخیالش شو..

از جاش بلند شد و سمت در رفت.

پشتش به من بود. مکث کرد:

1401/10/16 17:26

قسمت دویست و هشتاد و پنج

#285

_ برای فردا بعداز ظهر نوبت محضر گرفتم.

بیست و چهار ساعت وقت داری که زندگی

خودت و نوال و حتی منو عوض کنی. یا قبول

میکنی و خوب میشی.. یا برای همیشه قیدتو

میزنم و میرم.من دارم همه ی تلاشمو برات

میکنم. ازت انتظار همکاری دارم. حالا تو اگه

میخوای پسم بزنی، باشه. خود دانی..

عصبی صداش زدم:

_ کتی..

_ فقط بیست چهار ساعت.

و بعد بدون اینکه به من اجازه حرف زدن

بده از در زد بیرون.

رفت و یه دنیا نگرانی و ریخت تو قلبم.

کاش میفهمید من نگران این دخترم.

اگه بلایی سرش میومد چجوری خودمو

میبخشیدم؟؟؟

***********************************

نگاهم به ساعت افتاد.پنج صبح بود و من از

دیروز چشمم رو هم نیوفتاد. چشم بستن رو

همه چی و اوردن نوال تو زندگیم ریسک بزرگی

بود.میخواستم پسش بزنم اما...

ته دلم یه حسی بود که جلوی این پس زدن

و میگرفت. باید برای اولین بار تو زندگیم

اعتراف کنم که دلم میخواست این دختر و

نزدیک تر به خودم حس کنم.

انگار اون یه موج مثبت بود که تمام منفی

وجودمو مثه اهن ربا به سمت خودش میکشید.

باید شروع میشد.

این بازی جدید باید شروع میشد.

گوشیمو برداشتم و تایپ زدم

_ آدرس محضر و برام پیامک کن.

چند دقیقه نگذشت که جواب داد:

_ ساعت 16 منتظرتم.

و بعد ادرسشو برام فرستاد.

انگار یه کوله بار سنگین از رو دوشم برداشته

شد. چشامو رو هم گزاشتم و

خیلی نگذشت که خوابم برد.

1401/10/16 17:26

قسمت دویست و هشتاد و شش

#286
نوال:

با زنگ گوشیم از خواب پریدم.

چشمام باز نمیشد.نیم خیز شدم

و دنبال گوشی میگشتم که بالاخره

زیر بالشتم پیداش کردم.

چشمم که به اسم کتی خورد دوباره تو جام

خوابیدم و با چشمای بسته جواب دادم:

_ اخه تو شیفت داری و تا کله ی سحر بیداری،

من چه گناهی کردم که باید از

خوابم بابت زنگ تو بزنم؟؟

باحالتی که معلوم بود داره حرص میخوره گفت:

_ اولا علیک سلام. دوما الان چه وقته خوابه؟

امروز اینهمه کار داریم.

دستی به چشمام کشیدم و گفتم:

_چه کاری؟ مگه امروز چه خبره؟؟

_ تا بیست دقیقه دیگه پیشتم.

به نفعته که مثه دخترای خوب بیدار باشی.

چون بعدش تضمین نمیکنم که مثه

الان باهات با ملاطفت رفتار کنم.

اومدم حرفی بزنم که بی خدافظی قطع کرد.

پر حرص گفتم:

_ اخه این دوتا چرا انقد بیشعورن؟ فامیلن دیگه.

باید از بیشعوری همدیگه به ارث ببرن.

ازونجاییکه میدونستم کتی شوخی نداره،

موهای پریشونمو محکم بالای سرم بستم

و غر زنون از جام بلند شدمو رفتم سمت

سرویس بهداشتی. کارم که تموم شد اومدم

بیرون. پتوی نهالو کشیدم تنش.

نگاهی به ساعت انداختم نزدیک هشت بود.

یه مدتی بود که کیان زیاد برای صبح دیر

اومدنم گیر نمیداد. منم نهایت سواستفاده رو

میکردم. رفتم تو اشپزخونه و

سماور و روشن کردم.

1401/10/16 17:26

قسمت دویست و هشتاد و هفت

#287

میدونستم کتی هم صبحونه نخورده.

تقریبا میز صبحونه رو چیده بودم که صدای

زنگ در بلند شد. درو که باز کردم خانوم مثه

پرنسس ها وارد شد و با پرویی تموم پشت میز

آشپزخونه نشست و بی حرف مشغول

خوردن صبحونه شد.

به حدی یهویی اینکارو کرد که چشام

از پروییش زده بود بیرون. چشم غره ای بهش

رفتم که بیخیال شونه هاشو انداخت بالا

و به خوردنش ادامه داد.

رفتم رو صندلی رو به روش نشستم

و خودمم مشغول شدم.

_ قبلنا یه نفر که وارد یه خونه میشد سلام میکرداا

چایی و به لباش نزدیک کرد و گفت:

_ خودت میگی قبلنا. الان که قبلنا نیست.

لبخند پرحرصی زدم و گفتم:

_ یه وقت روت کم نشه؟

_ نه خیالت تخت. حالا بزار صبحونمو بخورم.

چیزی نگفتم اونم ادامه داد:

_ نوال

سرمو بلند کردم:

_بله.

زل زد تو چشمام:

_ از تصمیمی که گرفتی مطمعنی؟

نفسمو پرصدا دادم بیرون:

_ اره .

لبخند معنی داری زد که چیزی نفهمیدم.

_ پس اماده باش امروز ساعت 16 قرار محضر داریم

قاشق از دست افتاد رو میز. مات زل زدم بهش:

_ چی؟

تکیه داد به صندلی و نگام کرد:

_ قرار محضر برای محرم شدن تو و کیان.

نفسم حبس شده بود. به زور گفتم:

_ چ..را انقد.. زود؟

با تعجب گفت:

_ زود؟ کجا زوده؟ تازه به نظر من دیر هم شده.

1401/10/16 17:27

قسمت دویست و هشتاد و هشت

#288
سرمو انداختم پایین:

_ چجوری کیان و راضی کردی؟

نگاه شیطونی بهم انداخت و گفت:

_دیگه دیگه.. تو کتی و دست کم گرفتیا مگه

جرئت داشت که قبول نکنه.

تمام بدنم از خجالت گر گرفته بود:

_ چی..زی.. نگف..ت؟

یه لقمه نون و پنیر برا خودش گرفت و گفت :

_ راجب چی؟

_محرمیت.

_ اون اصلا حرفی نزد. من با تصمیم خودم

گفتم شیش ماه صیغه.

دهنم از تعجب باز موند. با داد گفتم:

_ چیییییییییییییی؟

با هول دستشو گزاشت رو قلبش.

_ وای.. چی و زهرمار .

قلبم اومد تو دهنم چرا جیغ میزنی؟

دستمو گرفتم جلوش و چشامو بستم:

_ یه بار دیگه بگو چی گفتی؟

_ چی و چی گفتم. گفتم اماده باش

باید بریم محضر.

کلافه نگاش کردم:

_ بعدش چی گفتی؟

بیخیال گفت:

_ صیغه به مدت شش ماه.

جیغم در اومد:

_ صیغههههههههههههه؟

قاشقشو پرت کرد رو میز:

_ اه چته نوال. میزاری یه لقمه کوفت کنم

یا نه.چرا جیغ میزنی ؟

_ میفهمی داری چی میگی؟

میخوای صیغش بشم؟ اره؟

1401/10/16 17:27

قسمت دویست و هشتاد و نه

#289
اخماش رفت تو هم:

_ میشه بفرمایید اگه نمیخواستی صیغه شی

پس میخواستی چی بشی؟ عقد دائم؟ فکر

ایندت نیستی؟ یه بار اسم یکی ثبت شده تو

شناسنامت. بعد میخوای نفر دوم هم اسمش بره

تو شناسنامت در حالی که هیچی از اینده

معلوم نیست؟ اینو میخوای؟؟؟

بغض به گلوم چنبره زد.شقیقم نبض زد.

دهنم تلخ شد،چقد بد بیوه بودنمو یادم

انداخت..یه چیزی ته وجودم لرزید.

سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم

دستاش رو دست سردم نشست.

نگاش کردم. پشیمونی تو چشماش موج میزد:

_ باور کن من خیر و صلاحتو میخوام

همونقد که کیان برام عزیزه توام عزیزی.

قصد تحقیر و توهین نداشتم

خودت خوب منو میشناسی.

نمیخوام کیان فکر کنه همه کارته .

نمیخوام عقد دائم باعث شه دست و پات بسته

بشه.نمیخوام خوشبختیتو ازت بگیرم.

شش ماه اگه باشه بعد تموم شدنش تو ازادی.

اما عقد..واقعااسیرت میکنه.

نمیخوام زندگیت به مشکل بخوره.

به من اعتماد کن. میدونم دارم چیکار میکنم.

لب های لرزونمو از هم باز کردم.

صدام از ته چاه میومد بیرون:

_ میدونم قصد بدی نداشتی.

من یکم زیادی حساس شدم.

خودمو زندگیمو سپردم دست خدا.

هرچی خدا بخواد همون میشه.

1401/10/16 17:27

قسمت دویست و نود

#290
لبخندی رو لباش نشست:

_ افرین دختر خوب.خدا بد بنده هاشو نمخواد.

حالا هم کاراتو بکن که ساعت 15

میام دنبالت که بریم.

بعد با خنده اضافه کرد:

_ مثلا عروسی هااا. حسابی خوشگل کن دلبری کنی.

بعد چشمکی زد که با بغض تو گلوم لبخند زدم.

عروس؟؟چه عروس غریبی بودم.

************************************

نگاهی به صورت رنگ پریدم تو اینه

انداختم.باورم نمیشد که امروز قرار دوباره به

مرد محرم بشم. هرچند که موقتی بود اما به هر

حال بازم تو این چند وقت شوهرم به حساب

میومد. کی فکرشو میکرد سرنوشت یکی یه

دونه ی محمد موحد این بشه.

دستای لرزونم و سمت کرم پودر روی میز بردم.

فقط ور حدی که از رنگ پریدگیم کم کنه. از

استرسی که به جونم ریخته شده بود حالت

تهوع داشتم. چیز کمی نبود. بازی جدیدی

شروع شده که هیچکس از

انتهای اون باخبر نیست.

خط چشم محوی کشیدم و برق لب صورتی

رنگمو به لبای ترک خوردم زدم.

همین کافی بود. با پاهای لرزون سمت کمد

لباس رفتم. نگاهم به سه تا مانتوی رنگ و رو

رفتم افتاد که هیچکدوم برای امروز مناسب

نبود.نمیخواستم باعث

شرمساری کتی و کیان باشم.

1401/10/16 17:27

قسمت دویست و نود و یک

#291

نشستم رو زمین و تو خودم مچاله شدم.

دونه های اشک بدون اختیارم رو گونم سر

میخورد. دلم مادرمو میخواست.

دلم ارامششو میخواست.

صداشو که بگه تموم میشه نگران نباش.

اما ...
*********************

نمیدونم چقد تو اون حالت بودم که با صدای

زنگ گوشیم به خودم اومدم.

دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم و با

صدای گرفته جواب دادم:

_ الو .

صدای مهربونش تو گوشم پیچید:

_ عزیزم اماده ای؟ دارم میام دنبالت.

نگاهم به صورت بهم ریختم تو اینه افتاد.

پوفی کشیدم و گفتم:

_ اره امادم

_ تا یه ربع دیگه میرسم.

باشه ای گفتم و قطع کرد.

سریع لکه های اشک رو ارایش صورتمو پاک

کردم و رفتم سمت کمد.

تنها مانتوی نویی که داشتم همونی بود

که کیان برای شب مهمونی برام خریده بود.

سریع بوشیدمش و شال کرم رنگمو انداختم

سرم. یه دست لباس برای نهال انتخاب کردمو

بعد تنش کردم. کارم تقریبا تموم شده بود که

صدای زنگ در اومد. با نهال رفتم سمت در

که نگاهم به چشمای کتی گره خورد:

_سلام

نهال و از بغلم گرفت:

_سلام بدو کیان جلوی در منتظره

خجالت عجیبی تموم وجودمو گرفته بود

نمیدونستم چجوری با کیان روبه رو بشم

سرمو تکون دادم و مثه جوجه

پشت سر کتی راه افتادم.

خیلی نگذشت که به ماشین کیان رسیدیم.

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و دو

#292

منتظر تو ماشین نشسته بود.

زیر لب سلامی کردم که بدون اینکه نگام کنه

جواب داد. باخجالت عقب نشستم و کتی

هم با نهال جلو نشست. بعد از سوار شدن

پاشو رو پدال فشار داد و حرکت کردیم.

*************************************

جلو یه ساختمون قدیمی سه طبقه ترمز کرد.

نگاهی بهشون انداختم که کیان گفت:

_ پیاده شید.

با پاهای لرزون از پله های رنگ و رفته ی

ساختمون رفتم بالا. کتی دست سردمو گرفت

_نگران نباش.قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.

به زور لبخند زدم.مگه میشد نگران نشد؟

خیلی نگذشت که وارد دفتر شدیم .

نگاهم به صورت مهربون حاج اقایی

که پشت میز نشسته بود افتاد.

سلامی کردم که با اشاره کیان،

من و کتی رو صندلی نشستیم

و اونم با حاج اقا مشغول حرف زدن شد..

خیلی نگذشت که با صدای حاج اقا سمت یه

اتاقی هدایت شدیم. نگاهم به سفره ی عقد

تو اتاق افتاد و دلم لرزید.

نمیفهمیدم چم شده.

یه حال عجیبی بود.

ترس نگرانی دلتنگی..

همه چیو باهم داشتم. با فشار دست کتی نگاش

کردم . لبخند زد و اشاره کرد که رو صندلی

بشینم. با پاهای لرزون سمت صندلی رفتم.

قبل از نشستن پارچه ای رو سرم نشست.

نگاه کردم که دیدم کتی

چادر سفید و انداخته رو سرم.

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و سه

#293

لبخند تلخی مهمون لبام شد.

چه شاد بود این دختر. سرم پایین بود

که حضور کیان و کنارم حس کردم.

نشست رو صندلی. حاج اقا که اومد

رو به کتی گفت:

_ دخترم قرآن و بده دست عروس خانوم.

کتی چشمی گفت و قران و دستم داد.

بازش کردم و زیر لب شروع کردم به خوندن.

_اقا داماد مهریه عروس خانوم چی هست؟

با تعجب سرمو اوردم بالا.

انگار کیان هم تعجب کرده بود.

متعجب گفت:

_حاج اقا گفتم که فقط شش ماه صیغه.

عقد نیستیم که.

لبخندی رو لبای حاج اقا نشست:

_پسرم صیغه و عقد فرقی نداره.

باید یه چیزی به عنوان مهریه به

عروس خانوم هدیه بدی.

استرس داشتم و این بحث بیشتر به نگرانیم

دامن میزد. قبل ازینکه کیان لب باز کنه گفتم:

_میشه مهریه مو خودم تعیین کنم حاج اقا؟

_ اگه اقا داماد موافقت کنن بله دخترم.

نگاهم به دستای مشت شده ی کیان افتاد.

مطمعن بودم الان داره با خودش

فکرای ناجور در موردم میکنه .

نفسمو لرزون دادم بیرون و گفتم:

_ یه جلد قرآن با ماهی یه شاخه گل رز قرمز.

به آنی سرشو اورد بالا که صدای ترق تروق

گردنش و شنیدم.خجالت زده از طرز نگاهش

سرمو انداختم پایین:

_مرحبا دخترم. باریکلا.

انشالا در پناه خدا خوشبخت باشی.

و بعد شروع به خوندن خطبه کرد....

********************************

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و چهار

#294
مات از پله های محضر اومدیم پایین.

باورم نمیشد حالا محرم به مردی شدم که جز

تحقیر کردنم کاری بلد نبود.

حال اونونمیدونستم. اما من هنوز باورم نشده

بود.انگار فقط کتی ازین صیغه راضی به نظر

میرسید.جلوی ساختمون دستامو تو دستش

گرفت و لبخند زد.میخواست بهم قوت قلب بده.

کیان بی توجه به ما تو ماشین نشسته بود

حرفی نمیزد و این سکوتش ازار دهنده بود.

با فشار دست کتی چشمامو از کیان برداشتم.

شیطون خندید و گفت:

_ کلک هنوز هیچی نشده نمیتونی

چشم ازش برداری؟

نیشگون ریزش از پهلوش گرفتم که اخش در

اومد. غر زنون گفت:

_ دختره وحشی.

لبخند زورکی زدم گفتم:

_ تا تو باشی که حرف دهنتو مزه کنی بعد بزنی.

همونجور که پهلوشو ماساژ میداد گفت:

_ باشه الان برو کیان منتظرته.

با تعجب گفتم:

_ مگه تو نمیای؟

لبخند شیطونی زد و گفت:

_نه

استرس گرفتم:

_ یعنی چی نه. تو که نمیخوای

منو با اون تنها بفرستی؟

دندونای سفید و مرتبشو بهم نشون داد و گفت:

_ دقیقا میخوام همینکارو بکنم.

درضمن اینجا به بیمارستان نزدیکه.

میخوام برم کار دارم.

با حالت زاری نالیدم:

_ کتی

صورتش جدی شد:

_تو که از همین حالا جا زدی.

یادت رفته قراره کمکش کنی؟

الان که نمیخواد اتفاقی بیوفته

فقط تا عمارت باهم میرین.

سرمو انداختم پایین که با بوق کیان به خودم

اومدم. صدای ریز کتی تو گوشم پیچید:

_ برو تا باز پاچه نگرفته.

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و پنج

#295

نفسمو پرصدا دادم بیرون و بی حرف سمت

ماشین حرکت کردم. نهال صندلی عقب بود.

مکث کردم. نمیدونستم جلو سوار شم یا عقب

که خم شد و در سمت جلو رو باز کرد.

بی حرف سوار شدم. بوقی برای کتی زد و

راه افتاد. تمام طول راه تو سکوت بودیم.

وقتی ماشین و تو حیاط پارک کرد نهال و

بغل کردم و پیاده شدم که صداش بلند شد:

_ نهال و بزار تو عمارت. خودتم

برو وسایلتو جمع کن بیا.

متعجب نگاش کردم که حق به جانب گفت:

_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

بی حواس گفتم:

_ وسایلمو جمع کنم کجا بیام؟

نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم انداخت وگفت:

_ خانوم باهوش بیا عمارت.

نکنه میخوای هنوزم ته باغ زندگی کنی؟

لپام سرخ شد. اصلا حواسم نبود که بعد صیغه

باید کنار کیان زندگی کنم. بی حرف سرمو

تکون دادم و تندی نهال و بردم بالا رو کاناپه

گزاشتم. سوویچ ماشین و رو اپن گزاشت و

رفت تو اتاقش.منم از عمارت خارج شدم

تا برم وسایل ضروریمو بیارم.

*******************************

چیز زیادی نداشتم. چند دست لباس خودم و

نهال و سجاده مامانو برداشتم و از خونه زدم

بیرون. از اتابک خبری نبود و من واقعا

از ته دلم خداروشکر میکردم. تازه جای

سوختگی بدنم اروم گرفته بود.

وارد عمارت که شدم همه جا ساکت بود.

متعجب دور تا دور عمارت و از نظر گذروندن

که یهو صداش از تو اتاقش اومد:

_ نوال؟

از همون پایین جواب دادم:

_ بله

_بیا بالا کارت دارم

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و شش

#296

بی حرف از پله هایی که عذاب جونم بود

رفتم بالا.تقی به در زدم که گفت:

_ بیا تو.

وارد که شدم یهو خشکم زد.کیان با موهای

خیس بالاتنه ی لخت رو تخت نشسته بود.

قطره های اب از موهاش میچکید.

خجالت زده سرمو انداختم پایین.

حس میکردم لپام قرمز شده.

_ چرا سرتو انداختی پایین؟

با لکنت گفتم:

_ هی..هیچی

_ سرتو بلند کن.

با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:

_ میشه لباستو بپوشی؟

*******************************

کیان:

لبخند محوی رو لبام نشست.سرخی لپاش

وادارم میکرد یکم سر به سرش بزارم.

شیطون نگاش کردم و گفتم:

_ چرا؟؟؟

زبونش بیشتر گرفت:

_خو..ب خو..ب بپو..ش دیگه.. حموم..بود..ی

مریض..میشی.

دست به سینا زل زدم بهش:

_از تو کشوی لباسم برام یه لباس بیار.

بی حرف راهشو سمت کمد لباس کج کرد.

تیشرت سفیدی بیرون اورد و گرفت سمتم.

سرش هنوز پایین بود. بی حرف لباسو ازش

گرفتم و پوشیدم.

_پوشیدم. حالا سرتو بالا بگیر

اروم سرشو اورد بالا:

_کاری داشتی؟

همونجور که با حوله موهامو

خشک میکردمت گفتم:

_ وسایلاتو جمع کردی؟

_ اره چیزی زیادی نداشتم.

1401/10/16 17:28

قسمت دویست و نود و هفت

#297

سرمو تکون دادم و گفتم:

_ دو اتاق طبقه پایین هست.

یکیشو که بزرگ تره انتخاب کن.

همونجا اتاق تو نهال. اینجوری مجبور نیستی

هی از پله ها بالا و پایین بری.

_باشه ممنونم. میتونم برم؟

ریلکس گفتم:

_ نه.

بعد به تخت اشاره زدم و گفتم:

_بخواب رو تخت.

با چشای بیرون زده گفت:

_چی؟

حس شیطنتم گل کرد.شمرده شمرده گفتم:

_ رو تخت دراز بکش.

هنگ بود،بی هوا پرسید:

_چرا؟

ریز ریز خندیدم اونم مثه گیجا نگام میکرد.

قیافش خنده دار شده بود. با خنده گفتم:

_بخواب زخمتو ضد عفونی کنم.

انگار تازه به خودش اومد:

_نه نه. باور کن خوبه زخمم. دیگه نیازی نیست.

زخمش نیازی به پانسمان نداشت اما این حس

شیطنت عجیب من، هوس کرده بود سر به سر

این دختر خجالتی بزاره.

دوباره به تخت اشاره زدم.

_ نه

_ اره..

_ نه کیان گفتم که خوبم.

_ خوب یا بدتو من تشخیص میدم.

اومدم برم دستشو بگیرم که با جیغ تندی از در

زد بیرون. تا خارج شد صدای خندم رفت هوا.از

خجالت فرار کرده بود.خودمو پرت کردم تو

تختیه حس خوب تو دلم رخنه کرد.

حسی که نمیفهمیدم چیه اما عجیب به دلم

مینشست.. لبخند زدمو چشامو بستم.

*************************************

نوال:

به دیوار سرویس بهداشتی تکیه دادمو دستمو

گزاشتن رو قلبم. محکم خودشو به در و دیوار

میکوبید.نگاهی به صورت سرخم تو اینه

انداختم.شیر آب و باز کردمو با مشتم اب

پاشیدم تو صورتم تا از التهاب این حرارت کم

بشه.نفس عمیق کشیدم تا نفسام منظم شه.

این دیگه چه کاری بود؟

1401/10/16 17:29

قسمت دویست و نود و هشت

#298

شیطنت عجیبی و برای بار اول تو نگاه کیان

دیدم که تو این مدت سابقه نداشته.

از فکر اینکه ممکن بود دوباره بدنمو برای

پانسمان ببینه بیشتر سرخ شدم.

عجب آدمی بود. نمیتونستی یه دقیقه

بعدشو حدس بزنی.

دلم یکم ارامش میخواست.مادرم نبود اما

سجادش که بود.وضو گرفتم و کلافه از در

دستشویی زدم بیرون.

ساکمو که وسط هال ول کرده بودم

برداشتمو سمت یکی از اتاقا رفتم.

با ذهنی مشغول شروع به چیدن وسایلمون کردم.

کارم که تموم شد سجاده مامان و پهن و چادر

نمازشو سرم انداختم و قامت بستم.

*************************************

تازه چشام گرم شده بود که با زنگ گوشیم از

خواب پریدم. نگاهم به عکس خندون کتی رو

تاچ گوشیم افتاد. دکمه ی سبز اتصال و

زدم و جواب دادم:

_ جانم

_ خوبی کیان؟ همه چی رو به راهه؟

سرمو رو بالشت گزاشتم:

_چیه ترسیدی بکشمش؟

ریزخندید:

_دیوونه زنگ زدم بگم نیم ساعت دیگه میام

عمارت که بگم برای شروع چیکار باید بکنین.

به نوال زنگ زدم جواب نداد.

بهش بگو که با دیدن من و حرفام سکته نکنه.

کلافه گفتم:

_خدا رحم کنه. معلوم نیس چه برنامه ای برامون چیدی.

شیطون گفت:

_ دیگه دیگه. هوای خانومتو داشته باش تا بیام.

1401/10/16 17:29

قسمت دویست و نود و نه

#299
با لحن اخطار گونه ای گفتم:

_ کتی؟

خندید:

_باشه باشه.کاری نداری؟

_ نه مواظبه خودت باش.

_ توام. فعلا خدافظ.

گوشیو قطع کردمو از اتاق زدم بیرون.

صداش نمیومد. با چشمم دنبالش میگشتم که

نگاهم به در باز اتاق مهمان افتاد. اروم رفتم

سمتش که با چیزی که دیدم مات موندم.نوال

تو چادر نماز سفید رو سجاده ای که توش

گلبرگ گل یاس بود داشت نماز میخوند.

ناخوداگاه محوش شدم.حتی فکرشو نمیکردم

یه روزی پیش بیاد که تو این خونه کسی نماز

بخونه. نمیدونم چقد نگاش کردم که با صدای

ارومش به خودم اومدم:

_ کیان؟

مات نگاش میکردم:

_ بله

لبخند محوی زد:

_ کاری داشتی؟

_ نه..چیزه..یعنی اره. کتی زنگ زد گفت یکم

دیگه میاد راجب اینکه چیکار باید کنیم حرف میزنه.

با خجالت سرشو انداخت پایین:

_ متوجه شدم.

سرمو تکون دادم و از اتاقش زدم بیرون.

درحالی که تصویر یه دختر تو چادر سفید نماز

با سجاده گل یاس از جلوی چشمام کنار نمیرفت.

*******************************

دوتامون منتظر به لبای کتی چشم دوخته

بودیم. برای منی که سالها با این مشکل زندگی

کردم ترس معنا نداشت اما استرسو از دستای

لرزون نوال میخوندم. درکش میکردم چیز کمی

نبود. مخصوصا برای دختری مثه اون که برای

خودش چارچوب داشت.

1401/10/16 17:29

قسمت سیصد

#300

بالاخره کتی راضی شد دل از اون پرونده های

کوفتی بکنه و لب باز کنه:

_ خوب بهتون گفتم بیاین که راجب بیماری کیان

صحبت کنیم. ببینید هردوتون میدونید مشکل

کجاست و چجوری میشه حلش کرد.

اومدم کارای اولیه رو بگم.

رو به نوال کرد و گفت:

_ اول از همه نهال باید موقع خواب از تو جدا

باشه یعنی کل روز باهمین ولی برای خواب

میام دنبالش.

رو به من ادامه داد:

_دوم اینکه باید شب تمام درای خروجی عمارت

قفل شه و کلیدش دست نوال باشه تا اگه

حالتی پیش اومد تو خواب از عمارت بیرون

نری. سوم اینکه باید دوز قرصاتو بیاریم پایین.

چون نیاز داریم بارها تو اون حالت قرار بگیری

تا روند درمان طی شه ..

نگاهم به صورت خیس از عرق نوال افتاد

مشخص بود که تحت فشاره.

با چشم به کتی اشاره زدم که متوجه شد:

_نوال؟

سرشو بلند کرد:

_ اگه نمیتونی هنوزم دیر نشده.

با صدای گرفته ای که انگار از

ته چاه در میومد گفت:

_ میتونم. فقط باید خودم و با شرایط وفق بدم.

یه کم بهم زمان بدید.

_ باشه. مورد چهارم اینه که در اتاق نوال باید

همیشه باز باشه.

بعد در کیفشو باز کرد و یه شیشه عطر از کیفش

اورد بیرون. رو به نوال گفت:

_این عطرو همیشه بزن. جوری که بوی بدنت

بشه. متوجه شدی؟

با دستای لرزون شیشه عطرو گرفت و گفت:

_ باشه.

میفهمیدم که بیشتر خجالتش بخاطر حضور منه.

از جام بلند شدم و گفتم:

_ من میرم تو اتاقم.

کتی باشه ای گفت و بی حرف از پله ها رفتم بالا.

*******************************

1401/10/16 17:29

قسمت سیصد و یک

#301

نوال:

جلوی کیان شنیدن این حرفا اونم تازه چند

ساعت بعد صیغه واقعا سخت بود. احساس

میکردم حرارت از بدنم میزنه بیرون.

خداروشکر که خودش رفت تو اتاقش.

نفس راحتی که کشیدم که سنگینی نگاه کتی

و حس کردم با شیطنت گفت:

_ برام سواله که با اینهمه خجالت و شرم و

حیات میخوای چجوری با کیان کنار بیای و ....؟

دوباره تا بناگوش سرخ شدم و اروم گفتم:

_ عه کتی؟

خندید:

_ نترس بابا این پسره بی بخاره.

ازش ابی گرم نمیشه.این عطرو هر روز بزن.

بوش تو بینی کیان موندگار میشه.

هرجا که بوی این عطر و بشنوه اولین کسی

که یادش میاد تویی. در واقع میخوام بشی

ملکه ذهنش سعی کن خودتو اروم کنی. تا

وقتی که نگرانی، میترسی، و وحشت میکنی

مطمعن باش نمیتونی کیانو تواون

شرایط اروم کنی.فهمیدی؟

صدام به زور در میومد:

_ آره فهمیدم.

_ من دیگه برم. نهالم اماده کن میبرم.

مواظبه خودت باش.

ترس برم داشت:

_ از امشب؟

نگاهی بهم کرد و گفت:

_ بالاخره که باید از یه جایی شروع شه. مگه نه؟؟؟

تکیه دادم به کاناپه و چشامو بستم.

فشار زیادی روم بود.خیلی نگذشت که کتی

با جمله ی خودتو بسپار به خدا با نهال از

عمارت خارج شد.

و من موندم و مردی که شرعا و عرفا شوهرم

بود اما ازش وحشت داشتم.

1401/10/16 20:44