The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

تا زمان ..پایان..صیغه مون مونده..
اخمامو کشیدم توهم:
_ چرا انقدر اینو میگی؟ الزایمر ندارم یادمه.
_ پس .. پس.. اخه...
نمیدونم از کجا این حرف پرید.یهو بی اراده گفتم:
_تمدیدش میکنیم..
مات و مبهوت گفت:
_ چی؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گفتم:
_ تا زمانی که کنکور بدی تمدیدش میکنیم..باید بهت کمک کنم که بتونی بخونیشون..
_ اما...
_ فعلا غذاتو بخور.. شب کتی هم که اومد صحبت میکنیم. باشه؟
گیج گفت:
_ باشه. من..من برم شام و اماده کنم..
_ کمک نمیخوای؟
_ نه ممنونم..
_ پس من میرم تو اتاقم..
_ باشه..
از جام پاشدمو سمت اتاقم رفتم. میترسیدم نزدیکش باشمو یه کاری ازم سر بزنه..دیگه هیچجوره نمیشد جمعش کرد.. تو تختم دراز کشیدم.. ای خدا تمدید صیغه چی بود دیگه؟ کتی قطعا منو میکشت.. خوب اخه چاره ایم نبود باید کاری میکردم درسشو بخونه. کتی هم حتما درک میکرد.. با این حرف چشمامو رو هم گزاشتم. ته دلم یه حسی بهم گفت:
_اینا همش بهانس.. قبول کن میخوای کنارت باشه...
کلافه پوفی کشیدم و سعی کردم بخوابم.
********************
نوال:
قلبم داشت خودشو به در و دیوار میکوبید.. مثلا داشتم سالاد ریز میکردم اما همش فکر به مردی بود که تو یه اتاق دیگه خوابیده بود. از یاد اوری اتفاق امروز گونه هام رنگ گرفت.. رفته بودم حموم.با فکر به اینکه کیان حالا حالا پیداش نمیشه درو نبسته بودم. وقتی اومدم بیرون یه حوله نیم وجی دور خودم پیچیدم که اگه نمیزاشتمش سنگین تر بودم. وقتی برگشتم عقب به حدی از دیدن کیان شوکه شدم که ناخوداگاه جیغ کشیدم. اونم از من بدتر مات مونده بود. بماند که چقدر از نگاهش به بدنم خجالت کشیدم. اما طفلی زود سرشو انداخت پایین..از طرفیم که بحث درس خوندن و تمدید صیغه؟ کار درستی بود؟؟ ته بی حیایی بود اما دروغه اگه بگم کارخونه قند تو دلم اب نشد..دروغه اگه بگم با دیدنش دلم نمیلرزه.. من خیلی وقت بود که اسیر شده بودم. این اسارت هم درد داشت و هم ارامش بود. زبونم میچرخه.. اروم و زمزمه میکنم:
_مــــــــاندن
بـه پاے کــــــسی
کہ دوستش دارے
قشنگتـــــــــرین
اسارت زندگــــی است.

????????????????????

1401/10/17 13:12

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و دو
#442

کارم دیگه آخراش بود. تقریبا غذا اماده شده بود که زنگ در به صدا در اومد. نگاهی به ساعت انداختم..8 شب بود. چشمم به کیان خورد که داشت از پله ها پایین میومد:
_ فکر کنم اومدن کیان..
لبخند گرمی به روم پاشید:
_ اره خودشونن..
نگاهی به لباسای تنم کردم..هول گفتم:
_ میشه در و باز کنی تا من لباسمو عوض کنم؟
_ اره برو..
زیر لب تشکری کردم و راهمو سمت اتاقم کج کردم. تندی لباسامو عوض کردم و شالمو انداختم سرم.. صدای سلام و احوال پرسی میومد.اروم از در اتاقم رفتم بیرون. تو سالن نشسته بودن:
_ سلام..
کتی تا چشمش بهم خورد از جاش بلند شد اومد باهام رو بوسی کرد.. امیر علی هم به احترامم از جا بلند شد:
_ خواهش میکنم راحت باشید. خوش اومدین...
بعد لبخند مهربونی به کتی زدم و گفتم:
_خوبی گلم؟
فشاری به دستام اورد و گفت :
_ تو که خوبی منم خوبم..
کیان و امیر علی مشغول حرف شدن و من و کتی هم رفتیم تو اشپزخونه..
اروم مشغول ریختن شربت تو لیوانا شدم.
_ میبینم که شروع کردی..
متعجب نگاش کردم و گفتم:
_ چیو؟
با چشمش اشاره ای به کتابای گوشه سالن زد که گفتم:
_ اهان.. اونو میگی؟ کار کیانه. میشناسیش که..
_ اونو میشناسم.. تو تصمیمت چیه؟
سینی ابمیوه رو دادم دستش و باخنده گفتم:
_ بزار برسی بعد بازجویی کن. اینم ببر براشون..
_ باشه ولی یادم میمونه که پیچوندی..
ریز خندیدم که چپ چپ نگام کرد و از اشپزخونه زد بیرون.ظرف شیرینی و برداشتم و پشتش خارج شدم.بعد تعارف کردن نشستیم که کتی دوباره گفت:
_کیان پس بالاخره کتابارو خریدی؟
عجب ادمی بود.میخواست حتما ازم حرف بکشه.. چپ چپ نگاش کردم که کیان جواب داد:
_ اره. دیگه از فردا باید شروع کنه..
کتی نگاه پلیدی به جفتمون انداخت و گفت:
_ اهان.. بعد تا کنکور که 4 ماه مونده صیغتونم که دوماه دیگه تمومه..
صدای پر اعتراض کیان بلند شد:
_ کتی..
حق به جانب گفت:
_ مگه دروغ میگم؟
امیرعلی اروم شروع به حرف زدن کرد:
_ کتی خانوم خوب باید اجازه بدیم ببینیم تصمیمشون چیه. حتما فکر اینجاهارو کردن که رفتن دنبال کتاب.
چشم غره ای به امیرعلی رفت و گفت:
_ دیگه انقدر عقلم میرسه. میخوام تصمیمشونو بدونم.
اخمای امیرعلی رفت تو هم.زیر لب گفتم:
_ کتی؟
_ خوب بگید بدونم.
تا اومدم جواب بدم کیان ریلکس و اروم گفت:
_ تمدیدش میکنیم..
یهو همه ساکت شدن. اما من دیدم لبخند مرموزیو که رو لبای کتی شکل گرفت..
در حالی که نیشگونی از پهلوش میگرفتم از پشت دندونای کلید شدم گفتم:
_ راحت شدی فضول خانوم؟
_ اخ.. اره .. چته وحشی..
انقدر بلند گفت که سر کیان و امیر چرخید سمتون.. الهی درد بگیری که همش

1401/10/17 13:12

ابرو میبری.
_ چیشده کتی؟
همونجور که پهلوشو ماساژ میداد گفت:
_ هیچی هیچی..
خجالت زده از جام پاشدم. درحالی که سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:
_ تا شما میوه بخورید من میز شامو میچینم.
خودمو مشغول میز کردم که صدای کیانو پشت سرم شنیدم:
_ از کتی دلخور نشو..
به زور لبخندی زدم:
_ نه بابا دلخور چیه. فقط یکم تند با دوستت حرف زد..
یهو زد زیر خنده.متعجب پرسیدم:
_ حرف خنده داری زدم؟
_خیلی..
چشام زد بیرون:
_ اخه چرا؟
اروم اروم بهم نزدیک شد. تو چشاش شیطنت موج میزد.انقدر متعجب بودم از رفتارش که گیج میزدم.کنارم وایساد و گفت:
_ فقط دو دقیقه صبرکن خودت میفهمی.
مات و مبهوت سرمو تکون دادم. نمیدونستم باید منتظر چی باشم که یهو صدای جیغ کتی بلند شد. نگران دوییدم سمت سالن که دیدم کتی رو به روی امیر ایستاده و صورتش قرمز شده.. با نگرانی پرسیدم:
_ چیشده؟
کیان دست به سینه و ریلکس نگاشون میکرد.این اروم بودنش عجیب بود. نگاهم به صورت شیطون امیرعلی خورد که یهو کتی عین انبار باروت منفجر شد:
_ من چاقم؟ من دماغم چاقه؟
چشام زد بیرون:
_ چی میگی کتی؟ اروم باش دختر چیشده؟
پر حرص جیغ زدو انگشتشو سمت امیرعلی چرخوند و گفت:
_از این مردک دراز و یوقور بپرس. بمن میگه اول دماغ بودم بعد دست و پا در اوردم.
صدای امیرعلی بلند شد:
_ جیغ جیغو هم که هستی. همینجوری پیش بری رو دست کیان میمونی ها.
کتی دوباره اژیر کشید گفت:
_ مردم خیلیم دلشون بخواد که منو بگیرن. کرور کرور صف کشیدن برام. این منم که هرکسی در حد خودم نمیبینم.
گیج و مات داشتم به دعواشون نگاه میکردم. انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم عکس العملی نشون بدم:
_ اهان. احیانا یکی ازون خواستگاراتون همون تعمیرکار اسانسور بیمارستان نبود؟

????????????????????

1401/10/17 13:12

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و سه
#443


وای خدااا.. کارد میزدی خون کتی در نمیومد.من موندم که کیان چرا انقدر اروم بود. ترسیده از کتی فاصله گرفتم که گفت:
_ ادم زن یه تعمیرکار ساده بشه ولی با احمقایی مثه تو هم صحبت نشه.
رو به کیان ادامه داد :
_ میرم حیاط هوا بخورم..
کیان یه تای ابروشو انداخت بالا و با دستش به در اشاره زد:
_ بفرمایید بانو..
خارج که شد خواستم برم دنبالش اما مچ دستم اسیر شد. متعجب نگاش کردم. اروم زیر گوشم گفت:
_کار همیششونه نوال. بزار چند دقیقه دیگه امیر خودش میره دنبالش.
ابروهام پرید بالا.انگار این رفتاراشون همیشگی بود. چشمم به امیرعلی افتاد که زیر چشمی همش به در نگاه میکرد. کیان فشاری به انگشتام اورد و که سرمو چرخوندم سمتش. چشمکی زد و دوباره به امیر اشاره زد.کلافه از جاش پا شد و گفت:
_ اوممم.. چیزه.. کیان من یه لحظه برم یه چیزیو تو ماشین جا گزاشتم بردارم و بیام..
خندم گرفته بود.کیان همونجور که کتی و هدایت کرد انگشتشو سمت در گرفتو گفت:
_ بفرمایید مستر..
بی قرار از در زد بیرون..چشم تو چشم هم شدیم دوتایی زدیم زیر خنده.. همونجور که میخندید گفت:
_ همیشه همینجورن. هیچوقت نتونستم درکشون کنم.شش ماهه جنگشون بدترم شده.
_ اخه چرا؟ نمیشه اصلا تنهاشون گزاشت.
_ امیر اذیتش میکنه...
متعجب گفتم:
_ واقعا؟اصلا بهش نمیاد.خیلی ارومه.
یهو دوباره زد زیر خنده:
_ امیر ارومه؟؟؟ مونده تا بشناسیش.
کتی اگه بتونه موهای سرشو میکنه..
_ جالبه.
_ اره خیلی..
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_ من میز شامو بچینم..
_ منم میام کمکت..
رفتیم تو اشپزخونه مشغول چیدن میز شدیم
***********************
دانای کل:
ناخون هاشو تو دستاش فشار میداد. از زور حرص و عصبانیت دلش میخواست امیرو بکشه. چطور جرئت کرده بود که باهاش اینجوری صحبت کنه؟؟؟باخودش میگفت:
_تقصیر خودمه.. زیاد بهش رو دادم.
این دفعه دفعه ی اخر بود.. دیگه اونو نمیبخشید.اروم روی تاب نشست و شروع کرد به تاب خوردن.حرص و عصبانیت جاشو به یه بغض سنگین داد. انگار غم عالم به دلش سرازیر شده بود. تاب ایستاد..زل زد به ماه.اسمون امشب سیاه تر بود.یهوتاب تکون ارومی خورد.. سرشو چرخوند..نگاهش به یه جفت چشم شکری گره خورد.. اخماشو کشید توهم..برای چی اومده بود؟؟؟
تاب رو دور زد و کنارش نشست.. با غیض از جاش بلند که مچ دستشو کشید.
_ کتی؟؟
محکم دستشو تکون میداد تا بتونه ازادش کنه:
_ برای چی اومدی؟ ولم کن.
فشاری به بازوهای ظریفش اورد، اروم زیر گوشش زمزمه کرد:
_ کجا میخوای بری؟
اشاره ای به قلبش کرد و ادامه داد:
_ جات تا ابد اینجاست..
تپش قلبش بالا رفت..این مرد چی داشت که

1401/10/17 13:12

اینجوری دل و دینشو برده بود؟؟ با صدای لرزونش نالید:
_دست از سرم بردار امیر..بزار به زندگیم برسم..
دستاشو دور کمرش پیچید و چشمای کتی بسته شد..زمزمه ی ارومش زیر گوش این دختر غوغا به پا میکرد:
_ مگه من زندگیت نبودم؟؟؟
لرزی به تنش نشست:
_الان کیان میاد..
بوسه ای به لاله ی گوشش زد:
_ بیاد..بالاخره که باید بفهمه..
و حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد:
_ بسه..بسه. من نمیتونم اینجوری ادامه بدم..تا کی اینجوری باشم؟ تا کی همش فکرم درگیر باشه؟؟ من اینجوری نمیتونم دیگه..
اروم موهای ریخته روی صورتشو کنار زد. بوسه ای نرم روی گونش کاشت:
_ میدونی که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
چرخی زد و دستاشو رو سینه های ستبر امیر گزاشت. اشک تو چشماش حلقه بست، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالید:
_ منم بدون تو نمیتونم..
صدای مردانه ی امیرعلی بلند شد:
_ فردا با کیان حرف میزنم..
قلبش تپش گرفت:
_ راست میگی؟
لبخند محوی روی لب های امیرعلی نشست:
_ تا حالا از من دروغ شنیدی؟؟؟
روک جوابشو داد:
_ اره شنیدم..
صدای خندش بلند شد:
_ چه دروغی بهت گفتم دختر؟
با پرویی تموم زل زد تو چشماش و گفت:
_ یادته؟ وقتی برای اروم کردن یکی از زندانیا اومده بودم زندان باهم بحثمون شد.عصبی منو چسبوندی به دیوار.. انقدر نزدیکم شدی فکر کردم میخوای منو ببوسی.. اما تو فقط پوزخند زدی و گفتی اولین بوسه ی تو مال کسیه که دلتو اسیرکنه..پس یا اون حرفت دروغ بود، یا دل تو اسیر من نشده..در هر دوصورت تو دروغ گفتی..
خندید.. بلند و مردانه.. فشاری به کمر باریک کتی اورد و روی صورت خم شد
خیره تو چشمای کتی گفت:
_ میدونی من هیچوقت دروغگو نبودم..
و بعد بوسه ای داغ بود که روی لبای کتی کاشته میشد..

????????????????????

1401/10/17 13:12

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و چهار
#444

نوال:
صدای در که اومد سرمو چرخوندم که با دیدن کتی و لپای قرمزش همه چی دستم اومد. برق چشمای امیرعلی هم از نگاهم دور نموند. لبخند محوی زدمو سرمو انداختم پایین. کیان انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه رو بهشون گفت:
_ بیاین شام حاضره..
پشت میز که نشستیم توجه های امیرعلی بودو خجالتای کتی.. نگاهی به کیان انداختم که ابروهاشو انداخت بالا. انگار اینجوری که معلوم بود یه عروسی پیش رو داشتیم.کیان با شیطنت گفت:
_ امیر میخوای کلا غذارو بجوی بزاری دهنش که یه وقت خانوم خسته نشه؟
صورت کتی به انی سرخ شد اما امیرعلی با پرویی تمام جواب داد:
_ همه چی به وقتش..
دهنم ازین رک گوییش باز موند. معلوم بود که خبراییه.. کیان ریز شروع کرد به خندیدن که با چشم غره ای که کتی بهش رفت لیوان اب و به لباش نزدیک کرد تا خندشو قورت بده.بعد غذا دوتا مردا رفتن تو سالن و من و با کتی موندیم تا ظرفا رو جمع کنیم. با اینکه کنجکاو بودم اما سوالی نپرسیدم. اگه دلش میخواست خودش حرف میزد. کار ظرفا که تموم شد چهارتا فنجون چایی ریختم و رفتیم پیششون. یهو امیرعلی گفت:
_ نوال خانوم تصمیمتون برای درس خوندن جدیه؟
من من کنان گفتم:
_ راستش .. راستش خودم الان چند ساعته با خبر شدم.اقا یهو با یه کامیون کتاب اومد خونه گفت بشین بخون امتحان داری.. یکم شوکه شدم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ طبیعیه. اما فرصت خوبی پیش اومده. از دستش ندید حیفه.
کیان فنجون چاییشو به لباش نزدیک کرد و گفت:
_از دست نمیده..
ازین همه زورگوییش خندم گرفته بود. دروغ چرا؟ خودمم بدم نمیومد. اما خوب سکوت کردم.چند دقیقه گذشته بود که دوباره امیر علی رو به کیان گفت:
_پاشو بریم تو حیاط کارت دارم.
و نگاه معنی داری به کتی انداخت که رنگ از روی کتی پرید.کیان باشه ای گفت و از جاش بلند شد.تا از در برن بیرون نگاه نگران کتی همراهیشون میکرد.از استرس هی به ناخوناش فشار میاورد. اروم دستاشو گرفتم که زل زد بهم. لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفتم:
_همه چی درست میشه.
خجالت زده سرشو انداخت پایین:
_ نگران عکس العمل کیانم..
فشاری به دستاش دادمو گفتم:
_ یه روزی یه نفر بهم گفت که کیان خیلی مهربونه..حالا چیشده که اون یه نفر به قلب مهربون کیان شک کرده؟
سرشو انداخت پایین، دستمو زیر چونش بردمو مجبورش کردم تا نگام کنه:
_ دوسش داری ؟؟
خجالت زده نگام کرد.
_ پس دوسش داری...
صداش انگار از ته چاه بیرون میومد:
_ خیلی..
اروم سرشو چسبوندم به سینم:
_ کیان درک میکنه. شک نکن..امیرعلی لیاقتشو داره..
با تردید نگاهی بهم انداخت که لبخند زدم. انگار همین

1401/10/17 13:12

لبخند دلشو گرم کرد.
_ ممنونم نوال..
با شیطنت گفتم:
_ زودتر از من رفتی خونه بخت. ای تک خور..
نیشگونی از پهلوم گرفت و گفت:
_ بیشعور تو که چند ماهه تو خونه ی بختی بعد میگی من تک خورم؟؟
با لحن اخطار امیزی گفتم:
_ کتی ...
حق به جانب گفت:
_ هان؟ چیه ؟ بابا چرا حقیقت و قبول نمیکنید؟
_حقیقت اینه که ما فقط موقت با هم ازدواج کردیم.
_این دلیل نمیشه نوال..
_ چرا.. اتفاقا خیلیم دلیل مهمیه. تو چرا درک نمیکنی؟
صدای در اومد اما کتی ادامه داد:
_ تو چه بخوای چه نخوای شما زن و شوهرین..
بدون اینکه حواسم به اطراف باشه گفتم:
_ اره. عرفا اره. ولی ما هیچیمون شبیه زن و شوهرای واقعی نیست. قرارم نیست که باشه.یه ازدواج موقت که یه روزی تموم میشه.. لطفا تمومش کن..
یهو با صدایی که از پشت سرم شنیدم بدنم یخ زد:
_ چخبره چرا داد میزنید؟
اروم برگشتم پشتم.. نمیدونم از کجای حرفامونو شنیده.. اما نگاه پر شیطنش خبرای خوبی نمیداد. اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ هیچی.. مهم نیس..
لبخند مرموزی زد و رو به کتی گفت:
_پاشو امیر میخواد بره تورو هم میرسونه .
کتی سر به زیر باشه ای گفت و اروم باهام روبوسی کرد..جوری که کیان نشوه با شیطنت زیر گوشم گفت:
_ فکر کنم امشب شبیه زن و شوهرای واقعی بشین..
از پشت دندونای کلید شدم پر حرص صداش زدم:
_ کتی؟
با خنده گفت:
_ چشم چشم خفه میشم..
بعد کیفشو از رو دسته ی مبل برداشت و سریع خواست از کنار کیان رد شه که بازوش اسیر شد.نگاهی به کیان انداخت و گفت:
_ چیشد؟؟
با شیطنتی که کمتر از کیان میدیدم گفت:
_ بفهمم شیطونی کردین پدر جفتتونو در میارم..
خون دوید به صورتش.. با صدای ارومش گفت:
_ عه کیان؟؟
خندید و اروم پیشونیه کتی و بوسید:
_ برو دختر. منتظرته..
وقتی که رفت، دست به سینه زل زد بهم . سریع خودمو مشغول جمع کردن ظرفای میوه کردم. اخه اون چه حرفی بود که دهن من پرید. من فقط میخواستم به کتی حالی کنم چیزی بین من و کیان نیست و از شانس گندم احتمالا کیان همون یه تیکه رو شنیده.بی حرف رفت رو کاناپه نشست که نفس راحتی کشیدم.
????????????????????

1401/10/17 13:12

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و پنج
#445

مشغول تی وی شد منم بعد کارم نگاهم به کتابام افتاد. یه شور شیرینی و تو وجودم حس کردم. اروم قدمامو سمت کتابا برداشتم..حتی با فکر به درس خوندن دلم غنج میرفت. کنارشون زانو زدم دست بهشون کشیدم..مثل مادری که بچشو نوازش میکنه.. یکی از کتابارو برداشتم و صفحاتشو ورق زدم. لبخند نشست رو لبم. مگه میشد این فرصت و از دست بدم؟
_ خوشت اومد؟
با لبخند سرمو چرخوندم سمتش:
_ خیلی. دستت درد نکنه..
کنارم زانو زد و یه کتاب دیگه رو تو دستش گرفت:
_ از فردا باید جدی شروع کنی به خوندن. وقتت خیلی کمه.
با شوق گفتم:
_ اره میدونم. باید کارامو تقسیم کنم که به همه چی برسم.
_ الان بلند شو کتابارو ببر تو اتاقت بچین.از فردا با هر کتابی که راحت تری شروع کن.
_ باشه..
از جام بلند شدم و تک به تک کتابارو بردم تو اتاق. کیان خواست کمکم کنه اما انقدر هیجان داشتم که بهش اجازه ندادم. دلم میخواست خودم کتابارو بچینم.
راهشو سمت اتاقش کج کرد و از جلوی چشمام غیب شد. چیدن کتابا توی قفسه کتابام تقریبا دوساعت طول کشید.. لبخندی زدم و دستی به پیشونیم کشیدم. ساعت یک شب بود که صدای کیان بلند شد:
_ نوال..
از پایین پله ها جواب دادم:
_ بله کاری داری؟
صدای خوابالوش پیچید :
_ کارت تموم نشد؟
_ چرا الان تموم شد.
_ بیا بالا..
نگاهی به پله ها انداختم و اروم رفتم بالا. حتما باز چیزی میخواست که صدام زده بود. جلوی در اتاقش مکث کردمو صداش زدم:
_ بیاتو..
وارد که شدم طبق معمول نگاهم به بالاتنه ی برهنه اش افتاد. کلافه پوفی کشیدم و گفتم:
_ باز که لباس تنت نیست..
تو تختش چرخی زد و نگاه خماری بهم انداخت و گفت:
_ گرمه.. غر نزن دختر..بیا اینجا ببینم..
نزدیکش شدم و اروم پرسیدم:
_ چیزی میخوای؟
هنوز بقیه جمله ام از دهنم در نیومده بود که مچ دستمو گرفت و کشید. چون کارش یهویی بود کنترلم و از دست دارم و پرت شدم روش.. شوکه نگاش میکردم که دستشو اورد جلو و موهای ریخته تو صورتمو کنار زد. نفسای گرمش به صورتم میخورد و حالمو دگرگون میکرد.
اروم لب زدم:
_ داری چیکار میکنی؟؟؟
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد و با چشمای سیاهش زل زد بهم:
_ دارم بغلت میکنم..
_ کیان..
بوسه ای به لاله ی گوشم زد که دلم لرزید:
_جان کیان..
حرفم یادم رفت.. فقط قلبم بود که به در و دیوار میکوبید. سرشو زیر گردنم برد و نفسای طولانی میکشید.. اون براش عادی بود و من.. نفسام تند شده بود. با صدایی که لرزشش مشخص بود نالیدم:
_ نکن کیان. بزار برم..
زیر گوشم لب زد:
_ مگه زنم نیستی؟؟؟
دستامو رو قفسه سینش گزاشتم و فشار دادم:
_ چه ربطی داره.. اینکارا چیه ولم

1401/10/17 13:13

کن..
دوباره اروم زمزمه کرد:
_ تو زن منی.. ربطش به اون برگه ایه که توش و امضا کردی..
استرس تموم وجودمو گرفت. داشتم سکته میکردم. حالش عجیب غریب بود. تو نگاهش شیطنت موج میزد. اون بازیش گرفته بود ولی من داشتم جون میدادم.
با صدایی که انگار از ته چاه در میومد نالیدم:
_ کیان بس کن. این چه بازی مسخره ایه که راه انداختی؟ قرار ما این نبود.
با یه حرکت منو چرخوند و از پشت بغلم کرد. گرمای بدنشو حس میکردم. موهای پشت گرنمو کنار زد و یهو با بوسه ای که رو گردنم کاشت تنم گر گرفت.
با صدایی که دورگه شده بود اروم گفت:
_ میخوام امشب پیشم بخوابی.. مثل زن و شوهرای واقعی..

????????????????????

1401/10/17 13:13

بستم. اروم اروم مشغول نوازش موهام شده بود و من غرق لذت شدم..کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
************************
کیان:
وقتی اون حرفو به کتی زد حس شیطنتم فوران کرد. دلم میخواست یکم سر به سرش بزارم.یه جورایی هم خوشم اومد ازینکه ذهنش درگیر یه همچین چیزی شده بود. موقع خواب بود که صداش زدم بیاد پیشم. وقتی اومد بالاسرم تو یه حرکت ناگهانی مچ دستشو کشیدم که تعادلشو از دست داد و پرت شد رو قفسه سینم. انتظار این حرکتو نداشت نگاهش متعجب بود..
اولش.. اولش فقط یه شیطنت کوچیک بود..یه سر به سر گزاشتن ساده.. شایدم یه بازی .. اما.. نمیدونم یهو چیشد که برام جدی شد.. که یهو تمام وجودم تمنای تنشو داشت.. تب کردم برای لمس تنش..خواستمش..بوسه ای که به گردنش زدم اوج حس نیازم بود.درست وقتی که تمام وجودم گر گرفته بود قطره های اشکش اب یخی شد رو اتیش تنم.. یهو یادم اومد که اون نواله..اون مثه بقیه نیست..بهش کشش داشتم اما نه اینجوری.. با ازار دادنش نمیخواستم اروم بگیرم..وقتی تردید تو نگاهشو دیدم دلم لرزید..ناخوداگاه لب زدم:
_ اعتماد کن..

????????????????????

1401/10/17 13:13

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و شش
#446

چشام قد توپ تنیس زد بیرون. اصلا حرفی که زد و درک نکردم. با دهنی که از تعجب باز شده بود گفتم:
_ها؟؟
خندید.. بلند و مردونه.. دستشو زیر چونم زد و گفت:
_ مگه به کتی نگفتی ماهیچیمون شبیه زن و شوهرا نیست؟؟
با ترس بهش خیره شدم. اب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم:
_آ..ر..ه
صورتشو بهم نزدیک کرد.. انقدر نزدیک که فقط چند سانت باهام فاصله داشت، با لحن وسوسه انگیزی زمزمه کرد:
_خوب میخوام امشب نشونت بدم ما خیلی چیزامون مثه بقیه اس...
حرفاش جدی بود اما ته نگاهش شیطنت موج میزد.همون شیطنت بود که یکم بهم ارامش میداد. اخمامو کشیدم تو هم:
_ بسه کیان. این رفتارات یعنی چی؟ اره درسته من به کتی گفتم ما شبیه بقیه نیستیم. که بفهمه هیچی بینمون نیست. که درک کنه..همه چی موقتیه. کیان اون خیالات برش داشته. من اینجوری گفتم تا دست ازین فکراش برداره. فکر نمیکردم تو بخوای ...
درحالیکه قیافه ی متفکری به خودش گرفته بود و با شیطنت گفت:
_اومممممم..اره خوب هیچی بینمون نیست...ولی.....
اروم جوری کنار گوشم لب زد که مور مورم شد:
_ نظرت چیه که یه چیزی باشه؟؟؟
ضربان قلبم رفت رو هزار.. ظلم بود.. بخدا که ظلم بود. اون برای شیطنش اینکارو میکرد و نمیدونست دلم چه بیقراری میکنه..بغض به گلوم چنگ زد. سیبک گلوم با قورت دادن اب دهنم جابه جا شد. سکوت کردم.. انگار تعجب کرد ازین سکوتم.. دونه های اشک رو گونم سرخورد..ساکت و بی صدا..دل داده بودم و انکار فایده نداشت.. دل بسته بودم و خطا بود.. گناه بود.. اشتباه بود.. اروم صدام زد.چشامو محکم رو هم فشار دادم. بهش پشت کرده بودمو صورتمو نمیدید:
_ ببینمت نوال..
سکوت.. نمیدونست با نوال گفتنش چه غوغایی تو دلم به پا میکنه..اروم منو چرخوند سمت خودش.. با دیدن صورت پر اشکم مات صدام زد:
_ نوال؟
سرمو انداختم پایین. تو اون تاریکی برق چشمای سیاهش لرز به تنم انداخت:
_ گریه چرا؟
چی میگفتم؟ میگفتم با اینکارات بیقرار میشم؟ میگفتم گریه هام از بی قراریه؟ از کلافگیه؟ ازین قلب درب و داغونه که اسیر پسرچشم سیاه این عمارت شده؟
نمیشد گفت.. گفتنی نبود..با صداییکه از زور بغض میلرزید گفتم:
_ چیزی..نیست..
_ واسه چیزی نیست داری گریه میکنی؟
اروم دستمو به چشمام کشیدم. بغضمو قورت دادم تا بیشتر ازین رسوا نشم.
_یکم دلم گرفت..چیزی نیست..
اومدم نیم خیز شم که جلوم گرفت:
_ بخواب..چشاتو ببند..
زل زدم تو چشاش که لبخند زد. دوباره نگاهش رنگ مهربونی گرفته بود..
تردید تو نگاهم موج میزد که پیشونیمو بوسید و گفت:
_ بخواب و اعتماد کن..
همین حرفش چنان ادامشی بهم تزریق کرد که بی حرف چشامو

1401/10/17 13:13

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و هفت
#447
نوال:
نمیدونم ساعت چند بود که با چشمای بسته کش و قوسی به خودم دادم و تو جام چرخ زدم. یهو دستم محکم به یه چیزی خورد. چشای خمار از خوابمو باز کردم که با دیدن کیان شوکه شدم. چند لحظه گیج بودم که با یاد اوری دیشب صورتم سرخ شد.چقدر این بشر پرو شده بود. اینجوری نبودااا. اینجوری شده بود. نگاه پر از حرصمو به صورت غرق خوابش دوختم. اما با دیدن صورت بچگانش تو خواب دلم براش ضعف رفت.. کی میدونست این مردی که الان اینجور مظلوم خوابیده تو بیداری چقدر بلده ادمو اذیت کنه.. دستمو تکیه گاه سرم کردمو زل زدم بهش. موهاش تو صورتش ریخته بود. اروم بدون اینکه بیدار بشه موهای تو صورتشو کنار زدم. نگاهی به خودم انداختم. اولین شبی بود که بدون عود کردن بیماریش کنارش بودم. یه حس شیرین و تو دلم حس کردم. واقعا خوب بود. لبخند محوی کم کم رو لبم شکل گرفت. دلم میخواست خودم بیدارش کنم.. اروم زیر گوشش خم شدم که موهام ریخت رو صورتم. زمزمه وار صداش زدم:
_ کیان؟
جوابی نداد. فقط غلطی زد و اونورتر خوابید. خندم گرفته بود و یهو شیطنتم عود کرد. نزدیک تر بهش شدم دسته ی نازکی از موهامو جدا کردم و بردم جلوی بینیش و تکون دادم. دستی به صورتش کشید و دوباره خوابید. ریز خندیدم .. با شیطنت دوباره کارمو انجام دادم که تو خواب نچی گفت و تو حالتی که انگار میخواد یه پشه رو از رو صورتش دور کنه دستشو جلوی صورتش تکون داد.. از خنده قرمز شده بودم. تنبل خان حتی چشماشو باز نمیکرد که ببینه چی داره اذیتش میکنه..یه بار دیگه دستمو بردم جلو که یهو بر خلاف انتظارم دستشو دور کمرم پیچید در عرض یه ثانیه بین بازوهاش حبسم کرد.تکون نمیتونستم بخورم. با خنده صداش زدم:
_ ولم کن کیان. استخونام شکست..
با صدای خواب آلودش زیر گوشم زمزمه کرد:
_ وقتی کسی رو اذیت میکنی باید منتظر تلافیشم باشی..
از حرف زدنش زیر گوشم مور مورم شد. شروع کردم به دست و پا زدن که که اونم با خنده دستامو مهار میکرد. اخرش از نفس افتادم. نفس زنون گفتم:
_ با..شه.. ببخشی..د...بخش..ید حالا ولم کن..
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ نچ.. باید تنبیه شی..
ترسیده نگاهی به شیطنت چشماش کردمو گفتم:
_ اگه اذیتم کنی به کتی میگم..
با یه دستش جفت دستامو بالای سرم قفل کرد که دلهره گرفتم:
_ بگو.. دیوار حاشا بلنده..
بعد یهو بی هوا با اون دستش شروع کرد به قلقک دادنم.. جیغم هوا رفت. دست و پا میزدم که ولم کنه ولی زورم بهش نمیرسید. فقط پشت سر هم با خنده بهش التماس میکردم:
_ کیااان. توروخدا.. توروخدا... وای مردم بسه.. ببخشید دیگه اذیتت نمیکنم.

1401/10/17 13:13

میخندید اما ول کن نبود.انقدر قلقلکم داد که خودش خسته شد. صدام از زور جیغ گرفته بود. خودشو پرت کرد رو تخت کنارم. خنده هام قطع نمیشد. بریده بریده گفتم:
_ خیل..ی بد..جنسی..وا..ی مردم..
میخندید اما کم کم صدای خنده هاش قطع شد. متعجب از سکوتش زل زدم بهش که دیدم مات داره نگام میکنه. دستامو جلوی صورتش حرکت دادم که یه تکون خورد و به خودش اومد. با خنده گفتم:
_ خوبی؟
اروم موهای ریخته تو صورتمو کنار زد و گفت:
_ خوبم..
نگاهم که به بالاتنه ی لختش خورد تازه فهمیدم تو چه وضعیتی هستیم و من چشم سفید با چه حالتی تو تختش ولوام. خجالت زده از جام بلند شدم که نیم خیز شد:
_ چیشد نوال؟
با لپایی که میدونستم از خجالته شیطنتم سرخ شده گفتم:
_ ساعت دهه.. باید شروع کنم به درس خوندن. توام باید بری سرکار. پاشو تا دیرت نشده..
مشکوک نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ مطمئنی چیزی نیست؟
_ اره چیزی نیست. پاشو تا دیر نشده.
_ تو برو پایین سه تا کتاب که مورد علاقته انتخاب کن تا بیام پایین بگم چجوری بخونی..
_ باشه..
بی حرف از تخت اومدم پایین و تیشرتم که بالا رفته بود مرتب کردم و از در اتاق زدم بیرون. وقتی مطمئن شدم کامل از دیدش خارجم مکث کردم. برگشتم و زل زدم به در اتاقش.. لبخند کم کم رو لبم جای خودشو پیدا کرد. اروم زیر لب زمزمه کردم:
_ پسره ی لجباز تخس..
بعد رفتم سمت اتاقم تا زودتر کاری که گفته بود و انجام بدم.
*********************

جلوی کتابا وایساده بودم. انقدر ذوق داشتم که دلم میخواست همشونو بخونم. انتخاب برام سخت بود. چند لحظه نگذشته بود که حضورشو کنارم حس کردم.:
_ چیشد انتخاب نکردی؟؟
با هیجان بهش گفتم:
_ انقدر ذوق دارم که نمیدونم کدومو انتخاب کنم..
با لبخند خم شد جلوی صورتم و اروم با انگشت اشاره اش به بینیم ضربه ای زد و گفت:
_میخوای کمکت کنم؟
_ اره اره حتما..
لبخندی زد و سه تا کتاب و از رو قفسه برداشت..
_ این سه تا که سبک تره برای شروع خوبه. تقسمشون کن. یکم فشرده تر باید بخونی..تا هفت روز بعد سه تاشون باید تموم شه و من دقیقا هفته ی دیگه تستشونو ازت امتحان میگیرم. باشه؟


????????????????????

1401/10/17 13:13

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و هشت
#448

دلم میخواست از خوشی جیغ بزنم. کم مونده بود از گردنش اویزون شم و محکم ببوسمش.
_ اره عالیه.از الان شروع میکنم.
_ با من کاری نداری؟
درحالی که به کتابام زل زده بودم گفتم:
_نه مواظبه خودت باش..
_ کاری داشتی زنگ بزن. فعلا
_ خداهمراهت باشه..
وقتی که رفت نگاهی به اتاقم کردم..
_ این اتاق اتاق درس نبود. باید درستش میکردم. کتابارو رو میز گزاشتم و محکم موهامو رو سرم بستم.
**************************
یه ساعت گذشته بود که خسته دستی به پیشونیم کشیدم. راضی از کارم یه دور دیگه چشم چرخوندم تا ببینم جایی مشکلی نداشته باشه. تموم چیزاییکه حواسمو پرت میکرد جمع کرده بودم و فقط اتاق یک دست سفیدم مرتب و منظم خودنمایی میکرد.اروم سمت کتابا رفتم و با یه بسم الله شروع کردم به خوندن..انقدر برام جالب و جذاب بود که بی وقفه ادامه میدادم. یادمه بچه که بودم خیلی درس خوندن و دوست داشتم اما هیچوقت نتونستم بخونم. حالا این علاقه ی من یه انگیزه قوی شده بود..مهم نبود که تهش قراره چی بشه. مهم این بود که من تلاشمو میکردم.
کیان برای ناهار نمیومد و این به من دقت بیشتری میداد که بتونم درس بخونم..
************************
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صداش سرمو از رو کتاب بلند کردم. اروم وارد اتاقم شد.با مهربونی گفت:
_ چطور پیش میره؟
متعجب گفتم:
_ خوبه. ولی تو مگه نمیگفتی زود نمیای؟
یه تای ابروشو انداخت بالا:
_ خوب؟
_ پس چرا انقدر زود اومدی؟
ریز خندید و گفت:
_ همه رو اب ببره تورو خواب میبره.
زود کجا بود؟ ساعت ده شبه...
چشام از تعجب زد بیرون. نگاهی به پنجره اتاقم کردم. هوا تاریک شده بود.
_ وای من اصلا متوجه نشدم..
_ چیزی خوردی از صبح؟
حرف غذا که زد یهو دلم ضعف رفت. باورم نمیشد انقدر تو کتاب غرق شده بودم که گذشت زمان و حس نکردم.
_ نه. گرسنمم هست. الان یه چیزی میپزم بخوریم.
اومدم از جام پاشم که گفت:
_ نمیخواد.بشین زنگ میزنم یه چیزی سفارش میدم بخوریم. چقدر خوندی؟
نگاهی به کتاب انداختم و با خنده صفحه رو نشونش دادم:
_ باریکلا. چه پیشرفتی.. فکر نمیکردم برسی بخونیش..
دست به کمرم زدم و گفتم:
_ منو دست کم گرفتیاااا. تا دوروز دیگه این سه تا کتاب تمومه. امتحانتو زودتر اماده کن..
خندید:
_حالا چی میخوری سفارش بدم؟
_هر چی بود میخورم. واقعا گرسنمه.
باشه ای گفت و گوشیشو از جیبش اورد بیرون. بعد اینکه سفارش غذا داد رو بهم گفت:
_ تا ده دقیقه دیگه میرسه. یه ابی به دست و صورتت بزن میز و بچین تا بیام
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
_ باشه
بعد از در اتاقم زد بیرون. نفس عمیقی کشیدمو کتابمو بستم. برای امشب

1401/10/17 13:14

کافی بود. سمت توالت رفتمو ابی به صورتم زدم. اروم سمت اشپزخونه رفتم و شروع کردم به چیدن میز..چند دقیقه نگذشته بود که حوله ی تو دستش اومد تو اشپزخونه. انگاری دوش گرفته بود.نگاهم به لباساش افتاد. تیشرت جذب طوسی و شلوار همرنگش خیلی بهش میومد.نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم که یهو گفت:
_ بپا غرق نشی..
نگاهم به چشمای شیطونش افتاد. فهمیدم با قصد شیطنت داره. با لحن اخطار امیزی صداش زدم:
_ کیان..
خندید:
_ خوب به من چه تو محو من شدی.. تازه دعوامم میکنی؟؟
مثه پسربچه های تخس شده بود. به زور خودم کنترل کردم که نخندم. همزمان صدای ایفون بلند شد.
_ میرم غذارو بگیرم..
لبخندی زدم که جوابمو با لبخند داد...
چند دقیقه بعدبرگشت..
_ بیا بگیر تا سرد نشده..
از دستش گرفتم و مشغول چیدن شدم.
بی حرف پشت میز نشست مشغول خوردن شدن شد.
_ از کتی چخبر؟
خندید..جدیدا خوش خنده شده بود و دل من بی جنبه تر از همیشه:
_ مشغول دلبری کردنه..
_ پس جدی شده..
_ جدی بوده.. فقط روشون نمیشد که بگن. البته امیرعلی پرو تر ازین حرفاست. کتی خجالت میکشید..
_ خوب باید زودتر رسمی کنن..
_ اره.. خیلی نمونده.امیر گفت چند روز دیگه خبر میده برای خواستگاری بیان..
لبخندی رو لبم نشست.. کتی خیلی برام عزیز بود.خوشبختیشو از خدا میخواستم..لبخند غمگینی زدم و اروم لب زدم:
_ انشالا بختش برخلاف بخت من سفید باشه..
قاشق تو دستش مشت شد. زل زد تو صورتم.. تو نگاهش خیلی حرف بود اما سکوت کرد..بی حرف سرشو انداخت پایین و به خوردنش ادامه داد. اما میل تر از قبل..یکم با غذاش بازی کرد و یهو گفت:
_ من خستم میرم بخوابم. شب بخیر..
متعجب از تغییر یهوییش اروم لب زدم:
_ شب بخیر

????????????????????

1401/10/17 13:14

????????????????????

قسمت چهارصدو چهل و نه
#449
روزها پشت سر هم میگذشت و من شدید درگیر خوندن درسام شده بودم. کیان سخت گیر تر از همیشه به درس خوندنم اهمیت میداد.برام برنامه ریزی کرده بود من باید طبق چیزی که میخواست عمل میکردم.وقتایی رو هم اختصاص داده بود برای درساییکه توشون مشکل دارم و مثه یه معلم تمام نکات و بهم یاد میداد. گاهی خسته میشدم واقعا.. دوماه بود که جز درس خوندن هیچکاری نکرده بودم. نه تفریحی نه مهمونی.. هیچی.. و این منو کلافه و عصبی کرده بود. دقیقا دوهفته بعد ماجرای دعوای کتی و امیرعلی، خانواده امیرعلی برای خواستگاری رسمی اومدن و قرار شد یه مدت و برای اشنایی بیشتر باهم باشن و بعد کنکور من عقد کنن..
کیان هم تو این مدت تقریبا چهار بار دیگه حمله بهش دست داد که خداروشکر تونسته بودم مهارشون کنم.. کنار تمام سختگیریاش واقعا مهربون بود.. موقع درس جدی بود اما زمانی که بهم تایم استراحت میداد جای سرم روی زانوش بود و اون با مهربونی موهامو نوازش میکرد.تمام امیدم شد..احساسی که بهش داشتم یه حس معرکه بود که انگیزمو چند برابر میکرد..حدود سه روز پیش هم با رضایت خودمون صیغمونو سه ماه دیگه تمدید کردیم تا من بتونم درسمو بخونم..دروغ چرا؟ خوشحال بودم که این درس خوندن باعث شده بود تا یکم بیشتر کنارش بمونم..حالم به نسبت قبل خیلی بهتر شده بود.. گریه ها کمتر و گوشه گیریام به حداقل رسید. دستی به گردنم کشیدمو نگاهم به ساعت افتاد. تایم استراحتم نبود ولی واقعا خسته شده بودم.کیان خونه نبود پس میتونستم اینبارو به خودم تخفیف بدم و یکم زودتر استراحت کنم.سر درد داشتم. کلافه از جام بلند شدم و سمت سرویس رفتم تا یه ابی به صورتم بزنم. کارم که تموم شد رفتم رو کاناپه نشستم تا یکم با تلویزیون حال و هوام عوض شه.. هنوز ده دقیقه نشد که صدای کیان و از پشت سرم شنیدم:
_ شما درستو خوندی که الان نشستی پای تلویزیون؟
سرمو برگردوندم پشتم که با دیدن اخماش اروم گفتم :
_ خب مگه چیشده حالا؟؟
دست به سینه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ تا جایی که میدونم ساعت استراحتت از نیم ساعت دیگه شروع میشه...
_ نتونستم بیشتر بخونم..
با همون اخم نزدیکم اومد و گفت:
_ نتونستم نداریم.هفته دیگه امتحانته.. کمتر از دوماه دیگه کنکورته.. مگه نمیخوای قبول بشی هاننن؟؟
با صدای بلندش بغض به گلوم چنگ زد. لب ورچیدمو با صدایی که میلرزید گفتم:
_ میدونم..ولی واقعا خسته شدم. دوماهه فقط تو اتاقمم با کتاب.. ذهنم خسته شده.واقعا خسته شدم. گاهی قفل میکنم..
دونه های اشک رو گونم سرخورد. نگاهش که به صورتم افتاد چشماش رنگ

1401/10/17 13:14

پشیمونی گرفت. اروم دستامو تو دست گرفتو گفت:
_ عزیزم میدونی که بخاطر خودت میگم. سخت گیری من به نفعته...
اروم اشکامو پاک کردم.. میدونستم راست میگه.. تا اینجاهم اگه اون نبود نمیتونستم موفق بشم:
_ میدونم..الان میرم دوباره شروع میکنم..
خواستم از جام بلند شم که مچ دستمو کشید.
_ برو لباستو بپوش بریم بیرون...
متعجب پرسیدم:
_ بیرون؟
لبخند مهربونی به روم پاشید:
_ بدو تا پشیمون نشدم..
وقتی فهمیدم چی گفت کم کم خنده رو لبم شکل گرفت. اصلا نفهمیدم چیشد فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم محکم دستامو دور کمرش حلقه کردم. حس کردم شوکه شده چون دستاش تو هوا خشک شده بود..با خجالت از کاری که کردم سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_ خوب..اممم...چیزه.. من برم اماده شم.
و به سرعت جت از جلوی چشماش محو شدم که یهو صدای خندش بلند شد. پشتش بلند بهم گفت:
_ اگه میدونستم جایزه بیرون بردنت همچین چیزیه زودتر میبردمت ..
صورتم از خجالت سرخ شد.. اصلا نفهمیدم که برای چی اونکارو کردم. انگار از عهده من خارج بود..همونجور که تو اتاق داشتم اماده میشدم پر حرص زیر لب گفتم:
_ای بمیری نوال...

????????????????????

1401/10/17 13:14

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه
#450

غر زنون لباسمو تنم کردمو از اتاق زدم بیرون. اصولا زیاد بیرون نمیرفتم ولی خوب تا قبل از درس خوندنم کیان گاهی منو بیرون میبرد. از وقتی که سرم رفت تو کتاب دیگه تفریح هم تعطیل شد.
خجالت زده از کارچند دقیقه پیشم اروم بهش گفتم:
_ من امادم..
لبخند گرمی زد و گفت :
_ پس زودتر بریم.
چقدر خوب بود که کارمو به روم نیاورد. نفسمو اروم دادم بیرون و پشت سرش راه افتادم. سوار ماشین که شد استارت زد و حرکت کرد.سکوت بینمون حاکم بود که یهو گفت:
_ دلت میخواد کجا بریم؟
بیخیال شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_ نمیدونم. من زیاد جاییو بلد نیستم.
باشه ای گفت و دستشو سمت ضبط برد. بعد رد کردن چند تا اهنگ روی موزیک اروم پلی کرد. حس و حال خوبی بود. نمیدونستم کجا داریم میریم اما اینجور که معلوم بود انگار داشت از شهر خارج خارج میشد..با کنجکاوی پرسیدم:
_ کجا میریم؟
دنده ی ماشین و جابه جا کردو گفت:
_یه جایی که تاحالا هیچکس و اونجا نبردم.
_ خب کجاست؟
همونجور که به جاده خیره شده بود لبخند زدو گفت:
_ هروقت ناراحت بودم یا دلم میگرفت میرفتم اونجا..پراز ارامشه..صبر کن خودت میبینی..
دیگه چیزی نپرسیدم. نیم ساعت گذشت که وارد یه جاده خاکی شد. دو طرف جاده با درختای سبز قشنگی پوشیده شده بود. طوری که ادمو به وجد میاورد.
ذوق زده به اطرفم نگاه میکردم که شیشه سمت منو اورد پایین.. با تمام وجود عطر اونجارو به ریه هام کشیدم. بالاخره زد رو ترمز و گفت:
_ ازینجا به بعدش باید پیاده بریم.هنوز جای قشنگش مونده.
اروم از ماشین اومدم پایین که دستشو سمتم دراز کرد. متعجب نگاش کردم که گفت:
_ چشماتو ببند و دستتو بمن بده..
لبخندی به روش پاشیدم و دستمو تو دستش گزاشتم و اجازه دادم تا منو به اونجاییکه میخواد ببره.دقیقا چند دقیقه بعد صدای شرشر اب به گوشم خورد. پشتش صدای دلنشین مرد مهربون زندگیم بلند شد:
_چشماتو باز کن..
وقتی چشمامو باز کردم چیزیو که میدیدم باور نمیکردم..بهشت واقعی جلوی چشمم بود.. درختای بید مجنون که از زیرشون رودخونه ی زلالی عبور میکرد و یه قسمت هایی هم با لاله های قرمز رنگ پوشیده شده بود. مات منظره ی رو به روم اروم لب زدم:
_ معرکس...
یهو دستاش از پشت دور کمرم حلقه شد. سرش رو شونم قرار گرفت و زیر گوشم لب زد:
_اره..خیلی..
انقدر محو بودم که اصلا حصار دستاش دور کمرم به نظرم نیومد.
_ اینجا رو از کجا پیدا کردی کیان؟
نفس عمیقی زیر گردنم کشید که مور مورم شد:
_ بماند. مهم اینه که تو اولین نفری هستی که بامن قدم اینجا گزاشتی..
اروم لب زدم:
_ واقعا؟؟
بوسه ای روی لاله ی گوشم زد که

1401/10/17 13:14

دلم هری ریخت:
_ اره واقعا..
ضربان قلبم بالا رفته بود.باید تا قبل از هر رسوایی خودمو جمع و جور میکردم. با خنده چرخی به سمتش زدم لبامو غنچه کردم و گفتم:
_ حتی کتی؟
خیره به لبام اروم گفت:
_حتی کتی...
وقتی دستاش یکم شل شد از موقعیت استفاده کردم خودمو از حصار دستاش ازاد کردم.نگاه خیرش اذیتم میکرد. برای فرار از نگاهش سمت سنگ بزرگی که کنار رودخونه قرار داشت رفتم.نشستم روش و پاچه های شلوارمو تا یه وجب بالای مچم تا زدم و پاهامو تو اب فرو کردم. خنکای اب حس خوبی بهم میداد. دستامو تکیه گاهم کردمو سرمو بلند کردم. با لبخند زل زدم به رقص شاخه های درخت.. تو همون لحظه باد خنکی شروع به وزیدن کرد که شالمو از سرم انداخت..موهام تو صورتم پریشون شد. کسی اون اطراف نبود.. بیخیال شالمو رو سنگ گزاشتم و با لذت به بهشت رو ب روم خیره شدم.چند لحظه بعد حضورشو کنارم حس کردم. نشست.. بی حرف .. بی صدا...
_ ممنونم کیان.. واقعا معرکس.. ممنون که اوردیم و در حدی دیدیم که منو تو خلوت گاهت راه دادی..امیدوارم لیاقت این خوبیتو داشته باشم.
پنجه هامو تو دستاش قفل کرد و لبخند غمگینی زد. متعجب زل زدم به غم تو چشماش..چیشده بود؟ مگه حرف بدی زده بودم؟
_چیزی شده؟؟
فشاری به دستم اورد و گفت:
_ نه هیچی..
سکوت کرد.سکوت کردم.انگار میخواست از ارامش اینجا لذت ببره.منم میخواستم همراهیش کنم..نمیدونم چقدر تو اون وضعیت بودیم که با صدای زنگ گوشیش ازون خلسه ی شیرین اومدیم بیرون. به زور گوشی و از جیبش در اورد و نگاهی به صفحش کرد.با دیدن صفحه اخماش رفت تو هم..بی میل انگشتشو رو صفحه کشید و سرد جواب داد:
_ بله..
_خوبم..
_کارتو بگو..
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد:
_ من حرفی با تو ندارم..
نمیدونم پشت خط چی بهش گفتن که کلافه چشماشو رو هم گزاشت:
_ نمیخوام ببینمت..
_بابا؟ جالب شد..خودم بهش زنگ میزنم.
یهو پوزخندی زد و گفت:
_ هیچکی به اندازه تو اویزون نیست
اگه قرار شد قیافه ی نحستو دوباره ببینم خبرت میکنم.
و بعد خدافظی قطع کرد. متعجب زل زدم بهش:
_ چیشد کیان؟
عصبی دستشو تو موهاش کشید و نگران نگاهم کرد:
_ فکر کنم امشب مهمون داریم..

????????????????????

1401/10/17 13:14

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

-ميدونى از خداحافظى سخت تر چيه؟
-پشت سر رو نگاه نكردن!-♡

1401/10/17 13:16

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و یک
#451

لبخند گرمی زدم و گفتم:
_ قدمش سرچشم. مهمون حبیب خداست چرا اخم کردی؟
درحالی که کلافه نفسشو میداد بیرون گفت:
_ بعضی مهمونا نه تنها حبیب خدا نیستن بلکه بلای جون ادمن.
کنجکاو شدم. سرمو سمتش کج کردم و گفتم:
_ خوب کیه؟؟
نگام کرد.. با نگاهش یه چیزی تو وجودم لرزید..نمیفهمیدم حرف چشماشو..
_ باید برای بابام زنگ بزنم بفهمم راسته یا دروغ؟
نگرانی به دلم چنگ زد:
_ چی راسته یا دروغ؟ چرا حرف نمیزنی خوب؟
بی حرف گوشیشو برداشت و چند دقیقه بعد به زبانی خارجی مشغول حرف زدن شد. نمیفهمیدم چی میگه اما کلافگی تو صداش و حرکاتش موج میزد.تلفنش که قطع شد پاشو گزاشت رو پدالو حدکت کرد. دیگه چیزی نپرسیدم . اگه میخواست میگفت..جلوی عمارت زد رو ترمز. سرشو به صندلی تکیه داد و چشاشو بست. با صدای خسته ای گفت:
_ برو سر درست. من امشب کار دارم. مهمون برام میاد.
دستمو اروم مشت دستش گزاشتم. عکس العملی نشون نداد:
_ نمیای تو؟
_ یه تلفن دارم. زنگ میزنم میام. برو تو اتاقت و به درسات برس.
ته دلم لرزید.اما دلیلشو نفهمیدم. بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم..به محض فاصله گرفتنم ازش دوباره با تلفنش مشغول شد.غمگین نگاهمو ازش گرفتمو سمت اتاقم رفتم. لباسامو که عوض کردم نشستم پشت میز.سرم تو کتاب بود اما فکرم جای دیگه..نمیدونم چقدر تو فکر بودم که با شنیدن صدای در ورودی فهمیدم که اومده.یکم خیالم راحت شد.مشغول درسم شدم تا تمومش کنم. باید این کتاب تموم میشد.
***************************
کشو قوسی به خودم دادم و سرمو بلند کردم. نگاهم به ساعت افتاد که 10 شب و نشون میداد. دیگه باید یه چیزی برای شام سرهم میکردم.از اتاقم زدم بیرون. صدای کیان نمیومد. راهمو سمت اشپزخونه کج کردم. هنوز نرسیده بودم که صدای ایفون بلند شد. راه اومده رو برگشتم که با دیدن تصویر شخص روبه روی ایفون دستم رو هوا خشک شد. مات موندم..به حدی شوکه شدم که نمیدونستم چیکار کنم.. صدای زنگ چند بار پشت سر هم بلند شد. یهو کیان و از پشت سرم عصبی گفت:
_ باز کن دیگه..حتما باید ایفون بسوزه تا به خودت بیای؟
بغض بدی به گلوم چنگ زد..چشامو تا اخرین حد ممکن باز کردم که اشک حلقه زده توش نریزه. دستای لرزونمو بردم جلو و درو باز کردم.بخاطر این دختر انقدر عصبی بود؟؟ رو به روش ایستادم. پراز بغض.. پر از غم.. با یه دل شکسته.. صدام از زور بغض میلرزید:
_مهمونت تینا بود؟؟؟
نگاهشو تو چشام انداخت اما هیچی نگفت..بی حرف راهمو سمت اتاقم کج کردم. هنوز به در اتاق نرسیده بودم که با حرفی که زد قلبم از درد فشرده شد:
_ تا صدات نزدم از اتاقت بیرون نیا نوال.

1401/10/17 13:22

پشتم بهش بود..یه قطره اشک رو گونم چکید:
_ تا صدام نزدی بیرون نمیام..
و سریع وارد اتاقم شدم..اما در و کامل نبستم. خواستم با چشم خودم ببینم. تینا با اون عشوه و لوندی همیشگی که تو رفتارش بود به سمتش اومد.دستاشو دور گردنش حلقه کرد و بوسه ای نرم به روی گونش نشوند. تمام مدت کیان بی هیچ عکس العملی نگاش میکرد.حس میکردم سمت چپ سینم سنگین شده. دیدم که تینا دستشو دور بازوی کیان حلقه کرد. و باهم از پله ها رفتن بالا.. وقتی از دیدشون خارج شدم از اتاق اومدم بیرون.. و دوباره دیدم که رفتن تو اتاق کیان..در و که بستن نفسم قطع شد..قطره های اشک پشت سر هم رو گونم چکید.صدای شکستن دلمو شنیدم. همون لحظه.. همونجا..به زور چشمامو از در اتاقش گرفتم و با شونه های خمیده رفتم تو سلولم..دیگه حس درس نبود.. نشستم رو تخت و زانوهامو کشیدم تو بغلم..گریه ام شدت گرفت. انقدر که ترسیدم صدام بلند بشه. دستامو محکم جلوی دهنم گرفتم و هق زدم..چه توقعی داشتم؟ که کیان بشه عاشق دلخستمو جز من پر نقص، کسیو نبینه؟ منی که حتی نمیتونستم درست راه برم.. تینا تو راه رفتنشم ناز داشت اما من ..
یه زن صیغه ای بیشتر ازینا ارزش نداره..
سرمو رو به سقف بلند کردم .. با بغض نالیدم:
_ خدا صیغه حلال تو بود..خودم نه.. دلم بهش صیغه شده.. دلم حلالش شده.. حلالش شده که مال اون باشه..حلال نشده که قربونیش کنه.دلشو به دلم حلال کن.. اون دختری که الان تو اتاقشه حلالش نیست. به خودت قسم نیست..
حلالش منم...حلالم اونه...احساسمو حروم نکن..

????????????????????

1401/10/17 13:22

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و دو
#452

کیان:
کلافه و عصبی زل زده بودم به این دختر که از شرم و حیا هیچ بویی نبرده بود. موهای شرابی رنگشو پشت گوشش انداختو و شروع کرد به در اوردن مانتوش. نگاهم به بدنش خورد که تو اون تاپ قرمز رنگش خودنمایی میکرد. اما حتی یه ذره هم برای من جذاب نبود. وقتی نگاه خیرمو رو خودش دید لبخندی رو لبش نشست که باعث شد پوزخند بزنم.الان چه فکرا میکنه با خودش. با ناز تو صداش گفت:
_ خوبی عزیزم؟
دست به سینه زل زدم تو صورتش:
_ فکر نکنم واسه احوالپرسی اومده باشی.
پر عشوه شروع کرد به خندیدن:
_ هنوزم همونجوری تخسی..
بی حوصله اشاره ای به کیفش زدم و گفتم:
_ ببین من اصلا حوصله ندارم. وقت اینجور حرف زدنم ندارم. پاشو پرونده هارو بیار کارشونو زودتر تموم کنیم.
اروم از جاش بلند شد و سمت کیفش رفت. سرم طرف در چرخید. تمام حواسم پیش دختری بود که الان تنها تو اتاق پایینه.. پیش اون بغض تو صداش.. نمیتونستم تینارو تحمل کنم..میخواستم برم پیش نوال.. میخواستم بخاطر صدای بلندم از دلش در بیارم..یهو بی اراده از جام بلند شدم و بدون اینکه حواسم باشه رفتم سمت در که با صدای تینا سرجام خشک شدم:
_ کجا میری؟ بیا تمومش کنیم. فکر کنم تا صبح وقت بگیره.
کلافه راه رفته رو برگشتم. پرونده رو که باز کرد شروع کردیم به بررسی بیمارا.
نمیدونم چقدر گذشته بود که باحس نزدیک شدن صورتش به خودم اومدم. خمار زل زده بود تو چشمام که اخمام رفت تو هم.تا به خودم بیام دستاشو رو سینم گذاشت و چون پشتم خالی بود پرت شدم تو تخت و اونم افتاد روم. وقتی موقعیتمونو دید لبخند زد که بدتر اخمام تو هم رفت. لباش هر لحظه نزدیکتر میشد و من..نمیدونم چرا فقط چهره ی نوال تو ذهنم میومد. چشمای وقیح تینا نمیتونست دل منو بلرزونه اما نوال با اشک تو چشماش وجودمو به اتیش میکشید. درست وقتی که لباش چند میلی متر باهام فاصله داشت با خشونت از رو خودم کنارش زدم و بلند شدم.سعی میکردم صدام بلند نشه از پشت دندونای کلید شدم گفتم:
_ با اخرت باشه که به من نزدیک میشی.. اگه الان اینجایی.. اگه پات تو اتاق من باز شده اگه دارم تحملت میکنم و با دیدنت عق نمیزنم فقط و فقط بخاطر قولی که بابام به بابات داده تا این پرونده های کوفتی کارشون تموم بشه.
پس حد خودتو بدون انقد بدنتو به من نچسبون. بدم میاد.حالم بهم میخوره.
اخماش رفت تو هم .. پوزخندی زد و گفت:
_ چیه؟ چشمت اون دختره ی پاپتی گرفته؟ از کی تا حالا با دهاتیا میپری؟ پوزیشن جدیدته که بدن من حالتو بهم میزنه؟ امارتو دارم که جدیدا باهاش میپری..از های کلاسا خسته شدی با موردای دیگه

1401/10/17 13:22

میخوابی ؟
نفهمیدم چیشد ولی وقتی به خودم اومدم که دیدم از یقه ی تاپش گرفتمشو چسبوندمش به دیوار.. اگه دختر نبود قطعا الان میکشتمش.. باحرص و خشمی که تاحالا تو خودم ندیده بودم گفتم:
_ اره دلم پوزیشن جدید میخواد. پوزیشن پاک بودن.. پوزیشن هرزه نبودن..دلم یه بدن پاک میخواد نه بدن امثال تو که معلوم نیست زیر چند نفر بوده. دلم همون دختر دهاتیو میخواد که با نگاه من سرخ میشه.. نه تویی که خودت میخوابی روم تا اتیش هوستو خاموش کنی..دلم وجودشو میخواد وقتی که میتونه با یه نوازش ارومم کنه .. نه تو امثال تو که فقط تنش وجودمین. تینا بار اخرت باشه که همچین غلطی میکنی و راجب نوال حرف میزنی..
ترس تو نگاهش موج میزد اما
با پرویی گفت:
_مثلا چیکار میکنی؟؟
لبامو به گوشش نزدیک کردم و با یه حالت ترسناکی لب زدم:
_ اونوقت قول نمیدم که خانوادت از کثافت کاریات خبر دار نشن..
رنگ از صورتش پرید.. پوزخندی زدمو یقه ی لباسشو ول کردم..اشاره ای به پرونده ها زدم و گفتم:
_ دیر وقته.. زودتر انجامش بدیم. خسته شدم.
بی حرف اومد سمت میز و شروع کرد راجبشون توضیح دادن..نزدیکای صبح بود که از جاش بلند شد و سمت در رفت:
_ کجا؟
_ تشنمه برم اب بخورم.
از خدا خواسته از جام پاشدمو گفتم:
_ بشین خودم برات میارم..
بهانه بود.. میخواستم با این بهونه یه سر به نوال بزنم.اروم سرشو تکون داد و من از در زدم بیرون..قدمامو سمت اتاقش برداشتم.

????????????????????

1401/10/17 13:22

????????????????????

قسمت چهارصدو پنجاه و سه
#453

هرچی نزدیک تر میشدم صدای زمزمه هایی که میومد دلمو به لرزه مینداخت. در اتاقش نیمه باز بود. اروم کنار در وایسادم و زل زدم به دختری که با لباس خواب عروسکیش و موهای پریشونش کنار پنجره به ماه خیره شده بود و اهنگی و زمزمه میکرد..اشنا بود. عجیب اهنگش اشنا بود.. وقتی صداش واضح شد دلم با صوت شعرش محکم به در و دیوار میکوبید.خواستم وارد اتاقش بشم اما ارامش صداش نزاشت.. اگه منو میدید قطعا نمیخوند.. کنا در وایسادم تا فقط بشنوم:
کنارم هستیو امادلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه
کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم 
میگم وای چقدرسرده میام دستاتو میگیرم

یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دمه در هم ، بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکره این عشقم ، تو فکره بودنه با هم
محاله پیشه من باشی ، برم سرگرم کاری شم
صداش رنگ بغض گرفت..میلرزید.. دستاشو دور بازوهاش حلقه کرد جوری که انگار میخواست خودشو بغل کنه:

کنارم هستی و انگار ، همین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی؟ ، که موجش اومده اینجا
قشنگه رده پای عشق، بیا بی چتر زیره برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف

میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم
تو هم مثله منی انگار ، از این دلتنگیا داری
تو هم ازبس منو میخوای، یه جورایی خودآزاری(یه جورایی، خودآزاری)..

مات نیمرخش بودم که زیر نور ماه زیباییش چند برابر شده بود . یه قطره اشک رو گونش چکید..نمیدونستم داره چه بلایی سرم میاد.. دلم میخواست این دختر کوچولوی روبه رومو محکم تو آغوشم بگیرم تو خودم حلش کنم.. دلم میخواست زیر گوشش بگم چی باعث شده که صدات انقدر غمگین باشه؟ چی باعث شده که صدات مثه دل من اینجوری بلرزه؟ چیشده که بی خوابی مهمون چشمات شده؟؟ خواستم برم تو اتاقش اما تو یه تصمیم ناگهانی قدمامو عقبی برداشتم. باید برمیگشتم وگرنه تینا میومد پایین. لیوان ابو گرفتمو در حالی که نگاهم به در اتاقش بود از پله ها رفتم بالا..کاشکی تینا نبود.. امشب بی قرار بودم.ادم خنگی نبود حس میکرد. میفهمید.مخصوصا اینکه تو اون مدتی که باهام بود اخلاقم حدودی دستش اومد.پشت در اتاقم وایسادم. یه نفس عمیق کشیدم و اروم وارد شدم که با دیدنش در حالیکه پشت میز خوابش برده بود لبخند اومد رو لبم..لیوان اب و رو میز گزاشتم و ملحفه ی نازک و از رو تخت برداشتم و تنش دادم.کارامون تقریبا تموم شده بود. بی سرو صدا پرونده هارو جمع کردم و کنار کیفش گزاشتم.دوباره

1401/10/17 13:22