قسمت چهار صدو بیست و سه
#423
کیان:
نگرانش بودم. واقعا نگرانش بودم. گیج
و مات بود. یه جوری به اطرافش نگاه
میکرد که انگار اصلا تو این دنیا نیس.
زندگی حتی بهش فرصت نفس کشیدن
هم نمیداد. هنوز 6 ماه از مرگ مادرش
نگذشته بود که خدا نهالم ازش گرفت.
وقتی از پرستار دلیل مرگ یهویی نهال
و پرسیدم گفته بود که واقعا حالش
خوب شده بود اما نصف شب تشنج
میکنه.. دوباره صبح که میرم چکش کنم
بهتر بود و بعد از رفتن من یه تشنج
دیگه بهش دست میده و متاسفانه نشد
که کاری براش بکنیم. تمام کارارو انجام
داده بودم.وقتی جنازه ی کفن پیچ شده
ی نهال و اوردن تمام حواسم به دختری
بود که خم شدن کمرشو با تمام وجودم
حس میکردم. میخواستیم نهال و تو
تابوت بزاریم که صدای ارومش بلند شد:
_ میشه یه بار دیگه بغلش کنم؟؟
نمیدونستم چی بگم..از طرفی نگران
حالش بودم و از یه طرف دیگه
نمیخواستم این اخرین دیدار و ازش
بگیرم. اروم سرمو تکون دادمو اون با
قدمای لرزون اومد جلو. دستشو دراز
کرد. نگاهم به دستاش افتاد که بدتر
میلرزید. باتردید نهالو گزاشتم تو بغلش
که ساکت نگاش کرد.چند دقیقه نگذشت
که با صدایی که دل سنگ و آب میکرد
زیر گوش نهال شروع کرد به خوندن:
_لا لا لا لانخواب سودی نداره
همون بهتر که بشماری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونهف
که ماه غصه اش نشه تنها بیداره
باغم زل زدم بهش.. صداش بغض داشت:
???????????
1401/10/17 10:17