قسمت دویست و هفتادو شش
#276
همون خونه ای بود که ده ساله حسرت دیدن
دوبارش تو قلبم لونه کرده. اروم میرم تو
صداش واضح تر میشه. کنار حوض ابی حیاط
نشسته بود و چادر نماز سفیدش به سرش و با
زمزمه های دلنشینش قران میخوند.
اروم صداش زدم:
_مامان؟
سرشو چرخوند سمتم و لبخند زد:
_ اومدی مادر؟ چشم به راهت بودم.
اروم میرم سمتش. میرسم کنار حوض.
اشک تو چشمام جمع میشه.
زانو میزنم جلوی پاش و گوشه چادرشو بو میکشم:
_ دلم برات پر میکشید مامان.تنهام گزاشتی
دستای مهربونشو به سرم میکشه:
_ من که گفتم هیچوقت تنهات نمیزارم.
حواسم بهت هست که الان اومدم پیشت.
یه قطره اشک سر میخوره رو گونم:
_ خسته شدم. اینهمه درد تا کجا؟
تو که میبینی منو مگه نه؟
لبخندش پر رنگ تر میشه:
_ تموم میشه.
با چونه ی لرزونم میگم:
_ پس کی؟؟
دستاشو دور صورتم حلقه کرد:
_ خدا هرکس و به یه دلیلی میفرسته
سر راه یکی دیگه. و هر سختی
و با مصلحت خودش سر راهت میزاره.
خدا بنده هاشو امتحان کنه.
این تویی که باید قوی باشی
و رو سفید از امتحان بیرون بیای.
مات نگاه به صورت نورانیش کردم:
_ مامان.
_ مگه کمک نمیخواستی.
مگه راه درست و نمیخواستی؟
اومدم نشونت بدم.کمکش کن.
1401/10/15 23:05