سیصد و بیست و هفت
#327
خسته و کوفته با بسته های لباس رو مبل ولو
شدم.اونم به نفس نفس افتاده بود.
با سروصدا مون کتی اومد پایین:
_ چقدد وسیله. چخبره اینجا؟
نوال غر زنون گفت:
_ اقا همچین گفت چند تا خرید دارم فکر کردم
میخواد یکم خرد ریز برای خونه بگیره.
اخه کتی بنظرت اینا یکمه؟
کم مونده بود کل فروشگاهو بار بزنه بیاره.
کنترل تی وی برداشتم و همونجور که شبکه
هارو بالا پایین میکردم:
_شام چی داریم؟
جفتشون سکوت کردن. برگشتم سمتشون که
دیدم هردو چپ چپ بهم نگاه میکنن.
باخنده دستمو به حالت تسلیم اوردم بالا.
_ من تسلیمم.با چشماتون منو به رگبار نبندید.
لبخند محوی رو لبای نوال نشست.
_ نهال کو؟
_ دیر کردین غذاشو دادم همین الانم خوابید.
سروصدا نکنید بدخواب میشه.
_خودت غذا خوردی؟
دستی به سرش کشید و گفت:
_ نه عزیزم اشتها ندارم.
منتظر بودم بیاین منم زود برم.
نگران دستشو گرفتم:
_حالت خوبه دختر؟
_اره بابا.فقط یکم سرم درد میکنه.
زنگ زدم اژانس بیاد.الانم دم دره.
برم نهالو بردارم بریم.
باشه ای گفتم و چند دقیقه بعد کتی با نهال از
پله ها اومد پایین.نوال قدمای ارومشو
سمتش برداشت. زل زد به صورتش.
نمیدونستم چه حسی داره.اروم صورت نهال و
نوازش کرد و بوسه ای نرم رو پیشونیش
زد.معلوم بود حسابی دلش تنگه اما بخاطر من
مجبور بود ازین بچه دور بمونه. کتی گفت:
_نوال دیگه باید برم. ماشین منتظره.
1401/10/16 20:51