قسمت چهارصد و یک
#401
سرمو انداختم پایین:
_ باشه..
ازپله ها رفت بالا. منم تو اشپزخونه
سرپایی یه چیزی خوردم و رفتم یه
دوش بگیرم. کارم که تموم شد لباسامو
پوشیدم و اومدم بیرون. قطره های اب
رو صورتم میریخت. با حوله مشغول
خشک کردنش شدم.نگاهی به ساعت
انداختم. تازه 12 شب شده بود. اروم
رفتم تو تخت و پتورو دادم تنم.فکرم
درگیر بود و خوابم نمیبرد.نیم ساعت
بود که هی ازین پهلو به اون پهلو
میشدم. داشتم فکر میکردم فردا عرشیا
بیاد کیان میخواد چجوری جلوش و
بگیره که یهو بادیدن یه سایه تو
چارچوب در که به سمتم میومد وحشت
کردم. اما خیلی نگذشت که فهمیدم
کیانه. کیان بود و بازم تو حالت عادی
نبود. باغصه نگاهمو دوختم بهش. اینم
یه درد دیگه اس..دیگه نمیترسیدم اما
میدونستم اذیت میشم. چاره ای
نبود.قدماشو که سمتم برداشت دلم
لرزید.اروم تو تخت دراز کشیدم و
چشامو بستم. باید خودمو اروم میکردم.
نباید بی قراریمو،نگرانیمو حس میکرد.
از زور بغض نفسم بالا نمیومد. برای
اینکه صدای هق هقم بلند نشه اب
دهنمو تند تند قورت میدادم. خیمه که
زد روم یه قطره اشک از گوشه ی
چشمام چکید.. هنوز جای کبودیای سری
قبل کامل خوب نشده بود..
1401/10/17 10:11