The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

قسمت چهار صدو بیست و سه

#423
کیان:

نگرانش بودم. واقعا نگرانش بودم. گیج

و مات بود. یه جوری به اطرافش نگاه

میکرد که انگار اصلا تو این دنیا نیس.

زندگی حتی بهش فرصت نفس کشیدن

هم نمیداد. هنوز 6 ماه از مرگ مادرش

نگذشته بود که خدا نهالم ازش گرفت.

وقتی از پرستار دلیل مرگ یهویی نهال

و پرسیدم گفته بود که واقعا حالش

خوب شده بود اما نصف شب تشنج

میکنه.. دوباره صبح که میرم چکش کنم

بهتر بود و بعد از رفتن من یه تشنج

دیگه بهش دست میده و متاسفانه نشد

که کاری براش بکنیم. تمام کارارو انجام

داده بودم.وقتی جنازه ی کفن پیچ شده

ی نهال و اوردن تمام حواسم به دختری

بود که خم شدن کمرشو با تمام وجودم

حس میکردم. میخواستیم نهال و تو

تابوت بزاریم که صدای ارومش بلند شد:

_ میشه یه بار دیگه بغلش کنم؟؟

نمیدونستم چی بگم..از طرفی نگران

حالش بودم و از یه طرف دیگه

نمیخواستم این اخرین دیدار و ازش

بگیرم. اروم سرمو تکون دادمو اون با

قدمای لرزون اومد جلو. دستشو دراز

کرد. نگاهم به دستاش افتاد که بدتر

میلرزید. باتردید نهالو گزاشتم تو بغلش

که ساکت نگاش کرد.چند دقیقه نگذشت

که با صدایی که دل سنگ و آب میکرد

زیر گوش نهال شروع کرد به خوندن:

_لا لا لا لانخواب سودی نداره
همون بهتر که بشماری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونهف
که ماه غصه اش نشه تنها بیداره

باغم زل زدم بهش.. صداش بغض داشت:

???????????

1401/10/17 10:17

قسمت چهارصدو بیست و چهار
#424

_لا لا لا لانخواب تنها میمونم ،
کمک کن قدر چشماتو بدونم
چرا چشماتو تو بستی عزیزم
مگه من مثل اون نامهربونم

یه قطره اشک که رو گونش چکید قلبم

تیر کشید. اینهمه غم تو صداش داشت

دیوونم میکرد..هق هق کتی اوج

گرفت و اون بی توجه لالایی میخوند:

_لا لا لا لانخواب تلخ جدایی ،
کمر خم میشه زیر بی وفایی،
تو بیدار باش همه تو خواب نازن،
برای کی بخونم پس لالایی..

انقدرصداش صداش سوز داشت

که حتی چند تا زنی که تو قبرستان

برای مرده هاشون اومده بودن

با دیدن نوال گریه شون گرفته بود:

_لا لا لا لانخواب دنیا خسیسه ،
واسه کم آدمی خوب مینویسه
یکی لبهاش تو خوابم غرق خنده است ، یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه

نتونستم بیشتر ازین تحمل کنم و

قدمامو سمتش برداشتم. میترسیدم از

شدت این همه غصه غمباد بگیره و

زبونم لال طوریش بشه:

_لا لا لا لا این بود سرنوشتم
این از امروزم و این از گذشتم
نمیخوابم تا تو برگردی یک روز
خوابم رو واسه ی اون روز گذاشتم..

خواست ادامه بده که دستمو رو شونش

گزاشتم. با چشمایی که غصه توشون

بی داد میکرد زل زد بهم.دستمو سمتش

دراز کردم.دونه های اشکش شدت گرفت

اما بی حرف با لبایی که از شدت بغض

میلرزید بوسه ای به سر نهال زد

و اونو دست من داد.
????????????

1401/10/17 10:17

قسمت چهار صدو بیست و پنج

#425

پام نمیکشید که سمت قبر برم.

یعنی نگاه خیره نوال این جازه رو بهم

نمیداد.به یکی از مردای اونجا اشاره

زدم که اومدن و جناز رو از دستم

گرفتن.خودم برگشتم سمتش.

نمیخواستم ببینه..نمیخواستم ببینه نهال

دفن میکنن. جلوش وایسادم. خواست از

کنارم رد شه که بازوشو گرفتم:

_ نه نوال..

با التماس گفت:

_خواهش میکنم.. دیگه هیچ..وقت..

نمیبینمش.. خواه..ش میکنم...

التماسش داغونم میکرد.اما این دیدن

هم براش خوب نبود.. اروم سرشو

چسبوندم به سینم...بی حرف پیرهنمو

تو چنگش گرفت و هق زد..هق زد و من

جز نوازش هیچ کاری از دستم ساخته

نبود.دستامو دور کمرش حلقه کردم.

بدنش ضعیف تر از همیشه شده بود..

چند دقیقه بعد کتی با چشمای خیس

سمتم اومد و اروم گفت:

_تموم شد کیان.

سرمو تکون دادم که نوال سرشو از

سینم جدا کرد. اروم گفتم:

_ بریم؟

با غصه به تل خاک کنار قبر مادرش زل

زد..هیچی نمیگفت . این سکوتش برام

غیر قابل هضم بود. کتی دستاشو گرفت

و کمک کرد تا سمت خروجی حرکت

کنه. بی هیچ مخالفتی راه افتاد. جلوتر

رفتمو در ماشین و باز کردم سوار که

شد استارتو زدمو حرکت کردم.

عجیب دلم یه ذره ارامش میخواست.
????????????

1401/10/17 10:17

????????????
قسمت چهارصدو بیست شش

#426

جلوی عمارت زدم رو ترمز.کتی زودتر

پیاده شد و کمک کرد تا نوال هم از

ماشین بیاد بیرون.ساکت تر از همیشه

شده بود. جلوتر رفتم تا درو باز کنم.

وارد که شد دیدم مکث کرد. رد نگاهشو

که گرفتم چشمم به لباس نهال افتاد که

رو مبل بود. با قدمای لرزون رفت سمت

مبل و نشست.. لباسو تو دستاش گرفت

جلوی بینیش برد.. با تمام وجود بو

کشید.دونه های اشک رو گونش سر

خورد و لباسو محکم تو بغلش گرفت و

زار زد. کتی با سرعت رفت سمتش تا

ارومش کنه اما به نظر من این گریه ها

خوب بود.باید یه جوری آروم میشد. یه

لیوان اب برداشتم و چند تا دونه قند

انداختم توش. اروم به سمتش رفتم و

کنارش نشستم. نگام نمیکرد:

_ بیا یکم اب بخور.

بی حرف دست سردشو اورد جلو و

لیوان و از دستم گرفت. یکم ازش خورد

و دوباره ساکت زل زد به دیوار رو به رو.

دلم از این همه سکوتش گرفت.

میدونستم چه حالی داره.اروم دستمو

بردم جلو و دستاشو تو دستم گرفتم.

سرشو چرخوند سمتم. نگاهش غم

داشت. کتی بی حرف از جاش بلند شد

و رفت تو اشپزخونه. اروم صداش زدم:

_ نوال..
*********************
نوال:

ساکت نگاش کردم.نای حرف زدن نداشتم:

_ عزیزم نهال پیش مادرته. میدونی که

اون خیلی دوسش داشت.پس جاش

خوبه. اون تنهاش نمیزاره..مگه نه؟

همچنان ساکت بودم اون چه میدونست

تو دل من چی میگذره :

_ میدونم دوسش داشتی ولی به اینم

توجه کن که نهال6 سال تمام داشت

عذاب میکشید.الان ارومه..

یه قطره اشک رو لبم سر خورد.

عذاب؟؟ من مگه تو خوشی بودم؟؟

اروم لب زدم:

_ من چجوری آروم شم؟

زل زد به چشمام. حرکاتم دست خودم

نبود. ناخوداگاه چنگی به پشت دستش

انداختم و گفتم:

_ کی منو اروم کنه؟؟

موهامو کنار زد. با بغض تو صدام گفتم:

_ کی آرامش من بشه؟

سرشو اورد جلو.. درست تو چند سانتی

صورتم مکث کرد. نفسای لرزونمو بیرون

دادم.چشامو بستم و یه قطره دیگه

از گوشه چشمم سر خورد.یهو اروم

زمزمه کرد:

_ من آرامشت میشم..

و بعد بوسه ای بود که رو لبم کاشته شد...

???????????????

1401/10/17 10:18

???????????????
قسمت چهارصدو بیست و هفت
#427

یه لحظه زمان و مکان از دستم در رفت.

شوکه نگاش میکردم. صورتمو تو قاب

دستاش گرفت و زل زد به چشمام:

_ کنارت هستم. نگران چی هستی؟

دستای سردمو رو دستاش گزاشتم. با

صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم:

_ ولم کن.

نگام کرد و هیچی نگفت.حالم خوب

نبود. همه ی عزیزامو از دست دادم.

نمیخواستم دیگه کسی برام عزیز بشه.

دیگه توان از دست دادن نداشتم.

_ کیان دستاتو بکش..

بازم گوش نکرد. دستشو محکم پس زدم

و بی حال از جام بلند شدم که یه لحظه

سرم گیج رفت. داشتم میخوردم زمین

که دستشو دور کمرم حلقه کرد و بین

زمین و هوا گرفتتم..

مشتای بی جونمو تخت سینش میزدم:

_ ولم کن.. چرا ولم نمیکنی.. دست از

سرم بردار ولم کن..

تو سکوت زل زده بود بهم. کاش میفهمید

من ازین محبت کردناش میترسم.

وحشت داشتم. داشت رو دستش بلندم

میکرد که جیغ زدم:

_ میگم ولم کن بزارممم پاااییییییین.

اخماش رفت تو هم. تو همون حالت
گفت:

_ اروم باش دختر. چته؟

ولت کنم که غش میکنی.

عصبی شدم. کنترل رفتارم دست من نبود:

_ بزار غش کنم. اصلا به تو چه.مگه تو

کی هستی؟ چیکارمی؟ چرا هی دم به

دقیقه سمتم میای؟ د

چرا هی منو میبوسی؟

صدای هق هقم بلند شد. با گریه ادامه دادم:

_ به من محبت نکن. میفهمی؟

به من محبت نکنننن.

???????????????

1401/10/17 10:18

???????????????

قسمت چهارصدو بیست و هشت
#428

با جیغ من کتی هول دوید سمتمون.

با نگرانی گفت:

_ چیشده؟ نوال چرا جیغ میزنه؟

کیان با اخمای در هم گفت:

_ چیزی نیست. برو کتی جان. اگه ممکنه

یه چیزی درست کن بخوره.

عصبی هولش دادم عقب که چند سانتم

جابه جا نشد. با یه حالت زاری نالیدم:

_ کیان من همه چیزمو از دست دادم.

تو دیگه راحتم بزار.توروخدا راحتم بزار.

جیغ زدم.. گریه کردم.. مشت زدم.

سکوت کرد.. اخرش خودم از خستگی

بیحال شدم.همونجوری که رو دستاش

بودم از پله ها رفت بالا. اعصابم ضعیف

شده بود. تا الان اگه میجنگیدم به

خاطر مادرم و نهال بود..

الان برای کی بجنگم؟

اروم منو رو تخت گزاشت و کنارم

نشست. شالمو از سرم برداشت و

مشغول نوازش موهام شد. با چشمای

خیسم زل زدم بهش که لبخند زد:

_ جیغ زدنتم خوبه ها. اصلا به این چهره

ارومت نمیاد که اونجوری خشن بشی.

چشامو بستم..حرفی نداشتم که بزنم.

انقدر فشار روم بود که دیگه حوصله این

حرفا رو نداشتم. اروم شروع کرد به
حرف زدن:

_ قرار بود کمکم کنی..ادم نمک نشناسی

نیستم. کمکم کردی منم تنهات نمیزارم.

من کنارتم .. کتی کنارته.. ما خانوادت

میشیم. بس نیس؟

گریه هام بیشتر شد. فقط برای جبران

کمکام میخواست کنارم باشه؟ پس من

چرا حسم بهش چیز دیگه بود..با

صدایی که از زور بغض میلرزید گفتم:

_ نمیخواد بخاطر حس جبران کمکام

کنارم باشی. من نمیخوام سر بار باشم.

???????????????

1401/10/17 10:18

???????????????

قسمت چهارصدو بیست و نه
#429

کلافه و عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت:

_ تو زنمی اینو بفهم. سر بار نیستی..

_ حالم اصلا خوب نیست کیان. من تازه

بچمو از دست دادم. نای جر و بحث

ندارم. 6 ماه فقط همسرتم که سه

ماهشم گذشت. سه ماه دیگشم مثه برق

میگذره. حال روحیم خوب نیس. اما

تلاشمو میکنم برات. توام باید زود

خوب شی..بعدش هرکی میره دنبال زندگیش.

نفسشو پرصدا داد بیرون:

_ باشه الان یکم بخواب. بعدا حرف

میزنیم راجبش. الان فقط چشماتو ببند

و به هیچی فکر نکن.افرین دختر خوب.

چشامو رو هم گزاشتم. انقدر مشغول

نوازش موهام شد که نفهمیدم چجوری خوابم برد.

*************************
کیان:

نفساش که منظم شد فهمیدم خوابش

برده. نگاه غمگینم به صورت خیس

اشکش دوختم..دلم برای اینهمه غمش

میسوخت. نمیدونستم که چیکار باید

بکنم. از یه طرف میخواستم اروم شه از

طرف دیگه حرفاش مثه پتک تو سرم

فرود میومد.اینکه سه ماه دیگه همه

چی تموم میشد.. برای اولین بار دلم

میخواست هیچوقت خوب نشم تا

همیشه کنارم داشته باشمش. حسی تو

من شکل گرفته بود که نمیدونستم چیه

اما عجیب منو سمت این

دخترمیکشوند.

???????????????

1401/10/17 10:18

???????????????

قسمت چهارصدو سی
#430

گفت بخاطر جبران کمکاش پیشش

نباشم؟چطور همچین فکری کرده بود؟

من قلبم میخواست کنارش باشه نه

حس عذاب وجدانم.. بی حوصله تو

اتاقم قدم میزدم که نگاهم به کتی

افتاد. دست به سینه به چارچوب در

تکیه داده بود و موشکافانه نگام میکرد.

عصبی خودمو پرت کردم رو کاناپه:

_ چته کیان.

_ نمیدونم..

_ نمیدونی یا میخوای ازش فرار کنی؟

متعجب زل زدم بهش:

_ از چی فرار کنم کتی؟

ریلکس اومد سمتمو تکیه داد به کاناپه

و پاشو انداخت روهم:

_ دلیل بی قراریه الانتو بهم بگو.

کلافه گفتم:

_ نمیدونم.. نمیدونم.. نمیدونم..

_ ولی من میدونم..

_ وقتی خودم نمیدونم تو چطور

میخوای بدونی؟

لبخند خاصی رو لبش شکل گرفت:

_ دلیل بی قراری الانت بی قراری نوال نیست؟

خشکم زد. مات نگاش کردم. داشت چی

میگفت؟ اروم لب زدم:

_ چی؟

موهای تو صورتشو کنار زدو گفت:

_ وقتی میخنده شادی.. وقتی گریه

میکنه دلت میلرزه... ولی بی قراره کلافه

ای.. وقتی مریضه نگرانی.. مگه نیستی؟

تو شوک بودم. کتی اینارو از کجا

میدونست.. ناخوداگاه صداش زدم:

_کتی..

???????????????

1401/10/17 10:18

???????????????

قسمت چهارصدو سی و یک
#431

لبخند دندون نمایی زدو گفت:

_ چیه تعجب کردی؟خوب برادر من انقدر

ضایع هستی که بچه دو ساله هم

میفهمه چه برسه من..

اخمام و کشیدم تو هم که اینبار جدی گفت:

_ کیان میدونی که سه ماه دیگه

صیغتون تموم میشه مگه نه؟

زل زدم تو چشماش:

_ میدونم..

_تصمیمت چیه؟

_ راجب چی؟

یه تای ابروشو انداخت بالا.. چند لحظه

سکوت کردو گفت:

_ هیچی.من باید برم. کاری نداری؟.

_ کجا بری؟ بمون حالا. نوالم تنهاس.

لبخندی زدو گفت:

_ اون تنها نیست...تو پیششی..

مطمئنم بیشتر از همیشه مواظبشی..

سکوت کردم..دهن باز کرد دوباره حرف

بزنه که یهو با جیغی که نوال کشید

جفتمون از جا پریدیم. گیج بهم نگاه

میکردیم که یهو به خودم اومدم و

دوییدم سمت در.. کتی هم پشت من

شروع به دویدن کرد. تند از پله ها رفتم

بالا و بدون در زدن وارد شد که دیدم

تو تختش نشسته سرش رو پاشه و داره

گریه میکنه..با نگرانی رفتم سمتش..

دستمو اروم رو دستاش گزاشتم که با

وحشت از جاش پرید.. سریع دوتا

دستامو اوردم جلوی خودمو گفتم:

_ نترس..نترس.. منم ..خواب بد دیدی؟

کتی نزدیک شد و کنار تخت نشست.

_ نوال عزیزم خوبی؟.

اب دهنشو قورت داد و در حالی که به

تاج تخت تکیه میداد چشاشو بست.

سرشو تکون داد که یعنی خوبم.. اما

قطره های درشت عرق رو پیشونیش

میگفت که اصلا خوب نیست..

???????????????

1401/10/17 10:19

???????????????

قسمت چهارصدو سی و دو
#432


نزدیک ترش شدم و دستمو اروم رو

پیشونیش گزاشتم.. پیشونیش برخلاف

دستاش داغ بود.. پوفی کشیدم و رو به
کتی گفتم:

_تب داره..

دستمو گزاشتم زیر سرشو اروم تو جاش

جابه جاش کردم. انقدر بیحال بود که

مقاومت نکرد.

_کیان دارو بیارم براش؟

_نه . سرما که نداره. فقط یه ظرف اب و

یه دستمال تمیز بیار. باید پاشویه بشه..

چند دقیقه نگذشت که با یه ظرف اب

اومد بالا.. رفتم پایین تخت و اروم

پاچه های شلوارشو تا زانو بالا زدم.

دستمال و خیس کردمو گزاشتم رو

پیشونیش.. کتی کنارم وایساده بود.

_ تو مگه نگفتی کار داری؟

برو به کارت برس دیگه..

با نگرانی گفت:

_ اخه با این حال نوال کجا برم؟

نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش

انداختم و گفتم:

_ مثلا تو الان اینجایی چه کاری میتونی

انجام بدی؟ برو خودم حواسم بهش

هست. خواستی شب بیا پیشمون.

با تردید نگاهی به نوال انداخت و بهم
گفت:

_ پس از حالش بهم خبر بده. باید به یکی

از مریضام سر بزنم اگه واجب نبود میموندم.

لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:

_ برو دختر خوب. برو عزیزم خودم

هستم پیشش..

خم شد و بوسه ای رو پیشونی نوال زد

و بعد خدافظی از در زد بیرون. بعد

اینکه کتی رفت پاهاشو تو ظرف اب

گزاشتم و اروم مشغول پاشویه شدم.

???????????????

1401/10/17 10:19

???????????????

قسمت چهارصدو سی وسه
#433

نمیدونم چقدر اینکارو انجام دادم که

بالاخره تبش پایین اومد..کش و قوسی

به خودم دادم که چشمم به ساعت

خورد. کی 10 شده بود؟ این دختر هم

که شام نخورده.. نمیتونستم بیدارش

کنم.. اروم رفتم پایین و بی سرو صدا

یه بسته سوپ اماده رو ریختم تو

قابلمه.. اشتها نداشتم اما به زور چند تا

قاشق خوردم. تو همین مدت کم چقدر

اتفاق افتاده بود. اتفاقاتی که منو تغییر داد و نوال....

برای نوال فقط سختی داشت.. چه

میخواست و چه نمیخواست من تنهاش

نمیزاشتم. باید حضورمو قبول میکرد..

این یه اجبار بود...
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

*******************
نوال:

نمیدونم ساعت چند بود که با سردرد

چشامو باز کردم. هوا تاریک بود. به پهلو

چرخیدم که چشمم به کیان خورد.

طفلی رو کاناپه خوابش برده بود. با درد

عجیب ناشی از فشار عصبی زیاد که به

پام زده بود از جام پا شدمو درحالی که

بیشتر از همیشه لنگ میزدم رفتم

سمتش. مثه بچه ها تو خودش جمع

شده بود. لبخند غمگینی بهش زدم و

ملحفه ی رو تخت و برداشتم و دادم

تنش..خیلی اذیتش کرده بودم. احساس

ضعف داشتم. دوروز بود که درست

حسابی چیزی نخورده بودم.

اروم از پله ها رفتم پایین تو اشپزخونه.

چشمم به قابلمه ی روی گاز افتاد. درشو

که برداشتم دیدم سوپه. یه ذره تو

ظرف کشیدم و پشت میز نشستم.

اولین قاشق و که تو دهنم گزاشتم از

مزه خوبش لذت بردم اما این لذت

خیلی طول نکشید.با قاشق دوم

غذا زهرمارم شد. پر بغض زل زدم به

کاسه سوپ..

نهالم سوپ خیلی دوست داشت...

???????????????

1401/10/17 10:19

???????????????

قسمت چهارصدو سی و چهار
#434

قاشق و تو بشقاب گزاشتم سرمو به دستم تکیه دادم.

یه قطره اشک چکید رو گونم..دختر کوچولوی من الان زیر یه خروار خاکه...

قطره اشک بعدیم چکید.. پشت سر هم.انقدر که دیگه هق هق میکردم.

دستمو جلوی دهنم گزاشتم تا صدام بلند نشه.قلبم تیر میکشید..

من تو زندگیم زیاد کشیده بودم رفتن نهال حقم نبود.. بعد اونمهمه سختی

این رفتن حقم نبود. نمیدونم چقدر تو اون تاریکی گریه کردم که یهو چراغ

اشپزخونه روشن شد. نور به چشمم زد و سریع دستمو گزاشتم رو چشمام.

با صدای خش دارم گفتم:
_ خاموشش کن کیان.

بی حرف خاموشش کرد و اومد سمتم.. صندلی کنارمو عقب کشید و گفت:

_ اینوقت شب اینجا چیکار میکنی؟
سرم پایین بود. زیر لب گفتم:

_ یکم ضعف داشتم اومدم یه چیزی بخورم..
نگاهی به ظرف غذام کردو گفت:

_ پس چرا چیزی نخوردی؟
_ میلم نکشید.

چونمو تو دستاش گرفت. و مجبورم کرد نگاش کنم..چشام خیس بود. اروم با اون دستش اشکامو پاک کرد.

_امشب من بهت غذا بدم؟
اشکام دوباره راه خودشو پیدا کرد:

_منم امشب دوتا قاشق بیشتر نخوردم اگه تو بخوری منم غذا میخورم..

دست لرزونمو بردم سمت قاشق که دستمو گرفت:

_خودم بهت میدم..
مقاومتی نکردم. قاشق و بلند کرد اورد جلوی لبم..آب دهنمو قورت دادم تا بغض تو گلوم نشکنه..

با چشماش به قاشق اشاره زد و گفت بخور..لبای لرزونمو باز کردم و قاشقو تو دهنم گزاشت..

جلوی چشمای خیس من قاشق بعدی و تو دهن خودش گزاشت..نگاه خیره مو که دید لبخند گرمی به روم پاشید.

دوباره قاشق و پرکرد و تو دهنم گزاشت. به نوبت یه قاشق خودش خورد و یه قاشقم به من داد..

تموم که شد با لبخند گفت:
_ میدونی من عاشق سوپم..وقتیم که با تو خوردمش بیشتر بهم چسبید..

???????????????

1401/10/17 10:19

???????????????

قسمت چهارصدو سی و پنج
#435


زل زدم تو چشماش..اروم لب زدم :
_ نوش جانت..

دستاشو رو پیشونیم گزاشت:

_ تبتم که قطع شده خداروشکر. پاشو دیر وقته.بخواب فردا بهتر میشی..

اروم از جام بلند شدم که اونم پشتم پاشد. داشتم میرفتم تو اتاقم که گفت:

_ برو تو اتاق من بخواب..منم میام..
شوکه زل زدم بهش. با دهن باز گفتم:

_ ها؟
ریز خندید و گفت:

_ رو تخت من بخواب منم رو کاناپه میخوابم. دیشب تب داشتی.

اینجوری خیالم راحت تره..
_ خوبم کیان. واقعا لازم نیست.

اخماشو توهم کشید و گفت:

_ با من یکی به دو نکن دختر. برو بخواب بزار منم بی نگرانی بخوابم.

دیگه حرفی نزدمو سمت اتاقش رفتم.

پام خیلی درد میکرد. داشتم با دستام اروم ماساژش میدادم که چند دقیقه بعد

با یه لیوان اب اومد بالا. اروم اومد سمتمو یه قرص تو دستم گزاشت و
لیوان ابم دستم داد.

_ این چیه؟

_ بخور درد پاتو اروم میکنه.

از خدا خواسته قرصو گزاشتم دهنم. این درد امونمو بریده بود.

اروم تو جام خوابوندتم.. پتورو تنم کشید و به روم لبخند زد:

_چیزی احتیاج نداری؟

_نه کیان. لطفا یکم بخواب.من حالم خوبه. توام استراحت کن.

خم شد و اروم پیشونیمو بوسید:
_ خوب بخوابی...

???????????????

1401/10/17 10:19

???????????????

قسمت چهارصدو سی و شش
#436

کیان:
روزها پشت سر هم میگذشت و نوال ساکت تر از همیشه شده بود..تمام کاراشو تو سکوت انجام میداد.. نه حرفی نه خنده ای،نه شادی،هیچی.مثله یه ربات شده بود که انگارتنظیمش کردن تا نظافت کنه، اشپزی کنه، حواسش به من باشه.. شبا در عمارت قفل کنه و... نمیدونستم چیکار کنم..گاهی یه جوری بهم خیره میشد که اگه حداقل سه بار صداش نمیزدم متوجه نمیشد..بعدشم سریع خودشو از جلوم محو میکرد.. اروم رفتم پشت پنجره..نگام به دختری افتاد که روی تاب نشسته بود و بی حرف به گلای رو به روش خیره شده بود.. باد موهای لخت و بلندشو به بازی گرفته بود..نگاهم به لباس عروسکی صورتی رنگ بلندش افتاد که کتی به زور تنش کرد تا مثلا از سیاه درش بیاره.. الان واقعا با یه دختر بچه ی کوچولو مو نمیزد..خوب که دقت کردم دیدم داره یه چیزیو زمزمه میکنه.کنجکاو شدم ببینم چی میگه..اروم در عمارتو باز کردم و بی سرو صدا از پشت نزدیکش شدم. زمزمه ی اهنگش دلمو لرزوند:
_( آهنگ همدم از معین)
دستمو رو زنجیر تاب گزاشتم و هولش دادم..انگار فهمید منم چون تعجب نکرد.. هیچیم نگفت..سرمو خم کردم زیر گوشش:
_ چقدر قشنگ خوندی..
سرشو چرخوند سمتم..بعد مدت ها لبخندی به روم پاشید.تابو دور زدمو کنارش نشستم..شروع کردم به تاب خوردن:
_حوصلت سر رفته؟
_ یکم..
_امروز شیفت ندارم..میای بریم بیرون؟
سرسو انداخت پایین و گفت:
_ حوصله ندارم. ولش کن.
_ حوصله ندارم چیه؟ ده دقیقه وقت داری حاضر شی. میخوام بریم یه جایی که اگه ببینی شاخ در میاری..
نگاهش رنگ کنجکاوی گرفت:
_ کجا؟
شیطون گفتم:
_ دیگه دیگه.. هرکی میخواد بدونه کجا ، میره مثه یه دختر خوب اماده میشه تا ببرمش که بفهمه.
نگاهی به ساعت انداختو گفت:
_ساعت شیشه..تا بریم بیایم دیر میشه من شام نزاشتم.
به زور بلندش کردم و گفتم:
_ یه شب شام نخوریم نمیمیریم..پاشو دختر..
بی میل سمت اتاقش حرکت کرد و منم سریع رفتم تا اماده شم..خیلی نگذشت که دوتامون حاضرآماده تو حیاط بودیم. در ماشین و که باز کردم سوار شد. پامو رو پدال گزاشتم و سمت جایی که مد نظرم بود حرکت کردم..تو این ترافیک تقریبا دو ساعتی راه بود.
_ کجا میریم کیان؟
_چه عجب زبونت باز شد. فکر کردم زبونتو موش خورده..
با صدای ارومی گفت:
_ اخه انگار داریم میریم سمت پایین شهر. کاری داری اونجا؟
دستشو زیر دستم رو دنده گزاشتم و گفتم:
_ اره. اگه کار نداشتم که بیخود تا اونجا نمیرفتیم...
دیگه حرفی نزد.. یه ربع بعد زدم رو ترمز.. متعجب زل زده بود به جای درب و داغونی که اورده بودمش. با دهن باز صدام زد:
_ کیااان؟
ریز خندیدم:
_ چیه بمن نمیاد؟
همونجور متعجب

1401/10/17 10:20

گفت:
_ نه.. اصلا..
_ ادما اونجوری نیستن که نشون میدن. بدو بریم پایین. نگاه به جای درب و داغونش نکن. جیگراش حرف نداره..
یکم مکث کردمو ادامه دادم:
_ جیگر که دوست داری؟
دستاشو محکم تر بهم کوبید و گفت:
_ اره عاشقشم..
نگاه پر محبتی به این احساس قشنگش کردم..این خیره شدن دست خودم نبود اما انگار باعث شد نوال خجالت بکشه..
سریع به خودم اومدمو گفتم:
_ پیاده شو. پس منتظر چی هستی؟
لبخندی زد و بی حرف از ماشین پیاده شد. بعد مدت ها داشتم هیجان زده میدیدمش.. انگار دیدن ادما حالشو خوب میکرد.پشت میز داغونی که اونجا بود نشستیم که یهو شروع کرد به خندیدن.. ذوق زده از خنده ی رو لباش پرسیدم:
_ به چی میخندی؟.
بریده بریده گفت:
_ توکه میخواستی بیای اینجا مگه مجبور بودی لباسای خوشگل بپوشی که الان هی حواست باشه کثیف نشن؟
خودمم خندم گرفت:
_ خوب چیکار کنم.. هم اینجارو دوست دارم هم لباسامو..بزار حالا برم چند تا سیخ جیگر بگیرم جیگرت حال بیاد.
لبخند مهربونی بهم زدو از جام پا شدم.
اینجا گارسون نداشت. باید خودت میرفتی هرچی که میخواستی و بیاری..
خیلی نگذشت که با سینی جیگرا تو دستم برگشتم پیشش:
_ به به چه بویی داره..
_ بخور تا داغه و از دهن نیوفتاد..
تا اومدم شروع کنم به خوردن پیامکی به گوشیم اومد که مجبور شدم جواب بدم. اما یکم مهم بود و من همچنان باید جواب این پیامای پشت سر هم و میدادم:
_ نوال عزیزم تو بخور. من کارم تموم شه میخورم..
_ اخه سرد میشه..
_ مهمه.نمیتونم هم غذا بخورم هم دستم به گوشی باشه. تو بخور..
چیزی نگفت و منم دوباره سرمو تو گوشی بردم.چند لحظه بعد دستی جلوی صورتم قرار گرفت..سرمو که بلند کردم با لبخند به لقمه تو دستش اشاره زد که بگیرمش.شیطونیم گل کرد. اشاره به دستام زدم و گفتم:
_ دستم بنده..
و پشتش دهنم باز کردم..اولش تعجب کرد و بعد ریز ریز شروع کرد به خندیدن.لقمه رو تودهنم گزاشت پشتش براش یه چشمک زدم...

بعد اینکه غذامونو خوردیم نگاهی به ساعت انداختم..:
_ اگه سیر شدی بریم.. تا بریم خونه نزدیک یازده میشه..
???????????????

1401/10/17 10:20

???????????????

قسمت چهارصدو سی و هفت
#437
دستمالو به لباش نزدیک کرد:
_ دستت درد نکنه. عالی بود. بریم دیگه..
_ نوش جونت..
از جام بلند شدم تا برم حساب کنم.. نوالم پشتم راه افتاد.بعد حساب کردن سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم..
حس میکردم حالش یکم بهتر شده..زیر لب خدارو شکر کردم، یهو گوشیم زنگ خورد.. نگاهم به صفحه تاچ گوشی افتاد که اسم امیرعلی روش خودنمایی میکرد. انگشتمو رو صفحه کشیدمو جواب دادم:
_ سلام رفیق..
_ سلام خوبی کیان؟
_ ممنونم. چه عجب یاد ما کردی؟
یکم مکث کرد.که تعجب کردم، مشکوک پرسیدم:
_ چیزی شده؟
بدون مقدمه چینی گفت:
_ قبل اذان صبح فردا اتابک اعدام میشه..گفتم شاید..
زیر چشمی نگاهی به نوال کردمو گفتم:
_ ممنون خبر دادی..
_ خواهش میکنم.. یادت نره حقشه بدونه..کاری نداری؟
_ نه..
_ یا حق..
تلفنو قطع کردم.میخواست نوال بدونه؟ ولی.اصلا کار درستی بود؟؟ از اخرین باری که باهم ملاقات داشتن خاطره خوبی نداشتم..پوفی کشیدم یکم سرعتمو بیشتر کردم..چاره ای نبود.
امیرعلی درست میگفت.. حق نوال بود که بدونه...
************************
جلوی عمارت زدم رو ترمز. درو باز کردم که وارد شد و دونه دونه لباساشو رومبل انداخت.سوویچ و رو اپن گزاشتم و رو کاناپه ولو شدم:
_ کاراتو انجام دادی یه چایی میزاری؟
_ اره..الان میزارم.
ده دقیقه بعد با یه سینی چایی اومد سمتم و من تو این مدت داشتم فکر میکردم که چجوری بهش بگم..سینی و رو میز گزاشت.. خواست بره که صداش کردم:
_ نوال
_ بله..
به کاناپه اشاره زدمو گفتم:
_ چند لحظه بشین کارت دارم.
بی حرف نشست و منتظر نگام کرد. نمیدونستم چجوری بهش بگم، کلافه دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
_ راستش...
مکث کردم:
_ چیزی شده؟
_نه.. یعنی اره.. ولی نمیدونم چجوری بگم..
نگاهش رنگ نگرانی گرفت:
_ هرجور که دوست داری.. فقط بگو.. نگران شدم.
_ چیزی نیست.. یعنی فکر نکنم چیز خاصی باشه...راستش...
_ راستش چی؟
چشامو بستم و دل و زدم به دریا:
_ فردا قبل اذان صبح اتابکو اعدام میکنن. امیربهم خبر داد. گفت شاید تو...
سکوت کرد..چشامو باز کردم.. تو نگاهش هیچی نبود.
_ خوبی نوال؟
بیخیال گفت:
_ خوبم چرا بد باشم؟
_ چیکار میخوای بکنی؟
سکوت کرد. و چند لحظه بعد گفت:
_ نمیدونم..
_ باشه اصلا فراموشش کن. برو استراحت کن.
یکم مکث کردو یهو گفت:
_ میشه فردا بریم؟
زل زدم به چشماش:
_ هرچی تو بخوای..
سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت:
_ ممنونم.. من میرم بخوابم..
_ باشه.. خوب بخوابی.. شبت قشنگ باشه..
******************
نوال:
تو تختم دراز کشیدم..اتابک قرار بود بمیره؟ خوشحال بودم؟ بی حس بودم. لمس...یه روزی ارزوی مرگشو داشتم ولی الان چی؟؟ به همه چی بیتفاوت شدم.

1401/10/17 10:20

زندگیمو خراب کرد.. پدرم برادرم مادرم همسرم.. همه رو ازم گرفت..یه عمر باعث شدبهم تهمت بزنن..نمیدونستم حسم چیه..اصلا نمیدونستم برای چی دارم میرم.. میخوام چیو ببینم؟ شاید پشیمونیشو..شایدم.. نمیدونستم..همه چیو سپردم دست خدا و چشامو بستم..
******************
تو خواب و بیداری بودم که بوی عطرش تو بینیم پیچید.. دیگه انقدر ماهر شده بودم که قبل نزدیک شدنش بوی بدنشو حس میکردم.اروم چشمامو باز کردم اما بلند نشدم.. حدسم درست بود. داشت بهم نزدیک میشد.. تپش قلبم رفت رو هزار..دیگه نمیترسیدم اما قلبم خودشو به در و دیوار میکوبید..نزدیک تر که شد مثه همیشه اولش پنجه دست چپمو تو دستاش قفل کرد. دوباره شروع شده بود امااینبارباید زودتر از اون عمل میکردم.. سرشو زیر گردنم برد. یهو چنان گازی گرفت که لبامو رو هم فشار دادم تا صدام در نیاد. قبل حرکت بعدیش دستامو دور کمرش حلقه کردم و اروم مشغول نوازش پشتش شدم.. از پشت گردن تا کمرشو اروم ماساژ دادم..و زیر گوشش زمزمه کردم:
_اروم باش.. بخواب عزیزم..اروم بخواب طوری نیست..
دست دیگمو از دور کمرش باز کردمو مشغول نوازش موهاش شدم..نفسای تندش اروم شده بود..سرمو بلند کردمو بوسه ی نرمی رو گونش کاشتم.
_ بخواب عزیزم.. بخواب..
انقدر اینکارو تکرار کردم که سرش کنار شونم رو تخت افتاد..نفسمو اروم دادم بیرون..خداروشکر که تونستم جلوشو بگیرم..واقعا خداروشکر. نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم. همش چند سانت باهام فاصله داشت.. یهو دستاشو دورم پیچید که شوکه شدم. اما چند لحظه بعد لبخند محوی رو لبم نشست و ناخوداگاه بوسه ای روی گونش کاشتم..

???????????????

1401/10/17 10:20

????????????

قسمت چهارصدو سی و هشت
#438

کیان :
چرخی تو تخت زدم که با حضور جسم کسی اروم چشامو باز کردم..نگاهم به نوال افتاد که مثه یه بچه تو بغلم خواب بود.این اتفاق دومین بار بود میوفتاد و شدیدا برای من تازگی داشت..اینکه چطور ممکن بود من به اتاق نوال بیا مو برنگردم..اون سری هم میخواستم ازش بپرسم اما با این اتفاقات به کل فراموش کردم. نور چراغ خواب رو صورتش افتاده بود. سرمو به دستم تکیه دادمو زل زدم به صورت غرق خوابش.. چند تار موی پریشون رو چشماشو اروم کنار زدم. این خانوم کوچولو جدیدا بدجور منو درگیر خودش کرده بود..لبخند محوی رو لبم نشست..نگاهم به لبای برامدش افتاد.عجیب هوس بوسیدنشو نو کرده بودم.ناخوداگاه سرم جلو رفت.. درست تو چند سانتی لباش یهو مکث کردم..من داشتم چیکار میکردم؟؟ با وحشت سرمو کشیدم عقب.نه..نوال مثه بقیه نبود.نمیتونستم از اعتمادش سو استفاده کنم..اما.اون زنمه..چی میشه اگه یه بار ببوسمش؟دوباره نزدیکش شدم.. لبام فقط چند میلی متر با لباش فاصله داشت که یهو دیدم یه قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد..مات موندم.. سرمو کشیدم عقب و دستامو دورش حلقه کردم..حتی تو خوابم داشت گریه میکرد.اروم موهاشو نوازش کردم..حالش پریشون بود..کی میخواست با نبود نهال کنار بیاد خدا میدونست.بایاد اتابک نگا هی به ساعت انداختم.نوال میخواست بره.دیگه وقتش بودکه بیدارش میکردم. همونجور که تو بغلم گرفته بودمش اروم صداش زدم:
_ نوال خانوم..
بیدار نشد. دوباره صداش زدم:
_ عزیزم.. بیدار نمیشی؟؟
پلکاش لرزید و اروم چشماشو باز کرد.
گیج نگاهی بهم انداخت..انگار داشت شرایطو تجزیه تحلیل میکرد که با دیدن خودش تو آغوش من با خجالت جابه جا شد اما نتونست فاصله بگیره.وقتی دید تلاشش بی فایدس اروم گفت:
_ مگه نباید بریم؟ دیر میشه. پاشو..
فاصله ی بینمون و پر کردم و گفتم:
_حالت بهتره؟
_اوهوم.خوبم.
اروم روی پیشونیشو بوسیدم:
_پاشو بریم عزیزم..
روشوبرگردوند.اما دیدم قطره اشکی که توچشماش حلقه بست.کاش میتونستم بفهمم چی داره ازارش میده..کاش.
***********
نوال:
با بغضی که به گلوم حجوم اورده بود سمت دستشویی رفتم. نمیخواستم ببینه حالمو..نمیخواستم بفهمه.. درمونده شده بودم.همه *** از دست داده بودم. تنها کسی که برام مونده بود همین همسر موقتی بود که با محبتاش داشت منو دلبسته میکرد..کاش همونجور بداخلاق میموند..کاش فکر نمیکردم که حسش بهم ترحمه..کاش.. زل زدم تو اینه توالت.. با بغض زیر لب نالیدم:
_ کاش..دوسم داشت..
سر درد داشتم. از بس این مدت گریه کرده بودم مغزم داشت منفجر میشد. یه ابی به صورتم زدم و از توالت اومدم بیرون. کیان

1401/10/17 10:20

تو اتاق نبود. حتما رفته بود که اماده بشه.. اروم رفتم تو اشپزخونه و از تو جعبه قرصا یه مسکن پیدا کردم و بی اب قورتش دادم. دهنم از تلخیش جمع شد..بدون سر و صدا برگشتم تو اتاق..مانتو و شلوار مشکیمو پوشیدم و شال مشکیمم سرم انداختم. زل زدم تو اینه.. صورتم بی روح بود..بی نشاط.. مثه زندگیم.. لبای ترک خوردم بیشتر از جاهای دیگه تو صورتم خودنمایی میکرد.نگاهم به رژ لب رو میز ارایش افتاد. دستم جلو نمیرفت که بگیرمش. با شونه های خمیده از در اتاقم زدم بیرون. کیان جلوی ورودی منتظرم بود. نگاهی به لباسای تنم انداخت اما هیچی نگفت..
بی حرف سوار ماشین شدیم. هوا گرگ و میش بود.کجا داشتم میرفتم؟؟ به دیدن کی؟ حسم چی بود؟ هیچی.. لمس بودم. کرخت.. داشتم میرفتم تا با چشمای خودم مرگ عامل بدبختیامو ببینم.انتقام
؟ اسمش انتقام بود؟؟ قرار بود وقتی دستو پا زدن اتابک و رو چوبه ی دار میدیدم دلم خنک بشه؟؟نمیدونم.. واقعا نمیدونم.درگیر بودم.با خودم..بااحساسم.. با این دیدار..تو فکر بودم که صدای کیان بلند شد:
_ کتی هم میاد.
_ اوهوم..
یه لحظه سرشو برگردوند سمتم:
_ میخوای برگردیم؟
_نه..
_نوال مطمئنی خوبی؟؟
درحالی سعی میکردم صدام بالا نره عصبی گفتم:
_ میشه انقدر به من ترحم نکنی؟
نمیدونم چیشد که یهو پاشو کوبید رو ترمز و ماشین جوری وایساد که اگه کمربند نبسته بودم میرفتم تو شیشه.. با وحشت نگاش کردم. شوکه بهم خیره شده بود:
_ چته کیان این چه طرز ترمز کردنه..
آروم لب زد:
_ ترحم؟
سکوت کردم.. چند لحظه بعد به خودش اومد و درحالی که بشدت اخماش تو هم رفته بود پاشو رو پدال گزاشت و حرکت کرد.تا اخر مسیر حرفی نزد و همین سکوتش باعث شد که من فکر کنم شاید زیاده روی کردم.. اون فقط حالمو پرسید و من... کلافه و خسته اروم صداش زدم:
_ کیان..من..من..بخدا.. من متاسفم..
_مهم نیست..
اروم نالیدم:
_ کیان..
همچنان عصبی بود:
_ ادامه نده نوال.میخوام یکم اروم باشم.
بغض به گلوم چنگ زد.. باعث ناارومیش شده بودم؟؟ حق داشت.اون اینهمه به من خوبی کرده بود و من...من حق نداشتم باهاش اینجوری صحبت کنم.دلم بیقراری میکرد.حرفمو پس گرفتم.من شدیدا به محبت همسر موقتم نیاز داشتم، نیاز داشتم.

????????????

1401/10/17 10:20

????????????

قسمت چهارصدو سی و نه
#439


خیلی نگذشت که زد رو ترمز.. نگاهم به دیوارهای سرتاسری و خاکستری رنگ افتاد..انگار قبرستان ارواح بود. بی حرف پیاده شد و منم پشتش پیاده شدم. سکوت همه جارو فراگرفته بود. ترس بدی به دلم چنگ زد. قدمامو بلند تر برداشتم تا به کیان نزدیک تر باشم. نزدیک در ورودی یهو صدای قار قار یه کلاغ اومد. انقدر صداش بلند و نزدیک بود که ناخوداگاه جیغی کشیدم و بازوی کیانو تو مشتم گرفتم.با ترس فشاری به بازوش دادمو چشامو بستم.
اروم منو از خودش جدا کرد:
_ نترس عزیزم. چیزی نبود.
بعدپنجه هامو تو دستاش قفل کرد.لبخند گرمی به روم پاشید که دلم اروم گرفت. هرچند هنوز دلخوری تو نگاهش موج میزد ولی بازم حواسش بهم بود. باید به موقعش از دلش در میاوردم:
_کتی داخل منتظرمونه.
سرمو تکون دادمو گفتم:
_باشه...
در سبز رنگ با صدای بدی باز شد.تاریکی اون راهرو ترس به دلم انداخت. اروم لب زدم:
_ اونجا کجاست کیان؟
همونجور که به اون راهرو خیره شده بود گفت:
_ باید زود بریم.. داره دیر میشه.
خودش جلو رفتو منم دنبالش کشید. تپش قلب داشتم ازین دیدار اخر.
خیلی نگذشت که توی یه حیاط قرار گرفتیم.. سر که بلند کردم با دیدن چوبه ی دار رو به روم پام سست شد. تکیه دادم به دیوار پشت سرم..نگاهم به کتی و امیر و علی خورد که بهمون نزدیک میشدن:
_سلام.حالتون خوبه؟
نای جواب دادن نداشتم. فقط سرمو به نشونه ی احترام تکون دادم. صدای نگران کتی زیر گوشم پیچید:
_ عزیزم خوبی؟
بی حوصله گفتم:
_ تو یه ساعت ده بار به این سوال جواب دادم..
سکوت کرد. یعنی هممون سکوت کردیم. توهمون لحظه در اهنی با صدای ترسناکی باز شد. سریع سرمو بلند کردم. نگاهم به مردی خورد که جلوی چشمشو گرفته.شکسته تر از همیشه شده بود. داغون تر..موهای کم پشتش کامل سفید شده بود و چروکای صورتش بیشتر.. وقتی نگاهش به چوبه ی دار خورد ترس و تو نگاهش حس کردم.سرشو چرخوند که چشمش به من افتاد. دوتا از مامورا بازوهاشو گرفتن و سمت چوبه دار هدایتش کردن..تا لحظه اخر چشمش به من بود.وقتی طناب دار و دورگردنش انداختن زانوهام لرزید و نشستم زمین. کتی و کیان هم کنارم زانو زدن.. صدای امیرعلی اومد که رو به کتی گفت:
_ کتی خانوم اگه حالش خوب نیست. نزارید ببینه. میخواین یه لیوان اب بیارم؟
با سر اشاره زدم که لازم نیست..
صدای یکی ازون ادما اومد:
_ حرفی نداری؟؟
درحالی که صداش از نعشگی میلرزید گفت:
_ دارم..
_ بگو.. فقط زودتر..
نفرت نگاهشو ازون فاصله حس میکردم. فریاد زد:
_ ازت متنفرم نوال.. متنفر.. هیچوقتم پشیمون نیستم از کارایی که کردم. امیدوارم یه روز خوش تو زندگیت نبینی..
چند لحظه

1401/10/17 10:20

بعد در حالی که نگاه مات و شوکه ی من به پاهای اویزون و صورت کبود شده ی اتابک ثابت موند صداهای نگران مرد موقت زندگیم تو گوشم پیچید.. ضربه های پی در پیش به صورتم. من نای جواب دادن نداشتم.
دلم یخ زده بود..این چه نفرتی بود که اتابک تا لحظه مرگ نسبت بهم داشت؟
اخه چرا؟ به چه دلیل؟ خدای من شاهد بودکه من هیچوقت ظلمی به کسی نکردم پس اتابک چرا انقدر از من متنفر بود؟؟
_ نوال تورو روح مادرت حرف بزن. سکته کردم.
فقط یک کلمه گفتم:
_ بریم..
کیان نفس بلندشو پرصدا داد بیرون.
_ کشتیمون دختر...
زیر بغلمو گرفت و کمک کرد بلند شم. کتی و امیرعلی نگران پشتمون راه افتادن. من خوب بودم.. فقط دیگه حسی به زندگی نداشتم.انگیزه ای نبود. اعصابی نبود. کششی نبود.کیان در ماشین و باز کرد و سوار شدم.ندیدم کتی چیشد.ندیدم امیرعلی کجا رفت.. برامم مهم نبود.کیان رو صندلی راننده نشست. ماشین و که روشن کرد پاشو رو پدال گزاشت و حرکت کرد. نزدیک عمارت که رسیدیم زد رو ترمز..رو بهم چرخید و گفت:
_نوال.
نگاش کردم..منتظر موندم تا حرف بزنه. با انگشتاش رو فرمون ضرب گرفت:
_ اتابک میخواست حتی تو اخرین لحظه ی عمرشم به تو اسیب بزنه. اینجوریم که من میبینم موفق شده..
در حالی که به جاده رو به رو خیره شده بودم گفتم:
_ بنظرت من مقصر بودم؟
دستمو بین دوتا دستاش گرفتو گفت:
_ نه اصلا. حتی یه لحظه هم این فکرو نکن. تو یه بچه بودی..گناهی نداشتی اتابک جنون داشت.نمیخواست قبول کنه خودش اشتباه کرده.دنبال مقصرمیگشت. کی از تو بهتر؟ نباید بزاری حرفاش که فقط برای چزوندن تو بوده روت تاثیر بزاره..
چشامو رو هم گزاشتم و نفسمو پرصدا دادم بیرون.کیان خوب بلد بود حرف بزنه. لبخند زورکی زدم که فشار محکمی به دستام داد:
_ توخوبی خودت شک نکن نوال خانوم.
شرمگین نگاهمو سمت شیشه ی ماشین چرخوندم.من به همین محبتای کوچیک دلم گرم میشد.نهال یخ زده وجودم با همین حرفایی که رنگ خورشید داشت جوونه میزد. اروم شده بودم. دیگه حرفای اتابک ازارم نمیداد. حرفای کیان از حرفای اتابک خیلی قشنگ تر بود.
_ میگم نوال..
سرمو چرخوندم سمتش:
_ جانم..

????????????

1401/10/17 10:20

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل
#440

اروم کلشو خاروند و گفت:
_ حوصلم سر رفت از تنهایی.امشب مهمون دعوت کنم؟؟
متعجب پرسیدم:
_ مهمون؟
_ اره مهمون.
_ کیه مهمونت..
خندید و گفت:
_ غریبه نیستن..یکیش کتی خله خودمونه..
_ خوب بعدی؟
_ امیرعلی.. دوستمه اونم کسیو نداره. خیلی دنبال کارامون بوده.حالشو داری؟
مهمون؟ اونم حالا؟ راست حسینی اصلا حال مهمون نداشتم اما اون برق تو چشمای کیان مجبورم میکرد که بهش نه نگم. اروم لب زدم:
_بیان قدمشون سر چشم.
خنده ی ریزی کرد و پاشو رو پدال فشار داد.دلم تنهایی گوشه ی اتاقمومیخواست اما با این شرایط معلوم بود که شب شلوغی و پیش رو دارم. می ارزید. به اینکه اون دلخوریو از دل کیان در بیارم می ارزید.خودم بیشتر از اون ناراحت بودم بابت رفتارم.جواب خوبیاش اون رفتار زننده ی من نبود:
_ باید زنگ بزنم غذا بیارن برای شام.
متعجب زل زدم بهش:
_ نه لازم نیست. من میپزم دیگه.
در حالیکه چپ چپ نگام میکرد گفت:
_ تو همینجوریشم داری میمیری. جون راه رفتن نداری بعد میخوای اشپزی کنی؟
جدی زل زدم به صورتش:
_ کلا چهار نفر بیشتر نیستیم. خودم درست میکنم.اینجوری حداقل یکم سرم گرم میشه کمتر فکر میکنم.
با تردید نگام کرد که لبخند زدم:
_ باشه. ممنونم.
جلوی عمارت زد رو ترمز. وارد که شدیم نگاه به ساعت انداختم. تقریبا 11 بود. خوب باید اول یه چیزی برای ناهار میزاشتم. بعد هم لیست چیزاییکه لازم داشتمو مینوشتم میدادم تا بره بگیره.
شالمو از سرم برداشتم. انقدر هوا گرم بود موهام دور گردنم چسبیده بود. باید حتما یه دوش هم میگرفتم. برگشتم تو سالن و بعد روشن کردن اسپلیت رفتم تو اشپزخونه تا ناهارو اماده کنم. داشتم قورمه سبزی رو هم میزدم که همونجور تو فکر فرو رفتم..فکرام اشفته بود.. مثلا دلم خیلی برای نهال تنگ شده بود.. و از طرفی دلم گرم بود به مادری که نهالمو تنها نمیزاشت. الان جمع خانوادم جمع بود و فقط من ازشون دور بودم. گاهی با خودم فکر میکردم اگه تو اون تصادف منم باهاشون میرفتم دیگه اینهمه عذابو تحمل نمیکردم.ارش چی؟ سهیلا؟ کجای اون دنیا بودن؟ بهشت؟ جهنم؟ برزخ؟ الان چشم به راه نهال بودن یا... پوف..نمیدونم..اصلا چرا داشتم به اینا فکر میکردم؟؟ کلافه با قاشق تو دستم اومدم برگردم سمت سینک که با دیدن یهویی کیان رو میز ناهار خوری قاشق از دستم افتاد و دستمو گزاشتم رو قلبم:
_وای..سکته کردم. چه بی سرو صدا اومدی.
دستشو به چونش زد و گفت:
_والا من با سرو صدا اومدم. تو انقد غرق افکاراتت بودی اصن متوجه نشدی.
شرمنده سرمو انداختم پایین:
_ ببخشید حواسم پرت بود.
_ عیبی نداره.. اومدم بگم

1401/10/17 10:21

میخوام برم بیرون کار دارم تو چیزی نمیخوای؟
_ چرا چرا.. برای شب یکم خرید دارم. اگه زحمتت نیست بگیر.صبر کن الان مینویسم.
بی حرف سرشو تکون داد و منم رفتم سمت کاغذ و قلم روی اپن. پنج دقیقه بعد درحالی که لیست و نوشته بودم برگشتم سمتش.. لبخندی زدم و گفتم:
_بیا.. ممنونم.
_ من دیگه برم.. کاری نداری؟
همونجوری که تا دم در همراهیش میکردم زمزمه کردم:
_ نه خدا همرات..
********************
کیان:
با فکری که به سرم زده بود از خونه زدم بیرون. البته کتی نقش موثری تو این فکرم داشت. اینجوری اونقدر سرش گرم میشد که دیگه فرصت غصه خوردن پیدا نمیکرد.اول جلوی یه فروشگاه نگه داشتمو تمام لیستی که بهم داده بود و خریدم..کار خرید خونه که تموم شد راهمو سمت مکان مورد نظرم کج کردم. وقتی رسیدم زدم رو ترمز..نگاهم به تابلوی بزرگ جلوی ورودی خورد:
_( به شهر کتاب خوش آمدید)
با لبخند وارد شدم. تمام کتاباییکه مد نظرم بود و برداشتم. دیگه تو دستم جا نبود اما هنوزم چند کتاب مونده بود که باید میگرفتم. قبلیارو رو پیشخوان قرار دادم و از فروشنده خواستم حساب کنه تا من بقیه ی کتابای مورد نیازمو بردارم. بعد حساب کردن فروشنده به یکی از کارکنان اونجا گفت تا کمکم کنه کتابارو توی ماشین بزارم.همه ی کتابا رو که جا دادیم تشکری کردم و سمت عمارت حرکت کردم.وقتی رسیدم اول خریدای نوال وبردم تواشپزخونه.چشم گردوندم. خبری ازش نبود.صداییم نمیومد.حدس زدم شاید خواب باشه.بی سرو صدا برگشتم و کتابارو از تو ماشین داخل عمارت اوردم. به ترتیب همشونو روی میز تو سالن چیدم. اوردنشون ده دقیقه وقتمو گرفت..رفتم تو اشپزخونه و خودم مشغول چیدن میز ناهار شدم. بوی قورمه سبزی که پیچید اشتهام چند برابر شد. بعد چیدن میز راهمو سمت اتاق نوال کج کردم تا بیدارش کنم. در اتاق باز بود بی هوا وارد شدم که یهو با دیدن شخص رو به روم مات و شوکه سر جام خشکم زد.هنوز متوجه حضور من نشده بود.در حالی که یه حوله کوتاه دور بدنشو میپوشوند پشت به من وایساده بود. نگاهم به قطره های ابی که از موهاش رو بدن سفیدش سر میخورد افتاد..

????????????????????

1401/10/17 10:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو را من

مثل عبارت آرام دوستت دارم،

دوستت دارم ...


♥️
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄

1401/10/17 10:21

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و یک
#441

آب دهنمو قورت دادم. هرکاری که میکردم نمیتونستم چشم ازش بردارم.. وقتی برگشت سمتم با دیدن من رنگ از روش پرید.جیغ خفه ای کشید چنگی به حوله ی کوتاه دورش انداخت.ترس تو نگاهش باعث شد به زور چشمامو از بدنش بگیرم..درحالی سعی میکردم لرزش صدامو کنترل کنم گفتم:
_ چیزه.. بیا.. یعنی .. ناهار..
سریع از در اتاق زدم بیرون.. بدنم گر گرفته بود.من ادم چشم گوش بسته ای نبودم.تجربه ی رابطه های متنوع با دخترای مختلف و داشتم.درسته بخاطر بیماریم بود..اما.. سخت بود خودمو کنترل کنم ، درحالی که به نوال کشش داشتم. کلافه بودم. هرکاری میکردم صحنه ی لغزیدن قطره های اب رو شونه های لختش از سرم بیرون نمیرفت..
رفتم تو اتاقم.. خودمو پرت کردم تو حموم.. دوش آب سرد و باز کردمو با لباس وایسادم زیرش.باید یه جوری ازین همه التهاب کم میشد..چند دقیقه بعد اروم تر که شدم لباسای خیسمو عوض کردم.تندی با حوله مشغول خشک کردن موهام شدم. کارم که تموم شد از اتاق زدم بیرون. باید نشون میدادم که چیزی نشده.. با دیدن نوال تو اشپزخونه تپش قلبم رفت رو هزار..طوریکه متوجه نشه چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم باشم. زیر لب به خودم غر زدم:
_ خاک تو سر بی جنبت کنن کیان..
پشت میز نشسته بود.. بی توجه بهش یکی از صندلی هارو کشیدم عقب و خودمو مشغول غذا کردم. اونم بی سرو صدا مشغول خوردن شد. لیوان ابمو به لبام نزدیک کردم که صدام زد:
_ کیان؟
نگاهشو ازم میدزدیدو این برای من لذت داشت. شیطنتم گل کرد:
_ جانم..
لپش رنگ گرفت. به زور جلوی خودمو میگرفتم که نخندم:
-- اونهمه کتاب چیه رو میز؟
قاشقی از غذارو به لبام نزدیک کردمو گفتم:
_ برای توعه..
متعجب گفت:
_ برای من؟ من کتاب میخوام چیکار؟
یه تای ابروم انداختم بالا:
_ کتابو برای چی میخوان؟ برای خوردن؟ خوب گرفتم بخونی دیگه..
_ اخه اینهمه؟
دستمالو به لبم کشیدمو گفتم:
_ یکی از اشناهام مدیر یه مدرسه بزرگسالانه.. برای خانوماییکه ازدواج کردن یا به هردلیلی نتونستن به موقع درساشونو بخونن..گفته کتابای سه دوره راهنمایی و دبیرستانو بخون.. تا خرداد ماه.. بعد خرداد میبرمت سر جلسه امتحان.. که بتونی دیپلمتو بگیری.. دیپلمتو که گرفتی باید برای کنکور شروع کنی به خوندن..یعنی تو برای خوندن اون کتابا تا زمان کنکورت تقریبا 4 ماه وقت داری..
حرفام که تموم شد لبخند دندون نمایی به صورتش زدم. دهنش باز مونده بود. با چشمای گشاد شده زل زد بهم. به زور گفت:
_ شوخی میکنی؟
لبخند گرمی به روش پاشیدم و گفتم :
_ نه خانوم کوچولو.. کاملا جدیم.
با لکنت گفت:
_ ام.ا.. اما.. کیان ..همش ..همش دوماه

1401/10/17 13:12