The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان سرا

118 عضو

زد:
_ همدم..
دستامو رو شونه هاش گزاشتمو اونم کمرمو محکم گرفت. همزمان شروع کردم به خوندن آهنگ:

_کنارم هستی و اما ، دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوست داشتنه محضه
کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم 
میگم وای چقدر سرده ، میام دستاتو میگیرم.
فشاری به کمرم اورد و همراهیم کرد:

یه وقت تنها نری جایی ، که از تنهایی میمیرم
از اینجا تا دمه در هم ، بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکره این عشقم ، تو فکره بودنه با هم
محاله پیشه من باشی،برم سرگرم کاری شم
میدونم که یه وقتایی،دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم
تو هم مثله منی انگار ، از این دلتنگیا داری
تو هم ازبس منو میخوای، یه جورایی خودآزاری(یه جورایی، خودآزاری)

دستمو رو هوا بلند کرد و یه دور دور خودم چرخیدم:

کنارم هستیوانگارهمین نزدیکیاست دریا
مگه موهاتو وا کردی؟که موجش اومده اینجا
قشنگه رده پای عشق، بیا بی چتر زیره برف
اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف.
یه لحظه حرکتشو تند کرد. جوریکه حتی منم اون هدایت میکرد:
میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم
تو هم مثله منی انگار ، از این دلتنگیا داری
تو هم ازبس منو میخوای، یه جورایی خودآزاری(یه جورایی، خودآزاری)...
لحظه آخر دستشو کامل پشت کمرم برد و به سمت عقب خمم کرد دقیق صورتش رو به روی صورتم قرار گرفت.
محو هم بودیم که صدای سوت و جیغ مهمونا بلند شد. به خودش اومد و کمکم کرد به ایستم. کنارش وایسادم. دستم دقیقا رو قلبش قرار داشت. تپش بی قرار قلبشو حس میکردم. انقدر بهم لذت داد که نمیتونستم دستمو بردارم. سرشو به گوشم نزدیک کرد و با لحن خاصی گفت:
_ میبینی؟ واسه تو اینجوری میزنه.

???????????????????

1401/10/17 22:47

????????????????????

قسمت پنصد و دو
#502

دلم از هیجان خودشو به در و دیوار میکوبید. نمیدونست با این حرفاش چی به سرم میاره. بدنم گر گرفته بود. برای اینکه متوجه تغییر حالتم نشه سرمو انداختم پایین و دستمو از رو قفسه سینش برداشتم. لبخند زدو هیچی نگفت. با صدای مامان رومو برگردوندم عقب:

_ عزیزم شام و اماده کردن. بیاید غذا بخورین. این بچه هم از صبح چیزی نخورده.

لبخند زدم بهشو چشم گفتم. وقتی که رفت رو به کیان گفتم:

_ بیا بریم. من واقعا گشنمه.
_ منم گشنمه.
دستشو گرفتم که ببرمش که یهو زیر گوشم گفت:

_ کی بشه که خودتو بخورم
اولش شوکه شدم. چشام زد بیرون. اما بعد یهو لپام سرخ شد و زیر لب گفتم:

_ بی حیای پرو.
شروع کرد به خندیدن. دامن پفیمو تو دستام گرفتمو بی توجه بهش رفتم غذا بخورم. اونم پشتم اومد. تو ارامش غذامونو خوردیم. حالم بهتر شده بود. دیگه داشتم ضعف میکردم.دستمو به شکمم گرفتم و گفتم:

_ اخیش.. داشتم میردما.
لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
_ نوش جونت.

از دور کتی و مامان دیدم که میومدن سمتمون. نزدیک که شدن کتی گفت:

_ عزیزم غذا خوردین؟
_ اره ممنونم واقعا. همه چی عالی بود.
انقدر ورجه وورجه نکن کتی. خوب نیست برات.

با اون شکمش قری به کمرش داد و گفت:
_ تو نگران من نباش. خودم میدونم چیکار کنم.

و بعد دست مامان مینارو گرفت و رفتن وسط پیست رقص و مشغول شدن.

دیگه اخراش شب شده بود. از زور رقص هلاک شده بودم. این کتی هم که جز ادمیزاد نبود اصلا خستگی حالیش نمیشد. بابا کیوان اومد سمت کیان و اروم گفت:

_ مهمونا دارن میرن. پاشین بیاین جلوی تالار خداحافظی کنید. نکنه میخواین تا صبح اینجا باشین؟

_ باشه باباجان. چرا عصبانی میشی.
اومدیم.

دستمو تو دستش گرفت و باهم از جامون بلند شدیم. هرکی از کنارمون رد میشد برامون ارزوی خوشبختی میکرد و دلم به این ارزوهای قشنگ گرم میشد. تو اون شلوغی یهو چشمم به کسی افتاد که با دیدنش حس کردم قلبم ازتپش ایستاد. اصلا دلم نمیخواست اون و کیان همو ببینن اما انگار بخت با من یار نبود.

قدماشو به سمتمون برداشت و دل من برای عشق تازه محکم شده ی خودمو کیان لرزید. دستام یخ شد و کیان اینو حس کرد.

متعجب پرسید :
_ چیشده چرا یخ کردی؟

به زور لبخندی زدمو گفتم:
_هیچی..

نزدیک تر شد. زل زده بود به من و این نگاه منو میترسوند. دلم میخواست دست کیانو بگیرم و ازینجا فرار کنیم. حسادت زنانه به دلم چنگ زد. قلبم فشرده شد .

_ نوال.. نوال.. حواست کجاست؟
اروم سرمو برگردوندم سمتش و لب زدم:

_ میشه بریم؟
_سلام..
چشامو رو هم فشار دادم. لعنت به هرچی که قصد داشت امشبمو خراب کنه. با فشار

1401/10/17 22:47

دستم چشامو باز کردم. اخمای کیان تو هم رفته بود.

برگشتم سمتش و به زور لبخند زدم:
_ سلام تینا خانوم.
لبخند غمگینی زد و گفت:

_ اومدم تبریک بگم. خوشبخت بشین.
کیان با همون اخمش زیر لب گفت:
_ ممنونم.
_ فکر نمیکردم یه روز ازدواج کنی.
_ نکنه فکر کردی تا اخر مجرد میمونم؟
_ با اون بیماریت اره..

بالاخره متلکشو انداخت. دستای کیان مشت شد. پشت دستشو اروم نوازش کردمو رو به تینا گفتم:

_ کیان سالمه سالمه. گواهی پزشکیشم موجوده.
متعجب پرسید:
_ چطور ممکنه.

اینبار کیان دستاشو رو شونم انداخت و محکم گفت:
_ اونیکه الان زندگیم شده بهم زندگی دوباره داده. مثل بقیه نبود که بخاطر اهدافشون با زندگیم بازی کنه.

همین جمله باعث شد تا تینا لباشو ببند و با یه خداحافظی سرد ازمون فاصله بگیره.
_ کیان مامان جان بریم؟
نگاهی بهم انداخت. چشماش برق عجیبی داشت. همونجور که نگاهش به من بود به مادرش گفت :
_ بریم.

???????????????????

1401/10/17 22:47

@dastansara
????????????????????

قسمت پنصد و سه رمان
#503

ماشین و جلوی عمارت پارک کرد و خودش زودتر از من پیاده شد. بعد با سرعت اومد سمتمو درو باز کرد. با اون لباس واقعا حرکت کردن سخت بود.
دستمو گرفت و اروم از ماشین اومدم پایین. درست چند دقیقه بعد مامان اینام رسیدن. با دیدن من و کیان گفت:
_ عه مادر شما که هنوز اینجایین. برید بالا ببینم خسته شدین حسابی.
زیر لب چشمی گفتم و جلوتر از کیان حرکت کردم و سمت اتاقمون رفتم. حسابی خسته بودم و پام هم تو اون کفشا درد گرفته بود. اومد تو اتاق و درو بست. لبخند مهربونی بهش زدمو گفتم :
_ یه دوش بگیر خستگیت در بره
باشه ی ارومی گفت و سمت تخت رفت. نشست روش و مشغول در اوردن لباساش شد. منم نشستم پشت میز و گیره هارو از رو سرم در اوردم. چقدر گیره زده بود. صدای دوش حمام که اومد فهمیدم رفته دوش بگیره. تو این بین من هم از فرصت استفاده کردمو لباس عروسمو با یه لباس راحتی عوض کردم. کارم که تموم شد تو تخت دراز کشیدم و دستامو گزاشتم رو سرم. هیچ فکری به ذهنم نمیومد. یعنی امشب شب عروسیمون بود؟ با یاد اوریش ترس بدی به دلم چنگ زد. تپش قلبم بالا رفته بود. ترس، خجالت، شرم و حیا بدترم کرده بود. چند تا نفس عمیق کشیدم تا از اینهمه التهاب کم کنم. چشامو بستمو سعی کردم بخوابم. اما تلاشم بی فایده بود. صدای در حموم که اومد یهو استرسم بدتر شد. اما تکون نخوردم. کناره ی تخت پایین رفت و با بالا تنه ی برهنه کنارم دراز کشید. موهاش هنوز خیس بود. خم شد رو صورتم و گونمو بوسید:
_ خوابیدی؟
همونجور که چشمام بسته بود گفتم:
_ باز که موهاتو خشک نکردی..
خنده ی مردونه ای کرد و گفت:
_ فکر کردم خوابت برده.
چرخیدم سمتش که دستشو دور کمرم حلقه کرد. زل زدم تو چشملی سیاهش که حسابی برق میزد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_ چرا اینجوری نگام میکنی؟
سرشو خم کرد و بینیشو به بینیم زد و گفت:
_ خیلی خوردنی شدی.
از خجالت لپام گل انداخت. مشت اروم به بازوش زدم و گفتم:
_ بی حیا.
ریز شروع کرد به خندیدن. چند لحظه بعد ساکت شد و زل زد بهم . اروم اروم صورتشو بهم نزدیک که مات موندم.
همون لحظه داغی لباشو رو لبام حس کردم. اروم با احساس شروع کرد به بوسیدن. انقدر پر حرارت بوسید که ناخوداگاه چشمام بسته شد. دلم گرم شده بود حس خوبی داشتم. حتی ترسم هم کنار رفته بود. دستامو دور گردنش حلقه کردم. اولش شوکه شد و مکث کرد. اما بعدش دوباره به بوسیدنش ادامه داد.
حدود ده دقیقه گذشته بود. وقتی بوسه هاش تموم شد سرمو چسبوند به سینشو اروم تو تخت خوابید. نفساش تند شده بود و صدای تپش قلبشو میشنیدم. اما کنار کشیده

1401/10/17 22:48

بود. اروم صداش زدم:
_ کیان؟
_ هیس.. فقط بخواب..
متعجب شدم. سرمو بلند کردمو گفتم:
_ چیزی شده؟
دوباره منو کشید تو بغلش..
_ نه فقط بخواب..
حرفی نزدم.. مشغول نوازش موهام شد. و من تو تمام لحظه های که چشمام گرم خواب میشد برام سوال بود که کیان برای چی پا پس کشید.

???????????????????

1401/10/17 22:48

@dastansara
????????????????????

قسمت پنصدو چهار
#504

کش و قوسی به خودم دادم و اروم چشامو باز کردم. دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و سرم کنار سینش بود. نگاهی به ساعت انداختم که 12 ظهر رو نشون میداد. هول تو جام تکون خوردم که کیان از خواب پرید. اروم دستشو به چشمش کشید و گفت:
_ چیشده عزیزم
پشیمون از بی فکریم اروم خوابوندمش تو تخت و گفتم :
_ هیچی. ظهر شده زشته. من برم پیش مامان. توام زودتر لباستو بپوش بیا.
اومدم از تخت بیام پایین که مچ دستمو کشید و پرت شدم تو تخت و اونم بلافاصله خیمه زد روم. متعجب زل زدم بهش که با چشمای شیطونش روبه رو شدم.
_ چیکار میکنی کیان
با خنده گفت:
_ اگه تا شبم بیرون نریم مامانم نمیاد در بزنه.
_چرا
با شیطنت زل زد بهمو گفت:
_ یادت رفته؟ مثلا دیشب شب عروسیمون بودااا. مامانم الان فکر میکنه تو....
حرفشو ادامه نداد بجاش یه تای ابروشو انداخت بالا. خجالت زده با دستم زدم تو سرش که صدای آخش بلند شد.
_ چرا میزنی؟
_ حقته منحرف..
پیشونیشو چسبوند به پیشونیم. نفسای گرمش به صورتم میخورد. اروم گفت:
_ پیش تو منحرف نشم پیش کی بشم؟
زل زدم بهش که بهم خیره شده بود. خمار نگام میکرد که یهو شیطنتم گل کرد. صورتش بهم نزدیک شد اونقدر نزدیک که لباش فقط چند میل با لبام فاصله داشت. با تردید زل زد بهم . هیچی نگفتم. نگاهش از چشام رفت رو لبام .. اروم صداش زدم:
_ کیان..
نگام کرد. با شیطنت گفتم:
_ باید برم دستشویی.
یهو پرید. انگار یه سطل اب یخ ریختن روش. در حالیکه چپ چپ نگام میکرد از روم کنار رفت و گفت:
_ ضد حال.
از رو تخت پریدم پایین و گفتم:
_ حقته.
مرموز زل زد بهم و گفت:
_ حقمه؟
حالت بچگونه ای به خودم گرفتم و گفتم:
_ اوهوم.
خبیث گفت:
_ منتظر تلافی باش.
بیخیال شونه هامو انداختم بالا و رفتم تا دست و صورتمو بشورم. یه دقیقه نگذشته بود که تقی به در خورد. درو باز کردم که دیدم کیانه:
_جانم چیشده.
_ بابا اینا برای یه ساعت دیگه بلیط برگشت دارن. زودتر اماده شو باید برسونیمشون.
با تعجب گفتم:
_ الان؟ چه بیخبر. برای چی انقدر زود؟
_ خودمم الان فهمیدم. یکم عجله کن عزیزم.
_ باشه.
تندی کارامو کردم و اومدم بیرون. به هیچکدوممون هیچی نگفته بودن. لباسامو پوشیدم و تند از اتاق زدم بیرون. بابا داشت چمدونارو تو ماشین میزاشت. مامانم هم داشت با کیان صحبت میکرد. با دیدن من اومد سمتمو بغلم کرد و زیر گوشم اروم گفت:
_ خوبی عزیزم؟ درد نداری؟
گیج نگاش کردم و بی هوا گفتم:
_ درد ؟؟؟
که یهو کیان چند تا سرفه پشت سرهم کردو برام چشم ابرو اومد. شیطنت تو چشماشو که دیدم تازه دوهزاریم افتاد.
تندی هول گفتم:
_ نه نه. خوبم

1401/10/17 22:49

مامان.
مشکوک نگام کرد و گفت:
_ مطمئنی؟
با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ نه مامان اصلا درد ندارم.
_ خداروشکر.
برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:
_ چه بیخبر دارین میرین. یکم میموندین.
_ دیگه نه دخترم. کیوان هم کار داشت. زیاد اینجا بودیم. دیگه باید برگردیم.
_ خیلی دوست داشتم بمونید ولی هرجوری که راحت هستین. دلمون براتون تنگ میشه.
دوباره محکم بغلم کرد و گفت:
_ ماهم همینطور. مواظب خودتو کیان باش.
_ چشم. پس همراهیتون میکنیم.
با کیان خواستیم بریم سمت ماشینا که جلومونو گرفتن. بابا کیوان گفت:
_ خودمون میریم لازم نیست شما بیاین.
کیان گفت:
_ اما بابا..
_ اما نداره. من حوصله ندارم باز دم رفتن ابغوره بگیرین. همینجا تموم کنید بریم.
بالااجبار همونجا باهم خداحافظی کردیم و همونجور که بابا گفت مامان گریه هاش شروع شد. کیان محکم بغلش کرد و بعد اینکه یکم اروم شد ازمون جداشدن.

???????????????????

1401/10/17 22:49

@iran
????????????????????

قسمت پنصد و پنج
#505

بعد رفتن بابا و مامان، کیان هم رفت بیمارستان. ساعت 7 بود که رفتم تو اشپزخونه تا شام و درست کنم. احتمالا تا ساعت 10 میومد خونه. وسایل مورد نیازو اوردمو مشغول درست کردن غذا شدم. همزمان فکرم درگیر بود که چرا دیشب کیان عقب کشید؟ چه دلیلی داشت که نخواد با من باشه؟ حتما یه چیزی شده بود وگرنه بی دلیل که همچین کاری نمیکرد. کلافه پوفی کشیدم و زیر گاز و کم کردم. صدای چرخای ماشین که تو حیاط امد. رفتم سمت درو بازش کردم و منتظر شدم بیاد. لبخند مهربونی زد و گفت:
_ سلام عزیزم.
کتشو از دستش گرفتم و گفتم:
_ سلام خسته نباشی.
_ سلامت باشی..
_ شام حاضره. لباساتو عوض کن تا غذارو بکشم.
_شما امر بفرمایید بانو
لبخندی زدمو از پله هارفت بالا. منم رفتم تو اشپزخونه تا شامو بکشم. پنج دقیقه نشد که برگشت و نشست پشت میز.
_ به به. چه کرده خانومم. دستت درد نکنه.
_ نوش جان.
مشغول شدیم. غذا رو که خوردیم گفت:
_ عزیزم من خیلی خستم میرم بخوابم.
زل زدم به چشماش. نمیدونم چرا حس میکردم تو چشماش شیطنت موج میزنه. مشکوک نگاش کردم و گفتم:
_ برو. منم این چهار تا تیکه ظرف و میشورم میام.
باشه ای گفت و از پله ها رفت بالا. شستن ظرفا حدودا ده دقیقه وقتمو گرفت و بعد همونجور که دستامو خشک میکردم از پله ها رفتم بالا. به اتاق خواب که رسیدم با دیدنش لبخند رو لبم نشست. انقدر خسته بود که خوابش برده بود. سمت کمد لباسم رفتمو لباس خواب توری قرمز رنگمو تنم کردم و برگشتم تو تخت. اروم دراز کشیدم تا بیدار نشه.
چشامو روهم گزاشتم. نمیدونم چقدر گذشته بود که با حس دستاش چشامو باز کردم. روم خیمه زده بودو کمرم و تو دستاش گرفته بود. اب دهنمو قورت دادمو اروم صداش زدم:
_ عزیزم؟
انتظار داشتم جوابمو بده اما برخلاف تصورم جواب نداد. متعجب دوباره صداش زدم:
_ کیان؟
بازم هم جوابی نداد. دلشوره افتاد به جونم. لباشو زیر چونم برد و گردنمو بوسید. بوسه های ریزش تا روی قفسه سینم اومد و حالمو دگرگون کرده بود. خودشم نفس نفس میزد. حالش عادی نبود. با ناامیدی زل زدم بهش. اشک تو چشمام حلقه بست. یعنی باید باورکنم که بیماریش عود کرده؟ یعنی حرف دکتر داشت عملی میشد؟؟ دستمو بردم تو موهاش. نوازش میکردم تا اروم شه. لبامو گاز گرفتم که هق هقم بلند نشه. اما هرکاری که کردم اروم نشد. همچنان به کاراش ادامه میداد. دستش که رفت زیر لباسم ترس برم داشت. من دلم میخواست اگه قرار بود اتفاقی بینمون بیوفته تو هوشیاریش باشه. دلم میخواست اولین رابطمون یادش بمونه. دلم عشق بازی میخواست نه اینکه فردا یادش نیاد که من

1401/10/17 22:49

واقعا زنش شدم.
چشامو بستم با حالت زاری نالیدم:
_ کیان..
صدای دورگه ای زیر گوشم پیچید:
_جان کیان.. عشق کیان..
و بعد بوسید و بوسید و بوسید.. تو شوک بودم. اروم لب زدم :
_بیدار شدی؟
لاله گوشمو بوسید و گفت:
_ از اولم بیدار بودم.
مشت ارومی به سینش زدم:
_ این چه کاری بود اخه؟ سکتم دادی.
نفسای گرمشو توصورتم فوت کرد:
_تلافی شیطونی صبحت بود..
زل زدم به صورتش.. پیشونیشو چسبوند به پیشونیمو در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
_میخوامت نوال.. دیگه نمیتونم.. دیشب گفتم شاید بترسی.. ولی دیگه نمیتونم صبر کنم..
نگاهم به چشمای پر از نیازش گره خورد. اروم لب زد:
_میشه؟
اون تموم زندگی من بود. دستامو انداختم دور گردنش.. نگام کرد..همون لحظه پاهامو دور کمرش حلقه کردم که لبخند محوی رو لبش نشست. دستش پشتم رفت و قفل لباس زیرم باز شد..
صدای ارومش زیر گوشم پیچید:
_عاشقتم..
صدای نفس زدنامون کل اتاقو پر کرد. چند دقیقه بعد لباشو رو لبام گزاشت که همون لحظه درد وحشتناکی و تو بدنم حس کردم که صدای نالم با لباش خفه شد. چنگی به شونه های لختش زدم تا دردمو اروم کنم.. نجواهای عاشقانش زیر گوشم ارومم کرده بود. نفهمیدم چقدر گذشت که بالاخره کنارم اروم گرفت. تمام وجودم درد میکرد. اروم منو کشید تو بغلش و پیشونی خیس از عرقمو بوسید. نفس زنون زیر گوشم گفت:
_ خوبی؟
با درد نالیدم:
_ خوبم...
دستای گرمشو دور شکمم حلقه کرد و انقدر ماساژ داد که چشام گرم شد و افتاد رو هم ...

???????????????????

1401/10/17 22:49

@iran
????????????????????

قسمت پنصد و شش
#506

دل درد امونمو بریده بود. ناله ریزی کردمو از جام بلند شدم که با تکون خوردن من چشاشو باز کرد و نیم خیز شد رو تخت:

_ چیشده؟

دلم نمیخواست خوشی دیشبشو زهرمارش کنم. پر درد لبخندی زدمو گفتم:

_ هیچی چیزی نیست.
رو صورتم خم شد و پیشونیمو بوسید:
_ اذیت شدی ببخشید.

دستامو رو دستش که دور کمرم بود گزاشتمو گفتم:

_ اذیت نشدم.
_ تو دراز بکش. من الان میام.

بعد منو، رو تخت خوابوند و خودش از اتاق رفت بیرون. دستمو رو دلم گزاشتم و اروم با ماساژ سعی داشتم دردمو اروم کنم. چند دقیقه بعد با یه قرصو یه لیوان اب برگشت:

_پاشو بخور بهتر میشی..
قرصو از دستش گرفتم و گزاشتم تو دهنم.

_عزیزم نمیخوای دوش بگیری؟
نگاهی به بالا تنه ی برهنش انداختم و اروم گفتم:

_ چرا الان میرم.
از جام بلند شدمو سمت حموم رفتم.

نرسیده به حموم سرمو چرخوندم سمت تخت. نگاهش به من بود. وقتی چشمم به لکه قرمز رو تخت افتاد انگار تازه یادم اومد که چیشده.

دستای داغشو دور کمرم حس کردم. سرشو زیر گردنم برد و بوسید:

_ کمکت کنم بری حموم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:

_ نه خودم میرم.
داشتم سمت حموم میرفتم که دستمو گرفت. نگاش کردم که اشاره ای به تخت کردو گفت:

_ ببین.. دیشب تو خانوم من شدی.. خانوم بودن که خجالت نداره. پس دیگه از من خجالت نکش. باشه؟

زل زدم تو صورتش که لبخند زد. جواب لبخندشو دادم و رفتم تو حموم. دوش اب داغ یکم حالمو بهتر میکرد.

*************************ا

دوماه بعد...

داشتم اتاقمونو مرتب میکردم که با شنیدن سرو صدای کتی و کیان و امیرعلی از اتاق زدم بیرون. با صدای بلند میخندیدن و حرف میزدن.

متعجب از پله ها رفتم پایین و گفتم:
_ سلام . چخبره؟

کتی جیغی زد و پرید بغلم..چشام زد بیرون. چخبر بود؟ سرمو چرخوندمو نگاهی به کیان انداختم که دیدم

چشماش برق میزنه. به زور کتی و از خودم جدا کردم و گفتم:

_ بابا میگید چخبر شده یا نه؟
کتی با تعجب گفت:

_ نمیدونی واقعا؟
_ نه
_بابا تو دیگه خیلی بیخیالی.. دختر جواب کنکورت اومده. قبول شدی..
همون چیزی که دوست داشتی..تو همین شهر خودمون.
مات شوکه گفتم:

_ نه..
کتی دوباره جیغ زدو گفت:

_ اره. زنان و زایمان.. همیشه دوست داشتی.. از همون بچگی.. دوست داشتی با به قول خودت فرشته های خدا زندگی کنی .دیدی شد. دیدی به ارزوت رسیدی. وای خدایا شکرت...

امیرعلی درحالیکه بهمون نزدیک میشد گفت:

_ کتی اروم تر. به فکر سلامتیت باش. نوال خانوم تبریک میگم. انشالا موفقیتای بیشترتونو ببینیم.

انقدر شوکه بودم که نمیتونستم درست تشکر کنم. زیر لب گفتم:
_ ممنونم

حضورشو کنارم حس کردم. کسی که

1401/10/17 22:50

یه روزی جز ازار دادنم کاری بلد نبود اما الان شده بود تموم زندگیم. شده بودم همون کسی که به زندگیم رنگ و بوی دوباره داده بود. زیر گوشم اروم گفت:

_ خیلی دوستت دارم خانوم دکتر اینده.
جوری که کتی و امیرعلی متوجه نشن لب زدم:

_ ما بیشتر...

???????????????????

1401/10/17 22:50

????????????????????

قسمت پنصد و هفت
#507

5 سال بعد

خسته و کوفته رسیدم خونه. هلاک بودم. تمام انرژیم رفته بود. کیان پدری ازم در میاورد که گاهی شک میکردم واقعا زنشم یا نه. هر وقتم که غر میزدم با اخم میگفت که الان دوره ایه که باید اموزش ببینم و بعد از گرفتن مدرک اموزش دیدن به درد نمیخوره. چهار ساله با همین یه جمله دمار از روزگارم در اورده. هرچند همین سخت گیریاش باعث شده بود که پیشرفت چشمگیری داشته باشم. امروز هم کلی کار ریخت سرمو خودش معلوم نبود کجا غیبش زده.. غر زنون از پله های عمارت رفتم بالا. همونجوری شالمو از سرم در اوردم و پرت کردم رو مبل. از گرما داشتم میمردم. دکمه های مانتومو باز کردمو سمت اتاقمون رفتم. وارد که شدم چشمم به کیان افتاد که رو تخت خوابیده بود. اولش تعجب کردم اما بعدش حسابی لجم گرفته بود. منو تو اون گرما تو بیمارستان نگهداشت و خودش اومد خونه گرفته خوابیده. فکری به سرم زد.با یه لبخند پلید رفتم سمتش.

اروم روتخت نشستم و یه تره از موهامو رو بینیش کشیدم. اولش دستشو محکم رو بینیش زد و دوباره خوابید. کارمو تکرار کردم که نچی کرد و به پهلو چرخید.نزدیک تر شدم. خم شدم روش و تا خواستم دوباره کارمو تکرار کنم یهو پیش دستی کرد و کمرمو گرفت جیغی زدم که پرتم کرد تو تخت..
چشماش برق میزد. با خنده گفتم:
_ چیکار میکنی دیوونه.

بینیشو به بینیم مالوند و گفت:

_ همون کاری که همه ی دیوونه ها میکنن.

از حرکتش خندم گرفت. صورتشو تو قاب دستام گرفتمو گفتم:
_ دیوونه ی دوست داشتنی خودمی

یهو سرشو اورد پایینو لبامو اروم بوسید. دستامو دور گردنش پیچیدمو همراهیش کردم. انقد بوسید که نفس کم اوردم. با دستام اروم هولش دادم عقب که ازم جدا شد.
_ خفم کردی کیان..

کنارم دراز کشید و شروع کرد به خندیدن:
_ کارات تو بیمارستان تموم شد؟

درحالیکه چپ چپ نگاش میکردم گفتم:
_ اگه تموم نمیشد که سرم سیر میکاشتی ولی پیاز درو میکردی..

تو همون حالت روی سرمو بوسید و گفت:
_ خسته نباشی عزیزم.

با انگشتام رو قفسه سینش خطوط نامریی میکشیدم. چشامو بستم و اروم گفتم :
_سلامت باشی..

حرکت دستشو زیر لباسم حس کردم. با حالت اعتراض امیزی صداش زدم :

_ کیان.
سرشو زیر گردنم برد:

_ جان کیان.
_خستم بزارش یه وقت دیگه..
نفسای گرمش به گوشم میخورد. لاله گوشمو بین لباش گرفت و گفت:

_ خودم خستگیتو رفع میکنم.
تا اومدم اعتراض کنم خیمه زد روم و ...

************************

مشت ارومی به سینش زدم که ازم جدا شد و درحالی که نفس نفس میزد کنارم اروم گرفت. پر غیض گفتم:

_بیشعور مثلا گفتم خستم..
باخنده گفت:

_ خیلی خوشمزه ای نمیشه ازت

1401/10/17 22:50

بگذرم.
_ کوفت. ولم کن میخوام برم حموم.

باخنده دستاشو از دورم باز کردو با ملحفه ی دورم سمت حموم رفتم.
نرسیده به حموم برگشتم سمتشو بهش گفتم:

_راستی کتی و امیرعلی برای فردا شب میخوان بیان اینجا.
_ اون فسقلی و هم میارن؟
_ نکنه انتظار داری بچه 4 ساله رو بزارن خونه و تنها بیان؟

_ باشه چرا میزنی. من که چیزی نگفتم.
_ خرید یادت نره. لیستشو رو میز گزاشتم.

_ چشم خانوم. هرچی شما بگی.
چشمک شیطونی براش زدمو رفتم تو حموم.

****************************

دستی به پیشونیم کشیدم و راضی از کارم لبخندی رو لبم نشست. نگاهی به ساعت انداختم. دقیقا 8 بود. همزمان صدای ایفون بلند شد.

_ کیان درو باز کن. من برم لباسمو عوض کنم بیام.

صداش از تو سالن اومد:
_باشه عزیزم.

تندی رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم.
در کمد و که باز کردم یهو سرم گیج رفت. دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم. لحظه ای بود.

از بس تو این مدت تو فشار کار بودم بدنم ضعیف شده بود. باید یکم به خودم میرسیدم. سریع لباسمو عوض کردم الان وقت این حرفا نبود. رژ صورتی رنگی به لبام کشیدم و راضی از خودم از اتاق زدم بیرون.

???????????????????

1401/10/17 22:50

????????????????????

قسمت پنصد و هشت
#508

امید کوچولو تا چشمش بهم افتادتندی سمتم اومدو با اون دستای کوچولوش پامو بغل کرد تا بگیرمش. خم شدم زمین و اروم بلندش کردم. همونجور که تو بغلم حرف میزد سمت کتی و امیرعلی رفتم و بلند سلام کردم:
_ خوبی نوال ؟
لبخند مهربونی زدم و گفتم:
_ خوبم شکر خدا.
بعد رو به امیرعلی کردمو بهش گفتم:
_ تو خوبی امیرعلی؟
_ از احوالپرسیای شما.
کیان گفت:
_ خودتو لوس نکن. هنوز یه هفته نشده که از چتر شدنت تو خونم گذشته باز پیدات شده.
لبامو گاز گرفتمو اروم گفتم:
_ عه کیان این چه حرفیه؟
باخنده مشت ارومی پشت امیر زد و به سمت مبل هدایتش کرد. روم سمت امید کوچولوی 4 ساله بردمو گفتم:
_ عزیز دل خاله چطوره؟
_خوفم خاله جون. دلم بلات تنگ شده بود.
_قربونت برم الهی منم دلم برات تنگ شده بود.
صدای کتی بلند شد:
_ امیدجان مامانی بیا پایین خاله کمرش درد میاد.
_ چیکارش داری بچه رو. بزار راحت باشه.
همونجور که میرفتیم تو اشپزخونه گفت:
_چخبر؟ درسا خوبه؟ بیمارستان راحتی؟
امید و گزاشتم رو میز. هنوز سرگیجه داشتم. نمیدونستم چمه. سینی و رو اپن گزاشتم و فنجونارو چیدم توش.
_ بد نیست. راضیم. البته اگه سخت گیریای کیان و فاکتور بگیری..
یه سیب از رو میز برداشت و شروع کرد به خوردنش:
_ کیان سر من هم همینجور بود ولی شک نکن بخاطر خودته این سخت گیریا.
نگاهی به امید انداختم که داشت رو میز با ماشین کوچولوی تو دستاش بازی میکرد:
_ اره میدونم . ولی خوب راستش یکم خسته شدم. همش احساس کوفتگی و سرگیجه دارم.
با خنده گفت:
_ حق داری بخدا. میفهمم چی میگی.
سینی چای و دادم دستشو گفتم:
_ بیا ببر تا منم امید و بیارم.
_ بچم خودش پا داره میاد. امید مامانجون بیا بریم بهت چایی بدم.
اروم از میز اومد پایین و گوشه لباس مامانشو گرفت و از اشپزخونه خارج شد.
رفتم سمت گاز تا ببینم غذا در چه حاله. اما همین که در قابلمه رو برداشتم یهو حالت تهوع شدیدی بهم دست داد که زود درشو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. وای خدا یعنی انقدر غذا بد شده بود؟ اخه تاحالا برام پیش نیومده بود اینجوری اشپزی کنم. با نگرانی رفتم نزدیک اپن و کیان و صدا زدم:
_ کیان؟
سرشو چرخوند سمتمو نگام کرد:
_ جانم.
_ میشه یه لحظه بیای؟
ببخشیدی رو به جمع گفت و اومد سمتم :
_ چیشده عزیزم.
عصبی بودم. با ناراحتی گفتم:
_ زنگ بزن غذا سفارش بده. نمیدونم چرا انقدر غذای امشب بد شده.
با تعجب گفت:
_ بد شده؟
_ اره.
_ولی بوش که خوبه
عصبی گفتم:
_ الان وقت شوخی نیست کیان. از بوش دارم بالا میارم.
چشاش از تعجب گرد شد. اروم سمت گاز رفت و در قابلمه رو برداشت. قاشق کنار گاز و

1401/10/17 22:51

پر از مواد تو قابلمه کرد و سمت دهنش برد. چند لحظه بعد گفت:
_ نوال اینکه خیلی خوب شده.
چپ چپ نگاش کردم. از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت گاز. تو همون حالت گفتم:
_ اذیت نکن. بابا مهمون داریم ابرومون میره.
_ بیا یه قاشق بخور خودت..
قاشق و به دهنم نزدیک کرد اما هنوز لبامو باز نکرده بودم که حالت تهوع به سراغم اومد و دویدم سمت سینک و تمام محتویات معدمو بالا اوردم. کیان نگران اومد سمتمو هی صدام میزد. اروم با دستش مشغول نوازش پشتم شد و گفت:
_ چیشد عزیزم؟ تو بیمارستان چیزی خوردی؟
صدای کتی بلند شد. امیرعلی هم کنارش بود:
_ چیشده نوال؟
ابی به صورتم زدم و به زور لبخند نشوندم رو لبم و گفتم:
_چیزی نیست.

???????????????????

1401/10/17 22:51

????????????????????

قسمت پنصد و نه
#509

دستامو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی:
_ یعنی چی چیزی نیست. رنگت شده مثه گچ دیوار. مسموم شدی؟
_ نوال اگه حالت خوب نیس بریم دکتر.
_ خوبم. دو تا دکتر اینجاس دیگه دکتر برای چی؟
کیان رو به کتی گفت:
_ میشه کیف منو از تو اتاقم بیاری؟
_ اره حتما..
اومدم مخالفت کنم که دوباره گفت:
_ میخوام مطمئن شم که چیزیت نیس.
سکوت کردم. حداقل اینجوری دلش اروم میگرفت. چند دقیقه بعد کتی با کیف برگشت و دادش دست کیان. خودشم به امیرعلی اشاره زد و از اشپزخونه خارج شدن.
مشغول معاینم شد و بعد از چند لحظه سرشو اورد زیر گوشم و طوریکه صداش تو زیاد بلند نشه گفت:
_ اخرین باری که پریود شدی کی بود؟
بی حال گفتم:
_نمیدونم دوماه پیش فکر کنم.
صداشو پایین تر اورد و گفت:
_ تو دوماهه پریود نمیشی بعد من الان باید خبردار شم؟
_ خوب مگه چیشده حالا. خیلی فشار کارم زیاد بود. پارسالم اینجوری شدم ولی خودش خوب شد.
نزدیکم شدو دستاشو دور کمرم حلقه کرد. تو چشماش یه برق عجیبی بود. اروم گوشه ی لبمو بوسید و گفت:
_ اره. ولی پارسال تو حامله نبودی..
متعجب نگاش کردم. شوکه لب زدم:
_چی..
حلقه دستاشو تنگتر کرد و با هیجانی که معلوم بود سعی در مخفی کردنش داره گفت:
_ یه بچه که نتیجه ی عشقمونه.
هنوز باورم نشده بود:
_آخه چطور ممکنه. ما که حواسمون بود.
با شیطنت گفت:
_حالا یه بار از دستمون در رفت دیگه. مگه بده؟
مشت ارومی به بازوش زدمو گفتم:
_ دیوونه. چون دارم درس میخونم گفتم
_ نگران چیزی نباش. پاشو بریم خبرشو به کتی هم بدیم.
_ کیان مطمئنی؟
شیطون چشمک زد و گفت:
_ اره
_بدون ازمایش از کجا مطمئنی؟
حالت پلیدی به خودش گرفت و گفت:
_ از استعداد خودم مطمئنم.
اولش نگرفتم چی گفت. اما بعد با دیدن قیافه فوق العاده شیطونش دوهزاریم افتاد. زیر لب گفتم:
_ بیتربیت..
_همینه که هست مامان کوچولو.
_نوال؟
با دیدن کتی از اغوش کیان اومدم بیرون:
_ جانم.
با خوشحالی گفت:
_ مامان کوچولو؟ راسته ؟
نگاهی به کیان انداختم. لبخند اطمینان بخشی زد که دلم قرص شد. رومو سمت کتی کردم و گفتم:
_ راسته..

???????????????????

1401/10/17 22:51

قسمت پنصد و ده
#510
یهو محکم پرید بغلم و گونمو بوسید:
_ وایییییییییی تبریک میگم.
الهی قربونت برم من..
به زور از خودم جداش کردمو گفتم:
_ شده یه بار تو مثل ادمیزاد ابراز احساسات کنی؟ خفم کردی.
چپ چپ نگام کرد و گفت:
_ شد یه بار بخوام بهت محبت کنم تو نزنی تو ذوقم؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای انداختم بهشو و سکوت کردم. اخه در برابر خل بازیاش چی میتونستم بگم؟ مثه گربه ی شرک زل زد بهمو یهو با جیغ پرسید:
_ حالا پسره یا دختر؟
درحالیکه از جیغش سکته زده بودم دستمو گزاشتم رو قلبم. اینبار صدای کیان بلند شد:
_ بچم هر جنسیتی که داشت با جیغ تو تغییر جنسیت داده. اخه خل و چل، فکر نکنن هنوز یه ماهش شده باشه.
بعد تو جنسیتشو میخوای بدونی؟
کتی در حالیکه لباشو غنچه کرده بود به حالت لوسی رو به امیرعلی گفت:
_ ببین با عشقت چجوری حرف میزنه..
_خوب حالا.. من گشنمه نمیخواین یه لقمه شام به ما بدین؟ روده کوچیکه بزرگه رو قورت داد.
کتی زیر لب بی احساسی بهش گفت که با خنده سرمو تکون دادم. بی حال از جام بلند شدم که کیان گفت:
_ کتی ممکنه خواهش کنم کمکش کنی؟ همین جوریشم نمیتونه سر پا وایسه.
_ من خوبم کیان.
_ میدونم عزیزم. ولی اینجوری خیال من راحت تره
_ اهمم اهمم.
جفتمون برگشتیم سمت کتی که گفت:
_ اره دیگه. من خرحمالی کنم خیال اقا راحت باشه.
ریز شروع کردم به خندیدن. اشاره ای به ظرفای رو میز انداختم و گفتم:
_ غر نزن زود باش.

1401/10/17 22:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

با من مدارا کن !
بعدها ...
دلت برایم تنگ خواهد شد ...!

♥️
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄

1401/10/17 22:52

?????????????

قسمت پنصد و یازده
#511

دستمو به شکم برامدم کشیدم و با لبخندزل زدم به اینه رو به رو. قبلا یک بار مادر شدن و تجربه کرده بودم. حالا حس رشد کردن یه موجود تو وجودم شیرین ترین احساس دنیا بود. اروم اروم مشغول نوازش شکمم شدم که یهو بین بازوهاش محصور شدم. سرمو چسبوندم به سینش. سرشو خم کرد و گونمو نرم بوسید.
_خوبی خانومم؟
نگرانم بود. نگران بود چون دکتر گفته بود باید بخاطر بارداری سختی که دارم سزارین شم. تو این مدت اون به اندازه من اذیت شده بود. سرمو چرخوندمو جواب بوسه ی پر عشقشو دادم:
_ خوبم انقدر نگرانم نباش.
_مگه میشه نگرانت نباشم؟
چرخی زدم درست رو به روش قرار گرفتم. دستامو دو طرف صورتش گزاشتمو گفتم:
_ همه چی زود تموم میشه. همش چند ساعته. بعد من و دخترت سالم پیشتیم.
به زور لبخند زد. برای اینکه جو و عوض کنم گفتم :
_ انگار تو زایمان داری.. الان تو باید دلداریم بدی نه من.
ریز خندید. پیشونیش و چسبوند به پیشونیمو با مهربونی گفت:
_ من میدونم کسی و کنار خودم دارم که قوی ترین همسر دنیاس. کسی که تو بدترین شرایط کم نیاورد و کنارم موند. اینبار هم از پس همه چی بر میاد. نیازی به دلداری نیست.
لبخند رو لبام پررنگ تر شد. محکمتر چسبیدم بهش که اروم گفت:
_ اماده ای بریم؟
با ناز زیر لب اوهومی گفتم که صدای خندش بلند شد:
_ قربون اهوم گفتنت.
بعد خم شد و ساکی که توش لباسای بچه رو گزاشته بودم برداشت. یه دستشو دور بازوم پیچید و کمک کرد که از عمارت برم بیرون و سوار ماشین بشم. تو کل راه ساکت بود. میفهمیدم استرس داره. دکترم خیلی نگرانش کرده بود. من اما با یه دل پر امید بی نگرانی زیر لب ایت الکرسی میخوندم و از خدا سلامتی خودم و بچمو میخواستم.
جلوی بیمارستان ایستاد و منم پیاده شدم. انقدر سنگین شده بودم که نفسم بالا نمیومد. نفس زنون پله ها رو رفتم بالا و کیان هم با عجله پشتم اومد:
_ دختر خوب نمیشد صبر کنی تا بیام؟
_ چهار تا پله بود دیگه اینهمه ناز کردن نداره که.
_بشین رو صندلی تا من مراحل پذیرشتو انجام بدم.
باشه ی ارومی زیر لب گفتمو نشستم رو صندلی ابی رنگ. با دیدن صندلی ها لبخند محوی رو لبم نشست. کیان نزدیکم شد و گفت:
_ به چی میخندی؟
شیطون شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
_ بعدا بهت میگم.
کنارم نشست و گفت:
_ به یکی از پرستارا سپردم کاراتو انجام بده. استرس که نداری؟
_ نه عزیزم. ولی فکر کنم تو شدید استرس داری.
بی توجه به محیطی که توش بودیم سرمو به سینش فشرد و گفت:
_ دارم زندگیمو میفرستم تو اتاق عمل. میخوای استرس نداشته باشم؟
با انگشتم رو قفسه سینش خطوط فرضی کشیدم و گفتم:
_ من سالم برمیگردم

1401/10/17 22:53

کیان. انقدر نگران نباش دیگه. بخدا اعصابم خورد شد.
_ باشه عزیزم. اروم باش. بلند شو باید بری تو اتاق اماده شی تا دکترت بیاد. یکی از پرستارا کمکت میکنه.
تا خواستم جواب بدم یکی از پرستارا اومد سمتمو با مهربونی گفت:
_ سلام عزیزم. بیا من امادت میکنم.
_ ممنونم.
نگاهی به کیان انداختم که چشماشو اروم رو هم گزاشت. همون برای قوت قلبم کافی بود. دستمو تو دست پرستار گزاشتمو سمت یه اتاق حرکت کردیم.

???????????????????

1401/10/17 22:53

قسمت پنصد و دوازده
#512

با کمکش لباس سبز رنگ اتاق عمل و تنم کردمو اروم تو تختم دراز کشیدم. چند لحظه بعد یه خانوم با لباسای مخصوص اومد سمتمو مهربون گفت:
_ خوبی عزیزم؟
_ بله خوبم.
_ استرس که نداری؟
_ نه فقط شوهرم خیلی نگرانمه. اگه میشه بهش بگید حالم خوبه.
لبخند گرمی به روم پاشید و گفت:
_ چشم خانومی. من این ماسک و میزارم رو بینیت. چند تا نفس عمیق و منظم بکش
_ باشه.
ماسک و گزاشت رو بینیم و شروع کردم به نفس کشیدن. به ثانیه نکشید که چشمام رو هم افتاد و دیگه نفهمیدم چیشد.
*******************
نمیتونستم بفهمم دورو برم چخبره. فقط درد وحشتناکیو زیر شکمم حس میکردم. از درد ناله ی ریزی سر دادم که صدای گرمش زیر گوشم پیچید:
_ جانم. جانم عزیز دلم. خوبی؟
بعد همزمان صداش بلند شد:
_ خانوم دکتر بهوش اومده.
صدای قدمایی که بهم نزدیک میشد و میشنیدم ولی نای باز کردن چشامو نداشتم. اروم نالیدم:
_ درد دارم.
موهامو نوازش کرد. همزمان یه نفر سرم دستامو چک میکرد
_ عزیزم مسکن زدن برات اروم میشی الان.
_ کیان.. بچه..
_ خوبه.. حالش خوبه و سرحال. فقط نگران تو بودم.
و بعد گرمی لباشو رو پیشونیم حس کردم.
مسکن که اثر گزاشت پلکام اروم اروم باز شد. با چشمای خمارم زل زدم به صورتش:
_ بچه رو نمیاری ببینمش؟
_ چرا نیارم؟ به پرستار گفتم بیارتش. نمیدونی که. از بس گرسنش بود بیمارستان و گزاشت رو سرش. ولی خوب چاره نداشتیم. اخه مامان خوشگلش هنوز بیدار نشده بود.
لبخند خسته ای زدم. که همزمان تقی به در خورد و در باز شد. چشمم به پرستار سفید پوشی افتاد که یه جسم کوچولوی پیچیده شده تو پتو تو بغلش بود.
با دیدنش قلبم بی قرار شد. بی قرار اینکه اون موجود کوچولوی ناز و تو بغلم بگیرم. اروم تو تختم بلند شدم که کیان سریع بازومو گرفت و بالشت پشتمو مرتب کرد. وقتی صاف نشستم پرستار بچه رو نزدیکم کرد و تو بغلم گزاشت.
به صورت قرمزش که نگاه کردم کم کم رد لبخند رو صورتم نشست. چشمای درشت مشکی رنگش پر شباهت به مرد مهربون زندگیم بود. و لبای نرم صورتی رنگش به خودم رفته بود. اروم مشغول نواز موهای کم پشت روی سرش شدم. دست کیان رو دستم نشست. سرمو بلند کردم و زل زدم به چشماش که برق عجیبی داشت. با لبخند گفتم:
_ میخوای بغلش کنی؟
_ امم. میشه؟
با خنده گفتم:
_اره دیوونه چرا نمیشه. مثلا باباشی ها.
دستاشو اورد جلو و اروم دختر کوچولومونو گزاشتم رو دستاش. به سختی بغلش کردو با خنده گفت:
_ وای چقد کوچولوعه.
_ تو زیاد بزرگی اقا کیان.
انگشتشو به صورتش کشید و گفت:
_ اسمشو چی میخوای بزاری؟
خواستم جوابشو بدم که دوباره صدای در اومد و پشت بندش صدای پرستار بلند شد:
_ عزیزم این کوچولوی ما حسابی

1401/10/17 22:54

گرسنشه. نمیخوای بهش شیر بدی؟

1401/10/17 22:54

قسمت پنصد و سیزده
#513

کیان بچه رو تو بغلم گزاشت و پرستار کمکم کردلباسمو دادم بالا. اولش یکم نق زد اما وقتی اروم شروع به شیرخوردن کرد شیرینی عجیبی و ته دلم حس کردم. کم کم خودم یاد گرفتم و بدون کمک پرستار بهش شیر دادم. کیان با لذت به منو دخترمون خیره شده بود. با خنده گفتم:
_ هوی پسره. چشا درویش..
ریز شروع کرد به خندیدن.
_ نوال نمیدونی چقدر دیدنی شدین. باید تو این صحنه ازت یه تابلو بسازم. فکر نمیکردم پدر شدن انقدر لذت داشته باشه.
بهم نزدیک تر شد. سرمو چسبوندم به سینش.
_ اره معرکس.
_ نگفتی اسمشو چی میخوای بزاری.
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ تو چی دوس داری؟
اروم روی سرمو بوسید و گفت:
_هرچی تو بخوای..
لبخند زدمو تو فکر فرو رفتم. تو همون حال زیر لب شروع کردم به حرف زدن:
_ میدونی کیان، منو تو روزای بدو خوب زیادی داشتیم. روزاییکه هم باعث خاطره های قشنگ بودو خاطره های تلخ هم زیاد داشت. خاطره های خوب و بد کنار هم باعث بوجود اومدن عشق بین من و تو شد. این فرشته کوچولو هم ثمره ی عشقمونه، هم ثمره ی خاطره هامون. اولش دوست داشتم اسمشو نهال بزارم اما بعد فکر کردم گزاشتن اسم نهال رو بچمون جز زنده کردن گزشته ی تاریک من و ازار دادن خودم از نبود بچم هیچ دردی و دوا نمیکنه. اما بعد دیدم که میتونه اسم این فرشته کوچولو خاطره باشه. به یاد خاطره های قشنگمون.
نظرت چیه؟
خم شد و پیشونی دخترمونو بوسید و گفت:
_ به دنیای پر عشقمون خوش اومدی خاطره کوچولوی بابا.
رد لبخند رو صورتم پررنگ تر شد. دو تاییمون مشغول بازی کردن باهاش بودیم که تقی به در خورد. لباسمو درست کردم که صدای کتی و امیر علی اومد. کیان بفرماییدی گفت اونا هم با ذوق اومدن سمت من و خاطره.
کتی، امید کوچولو رو بلند کرد تا پیشونی دخترمو ببوسه. بعد که امیدو گزاشت زمین بهم گفت:
_ بهتری؟
_ الان اره. ولی خیلی درد داشتم.
_ اره خوب طبیعیه. تبریک میگم.
_ ممنونم عزیزم.
_ چقدرم شبیهه به جفتتون.
با خنده گفتم:
_مثلا بابا و مامانشیماااا. میخواستی شبیه همسایه بشه؟
چپ چپ نگام کرد گفت:
_خوب حالا توام. خواستم یه چیزی بگم.
صدای امیرعلی بلند شد:
_ تبریک میگم اسمشو چی گزاشتین؟
_ممنونم. اسمشم گزاشتیم خاطره.
_ خیلی قشنگه.
_ لطف داری..

1401/10/17 22:54

پارت رمان
#514

بعد یکم حرف زدن و صحبت کردن کتی و امیرعلی ازمون خداحافظی کردن و رفتن. کیان گوشه تخت نشسته بود و خاطره رو توبغلش گرفته بود. منم با لبخند نگاشون میکردم. انگار سنگینی نگاهمو حس کرد. سرشو اورد بالا و گفت:
_ به چی فکر میکنی؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_ داشتم نگاتون میکردم.
_ اره ولی خوب معلومه فکرت جای دیگس.
ریز شروع کردم به خندیدن. چند لحظه بعد گفتم:
_ دوروز پیش که برای زایمان اومدیم تو این بیمارستان رو اون صندلی ابی ها داشتم به یه چیزی فکر میکردم. گفتی به چی فکر میکنم گفتم بعدا بهت میگم. یادته؟
خاطره رو تو تختش خوابوند و کنجکاو اومد سمتم. رو تختم نشست و گفت:
_ اره یادمه. خوب؟
دستامو تو دستاش گرفت. نفسمو دادم بیرون و درحالیکه به دستامون خیره شده بودم گفتم:
_ اولین بار تو همین بیمارستان دقیقا کنار همون صندلی ها دیده بودمت. با همون نگاه سرد و یخیت.همون ابهت وغرورهمیشگیت اونروز هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی قراره بچه تورو تو همین بیمارستان به دنیا بیارم.
فشاری به دستم داد و در حالیکه با انگشتش نوازشم میکرد گفت:
_ اونروز به حدی ازت متنفرم بودم که اگه یه نفر بهم میگفت قراره یه روزی زندگیم بشی یا فکر میکردم دیوونس یا جوک سال و گفته.
مشت ارومی به بازوش زدمو گفتم:
_ دلتم بخواد..
صورتشو بهم نزدیک کرد. به حدی که نفسای گرمش و رو صورتم حس میکردم:
_ معلومه که میخواد.
بی تابش شدم. تو نگاهش نیاز موج میزد. نزدیک و نزدیک تر شد. انقدر که گرمای لباشو رو لبام حس کردم. اروم و بی وقفه میبوسید. تا جایی که نفس کم اورد. بی قراری تو حرکاتش موج میزد. لباشو ازم جدا کرد و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم. در حالی که نفس نفس میزد گفت:

1401/10/17 22:55

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم،محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست میگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی هال داری،تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خودآزاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف....
******************
فقط...
کمی از من
هوای کمی از "تو"را دارد...
تمام تو...
مال من است...
و من خودخواهم...
در مالکیت تو...
من لجبازم در دوست داشتنت...
چون تو...
تنها متعلق معلق در خاطر منی
و این تمام داشتن من است...

1396/5/26

پایان???????

1401/10/17 23:01