The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

سیصد و بیست و هفت
#327

خسته و کوفته با بسته های لباس رو مبل ولو

شدم.اونم به نفس نفس افتاده بود.

با سروصدا مون کتی اومد پایین:

_ چقدد وسیله. چخبره اینجا؟

نوال غر زنون گفت:

_ اقا همچین گفت چند تا خرید دارم فکر کردم

میخواد یکم خرد ریز برای خونه بگیره.

اخه کتی بنظرت اینا یکمه؟

کم مونده بود کل فروشگاهو بار بزنه بیاره.

کنترل تی وی برداشتم و همونجور که شبکه

هارو بالا پایین میکردم:

_شام چی داریم؟

جفتشون سکوت کردن. برگشتم سمتشون که

دیدم هردو چپ چپ بهم نگاه میکنن.

باخنده دستمو به حالت تسلیم اوردم بالا.

_ من تسلیمم.با چشماتون منو به رگبار نبندید.

لبخند محوی رو لبای نوال نشست.

_ نهال کو؟

_ دیر کردین غذاشو دادم همین الانم خوابید.

سروصدا نکنید بدخواب میشه.

_خودت غذا خوردی؟

دستی به سرش کشید و گفت:

_ نه عزیزم اشتها ندارم.

منتظر بودم بیاین منم زود برم.

نگران دستشو گرفتم:

_حالت خوبه دختر؟

_اره بابا.فقط یکم سرم درد میکنه.

زنگ زدم اژانس بیاد.الانم دم دره.

برم نهالو بردارم بریم.

باشه ای گفتم و چند دقیقه بعد کتی با نهال از

پله ها اومد پایین.نوال قدمای ارومشو

سمتش برداشت. زل زد به صورتش.

نمیدونستم چه حسی داره.اروم صورت نهال و

نوازش کرد و بوسه ای نرم رو پیشونیش

زد.معلوم بود حسابی دلش تنگه اما بخاطر من

مجبور بود ازین بچه دور بمونه. کتی گفت:

_نوال دیگه باید برم. ماشین منتظره.

1401/10/16 20:51

سیصد و بیست و هشت
#328

حس کردم صداش لرزید،شاید از بغض:

_برو...فقط..مواظبش باش.

_خیالت جمع باشه عزیزم.

بعد تند از در رفت بیرون. نگاه نوال تا اخرین

لحظه قدمای کتی و دنبال کرد.

کاش بخاطر من انقدر اذیت نمیشد.کاش..

به خودم که اومدم دیدم از جلوی چشمام غیب

شده.از جام بلند شدمو دنبالش گشتم..

یه چیزی تو وجودش بود که منو به سمتش

میکشید.. وقتی تو اشپزخونه دیدمش اروم

سمتش رفتم. پشتش به من بود و داشت

با گاز ور میرفت. ناخوداگاه دستامو بردم

جلو و دور کمرش حلقه کردم که یهو پرید.

برگشت سمتم.دستش رو قلبش بود.

منو که دید نفسشو پرصدا فرستاد بیرون:

_ قلبم وایساد کیان.چرا یهو میای؟

دوباره چرخوندمش سمت گاز و چونمو رو

شونش گزاشتم:

_ ببخش.

معلوم بود دست و پاشو گم کرده.

طبیعی هم بود.رفتارم برای خودمم عجیب بود

چه برسه به اون.بدون اینکه متوجه شه اروم

عطر تنشو بو کشیدم.چقد خوشبو بود.

این کتی مارمولک دقیقا همون عطری و بهش داد

که بوی مورد علاقه ی من بود.مست بوی تنش

بودم که با صدای لرزونش به خودم اومدم:

_ کیان..دار..ی چیکار میکنی؟؟

ترسیده بود.چرخوندمش سمت خودم.

نگاهش که بهم افتاد سرشو انداخت پایین:

_ امروز خیلی ناراحتم کردی با اون حالت.

چیزی نگفت:

_ نوال دیگه نمیخوام هیچوقت تورو جوری

ببینم که امروز بودی. فهمیدی؟

اروم سرشو بلند کرد. اشک تو چشماش لرزید.

دلم یهو ریخت.

لعنت به اینهمه معصومیتی که تو نگاهته..

1401/10/16 20:51

سیصد و بیست و نه
#329

نمیفهمیدم داره چی به سرم میاد.

نگاهشو ازم دزدید. باصدای محکم گفتم:

_گریه نکن.

توجهی به حرفم نکرد و سرشو بیشتر انداخت

پایین. با خشونت چونشو تو دستم گرفتم

و از پشت دندونای کلید شدم گفتم:

_گفتم گریه نکن.

انگار با این حرفم چشمه اشکش جوشید و قطره

ها پشت سر هم رو گونش غلت خورد.

با گریه هاش عصبی میشدم:

_نوال گریه نکن.

اروم دستاشو سمت صورتش برد که خودم

پیشقدم شدم. انگشتمو به صورتش کشیدم:

_ واسه چیزی گریه کن که ارزششو داشته باشه.

بعد لبام بود که رو پیشونیش نشست.

عمیق بوسیدمش. این دختری که باچشماش داد

میزد تنهامو، بوسیدم.چشماشو بسته بود.

چی به سرش اومده بود که منو پس نزد؟

نتونستم بیشتر ازین تحمل کنمو

از اشپزخونه زدم بیرون.

سمت سرویس رفتم و یه ابی به صورتم زدم.

باید خودمو کنترل میکردم.

چند تا نفس عمیق کشیدمو اومدم بیرون.

نگاهم به بسته های خرید افتاد. از همونجا

صداش زدم:

_ نوال

سرشو از اپن اورد این سمت و جواب داد:

_ بله.

لبخند زدمو گفتم:

_ ازینا خوشت اومد؟

_اره خیلی قشنگن.خوش سلیقه ای. انشالا

اونیکه اینارو گرفتی براش هم خوشش بیاد.

با لبخند شیطونی گفتم:

_خوشش اومده.

1401/10/16 20:51

سیصد و سی
#330

سرشو انداخت پایین:

_ خوبه خداروشکر.

سمت پله ها رفتمو گفتم:

_ کارات که تموم شد این لباسارو

تو کمدت بچین.

متعجب پرسید:

_ چی؟

رو پاشنه پا چرخیدم سمتش و با لبخند گفتم:

_ ازونجایی که دختر خوبی بودی و به حرفای

من گوش کردی منم به عنوان جایزه

اینارو برات گرفتم.امیدوارم خوشت بیاد.

با من من اشاره ای به بسته ها زد و گفت:

_اما... اما... اخه..

_هیش.. اخه نداره دیگه. هرچی گفتم بگوچشم.

لبخند محوی رو صورتش نشست:

_ ممنونم.

چشمک ریزی براش زدم که خندش گرفت.

چیزی نگفتم و از پله ها رفتم بالا.خسته بودم.

شب قبلمم خوب نخوابیدم. خودمو پرت کردم

تو تخت و به ثانیه نکشید که خوابم برد.

***********************************

نوال:

با شوک به بسته ی لباسا نگاه میکردم.

باورم نمیشد همه ی اینارو واسه من خریده

باشه. ذوق زده همه ی بسته هارو برداشتم و

رفتم تو اتاق. روزمین نشستم و همشونو دور و

بر خودم باز کردم. لباسای رنگارنگ

از همه مدل و همه طرح.

اصن نمیدونستم کدومو اول نگاه کنم.

تک به تک شروع کردم به پوشیدن.

جلوی اینه که میرفتم مثه بچه ها از دیدن خودم

تو اون لباسا ذوق میکردم. تقریبا سه ساعت

وقتمو گرفته بود. کار چیدنشون تو کمدم که

تموم شد پریدم تو تخت. که یهو یادم اومد در

عمارتو قفل نکردم. غر زنون از جام بلند شدمو

رفتم سمت در. بعد اینکه از قفل بودنشون

مطمعئن شدم برگشتم تو

تختمو زود خوابم برد.

*************************************

1401/10/16 20:51

سیصد و سی و یک
#331

بدنم قفل شده بود. نمیتونستم از جام تکون

بخورم.گرمم شده بود.با هرم نفسایه یه نفر زیر

گلوم از خواب پریدم.نگاهم که بهش افتاد قلبم

ریخت پایین.ترسیده زل زدم بهش.رو بدنم

خیمه زده بود و بدنم زیر بوسه های ریزش،

بوسه بارون میشد. وحشت کردم.

هیچوقت فکر نمیکردم انقد زود اتفاق

بیوفته.زود ؟ نه زود نبود فقط من امادگی

نداشتم. از ترس نفسم بند اومد.

با صدای لرزون صداش زدم:

_ کیان؟

جواب نمیداد. دستامو به بازوهاش گرفتمو

تکونش دادم. التماس تو صدام موج میزد:

_کیان توروخدا..

هیچ عکس العملی نشون نمیداد و این ترس منو

چند برابر میکرد. گریه ام گرفته بود. اصلا

نمیدونستم باید چیکار کنم.چجوری با اینهمه بی

اطلاعی باید بهش کمک میکردم؟صدام رفت بالا:

_ کیان پاشو..بیدار شو.توروخدا بیدار شو.

هرچقدر تلاش میکردم کمتر نتیجه

میگرفتم.برعکس ، شدت خشونتش بیشتر هم

میشد.دوباره بدنم درد گرفته بود. تقلا میکردم

اما نمیتونستم از خودم دورش کنم.با دستش

فشاری به پهلوم اورد که از درد لبامو گاز گرفتم.

واقعا درمونده شده بودم. انقد شدت درد بدنم

زیاد شده بود که دیگه جیغم در اومد:

_کیان بسه دیگه، تورو خدا به خودت بیا.

بیدار شو دیگه نمیتونم.

فایده ای نداشت. از درد به هق هق افتاده

بودم.ضعف بدنم به بد حالیم دامن

میزد.نمیدونم چقدر گریه کردم یا چقد

تقلا کرده بودم که تمام نای بدنم رفت

و از حال رفتم

***********************************

1401/10/16 20:52

سیصد و سی و دو
#332

با حس ابی که تو صورتم پاشیده میشد

چشامو باز کردم.همه ی جونم درد میکرد.

نگاهم به چشمای پر اشک کتی افتاد.

تو جام نیم خیز شدم که یهو محکم منو کشید

تو بغلش.نگاهی به لباسم کردم که عوض شده

بود.همه چی یادم اومد.سرمو از سینش جدا

کردمو به تخت تکیه دادم و چشامو بستم.

قطره ی سمج اشک از گوشه چشمم چکید.

بابغض گفت:

_ درد داری؟

صدام لرزید:

_ چجوری فهمیدی؟؟

دستای سردمو تو دستاش گرفت.اشکاش رو

گونه هاش راه خودشو پیدا کرد.

_ کیان...بهم خبر داد.

سریع از جام پریدم:

_ چجوری فهمید؟

غمگین گفت:

_صبح دید بیدار نشدی اومد تو اتاقت که..

هق هقش اوج گرفت. دستامو گزاشتم رو لبش:

_ هیسسس...چرا گریه میکنی؟

_بدنت داغونه.. داغون.. به اندازه داغونیه بدن

تو،کیان نابود شده.نمیدونی وقتی دید چه

بلایی سرت اورده...

نزاشتم ادامه بده:

_ الان کجاست؟

کلافه گفت:

_ نمیدونم. حالش خراب بود با ماشین زد بیرون.

نگرانشم. نگرانتم. چیکار کنم نوال؟ واسه اولین

باره که تو زندگی انقد درمونده شدم.

چیکار کنم..

1401/10/16 20:52

سیصد و سی و سه
#333
با بغض گفتم:

_ دیشب تا مرز مرگ رفتم.اونقدی که این ترس

داره منو از پا در میاره،

خشونت کیان اذیتم نمیکنه.

دستامو فشار داد:

_ یا باید پا پس بکشی.. یا باید به ترست غلبه

کنی.تا به این ترست پیروز نشی نمیتونی کمکی

به کیان کنی. تو با ارامشت میتونی ارومش

کنی. وقتی بی قراری تورو حس میکنه

بدتر میشه.

میفهمی؟؟

دستامو جلوی صورتم گرفتم و هق زدم.

چیزی بود که خودم خواسته بودم وحالا پاپس

کشیدن نامردی بود.سرمو چسبوند به سینش و

سکوت کرد. سکوت کرد و گزاشت تا اروم شم.

یکم که گذشت با صدای گرفته ام گفتم:

_ زنگ بزن بهش بیاد خونه.

_ زنگ میزنم جواب نمیده. میترسم بلایی سر

خودش بیاره. وقتی میرفت داغون بود.

پر استرس لبخندی زدمو گفتم:

_نگرانش نباش. میشه گوشیه منو بیاری؟

باشه ای گفت و از رو تختم بلند شد.

گوشیمو از رو میز برداشت و داد دستم.

لبخند غمگینی زدمو شمارشو گرفتم.

بوق میخورد اما جواب نمیداد. نمیتونستم

بیخیال بشم. برای دومین بار تماس گرفتم که

اتصال برقرار شد.فقط صدای نفساش میومد.

1401/10/16 20:52

سیصد و سی و چهار
#334

هیچی نمیگفت.حس میکردم حرف نمیزنه تا با

بغض تو صداش غرور مردونش جلوم نشکنه.

غمگین صداش زدم:

_کیان..

ساکت بود.نگاهم به کتی افتاد که با لبخند از

اتاقم بیرون میره. دوباره دل میدم به مردی که

الان از هر بچه ای بچه تر شده بود:

_ جوابمو نمیدی؟

هرم نفساش میگفت هنوز پشت خطه.

با بغضی که تو گلوم چنبره زده بود گفتم:

_دارم از نگرانی میمیرم..نمیای خونه؟؟

صدای خش دار مردونش پیچید تو گوشی،انگار

به زور میخواست لرزش صداشو کنترل کنه:

_ ازارت دادم..

هق هقم اوج گرفت:

_ میای خونه؟

مثه بچه ها گفت:

_ تو چی میخوای؟

با گریه گفتم:

_ میخوام بیای خونه...

_ گریه نکن..

_ تو بیا خونه تا گریه نکنم.

دیوونه چرا اینجوری میری؟ نمیگی نگرانت

میشم؟ نمیگی کتی دق میکنه؟

بیا خونه حرف میزنیم. باشه؟

نفسای لرزونش از پشت تلفن دلمو لرزوند:

_ باشه..

_منتظرتم. چشم انتظارم نزار.

1401/10/16 20:52

قسمت سیصد و سی و پنج
#335

گوشی و تو دستم فشار دادم چشامو بستم.

تپش قلب داشتم از حجم اون همه درد تو

صداش..کتایون راست میگفت.

کیان فقط بلد نبود احساساتشو نشون بده.

وگرنه قلب مهربونی داشت. نمیتونستم باور کنم

اونیکه بار اول دیدمش با اون نگاه تیز و

برندش ، مرد غمگینه امروزم باشه.

سرمو که بلند کردم نگاهم به چشمای بارونی

کتی گره خورد. به زور لبخندی زدم و گفتم:

_ چته دختر؟ توام که دم به دقیقه اشکت دم

مشکته. قبلنا انقد زر زو نبودیااا.

همونجور که چپ چپ نگام میکرد دستشو برد

سمت چشماشو اشکاشو پاک کرد:

_ جوابتو داد؟

برای اینکه جو و عوض کنم به زور خندیدم و

چشمکی زدم براش:

_ مگه جرئت داشت جوابمو نده.

_ چیه چشمشو دور دیدی دم در اوردی؟

پر درد خندیدم. درد داشت اماحداقل میشد

کتی و اروم کرد:

_ چشمشو که دور دیدم. ولی فعلا داره نزدیک

میشه.گفتم بیاد خونه.

لبخند محوی رو لباش نشست:

_منی که 10 ساله کنارش زندگی کردم به قول

خودش یکی یه دونه ی خونش بودم،جواب

زنگمو نداد. اما جواب تورو...

نزاشتم ادامه بده:

_ چون سر تو همچین بلایی نیاورده که جوابتو

بده. دلش برام سوخته.

ریز خندید:

_ باشه دلش برات سوخته.

من دیگه برم کاری نداری؟

با تعجب نگاش کردم:

_ کجا بری؟

اروم دستامو فشار داد:

_الان اگه تنها باشین بهتره. باید حرف بزنین.

باید حرف بزنی باهاش. اگه قرار باشه هر دفعه

جفتتون اینجوری بهم بریزین،

بهتره دیگه ادامه ندیم.

1401/10/16 20:53

قسمت سیصد و سی و شش
#336

دلم لرزید. نمیدونم چم شده بود اما نمیخواستم

کنار بکشم. باید خوب میشد:

_ نهال و نبر.

_ باشه داره کارتون میبینه.

سرموتکون دادم و کتی با یه خداحافظی از در

زد بیرون.خیلی نگذشت که صدای ماشینش

اومد. با درد ازحالت دراز کش،تو تخت نشستم.

خودم ندیدم چه بلایی سرم اومده ولی از شدت

دردی که داشتم حدس اینکه بدنم کبود شده

باشه سخت نبود. صدای قدماشو شنیدم.

سرمو که بلند کردم قامت خمیدشو دیدم.

خسته به چارچوب در تکیه داد سرش پایین

بود.دلم از اون همه پریشونی لرزید.

غمگین صداش زدم:

_ کیان

نگاهم کرد. رگه های قرمز تمام قسمت چشمشو

پر کرده بود. دلم هری ریخت. با درد از جام

بلند شدم.چشماش سمت پاهام رفت که تعادل

نداشت.سعی کردم حالمو عادی نشون بدم.

هنوز بهش نرسیده بودم که سرخورد و رو زمین

نشست.سرشو تکیه داد به چارچوب و چشاشو

بست. جلوش زانو زدم. هیچی نمیگفت:

_ کیان..

اروم چشاشو باز کرد. برای اولین بار نم اشک و

تو چشماش دیدم و دلم طاقت نیاورد. انقد

خودشو کنترل کرده بود که گریه نکنه چشاش

سرخ شده بود.دست سردموگزاشتم رو دستاش:

_ چرا حرف نمیزنی؟

سرشو انداخت پایین. لرزون دستمو بردم جلو

چونشو گرفتم و مجبورش کردم نگام کنه.

وقتی سرشو بلند کردم با دیدن قطره ی اشکی

که از چشماش چکید تمام روح و روانم بهم ریخت.

1401/10/16 20:53

قسمت سیصدو سی و هفت
#337

وجودم لرزید و نفهمیدم چطور شد که برای

اولین بار پیشقدم شدم و سرشو چسبوندم به

سینم. مثه یه بچه ی بی پناه شده بود. اروم

موهاشو نوازش کردم. باورم نمیشد این همون

کیان سرسخت باشه. باورم نمیشد که الان با یه

نوازش اروم گرفته باشه. اروم تر که شد سرشو

از سینم جدا کردم و صورتشو تو قاب دستام گرفتم:

_ چرا باخودت اینجوری میکنی؟؟

صدای مردونش از زور بغض خش دار شده بود:

_ منو...منو ببخش..من..من..

انگشتمو گزاشتم رو لباش:

_ هیسسس..چیزی نشده که عذرخواهی میکنی..

زل زد بهم. انگشتمو بردم سمت صورتش و اون

قطره اشک سمجو از رو پلکش پاک کردم.

دستاشو گرفتم و بلندش کردم. بی حرف باهام

اومد. اروم رو تخت خوابوندمشو خودمم کنار

تخت نشستم.یهو سرشو چرخوند و گزاشت رو

زانوم. شوکه نگاش کردم.اما کم کم یه لبخند

محو رو لبام اومد. شروع کردم به نوازش موهاش:

_ این تصمیمیه که خودم گرفتم. من میخوام تو

حالت خوب شه. میخوام تو ارامش زندگی کنی.

میخوام وقتی میخوای بخوابی ترس اینو

نداشته باشی که زمانی که بیدار شدی قراره

بشنوی چیکار کردی.

زل زد تو صورتم. انگار تو این دنیا نبود. دستشو

اورد بالا و با انگشتش صورتم و نوازش کرد،

دلم یه جوری شد. تپش قلبم رفت رو هزار،

برای اینکه حالمو نفهمه ادامه دادم:

_شاید چند بار اول این اتفاق تکرار شه. یکم،

فقط یکم اذیت شم اما وقتی ببینم واقعا داری

خوب میشی دیگه این ازارا به چشم نمیاد.

میشه محکم باشی؟ قوی باشی؟ میشه کمکم

کنی تا زودتر خوب شی؟

1401/10/16 20:53

قسمت سیصد و سی و هشت
#338

یه لبخند محو نشست رو لبش.

یهو لباشو از هم باز کردو اروم گفت:

_ چرا انقد ارامش میدی؟

حس کردم قلبم نزد. من چند سال بود که طعم

جمله های محبت امیزو نچشیده بودم و کیان با

این حرفاش با رفتاراش داشت حس خفته ی

دخترونمو قلقک میداد.اب دهنمو قورت دادم و

با لرزشی که تو صدام بود گفتم:

_چشاتو ببند و یکم بخواب. وقتی بیدار شدی

میخوام قوی و محکم بشی. نمیخوام دیگه این

ضعف و ازت ببینم.

بی حرف چشاشو رو هم گزاشت. بعد ده دقیقه

که نفساش منظم شد فهمیدم خوابش برده.

چون سرش رو پام بود نمیتونستم از جام تکون

بخورم میترسیدم بیدار شه.تکیه دادم به تخت

و نگاش کردم. جدیدا یه چیزایی توخودم حس

میکردم که برام عجیب اشنا بود. یه حس اشنا

که از تولد دوبارش تو وجودم وحشت داشتم.

کیان خیلی خوب بود، و اینکه من الان

همسرشم توش هیچ شکی نیست. اما این رو

اصل قضیه هیچ تاثیری نمیزاره. اینکه حضور

من تو زندگیش فقط موقتیه.. چشامو رو هم

بستم، یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد.

اروم لب زدم:

_ موقتی...

*******************************

کیان:

کش و قوسی به بدنم دادم وچشامو باز کردم.

فضای اتاق نا اشنا بود. گیج زل زدم به دور و

برم که با دیدن نوال بالای سرم همه چی یادم

اومد. تو همون حالت نشسته خوابش برده بود.

لبخند اومد رو لبم. موهای لختش پریشون

دورش ریخته بود.

1401/10/16 20:53

قسمت سیصد و سی و نه
#339

اروم سرمو از رو زانوش برداشتم و نشستم تو

تخت. دستی به چشمام کشیدمو موهای بهم

ریختمو مرتب کردم. اونجوری که خوابش برده

حتما گردنش درد میگرفت. اروم دستموبردم

زیرزانوشوصاف خوابوندمش تو تخت. یهو تو

خواب ناله ای کرد که غم عالم ریخت تو دلم.

معلوم نیست دیشب چه بلایی سرش اوردم که

اینجوری داشت درد میکشید.نگاهم به گردنش

افتاد که رد کبودی روش مونده بود.اخمام رفت

تو هم. از جام بلند شدم و تو کیفم پماد

مخصوصشو در اوردم و اومدم بالای سرش.

نگاهم به لباسش افتاد که دکمه ای بود.

میدونستم اگه بیدار باشه انقد خجالت میکشه

که نمیزاره رو کبودیاش پماد بزنم. با تردید

دستمو بردم جلو و اروم مشغول باز کردن دکمه

هاش شدم.اروم اینکارو میکردم که مبادا بیدار

بشه.چشمم به بدنش که افتاد هرچی لعنت و

نفرین بود به خودم کردم. دخترک بیچاره رو به

چه روزی انداخته بودم. پماد و کف دستم پخش

کردم و اروم رو قسمت کبودیاشو ماساژ دادم.

با هر تکونی که میخورد فکر میکردم بیدار

میشه اما انگار خسته تر از این حرفا بود.کارم

که تموم شد دکمه هاشو بستم. خیالم جمع بود

که تا 10 دقیقه دیگه جذب بدنش میشه و اونم

هیچوقت نمیفهمه. پتورو کشیدم تنش و از اتاق

زدم بیرون. نگاهی به ساعتم کردم. حدود یه

ساعت خوابیده بودم. تلویزیون روشن بود.

1401/10/16 20:53

قسمت سیصد و چهل
#340

چشمم به نهال خورد که بیخیال از غم و غصه

دنیا داشت باب اسفنجی نگاه میکرد.

لبخندی رو لبم نشست و رفتم سمتش:

_ سلام عزیزم..

با دیدنم خودشو جمع و جور کرد. حقم داشت.

از بس ازم نسبت به مادرش تندی دیده بود ،

ترس برش داشت. رفتم تو اشپزخونه و از تو

یخچال یه بستی اوردم بیرون و برگشتم

سمتش.. هنوزم نگاهش بهم با سوءظن

بود.کنارش نشستم و دستمو سمتش دراز کردم:

_ با من دوست میشی؟

صداهای نامفهومی از خودش در اورد و دوباره

روشو سمت تلویزیون کرد.خندم گرفته

بود.انگار میخواست ببشتر نازشو بکشم.

بستنی و گرفتم سمتشو گفتم:

_ ببین چی برات خریدم.

چشاش برق زد، درشو باز کردمو با دستای

خودم دادم تا بخوره. وقتی تموم شد شروع

کرد به خندیدن.فهمیدم که موفق شدم. درسته

که مریض بود اما خوب میفهمید که چی میگم

یا چیکار میکنم:

_شهربازی دوست داری ؟؟؟

جیغ بلندی کشید و خودشو پرت کرد بغلم.

دیگه صدای خنده خودمم بلند شده بود.گونمو

بوسید که ته ریشم صورتشو قلقلک داد اخماش

رفت تو هم. بیشتر خندم گرفت:

_ بزار مامانیت بیدار شه شب میریم شهربازی.

حالا تو مثه دخترای خوب کارتونتو ببین

تا منم به کارام برسم.

1401/10/16 20:53

قسمت سیصد و چهل و یک
#341

گیج زل زد بهم که فهمیدم از حرفم سر در

نیاورده. از رو پام بلندش کردمو نشوندمش

جلوی تلویزیون که دوباره مشغول کارتونش شد.

منم چند تا پرونده هامو از تو اتاق اوردم تو

هال و مشغول خوندنشون شدم.اما تمام فکرم

درگیر دختری بود که تو اتاق کناری خوابیده

بود.هر لحظه یاد یه چیزش میوفتادم و کلا

حواسم پرت میشد. کلافه پوشه ی باز شده ی

جلومو جمع کردم.دستی تو موهام کشیدم و از

جام پا شدم.گرمم شده بود رفتم سمت

اشپزخونه یه لیوان اب خنک برای خودم

ریختم.نمیفهمیدم چرا با فکر کردن بهش تپش

قلب میگرفتم. سرمو محکم تکون دادم و از پله

ها رفتم بالا. باید حتما یه دوش میگرفتم.

شاید اروم میشدم.

*********************************

نوال:

چشامو که باز کردم با جای خالیش رو به رو

شدم. ترس برم داشت که نکنه باز یهو از خونه

زده باشه بیرون. تندی از جام پا شدم و از اتاق

بیرون رفتم. با دیدن نهال پای تلویزیون خیالم

از بابت اون جمع شد. اما با یاد کیان باز دلهره

افتاد به جونم،لنگ زنون از پله ها رفتم بالا.

همه جا ساکت بود. نگاهم به در باز اتاقش افتاد.

اروم رفتم سمتش که با دیدن بدن برهنه کیان

که فقط یه حوله دور کمرش پیچیده بود جیغی

کشیدم که سه متر پرید.سریع دستمو گرفتم

جلوی چشام.هول اومد سمتم و گفت:

_ چیشده؟ چی دیدی؟ نکنه سوسک دیدی؟

نوال؟ نوال چرا چشاتو بستی؟

پر حرص با چشمای بسته گفتم:

_ اره یه سوسک گنده ی لخت جلوم دیدم.

برو لباستو بپووووش..

چند دقیقه سکوت کرد اما یهو مثه بمب منفجر

شد.از صدای خندش پریدم. همونجور که

میخندید گفت:

_ باشه.. باشه الان میپوشم.

1401/10/16 20:55

قسمت سیصدو چهل و دو
#342

و دوباره پخ زد زیر خنده. زیر لب فحش ارومی

دادم .فکر نمیکردم بشنوه اما از شانس بدم

شنید و خندش بیشتر شد.حرصی گفتم:

_ نپوشیدی هنوز؟؟

در حالی که از خنده به هن هن افتاده بود

بریده بریده گفت:

_پوشیدم..پوشیدم. ببین اقا سوسکه خوشتیپ شده؟

از تشبیهش خندم گرفت. اروم چشامو باز کردم

که دیدم با لباس بیرون شیک و پیک جلوم

وایساده.لبخند محوی رو لبام نقش بست اما یهو

اخمام رفت تو هم:

_ من نمیدونم تو چرا با لباس پوشیدن مشکل داری.

متعجب زل زد بهم و گفت:

_ بابا رفتم حموم. نکنه انتظار داری با لباس برم دوش بگیرم؟

کلافه گفتم:

_ حالا هرچی ولش کن.

لبخند ارومی زد و گفت:

_ کاری داشتی با من؟

سرمو انداختم پایین:

_ نه فقط دیدم نیستی، فکر کردم ک...

ساکت شدم. خودش بقیشو فهمید:

_ برو اماده شو بریم بیرون.

_ بیرون؟ کجا؟

زل زد تو چشام:

_ نهال پوسید تو خونه. میخوام ببرمش

شهربازی. نظرت چیه؟

1401/10/16 20:55

قسمت سیصدو چهل و سه
#343

با ورم نمیشد اون حتی به نهال فکر کنه.

سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:

_ ممنون.

_خوب دیگه برو اماده شو.

سرمو تکون دادم وخواستم از در برم بیرون که

مکث کردم.نگاهم به موهای خیسش افتاد که

قطره های اب ازش چکه میکرد.تو یه تصمیم

ناگهانی رفتم سمتش. با تعجب نگام کرد.

مجبورش کردم رو تخت بشینه و حوله رو

برداشتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم.

تمام مدت بی حرف نگام میکرد. کارم که تموم

شد لبخندی به روش پاشیدم و بدون اینکه

چیزی بگم از در زدم بیرون.قلبم تند تند میزد.

به اتاقم که رسیدم درو بستم و نشستم رو

زمین. دستمو گزاشتم رو قلبم. زیر لب گفتم:

_ چه خبرته؟ چرا انقد بی قراری میکنی؟ اروم بگیر دیگه..

تو دلم یه حس شیرین بود. یه حس ناب. حسی

که حال دلمو خوب میکرد. ولی یهو بغضم

گرفت.. ترس برم داشت. ازین حسی که غریبو

اشنا بود ترسیدم. خودمم نمیفهمیدم چم شده.

ناخوداگاه زیر لب زمزمه کردم:

✨گاه از نوازشش اشک میریزی؛
گاه از لحن تندش بی اختیار می خندی،
❣دیوانگی عشق❣
به همین سادگیست...

1401/10/16 20:55

قسمت سیصدو چهل و چهار
#344

نگاهم به چشمای خمار از خواب نهال افتاد.

انقد شیطنت کرده بودکه الان نمیتونست بیدار

بمونه. تو رستوران شهربازی بودیم تا شام

بخوریم. خیلی خوش گذشت، مخصوصا

به نهال که جز یکی دوبار بیشتر نتونسته بودم

بیارمش اینجا. هزینه ها بالا بود و درامدم ناچیز

من پاسخگوی این نیازهای نهال نبود. شادی

امشبشو مدیون کیان بودم. چشم از دخترم

برداشتم و زل زدم به مرد موقتی این

روزام،کسی که تو اوج بد بودنش خوب بودنشو

نشونم داد. باحس سنگینی نگاهم سرشو بلند کرد:

_ چیزی شده؟

لبخندمو به روش پاشیدم :

_ نه باید چیزی بشه؟

یه تای ابروشو داد بالا و با شیطنت گفت:

_ چیزی که نباید بشه. ولی اگه نظر منو بخوای

به جای دید زدن من بهتره غذاتو بخوری تا از

دهن نیوفتاد.

ریز خندیدم و گفتم:

_ اعتماد به نفست لایه ی اوزونو سوراخ کرد.

توام غذاتو بخور. نهال خوابید دیگه کم کم

بریم. لبخندی زد و بی حرف مشغول غذاش شد.

_ کیان؟

با مهربونی که گاهی ازش فوران میکرد گفت:

_ جانم..

دلم لرزید با جانم گفتنش..ناخوداگاه تو دلم

جانت بی بلایی گفتم و سکوت کردم:

_ چی میخواستی بگی؟

1401/10/16 20:56

قسمت سیصدو چهل و پنج
#345

نفسای لرزونمو بیصدا دادم بیرون:

_ بابت امشب ممنونم. بهش خوش گذشت.

لیوان اب و به دهنش نزدیک کردو گفت:

_ کاری نکردم. بخور غذاتو از دهن افتاد.

لبخندی زدم و مشغول غذام شدم. بعد خوردن

غذا از پشت میز بلند شد و رفت تا حساب کنه.

خیلی نگذشت که برگشت و نهال و از بغلم

کشید بیرون:

_ خودم میارمش.

_ بریم فعلا تو بغلم خوابیده.

چیزی نگفتم و از در رستوران زدیم بیرون.

سوار ماشین که شدیم حرکت کرد. امشب حال

دلم خیلی خوب بود. درسته که دیشب شب

خوبی نگذرونده بودم اما امشب جبران شد.

لبخند از رو لبم محو نمیشد. زل زدم به نیم

رخش..صورت مردونش هر دختریو برای لمسش

تحریک میکرد. دلم میخواست دوباره سرشو رو

زانوم بزاره و موهاشو نوازش کنم. حس عجیبی

بود. دلهره داشت، اما تو من شکل گرفته بود.

همونجور که رانندگی میکرد اروم گفت:

_نوال

لبخند،جای خودشو رو لبم پیدا کرد.جدیدا حتی

باشنیدن اسمم از لباش دلم غنج میرفت:

_بله

_داشبورد و باز کن یه جعبه مشکی توشه برش دار.

بی حرف در داشبورد و باز کردم و جعبه ی

مشکی و در اوردم. با تعجب پرسیدم:

_ این چیه؟

_بازش کن.

1401/10/16 20:56

قسمت سیصدو چهل و شش
#346

اروم مشغول باز کردنش شدم که با دیدن گوشی

لمسی توش تعجبم چند برابر شد:

_خوشت اومد؟

_قشنگه. ولی واسه کیه؟

اروم دستمو زیر دستش گزاشت و گفت:

_ هدیه من به تو.

چشام از حدقه زد بیرون. باورم نمیشد همچین

هدیه گرون قیمتی برام خریده باشه. شاید اگه

سه ماه کار میکردم و یه قرون خرج نمیکردم

تازه میتونستم نصف پول خرید همچین تلفن

همراهی و جور کنم. با من من گفتم:

_ من،من..نمیتونم قبولش کنم.این خیلی..خیلی..

نزاشت ادامه بدم:

_ من برات هدیه خریدم. تو ردش میکنی؟ فکر

نمیکنی بی ادبی باشه؟

_ اخه..

_ دیگه اخه نداره. یه خط جدیدم برات انداختم

توش. شماره های ضروری هم برات سیو شده.

سرمو انداختم پایین و زیر لب تشکر کردم. اما

فقط خدا میدونست که چقد هیجان زده شدم.

اولین بار بود که بعد مدت ها همچین هدیه ای

میگرفتم. از شوق فقط منتظر بودم برسم خونه

تا مثه دختر بچه های کوچولو با اسباب بازی

جدیدم سرگرم شم.نزدیک عمارت بودیم که

تلفنش زنگ خورد.نگاهی به تاچ گوشیش

انداخت. اخماش رفت توهم. گوشیوکنار

گزاشت و جواب نداد.

خیلی نگذشت که دوباره گوشیش زنگ خورد.

1401/10/16 20:56

قسمت سیصدو چهل و هفت
#347

دلشوره ی عجیبی سراغم اومد. دلم میخواست

اینبار هم جواب نده اما برخلاف انتظارم دکمه

سبز اتصال و لمس کرد که یهو با یه

صدای نازک زنانه قلبم فشرده شد:

_ میشنوم..

_ نه...

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ گفتم که نه.

قلبم محکم میکوبید.نمیفهمیدم این حس

مزخرف چرا یهو به قلبم هجوم اورد.دلم

میخواست زودتر این تلفن لعنتی قطع بشه.

نفسشو پرصدا داد بیرون و باجمله ای که گفت

بغض تلخی به گلوم چنگ زد:

_ خیله خوب میام. ادرسو برام پیامک کن.

سرمو سمت پنجره چرخوندم تا نبینه دلم مثه

دل گنجشک بارون زده لرزیده.تا نفهمه اون

صدای زنانه،تحریک کرده حسیو که تو وجود

تمام زن ها وجود داشت.صدای ارومش بلند شد

و من چشم رو هم گزاشتم:

_ میرسونمت عمارت. خودم جایی دعوت شدم باید برم.

سعی کردم صدام نلرزه، ولی انگار کنترل این

حنجره از عهده ی من خارج شده بود:

_ باشه مواظبه خودت باش.

و حس کردم سنگینیه نگاهیو که تا اخر مسیر

باهام بود. ولی چشامو ازش دزدیدم تا نبینه با

یه صدا چجوری زیر و رو شدم.

1401/10/16 20:56

قسمت سیصد و چهل و هشت
#348

جلوی عمارت از ماشین پیاده شدم که صداشو

پشت سرم شنیدم:

_ حالت خوبه؟

سعی کردم عادی باشم.این حس من اشتباه بوده

و دلیلی نداشت که تو من ایجاد بشه.

من یه بار به اندازه کافی طعم تلخ خیانتو

چشیدم و هنوزم که هنوزه دارم تاوانشو پس

میدم. دیگه نمیخواستم تکرار شه.

لبخند زورکی زدم و گفتم:

_ خوبم. برو تا دیرت نشده.

تردید تو نگاهش موج میزد:

_ مطمعنی؟

میخواستم بگم نه.. میخواستم داد بزنم که

نرو..میخواستم بگم دلم لرزید با اون صدایی که

پشت تلفنت شنیدم. ولی مهر سکوت زدم رو

لبام و فقط به روش لبخند زدم.

نوال و داد بغلم و خواست سوار ماشین بشه

که دلم طاقت نیاورد:

_ من منتظرتم تا برگردی خونه.

زل زد تو چشمام. انقد نگاهش عمیق بود که با

خجالت سرمو انداختم پایین. نتونستم

تاب بیارم و پاتند کردم سمت عمارت. تا اخر

مسیر،سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم.

این حس اشتباه بود.. اشتباه...

***********************************

1401/10/16 20:56

قسمت سیصدو چهل و نه
#349

نگاه نگرانم به ساعت افتاد که 2 نیمه شبو نشون

میداد.چرا نمیومد؟؟

ازلشوره بغضم گرفته بود. میخواستم بهش زنگ

بزنم اما ترسیدم. ترسیدم که نکنه کسی

گوشیشو جواب بده و من بیچاره رو بیچاره تر

کنه.نگاهم به کادوم افتاد. همه ی ذوق

و شوقم پریده بود. گوشی زوار در رفته ی

قدیمیمو از تو جیبم در اوردم. قدمامو سمت

پنجره ی سرتاسری سالن برداشتم و رو اهنگی

که دوروزه همدمم شده بود پلی کردم.صدای

ارومش پیچید تو سالن و منم با

صدای لرزونم باهاش زمزمه کردم:

کنارم هستیو اما،دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست ،

فقط دوست داشتنه محضه
کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم 

میگم وای چقدر سرده ،
میام دستاتو میگیرم

یه وقت تنهانری جایی، 
که از تنهایی میمیرم

از اینجاتا دمه در هم،بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکره این عشقم ،

تو فکره بودنه با هم
محاله پیشه من باشی،برم سرگرم کاری شم

میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم

تو هم مثله منی انگار ، از این دلتنگیا داری
تو هم ازبس منو میخوای، یه جورایی خودآزاری

1401/10/16 20:56

قسمت سیصد پنجاه
#350

کنارم هستی و انگار ، همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی، که موجش اومده اینجا

قشنگه رده پای عشق، بیا بی چتر زیر برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف

میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم

تو هم مثله منی انگار ، از این دلتنگیا داری
تو هم ازبس منو میخوای، یه جورایی

خودآزاری..(یه جورایی، خودآزاری)..

دونه های اشک رو گونم سر خورد.پاهام سست

شدو زانو زدم.صدای هق هقم بلند شد.

نمیفهمیدم چم شده اما میدونستم حس الان من

بی ربط به اون صدای پرعشوه زنانه نبود.

درست بود که این رابطه موقتی بود اما بالاخره

همسرش بودم. درسته که قرار بود یه جایی

تموم شه اما این رابطه حرمت داشت.

نمیدونم.شایدم داشتم خودمو گول میزدم.

یه حس اشتباه داشت تو وجودم شکل میگرفت

که من ترسونده بود، زانوهامو کشیدم

تو بغلم و سرمو گزاشتم روش.

هق هقام به سکسکه تبدیل شده بود.

نمیدونم چقد تو اون حالت بودم که با

صدای در از جام پریدم. نگاهم به ورودی افتاد.

در خیلی اروم تر از حد طبیعی خودش باز شد

و تو تاریکی چشمم به شونه های خمیده کیان

افتاد. سرش پایین بود و انگار تعادل نداشت.

موهای پریشونمو پشت گوشم زدم و اروم رفتم

سمتش. زیر لب صداش زدم:

_ کیان..

1401/10/16 20:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

قشنگ ترین حس زمانیِ که
یه اتفاق خوب برات میفته
وَ تو مطمئنی که اون اتفاقِ خوب
یه هدیه از طرف خدا برای تو بوده.
#صبحتوون_بخیر...

1401/10/17 10:11