The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت چهارصد و یک
#401
سرمو انداختم پایین:

_ باشه..

ازپله ها رفت بالا. منم تو اشپزخونه

سرپایی یه چیزی خوردم و رفتم یه

دوش بگیرم. کارم که تموم شد لباسامو

پوشیدم و اومدم بیرون. قطره های اب

رو صورتم میریخت. با حوله مشغول

خشک کردنش شدم.نگاهی به ساعت

انداختم. تازه 12 شب شده بود. اروم

رفتم تو تخت و پتورو دادم تنم.فکرم

درگیر بود و خوابم نمیبرد.نیم ساعت

بود که هی ازین پهلو به اون پهلو

میشدم. داشتم فکر میکردم فردا عرشیا

بیاد کیان میخواد چجوری جلوش و

بگیره که یهو بادیدن یه سایه تو

چارچوب در که به سمتم میومد وحشت

کردم. اما خیلی نگذشت که فهمیدم

کیانه. کیان بود و بازم تو حالت عادی

نبود. باغصه نگاهمو دوختم بهش. اینم

یه درد دیگه اس..دیگه نمیترسیدم اما

میدونستم اذیت میشم. چاره ای

نبود.قدماشو که سمتم برداشت دلم

لرزید.اروم تو تخت دراز کشیدم و

چشامو بستم. باید خودمو اروم میکردم.

نباید بی قراریمو،نگرانیمو حس میکرد.

از زور بغض نفسم بالا نمیومد. برای

اینکه صدای هق هقم بلند نشه اب

دهنمو تند تند قورت میدادم. خیمه که

زد روم یه قطره اشک از گوشه ی

چشمام چکید.. هنوز جای کبودیای سری

قبل کامل خوب نشده بود..

1401/10/17 10:11

قسمت چهارصد و دو
#402

سرشو برد زیر گردنمو نفس کشید..

شدت قطره های اشکم بیشتر شده بود

اما صدام در نمیومد. چنگی به پهلوهام

زد که از درد لبامو گاز گرفتم. درد داشتم

ولی باید اروم میشد. باید ارومش

میکردم تا ازین حالت خارج بشه. باید

جلوشو میگرفتم تا به چیزی که میخواد

نرسه.. یه دستم که تو پنجه هاش قفل

بود.. اون دستمو تو موهاش بردمواروم

مشغول نوازش موهاش شدم. با نوازش

من از شدت خشونتش کم شد.صورتش

تو یه وجبیم بود. اروم سرمو بردم بالا و

گونه شو بوسیدم. انقدر بوسیدمشو

موهاشو نوازش کردم که سرشو رو قلبم

گزاشت.دیگه کاری نکرد..نفساش که

منظم شد فهمیدم دیگه واقعا واقعا

خوابش برده.ناباور بهش نگاه

کردم.باورم نمیشد که تونسته باشم

ارومش کنم. هرچند یکم کند کار کردم

اما بالاخره تونستم. اشک خوشحالی رو

گونم سر خورد.زیر لب گفتم:

_ خدایا شکرت..خدایا واقعا شکرت.

دستاشو دورم پیچیده بود نمیتونستم

تکون بخورم. اروم گوشه ی پتورو

گرفتم و کشیدم تنمون.بعد مدت ها یه

حس خوب بهم دست داد. من تونستم..

فهمیدم که میتونم. و یه امید شیرین تو

دلم جا خوش کرد. ناخودگاه روی

موهاشو بوسیدم و گفتم:

_تو خوب میشی کیان.

اینبار من بهت قول میدم.

1401/10/17 10:12

قسمت چهار صدو سه
#403
کیان:

چرخی به پهلو زدم که با برخورد

به یه جسم سفت اروم چشمامو باز

کردم. نگاهم به دختری خورد که

موهاش تو صورتش ریخته شده بود.

با تعجب زل زدم به در و دیوار اتاق.

چند بار دستامو به چشمم کشیدم.

فکر میکردم دارم خواب میبینم.

دوباره که نگاه کردم دیدم خواب نیس.

من تو اتاق نوال و رو تختش

بودم.چجوری ممکن بود؟ اصلا من

چجوری اومدم اینجا؟ عجیب تر این

بود که نوال هیچ سرو صدایی نکرد.

نگاش کردم. تو فاصله چند سانتی ازم

بود. هیچوقت اینطوری بهش نزدیک

نبودم. چقد معصوم خوابیده بود.

دستمو بردم جلو تار موهای ریخته تو

صورتش کنار زدم. لباسش یکم بالا رفته

بود. چشمم به پهلوی کبودش افتاد و تا

ته ماجرا رو خوندم.ناراحت زل زدم

بهش.چقد کم شانس بود. دیشب به

اندازه کافی غمگین بود و منم با این

بیماری لعنتی بازم ازارش دادم. اروم

دستامو دور کمرش پیچیدم و

کشیدمش سمت خودم که تکونی خورد

اما بیدار نشد.کنارش چقد حس خوبی

داشتم. هیچوقت فکر نمیکردم این

دختری که به چشمم نمیومد الان به

جایی تو ذهنم رسیده که شبا میام

سراغش..چرا دیشب برنگشتم تو اتاقم؟

نمیدونم. واقعا نمیدونم..

سرش کنار سینه ام بود.

من عجیب به این دختر کشش داشتم.

1401/10/17 10:12

قسمت چهارصدو چهار
#404

سرمو بردم جلو و بی اختیار بوسه ای

نرم به روی پیشونیش زدم.

بوسیدمش و دل خودم لرزید.

داشت چه اتفاقی میوفتاد؟ این چه

حسی بود که انقدر باهاش غریبه بودم؟

نمیفهمیدم چم شده..فقط میدونستم

جدیدا وقتی ازم دور میشه نگرانش

میشم.. وقتی میخنده دلم میلرزه و

وقتی گریه میکنه میخوام هرکاری کنم

تا اروم بشه. نمیفهمیدم چم شده ولی

میخواستم کنارم باشه.چقدر خوب بود

که بی حس گناه کنارم داشتمش و اینو

مدیون کتی بودم. ساعت 8 بود. باید

میرفتم بیمارستان. از طرفی میخواستم

امروز حتما با عرشیا حرف بزنم. بی

سرو صدا از تخت اومدم پایین و پتو

رو کشیدم تنش. بهش گفتم صبح

میبرمش بیمارستان ولی الان پشیمون

شدم. اگه بیدارش نمیکردم تا 11

میخوابید و من تا اون موقع قطعا

کارمو انجام میدادم.نگاهم به گوشیش

افتاد. اروم رفتم سراغش و رو بی صدا

گزاشتمش. وقتی مطمئن شدم که هیچ

چیزی باعث بیدار شدنش نمیشه از اتاق

زدم بیرون. تو اتاقم مشغول پوشیدن

لباسام شدم که تلفنم زنگ خورد.با دیدن

شماره ی کتی لبخندی رو لبم جا خوش

کرد با خنده جواب دادم:

_ سلام عزیزم.

با حرصی که تو صداش بود گفت:

_ سلامو کوفت. بخند. بخند. تو نخندی

کی بخنده؟

تورو که تبعید نکردن تو این ده کوره..

1401/10/17 10:12

قسمت چهارصدو پنج
#405

به زور جلوی خندمو گرفتم و گفتم:

_ استاپ دختر. بمن چه که تو تنبلی

کردی و رئیست تنبیهت کرده.

باید فحشاتو به دایی جونت بدی.

البته اگه جرئتشو داشته باشی.

_ باید خدمتتون عرض کنم که دایی

جووووونم بهم خبر دادن که میتونم

برگردم سر کار خودم و تنبیهم تموم

شده. شما به فکر خودت باش

پسردایی جوووووون.

خیلی خوب میشد اگه موقع حرف زدن

با عرشیا کتی هم میومد.

دوتامون اگه حرف میزدیم بی شک

تاثیر بیشتری داشت:

_ کتی کی میای؟

مشکوک گفت:

_ چیه یهو دلتنگم شدی؟

_ یه مشکلی پیش اومده به کمکت

احتیاج دارم.

_ میگم دیگه. تاکارت پیشم گیر نباشه

که خبری ازم نمیگیری. حالا مشکل چی

هست؟ راستی خودت خوبی؟

نهال نوال خوبن؟ همه چی رو به راهه؟

دستی تو موهام کشیدم. یا یاد اوری

اینکه کل دیشب کنارش بودم لبخندی

زدم و گفتم:

_ خوبم. خوبه. نهالم یکم مریض بود الان

بهتره. راستش مشکل مربوط به نواله.

1401/10/17 10:12

قسمت چهارصد و شش
#406

نگران پرسید:

_چیشده اتفاقی افتاده؟

نوال طوریش شده؟

_ نه طوریش نشده. اگه وقت داشته

باشی برات میگم.

_ وقتم ازاده بگو. کنجکاو شدم.

شروع کردم به تعریف کردن.

حدودی یه چیزایی بهش گفتم و از

قضیه با خبرش کردم.

حرفام که تموم شد با حرص گفت:

_ گیر چه ادم یابویی افتادیماااا.

خوب خودش نمیگه بعد 6 سال اومدم

بگم خرم به چند منه؟

چرا دست از سر نوال برنمیدارن ؟

درحالی که از لحنش خندم گرفته بود گفتم:

_ گفتم که. همش تقصیره اتابکه. باید

امروز با عرشیا حرف بزنم. حضور تو

شاید تاثیر گذار باشه. من تا نیم ساعت

دیگه بیمارستانم.

میتونی خودتو برسونی؟

_ ای الهی اون اتابکم گور به گور بره.

نوال هرچی کشیده از دست اون مرتیکه

مفنگیه. اره تا نیم ساعت دیگه میرسم.

خدا بزرگه.

بلکه از خر شیطون بیاد پایین.

درحالی که زل زده بودم به آینه دستامو

مشت کردم و گفتم:

_پایین میاد.مجبوره که پایین بیاد.

چون من به نوال قول دادم...

**************************

1401/10/17 10:12

قسمت چهارصدو هفت
#407

تلفنو که قطع کردم سریع از عمارت زدم

بیرون. ممکن بود هرلحظه عرشیا بیاد و

زمان زیادی نداشتم.تقریبا نیم ساعت

نشده بود که جلوی بیمارستان زدم رو

ترمز. از دور چشمم به عرشیا خورد که

داشت از پله ها بالا میرفت. سریع از

ماشین پیاده شدم و دنبالش دویدم.

دقیقا وقتی که داشت با پرستار پذیرش

صحبت میکرد صداش زدم:

_ آقای ریاحی؟

برگشتم سمتمو با دیدنم پوزخندی زد.

باید خودمو کنترل میکردم. بخاطر نوال

باید اروم میبودم.

قدمامو محکم سمتش برداشتم:

_ میتونم باهاتون حرف بزنم؟

دست به سینه زل زد بهمو گفت:

_ حرفامونو که دیشب زدیم.

حرف دیگه ایم مونده؟

_ سلام.

برگشتم نگاهی به پشت سرم کردم که با

دیدن کتی لبخند زدم.

جوابشو دادم ولی عرشیا مثل بز فقط

زل زده بود به ما دوتا:

_ اگه اجازه بدی اره. حرف زیاد مونده.

دستاشو به نشونه صبر اورد جلو و گفت:

_اگه فکر میکنید که میتونید نظر منو

عوض کنید باید بگم تلاش الکی نکنید.

اینبار کتی گفت:

_ لطفا یه فرصت بدید ما باید با شما

حرف بزنیم.

حتما چیز مهمیه که انقدر اصرار داریم.

1401/10/17 10:12

قسمت چهارصدو هشت
#408

یه تای ابروشو انداخت بالا و رو به کتی گفت:

_ ببخشید شما؟

_دخترعمه کیانم .

موشکافانه جفتمونو از نظر گذروند و گفت:

_ باشه. فقط من زیاد وقت ندارم.

سرمو تکون دادمو گفتم:

_ بفرمایید تو اتاق من اونجا راحت تر

حرف میزنیم.

خودم جلو تر حرکت کردمو اونم پشت

ما اومد.وارد اتاق که شدیم تعارف کردم
تا بشینه:

_ همونجور که گفتم من زیاد وقت ندارم.

پس یه راست برین سر اصل مطلب.

به صندلی چرخدارم تکیه دادم و زل زدم

به چشماش.معلوم بود تمام وجودش و

کینه گرفته. اروم شروع کردم به حرف زدن:

_ دیشب تا حدودی از قضیه با خبر شدم

و دقیقا همون دیشب بعد ازینکه از

عمارت شما خارج شدم چیز دیگه ای رو

هم فهمیدم که لازمه شما هم بدونی.

درحالی که سعی میکرد کنجکاویشو

مخفی کنه گفت:

_ بفرمایید. میشنوم

_ اتابک به شما چی گفته؟

اخماش رفت تو هم. خواست از جاش

بلند شه که گفتم:

_ بشین.

1401/10/17 10:13

قسمت چهارصدو نه
#409
عصبی شده بود:

_هدفت چیه؟

_میخوام چشماتو باز کنم رو حقیقت.

_حقیقت واضحه

_ نه واضح نیست. تو این همه سال تخم

کینه رو تو دلت کاشتی بدون اینکه از

اصل قضیه باخبر بشی..

کتی ادامه داد:

_ اقای ریاحی لطفا فقط یک ربع به ما

زمان بدید تا ما حرف بزنیم.

خواهش میکنم.

با خواهش کتی،انگار نرم تر شده بود.

بی حرف سر جاش نشست.

وقتی دیدم اروم تر شده ادامه دادم:

_ برخلاف حرف اتابک و تصور شما،

نوال این وسط یه قربانی بود. قربانی

هوس برادر شما و خیانت دوستش

سهیلا. اما با همه ی اینها اینهمه سال از

بچه ی هووش نگهداری کرد و بهش دل

بست. اتابک فقط برای پول اون حرفارو

به شما زد.

معلوم بود تعجب کرده اما همچنان

موضع خودشو حفظ کرد:

_ انتظار دارید که باور کنم؟

_ نه اما میخوام فرصت بدی که ثابت کنم بهت.

_میشنوم.

نگاهی به کتی انداختم و اشاره زدم که

شروع کنه..اونم تمام چیزایی که از نوال

میدونست و گفت و گفت و چشمای

عرشیا هر لحظه گشاد تر میشد.. وقتی

حرفای کتی تموم شد، با عصبانیت گفت:

1401/10/17 10:13

قسمت چهارصدو ده
#410

_ اینارو دارید میگید که من نهال و نبرم؟

امکان نداره. من این اراجیف و باور
نمیکنم.

اومد بلند شه از در بزنه بیرون که گفتم:

_ فقط پنج دقیقه صبر کن.

دستاش مشت شد و مکث کرد. سریع

شماره امیرعلیو گرفتم که به دوتا بوق

نکشید جواب داد.

_ سلام امیر خوبی؟ ببین زیاد وقت

ندارم میتونم با اتابک به اندازه پنج

دقیقه تماس تلفنی داشته باشم؟

_ سلام. چرا انقد هولی؟ چیزی شده؟

کلافه گفتم:

_ وقت ندارم امیر. ممکنه یا نه؟

_ دو دقیقه زمان بده.

سکوت پشت خط برقرار شد. نگاهم به

چشمای بیقرار عرشیا گره خورد و همین

بیقراری یه کور سو امیدی و تو دلم

روشن کرده بود. صدای لرزون اتابک که

تو گوشی پیچید تلفن و رو بلند گو زدم:

_ سلام ..

بی حرف اضافه ای گفتم:

_ یه سوال ازت میپرسم به نفعته راستشو بگی.

سکوت کرد و من ادامه دادم:

_چرا به عرشیا دروغ گفتی که نوال

مقصر مرگ ارشه؟

1401/10/17 10:13

خـــــدای مهربـــانــم
تــو نهایتی تــو مهربــانترینی
با تو من نفس کشیدنم همراه با عطر
حضور نــاب تــوست ...
و مـن چقدر خوشبختم کـه در آغوش
امــن رحمت تو هستم ای بیکران ... !

خــدای عزیز !
تــو را سپاس بــرای حضورت
تــو را سپاس بـرای همه ی موهبت‌هایت
من بی‌صبرانه در انتظار معجزه‌ی زندگی‌ام
هستم ..

پروردگارا ...
درخواستم برای دوستان وعزیزانم ‌اینست
که معجزه ی آرامش، عشق و
خوشبختی آنها باشی ...
و ایمان دارم و یقینی عمیق از صمیم قلبم،
که خیلی زود، معجزه ی
زندگیشان را به آنها هدیه خواهی داد ...

1401/10/17 10:14

قسمت چهارصدو یازده
#411

عرشیا مسیر رفته رو برگشت و رو

صندلی نشست.بی حرف زل زده بود به تلفن:

_چرا میپرسی؟

با داد گفتم:

_ حرف اضافه نزن فقط جواب بده.

درحالی که لرزش صداش بیشتر شده
بود گفت:

_بخاطر پول. و میخواستم برای نوال

دشمن بتراشم. من از نوال متنفرم .

پوزخندی زدمو گفتم:

_ اونم از تو متنفره.

اشاره ای به عرشیا زدم و با لبخونی
گفتم حله؟

سکوت کرد و من بی حرف

اضافه تلفنو قطع کردم:

_ بازم شک داری به حرفام؟

سکوت...

_اگه بازم شک داری برو از حاجی بپرس.

بهت دروغ نگفته اما خیلی چیزارو

مخفی کرده.

اروم از جاش بلند شد و از در زد بیرون.

نگاهی به کتی انداختمو گفتم:

_ بنظرت باور کرده؟؟

جوابش چشمک شیطونی بود که بهم
زد..

***************************

1401/10/17 10:14

قسمت چهارصدو دوازده
#412

تلفنم که زنگ خورد حرفمو با کتی قطع

کردم. با دیدن اسم ماشین قراضه رو

تاچ گوشیم لبخند محوی رولبم شکل

گرفت که از چشمای تیز کتی دور نموند.

همونجور که سعی میکردم عادی باشم

جواب دادم:

_ بله..

صدای پر استرسش اومد:

_ کجایی کیان؟خوبی؟

حالت خوبه؟آره؟ کجایی تو ؟

لبخند رو لبم پر رنگ تر شد. با اتفاق

دیشب حتما فکر کرده من دوباره ...

اروم با لبخند گفتم:

_ خوبم عزیزم.اومدم بیمارستان.

پوفی کشید و خجالت زده گفت:

_ نگرانت شدم..چرا منو بیدار نکردی بیام؟

_نگرانم نباش.

برای چی بیدارت میکردم؟؟

یهو وحشت زده گفت:

_ کیان .. نهال.. عرشیا ..

هول کرده بود:

_ اروم باش. عرشیا اومد ولی نهال و

نبرد.نهالم خوبه.

_ من الان میام بیمارستان..

_ باشه بیا عجله نکن..مواظب باش.

اوهومی گفت و بعد خدافظی تلفنو قطع

کرد. با لبخند محو گوشی بودم که

صدای خبیث کتی بلند شد:

_ اهممم اهممم

1401/10/17 10:14

قسمت چهارصدو سیزده
#413

اروم سرمو اوردم بالا که دیدم

شیطون زل زده بهم. گیج پرسیدم:

_ چیشده؟

جوری لبخند زد که تموم دندونای

سفیدشو به نمایش گزاشت:

_ خبریه؟

با تعجب گفتم:

_ چخبری؟

درحالی که نگاهش خیلی

مشکوک بود گفت:

_ هیچی. ولش کن.

حال خودت چطوره بهتری؟

درحالی که ریز ریز میخندیدم گفتم:

_ من که نمیدونم. برو از نوال بپرس.

فکرکنم اون بهتر بدونه.

با خنده پرویی نثارم کرد و گفت:

_ امشب شام چترم خونت.

خم شدم رو میزمو گفتم:

_ حاتم طاییو از چی میترسونی خانوم کوچولو؟

_ خوبه خوبه کمتر از خودت تعریف کن.

نوال داره میاد؟

_ اره گفت دارم میام.

_ کیان از صیغتون فقط سه ماه مونده.

شوخی نگیری درمانتو..

با حرفش اخمام رفت توهم..سه ماه؟

خوب حالا کوتا سه ماه دیگه...

_ حواسم هست..

_ من دیگه برم سر کارم. کاری نداری؟

_ نه...

1401/10/17 10:14

قسمت چهارصدو چهارده
#414

از در اتاق که زد بیرون مغزم درگیر شد.

سه ماه؟؟ سه ماه دیگه قرار بود چی

بشه؟ داشتم فکر میکردم که یهو با

صدای در که وحشتناک باز شد سرمو

بلند کردم یکی از پرستارا بود:

_اقای دکتر....

با حرفی که زد جوری از جام بلند شدم

که صندلی پرت شد..

**************************

نوال:

دلشوره امونمو بریده بود. کاش صبح

کیان منم میبرد.همش نگران عرشیا

بودم. مگه میشد عرشیارو قانع کرد؟

پوف.. امکان نداشت. نمیتونستم نهال و

تنها بزارم.لنگ زنون از پله های

بیمارستان رفتم بالا.. راهمو سمت

راهروی اتاق نهال کج کردم..

سرم پایین بود و وقتی سرمو بلند کردم

با چیزی که دیدم قلبم ریخت..

چشمم به حاج بابا و عرشیا خورد که

جلوی در اتاق نهال نشسته بودن.

روحم از تنم رفت.. پام نمیکشید جلو

برم.میترسیدم..میترسیدم اومده باشن

ببرنش..وقتی عرشیا با نگرانی از جاش

بلند شد و سمت در اتاق نهال رفت دیگه

نتونستم صبر کنم و با

همون پای علیل دوییدم..

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو پانزده
#415

صدای پام تو راهرو پیچید.. عرشیا

سرشو برگردوند سمتم.. نمیدونم چرا

نگاهش رنگ شرمندگی گرفت.. نفس

نفس میزدم.. ایستادم جلوش..

اروم لب زد:

_ نوال... من..

مثل یه ماده شیر زخمی بودم.

جیغ زدم:

_ حتی فکرشم نکن که بزارم نهال و ببری.

عرشیا سرشو چرخوند سمت حاج بابا.

چشمای حاج بابا خیس بود.نگاش کردم..

یعنی نمیخواستن نهالمو بگیرن؟؟

آروم لب زدم:

_ حاج بابا؟

دستاشو جلوی صورتش گرفت و گفت:

_ منو ببخش باباجان..

من پیرمردو حلال کن.. از من بگذر.

وقتی اونجوری ازم تقاضای بخشش کرد

دلم یه جوری شد. حاجی بد نبود. ارش

بد کرد اما حاجی نه... قدمای لرزونمو

برداشتم سمتش و کنارش زانو زدم.

اشک تو چشمم حلقه بست:

_ این چه حرفیه حاج بابا.. حلالیت برای

چی؟ نگو اینجوری عذاب میکشم..

با چشمای اشکی زل زد به صورتم.

باورم نمیشد حاج بابا گریه کنه. اون

حتی موقع مرگ ارش هم اشک نریخته

بود. دوباره اروم صداش زدم:

_حاج بابا...

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو شانزده
#416

سرمو چرخوندم سمت صورتش.

با ترس صداش زدم:

_ کیان؟

_ میشه خودتو اذیت نکنی؟

از حرف زدنش گریه ام گرفت.

دوباره صداش زدم:

_کی..ان.

_ میشه باور کنی تنها نیستی؟

اشکم راه خودشو پیدا کرد:

_چیشده کیان دارم میترسم..

اصلا توجه نمیکرد که کجاییم..انگار

ادمارو نمیدید.لاله گوشمو بوسید و با

صدای خش داری گفت:

_ میشه باور کنی همیشه کنارتم؟؟؟

نگاهم به حاجی و عرشیا افتاد. حتی

عرشیا هم گریه میکرد.با صدای پرستار

ضربان قلبمو حس نکردم:

_ اقای دکتر زمان مرگ و ثبت نکردین.

ثبت کنم؟

دست و پام سست شد. با وحشت زل

زدم به کیان که نگران بهم چشم دوخته

بود. نفسم در نمیومد:

_ ز..مان.. مرگ؟

اروم صدام زد:

_ نوال..

شوکه پرسیدم:

_ کی مرده؟

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو هفده
#417

یهو صدای در اتاق اومد.سرمو چرخوندم

که نگاهم به کیان گره خورد. وقتی

چشمش بهم افتاد نگرانی تو نگاهش

موج زد.از جام پاشدم رفتم سمتش:

_ خوبی کیان؟

دهن باز میکرد اما حرفی ازش خارج

نمیشد. اخرش به زور گفت:

_ خ..وبم..

متعجب از حالش پرسیدم:

_ چیشده؟

سرشو انداخت پایین.اولین بار بود که تو

کل اشناییم با کیان اونو اینجوری

میدیدم. دستمو بردم جلو و بازوشو

گرفتم. نگام کرد.تو چشماش حلقه ی

اشک و دیدم و دلم ریخت.

با صدایی که میلرزید پرسیدم:

_ کیان..چیشده؟

یهو جلوی چشم عرشیا و حاج بابا با

خشونت دستاشو پیچید دورمو بغلم

کرد. از شدت ترس و خجالت لال شده

بودم. چش شده بود؟ اروم روی سرمو

میبوسید که یهو یه قطره اشک از

چشمش سر خورد رو صورتم. ته دلم

خالی شده بود. میخواستم از خودم

خودم جداش کنم اما اون محکم تر

دستاشو دورم حلقه کرد.

صدای لرزونش زیر گوشم پیچید:

_ میشه قوی باشی؟

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو هجده
#418

محکم تر بغلم کرد. انگار میخواست منو

تو وجودش حل کنه..

زیر گوم دوباره صدام زد:

_ نوال صبور باش عزیزم..

دستمو گزاشتم رو سینه هاش و هلش

دادم عقب. چند سانت ازم فاصله گرفت

عصبی گفتم:

_ زمان مرگ کی؟

کنترل رفتارم دست خودم نبود.

نمیخواستم به چیزی فکر کنم.

نمیخواستم شرمندگی نگاه عرشیا و

حاج بابارو ببینم. نگاه نگران کیان و رو

خودم نمیخواستم.

صدای جیغم بلند شد:

_ چیشده کیان..

حرفی نزد.محکم زدم تخت سینش:

_ چیشده حرف بزن. بگو چیشده...

مشتام پی در پی به قفسه سینش

اصابت میکرد و اونم هیچی نمیگفت..

اخرش خودم خسته شدم.

صورتم خیس اشک بود:

_ ولم کن کیان..

اروم دستاشو از دورم باز کرد و گفت:

_ تورو به روح مادرت قسم میدم که

صبور باشی.

چشامو رو هم بستم. قدمامو به سمت در

اتاق نهالم برداشتم. نهالی که از بدر

تولد نتونست رشد کنه قد بکشه و یه

درخت زیبا بشه.. دختر من... دختری که

با تموم معلولیت شدیدش تمام زندگی

من شده بود.دختری که ثمره عشق من و

دوستم بود. یا شاید ثمره ی یه خیانت..

من این ثمره رو دوست داشتم.وقتی

زنگ زدم به کیان گفت حالش خوبه..

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو نوزده
#419

کیان دروغگو نبود پس الان حال دخترم

باید خوب باشه.رسیدم جلوی در

اتاق.پاهام نمیکشید.میترسیدم چیزی

ببینم که خارج از تحملم باشه..وارد

اتاقش که شدم اول از همه چشمم به

دستگاه اکسیژنش افتاد که دیگه رو

بینیش نبود. قدمامو سمتش برداشتم.

صورت سفیدش کبود شده بود. هنوز

چیزی که میدیدم باور نمیکردم.

با پاهای لرزون رفتم جلو.

دقیقا بالا سرش:

_ نهالم...

هیچ صدایی ازش نمیومد.بغض تو

گلومو قورت دادم:

_ نهال مامانی اومده.

بازم سکوت.. من ازین سکوت ها، ازین

خوابیدنا تجربه خوبی نداشتم. دست

سردشو تو دستم گرفتم:

_ نهال مامانی دلش تنگ شده برات.

بازم جواب نمیداد. سرمو برگردوندم

عقب. کیان نگران نگاهم میکرد.

کتی هم بود. چرا گریه میکرد؟

اروم صورتشو نوازش کردم. یخ بود. با

صدای لرزونم گفتم:

_ میخوای مامانی بمیره؟ چرا نگام نمیکنی؟

پاهام دیگه نمیکشید. رو صندلی کنار

تخت نشستم. مات و منگ بودم.

کتی با قدمای لرزونش اومد جلو.

صدای اونم میلرزید:

_ نوال خدا بزرگه...

1401/10/17 10:15

قسمت چهارصدو بیست
#420

نگاش کردم.خدا ؟ کدوم خدا؟ همون

خدایی که 12 ساله داره درد و رنجمو

میبینه و دم نمیزنه؟ دقیقا کدوم خدا؟

_ کتی خدا عادله؟

لباشو گاز گرفت و سرشو انداخت
پایین:

_کتی خدا عادله؟ خدا مهربونه؟

دونه های اشک رو گونش سر خورد:

_ مادرم یه عمر زیر گوشم خوند که خدا

عادله.یه عمر گفت که الرحمن الراحمینه.

کو کتی؟ پس کو؟ یعنی ندید که

هیچکس برام نمونده؟ مگه من چه

گناهی به درگاهش کردم که این زندگی حقمه؟

ندید که جز نهال هیچکیو ندارم؟ خدا

ظالم نیس.. مگه نه؟

درحالی که اشک کل صورتشو خیس

کرده بود گفت:

_ مادرت راست میگفت. خدا عادله. خدا

هیچ کاریو بی دلیل انجام نمیده. به

خودش پناه ببر ارومت میکنه.

تو سکوت زل زدم به دخترم که دیگه

نفس نمیکشید.کتی حرف میزد اما

صداشو نمیشنیدم. کیان هم کنارم یه

چیزایی میگفت اما... من فقط محو این

بچه بودم..صدای حاج بابا که اومد

سرمو بلند کردم:

_ نوال...

1401/10/17 10:16

[ انقد آدمو ناراحت نکنین که
به مرحله هرجور راحتی برسه :) ]

1401/10/17 10:16

بى مهابا بغلم كن وسط مردم شهر!
بخدا عشق به رسوا شدنش مي ارزد :)

1401/10/17 10:17

قسمت چهارصدو بیست و یک
#421

عرشیا هم پشتش گفت:

_من واقعا متاسفم..

پوزخندی رو لبم نشست.. سرمو رو به

اسمون بلند کردمو گفتم:

_اهای خدا !! هستی؟؟ گوش میدی به

حرفم؟؟ قد یه دقیقه حرف باهات دارم.

میخوام بگم هیچ کدوم از ادمات به

خودت نرفتن!

اشاره ای به عرشیا و حاج بابل زدم و گفتم:

_این بود مخلوقی که به خاطرش بهترین

فرشته ات رو از دست دادی؟؟ بابا دست

خوش، حیفه بهش بگو برگرده.

صدام از زور بغض میلرزید:

_ خدا فرشتتو دریاب الان به ما بگو

شیطان.عجیب درگیر این آفرینشتم.

ادمات کجا و فرشته ات کجا..شیطان

لنگ انداخته جلو این ادما...

یه قطره اشک چکید رو گونم. حاج بابا

خواست حرف بزنه که دوباره گفتم:

_ میگما خدایا اگه وقت کردی یه نگا به

خط تولید آدم سازیت بزن ...

خیلی از ادمات معرفت ندارن ..

صدای حاج بابا اومد. گریه میکرد:

_ نوال دخترم..

صورتم خیس شد:

_حاج بابا انقدر تو ذهنم خوب بودی که

میپرستیدمت..

بغضمو قورت دادم و ادامه دادم:

_ولی حق با شیطان بود آدما لیاقت

پرستشو رو ندارن..تنهام بزار حاج بابا..

تنهام بزار. فکر نوال مرد. مثه تموم این

سالا بی معرفت شو. برو.

برو دیگه نزار همو ببینیم.

1401/10/17 10:17

قسمت چهارصدو بیست و دو
#422

برو بزار من تو درد و تنهاییم بمیرم.

برو مثه کل این سالها یه لحظه هم فکر

نکن که چی بهم گذشت.. نهالم رفت؟

خدا منم میبره راحت میشم..

صدای داد کیان بلند شد:

_ نوال خفه شو..

با چشمای خیسم زل زدم بهش:

_ نمیبره.. نگرانم نشو..

حق من تا ابد درد کشیدنه...

رو به حاجی گفتم:

_ تورو به روح عزیزات قسم میدم برو.

دیگه نمیخوام ببینمت..

سرشو انداخت پایین. عرشیا نگام کرد.

هیچی نگفتم. روم ازشون گرفتم. خیلی

نگذشت که صدای در اومد. وقتی که

رفتن سد مقاومتم شکست.. هق هقم

اوج گرفت و زار زدم.. برای پدرم.. برای

مادرمم. برای برادرم..برای خودمو حجم

اینهمه غم... کتی میخواست ارومم کنه.

اما کیان جلوشو گرفت.. خودش اومد

نزدیکم و کنارم نشست. با چشمای

اشکی نگاش کردم. سرمو اروم تکیه

دادم به شونه هاش. اروم دستشو دورم

پیچید. با صدای لرزونم گفتم:

_ ممنونم که سر قولت موندی. ممنونم

که نزاشتی نهالمو ببرن. ممنونم که نهال

تا اخر زندگیش کنار من بوده.

سکوت کرد. فقط جوابش بوسه ای بود

که رو سرم نشوند

1401/10/17 10:17